ارسالها: 7673
#71
Posted: 18 Mar 2012 10:20
غـــــــــــزال (قسمت شصت و هشت)
-سعی می کنم بیشتر در این مورد فکر کنم شاید تغییر عقیده دادم.
کسری- ای بابا مثل اینکه من یک ساعته برات روضه می خوندم، در ضمن در مورد اومدنم به افسانه حرفی نزن، چون من به عنوان دکترت اینجا اومدم . این وظیفه منه که اگاهت کنم ولی با این حال اونا باز هم ناراحت می شن.
-پس با این حساب افسانه خیلی از دست من دلخوره و می خواد سر به تنم نباشه.
خنده ای کرد و گفت: نه تا این حد، ولی خوب یه خورده دلگیره که اونم به مرور زمان از یاد می بره.
نگاهی به دور و برش کرد و گفت: ببینم اینجا نگار خونه است، نگار خونه غزال و طلا.
-همه اینها رو خودش کشیده.
کسری- پس هنرمند هم هست، خیلی عالی کشیده، خوب با اجازه اگه امری ندارید من رفع زحمت کنم.
-چه عجله ای داری، نهار پیش ما بمون.
-ممنون، نهار به یکی از دوستام قول دادم که حتما برم پیشش. به مید خدا یه روز دیگه با بچه ها می یام.
بعد از رفتن کسری در خلوت و تنهایی خیلی فکر کردم، کسری راست می گفت نباید طلا را قربانی می کردم و باید هر طور بود با سپهر کنار می آمدم و خودم را سپر بلای دخترم می کردم.
دوازده روز از رفتن سپهر می گذشت و من در این مدت کم کم خودم را اماده پیوند این رشته گسسته می کردم. برای همین اغلب شبها که سپهر تلفن می کرد چند دقیقه ای صحبت می کردم و بعد تلفن را بدست طلا می دادم. در سیزدهمین روز رامین تلفن کرد وگفت: مشکلی پیش اومده و باید هر چه زودتر خودتو به پاریس برسونی.
شب منتظر سپهر بودم تا برای رفتن کسب تکلیف کنم. ساعت از دوازده گذشته بود ولی هنوز تلفن نکرده بود، چند بار خودم تلفن کردم که یا در دسترس نبود و یا خاموش بود. ساعت یک و نیم بود که زنگ خانه زده شد لحظه ای ترس برم داشت« یعنی این موقع شب کی بود و برای چی اومده بود» با ترس و لرز به سمت ایفون رفتم و با دیدن سپهر بر روی مانیتور نفس راحتی کشیدم. دزدگیر را خاموش کردم و سپس در را باز کردم. جلوی در به انتظار ایستادم و به محض رسیدن گفتم: سلام، چرا بی خبر اومدی؟ ترسیدم مگه کلید نداری.
-سلام به روی ماهت، معذرت می خوام که بیدارت کردم و ترسوندمت. اخه خانمم با انداختن کلید که با سر و صدای دزدگیربیشتر می ترسیدی.
-چرا دیروز نگفتی که میایی؟
-قرار نبود بیام، چون دیگه دیدم طاقتم طاق شده و دل تنگتون هستم، و از طرفی هم بلیط گیر نیامد گفتم با ماشین دو روزی برم و برگردم. طلا خوابیده؟
-آره، عصری اونقدر تو آب بازی و شنا کرده بود که حسابی خسته شده و سرشب خوابیده ولی من منتظر تلفنت بودم.
گل از گل اش شکفت و با لبخند گفت: جدی؟ باور نمی کنم که تو منتظر من بوده باشی. یعنی تو اون سوراخ سمبه های دلت مهری نسبت به من باقی مونده.
برای اینکه جوابی ندهم مسیر صحبت را عوض کردم و پرسیدم: راه طولانی حتما خسته ات کرده، چایی می خوری؟
دست دور گردنم انداخت و گفت: اخ که تو چقدر مغروری، دیدن شماها به خستگی راه می ارزه، و تا تو چایی اماده کنی من طلا را ببینم ودوش بگیرم و بعد بیام، اجازه هست؟
-بله اجازه ما هم دست شماست.
صورتم را بوسید و به طبقه بالا رفت. من هم به اشپزخانه رفتم و فورا چایی اماده کردم و چند برش از کیکی که عصر پخته بودم در بشقاب گذاشتم، داشتم چایی می ریختم که امد، دوباره دستانش را دور کمرم حلقه کرد و صورتش را به صورتم چسباند و گفت:
نمی دونی چه قدر دلم براتون تنگ شده بود، داشتم دیوونه می شدم. می دونی با اومدنت هم من و هم این خونه، جان تازه ای گرفتیم.
-سپهر؟
-جانم.
-می تونم چند روزی با طلا به پاریس برم، آخه عصر رامین زنگ زده بود و می گفت مشکلی پیش اومده و باید برگردم.
دستانش را باز کرد و روی صندلی نشست و گفت: رامین زنگ زده بود یا می خوای از دست من فرار کنی و برای همیشه منو حسرت به دل بذاری؟!
دستپاچه جواب دادم: نه به خدا، اگه مهم نبود نمی رفتم چون....
نتوانستم حرف دلم را بزنم و سکوت کردم. وقتی سکوتم را دید گفت:
-چون چی؟ چرا ادامه نمی دی؟
یک دفعه شیطنتم گل کرد و خواستم کمی سربه سرش بگذارم چون همیشه از ازار و اذیت اش لذت می بردم. برای همین جوابی ندادم که دوباره گفت: چرا باور نمی کنی که هنوز هم دوست دارم، ای خدا دوست داشتن زیادی هم عذابه. شیش سال به پات نشستم و هر روز به خودم وعده و وعید دادم که آره یه زمانی میشه که دوباره با هم باشیم و بهش ثابت کنم که به غیر از اون به کس دیگه ای فکر نمی کنم. ولی حیف که همه اش سراب بود.
دستانش را زیر چانه اش ستون کرده و به صورتم خیره شد و غرق در رویا شده بود و ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد:
اگه فکر یه هم صدایی، بیا با اسم صدام کن تو منو اینجوری دیوونه کردی بیا فکری برام کن
تو تک وتنها تو جاده عشق قدم گذاشتی بی هم سفر آخه مسافر دوست دارم من، بیا منو با خودت ببر
انقدر غرق رویا بود که متوجه بلند شدنم نشد. منکه حالم به کلی منقلب و دگرگون شده بود، نتوانستم جلوی احساسم را بگیرم. برای همین از پشت سرش دستانم را حلقه گردنش کردم و بوسیدمش. دستانم را لمس کرد و با تعجب گفت: غزال!
-جانم.
-چی کار کردی؟ اصلا باورم نمی شه، جان من یک بار دیگه تکرار کن تا باور کنم که خواب نبودم و در عالم بیداری گونه ام داغ شد.
دوباره صورتش را بوسیدم و گفتم: اخه تو اجازه ندادی که بگم اقا سپهر من... می خوام... تا اخر عمرم پیش ات بمونم.
هیجان زده بلند شد و در اغوشم کشید که ادامه دادم: اگه فکر می کنی که قصد فریب دادن تو رو دارم طلا رو نمی برم.
-نمی دونی چقدر خوشحاالم کردی، دلم می خواد داد بزنم تا همه بفهمند. صبح میریم محضر و عقد می کنیم اونوقت با خیال راحت هرجا که خواستی تا هر زمان طلا رو با خودت ببر! غزال؟
-جانم.
سپهر- میشه بگی چی باعث شد تغییر عقیده بدی و دوباره هم سفر خاطره هام بشی؟!؟
-در وهله اول به خاطر طلا ولی الان دلم به طرفت پر کشید! خوب من هم که سنگ نیستم واحساس و عاطفه دارم.
-عشق و هستی من فدای این دل سرسخت و باعاطفه ات بشه که اخر سر رحم اومد و عزم صلح کرد و با این كارت دوباره تمام ارزوها و امید ها رنگ حقیقت به خودش گرفت.
-سپهر تو رو قسم میدم به این عشقی که داری نذار دوباره بال و پرم نشکنه. چون من دیگه طاقت شکست و دربدری رو ندارم. باور کن روح من هم تشنه محبته تا یک بار دیگه به باورهام اعتماد کنم و زندگیمو از نو سازم.
-بهت قول میدم، به پاکی عشقمون قسم می خورم که دیگه خطا نکنم. چون اگه تو هم رنگ پاییزی، من هم مثل زمستون، بی جان و بی رنگ ام، و درخت زندگیم فقط با وجود تو می تونه شکوفا بشه چون مرحم درهام فقط تویی،تو.
مرا محکم به سینه اش فشرد و ادامه داد: امشب با این قدم تو، دوباره کوچه باغ های قلب ویرانم تبدیل به گلستان شد و قسم می خورم به جان عزیزت دیگه نرنجونمت، قبوله؟
-قبوله، حالا بشین تا یه چایی دیگه بریزم چون این یخ کرد بعد برو بخواب که خسته ای.
سپهر- برم نه، بریم این چند سال بس نیست که امشب هم سرپا شور و هیجانم باز می خوای تنها بخوابم. مطمئن باش اگه از در بیرون کنی از پنجره میام تو. راستی چرا طلا تو اتاق خودش خوابیده؟
-چند شبه که تنها می خوابه، میگه بزرگ شدم و دوست دارم تو اتاق خودم و به تنهایی بخوابم.
-آخ که فدای دختر بزرگ و خوشگل ام بشم، که دوباره تو رو به من رسوند و باعث این پیوند شد. در واقع اگه طلا نبود تو دیگه روی خوش به من نشون نمی دادی و چه بسا که الان شوهر کرده بودی و چند تا هم بچه قد و نیم قد داشتی.
-نه بابا، بگو دوتا جین. راستی سپهر طلا تو این مدت اذیتت نکرده؟
-چرا تا دلت بخواد، مخصوصا اوایل مرتب بهونه می گرفت و تو رو می خواست همش اینور و اونور می بردمش و وعده و وعید می دادم تا که آروم میشد. بعضی موقع ها اونقدر که عصبانی میشد با توپ به جون درو پنجره می افتاد و می زد ومی شکوند. تا عصر سرش با بچه های سها گرم می شد. بیچاره مامان مهد کودک باز کرده بود و به خاطر طلا از اونا هم نگه داری می کرد. یک روز جمعه بود، کار داشتم و سرم به کار گرم بود، یک دفعه احساس کردم بوی ادویه میاد. از اطاق که بیرون امدم دیدم هرچی ادویه، سماق و نمک... تو کابینت بود برداشته و روی فرش خط کشی کرده و می گفت رنگین کمان درست کردم. نمی دونستم بخندم یا گریه کنم. یه بار هم رفته بود از انباری رنگ ها رو برداشته بود و با رنگ روی دیوار پذیرایی نقاشی کرده بود. غذاهای جورواجور می خواست که من بیچاره اسمشونو هم نشنیده بودم برای اینکه منو اذیت کنه به عمد فرانسه حرف می زد تا متوجه نشم. بچه خیلی شیطونیه درست مثل خودت. خلاصه حسابی پدرمو درآورد. غزال تو چطوری با درس و کار و خونه داری طلا رو بزرگ کردی؟ حتما خیلی سختی کشیدی نه؟
در حالی که به کارهای طلا می خندیدم ،گفتم: خیلی ولی انصافا رامین همیشه کمک حالم بود. بیشتر کارهای شرکت به عهده رامین بود وگرنه نمی تونستم ادامه تحصیل بدم. اتفاقا یک بار هم این بلا رو سر خودم آورد. چند هفته ای روی یک نقشه بیمارستان کار کرده بودم، روز اخری که باید نقشه رو تحویل می دادم اومدم خونه تا بردارمو ببرم به رامین، دیدم روی میز کار نشسته و با دیدنم گفت: مامی بیا برات خونه کشیدم.
سپهر قهقه ای زد و گفت: چیزی که عوض داره گله نداره، یادته چه بلایی سرم اوردی، خوب بچه ام چی کار کنه به نقاشی علاقه داره.
-بله چون در و دیوار خونه همیشه سیاهه.
بعد از خوردن چایی رفتیم تا بخوابیم ولی مگر می شد، آنقدر حرف روی دلم تلمبار شده بود که ساعتها باید حرف می زدم تا کمی ارام می گرفتم. سپهر دردی جز تنهایی و دوری نداشت ولی من انقدر زجر کشیده بودم که هر روزش به اندازه یک کتاب میشد. چون دهنم خشک شده بودسرم رااز روی سینه اش بلند کردم تا اب بخورم که دیدم صورتش خیس از اشک است.
-سپهر داری گریه می کنی؟
-اخه مسبب این همه رنج و عذابها منم، من با دستهای خودم تو رو به ته دره فرستادم. منو ببخش! کاش می مردم و این حرفها رو نمی شنیدم.
اشکهایش را پاک کردم و گفتم: خدا نکنه، اصلا دیگه حرفی نمی زنم تا تو ناراحت نشی.
در همان لحظه طلا اهسته در را باز کرد و گفت: مامی من جیش دارم.
چراغ خواب را روشن کردم و گفتم: بیا تو عزیزم من بیدارم.
با روشن شدن اتاق سپهر را دید و با خوشحالی روی تخت پرید و گفت: بابایی کی اومدی؟
سپهر بغلش کرد و بوسیدش و گفت: چند ساعتی میشه دخترم، چون خسته بودی بیدارت نکردم.
-طلا بیا اول بریم جیش کن بعد بیا با بابا حرف بزن.
به محض بیرون امدن از دستشویی دوباره روی تخت پرید و دست بر گردن سپهر انداخت و صورتش را بوسه باران کرد و گفت: بابا دیگه نرو، وقتی میری دلم میگیره، خیلی غصه می خورم.
سپهر- فدای اون دلت بشم. فعلا باید با مامی بری مسافرت وقتی برگشتی می برمت پیش خودم. باشه؟
طلا- بابا چرا پیش مامی خوابیدی،زشته الان مامی فکر می کنه پسر بدی هستی ها.
سپهر- پدرسوخته چرا وقتی پیش تو می خوابم زشت نیست، پیش مامان زشته هان؟
طلا- چون که من دخترت هستم.
سپهر- خوب مامان هم زن منه.
طلا- آره مامی؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و چون خوابم می آمد به ساعت نگاه کردم. ساعت چهار و نیم بود. گفتم: طلا نمی خوای بخوابی، پاشو عزیزم.
-می خوام پیش شما بخوابم، این وسط.
-پس بگیر بخواب، چون بابا خسته است و بقیه حرفا باشه برا صبح که بیدار شدیم.
طلا- چشم مامی جون ولی اخه خوابم نمی آید.
سپهر- دخترم بخواب چون مامی خوابش میاد و خستگی من بهونه است.
خندیدم و چشمانم را بستم،صبح ساعت ده و نیم بود که بیدار شدم و دیدم سپهر و طلا کنارم نیستند قبل از اینکه پایین بروم دوش گرفتم و سپس به خودم رسیدم و بیرون رفتم. سروصدایشان از اتاق طلا می آمد. وقتی در را باز کردم دیدم تمام اسباب بازی ها روی زمین ریخته و دوتایی بازی می کنند.
-سلام.
-سپهر- سلام، سر و صدای ما بیدارت کرد؟
-نه خودم بیدار شدم، شماها کی بیدار شدین، صبحانه خوردین؟
سپهر- ساعت نه، طلا خورده ولی من منتظر خانمم بودم.
-پس پایین منتظرم.
بعد از صبحانه چون سپهر کار داشت بیرون رفت. من هم باید به خرید می رفتم. قبل از رفتن تلفنی به مامان خبر دادم که بعد ازظهر به محضر می رویم تا عقد کنیم. سپس به خاله تلفن کردم و اطلاع دادم. از خوشحالی دلم می خواست فریاد بزنم و به همه بگویم. وقتی از خرید برگشتم غذای مورد علاقه سپهر خورشت فسنجان درست کردم و منتظرش نشستم. هر چه زمان می گذشت نگران تر می شدم چون ساعت از سه گذشته بود و خبری از سپهر نبود. تلفنش هم خاموش بود. با نگرانی راه می رفتم و به ساعت نگاه می کردم، برای اینکه اسباب نگرانی دیگران نشوم به کسی اطلاع ندادم. ساعت شش و نیم بود که سهیل امد، پریشان به نظر می رسید برای همین گفتم: سهیل چی شده؟ چرا پریشونی؟ برای سپهر اتفاقی افتاده؟ چون از ساعت یازده و نیم رفته و هنوز نیومده.
سهیل- از خوشحالی حواسش پرت شده و با یک ماشین تصادف کرده و الان هم تو کلانتریه. برای همین اومدم دنبالت.
-وای خدا نکرده طرف مرده.
-نه،نه فقط زود اماده شو بریم، طلا رو هم پیش رعنا خانم بذار شب می یاییم دنبالش و می بریم خونه خودمون.
با عجله حاضر شدم و همراه سهیل بیرون امدم، آنقدر که حواسم پرت بود دکمه هایم را بالا و پایین بسته بودم. جلوی کلانتری سهیل بهم یاددآوری کرد. داخل کلانتری از دیدن بابا وعمو سعید و عمو محمود دلم هری ریخت. پس حادثه سهمگین تر از اون چیزی بود که من فکر می کردم. وقتی کنار بقیه رسیدم پرسیدم: چی شده، چرا همه تون اینجا جمع شدین؟ پس سپهر کجاست؟
بابا- بریم داخل، جناب سرهنگ منتظر توئه و الان سپهر رو میارن.
جناب سرهنگ با دیدن ما سلامی گفت: لطفا شما بیرون باشید و فقط خانم بمونن.
بعد از بیرون رفتن انها پرسید: خانم شما چه نسبتی با آقای سپهر زمانی دارید؟
-من همسر سابق ایشون هستم و قرار بود امروز دوباره با هم عقد کنیم.
-می شه علت طلاق و ازدواج مجددتونو بدونم.
بی کم و کاست توضیح دادم. قبل از اینکه دوباره سوال کند پرسیدم:
میشه بگید سپهر الان کجاست؟ و این سوالات چه ربطی به تصادف سپهر داره؟
-شما که باید بهتر بدونید. مگه این گردن بند متعلق به شما نیست.
از دیدن زنجیرم که شب قبل پاره شده بود حیران ماندم و به زور آب دهانم را قورت دادم و گفتم: بله ولی دست شما چی کار می کنه، من داده بودم سپهر برایم درست کنه.
با عصبانیت فریاد زد و گفت: خانم دیگه بسه نمی خواد برای من هم رل بازی کنی. آقای زمانی الان در حال مرگ هستن و شما اظهار بی اطلاعی می کنید. بهتره همه چیز رو اعتراف کنید.
دستانم را روی صورتم گذاشتم و گریه کنان جواب دادم: باور کنید من نمی دونم چه بلایی سر سپهر اومده.
-پس من به یادتون می اندازم. این گردن بند رو توی دست آقای زمانی پیدا کردند، کنار اتوبان تهران-کرج با سر و صورت خونین افتاده بود و همه اون اقایونی که بیرون هستن شهادت دادند این گردن بند متعلق به شماست. شما برای رهایی خودتون کمر به قتلش بسته بودید ولی خوشبختانه فعلا ایشون نفس می کشن.
خجالت کشیدم علت پاره شدن زنجیرم را بگویم. چون در اثر بی احتیاطی خود سپهر پاره شده بود. از آن پس هر چه که جناب سرگرد می پرسید جوابی نمی دادم که اخر با خشم خودکارش را روی میز کوبید و گفت: شما تا روشن شدن حقایق و به هوش امدن اقای زمانی بازداشت هستید.
با درماندگی گفتم: حداقل بگید چرا بیهوش شده چه بلایی سرش اومده؟
پوزخندی زد و گفت: به خاطر جراحتی که بهش وارد شده، ضربه ای که بهش خورده و چاقویی که در چند سانتی متری قلبش فرو رفته و آثار ضرب و شتمی که در بدنش هست، دیگه چی باید بگم. دلیل بیهوش بودنشو فهمیدین. راستی شما رزمی کار هم که هستید پس به راحتی از عهده چند مرد برمی آئید، چه برسه به مردی که علاقه بیش از حد به شما داره.
همه چیز بر علیه من بود. چون چند دقیقه بعد از سپهر بیرون رفته بودم و سه ساعت بعد به خانه برگشته بودم. چاره ای جز تحمل نداشتم.
وقتی سرگرد بابا و بقیه را به داخل صدا کرد. بابا و عمو ساکت شدند و ولی عمو سعید گفت: من ضمانت ایشون را بر عهده می گیرم تا آزادش کنین چون مطمئنم غزال بی گناهه.
با ضمانت عمو سعید و گذاشتن سند، اجازه آزاد شدن تا زمانی که سپهر به هوش بیاید و یا متهم اصلی دستگیر شود را پیدا کردم.
وقتی سوار ماشین شدم گفتم: باور کنید من این کارو نکردم، آخه دلیلی برای کشتن سپهر نداشتم چون با میل خودم راضی به ازدواج مجدد شده بودم.
عمو سعید – گریه نکن دخترم! ما می دونیم کار تو نبوده، چون اون موقع که باید این کارو می کردی رهاش کردی و رفتی و حالا با وجود طلا امکان نداره دست به این کار بزنی. ولی متاسفانه دلایل ما قابل قبول قانون نیست و همه چیز بر علیه توئه، غصه نخور ماه هیچ وقت پشت ابر نمی مونه و خدا بزرگه.
-سهیل میشه بگی کجا میری؟
سهیل- اول شما را به خونه می رسونم و بعد میرم بیمارستان.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#72
Posted: 18 Mar 2012 10:22
غـــــــــــزال (قسمت شصت و نه)
-پس منم باهات میام.
بابا- آخه کجا میری؟ کاری از دست تو برنمی آید.
گریه ام گرفت و با درماندگی گفتم: پس شما هم فکر می کنید من این بلا رو سرش آوردم، آره؟
عمو سعید حرفش را قطع کرد و گفت: مسعود چی کارش داری؟ بذار بره. عمو جون تو برو بیمارستان، نگران طلا نباش. سها هست، تا هر وقتی خواستی بمون.
بعد از رساندن انها به خانه عمو سعید با سهیل به بیمارستان رفتیم. فرید و افشین هم جلوی بخش مراقبت های ویژه ایستاده بودند. به ایستگاه پرستاری رفتم و با هزار خواهش و تمنا اجازه گرفتم و به داخل رفتم. با دیدن سپهر دلم اتش گرفت و آهی از نهادم برآمد. سر، صورت، دستف پاها همه باند پیچی شده بود و دستگاههای زیادی بهش وصل بود. دست بی جانش را به دستم گرفتم و ناله کنان رو به خدا گفتم: خدایا منو ببخش دیگه تنهاش نمی ذارم، دیگه اذیتش نمی کنم. خدایا نذار دخترم پدرش رو پیدا نکرده، طعم بی پدری رو بچشه، به دختر معصوم و بی گناهم پدرشو ببخش
هم چنان به درگاه خدا التماس می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم. تا اینکه پرستار امد و گفت: خانم لطفا بیرون باشید. الان یک ساعته که اینجا هستید.
به ناچار بلندشدم و بیرون رفتم. از نگاههای فرید احساس می کردم که او هم مرا مجرم می داند و آخر طاقت نیاوردم و گفتم: فرید تو فکر می کنی که کار من بوده که اینجور نگاهم می کنی؟
-نمی دونم.
-به مرگ طلا، به جون خودش، اگه روح من از این ماجرا خبر داشته باشه. من تو خونه نشسته بودم و منتظرش بودم بیاد و بعد از ظهر به محضر بریم.
ناباورانه پرسید: محضر برای چی، یعنی می خواستین عقد کنید. پس چرا سپهر به من حرفی نزده بود.
برای اینکه من دیشب بهش گفتم. صبح هم از وقتی بیدار شده بود سرش به طلا گرم بود و بعدش هم نمی دانم با کی قرار داشت که از خونه بیرون رفت.
فرید- پس زنجیر تو، تو دستش چی کار می کرد، چرا پاره شده؟
-حتما فکر می کنی موقع درگیری پاره شده، آره، نه خیر! من که نمی تونم همه چیز رو موبه مو به همه تعریف کنم.
فرید- گریه نکن، حالا کاریه که شده فقط دعا کن زنده بمونه و گرنه پای تو هم گیره و یه عمر باید تاوانش رو پس بدی. و زندگی هر سه تون تباه میشه.
-من به فکر زندان رفتن خودم نیستم. فقط دلم می خواد بدونم کدوم نامردی اینکارو کرده و چرا؟ من سپهر رو دوست دارم و دیگه هیچ کینه ای ازش به دل ندارم که قصد تلافی داشته باشم. نمی دونم چرا هر چی مصیبته سر من میاد. چند بار حوادث تلخ و کشنده رو باید به چشم ببینم، آخه چرا؟ از شدت ناراحتی به های های افتادم. چه قدر باید تحمل می کردم، به خدا دیگه صبرم لبریز شده بود. چرا همه اش رنج و عذاب! چرا اب خوش از گلوم پایین نمی رفت.
سهیل- غزال بس كن، پاشو با افشین برو خونه، می ترسم تو مریض بشی. من و فرید اینجا هستیم و اگه خبری شد بهتون خبر می دیم، اونوقت می تونی بیایی.
-نمی تونم برم خونه، نترس اونقدر که سگ جونم طوریم نمی شه.
افشین- کفر نگو، اینا همش امتحاناییه که باید پس بدیم. فقط کم و زیاد داره. حالا پاشو برو خونه و استراحت کن. فردا باز میایی.
هر چقدر که اصرار کردند زیر بار نرفتم و آخر افشین و فرید رفتند و من و سهیل ماندیم. بعد از رفتن انها سهیل پرسید: غزال شام خوردی یا نه؟
-نهار نخوردم چه برسه به شام.
-چیزی می خوری برات بگیرم.
-من اشتها ندارم، واسه خودت بگیر.
بدون شام تا صبح راه رفتیم و هر از گاهی هم از پرستار به زور اجازه می گرفتیم و سری به سپهر می زدیم، صبح ساعت هفت و نیم بود که دکتر مغز و اعصاب برای ویزیت امد. بعد از معاینه پرسیدم: دکتر کی بهوش میاد؟
دکتر نگاهی کرد و پرسید: شما چه نسبتی با ایشون داری؟
به دروغ گفتم: دخترعمه شون هستم.
دکتر- متاسفانه ضربه سختی به جمجمه اش وارد شده و مقداری هم خون تو رگ هاش لخته شده و برای همین تا اثار و علائم حیاتی ایجاد نشده نمی تونیم عمل اش کنیم. باید منتظر معجزه بود. دعا کنید.
دو دستی بر سرم کوبیدم و همانجا روی زمین نشستم و به سجده افتادم و به درگاه خدا ناله و استغاثه کردم. سهیل در حالی که بلندم می کرد گریه کنان گفت: غزال صبر داشته باش، خدا بزرگه. مرگ و زندگی دست اونه و اگه اراده کنه همه چی سرجاش برمی گردده.
-به خدا اگه بفهمم کدوم نامردی این کارو کرده، به خدا خفش می کنم. اخه چه دشمنی باهاش داشته.
سهیل مرا روی صندلی نشاند و بیرون رفت. دقایقی بعد با چند اب میوه و کیک برگشت.
سهیل- غزال بیا یه کم کیک و اب میوه بخور. الان ضعف می کنی.
-نمی تونم، انگار راه گلومو بستن، حالت تهوع دارم.
-خوب معلومه که حالت تهوع پیدا می کنی، شکم خالی فقط گریه کردی. آخه با نخوردن تو که سپهر به هوش نمیاد و مشکل حل نمیشه. خودت رو هم از پا درمی آری. غزال؟
-بله.
-خدا به دادمون برسه، مامان اینا هم اومدند.
به سمت در سالن برگشتم. با دیدن عمو و خاله نفس در سینه ام حبس شد. چه باید می گفتیم.
سهیل- غزال نباید بگیم که دکتر چی گفت، چون دیروز وقتی از کلانتری زنگ زدن و خبر دادن بابا از حال رفت اگه الان هم بفهمه درجا سکته می کنه.
از حالت راه رفتنشان مشخص بود چه حال و روزی دارند. گرد ماتم و اندوه روی صورتشان را پوشانده بود. وقتی به ما رسیدند خاله خودش را در اغوش من انداخت و با آه و فغان گفت: دیدی پسرمو، عزیزمو به چه روزی انداختن، دیدی چه خاکی تو سرم شد. جگر گوشه ام داره جلوی چشمم پر پر میشه.
به زور خودم را کنترل کردم و گفتم: خاله اروم باش! به امید خدا زود خوب میشه.
خاله- از دیروز تا حالا گوشم به زنگ بود تا خبر به هوش امدنشو میدن، ولی کو؟
وقتی به داخل رفتن، چند دقیقه ای بیشتر نتوانستند طاقت بیاورند و با چشمانی سرخ بیرون امدند. انگار به اندازه چند سال پیر شده بودند. از دیدن حال و روزشان دلم ریش ریش شد و طاقت نیاوردم. خودم را به محوطه بیمارستان رساندم و در کنار درختی نشستم. زار زار گریه می کردم و به خدا التماس می کردم، خدایی که همیشه و همه جا فریاد رسم بود و به کمکم شتافته بود. وقتی کمی سبک شدم و سرم را از روی زانوهایم برداشتم، با دیدن دو چشم اشنا در لباس سفید لبخند روی لبانم نشست. گفتم: خاطره تو اینجا چی کار می کنی؟
خاطره- طرح من تو این بیمارستانه! تو اینجا چی کار می کنی، نکنه برای طلا اتفاقی افتاده که اینطور دل شکسته آه و ناله می کردی.
-نه باباش کنج اینجا افتاده.
-چرا؟
-دیروز نمی دونم کدوم بی پدر و مادری تا حد مرگ زدنش. اونم با چاقو.
-الان در چه وضعیته؟ عملش کردن؟
-نه امکان عمل تا به هوش اومدنش نیست، خون تو مغزش لخته شده.
خاطره- وای خدای من.
-خاطره تو یه کاری بکن، اینجا مثل قصاب خونه می مونه، کسی به حرف ادم گوش نمی کنه، دیروز سه ساعت دنبال دکتر گشتن تا یکی شون اومده بالای سرش.
-متاسفانه بعضی بیمارستان های دولتی خوب به مریض هاشون نمی رسن. الان من به دایی پیمان تلفن می زنم تا یه سر به اینجا بزنه، چون تو این بیمارستان دوست و اشنا زیاد داره.
-افسانه اینا رفتن یا نه؟
-پریروز رفتن، اتفاقا پروازشون با اقا سهند و شیدا یکی بود. چون اونا رو هم تو فرودگاه دیدیم.
-من چون پروازشون دیر وقت بود نرفتم.
با خاطره پیش سپهر رفتیم. خاطره بعد از سفارش به پرستاران بخش، از پیش ما رفت و زدیکی های ظهر همراه پیمان امد. ذراه ای از اثار کدورت و ناراحتی در وجودشان نبود و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و همین رفتار و برخورد خوبشان موجب شرمساریم شد. ولی چاره ای نداشتم، چند تن از پزشکان که همه از دوستان پیمان بودند سپهر را ویزیت کردند و همگی یک جمله را تکرار کردند تا وقتی که به هوش نیاید کاری از دست ما ساخته نیست.
با دلی اکنده از درد، به انتظار معجزه خداوند نشستم. آن شب ساناز و امیر از سفر ماه عسل برمی گشتند و من به جای شادی و سرور، در بیمارستان چشم به در اتاق icu دوخته بودم. وقتی بعد از اتمام زمان ملاقات مامان از من خواست تا همراهشان بروم جواب دادم: از طرف من از همه شان معذرت خواهی کن چون نمی تونم تو خونه اروم و قرار داشته باشم
مامان- اخه عزیزم موندن تو اینجا که فایده ای نداره. در ضمن به خاطر لطف و محبتی که در حقت روا داشته این قدر خودتو عذاب میدی و ناراحتی؟ همون بهتر بمیره تا از شرش راحت بشی و مثل اسیر تو خونش مجبور به زندگی نشی.
به صورتش نگاه کردم و جواب دادم: مامان چی میگی، فکر نمی کردم تا این حد سنگ دل باشی. ولی من درست برعکس شما هیچ کینه ای ازش در دل ندارم و دعا می کنم خدا هر چه زودتر شفاش بده و به هوش بیاد.
مامان- برای اینکه عقل نداری.
و با اخم و ناراحتی از من خداحافظی کرد و رفت. باز من ماندم و سهیل، و سکوت و تاریکی شب.
دومین شبی که به انتظار طلوع عمر دوباره سپهر نشسته بودیم. چه انتظار سخت و کشنده ای بود. هر بار که چشمانم سنگین می شد با دیدن کابوسهای وحشتناک، سراسیمه از خواب می پریدم.
عقربه های ساعت به کندی حرکت می کرد. احساس خفقان می کردم وقتی صدای اذان در کریدور پیچید جان تازه ای گرفتم. وضویی با عشق ساختم و سجاده ای از عشق رو به درگاه خداوند منان پهن کردم و به راز و نیاز پرداختم تا شاید از سر لطف وکرم به من دل شکسته دل رحمی کند.
چهار روز در دلهره و اضطراب سپری شد. در پنجمین روز چون حسابی خسته و بی خواب بودم به خانه عمو رفتم. زحمت نگه داری طلا به گردن فرشته افتاده بود. او هم با دل و جان ازش نگه داری می کرد. وقتی رسیدم طلا مشغول بازی بود و با دیدنم هیچ اعتنایی نکرده و همچنان سرگرم بود. کنارش رفتم و گفتم: طلا جون سلام، نمی خوای بیای بغلم.
با اخم جواب داد: من با تو قهرم، چرا منو تنها گذاشتی و رفتی.
قبل از اینکه منظورش را بپرسم فرشته گفت: منظور طلا جون اینه که چرا بدون اون رفتی مسافرت.
طلا- بله چرا منو با خودت نبردی، مگه منو دوست نداری، صبر کن بابا بیاد بهش میگم.
دلم اتش گرفت، چون طفلک نمی دانست چه بلایی سر پدرش آمده و افتاب عمرش در حال غروب است. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: باشه هروقت اومد بگو. ولی دخترم من تورو خیلی دوست دارم. چون اونجا بچه ها رو راه نمی دن تورو نبردم. حالا اخم هاتو باز کن. می دونی که طاقت قهرتو ندارم.
لبخندی زد و دستانش را دور گردنم حلقه کرد، بعد از کمی حرف زدن با طلا به حمام رفتم و بعد از گرفتن دوش پیش بقیه رفتم. منتظرم بودند تا شام بخوریم. نگاهی به جمع کردم و پرسیدم: پس سیا کجاست؟ منتظرش نمی مونید.
زن عمو- یک هفته ای میشه که با دوستاش رفته اصفهان.
دیگه حرفی نزدم و شام خوردم. بعد از شام چند دقیقه ای نشستم و سپس با طلا رفتیم تا بخوابیم. قبل از اینکه بخوابیم گفتم: طلا، خانمی اجازه میدی، چند روزی پیش یکی از دوستام که مریضه بمونم.
-منم با خودت می بری؟
-آخه عزیزم بچه ها رو که به بیمارستان راه نمی دن. تو اگه اجازه بدی من برم، منم بهت قول میدم زود، زود بهت سر بزنم. آخه دوستم تنهاست و مامان و باباش اینجا نیستند.
طلا- باشه برو، مامی چرا بابا تلفن نمی کنه، دلم براش تنگ شده.
بغضم گرفت و به زور جواب دادم: جتما کارش زیاده و وقت نکرده، نگران نباش تلفن می زنه! همانطور که ناز و نوازشش ميكردم خوابم گرفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#73
Posted: 18 Mar 2012 10:25
غـــــــــــزال (قسمت هفتاد)
صبح وقتی به بیمارستان می رفتم ماموری منتظرم بود. دوباره به کلانتری رفتم و دوباره از من بازجویی کردند و به زور می خواستند جرمی را که مرتکب نشده بودم به گردن بگیرم. خلاصه بعد از دو ساعت سین جین و انگشت نگاری، اجازه مرخصی دادند که از انجا یکراست به بیمارستان رفتم. افشین و سها هم انجا بودند. ساعتی کنارم ماندند و رفتند. همه غمگین چشم به درگاه خدا دوخته بودند و دعا می کردند. سه روز دیگر در تب و تاب سپری شد و باز شب هشتم برای دیدار طلا به خانه رفتم. تازه از حمام بیرون امده بودم که سیاوش هم از راه رسید. نگاه عمیقی کرد و گفت: غزال چرا پکری، انگار کشتی هات غرق شده؟
-دقیقا!
-چرا؟ می شه علت اش رو بدنم.
نگاهی به طلا که کنجکاوانه به دهانم چشم دوخته بود کردم و رو بهش گفتم: طلا پاشو برو تو اتاق بازی کن.
-آخه می خوام پیش شما بشینم.
-آخه نداره، برو یه خورده بازی کن، خودم صدات می کنم.
بعد از رفتن اش گفتم: سپهر رو با چاقو زدن و الان کنج بیمارستان افتاده.
سیاوش- برای همین اینقدر داغونی، این که دیگه ماتم گرفتن نداره.
چون حوصله بحث نداشتم جوابی ندادم و عمو گفت: چرا نداره، آدم برای غریبه ای که در حال مرگه دل می سوزونه چه برسه به مردی که چند سال باهاش زندگی کرده باشه.
سیاوش- یعنی اونقدر حالش وخیمه.
-به خاطر ضربه ای که به سرش خورده، هشت روزه تو کماست.
لبخندی زد و گفت: خوب بهتر، در عوض از دست این مرتیکه اشغال راحت می شی.
-لطفا خفه شو چون من هنوز هم سپهر رو دوست دارم.
پوزخندی زدم و ادامه دادم : در ضمن اگه بمیره پای من هم گیره چون موقعی که پیداش کردن گردنبند من هم تو دستش بوده.
سیاوش با چشمای گشاد شده گفت: نه این دروغه، باور نمی کنم؟
عمو- چرا حقیقت داره و الان هم غزال با قید ضمانت ازاد شده و اگه....
بغض اجازه حرف زدن به عمورا نداد و سیاوش هم با قیافه گرفته به اتاقش رفت. دقایقی نگذشته بود که طلا با رنگ پریده به حال پیشم آمد و گفت: مامی گردنبند تو گم شده؟
بغلش کردم و وقتی کمی آروم گرفت گفتم: بله عزیزم، چطور مگه؟
طلا- نه گم نشده، اون دست باباست. خودم وقتی عمو سیاوش به دوستش می گفت شنیدم.
ضربان قلبم بیشتر شد، احساس کردم قلبم از جا کنده می شود، عمو طلا را از بغل ام گرفت و عادی و خونسرد پرسید:
خوب عموجون دیگه چی گفت؟
طلا- گفت چرا این کارو کردی، مگه قرار نبود داره ... داره سپهر....
عمو- دار و ندار.
طلا- بله دار و ندار سپهر مال تو باشه و غزال هم مال من. بعد گفت مجبور میشم که بگم که تو... آخه عمو جون اونا با دروغ سر بابام رو کلاه گذاشتن من می ترسم! چون عمو سیا گفت تو رو هم می کشم. برای همین من از پشت پرده که یواشکی قائم شده بودم فرار کردم.
-نترس عزیز من. تا وقتی که با منی از هیچ چیز نباید بترسی.
دردی مثل صاعقه از سرم گذشت، سرم را بین دستانم گرفتم و فشار دادم تا شاید دردش کمتر شود. عمو بعد از شنیدن حرف های طلا شماره ای را گرفت و گفت: مسعود پاشید بیایید اینجا می خوایم شام رو دور هم باشیم.
فهمیدم اول می خواهد انها را در جریان بگذار. زبانم قفل شده بود و نمی توانستم حرف بزنم چون نیمی از این معما برایم حل شده بود و فهمیدم سیاوش در این ماجرا دست داشته و حدس زدم مخاطبش به احتمال زیاد باید شراره باشد که در صورت مردن سپهر اموالش به میلاد می رسید چون من نیازی نداشتم. در همین فکر و انديشه بودم که سیاوش به حمام رفته و مرتب و اراسته امد. دقایقی بعد هم بابا و مامان به همراه ساناز و امیر از راه رسیدند. به محض رسیدن ساناز، عمو رو به سانازگفت: عمو جون اگه زحمتی براتون نیست طلا رو ببرید بیرون و شام را هم بیرون بخورید چون طفلکی چند روزه تو خونه مونده.
ساناز بی چون و چرا طلا را همراه امیر بیرون بردند. بعد از رفتن انها عمو روبروی سیاوش ایستاد و گفت: خوب اقا سیاوش تعریف کنید ببینیم این چند روزه کجا بودید؟ خوش گذشت؟
همه چشم به عمو دوخته بودیم و کسی جرات حرف زدن را نداشت چون از خشم و ناراحتی رگهای گردنش بیرون زده و صورتش سرخ شده بود. سیاوش که از رفتار عمو جا خورده بود با خونسردی که سعی می کرد داشته باشد گفت: خوب معلومه، با دوستام رفته بودیم اصفهان.
عمو چنان کشیده ای به صورتش زد که خون از دماغش جاری شد. سپس با فریاد گفت: بی شرف، آدم کش! خجالت نکشیدی. نمی دونستم تو این چند سال مار تو استین ام پرورش می دم. احمق چرا این کارو کردی. می خوای غزال رو اینطوری بدست بیاری، درسته؟
و کشیده دیگری زد و ادامه داد: پس چرا خفه شدی و حرف نمی زنی، جوابمو بده.
سیاوش که سرش پایین بود جواب داد: برای اینکه اون کثافت غزال رو از من گرفت. من این همه سال منتظر همچین فرصتی می گشتم تا تلافی کنم.
عمو- به دست آوردی، آره؟ به چه قیمتی؟ به قیمت ریختن خون یه ادم بی گناه، اونی که چند دقیقه پیش باهاش حرف می زدی کی بود؟ چرا سر سپهر کلاه گذاشتین، نکنه با شراره دست به یکی شدی؟
سیا- میلاد پسر سپهر نیست. اون موقع شراره دنبال یکی می گشت که گند کاریشو به گردن یکی بندازه تا شاید به پولی برسه.
عمو- و توی کثافت کمکش کردی تا زندگی دختر عموتو تباه کنی! مثلا خیلی دوستش داری. آخه بی شرف مگه تو وجدان نداری، چطور دلت اومد همچین معامله ای بکنی، چرا ابروی سپهر رو بردی. نامرد، حیوون.
کسی حرفی نمی زد و فقط عمو بود که سیا را سرزنش می کرد. وقتی حرفهایش تمام شد به عمو بهرام تلفن کرد و ماوقع را برایش شرح داد. سیاوش بلند شد تا از خانه بیرون برود ولی، عمو روی مبل هلش داد و گفت:
کجا؟ اگه پاتو از اینجا بیرون بذاری خودم می کشمت.
تا آن لحظه مثل یه تکه سنگ ایستاده بودم و حرفی نمی زدم ولی یک آن تمام تلخی های زندگی ام مثل فیلمی جلوی چشمام زنده شد. دیوانه وار بلندش شدم و بهش حمله کردم. با مشت به سر و سینه اش می کوبیدم و بدوبیراه می گفتم. دلم می خواست خفه اش کنم تا آرام بگیرم. سیاوش بدون اینکه عکس العملی نشان دهد ایستاده بود و نگاه می کرد. بابا با دیدن این صحنه بلند شد و دستانم را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: بابا فدات شم، می دونم خیلی زجر کشیدی ولی کاریش نداشته باش و بسپرش به دست خدا اون می دونه چطوری جوابشو بده.
-آخه بابا این پست فطرت زندگی منو خراب کرده، سپهر رو پیش من و همه بدنام کرد تا به هدف خودش برسه. من شش سال تو حسرت خونه و زندگیم و شوهرم سوختم و ساختم، چه شبهایی که از دوری شما اشک نریختم. دخترم از داشتن پدر محروم شد....
بابا سرم را روی سینه ام فشار داد و دلداریم می داد ولی من ارام نمی شدم. لحظه کمی تسکین پیدا کردم که پلیس به دستهای سیاوش دستبند زد و از خانه بیرونش برد. خیلی دلم می خواست زمان دستگیری شراره هم حضور داشتم ولی افسوس که در ان شرایط ممکن نبود. زنی هوسران که به خاطر پول زندگی ما را به بازی گرفت و ابروی سپهر را برد.
آن شب یکی از سخت ترین و غمناک ترین شبهای عمرم بود. مثل مارگزیده به خود می پیچیدم و تا طلوع افتاب چشم روی هم نگذاشتم و دست به دامن خدا شدم.
صبح با پاهای لرزان قدم به بیمارستان گذاشتم، چون روی، روبرو شدن با خانواده سپهر را نداشتم. وقتی رسیدم تنها سهیل انجا بود و حال سپهر را که پرسیدم جواب داد: هنوز بی هوشه.
سپس سهیل پرسید: غزال دیشب چه اتفاقی افتاد که اینقدر پریشون و داغونی.
با شرمندگی ماجرای شب قبل را تعریف کردم، با خودم گفتم« الانه که سهیل سیلی محکمی به صورتم بزنه و با لگد از اونجا بیرونم کنه» .ولی سهیل به جای فحش و ناسزا با مهربانی دست روی شانه ام گذاشت و گفت: بسه دیگه، اینقدر گریه نکن شاید خواست خدا این بود که با این کار همه چیز فاش شده و شما دوباره با اسودگی و اعتماد کنار هم زندگی کنید.
زمانی ترس و دلهره من پایان یافت که با عمو سعید و خاله که از ماجرا باخبر شده بودند روبرو شدم. آنها نه تنها با من بد رفتاری نکردند بلکه با ملایمت دلداریم داده و دعوت به ارامش کردند.
تنها هم و غم من در این میان سپهر بود به درگاه خدا عجز و زاری می کردم و شفای سپهر را می خواستم. این تب و تاب دو شب دیگر نیز به طول انجامید. دم دمای صبح بود که با هزار خواهش و تمنا از پرستار اجازه گرفتم تا دقایقی را در کنار سپهر بمانم. کنار تختش نشستم و دست بی جانش را در دست گرفتم. زیر لب زمزمه کردم: سپهر منم غزال، چرا ازم روبرگردوندی، چرا نگام نمی کنی، چرا دستهای گرم و مهربونت رو روی سرم نمی کشی، نکنه دیگه از دستم خسته شدی و دوستم نداری، آخه چرا می خوای ما رو تنها بذاری، آخه تو که اینقدر بی وفا نبودی.
همانطور که سرم روی دستش بود حرف می زدم و گریه می کردم. از شدت بی خوابی و خستگی چشمانم سوخت. کم کم چشمانم سنگین شد. لحظه ای سراسیمه از خواب پریدم که تکانی روی صورتم احساس کردم اول احساس کردم خواب می بینم چون کسی کنارم نبود. ولی وقتی دقیق شدم، حرکت انگشتهای سپهر را روی دستم احساس کردم. با عجله خودم را به پرستار رساندم. زبانم از خوشحالی بند امده بود و بریده بریده گفتم: خانم موحدی ... انگشت...
پرستار- چی شده؟
-انگشتاشو تکون داد.
-حتما خواب دیدید چون دوبار بالای سرش اومدم شما خواب بودید.
-نه باور کنید! بیایید خودتون از نزدیک ببینید.
با خانم موحدی بالای سر سپهر رفتتم، قلبم به شدت می تپید. خانم موحدی بعد از کنترل علائم و دقت در حالات سپهر لبخند زنان جواب داد: بله حق با شماست، همین الان به دکتر تلفن می کنم و اطلاع می دم.
فورا به بیرون رفتم و به افشین که در حال چرت زدن بود گفتم: افشین، پاشو مژده بده که سپهر داره به هوش میاد.
-راست میگی؟
در این لحظه افشین دستانش را بلند کرد و گفت: خدایا به بزرگیت شکر، می دونستم دست رد به سینه امون نمی زنی.
اشک هر دونفرمان از خوشحالی جاری شده بود و مرتب خدا را شکر می کردیم و به انتظار رسیدن دکتر نشسته بودیم. دکتر بعد از معاینه دستور انتقال به اتاق عمل را داد. بعد از ان فورا به همه تلفن کرده و اطلاع دادیم. دقایقی طول نکشید که همه به بیمارستان رسیدند. من و سهیل داخل بخش منتظر بودیم و بقیه در محوطه بیمارستان.
درست بعد از شش ساعت انتظار، دکتر از اتاق عمل بیرون امد و در حالی که لبخند می زد گفت: شکر خدا، خطر رفع شده و جای نگرانی نیست. یک ساعت بعد به اتاق میارنش. واقعا معجزه شد که به هوش اومد چون همه ما قطع امید کرده بودیم.
دست دکتر را گرفتم و می خواستم ببوسم که دکتر پس کشید و گفت: دخترم شرمنده ام نکن! من که کاری نکردم وظیفه ام بود. باید از خدا تشکر کنی که عمر دوباره بهش داد.
-شما هم خیلی زحمت کشیدید و این وقت صبح تشریف آوردید. تا عمر دارم این لطف شما رو از یاد نمی برم و مدیون شما هستم.
دکتر دستی به پشتم زد و گفت: گفتم که وظیفه ام را انجام دادم و در ضمن من ارادت خاصی به دکتر احتشام و پیمان جان دارم. حالا اگه اجازه بدید از حضورتون مرخص میشم.
دکتر خداحافظی کرد و رفت. ما در اتاق منتظر سپهر ماندیم. وقتی از ریکاوری آوردنش کاملا به هوش نیامده بود. ولی همچنان آه و ناله می کرد و دل همه را به درد آورده بود. لبانش خشک شده و به هم می چسبید. پنبه ای را خیس کردم و به لبانش مالیدم که هر بار چشمان بی رمق اش راباز می کرد. با کم شدن اثر داروهای بیهوشی ناله هایش شدید تر می شد. تا اینکه پرستار مسکنی تزریق کرد تا کمی از دردش کاسته شد.
زمان ملاقات به خاطر ممنوع الملاقات بودن کسی به داخل نیامد و همه از پشت در از احوالش با خبر می شدند.
شب باز خودم در کنارش ماندم. نزدیک صبح کاملا به هوش آمده بود. چون وقتی چشم باز کرد با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد صدایم کرد:
-غزال......غزال.
-جانم چی می خوای؟
سپهر- آب.
-عزیزم تا دکتر اجازه نده نمی تونم بهت آب بدم، اگه یه کمی دیگه تحمل کنی، تا صبح چیزی نمونده بذار دکتر بیاد.
چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. ولی تا ساعت هشت که دکتر برای ویزیت آمد چند بار چشمانش را باز کرد و آب خواست. تا اینکه دکتر آمد و بعد از معاینه کامل گفت: می تونید بهش مایعات بدید، آبمیوه، چایی...
بعد از رفتن دکتر با قاشق آرام، آرام بهش شیر خنک دادم، بعد از خوردن چند قاشق انگار جان تازه ای گرفت چون لبخند کمرنگی بر لبانش نقش بست و دستم را فشار داد. ولی طفلک همچنان درد داشت و ناله می کرد. با کمک مسکن آرام شده و به خواب می رفت.
عصر به خاطر طلا به خانه رفتم. وقتی بغلش کردم اول سپهر را پرسید و گفت: مامی ، بابا چرا تلفن نمی کنه؟ دلم برایش تنگ شده. مامی تو باهاش دعوا کردي که قهر کرده.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#74
Posted: 18 Mar 2012 10:27
غـــــــــــزال (قسمت هفتاد و یک)
-نه عزیزم چرا باهاش دعوا کنم، کارش خیلی زیاده و وقت نمی کنه، مطمئنم دو سه روز دیگه حتما بهت تلفن می کنه.
با اینکه خیلی خسته بودم ولی برای سرگرم کردنش با فرشته به شهربازی بردمش. صبح آهسته از کنارش بلندشدم تا مبادا بیدار شود و مانع رفتنم شود. ساعت هشت و نیم بود که به بیمارستان رسیدم. آهسته دستگیره را چرخاندم تا مبادا بیدارشان کنم که دیدم هم سپهر و هم سهیل هر دو بیدار هستند، سلام کردم و به کنار سپهر رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم: خوبی، باز هم درد داری؟
سهیل- اگه هزار و یک درد هم داشت با آمدن تو خوب شد. از دیشب پدر منو درآورده، اول می گفت ما، ما، فکر می کردم مامانو می خواد. یکی دو ساعت که گذشت شروع کرد به مار...ال گفتن، گفتم مار دیده یا آل زده! خلاصه تا صبح دنبال مار گشتم و تازه پیش پای تو فهمیدم تورو می خواد.
در حالی که می خندیدم جواب دادم: آره جون خودت، تو گفتی و منم باور کردم. حالا پاشو برو خونه که بی خوابی زده به سرت.
سپهر- طلا حالش چطوره، خوبه؟
-خوبه ولی طفلکی فکر می کنه باز رفتی اهواز، دل تنگت شده و بی قراری می کنه، وقتی حالت یه خورده بهتر شد باید بهش تلفن کنی.
سپهر- حتما.
بعد از رفتن سهیل لبه تخت نشستم و در حالی که صورتش را نوازش می کردم با شرمندگی گفتم: سپهر منو ببخش، من تو رو خیلی اذیت کردم و نمی دونم با چه زبونی ازت معذرت خواهی کنم.
دستش را روی لبم گذاشت و جواب داد: ادامه نده، فقط می خوام همیشه پیشم بمونی. دستش را بوسیدم و از روی لبم برداشتم و گفتم: اگه تو هم بیرونم کنی این دفعه دیگه من نمی رم و قول میدم جبران گذشته رو بکنم و زن خوبی باشم. خیلی دوست دارم.
وقتی سپهر از بیمارستان مرخص شد، نه تنها بر علیه سیاوش و شراره شکایت نکرد بلکه به خاطر عمو و میلاد، از گناهانشان گذشت و خواستار آزادیشان شد.
و من هم با کوله باری از تجربه برای بار دوم به عقد سپهر درآمدم و طبق قولی که به سپهر داده بودم با تمام قوا به طلا و سپهر می رسیدم و رضایتش را جلب می کردم. درست بعد از ده سال زندگی در کنار هم به ارامش رسیده بودیم. زمانی ارامش ما به اوج خود رسید که خدا درست بعد از یک سال از آن ماجرا پسری به ما عطا کرد که به خاطر طلوع خورشید زندگیمان، نامش را طلوع گذاشتیم.
اما از عدالت خداوند سیاوش بعد از ازدی برای همیشه به آلمان پرواز کرد اما بعد از چهار ماه تصادف کرد و قطع نخاع شد و روی ویلچر به ایران بازگشت.
وقتی خواستم دفتر خاطراتم را ببندم، سپهر که کنارم ایستاده بود گفت:
غزال قبل از اینکه ببندیش زیرش بنویس« عشق چراغ هدایتی است برای هر گم کرده راهی» چون دوست دارم وقتی بچه ها بزرگ شدن این دفتر رو بخونن و درس عبرتی بگیرن.
پـــــــــــــــــــــــــــــــــايـــــــــــــــــــــــــــــــــان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن