ارسالها: 7673
#101
Posted: 15 Apr 2012 16:39
پرديس با لباس سبز دنباله دارش مانند كبك مي خراميد و جلويچشمان عمه كه سعي مي كرد لبخند را از لبانش دور نكند با اكثر مردان جوان فاميل ر ق صيد. عاقبت موفق شدم شيدا دوست نويد را ببينم. از انتخاب نويد كم مانده بود شاخ در بياورم. او كه اين همه ادعا داشت با دختري دوست شده بود كه به جاي زيبايي از زبان زيادي بهره مند بود. او طوري قربان صدقه زن عمو مي رفت كه گويي به حقيقت مي خواهد خود را فداي آنها كند. گويا نويد به عين عاشق و شيداي او شده بودزيرا با چنان شيفتگي به او نگاه مي كرد كه شك نداشتم كه انتخابش را كرده است و از همان لحظه او را عروس زن عمو مي دانستم.
بارها نگاهم به پيروز افتاد و او را ديدم كه با لبخند به من نگاه مي كرد من نيز متقابلا به او لبخند مي زدم اما خدا مي دانداز درون چه مي كشيدم. نمي خواستم پيروز را اميدوار كنم اما ناچار بودم روي خوش نشان بدهم چون از مروت دور بود. حالكه او اينقدر خوب و بزرگوار بود همين يك لبخند را از او دريغ كنم. از فرصتي استفاده كردم و هنوز جشن تمام نشده بود به اتاقم رفتم و لباسهايم را عوض كردم. خوشبختانه كسي مزاحمم نشد و من ديگر به پايين برنگشتم.
روز عروسي پرديس خاطره خوبي برايم باقي نگذاشت. پذيرايي در تالاري زيبايي در حوالي ميدان آرژانتين برگزار شد امامن نه از زيبايي آن چيزي فهميدم و نه از شادي آن بهره بردم با اين وجود سعي مي كردم در تمام طول برگزاري جشن لبخند بزنم اما زماني كه بعد از دست به دست دادن پرديس و سروش آن دو براي خداحافظي مرا بوسيدند نتوانستمطاقت بياورم و اشكهايم سرازير شدند. آن شب برخلاف عروسي پريچهر با وجود اصرار نيشا حوصله گشت زدن در شهر را نداشتم و به همراه پدر و مادر به خانه برگشتم اما تا نزديك صبح گريه كردم و بعد از شدت خستگي خوابم برد.
بعد از رفتن پرديس روزها برايم خيلي سخت مي گذشتند بخصوص كه بعد از برداشتن تخت و كمد او و انتقال آنها به زير زمين احساس مي كردم اتاقم بيش از حد بزرگ است و صادقانه اقرار مي كنم تا يك هفته شبها وحشت داشتم در اتاقم تنها بخوابم و در را باز مي گذاشتم. اما كم كم بايد به تنهايي عادت مي كردم چون چاره ديگري نداشتم. سعي كردم سرم را با رفتن به كلاسهاي كنكور كه اين روزها حوصله آنها را هم نداشتم گرم كنم. خيلي دوست داشتم در فرصت مناسبي به ديدن بيتا و سام بروم اما بايد صبر مي كردم تا چند وقتي بگذرد و زندگي آنها به روال عادي بيفتد.
بيشتر از سه هفته از عروسي پرديس گذشته بود. پريچهر به خانمان آمده بود و با مادر در هال مشغول صحبت بودند من نيز در آشپزخانه منتظر ته كشيدن آب برنج بودم و از ترس اينكه مبادا مثل دفعه هاي قبل كه يا شفته مي شد و يا ته آن مي سوخت بالاي سر آن ايستاده بودم تا به موقع آن را دم كنم و جلوي پريچهر خودي نشان بدهم.
همانطور كه با يك دست قاشق و با دست ديگر دمكني را گرفته بودم و به قابلمه خيره شده بودم صداي مادر راشنيدم كه مرا صدا مي كرد و سپس پريچهر را ديدم كه به آشپزخانه آمد و در حاليكه قاشق و دمكني را از دستم مي گرفت گفت :
- نگين جان بدو برو مثل اينكه آقا پيروز پشت خطه و با تو كار داره.
به او نگاه كردم و با تعجب گفتم :
- نمي دوني چيكار داره؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#102
Posted: 15 Apr 2012 16:39
پرديس با لباس سبز دنباله دارش مانند كبك مي خراميد و جلويچشمان عمه كه سعي مي كرد لبخند را از لبانش دور نكند با اكثر مردان جوان فاميل ر ق صيد. عاقبت موفق شدم شيدا دوست نويد را ببينم. از انتخاب نويد كم مانده بود شاخ در بياورم. او كه اين همه ادعا داشت با دختري دوست شده بود كه به جاي زيبايي از زبان زيادي بهره مند بود. او طوري قربان صدقه زن عمو مي رفت كه گويي به حقيقت مي خواهد خود را فداي آنها كند. گويا نويد به عين عاشق و شيداي او شده بودزيرا با چنان شيفتگي به او نگاه مي كرد كه شك نداشتم كه انتخابش را كرده است و از همان لحظه او را عروس زن عمو مي دانستم.
بارها نگاهم به پيروز افتاد و او را ديدم كه با لبخند به من نگاه مي كرد من نيز متقابلا به او لبخند مي زدم اما خدا مي دانداز درون چه مي كشيدم. نمي خواستم پيروز را اميدوار كنم اما ناچار بودم روي خوش نشان بدهم چون از مروت دور بود. حالكه او اينقدر خوب و بزرگوار بود همين يك لبخند را از او دريغ كنم. از فرصتي استفاده كردم و هنوز جشن تمام نشده بود به اتاقم رفتم و لباسهايم را عوض كردم. خوشبختانه كسي مزاحمم نشد و من ديگر به پايين برنگشتم.
روز عروسي پرديس خاطره خوبي برايم باقي نگذاشت. پذيرايي در تالاري زيبايي در حوالي ميدان آرژانتين برگزار شد امامن نه از زيبايي آن چيزي فهميدم و نه از شادي آن بهره بردم با اين وجود سعي مي كردم در تمام طول برگزاري جشن لبخند بزنم اما زماني كه بعد از دست به دست دادن پرديس و سروش آن دو براي خداحافظي مرا بوسيدند نتوانستمطاقت بياورم و اشكهايم سرازير شدند. آن شب برخلاف عروسي پريچهر با وجود اصرار نيشا حوصله گشت زدن در شهر را نداشتم و به همراه پدر و مادر به خانه برگشتم اما تا نزديك صبح گريه كردم و بعد از شدت خستگي خوابم برد.
بعد از رفتن پرديس روزها برايم خيلي سخت مي گذشتند بخصوص كه بعد از برداشتن تخت و كمد او و انتقال آنها به زير زمين احساس مي كردم اتاقم بيش از حد بزرگ است و صادقانه اقرار مي كنم تا يك هفته شبها وحشت داشتم در اتاقم تنها بخوابم و در را باز مي گذاشتم. اما كم كم بايد به تنهايي عادت مي كردم چون چاره ديگري نداشتم. سعي كردم سرم را با رفتن به كلاسهاي كنكور كه اين روزها حوصله آنها را هم نداشتم گرم كنم. خيلي دوست داشتم در فرصت مناسبي به ديدن بيتا و سام بروم اما بايد صبر مي كردم تا چند وقتي بگذرد و زندگي آنها به روال عادي بيفتد.
بيشتر از سه هفته از عروسي پرديس گذشته بود. پريچهر به خانمان آمده بود و با مادر در هال مشغول صحبت بودند من نيز در آشپزخانه منتظر ته كشيدن آب برنج بودم و از ترس اينكه مبادا مثل دفعه هاي قبل كه يا شفته مي شد و يا ته آن مي سوخت بالاي سر آن ايستاده بودم تا به موقع آن را دم كنم و جلوي پريچهر خودي نشان بدهم.
همانطور كه با يك دست قاشق و با دست ديگر دمكني را گرفته بودم و به قابلمه خيره شده بودم صداي مادر راشنيدم كه مرا صدا مي كرد و سپس پريچهر را ديدم كه به آشپزخانه آمد و در حاليكه قاشق و دمكني را از دستم مي گرفت گفت :
- نگين جان بدو برو مثل اينكه آقا پيروز پشت خطه و با تو كار داره.
به او نگاه كردم و با تعجب گفتم :
- نمي دوني چيكار داره؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#103
Posted: 15 Apr 2012 16:40
پرديس با لباس سبز دنباله دارش مانند كبك مي خراميد و جلويچشمان عمه كه سعي مي كرد لبخند را از لبانش دور نكند با اكثر مردان جوان فاميل ر ق صيد. عاقبت موفق شدم شيدا دوست نويد را ببينم. از انتخاب نويد كم مانده بود شاخ در بياورم. او كه اين همه ادعا داشت با دختري دوست شده بود كه به جاي زيبايي از زبان زيادي بهره مند بود. او طوري قربان صدقه زن عمو مي رفت كه گويي به حقيقت مي خواهد خود را فداي آنها كند. گويا نويد به عين عاشق و شيداي او شده بودزيرا با چنان شيفتگي به او نگاه مي كرد كه شك نداشتم كه انتخابش را كرده است و از همان لحظه او را عروس زن عمو مي دانستم.
بارها نگاهم به پيروز افتاد و او را ديدم كه با لبخند به من نگاه مي كرد من نيز متقابلا به او لبخند مي زدم اما خدا مي دانداز درون چه مي كشيدم. نمي خواستم پيروز را اميدوار كنم اما ناچار بودم روي خوش نشان بدهم چون از مروت دور بود. حالكه او اينقدر خوب و بزرگوار بود همين يك لبخند را از او دريغ كنم. از فرصتي استفاده كردم و هنوز جشن تمام نشده بود به اتاقم رفتم و لباسهايم را عوض كردم. خوشبختانه كسي مزاحمم نشد و من ديگر به پايين برنگشتم.
روز عروسي پرديس خاطره خوبي برايم باقي نگذاشت. پذيرايي در تالاري زيبايي در حوالي ميدان آرژانتين برگزار شد امامن نه از زيبايي آن چيزي فهميدم و نه از شادي آن بهره بردم با اين وجود سعي مي كردم در تمام طول برگزاري جشن لبخند بزنم اما زماني كه بعد از دست به دست دادن پرديس و سروش آن دو براي خداحافظي مرا بوسيدند نتوانستمطاقت بياورم و اشكهايم سرازير شدند. آن شب برخلاف عروسي پريچهر با وجود اصرار نيشا حوصله گشت زدن در شهر را نداشتم و به همراه پدر و مادر به خانه برگشتم اما تا نزديك صبح گريه كردم و بعد از شدت خستگي خوابم برد.
بعد از رفتن پرديس روزها برايم خيلي سخت مي گذشتند بخصوص كه بعد از برداشتن تخت و كمد او و انتقال آنها به زير زمين احساس مي كردم اتاقم بيش از حد بزرگ است و صادقانه اقرار مي كنم تا يك هفته شبها وحشت داشتم در اتاقم تنها بخوابم و در را باز مي گذاشتم. اما كم كم بايد به تنهايي عادت مي كردم چون چاره ديگري نداشتم. سعي كردم سرم را با رفتن به كلاسهاي كنكور كه اين روزها حوصله آنها را هم نداشتم گرم كنم. خيلي دوست داشتم در فرصت مناسبي به ديدن بيتا و سام بروم اما بايد صبر مي كردم تا چند وقتي بگذرد و زندگي آنها به روال عادي بيفتد.
بيشتر از سه هفته از عروسي پرديس گذشته بود. پريچهر به خانمان آمده بود و با مادر در هال مشغول صحبت بودند من نيز در آشپزخانه منتظر ته كشيدن آب برنج بودم و از ترس اينكه مبادا مثل دفعه هاي قبل كه يا شفته مي شد و يا ته آن مي سوخت بالاي سر آن ايستاده بودم تا به موقع آن را دم كنم و جلوي پريچهر خودي نشان بدهم.
همانطور كه با يك دست قاشق و با دست ديگر دمكني را گرفته بودم و به قابلمه خيره شده بودم صداي مادر راشنيدم كه مرا صدا مي كرد و سپس پريچهر را ديدم كه به آشپزخانه آمد و در حاليكه قاشق و دمكني را از دستم مي گرفت گفت :
- نگين جان بدو برو مثل اينكه آقا پيروز پشت خطه و با تو كار داره.
به او نگاه كردم و با تعجب گفتم :
- نمي دوني چيكار داره؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#104
Posted: 15 Apr 2012 16:47
اولين بار بود كه نام او را بدون پسوند و پيشوند صدا مي كردم و براي اولين بار بود كه دوست داشتم به او بگويم كه او را دوست دارم چون خيلي بزرگوار و خيلي خيلي مرد است. پيروز سكوت كرده بود و من با گفتن خداحافظ ارتباط را قطع كردم. براي اينكه صحنه روز قبل تكرار نشود به سرعت گوشي را سر جايش گذاشتم و به دو خودم را به طبقه بالا رساندم. دوست داشتم فرياد بزنم، برق صم، بگريم. اما نه گريه اي از ناراحتي بلكه از خوشحالي و شعف بيش از حد. خداياشكرت. شهاب من آزاد شده بود و شك نداشتم كه اولين كارش اين است كه بخواهد مرا ببيند. نمي دانم در اين مورد چرا اينقدر اطمينان داشتم. صداي مادر را شنيدم و متوجه شدم كه هنوز لباسهايم را درنياورده ام با عجله مقنعه را از سرم كشيدم و بعد از باز كردن دو دكمه بالا، مانتو را از سرم درآوردم و آنها را روي تخت انداختم و از اتاق خارج شدم. مادر منتظرم بود تا دو نفري ناهار بخوريم. از پوريا پرسيدم و مادر گفت كه همراه پدر به مغازه رفته است.
هنوز غذايم را كامل نخورده بودم كه بار ديگر تلفن زنگ زد تا مادر خواست از سر ميز بلند شود از جا بلند شدم و گفتم كهمن آنرا جواب مي دهم. مادر سرش را تكان داد و من با سرخوشي به طرف تلفن رفتم. حدس مي زدم پدر باشد اما با شنيدن صداي بيتا با صداي بلندي نام او را به زبان آوردم. آنقدر خوشحال شده بودم كه فراموش كردم چطور بايد با اواحوالپرسي كنم. باور نمي شد با بيتا صحبت مي كنم شاديسراسر وجودم را فرا گرفته بود و با خود فكر مي كردم امروز چه روز خوبي است. بيتا حالم را پرسيد و من بجاي جواب حال او را مي پرسيدم. بيتا خنديد و گفت كه بهتر است از حال و احوالپرسي دست برداريم و گفت كه تازه سه روز است كه فرصت پيدا كرده مثل آدم عادي زندگي كند و من به او گفتم كه نه شماره خانه اش را داشتم و نه مي خواستم مزاحمش شوم. لحن بيتا درست مثل قبل بود. لحظه اي احساس كردم كه او هنوز ازدواج نكرده و من و او مثل قبل به دبيرستان مي رويم. از يادآوري روزهاي خوب قديم احساس كردم دلم مي گيردو چون آن لحظه غم خوردن كاملا بي معني بود سعي كردم به ياد خاطره هاي قديم نيفتم. بيتا طوري حرف مي زد كه گويي در حال مقدمه چيني است. احساس مي كردم براي گفتن حرفي دل دل مي كند. مي دانستم كه زنگ زده تا خبر آزادي شهاب را بدهد. براي اينكه اذيتش كنم مثل هر وقت ديگر كه از او جوياي حال شهاب مي شدم چيزي از او نگفتم. عاقبت بيتا طاقت نياورد و گفت :
- چيه چرا نمي پرسي از او چه خبر؟
خنديدم و گفتم :
- آخه بعد از چند وقت صداتو شنيدم دلم نمياد جز خودت چيزي بشنوم.
بيتا با صداي شادي گفت :
- اگه خبر خوشي نداشتم شايد حالا حالاها وقت نمي كردم بهت زنگ بزنم.
با طعنه و شوخي گفتم :
- آره مي دونم حالا ديگه سام رو داري بقيه رو مي خواي چي كار.
- تو كه جاي خودتو داري اما شوخي كردم ما كه تو خونه تلفن نداريم الان هم از خونه مادر شوهرم باهات صحبت مي كنم. كسي خونه نيست فقط من و سام هستيم و سام هم مشغول عوض كردن لباسشه، مي خوايم بريم بيرون. دوست داري بدوني مي خوايم كجا بريم؟
- هر جا مي ريد خوش بگذره. اونقدر فضول نيستم كه بخوام تو كارتون دخالت كنم.
- اما لازمه بدوني.
- خوب دوست داري بگو.
- داريم مي ريم خونه خاله نسرينِ سام. اگه گفتي چرا؟
- بيست سوالي مي پرسي بيتا؟ شايد پاگشاتون كرده، نه؟
- بخدا اگه تو رو نشناسم بايد قاطي اون آدمهايي كه تو جرز ديوار چين خوابيدن باشم. يا منو خنگ گير آوردي يا خودتو زدي به خنگي؟
- منظورت چيه؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#105
Posted: 15 Apr 2012 16:47
بيتا با صداي آهسته اي گفت :
- برو خودتي. يعني تو نمي دوني شهاب آزاد شده؟
حالت متعجبي به صدايم دادم و گفتم :
- يعني ...؟
-گفتم كه خودتي، سام بهم گفت كه عموت ضمانت شهاب رو كرده، يعني تو نمي دونستي؟
با وحشت صدايم را پايين آوردم و گفتم :
- بيتا چه كسي اين رو مي دونه؟ مگه قرار نبود كسي از زنداني شدن اون خبر نداشته باشه.
لحن بيتا مثل آدم گنگي بود اما گفت :
- چرا. اما همه اونايي كه تو فاميل از جريان شهاب خبر داشتن مي دونن كسي به نام ناصر فروغي ضامن شده و رضايت خانواده پيرمردي كه تو تصادف فوت كرده گرفته. چطور؟ يعني خانواده تو خبر ندارن؟
آهسته گفتم :
- نه و اميدوارم هرگز هم خبر دار نشن.
فكرم به جاهاي دوري كشيده شد. شايد كار خراب شده بود. فكر همه جا را كرده بودم جز اينكه شهاب دوست نويد است و اگر پيروز توسط عمو آزادي او را فراهم كند ممكن است تمام خانواده از آن باخبر شوند. بخصوص كه مي دانستم عمو بدش نمي آيد كارهاي نيكش را رو كند. واي خداي من چرا زودتر از اين فكر اينجا را نكرده بودم. اي كاش از پيروز مي خواستم عمو را در اين بازي دخالت ندهد و توسط كس ديگري اين كار را بكند. از جانب پيروز خيالم راحت بود چون مي دانستم او به قولش خيلي وفادار است. با خودم فكر كردم در اسرع وقت به پيروز زنگ بزنم و از او بخواهم به عمو سفارش كند كه اين موضوع حتما بايد مخفي باشد و هيچ كس از آن باخبر نشود. ازطرفي از اينكه پول از جيب پيروز رفته بود و افتخارش نصيب عمو شده بود خيلي لجم گرفت. البته فرقي هم نمي كرد بگذار فاميل شهاب فكر كنند انگيزه عمو از اين عمل به اصطلاح خير بخاطر دوستي شهاب با نويد بوده است. مهم اينجا بود كه شهاب آزاد شده بود. مهم نبود باني اين عمل عمو باشد يا كس ديگر.
بعد از كمي صحبت با بيتا به او قول دادم كه در اسرع وقت به خانه اش بروم و نشاني او را هم يادداشت كردم. سپس خداحافظي كردم.
خوشحال بودم اما خوشي ام را يك موضوع زايل مي كرد و آن اينكه نكند پيروز يك وقت بو ببرد كه به او دروغ گفته ام شهاب برادر دوستم است. پيروز از دروغ بدش مي آمد و بارهااين را به من گفته بود. بايد فكري به حال لو رفتن احتمالي موضوع مي كردم. عصر همان روز باز بيتا زنگ زد و خوشبختانه به غير از من و پوريا كسي خانه نبود. بيشتر خوشحال بودم كهمادر خانه نيست چون با توجه به اينكه بيتا ازدواج كرده بود، حتما بعد از آن مي گفت چه معني دارد دختر با زن شوهر دار دوست باشد. خوشبختانه مادر و پدر با هم بيرون رفته بودند و پوريا مشغول نگاه كردن مسابقه فوتبال بود و من نيز در آشپزخانه مشغول درست كردن شام بودم و بر اثر رنده كردن پياز زار زار مي گريستم. وقتي پوريا با گوشي سيار تلفن به آشپزخانه آمد با تعجب به من نگاه كرد و زماني كه فهميد گريه من بخاطر پياز است گوشي را به طرفم دراز كرد و براياينكه چشمان خودش اشك نيفتد از آشپزخانه بيرون رفت. ابتدا فكر كردم پيروز پشت خط است اما بعد از شنيدن صداي بيتا با خوشحالي با او احوالپرسي كردم. نمي دانستم چرا تلفن كردهاما مطمئن بودم مي خواهد از شهاب صحبت كند. بيتا پرسيد :
- نگين چرا صدات گرفته؟ گريه كردي؟
چشمانم را پاك كردم و گفتم :
- تو فكر مي كني من مرض افسردگي دارم بي خود بشينم گريه كنم. الان تو آشپزخونه هستم دارم شام درست مي كنم. پياز رنده مي كردم.
بيتا خنديد و گفت :
- خوب چي درست مي كني؟
- قراره شامي درست كنم. حالا نمي دونم واقعا شامي مي شه يا ما رو بي شام مي ذاره.
- آفرين پس شام پختن هم بلدي.
- پس چي فكر كردي، فكر كردي هنرم فقط تو نق زدن و گريه كردنه.
- خوبه ديگه پس ديگه وقت شوهر كردنت شده.
خنديدم به شوخي گفتم :
- اي بابا كو شوهر. خودم مثل برنجايي كه به خورد مامان و بابام ميدم شفته شدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#106
Posted: 15 Apr 2012 16:48
بيتا خنديد كاملا معلوم بود دارد از من حرف مي كشد و من اين راموقعي فهميدم كه گفت خب ديگه چي؟ از او پرسيدم :
- بيتا از كجا تلفن مي كني؟
- از خونه مامان.
- حال مامانت چطوره؟
- آه خوبه، اما منظورم اينه كه از خونه مامان سام تلفن مي كنم.
- كسي پيشته؟
- آره سام اينجاست.
- و طبق معمول تلفن روي آيفونه؟
بيتا خنديد و من فهميدم كه حدسم درست است از اينكه جلوي سام اين حرفها را زده بودم خيلي خجالت كشيدم اما به شوخي گفتم :
- بيتا قرار نبود آبروم رو جلوي همسرت ببري اما عيب نداره يه روز تلافي مي كنم. به او سلام برسون.
بيتا با صداي بلند خنيديد و گفت :
- سام هم سلام مي رسونه، خوب ديگه دوست داري به كي سلام برسونم.
از اينكه بيتا لودگي مي كرد تعجب كردم هنوز جواب بيتا را نداده بودم كه صدايي قلبم را لرزاند.
- بيتا گوشي رو بده به من، مردم از بس صبر كردم.
ناخودآگاه دستم لرزيد و كم مانده بود گوشي از دستم رها شود. آنقدر زانوانم سست شدند كه خود به خود تا شدند و دو زانو جلوي ميز آشپزخانه به زمين نشستم. اشتباه نمي كردم صداي شهاب بود. من صداي او را از بين ميليون ها صداي ديگر تشخيص مي دادم. صداي بيتا ضعيف به گوشم مي رسيد اما شنيدم كه مي گفت :
- باشه بابا نكش سيمش پاره مي شه.
و بعد صداي افتادن گوشي و خنده سام را شنيدم. شنيدم كه بيتا به او مي گويد :
- خدا رحم كرد نشكست و گرنه مامان حسابي به خدمتمون مي رسيد.
و بعد خنده سام. حالتي بين خواب و بيداري پيدا كرده بودم. مي دانستم بيدارم اما باور اين بيداري برايم سخت بود. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
- سلام.
نمي دانم گفتم سلام و يا جاي سلام نام او را صدا كردم.
- فداي سلام كردنت. فداي ريتم قشنگ صدات. فداي وفات.
- شهاب!؟
- شهاب برات بميره.
- كجا بودي؟
بلافاصله از بيان حرفم پشيمان شدم. اما دير شد. شهاب مكثي كرد و با صداي گرفته اي گفت :
- تو جهنم بودم. جريانش مفصله. بعد بهت مي گم.
با خوشحالي گفتم :
- تو هر جا باشي اونجا بهشته اما اصلا مهم نيست كجا بودي. مهم اينه كه الان صدات رو مي شنوم.
- آره عزيزم مهم اينه. مهم اينه كه بيشتر از پيش دوستت دارم و بيشتر از هر وقت ديگه مي خوامت.
- شهاب دوستت دارم.
- بگو. بازم بگو.
- دوستت دارم بيشتر از هر وقت ديگه. بيشتر از هر كس ديگه، بيشتر از هر چيز ديگه.
- آخ نگين نمي دوني چقدر دلم برات تنگ شده.
- منم همين طور به خدا كم مونده بود دق كنم.
- مگه شهاب مرده باشه تو اين طور حرف بزني. نگين مي خوام ببينمت.
- كي؟
- هرروز. هر ساعت. هميشه. الان چطوره؟
به وسايل روي ميز نگاه كردم و بعد نگاهي به هوا كه رو بهغروب مي رفت انداختم و گفتم :
- الان؟
- نگو الان نه. چون چيزي به شب نمانده. اما فردا صبح چطوره؟
- خوبه من فردا بعد از كلاس آزمون آزمايشي دارم.
- بعد از كلاس وقت داري؟
- تمام كلاسهاي دنيا فداي سرت. فردا اصلا سر كلاس نميرم. ساعت نه و نيم سر ميدان خوبه؟
- عاليه.
و بعد با صداي بلند خنديد. با لذت چشمانم را بستم و قربان صدقه صداي خنده اش رفتم. دليل خنده او بيتا و سام بودند.
- نگين اگه بدوني اين دو تا چيكار مي كنن از خنده ريسه مي ري.
- مگه چيكار مي كنن؟
- هيچي بيتا رو بيرون مي كنم سام كله مي كشه. سام رو دكمي كنم، بيتا كنار تلفن كار داره. خلاصه از همون اول هي اونا رو بيرون مي كنم در رو مي بندم اما مگه از رو ميرن، حالا هردو تا كله هاشونو از لاي در كردن تو اتاق به من زل زدن ومي خوان ببينن من به تو چي مي گم، نديد بديدها انگار نه انگار كه تازه عروس و داماد هستن عوض اينكه ما به اونا حسودي كنيم اونا به ما حسودي مي كنن.
صداي بيتا را شنيدم كه مي گفت :
- صبر كن بازم مياي منتم رو بكشي بگي به نگين تلفن كن من باهاش حرف بزنم. اگه ديگه تلفن كردم.
شهاب خنديد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#107
Posted: 15 Apr 2012 16:48
- نه. ببخش نوكر جفتتون هستم. نگين اين بيتا و سام نبودن روح دو تا آدم شرور بود كه مي خواست مزاحم تلفن تو بشه.
صداي خنده سام و اعتراض بيتا را شنيدم و من نيز خنديدم.
وقتي شهاب خداحافظي كرد و گفت كه نمي خواهد مانع كارم شود دلم مي خواست به او بگويم كه تلفن را قطع نكند تا باز هم صدايش را بشنوم. اما هوا كاملا تاريك شده بود و منهنوز شام را آماده نكرده بودم. با وجودي كه دلم نمي خواست، به اميد ديدار او در صبح روز بعد ارتباط را قطع كردم. آن شب شام معجوني شده بود كه لنگه نداشت با وجودي كه حواسم را جمع كرده بودم غذاي خوبي درست كنم اما يادم رفته بود به آن نمك بزنم و شامي بدون نمك معلوم است كه چه از آب در خواهد آمد. در عوض حتي يك عدد از آن را نسوزانده بودم. آن شب پدر به خاطر شامي بي نمكي كه پخته بودم، خيلي سر به سرم گذاشت و من با سرخوشي خنديدم. بعد از مدتها آن روز بهترين روزي بود كه داشتم. اما شب، از ذوق رسيدن صبح روز بعد خوابم نمي برد.
صبح روز بعد وقتي از خواب برخاستم به ياد شهاب افتادم. درست مثل روزي كه مي خواستم به ديدن پيروز بروم بيتاب بودم اما آن روز كجا و اين روز كجا. آن روز دلهره و ترس داشتم اما حالا هيچ چيز برايم مهم نبود حتي اگر تمام عالم مي فهميدند كه به ديدن شهاب مي روم برايم اهميت نداشت فقط به شرطي كه بتوانم بار ديگر او را ببينم و بعد از آن ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت. طبق معمول هر روز بعد از خداحافظي از مادر به بهانه رفتن به كلاس از خانه خارج شدم وباز مثل روزي كه به ديدن پيروز مي رفتم تا سر خيابان دويدم اما نه، پرواز كردم چون نفهميدم كي به ميدان رسيدم. سر خيابان به اطراف نگاه كردم و بعد از چند لحظه سر خيابان بهار شيراز شهاب را در رنوي مشكي رنگي منتظر خود ديدم. تمام شتاب و چابكي كه در خود احساس مي كردم به يكباره تبديل به لرزش زانوانم شد. به طرف رنو رفتم و سوار آن شدم. خداي من شهابم كمي لاغر شده بود اما اين لاغري او راتغيير نداده بود، همان چشمان زيبا، همان صورت خوش تركيب و همان موهاي مشكي و موج دار و همان لبخند جذاب و دوست داشتني. شهاب دستانش را دراز كرد و من به راحتي دستم را در ميان دست او گذاشتم. با گرمي دستش خون تازه اي در رگهايم جريان پيدا كرد و مانند نهالي كه بعد از مدتها به آب رسيده باشدم جان تازه اي گرفتم. صداي گرم و طنين سلام او كه نشان از سلامت عشقمان داشت لذت خلسه عميقي را به من مي چشاند. چشمانم را بستم و گفتم سلام. شهاب چشماز من بر نمي داشت. به ميدان اشاره كردم و به خنده گفتم :
- مثل اينكه اينبار قراره سر خيابون خودمون ديده بشيم.
شهاب هم خنديد و گفت :
- اگه اينبار كسي مارو با هم ديد چاره اي جز فرار نداديم.
خنديدم و به او گفتم كه حركت كند. شهاب دستم را روي دنده گذاشت و دست خودش را روي دستم گذاشت و ماشين را به حركت در آورد. قرار بود جاي دوري نرويم زيرا بيشتر از دو ساعات نمي توانستم از خانه غيبت كنم. نزديكترين پارك هم به ما پارك ساعي بود كه از ترس اينكه مبادا مثل دفعه قبل كسي ما را ببيند به آنجا نرفتيم. شهاب دوست داشت جايي بايستيم تا او هم بتواند مرا خوب ببيند اما نمي دانست كجا بايستد كه جلب توجه نكنيم. خيلي حرفها بود كه دوست داشتم به او بگويم اما بيشتر از آن دوست داشتم صداي او را بشنوم.او هم از من مي خواست كه حرف بزنم. لحظه اي كه با او بودم شيرين ترين لحظه هاي زندگيم به شمار مي رفت.
وقتي به خانه آمدم يك ربع از ساعت ورود هميشگيم گذشته بود اما مادر متوجه تاخيرم نشد. من سرخوش از ديدار شهاب خودم را براي پيدا كردن راهي براي ملاقات بعدي مشغول كردم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#108
Posted: 15 Apr 2012 16:49
- نگين بجنب، كجا موندي، الان مهمونا ميان.
- همين الان ميام. پري جون سرپايي ام رو پيدا نمي كنم.
- آخ امان از گيجي تو، اونو كه پايين گذاشتي.
- واي، آره يادم افتاد.
اونقدر عجله داشتم كه نمي دانستم چكار كنم. اتاقم تا به آن لحظه رنگ شلوغي را به آن صورت نديده بود. اكثر لباسهاي كمدم روي تختم ريخته شده بود اما هنوز لباسي را كه دوست داشته باشم پيدا نكرده بودم و كمدم را زير رو مي كردم. عاقبت بلوز سفيد يقه توري را انتخاب كردم و آن را با دامن مشكي و بلندي كه چاك بلندي نيز در پشت آن بود به تن كردم. مثل كسي كه مرض وسواس گرفته بود به خودم در آيينه نگاه كردم، فكر مي كردم چيزي كم دارم. صداي پريچهر به گوشم رسيد:
- اومدي نگين؟
- آره. آره اومدم.
هنوز از در بيرون نرفته بودم كه يادم آمد جوراب پايم نكردهبودم. به طرف كشوي كمدم رفتم و بعد از برداشتن جوراب به طرف در رفتم تا به طبقه پايين بروم. قبل از خارج شدن از در نگاه ديگري در آيينه به خودم انداختم. موهايم مرتب و صافبا گره اي پست سرم بسته شده بود و دنباله آن تا روي كمرم مي رسيد. جلوي موهايم كوتاه بود و تقريبا تا چانه ام مي رسيد آن را از وسط فرق باز كرده بودم. بد نشده بود، دو تكه ل - خ - ت جلوي موهايم مانند قاب عكسي سياه اطراف صورتم را قاب گرفته بود. بعد از اينكه مطمئن شدم همه چيز مرتب است از اتاق خارج شدم. پريچهر يك پايش را روي پله هاگذاشته بود و روي آن تكيه داده بود و با صبوري منتظر من بود. مي دانستم نبايد زياد به خودش فشار بياورد. او چهار ماهه باردار بود و من تا پنج ماه ديگر قرار بود خاله شوم اما از همان موقع احساس عشق و عاطفه نسبت به فرزند او دردلم ريشه دوانده بود درحالي كه نمي توانستم با دامن تنگ وبلندي كه به تن داشتم قدمهاي بلند بردارم اما تند تند از پله ها پايين رفتم و وقتي كه به كنار پريچهر رسيدم دستي به شكم او كشيدم و گفتم :
- خاله جون ببخشيد اذيتت كردم.
پريچهر خنديد و گفت :
- نگين اين منم كه اذيت مي شم نه اونكه تو جاي گرم و نرمش خوابيده.
- تو فكر مي كني اون جاش خوبه، آخه چه كسي رو ديدي سر وته بخوابه جاشم راحت باشه؟
پريچهر دستش را به پشتم گذاشت و درحاليكه مرا به طرف آشپزخانه هل مي داد گفت :
- بدو خانم دكتر ديگه مامان حسابي حرصي شده.
سرم را تكان دادم و آهسته گفتم :
- مامان هنوز ناراحته؟
پريچهر مثل مواقعي كه نمي خواست جواب بدهد شانه هايش را بالا انداخت و گفت :
- والله چه عرض كنم.
نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم. مامان اگه شهاب رو ببينه حتما از اون خوشش مياد. وقتي به آشپزخانه رفتم مادر مشغول دم كردن چاي بود. بلوز و دامن شيكي به تن داشت كه به تنش خيلي برازنده بود. به او سلام كردم تا حضورم را اعلام كنم. مادر به طرفم برگشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت. اما چيزي نگفت. بعد به طرف كابينتها رفت تا ليوانهاي شربت را داخل سيني بچيند. آهسته گفتم :
- مامان همين جور خوبه؟
بار ديگر برگشت و گفت : آره خوبه. چادر سفيد رو گذاشتم روي مبل هال. بردار بيارش اينجا
از دهانم پريد و گفتم :
- بايد چادر سر كنم؟
- پس مي خواي همين جوري بري جلوي مهمونات.
خاري در قلبم خليد. مادر مهمانهايي كه تا ساعتي ديگري از راه مي رسيدند را مهمانان من مي دانست. طوري لفظ مهمان را بيان كرد كه گويي آنان را به عنوان مهمان خودش قبول ندارد. از طرفي هيچ كدام از خواهرانم براي مراسم خواستگاري شان چادر به سر نداشتند. حتي پريچهر كه خودش خيلي خجالتيبود با روسري از مهمانانش پذيرايي كرد و پرديس كه حتي روسري هم نداشت. اما مادر از من مي خواست كه چادر به سر كنم. شهامت به خرج دادم و گفتم :
- مامان اشكالي داره چادر سر نكنم؟
مادر با اخم نگاهم كرد و گفت :
- خالي از اشكال هم نيست. ما اونا رو نمي شناسيم. از كجا معلوم شايد اين وصلت سر نگرفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#109
Posted: 15 Apr 2012 16:50
- خالي از اشكال هم نيست. ما اونا رو نمي شناسيم. از كجا معلوم شايد اين وصلت سر نگرفت.
دلم بدجوري گرفت. براي آوردن چادر از آشپزخانه خارج شدم اما در حقيقت اين بهانه اي بود كه مادر جمع شدن اشك در چشمانم را نبيند. در همان حال در دلم گفتم: مادر عزيزم اگه بدوني لحظه هاي وصل دو عاشق چقدر با شكوهه اينقدر با دختر عاشقت لجبازي نمي كردي. مادر خوبم مي دونم كه سعادت منو مي خواي اما باور كن سعادت من تو زندگي با شهابه و اگه بدوني شهاب چقدر خوبه ازش بدت نمياد و سعي مي كني جاي مادر از دست رفته اش رو پر كني. در همان حال به باعث و باني آنكه اين تخم تنفر را در قلب مادرم كاشته بود، لعنت فرستادم. مادرم بدون آنكه حتي شهاب را ببيند از او خوشش نمي آمد . نمي دانم چرا اما معلوم نبود نويد پست فطرت شهاب را چطور شناسانده بود كه مادر وقتي شنيد كه او مي خواهد به خواستگاري ام بيايد خيلي جوش آورد. شايد در نظر مادر، شهاب پسري لات و آسمان جُل بود كه به خاطر ثروت پدر من جلوي راهم دام پهن كرده بود.
به هال رفتم و چادر سفيد تا شده اي را روي صندلي ديدم. چادر را برداشتم در همان موقع پدر در حالي كه اصلاح كرده بود و كت و شلوار به تن داشت از اتاقش خارج شد و با ديدن من لبخندي زد و گفت :
- چطوره بابا؟ خوبه؟
- واي باباجون محشر شديد.
آخ كه چقدر پدر را دوست داشتم. شبي كه خاله بزرگ شهاب يعني مادر سام به خانه مان زنگ زد و اجازه گرفت تا به منزلمان بيايد، اين پدر بود كه به مادر اشاره كرد كه به او بگويد كه مي توانند تشريف بياورند و با اينكه مثل مادر نظر مساعدي نسبت به خواستگارانم نداشت اما خيلي بزرگ منشانه به مادر گفته بود كه تا نمي دانيم آن ها چطور آدم هايي هستند درست نيست در موردشان قضاوت نادرست كنيم.
همه چيز آماده ورود مهمانان بود اما عمو هنوز نيامده بود و من از تاخير او با حرص دندانهايم را به هم فشار مي دادم. در همان لحظه زنگ به صدا در آمد و من تكان شديدي خوردم. پدر لبخندي به من زد و دست روي شانه ام گذاشت و گفت :
- نترس بابا. اين بايد داداش باشه.
حدس پدر درست بود. عمو و زن عمو آمده بودند. زن عمو از همان حياط با اشاره پرسيد :
- نيامدند؟
پدر سرش را تكان داد و سلام كرد و گفت :
- قرارمون تا نيم ساعت ديگه است.
جلو رفتم و با عمو و زن عمو احوالپرسي كردم. زن عمو با لبخند به من نگاه كرد و گفت :
- به به عروس خانم.
و بعد صورتم را بوسيد. مادر كه گويي اين كلمه به مزاجش خوش نيامده بود با لحن جدي خطاب به من گفت :
- نگين برو براي عمو و زن عمو شربت درست كن.
در سكوت به آشپزخانه رفتم اما فكرم به گذشته نه چندان دورافتاد. به دو ماه و نيم قبل يعني درست سه روز قبل از ماه محرم. روز سه شنبه بود و دو روز از ملاقات من و شهاب مي گذشت. فرداي آن روز قرار بود پرديس و سروش براي اولين بار بعد از ازدواجشان به تهران بيايند. مادر و پدر برايخريد بيرون رفته بودند و طبق معمول من و پوريا در خانه تنهابوديم. چيزي به باز شدن مدارس نمانده بود و پوريا از آخرينفرصت هايش براي بازي استفاده مي كرد و طبق معمول در حياط مشغول كوبيدن توپ به ديوار بود. من نيز تدارك شام را ديده بودم و براي آن شب قورمه سبزي گذاشته بودم و در هال مشغول تماشاي تلويزيون بودم. ساعت از چهار گدشته بود كه تلفن زنگ زد. مي دانستم چه كسي پشت خط است. تلويزيون را خاموش كردم و گوشي را برداشتم. حدسم درست بود. شهاب بود. در حال حرف زدن با شهاب بودم كهزنگ خانه به صدا در آمد. به سرعت از شهاب خداحافظي و تلفن را قطع كردم ابتدا فكر كردم پدر و مادر هستند و آيفون را زدم. اما زنگ يك بار ديگر به صدا در آمد و من فهميدم كه پدر و مادر نيستند. در راهرو را باز كردم و ديدم كه پوريا به طرف در مي رود. پوريا در را كاملا باز كرد و به كسي تعارف كرد تا وارد شود. نمي دانستم چه كسي آمده كه پوريا او را به داخل دعوت مي كند. اما چند لحظه بعد پوريا داخل شد و با عجله به من گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#110
Posted: 15 Apr 2012 16:50
- آقا پيروز آمده.
با دستپاچگي گفتم :
- چي؟
- نشنيدي؟ آقا پيروز. آقا پيروز آمده.
- كو؟
- داره مياد تو.
- اما آخه...
مي خواستم بگويم اما آخه مامان و بابا كه نيستند اما پوريا به حياط برگشت تا او را به داخل راهنمايي كند. تا به حال پيش نيامده بود كه پيروز سرزده به خانه مان بيايد. نمي دانستم اين آمدن بدون اطلاع به چه منظوريست. با عجله نگاهي به سر تا پايم انداختم. لباسم بد نبود. اما وقتي هم براي تعويض آن نداشتم. به سرعت به اتاق خواب پدر و مادرم دويدم و عطر مادر را به تمام قسمتهاي لباسم اسپري كردم. بعد از اتاق بيرون دويدم و خود را به آشپزخانه رساندم تا اگر پيروز آمد از در آشپزخانه بيرون بيايم.
صداي صحبت پوريا مي آمد و بعد در هال باز شد و پوريا كه ديگر بزرگ شده بود با صداي دورگه اي به تقليد از پدر گفت :
- ياالله.
از آشپزخانه خارج شدم و گفتم :
- سلام، بفرماييد، خوش امديد.
سبد گلي زيبا در دست پيروز بود. همچنان كه به سبد خيره شده بودم جلو رفتم تا آن را از دست او بگيرم. پيروز قدمي به سمت من برداشت و سبد را به طرفم دراز كرد و گفت :
- قابل شما رو نداره.
لبخندي زدم و به او نگاه كردم و گفتم :
-خيلي ممنون. خيلي قشنگ است.
پيروز به من نگاه مي كرد و لبخند مي زد گويا مي خواست چيزي بگويد كه ملاحظه پوريا را مي كرد. سبد را از او گرفتم و به او تعارف كردم تا به اتاق پذيرايي برود.
پيروز و پوريا به اتاق پذيرايي رفتند و من بعد از گذاشتن سبد گل در روي ميز براي آوردن ليواني شربت از اتاق خارج شدم.
پوريا پشت سرم به آشپزخانه آمد و با اخم گفت :
- چرا اين جوري اومدي جلوي اون؟
نگاهي به سرتا پايم كردم و گفتم :
- چه جور؟
با قيافه اشاره اي به سر تا پايم كرد و گفت :
- همين جور.
- مگه بده؟
اخمي كرد و گفت :
- آره. خواستي بياي چادر سرت كن.
و بعد بيرون رفت.
فهميدم رگ غيرت و تعصب پوريا گل كرده. نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- اينم واسه ما دُم در آورده.
شربت را درست كردم و چادرم را زير بغلم زدم و با سيني به پذيرايي رفتم. پوريا و پيروز مشغول صحبت بودند كه با ورود من قطع شد. به پيروز نگاه كردم و ديدم كه صورتش را به دستش كه روي دسته مبل بود تكيه داده است. احساس كردمپيروز از اينكه چادر به سر كرده ام خنده اش گرفته و براي اينكهاين خنده را نشان ندهد، دستش را به چانه اش كشيد. از پوريا كه اين طور مرا به مسخره گرفته بود، خيلي حرصم گرفت اما گويي او از اينكه مرا مجبور به سركردن چادر كرده بود خيلي راضي بود. چون بلند شد و سيني شربت را از من گرفت و به پيروز تعارف كرد. من به كناري رفتم و روي مبل نشستم. هرسه سكوت كرده بوديم و تا پيروز چيزي نمي پرسيد، صحبت نمي كرديم. حرفي هم نداشتيم. شايد پيروز ملاحظه بودن پوريا را مي كرد زيرا مي دانستم اگر او نبود، زياد صحبت مي كرد. خوشبختانه هنوز دو سه دقيقه اي نگذشته بود كه زنگ در به صدا در آمد. مطمئن بودم اين بار پدر و مادر هستند. پوريا براي باز كردن در بلند شد و من با چشم قدمهاي او را دنبال كردم و بعد به پيروز نگاه كردم. او نيز به من نگاه كرد و لبخند زد و سرش را تكان داد.
پوريا بعد از باز كردن در براي خبر دادن به پدر و مادر به حياطرفت و پيروز به شوخي گفت :
- آخيش. جذبه پوريا من رو هم گرفته بود. تو چطوري؟ من كه جرات نكردم جلوي داداشت حالت رو بپرسم.
خنديدم و گفتم :
- اون زورش فقط به من مي رسه. بالاخره بايد يه جور نشون بده براي خودش مردي شده.
صداي پدر به گوشمون رسيد:
- به به خوش آمدي. صفا آوردي، چراغ خونمون رو روشن كردي، چه عجب.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن