ارسالها: 7673
#91
Posted: 15 Apr 2012 16:25
تصور اينكه او را كجا مي توانم پيدا كنم خون درون رگهايم ميجوشيد و اگر همان لحظه او را مي ديدم چه بسا مي توانستم دستم را به خونش آلوده كنم. من ديوانه اي بودم كه عشق و تنفر را يكجا با هم داشتم. از او متنفر بودم اما در عين حال او را مي خواستم و دوري اش عذابم مي داد. به همين ترتيب سه ماهاز رفتن او گذشت. با اينكه در اين مدت خيلي عذاب كشيده بودم اما قبول كرده بودم كه رفتنش را بپذيرم. تا اينكه شبي تلفن به صدا درآمد. بعد از اينكه گوشي را برداشتم صداي كسي را نشنيدم. ابتدا فكر كردم اشتباهي رخ داده و گوشي را سرجايش گذاشتم اما بعد از لحظه اي باز هم تلفن زنگ زد و كسي جواب نداد. فهميدم كه اشتباهي در كار نيست و كسي پشت خط است كه مي خواهد صداي مرا بشنود. ناخودآگاه بهياد رژينا افتادم و قلب لعنتي ام شروع به تپيدن كرد. تمام تمرينهاي فراموش كردن او از خاطرم رفت. آهسته نام او را بهزبان آوردم و در همان لحظه صداي گريه اش را شنيدم. از شنيدن صداي گريه اش متاثر شدم و آرام آرام با او صحبت كردم . به او گفتم كه به خاطر همه چيز او را بخشيده ام و او مي تواند به خانه اش برگردد. شايد باز هم حماقت كرده بودم اما من هنوز او را دوست داشتم. رژينا حتي يك كلام هم صحبت نكرد حتي به سؤالم كه پرسيدم هم اكنون كجاست پاسخ نداد فقط مي گريست و بعد از چند لحظه تلفن را قطع كرد. آن شب گذشت اما وقتي فردا از سر كار به خانه آمدم او برگشته بود. چنان كه گويي هيچ وقت آنجا را ترك نكرده بود. خيلي دوست داشتم بپرسم اين سه ماه كجا بوده و چگونه زندگي كرده اما اين كار را نكردم چون لازم به پرسش نبود خيلي واضح بود در اين مدت خيلي به او سخت گذشته است زيراپاي چشمانش حلقه اي سياه افتاده بود و خيلي لاغر شده بود. اخلاقش تغيير نكرده بود و همچنان مي خنديد و سرخوش بود اما من ديگر پيروز قبل نبودم. دوستش داشتم اما ديگر به او اطمينان نداشتم.گاهي كه فكر مي كردم اين مدت سه ماهي را كه او دور بوده و در آغوشهاي متعددي سپري كرده دلم مي خواست خفه اش كنم. گاهي از او چنان متنفر مي شدم كه دوست نداشتم ببينمش اما لحظه اي هم طاقت دوري اش را نداشتم. بارها با كوچكترين بهانه اي او را زير مشت و لگد ميگرفتم اما حتي يكبار هم به كارم اعتراض نكرد. شايد فهميده بود كه در اين مدت از دوري اش تا چه حد عذاب كشيده ام. رفتار رژينا بر خلاف من كه پرخاشگر و عصبي شده بودم خيلي آرامو متين شده بود او مانند زني وفادار رفتار مي كرد. روزهايي كه خانه نبودم از خانه خارج نمي شد و تا حد زيادي رفتار توهين آميز مرا تحمل مي كرد تا اينكه روزي در حال صرف صبحانه بدون مقدمه گفت كه اگر هنوز مايل باشم مي خواهد با من ازدواج كند. اين بار نوبت من بود كه او را به تمسخر بگيرم اما او اشك ريخت و گفت كه خوبي من به او ثابت شده و عاقبت فهميده كه با وجود اينكه شايستگي همسري مرا ندارد اما تنها آرزويش اين است كه با مردي مثل من زندگي كند. آنروز پاسخ درستي به او ندادم اما مرا به فكر فرو برد. دو دلبودم.
هنوز او را دوست داشتم اما ديگر عاشقش نبودم و بدتر از همه اينكه به او اطمينان نداشتم و مي دانستم سايه يك عمر شك و ترديد زندگي ام را خدشه دار خواهد كرد. اما از طرفي هم نمي توانستم او را طرد كنم زيرا او كسي را غير از من نداشت. نمي دانستم چه كار بايد بكنم. هر شب تا دير وقت در محل كارم باقي مي ماندم و هنگاهي كه به خانه بر مي گشتم او مانند كدبانويي شام را گرم نگه داشته بود تا آن را با من صرف كند. اما اكثر اوقات يا شام خورده بودم يا ميلي به خوردن نداشتم. دست خودم نبود و نمي خواستم زني كه به من پناه آورده بود را مورد آزار و اذيت قرار بدهم اما نمي توانستم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#92
Posted: 15 Apr 2012 16:25
مثل قبل به او اطمينان داشته باشم. من به زمان احتياج داشتم تا بار ديگر او را باور كنم. اما افسوس كه براي باور دوباره من فرصتي باقي نمانده بود. يك روز صبح قبل از ترك خانه هنگامي كه براي خداحافظي به اتاقش رفتم ديدم كه ازدرد به خود مي پيچد. خيلي زود او را به بيمارستان رساندم و آنجا بود كه متوجه شدم او سه ماهه باردار است. از شنيدن اين خبر متحير شدم. لحظه اي خوشحالي تمام وجودم را گرفت اما هنوز لحظه اي نگذشته بود باز هم ديو شك و دو دلي در وجودم سر برآورده بود نمي دانستم فرزندي كه او در بطن دارد از من است يا ...
پيروز سكوت كرد و با كلافگي به پيشاني اش فشار آورد. كاملا واضح بود براي ادامه دادن خيلي تلاش مي كند. باناباوري به او خيره شده بودم. پيروز داستاني را برايم تعريف مي كرد كه اطمينان داشتم غير از من كسي از آن خبر ندارد. خداي من چگونه مي توانستم باور كنم مردي كه فكر مي كردم ثروتمند و خوشبخت است اين چنين سرگذشتي داشتهباشد. پيروز از روابطش با آن دختر خيلي راحت صحبت مي كرد وقاعدتا من مي بايست از خجالت آب مي شدم اما عطش شنيدن سرگذشت او خجالت را از ياد من برده بود. صداي او كه كميآهسته تر از معمول بود باعث شد از خودم بيرون بيايم و تمام توجه ام را به او معطوف كنم.
دكتر عقيده داشت قلب او مريض است و بارداري براي او خطر جدي در بر دارد بخصوص كه بيماري قلبي او مادرزادي تشخيص داده شد. دكتر عقيده داشت كه تا دير نشده و بچه بزرگتر از اين نشده رژينا كورتاژ كند و قبل از آن رضايت پدر بچه و همچنين خود او لازم است. من و رژينا هنوز با هم ازدواج نكرده بوديم بنابراين از نظر قانوني من نمي توانستم رضايت بدهم. مي ماند خود او كه او هم مخالف شديد و صد در صد اين كار بود. ديگر ديوانه شده بودم زمان يكبار ديگر به عقب برگشته بود و اخلاق من و او كاملا به عكس هم شده بود. زماني من بچه مي خواستم و او از بچه متنفر بود و حالا مناز او مي خواستم رضايت بدهد تا بچه را كورتاژ كند و او به هيچ عنوان راضي به اين كار نمي شد.
بعد از دو هفته استراحت رژينا از بيمارستان مرخص شد. قبل از مرخص كردن او دكتر خيلي مفصل با من صحبت كرده بود كه تا دير نشده او را راضي به سقط جنين كنم و من با نااميدي به دكتر گفتم كه سعي خودم را خواهم كرد. وقتي او را به خانه بردم با اينكه نمي خواستم اما براي اينكه نسبت به او اطمينان حاصل كنم از او خواستم تا واقعيت ماجرا را برايم تعريف كند و به من بگويد كه پدر اين بچه كيست. او در حاليكه اشك مي ريخت قسم خورد كه بچه از آن من است. براي اولين بار بعد از مدتها احساس كردم باز هم مي توانم به او اطمينان كنم و حرفش را باور كنم. از رژينا خواستم با من ازدواج كند و با كمال تعجب ديدم باز هم او مخالف اين كار است با وجودي كه به توصيه دكتر بايد رعايت حالش را مي كردم اما طاقت نياوردم و سرش فرياد كشيدم كه حالا چه بهانه اي دارد. او در حاليكه به شدت اشك مي ريخت گفت مي داند كه دليل ازدواج من با او اين است كه رضايت بدهم تا او فرزندش را سقط كند. نمي توانستم به او دروغ بگويم اما من براي نجات جان او چاره ديگري نداشتم. به ناچار حقيقت را به او گفتم كه دچار بيماري قلبي است و بچه براي او به منزله خودكشي است. در كمال تعجب ديدم كه در حاليكه هنوز چشمانش اشك آلود بود خنديد. لحظه اي فكر كردم كه دچار شوك شده است اما وقتي با عجله از جا برخاستم تا برايش ليواني آب بياورم با دست اشاره كرد كه حالش خوب است و وقتي خوب آرام شد در حاليكه آرام آرام اشك مي ريخت گفت كه او از بيماري قلبي اش خبر داشته و حتي مي دانست كه اين بيماري مادرزادي است و پرونده بيماري اش هم اكنون در بيمارستاني در شهر كريستي محفوظ است و اين موضوع را هم ماري و هم پي ير مي دانستند و او هيچ گاه نمي تواند ازدواج كند و اگر ازدواج كند هرگز نبايد باردار شود. با ناباوري به اوخيره شده بودم و نمي توانستم باور كنم كه او اين چيزها را مي دانسته و از اين بابت تاكنون چيزي به من نگفته است. براي اولين بار نتوانستم تكيه به غرور مردانه ام كنم و در حاليكه حتي سعي نمي كردم تا جلوي ريزش اشكهايم را بگيرم به او گفتم كه چرا چيزي به من نگفته و اينطور با جانش بازي كرده است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#93
Posted: 15 Apr 2012 16:25
رژينا در حالي كه سرش را روي سينه ام پنهان مي كرد گفت كه از روزي كه مرا ديده احساس كرده عاشقم شده اما بخاطر اينكه تجربه تلخي از عشق ناكام مادرش داشته و همچنين از سابقه بيماري اش مطلع بوده نخواسته خود را درگير عشق من كند و سعي كرده تا مرا فراموش كند. اما هر بار با ديدن من اين عشق رو به فزوني گذاشته تا اينكه با زندگي درخانه ام از اين عشق احساس خطر مي كند و به دنبال راه چاره ايمي گردد. با ديدن سامان از خاطرش مي گذرد كه اگر عشق جديدي پيدا كند مي تواند كم كم مرا به فراموشي بسپارد. با سامان دوست مي شود اما عشق را در وجود او پيدا نمي كند و سامان بعد از يكماه از او خسته شده و روزي بي خبر او را ترك مي كند. رژينا اقرار مي كرد كه به غير از من كسي او راصادقانه دوست نداشته و مردان ديگر صرفا بخاطر زيبايي و جوانيش او را مي خواهند. بعد از اينكه دوباره او را پذيرفته و گناهش را بخشيده بودم او براي جبران خطاهاي گذشته خواسته با فداكاري عشقش را به من ثابت كند. رژينا مي دانست كه من عاشق بچه هستم و به همين خاطر خواسته بود با آوردن فرزدندي خط بطلاني بر زندگي گذشته اش بكشد و براي هميشه به من وفادار بماند. اشكهاي رژينا سينه ام را خيس مي كرد و اشكهاي من بر روي موهاي چون شبش فرو مي ريخت و در آن فرو مي رفت. بار ديگر عشق او را تجربه مي كردم و آرزويي جز سلامتي او نداشتم. بار ديگر با اطمينان و حتي خواهش از او خواستم تا با من ازدواج كند و او موافقتش را مشروط به دنيا آوردن بچه اعلام كرد. هر كار كردم نتوانستم نظرش را برگردانم با پزشك معالجش تماس گرفتم و جريان را به او گفتم و سپس با ارسال تلگرافي خواهان كپي پرونده اش از شهر كريستي شدم. دو دكتر متخصص و مجرب پيدا كردم و او تحت مراقبت پزشكي قرار گرفت
پزشكان عقيده داشتند به شرطي كه قلب او طاقت بياورد و بتواند تا هفت ماهگي كودكش را نگه دارد مي توانند با عمل سزارين بچه را به دنيا بياورند و او را در دستگاه رشد بدهند و او نيز از بار سنگين هشت و نه ماهگي كه بيشترين فشار را به قلب مي آورد نجات خواهد يافت. من از پزشكي سر در نمي آوردم اما پزشكان او خوش بين بودند و با اطمينان مي گفتند كه اين كار عمليست. حال عمومي رژينا هم خوب بود اما از اينكه بجاي خانه در بيمارستان به ديدن او مي رفتم دلگير بود و مرتب مي خواست تا او را به خانه ببرم و من به شوخي به او مي گفتم اگر با من ازدواج كند در اولين فرصت اين كار راخواهم كرد. او مي خنديد و مي گفت كه ترجيح مي دهد تا به دنيا آمدن بچه اش صبر كند. هر ماهي كه او پشت سر مي گذاشت با دلشوره و تشويش من همراه بود. به راستي نگران حالش بودم. وقتي چهار ماهگي را پشت سر مي گذاشت يك روز كه به ديدنش رفتم با خوشحالي گفت كه تكانهاي بچه را احساس مي كند. او خوشحال بود و شادي مي كرد اما اين خبر براي من نگران كننده بود زيرا تكانهاي شديد كودك به منزله خنجري براي قلب او بود به همين دليل پزشكان با دادن داروهاي آرامبخش جنين را در حال استراحت نگهمي داشتند. با وجودي كه رژينا روزي چهار ساعت مستلزم پيادهروي بود و همچنين تحت رژيم غذايي خاصي بود اما اضافه وزن پيدا كرده بود و دست و پاهايش باد كرده بودند. خودش عقيدهداشت كه خيلي زشت شده است اما من طور ديگري او را مي ديدم. او مادر فرزندم بود هرچند ازدواج ما هنوز به ثبت نرسيدهبود اما فرقي هم نمي كرد او بعد از بدنيا آمدن آن طفل همسرم مي شد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#94
Posted: 15 Apr 2012 16:26
وقتي رژينا پا به پنج ماهگي گذاشت در سلامت كامل بود. پزشكان معالجش از وضعيت او كاملا راضي بودند و نگراني مننيز تا حدودي تخفيف پيدا كرده بود. اما روحيه او بر اثر ماندن در بيمارستان خيلي كسل كننده شده بود بخصوص كه كريسمس نزديك بود. رژينا براي برگشتن به خانه خيلي بيتابي مي كرد بخاطر همين براي تعطيلات كريسمس به اصرار او به رضايت پزشكان كه ماندن در بيمارستان را براي روحيه او مضر مي دانستند او را به خانه بردم و قرار شد به محض كوچكترين تغييري در حال او پزشكانش را مطلع كنم. حال او كاملا خوب بود و من نيز با كمال دقت مواظب او بودم تا داروهايش را سر وقت و به موقع مصرف كند. شب عيد كريسمس به خوبي سپري شد اما روز بعد ديدم رنگ او كمي پريده است. اين نكته را به او متذكر شدم و از او خواستم به بيمارستان برويم اما او گفت كه حالش خوب است و دوست دارد روز اول سال نو را در خانه و در كنار من باشد. عصر روز اول ژانويه بود و من در حال صحبت تلفني با يكي از دوستان بودم. رژينا كنار شومينه روي صندلي راحتي نشسته بود و چشمانش را بسته بود. مي دانستم خواب نيست اما گذاشتم استراحت كند و براي دقايقي از اتاق خارج شدم تا فنجاني قهوه براي خودم آماده كنم. رفتن و برگشتن من دقايقي بيشتر طول نكشيد اما وقتي به هال برگشتم او را ديدم كه در حاليكه دستانش را دور شكمش گذاشته خم شده است. فنجان قهوه از دستم رها شد و خود را به او رساندم و از ديدن رنگش كه به كبودي مي زد وحشت تمام وجودم را گرفت. به سرعت به اورژانس بيمارستان تلفن كردم و تقاضاي آمبولانس كردم و خواستم دكتر او را مطلع كنند. تا رسيدن آمبولانس و دكتر او، فقط 20 دقيقه طول كشيد. دكتر به محض مشاهده او بدون اينكه حتي او را معاينه كند با تماس تلفني با بيمارستان خواست كه اتاق عمل را آماده كنند. نمي دانستم چه پيش آمدهاما به خوبي مشخص بود كه فرزندم را از دست داده ام اما اينبرايم مهم نبود مهم خود رژينا بود كه آرزو داشتم جان سالم به در ببرد.
بعد از گذاشتن او در آمبولانس و حركت آن خود را به ماشينم رساندم و با سرعت برق به طرف بيمارستان حركت كردم. زماني به آنجا رسيدم كه او را به اتاق عمل برده بودند و چون بي هوشي براي او مضر بود با بي حسي موضعي مشغول عمل سزارين بر روي او بودند. به من نيز اجازه دادند به اتاق عمل بروم تا او كه به هوش بود با حضور من احساس ترس نكند. اما خود من هم روحيه خوبي نداشتم. ديدن خون و چاقوهاي مختلفي كه مشغول بريدن عضوي از زن مورد علاقه ام بود و همچنين احساس اينكه هم اكنون فرزندم را از دست خواهم داد حالم را بد مي كرد و دلم مي خواست از آن محيط درد آلود فرار كنم اما من مي بايست مي ماندم و در اين شرايط بحراني او را تنها نمي گذاشتم. با لبخندي غير واقعي و درد آور به چشمان زيبا و پر از نگاه رژينا كه به چشمانم خيره شده بود نگاه مي كردم و دست او را در دستانم گرفته بودم. عاقبت كودكم را مرده خارج كردند. علت مرگ چرخش و پيچ خوردن بند ناف به گردن نوزاد بود. من نتوانستم طاقت بياورم و تكه خونين و كوچكي را كه دكتر به عنوان بچه از شكم او خارج كرد ببينم. چشمانم را بستم و از درون فرياد كشيدم. فشار دست رژينا را در دستم احساس كردم و به او نگاه كردم. از فشاري كه به خودم آورده بودم اشك در چشمانم حلقه زده بود قطره اشكي را كه از گوشه چشم رژينا به طرف موهايش مي چكيد را ديدم و با سر انگشتم صورت او را نوازش كردم اما نمي توانستم او را دلداري بدهم كه بار ديگر بچه دار خواهد شد چون مي دانستيم ديگر چنين امكاني وجود نخواهد داشت.
در آن لحظه فقط آرزوي سلامتي او را داشتم و چيز ديگري نمي خواستم. اما حال رژينا به دليل خون ريزي و ضعف جسمانيرو به وخامت گذاشت. به سرعت كيسه اي خون به رگهاي اووصل شد اما براي همه چيز خيلي دير شده بود خيلي خيلي دير. قلب ضعيف او با مرگ فرزند من و خودش شكسته شده بود و قلبي كه شكسته شود مطمئنا از تپيدن دست بر خواهد داشت. رژينا به آراميِ يك خيال مرا ترك كرد. هنگام مرگ دستشدر دست من بود و من آنقدر آن را نگه داشتم تا كاملا سرد شد. تازه آنوقت بود كه باور كردم او مرده است و من او و فرزندم را با هم از دست دادم. تا آخرين لحظه بالاي سرش بودم و لبخند مات او نشان از راضي بودن به سرنوشتي بود كه از وقوع آن خودش اطلاع داشت. جسد او و بچه را تحويل گرفتم و هر دو را در گورستان شهر كريستي كه مي دانستم بهآن شهر علاقه خاصي دارد دفن كردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#95
Posted: 15 Apr 2012 16:26
پيروز ليواني آب براي خود ريخت و آن را يك نفس سر كشيد. من مانند ماتم زده اي در حال پنهان كردن قطره هاي اشكم بودم. دلم براي رژينا خيلي سوخت. البته بيشتر براي پيروز متاثر شدم اما به هر حال اتفاقي بود كه افتاده بود و از آن سالها گذشته بود و پيروز كاملا با آن كنار آمده بود. به او نگاه كردم لحظه اي با چشمان بسته در فكر بود اما بعد چشمانش را باز كرد و لبخند آشنايش را بر لب آورد. اما لب من به خنده باز نمي شد. پيروز گفت :
- عزيزم قصه تلخي بود اما دوست داشتم تو از اون خبر داشته باشي. بعد از مرگ رژينا سعي كردم ديگه عاشق نشم و همين طور هم شد. در طول دوازده سالي كه بعد از مرگ اون در سوئد بودم و همچنين مسافرتهايي كه به كشورهاي ديگه داشتم هرگز زني را نيافتم كه بتواند قلبم را تپش در بياورد و فكرم را مشغول خود كند. از مدتها قبل از تجرد خسته شده بودم و تصميم گرفته بودم ازدواج كنم اما اين تصميم هر روز به روز ديگر موكول مي شد تا اينكه به ياد حرف مادربزرگ افتادم و تصميم گرفتم براي ازدواج، دختري از ايران و تا حد امكان از اقوام انتخاب كنم.
همانطور كه به پيروز نگاه مي كردم به ياد اولين روزي افتادم كه شنيدم قرار است او به ايران بيايد. همان شب پرديس به من گفته بود كه پيروز بي شك همه نوع زن را امتحان كرده و به نتيجه رسيده كه با وفاترين زن را در ايران ميشود پيدا كرد. پرديس آن شب به شوخي اين حرف را بيان كرد اما حالا از خود او مي شنيدم كه چنين چيزي حقيقت دارد.
به خود آمدم و متوجه شدم به او چشم دوخته ام. پيروز چانه اشرا به دستش تكيه داده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. به سرعت چشمانم را از او بر گرفتم و به ميز نگاه كردم. اما صداي او را شنيدم كه گفت :
- وقتي به ايران برگشتم در برخورد اولم با تو ابتدا از سادگي ات خوشم آمد اما اين خوش آمد فقط در حد يك علاقه معمولي و حس خوشايند خويشاوندي فراتر نرفته بود. راستش در ابتدا به نظرم دختري بي دست و پا و خجالتي آمدي اما كم كم متوجه شدم هوش سرشارت را پس چهره ساده ات پنهانكرده اي. اما هرگز با وجود اختلاف فاحش سني بينمان فكر نمي كردم روزي برسد كه دوست داشته باشم به تو فكر كنم و يا به تماشايت بنشينم. هرگز اين فكر حتي در مخيله امنمي گنجيد كه روزي عاشقت شوم اما بعد از پانزده سال فهميدم بر خلاف تصورم آن روز سرد همراه با جسد رژينا قلبم را خاك نكرده ام و هنوز قلبم مي تواند عشق كسي را در خود جاي بدهد و با ياد كسي بتپد. آه نگين، نگين. باور كنوجودت، نگاه پر از حرفت و چشمان زيبايت كم كم اين احساس را در من به وجود آورد كه مي توانم عشق بورزم . زماني به خود آمدم كه فهميدم عاشقت شدم.
پيروز سكوت كرد و من مانند گنگ و لالي به صندلي چسبيده بودم و فقط صحبتهاي پيروز را مي شنيدم. پيروز ادامه داد :
- من خيلي به اين موضوع فكر كردم و سعي كردم در اين انتخاب علاوه بر قلب و احساس عقلم را نيز شريك كنم و اين انتخاب حاصل سازگاري عقل و قلبم بود. نگين شنيده بودم نخستين عشق هيچ گاه از خاطر محو نخواهد شد اما من عقيده دارم كه انسان ممكن است بارها عاشق شود اما فقط يك بار عاشق حقيقي اش را پيدا خواهد كرد. من نيز بعد از پشت سر گذاشتن شر و شور نوجواني به اين نتيجه رسيدم كه شايد علاقه ام به رژينا مخلوطي از عشق و حماقت بود. اين را گفتم اما يك وقت فكر نكني حالا كه او در اين دنيا نيست تا از حق خود دفاع كند مي خواهم خود را توجيه كنم. نه حرفم را باوركن، من ديوانه او بودم. بله بي شك ديوانه اش بودم چون بارها از او بي وفايي ديدم و حتي از رابطه او با نزديكترين دوستماطلاع داشتم اما باز هم نتوانستم غرور و تعصبم را حفظ كنم، ننگ بي غيرتي را به خود پذيرفتم و از او تقاضاي ازدواج كردم. اما من ديگر نوجواني سرگردان نيستم كه به دنبال عشقي بخواهد خلا زندگي اش را پر كند بلكه مرد كاملي هستم كه با ديدي باز و تصميمي درست انتخابم را كرده ام. مردي كه پيش رويت نشسته كسيست كه تكه هاي پازل وجودش را به هم چسبانده تا كامل شده فقط تكه اي از پازل قلبش مانده بود كه با ديدن تو آن را نيز پيدا كرده. من با وجود تو كامل خواهم شد و زندگي سراسر عشق را براي تو خواهم ساخت. نگين، عشق اول من با ترديد شروع شد و شك و بي اعتمادي در سراسر اون سايه افكنده بود. من و رژينا از دو فرهنگ متفاوت و از دو ديد جدا به زندگي نگاه مي كرديم. صرف نظر از علاقه بينمان گاهي در فهم يكديگر دچار مشكلمي شديم اما مطمئنم در انتخاب تو اشتباه نكرده ام. مطمئنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#96
Posted: 15 Apr 2012 16:27
پيروز سكوت كرده بود اما من تمام تنم مورمور شده بود. احساس سرما مي كردم. خداي من نمي دانستم خواستن او تا اين حد جدي باشد. پيروز مرا انتخاب كرده بود اما آيا نمي خواست نظر من را هم بداند؟ بي شك پيروز مي توانست مرابه خوشبختي برساند اما من چي؟ آيا با وجود قلبي كه قبل از اوبه گرو محبت كس ديگري رفته بود مي توانستم عشق را به اوهديه كنم؟ بي شك او مرا دوست داشت. اما شهاب هم مرا دوست داشت و من نيز شهاب را مي پرستيدم خداي من چگونهمي توانستم به مردي كه طعم تلخ خيانت را چشيده بود بار ديگر زهر نچشانم. چگونه مي توانستم از او بخواهم مردي را كه مي پرستم از زندان بيرون بياورد. شايد اگر پيروز بويي از علاقه من به شهاب مي برد كاري مي كرد كه او هيچ وقت آزاد نشود. در جنگ افكار سختي غرق بودم و همچنان به رو به رويم خيره شده بودم. صداي پيروز براي چندمين بار مرا از فكر بيرون آورد.
- نگين چيزي بگو، من حرفهام رو زدم حالا نوبت توست كه صحبت كني. اما قبل از اون بايد ميوه پوست بكني. تا من يه قهوه درست كنم خودت رو آماده صحبت كن. باشه؟
به او نگاه كردم از جا بلند شده بود تا براي درست كردن قهوه برود. لبخندي روي لبانش بود. سرم را تكان دادم. قبل از رفتن به آشپزخانه به طرف دستگاه ضبط صوت رفت و نوارداخل آن را در آورد و سپس رو به من كرد و گفت :
- دوست داري چه نواري بذارم؟
آهي كشيدم و آهسته گفتم :
- فرقي نمي كنه.
كمي فكر كرد و بعد كاستي از روي كاستهاي روي ميز برداشت و آن را درون دستگاه گذاشت و بعد به طرف آشپزخانه رفت. از شنيدن آهنگ غمناكي كه پخش مي شد دلم به شدت گرفته بود و دلم مي خواست بگريم. بارها اين ترانه را شنيدهبودم اما اين بار حس مي كردم معني آن برايم جور ديگريست.
توي يك ديوار سنگي دو تا پنجره اسيرن
دو تا خسته دو تا تنها يكيشون تويكيشون من
ديوار از سنگ سياهه، سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بي صدايي به لباي خسته ما
نمي تونيم كه بجنبيم زير سنگيني ديوار
همه عشق من و تو قصه است قصه ديدار
هميشه فاصله بوده بين دستاي من و تو
با همين تلخي گذشته شب و روزهايمن و تو
راه دوري بين ما نيست اما باز اينم زياده
تنها پيوند من و تو دست مهربون باده
ما بايد اسير بمونيم زنده هستيم تا اسيريم
واسه ما رهايي مرگه تا رها بشيم مي ميريم
كاشكي اين ديوار خراب شه من و تو با هم بميريم
توي يك دنياي ديگه دستاي همو بگيريم
شايد اونجا توي دلها درد بيزاري نباشه
ميون پنجره هاشون ديگه ديواري نباشه.
شايد اگر خانه خودمان بود به راحتي در اتاقم را روي بقيه مي بستم و با خيال راحت گريه مي كردم اما آنجا خانه خودمان نبود و هر لحظه ممكن بود پيروز سر برسد و مرا ببيند كه در حالگريه كردن هستم. اما با تمام تلاشي كه براي متقاعد كردن خودم براي گريه كردن انجام داده بودم نتوانستم جلوي قطره هاي اشكي را كه از شدت تاثر قلبي از چشمانم به خارج راه پيدا كرده بودن بگيرم. اما هنوز به روي گونه ام نرسيده بودند كه با دستانم آن را پاك كردم. در همين موقع پيروز با دو فنجان قهوه به طرف ميز آمد و در حاليكه فنجاني قهوه به طرفم مي گرفت گفت :
- دِ. مگه قرار نبود ميوه پوست بكني پس چرا چيزي نخوردي؟ فكر كنم خودم بايد برات پوست بكنم. خوب حالا قهوه ات رو بخور تا سرد نشده.
و آن را به دستم داد. از او تشكر كردم و قهوه را از دستش گرفتم. قهوه خوش طعمي بود كه به تلخي مي زد. با وجودي كه به خوردن قهوه آن هم از نوع تلخ عادت نداشتم اما سعي كردم آن را جرعه جرعه بنوشم و البته بعد از چند جرعه به تلخي آن عادت كردم. پيروز بعد از خوردن قهوه خودش را به پوست كردن ميوه مشغول كرد اما معلوم بود كه منتظر شنيدن صحبتهاي من است.
بيش از اين تاخير را جايز ندانستم چون به خوبي درك كرده بودم هرچقدر حرفم را به تاخير بياندازم بيان آن سخت تر خواهد شد. تصميم گرفته بودم كاري را كه بخاطرش به آنجاآمده بودم تمام كنم. مي خواستم براي نجات شهاب قدمي بردارم حتي اگر اين تلاش به قيمت نرسيدن به او بود. مي خواستم در عالم عاشقان حقيقي جايي براي خودم باز كنم. در رمانهاي تاريخي خوانده بودم كه عاشقان جاويد مرداني بودند كه بخاطر معشوق فداكاري كرده اند مثل مجنون بخاطر ليلي و فرهاد بخاطر شيرين و من مي خواستم بدون اينكه نامم در صفحه اي از تاريخ ثبت شود به خاطر عشقم فداكاري كنم. آنلحظه به هيچ چيز جز سعادت شهاب فكر نمي كردم. به راستي از خودم گذشته بودم و بخاطر او دلواپس بودم.
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#97
Posted: 15 Apr 2012 16:36
نگيــــــــــــن (فصل 12)
شروع صحبتم سخت بود چون نمي دانستم چگونه بايد آغاز كنم اما شروع كردم. با صدايي كه به زحمت از حنجره ام بيرون مي آمد گفتم :
- من ... مي خواستم از شما تقاضايي كنم. نمي دونم كارم درست هست يا نه و شما اون رو به چه چيزي تعبير مي كنيد اما تنها راهي كه عقلم پيش روم گذاشت اين بود كه پيش شما بيام و با جسارت از شما بخوام كه ...
آب دهانم خشك شده بود و مني كه تا چند لحظه پيش از شدت سرما به لرزه افتاده بودم از شدت گرما عرق كرده بودم.
پيروز براي اينكه نشان بدهد با توجه كامل به صحبتهايم گوش مي كند ميوه اي را كه پوست كنده بود جلو من گذاشت و با دقت كامل به چشمانم خيره شد. شايد اگر او همچنان به كارش مشغول بود من نيز راحتتر صحبت مي كردم اما نگاه دقيق او صحبت را برايم مشكل مي ساخت اما مي بايست حرفم را تمام مي كردم. نگاهم را به طرف ظرف ميوه پيش رويم دوختم و ادامه دادم :
- يعني از شما تقاضا كنم كه يك انسان را نجات بديد.
احساس كردم با اين حرف از فشار عصبي من نيز كاسته شد. براي نفس تازه كردن سكوت كردم و همچنين منتظر ديدن واكنش او در مقابل شنيدن اين حرف بودم.
پيروز كه معلوم بود توجهش به اين موضوع حسابي جلب شده است گفت :
- من يك انسان رو نجات بدم؟ خوب اين خيلي خوبه. چكار مي تونم انجام بدم.
واكنش خوب او اين احساس را به من داد كه مي توانم با او راحت تر صحبت كنم و شايد همين واكنش خوب او مرا هول كرد و به طرز بسيار ناشيانه اي گفتم :
- من از شما ... هفت ... ميليون .... تومن قرض مي خوام.
احساس كردم پيروز از حرف من خنده اش گرفت. خودم هم قبول داشتم خيلي مسخره و ابتدايي تقاضايم را مطرح كرده ام. احساس كردم جوري ملبغ هفت ميليون تومان را به زبان آوردم كه گويي به هفتصد تومان احتياج داشتم. لبم را به دندان گرفتم و به او نگاه كردم. احساس كردم پيروز دلش مي خواهد بخندد اما شايد ملاحظه رنگ صورتم را كه از خجالت سرخ شده بود مي كرد. از اينكه در همان ابتداي كار خراب كرده بودم از دست خودم حسابي شاكي بودم و حرص مي خوردم. صداي پيروز كه با خنده همراه بود به گوشم رسيد.
- عزيزم حرفي نيست. تمام زندگيم رو بخواهي تقديمت مي كنم، اما اگر اشكالي نداره مي خوام بپرسم هفت ميليون رو براي چه كاري مي خواي. مثل اين بود كه گفتي اون رو براي نجات كسي احتياج داري. اين طور نيست؟
حواسم را متمركز كردم و در حاليكه بنا به عادت اينكه هر وقت هول مي شدم موهايم را بدون اينكه درآمده باشد پشت گوشم مي زدم گفتم :
- من اين پول رو براي پرداخت ديه لازم دارم.
چشمان پيروز از تعجب گرد شده بود. به من فهماند كه ممكن است باز هم خرابكاري كرده باشم و فوري فهميدم كه خرابي از كجاست و در پي اصلاح حرفم گفتم :
- يعني يكي از دوستانم ... برادرش با عابري تصادف كرده و او كشته شده و هم اكنون برادرش به عنوان قتل غير عمد در زندان است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#98
Posted: 15 Apr 2012 16:36
نگاه پيروز همچنان با خنده همراه بود و با اينكه نمي دانستم چه خواهد شد اما دست كم خيالم راحت بود كه باري از روي دوشم برداشته شده است و عاقبت توانسته ام با هزار جان كندن حرفم را بزنم. سكوت پيروز مي رساند كه او در حال تجزيه و تحليل صحبت من است. اما چهره اش چيزي نشان نمي داد. هر چقدر سكوت بين من و او طولاني تر مي شد نگراني من نيز شدت مي يافت. عاقبت پيروز سكوت را شكست و گفت كه بخاطر من اين كار را خواهد كرد اما كنجكاو بود كه بداند انگيزه من براي اين كار چيست و من حدس زدم اودريافته كه شايد چيزي در اين بين هست كه باعث شده من بخاطر برادر دوستم به هر دري بزنم. براي اينكه او از كمك به شهاب منصرف نشود به او گفتم كه او برادر صميمي ترين دوستم است من چون او را خيلي دوست دارم نتوانستم ناراحتي اش را ببينم و خواستم تا برايش كاري انجام بدهم. پيروز نامدوستم و همچنين نام برادرش را پرسيد. فكر اينجايش را نكرده بودم. ابتدا قصد داشتم نام بيتا را ببرم اما ممكن بود بعدها قضيه لو برود و دستم رو شود بنابراين نام شبنم را به پيروز گفتم و هنگامي كه خواستم نام شهاب را بگويم خيلي مراقب بودم صدايم لرزش نداشته باشد. پيروز نام شهاب پژوهش را روي ورقي نوشت و آن را در كيف جيبي اش گذاشت. من نيز نفس راحتي كشيدم. به ظاهر توانسته بودم او را قانع كنم زيرا ديگر چيزي نپرسيد و بعد از اينكه مقداري از ميوه پوست كنده بشقاب جلوي روي مرا برداشت به من اشاره كرد تا ميوه اي را كه برايم پوست كنده بود بخورم. من نيز چون بچه حرف گوش كني قطعه اي از ميوه را برداشتم و به دهانم گذاشتم. اما وقتي كه گفت در اسرع وقت توسط عمو ناصر و وكيلش اين كار را نجام خواهد داد كم مانده بود ميوه به داخل مجراي تنفسي ام بپرد. به زحمت ميوه را فرو دادم و براي اينكه جلوي سرفه ام را بگيرم دستم را جلوي دهانم گذاشتم. پيروز از جا برخاست و با ليواني آب كنارم آمد و در حاليكه دستش را روي شانه ام گذاشته بود مي خواست آب را به خوردم بدهد. آب را از دستش گرفتم و با دست اشاره كردم كه حالم خوب است. او نيز اصرار نكرد. از زير دستش شانهخالي كردم و خودم را جمع و جور كردم و او سر جايش برگشت. وقتي حالم خوب جا آمد با نگراني به او گفتم كه نمي خواهم كسي از خانواده از موضوع با خبر شود حتي اگر نتوانم به دوستم كمك كنم و نمي خواهم پدر و عمو فكر كنند كه از شما و اخلاقتان سوء استفاده كرده ام.
پيروز بعد از شنيدن حرفم قول داد بدون اينكه كسي از اين موضوع با خبر شود ترتيب اين كار را بدهد و طوري با عمو ناصر صحبت كند كه او و يا ديگران كوچكترين بويي از اينكه من پيروز را وادار به پرداخت ديه كرده بودم نبرند.
خداي من همانطور كه انتظار داشتم پيروز در كمال سخاوت قبول كرده بود هفت ميليون براي آزادي شهاب بپردازد. پس شهاب آزاد مي شد. بعد چه پيش مي آمد ديگر خدا بزرگ بود.ديگر كاري در منزل او نداشتم و دوست داشتم به خانه برگردم و آزادي شهاب را در اتاقم جشن بگيرم. به ساعت ديواري رو به رويم نگاه كردم. ساعت دو بعد از ظهر بود. پيروز از جا برخاست و گفت كه براي صرف ناهار به رستوراني كه در همان نزديكي بود برويم و گفت كه اگر مايل باشم مي تواند سفارش دهد غذا را به خانه بياورند. از او تشكر كردم و گفتم ترجيح مي دهم بيرون برويم. به اتفاق او از خانه خارج شديم و بعد از صرف غذا با هم به پارك نياوران رفتيم و ساعت شش بعد از ظهر به همراه او به خانه برگشتم.
اوضاع خانه عادي بود با اين فرق كه نرگس از سنندج آمده بود و با نگاه معني داري كه خنده و شادي در آن موج مي زد به من و پيروز كه از در وارد شديم نگاه مي كرد. اين نگاه در چهره تك تك اعضا خانواده ام مشهود بود. همه سعي مي كردند رفتارشان عادي باشد اما در چشمان همه حتي پوريا برادرم مي خواندم كه چه فكري مي كند و اين به قلبم آتش مي زد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#99
Posted: 15 Apr 2012 16:37
مي زد. من به پيروز احترام مي گذاشتم و با جوانمردي او اين احترام صد چندان شده بود اما نمي توانستم عاشقش باشم زيرا دلم را به كس ديگري سپرده بودم و نگاههاي پر معني اطرافيان كه هنوز پرديس نرفته منتظر ازدواج من بودند به روحم چنگ مي انداخت. دلم مي خواست از زير بار نگاه آنان فراركنم و خودم را در اتاقم حبس كنم اما تا زماني كه پيروز در خانهمان بود نمي توانستم اين كار را بكنم چون او بخاطر من آنجا آمده بود و من احساس مي كردم به او مديونم. بله من به او مديون بودم، مديون آزادي شهاب.
عروسي پرديس برگزار شد و او به همراه سروش به سنندج رفت تا زندگي جديدي را آغاز كند. از شب حنابندان چيزي نفهميدم زيرا در اتاقم خود را حبس كرده بودم و مي گريستم. صداي ارگ و نواي شاد موسيقي برايم مارش عزا مي مانست. صداي شادي و دست زدن مهمانها دلم را به درد مي آورد. با خودم فكر كردم آنها چه مي دانند من چه مي كشم. همه خوشحالند اما آيا خبر دارند براي كسي مثل من از دست دادن خواهري كه عمري همدم و هم نفسم بوده و در شادي و غم شريكم بوده چقدر سخت است؟ خداي من شب عروسي پرديسچقدر با شب عروسي پريچهر فرق داشت. آن شب بيتا كنارم بود و شهاب هم حضور داشت. آن شب خيلي زيبا بود چون عشق من شهاب هم حضور داشت. آن شب، عشق بود. اما حالاچي؟ شهاب كجاست؟ بيتا چه مي كند؟ تكليف من چيست؟ بهخصوص كه دو ماه و نيم بود كه شهاب را نديده بودم و دلمخيلي برايش تنگ شده بود. اين افكاري بود كه آزارم مي داد واشك را چون سيل از چشمانم روان مي ساخت. صداي تقه اي به در خورد. با شتاب اشكهايم را پاك كردم و بعد با صدايي كه سعي مي كردم عاري از بغض باشد گفتم :
- بله. بفرماييد.
با ورود پريچهر به اتاق احساس كردم كه سرچشمه اشكهايم دوباره سرباز كرده است. پريچهر به محض ورود نگاهي به من انداخت و كنارم روي لبه تخت نشست و چون مادري دستهايش را باز كرد تا مرا در آغوش بگيرد. خود را در آغوششانداختم و او درحالي كه مرا سخت در آغوشش مي فشرد گفت :
- خواهر كوچيك و شيرينم. نگين عزيزم.
در آغوش او مي گريستم و او آرام دلداري ام مي داد. به او گفتم :
- امشب شب عروسي بيتاست و با رفتن پرديس من خيلي تنها مي شم.
پريچهر مرا آرام كرد و بعد كمك كرد تا لباسم را عوض كنم. ازبين لباسهايم لباس ياسي رنگي كه به همراه شهاب خريده بودم را به تن كردم زيرا او لباس را به تنم ديده بود و من احساس مي كردم كه ياد او در اين لباس پررنگ تر است. موهايم را هم دورم رها كردم و از اتاق خارج شدم. برخلاف عروسي پريچهر در اتاق پذيرايي مانند مهماني كم رو گوشه ايكز كردم و مشغول تماشا شدم. پرديس لباسي زيبا به رنگ سبز، درست همرنگ چشمانش به تن داشت و مانند ملكه اي پرشكوه و زيبا بود. نسبت به شب عروسي پريچهر مهمانان كمتري داشتيم. كم كم جشن مختلط شد و جوانان فاميل سر از جشن زنها درآوردند. براي تن كردن مانتويي روي لباسم كه يقه باز و آستين كوتاه بود از جا بلند شدم تا به اتاقم بروم. نيشا كه او نيز مثل من لباس آستين كوتاهي به تن داشت آهسته گفت مثل اكثر دخترهايي كه خيلي راحت جلوي مردان جوانلباس پوشيده بودند، بي خيال شوم. شايد اگر هرموقع ديگري بود من نيز بدم نمي آمد خود را به بي خيالي بزنم اما با ورود پيروز كه به محض ورود به سرتاپايم نگاه كرد نخواستم كس ديگري غير از شهاب از زيبايي لباس و اندامم بهره مند شود. با شتاب به طبقه بالا رفتم و مانتوي مشكي و بلندي را روي لباسم به تن كردم اما دكمه هاي آن را نبستم و بدون پوشش روي سر پايين برگشتم. وقتي از پله ها پايين مي آمدم چشمم به نيما افتاد كه كنار پيروز ايستاده بود. او با ديد من لبخند زد و من نيز به نشانه سلام سرم را تكان دادم. نيما به پيروز چيزي گفت و او به طرفم برگشت اما منخودم را به نديدن زدم و به سمت دختران فاميل رفتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#100
Posted: 15 Apr 2012 16:37
مي زد. من به پيروز احترام مي گذاشتم و با جوانمردي او اين احترام صد چندان شده بود اما نمي توانستم عاشقش باشم زيرا دلم را به كس ديگري سپرده بودم و نگاههاي پر معني اطرافيان كه هنوز پرديس نرفته منتظر ازدواج من بودند به روحم چنگ مي انداخت. دلم مي خواست از زير بار نگاه آنان فراركنم و خودم را در اتاقم حبس كنم اما تا زماني كه پيروز در خانهمان بود نمي توانستم اين كار را بكنم چون او بخاطر من آنجا آمده بود و من احساس مي كردم به او مديونم. بله من به او مديون بودم، مديون آزادي شهاب.
عروسي پرديس برگزار شد و او به همراه سروش به سنندج رفت تا زندگي جديدي را آغاز كند. از شب حنابندان چيزي نفهميدم زيرا در اتاقم خود را حبس كرده بودم و مي گريستم. صداي ارگ و نواي شاد موسيقي برايم مارش عزا مي مانست. صداي شادي و دست زدن مهمانها دلم را به درد مي آورد. با خودم فكر كردم آنها چه مي دانند من چه مي كشم. همه خوشحالند اما آيا خبر دارند براي كسي مثل من از دست دادن خواهري كه عمري همدم و هم نفسم بوده و در شادي و غم شريكم بوده چقدر سخت است؟ خداي من شب عروسي پرديسچقدر با شب عروسي پريچهر فرق داشت. آن شب بيتا كنارم بود و شهاب هم حضور داشت. آن شب خيلي زيبا بود چون عشق من شهاب هم حضور داشت. آن شب، عشق بود. اما حالاچي؟ شهاب كجاست؟ بيتا چه مي كند؟ تكليف من چيست؟ بهخصوص كه دو ماه و نيم بود كه شهاب را نديده بودم و دلمخيلي برايش تنگ شده بود. اين افكاري بود كه آزارم مي داد واشك را چون سيل از چشمانم روان مي ساخت. صداي تقه اي به در خورد. با شتاب اشكهايم را پاك كردم و بعد با صدايي كه سعي مي كردم عاري از بغض باشد گفتم :
- بله. بفرماييد.
با ورود پريچهر به اتاق احساس كردم كه سرچشمه اشكهايم دوباره سرباز كرده است. پريچهر به محض ورود نگاهي به من انداخت و كنارم روي لبه تخت نشست و چون مادري دستهايش را باز كرد تا مرا در آغوش بگيرد. خود را در آغوششانداختم و او درحالي كه مرا سخت در آغوشش مي فشرد گفت :
- خواهر كوچيك و شيرينم. نگين عزيزم.
در آغوش او مي گريستم و او آرام دلداري ام مي داد. به او گفتم :
- امشب شب عروسي بيتاست و با رفتن پرديس من خيلي تنها مي شم.
پريچهر مرا آرام كرد و بعد كمك كرد تا لباسم را عوض كنم. ازبين لباسهايم لباس ياسي رنگي كه به همراه شهاب خريده بودم را به تن كردم زيرا او لباس را به تنم ديده بود و من احساس مي كردم كه ياد او در اين لباس پررنگ تر است. موهايم را هم دورم رها كردم و از اتاق خارج شدم. برخلاف عروسي پريچهر در اتاق پذيرايي مانند مهماني كم رو گوشه ايكز كردم و مشغول تماشا شدم. پرديس لباسي زيبا به رنگ سبز، درست همرنگ چشمانش به تن داشت و مانند ملكه اي پرشكوه و زيبا بود. نسبت به شب عروسي پريچهر مهمانان كمتري داشتيم. كم كم جشن مختلط شد و جوانان فاميل سر از جشن زنها درآوردند. براي تن كردن مانتويي روي لباسم كه يقه باز و آستين كوتاه بود از جا بلند شدم تا به اتاقم بروم. نيشا كه او نيز مثل من لباس آستين كوتاهي به تن داشت آهسته گفت مثل اكثر دخترهايي كه خيلي راحت جلوي مردان جوانلباس پوشيده بودند، بي خيال شوم. شايد اگر هرموقع ديگري بود من نيز بدم نمي آمد خود را به بي خيالي بزنم اما با ورود پيروز كه به محض ورود به سرتاپايم نگاه كرد نخواستم كس ديگري غير از شهاب از زيبايي لباس و اندامم بهره مند شود. با شتاب به طبقه بالا رفتم و مانتوي مشكي و بلندي را روي لباسم به تن كردم اما دكمه هاي آن را نبستم و بدون پوشش روي سر پايين برگشتم. وقتي از پله ها پايين مي آمدم چشمم به نيما افتاد كه كنار پيروز ايستاده بود. او با ديد من لبخند زد و من نيز به نشانه سلام سرم را تكان دادم. نيما به پيروز چيزي گفت و او به طرفم برگشت اما منخودم را به نديدن زدم و به سمت دختران فاميل رفتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن