ارسالها: 7673
#111
Posted: 15 Apr 2012 16:51
پيروز به احترام پدر از جاي برخاست و من تا او با پيروز احوالپرسي كند براي ديدن مادر رفتم. مادر با ديدن من كه چادر به سر داشتم گفت :
- چرا چادر سرت كردي؟
به پوريا اشاره كردم و گفتم :
- از اين آقا بپرس.
مادر با خنده به پوريا نگاه كرد و گفت :
- قربون پسرم برم. مادرجون آقا پيروز كه از خودمونه.
پوريا كه از قربان صدقه مادر خودش را گرفته بود گفت :
- حالا كه شما هستيد ، اگه مي خواد چادر سرش نكنه.
با عصبانيت گفتم :
- خيلي ممنون. من همين طور راحت ترم. مگه من مسخره تو هستم هروقت بگي سرم كنم و هروقت بگي دربيارم.
تا پوريا خواست چيزي بگويد مادر گفت :
- هيس. با جفتتون هستم. نگين تو هم بس كن.
و بعد به طرف اتاقش رفت تا لباسش را عوض كند. پوريا بهطرف اتاق پذيرايي و من به آشپزخانه رفتم تا سري به غذايي كه پخته بودم بزنم.
دليل آمدن پيروز با آمدن پدر و مادر مشخص شد. او آمده بود تا با من صحبت كند زيرا قرار بود تا دو سه هفته ديگر به سوئد برگردد و مي خواست چنانچه من راضي به ازدواج بااو بودم در مدت دو ماه صفر و محرم به سوئد برود و بعد از انجام كارهايي كه داشت بازگردد و مقدمات عقد و ازدواج را فراهم كند.
من روي صندلي آشپزخانه نشسته بودم كه مادر داخل شد و بعد از گفتن اين موضوع از من خواست كه اين بار بدون فكر جواب ندهم و گفت كه پدر خواسته كه من به اتاق پذيرايي بروم. مادر مي خواست آن شب پيروز را براي صرف شام نگه دارد و به من گفت كه خيالم بابت آماده كردن باقي شامراحت باشه. بدون آنكه به رفتن رغبتي داشته باشم اما چون پدر خواسته بود، از جا بلند شدم و به اتاق رفتم. پدر مرا كنار خود نشاند و بعد از مقدمه چيني به من گفت كه پيروز مرا خواستگاري كرده و او و مادر موافق اين وصلت هستند و در اين بين من هستم كه بايد تصميم نهايي را بگيرم. سرم را به زير انداخته بودم و به حرفهاي پدر گوش مي كردم اما به حقيقت روحم آنجا نبود. پدر بعد از صحبتهايش از اتاق خارج شد تا پيروز با من صحبت كند. در طول صحبت با پيروز به او فكر مي كردم. از او بدم نمي آمد حتي او را دوست داشتم و به هيچ وجه نمي خواستم كه او بار ديگر در زندگي با ناكامي مواجه شود اما عشق من كس ديگري بود و قبول من براي زندگي با او خيانتي بزرگ بود. پيروز به من گفت كه نمي تواند تا مدتي در ايران زندگي كند و بعد از ازدواج مرا به سوئد خواهد برد. او رفتاري كه از همسرش انتظار داشت، بيان كرد و خصوصيات اخلاقي خودش را چه خوب و چه بد بيان كرد. او مي خواست چيز ناگفته اي قبل از جواب بله يا نه من باقينمانده باشد. پيروز با صداقت همه چيز را به من گفت حتي از دوستيهاي خود با دختراني كه همكارش بودند و يا در كافه با آنها آشنا شده بود، سخن مي گفت. اي كاش من نيز مثل او شهامت داشتم و به او مي گفتم اگرچه مثل او با آدمهاي متعددي دوست نيستم اما عشقي در دل دارم كه با دنيا و تمام خوبي هاي آن برابري نمي كند. اما هيچ نگفتم يعني نتوانستم چيزي بگويم. پيروز خيلي خوب بود، خيلي مرد بود، با معرفت بود و با وفا بود. تمام خصوصيات يك مرد را داشت از نظر جذابيت و زيبايي حرف نداشت و از نظر ثروت براي خيلي از دختراني كه خيلي خيلي بهتر از من بودند آروز بود اما من او را نمي خواستم.
در تمام مدتي كه پيروز با من صحبت مي كرد سرم را به زيرانداخته بودم و فقط گوش مي كردم. پيروز بعد از اينكه حرفهايش را زد با صداي آرامي گفت :
- نگين تو نمي خواي چيزي بگي؟
همانطور كه سرم پايين بود آهسته گفتم :
- نه. من چيزي ندارم كه بگم.
- خوب اين خيلي خوبه. اما به چه معني مي تونه باشه؟
چيزي نگفتم و پيروز وقتي سكوت مرا ديد گفت :
- سكوت تو رو به چه چيز معني كنم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#112
Posted: 15 Apr 2012 16:51
باز هم سكوت كردم چون چيزي براي گفتن نداشتم. نمي توانستم صريح و رك به او بگويم با ازدواج با او موافق نيستم اما اي كاش مي توانستم بگويم.
صداي پيروز را شنيدم كه بعد از كشيدن آهي گفت :
- بر خلاف چيزي كه هميشه به اون اعتقاد داشتم هميشه سكوتنمي تونه دليل بر رضا باشه. اين طور نيست؟
مانند آدم لالي كه چيزي هم نمي شنود بي حركت نشسته بودم و به لبه پايين بلوزم چشم دوخته بودم.
- لااقل بگو دليل مخالفتت چيه؟
حتي نتوانستم پاسخ اين حرفش را هم بدهم. پيروز نفس عميقي كشيد و گفت :
- دوست داري باز هم فكر كني؟
آهسته سرم را تكان دادم. پيروز از جايش بلند شد و به طرفمآمد و درحاليكه كنارم مي نشست گفت :
- نگين خوب گوش كن شايد اصرار بيش از حد من براي ازدواج با تو به درجه حماقت رسيده باشه، اما باور كن دوستت دارم. فقط تو رو. فكر نكن بعد از مخالفت تو با اين ازدواج من با كس ديگري ازدواج مي كنم نه، من بعد از تو باهيچ كس ازدواج نمي كنم.
و بعد با پوزخندي گفت :
- گناه اين تجرد هم به گردن تو.
متوجه منظورش نشدم و نفهميدم اين حرف را جدي زد يا به شوخي. بعد در حاليكه بلند مي شد گفت :
- من تا دو هفته ديگه ايران هستم. تو اين مدت خوب فكراتو بكن. من منتظر جوابت هستم چه مثبت چه منفي. در صورتي كه پاسخت هم منفي بود مي خوام دليلت رو بدونم.
با وجود اصرار پدر و مادر پيروز شام نماند و رفت. هنگام رفتن چهره اش خيلي عادي بود و حتي لبخند هم بر لب داشت اما نگاهش غمگين بود. و اين براي من كه خود را مديون او مي دانستم خيلي زجرآور بود.
بعد از رفتن پيروز مادر به من بند كرد كه چه به پيروز گفته ام كه او شام خانمان نماند و هر چقدر من قسم مي خوردم كه من هيچ چيز به او نگفتم او باور نمي كرد. عاقبت آنقدر سرزنش كرد و سركوفت زد كه صداي پدر را درآورد. پدر خودش زياد خوشحال نبود اما نمي خواست مرا به آن حال و روزببيند شايد هم دلش به حالم سوخت و با لحن آمرانه اي به مادر گفت :
- بسه خانم زور كه نيست. دلش نخواسته ديگه دليل نداره اين چيزا رو بگي. پاشو بابا تو هم برو تو اتاقت استراحت كن امشب بيش از حد حرف شنيدي.
از جا برخاستم و همانطور كه سرم پايين بود به طرف پلكانرفتم. صداي پدر را شنيدم كه در مورد رفتار مادر با من از او انتقاد مي كرد. اما صبر نكردم و بعد از رساندن خودم به اتاق در را بستم و درحاليكه ناراحتي به وجودم چنگ انداخته بود روي تختم دراز كشيدم. از آن شب به بعد رفتار مادر با من كمي سنگين بود اما اين چيزي را عوض نمي كرد. من نيز حقي داشتم و بايد زندگيم را خودم انتخاب مي كردم.
بعد از رفتن پيروز به سوئد رفتار مادر كمي بهتر شد. شايد دور شدن او اين فرصت را به مادر داده بود كه كمي منطقي تر بينديشد . خيال داشتن دامادي مانند پيروز را از سرش بيرون كند. اما اين آرامش پيش از طوفان بود. در طول ماه محرم و صفر من و شهاب يكبار هم نتوانستيم خارج از خانه يكديگر را ببينيم. زيرا دوره كلاسهاي كنكور من به اتمام رسيده بودو ديگر هيچ بهانه اي نداشتم تا از خانه خارج شوم. با اين حال كم و بيش با شهاب تماس تلفني داشتم و اين هم فقط در زمانهايي بود كه مادر براي كاري از خانه خارج شده بود. اين بار خيلي مواظب بودم تا بهانه دست كسي ندهم. با تمام شدن ماه صفر كم كم هوا نيز سرد شده بود. در اين مدت نيزهنوز نتوانسته بودم به ديدن بيتا بروم و در فكر بودم كه يكي از همين روزها اين كار را بكنم. تا اينكه يك شب كه ميز آشپزخانه را براي شام آماده مي كردم تلفن زنگ زد. پدر سر ميز نشسته بود و با مادر صحبت مي كرد. پوريا براي جواب دادن تلفن از آشپزخانه بيرون رفت. مادر به پدر گفت :
- فكر كنم حاج آقا ناصر باشه.
پدر سرش را تكان داد و گفت :
- فكر نمي كنم، با ناصر قبل از اذان صحبت كردم.
پوريا به آشپزخانه برگشت و در حاليكه به پدر و مادر نگاه ميكرد گفت :
- يك خانمي است كه با شما كار داره.
مادر و پدر به هم نگاه كردن و مادر گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#113
Posted: 15 Apr 2012 16:52
مادر و پدر به هم نگاه كردن و مادر گفت :
- با من يا با پدرت؟
پوريا با گنگي گفت :
- نمي دونم، چيزي نگفت، فقط گفت پدر و مادرتون تشريف دارن.
مادر به پدر نگاه كرد و گفت :
- شما مي ري حاج آقا؟
- نه خانم، شما بريد بهتره.
مادر براي جواب دادن تلفن رفت و من مشغول كشيدن شام شدم. آمدن مادر كمي طولاني شد وقتي برگشت خيلي در فكربود. پدر پرسيد :
- كي بود خانم؟
- چيز مهمي نبود الان بهتره شام بخوريم، بعد مي گم.
خيلي راحت فهميدم كه نمي خواهد جلوي من و پوريا چيزي بگويد. بعد از صرف شام پدر و مادر به هال رفتند. من نيز ميزرا جمع كردم و ظرفها را شستم و بعد براي پدر و مادر چاي ريختم و به هال بردم. پدر در فكر بود و مادر در حال بافتن شالي براي پوريا بود. پوريا هم مشغول تماشاي تلويزيون بود و با ديدن من به طرز معني داري به مادر اشاره كرد. از معني كارش سر در نياوردم اما وقتي شب براي خوابيدن به اتاقهايمان مي رفتيم از او پرسيدم كه چه چيزي مي خواست به من بگويد و او در حالي كه موذيانه مي خنديد گفت :
- به سلامتي مثل اينكه تو هم رفتني شدي.
از اين حرف او قلبم فرو ريخت. معني آن را به خوبي مي دانستم گويا برايم خواستگاري پيدا شده بود. با اينكه دلم نمي خواست از پوريا چيزي بپرسم اما گفتم :
- نمي دوني كي زنگ زده بود؟
- گفتم كه مثل اينكه مي خواد برات خواستگار بياد.
- اينو كه فهميدم. پرسيدم نمي دوني كي قراره بياد؟
- نمي دونم. اما هر كسي هست مامان زياد خوشحال نبود چون به بابا مي گفت كه مردم آنقدر پررو شدن كه از در مي رونيشون از پنجره مي خوان بيان تو.
با تعجب به پوريا نگاه كردم و گفتم :
- مطمئني كه مامان درباره اونكه تلفن زده بود، اينو گفت؟
- آره بابا خودم شنيدم كه گفت به اين مي گي نه، يكي ديگهزنگ مي زنه.
ديگر چيزي نگفتم و بعد از شب بخير گفتن به پوريا به اتاقمرفتم. معني كلام مادر چه بود جز اينكه اين خانم بار ديگر هم به خانمان زنگ زده بود و مادر به او جواب منفي داده بود. اما آن زن چه كسي بود؟ به ياد شيرين خانم دخترعموي زن عمو افتادم. اما نمي توانست او باشد چون چند هفته قبل از ماه محرم از نيشا شنيده بودم كه قرار است براي شيريني خورانپسر حاج آقا صالحي به خانه شان بروند. به جز آن هم فقط خدا مي دانست چه كسي به خواستگاري من آمده كه مادر بدون اينكه به من چيزي بگويد به آنها جواب منفي داده است. جرقه اي در مغزم زده شد و در يك لحظه كم مانده بود قلبم از حركت بايستد. به ياد نسرين خانم خاله شهاب افتادم. خداي منيعني امكان داشت كه او باشد. من دو روز قبل با شهاب صحبت كرده بودم. اما او هيچ چيز به من نگفت. به طرف پنجره رفتم و آن را باز كردم. هوا سرد بود و نسيم خنكي مي وزيد. به آسمان نگاه كردم و پيش خودم گفتم : خدا جون كاري كن كه اون باشه، اي خدا من بنده خوبي براي تو نبودم اما تو بزرگ و خوبي. خدا جون كاري كن كه شهاب به خواستگاريم بياد. منم قول مي دم به خاطر اون هميشه شكرگذارت باشم. نمي دانم تا چه وقت مشغول راز و نياز بودم كه وقتي به خودم آمدم شب از نيمه گذشته بود. به رختخواب رفتم و با اميد چشمانم را روي هم گذاشتم.
ادامه دارد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#114
Posted: 15 Apr 2012 16:55
نگيــــــــــــن (فصل 13)
صبح روز بعد هر چقدر منتظر شدم مادر مرا صدا نكرد تا در اين رابطه با من حرف بزند. سعي كردم تا فكرم را از اين موضوع منحرف كنم و ببينم چه پيش مياد. اما عصر همان روز مادر با لحني كه براي شنيدنش جان مي دادم گفت :
- نگين بيا بشين كارت دارم.
به خوبي مي دانستم اين كار چه مي تواند باشد. با اينكه خيلي تلاش كردم خونسرد باشم اما رنگ سرخ چهره ام چيز ديگري را بيان مي كرد.
چهره مادر خيلي جدي و سرد بود اما قلب من آنقدر گرم بود كه اين سردي را احساس نمي كرد. مادر گفت كه خواستگاري برايم پيدا شده است و به آنان زياد خوشبين نيست و مي خواهدكه من جواب سرسري و احساسي به آنها ندهم. مادرمي خواست با زبان بي زباني به من بفهماند كه بايد به آنها جواب منفي بدهم.
همان شب باز تلفن زنگ زد و مادر كه گويي مي دانست چه كسي پشت خط است اشاره كرد كه خودش گوشي را بر خواهد داشت. بعد در حضور من و پوريا در حالي كه با دلخوري به پدر نگاه مي كرد با لحن سردي گفت :
- خانم من با حاج آقا صحبت كردم و ايشان اشكالي نديدند كه شما تشريف بياوريد.... بله... تا خدا چه بخواهد... بله پنجشنبه شب خوبست..... چشم سلام شما را مي رسانم.... خدا نگهدار.
اگر ملاحظه مادر و پدر نبود دلم مي خواست از خوشحالي فرياد بزنم اما خودم را خيلي مهار كردم و اين هيجان را تا اتاقم بروز ندادم. من هنوز نمي دانستم كه شهاب قرار است به خواستگاريم بيايد يا نه اما دلم گواهي مي داد كه روزگار هجر به سر آمده و مهمانان دو شب ديگر كسي جز شهاب نيست و نمي تواند باشد.
بله خواستگار من همان شهاب بود و اين را يك روز قبل از آمدن آنها فهميدم. بيتا به خانه مان زنگ زد تا قبل از هر كس به من تبريك بگويد. من و بيتا خيلي كم با هم صحبت كرديم اما او در چند كلمه گفت كه شب پنجشنبه مادر سام و دو خاله ديگرش به همراه دايي بزرگش و همسرانشان خواهند آمد. خيلي آهسته از بيتا پرسيدم كه آيا خود شهاب هم خواهد آمد يا نه؟ بيتا خنديد و گفت :
- اگه شهاب جلوتر از همه وارد خونه تون نشه بايد خدا را شكر كرد.
من نيز خنديدم و اين خنده اي بود از ته قلب. بعد از بيتا خداحافظي كردم و او هنگام خداحافظي گفت :
- خداحافظ عروس خاله.
با لبخند گوشي را سر جايش گذاشتم.
حرف بيتا در ذهنم تكرار مي شد : عروس خاله. عروس خاله. عروس خاله.
صداي پريچهر، صداي بيتا را در ذهنم محو كرد :
- نگين رفتي دو تا ليوان شربت بياري؟
به خودم آمدم و متوجه شدم با دو ليوان در دست وسط آشپزخانه ايستاده ام و به گذشته فكر مي كنم. با عجله به طرف يخچال رفتم. پريچهر نفس عميقي كشيد و در حالي كه آهسته صحبت مي كرد، گفت :
- تو چت شده؟ چرا اينقدر گيجي؟ برو كنار من خودم شربت درست مي كنم. حالا خوبه عمو اينا اينجا هستند. حواست رو جمع كن. خوب نيست مثل دست و پا چلفتي ها رفتار كني. اولين بارتنيست كه از مهمون پذيرايي مي كني فكر كن خواستگار هم مثل مهموناي ديگه هستند. اگه اين فكر رو بكني مثل حالا اينقدر هول نمي شي.
در اين موقع زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت به پريچهرنگاه كردم. پريچهر با آرامش نگاهي به ساعت آشپزخانه انداخت و گفت :
- نترس فكر كنم آقا صادق باشه.
درست مي گفت. آقا صادق بود و من يك ليوان ديگر هم برايصادق آوردم و هر سه شربت را بيرون بردم. عمو با خنده بهمن نگاه كرد و گفت :
- ببين چطور هواي دامادشون رو داره، تا او نيومد براي ما هم شربت نياورد.
با خجالت به عمو نگاه كردم و گفتم :
- عمو جون ببخشيد معطل شديد داشتم يخ باز مي كردم
نگاه تيز مادر به من فهماند كه متوجه شده است دروغ مي گويم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#115
Posted: 15 Apr 2012 16:55
به آشپزخانه برگشتم تا مثلا كاري انجام دهم اما روي صندلي نشستم و به ساعت چشم دوختم. ضربان قلبم با عقربه هاي ساعت شدت مي گرفت. با اينكه منتظر شنيدن صداي زنگ بودم اما وقتي ساعت شش بعد از ظهر زنگ در خانه به صدا در آمد از جا پريدم و براي آنكه جيغ نكشم با دست جلوي دهانمرا گرفتم. پشت ديوار اُپن آشپزخانه نشستم و به ديوار تكيه دادم اما با تمام وجود گوشهايم را تيز كردم. صداي سلام و احوالپرسي در هم و شلوغ به نظر مي رسيد. اين صدا حالتي بين خواب و بيداري برايم به وجود آورده بود. نمي دانم چقدر در اين حال بودم كه با ورود پريچهر تكان خوردم. پريچهر نگاهي به من كه روي زمين نشسته بودم انداخت و گفت :
- پاشو كمك كن شربت درست كنيم.
از جا برخاستم و به پريچهر كمك كردم. آرزو كردم كه اي كاش پرديس اينجا بود تا دلداري ام بدهد اما مادر فكر نمي كرد اين خواستگاري آنقدرها هم مهم باشد به او چيزي نگفته بود چون نمي خواست او سروش را اسير كند و از كار و زندگي اش بياندازد تا او را به تهران بياورد. اما مي دانستم وقتي پرديس بفهمد كه خواستگارم شهاب است مادر را به ستوه مي آورد از بس كه به او نق مي زند كه چرا به او خبر نداده است.
صداي پريچهر مرا به خود آورد :
- نگين كم كم وسايل چاي رو آماده كن هروقت گفتم با سيني بايد بياي تو اتاق پذيرايي. سعي كن دستت رو تكون ندي تا فنجان ها سر ريز بشن. خيلي سنگين و متين راه برو، اول از همه هم سيني رو از مادر داماد شروع كن و اونو به ترتيب بچرخون. هر چند كه من نفهميدم مادر داماد كدوم يك از آن خانم هاست.
از حرف پريچهر خيلي دلم گرفت و آهسته گفتم :
- داماد مادر نداره!
پريچهر با ناباوري به من نگاه كرد و گفت :
- جدي مي گي؟
- آره . پدر و مادرش تو تصادفي در راه شمال كشته شده اند.فقط يه خواهر داره كه 16، 17 ساله است. فكر مي كنم آن خانم ها خاله هايش هستند.
پريچهر از حرف من وا رفته بود. با دهاني باز و چشماني مات زده به من نگاه كرد. اما خيلي زود به خود آمد و گفت :
- آخ. چرا كسي چيزي به من نگفت ؟
چشمانم را از او گرفتم و گفتم :
- مامان و بابا از اين موضوع خبر ندارن.
بار ديگر پريچهر حيرت زده به من نگاه كرد و گفت :
- پس تو از كجا اينو مي دوني؟
براي بار اول احساس كردم كه با او راحت هستم. لبخند معني داري زدم و گفتم :
- خوب ديگه.
با لبخند به او نگاه كردم و او بعد از چند لحظه اي در چشمانم خنديد و گفت :
- واي كه چقدر بلا بودي و من نمي دونستم. اما يه چيزي رو بهت راست مي گم پسر خوش تيپي رو تور زدي.
خم شدم و صورتش را بوسيدم و گفتم :
- بهتره بگي پسر خوش تيپي منو تور زده.
پريچهر آهسته خنديد و متقابلا من را بوسيد.
زماني رسيد كه بايد با سيني چاي به پذيرايي مي رفتم. استكانهاي كمر باريك لب طلايي در سيني رديف شده بودند. خوشرنگي چاي را مديون پريچهر بودم چون اگر قرار بود كه خودم چاي بريزم مانند آبرنگ، كم رنگ و پررنگ مي شد. چهاردهاستكان داخل سيني بود كه تعدادش مرا به وحشت مي انداخت. از اين بابت كه مي بايست جلوي چهارده نفر بايستم. پنج نفر از آنان خانواده خودم بودند البته غير از پريچهر كه چاي نمي خورد. مي دانستم كه يكي از استكان ها متعلق به شهاب عزيزم است و دلم براي لحظه اي كه جلوي او مي ايستادم تا به او چاي تعارف كنم، مي لرزيد. صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين جان.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#116
Posted: 15 Apr 2012 16:56
همين دو كلمه كافي بود كه من متوجه شوم كه لحظه ايفاينقشم فرا رسيده است. نفس عميقي كشيدم و چادر را آنطور كهپريچهر به من ياد داده بود به سر كردم و سيني چاي را در دست گرفتم و با قدمهايي كه سعي مي كردم موزون باشد اما از درون مي لرزيد، به طرف اتاق پذيرايي به راه افتادم.
سرم را زير انداخته بودم و به بخاري كه از استكانها برمي خاست نگاه مي كردم. موهايم در دو طرف صورتم رها شده بود و ترس من از اين بود كه نكند چادرم به عقب برود. چون در ان صورت با سيني در دست نمي دانستم كه چگونه بايد آن را به جلو بكشم. وقتي جلوي پذيرايي رسيدم صداي صحبتبه گوش مي رسيد و من احساس مي كردم كه شهامتم را براي برداشتن قدمي ديگر از دست داده ام. لحظه اي مكث كردمو به ياد حرف پريچهر افتادم ولي هركاري كردم نتوانستم آنها را مانند بقيه مهمان ها بدانم.
پشت در اتاق پذيرايي رسيده بودم كه صداي مادر را شنيدم.
- نگين جان بيا تو مادر.
لحن مادر گرم و صميمي بود و شايد اين گرمي جلوي مهمانان بود اما همان قلب مرا گرم كرد و اعتماد به نفس بيش از حدي به من بخشيد. با صدايي كه لرزش، آن را آهنگين كرده بود، سلام كردم و براي يك لحظه سرم را بالا كردم. اما در همان لحظه متوجه شدم كه شهاب كجا نشسته است. صداي به به و خوش آمد از زناني كه هيچ كدامشان را نمي شناختم اما مي دانستم خاله هاي شهاب هستند، بلند شد. با خجالت به طرف زناني كه همه در يك رديف نشسته بودند رفتم و سيني را جلوي اولين آنها گرفتم. دومين زن را شناختم مادر سام بود. او را در نامزدي بيتا ديده بودم. سومين و چهارمين زن را نشناختم اما حدس زدم آنكه از همه مسن تر است زندايي او باشد. چهار مرد نيز آمده بودند كه شوهرخاله او را كه صاحب خودروي سي يلو بود، از بين آنان شناختم. شهاب بين او و آقا صادق نشسته بود. وقتي با سيني چاي جلوي او ايستادم، دستانم به وضوح مي لرزيد و احساس مي كردم وزن سيني كه حالا نصف بيشتر آن خالي شده بود، برايم غيرقابل تحمل است. شهاب سر به زير بود و زماني كه سيني چاي را جلوي او گرفتم چاي را با دستي كه لرزش نداشت، برداشت و آهسته گفت : متشكرم. اما حتي نگاهش را به چهره ام نينداخت. او خيلي محكم و سنگين بود اما چهار ستون بدن من به لرزه افتاده بود. زماني كه به صادق چاي تعارف كردم، كم مانده بود سيني از دستم رها شود. صادق با دستش زير سيني را گرفت و اين فرصتي بود تا من تجديد قوا كرده باشم. با نگاه قدرشناسي به او نگاه كردم و او با لبخند آهسته سرش را تكان داد. بعد از اينكه سيني خالي شد مي خواستم از اتاق خارج شوم كه صدايزن عمو را شنيدم كه گفت :
- نگين جان بيا اينجا بشين.
كم مانده بود ضعف كنم. من چگونه مي توانستم با آن حال روبروي مهمانان بنشينم. به مادر نگاه كردم و دعا كردم تا او چيزي بگويد و مرا از نشستن در پذيرايي معاف كن اما مادر اشاره كرد تا به طرف صندلي خالي كه كنار زن عمو بود، بروم. با قدمهايي آرام به آنجا رفتم و روي صندلي نشستم و سرم را به زير انداختم.
حرفهاي متفرقه در جريان بود و عمو با مردي از بستگان او صحبت مي كرد. عمو از شهاب شغلش را پرسيد و شهاب با صداي آرامي كه خيلي جذاب و خواستني بود، گفت كه مغازه اي را مي چرخاند. مي دانستم كه عمو شهاب را كاملا مي شناسد زيرا خودش ضمانت او را كرده بود البته به سفارش پيروز و همچنين مي دانست كه او دوست نويد است. اما اين رسم بود به هر حال بايد از داماد شغلش را مي پرسيدند. به جاي پدر عمو صحبت مي كرد و من مي دانستم كه اين به خاطر احترامي است كه پدر به عمو مي گذارد. عمو از شهاب پرسيد كه ميزان درآمدش چگونه است و آيا خانه اي براي سكونت دارد يا نه. نفهميدم شهاب پاسخ عمو را چگونه داد اما من از
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#117
Posted: 15 Apr 2012 16:56
پرسشهاي چرند و پرند عمو حرص مي خوردم. به كسي چه كه شهاب چقدر درآمد دارد. من راضي بودم با لقمه نان خالي هم بسازم و در يك چهارديواري با او زندگي كنم. دوست داشتم از جا برمي خاستم و خارج مي شدم. گلويم خشك شده بود و آنقدر نفسم را حبس كرده بودم كه به تنگي نفس دچار شدهبودم. به مادر نگاه كردم و با نگاه از او خواستم تا بگذارد بيرون بروم. گويي مادر از نگاهم خواند زيرا سرش را تكان دادو به استكانها اشاره كرد. از جا برخاستم و بعد از جمع كردن استكانها از اتاق خارج شدم.
بعد از ساعتي مهمانان عزم رفتن كردند. پريچهر مرا صدا كرد تا آنها را بدرقه كنم. خاله ها و زن دايي او رويم را بوسيدند و به گرمي از من خداحافظي كردند. تا كنار در هال آنها را بدرقه كردم و بعد به اشاره پريچهر به آشپزخانه برگشتم.
بعد از رفتن آنان جلسه مشورتي در خانواده برگزار شد. به خوبيمشخص بود كه خانواده او مورد تاييد پدر و عمو قرار گرفته اند اما بيشترين بحث سر شغل و درآمد او بود. آنجا بود كه فهميدم پدر شهاب خانه اي داشته كه هنوز هم هست زيرا شهاب گفته بود كه تا شبنم ازدواج نكرده و جهيزيه اش را تهيه نكرده و او را با ابرو به خانه بخت نفرستاده دست به فروش آن نخواهد زد.
عاقبت معلوم شد كه پدر از شهاب خوشش آمده و او را مناسبدامادي خودش تشخيص داده است. وقتي اين موضوع را از پريچهر شنيدم كم مانده بود بدون ملاحظه او را بغل كنم و ببوسم. اما به محض اينكه ياد شكم او افتادم از اين كار منصرف شدم و در عوض با خوشحالي دستانم را دور گردن او انداختم و او را بوسيدم.
تحقيقاتي كه لازم بود درباره او شود به عهده صادق گذاشته شد و من از اين بابت به حدي خوشحال بودم كه حد نداشت چون صادق آدم درستي بود و پدر نيز به او خيلي اطمينان داشت.
بعد از مراسم معارفه يك هفته براي جواب مهلت خواسته بوديم اما اگر به عهده من بود دوست داشتم همان لحظه جوابم را بدهم. مادر با اينكه هنوز نشان نمي داد كه شهاب را پسنديدهاست اما ديگر چيزي نمي گفت و من مي دانستم غرور او اجازه ابراز خوشحالي اش را نمي دهد. پوريا نيز شهاب را پسنديده بود.
بعد از تاييد صادق كه او را از همه نظر مناسب تشخيص داده بود پدر اجازه داد تا آنها دوباره به منزلمان بيايند. پدر به عمو گفته بود به خاطر اينكه شهاب پشتيباني ندارد و حالا كهروي پاي خودش ايستاده نمي خواهد شرايطي بگذارد كه او را از نظر مالي در تنگنا بگذارد. مادر به پرديس تلفن كرد و جريان را گفت و فرداي آن روز پرديس و سروش به تهران آمدند.
شب پنجشنبه كه مصادف با شب چله هم بود خانواده شهاب به منزلمان آمدند. اين بار بدون چادر و با بلوز و دامني از جنس حرير و به رنگ شيري براي پذيرايي مهمانان رفتم و پرديس حتي نمي گذاشت روسري سر كنم اما مادر به او گفتكه شرايط خودش فرق مي كرده و سروش به هر حال فاميل بوده. عاقبت با روسري حرير شيري رنگي كه به رنگ بلوز و دامن حرير گلدارم خيلي مي آمد با سيني چاي وارد شدم.صداي ماشاالله و به به دلم را به تپش انداخته بود. اين بار بدون لرز و ترس چاي را تعارف كردم حتي موقعي كه به شهاب چاي تعارف مي كردم به او نگاه كردم. شهاب چاي را از سيني برداشت و نگاه كوتاهي به من انداخت و گفت : متشكرم. چشمانش مي خنديد و مرا بيشتر از پيش واله و شيداي خودش كرد.
وقتي در مورد مهريه و ساير تشريفات صحبت مي كردند من در اتاق نبودم اما پرديس به من گفت كه بدون بحث و صحبت مهريه ام به نيت چهارده معصوم پانصد و چهارده تا سكه تعيين شده است و قرار است بعد از آزمايش خون در محضر عقد كنيم و بعد از عقد جشن كوچكي بگيريم. قرار عروسي هم آخر تابستان سال ديگر تعيين شده بود. وقتي صداي مبارك باد از اتاق شنيده شد چشمانم را بستم و خدا را شكر كردم. پرديس به دنبالم آمد و گفت كه به اتاق پذيرايي بروم.
مادر سام كه بزرگترين خاله شهاب بود انگشتري به دستم كرد و مرا بوسيد و بعد چادري سفيد سرم انداخت و با سلام و صلوات آن را اندازه زد. پس از آن پرديس به مهمانان شيرينيتعارف كرد. به پيشنهاد عمو براي اينكه من و شهاب بتوانيمراحت تر مقدمات آزمايش خون و ساير تشريفات قبل از عقد مثل خريد و غيره را انجام دهيم به مدت يك ماه صيغه شديم. مادر كه از كلمه صيغه خوشش نمي آمد ساز مخالف زد اما پدر گفت كه منظور راحتي هر دو خانواده است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#118
Posted: 15 Apr 2012 16:56
مي دانستم عروس و داماد بعد از خواستگاري با هم به تنهايي صحبت مي كنند اما در مورد من اين خبرا نبود. گويي هيچكس لزومي نمي ديد كه من و شهاب با همديگر صحبت كنيم و شايد همه يادشان رفته بود كه من و او هستيم كه بايدبه تفاهم برسيم. در مورد خانواده او مي دانستم همه آنها مي دانند كه شهاب حدود دو سال با من دوست بوده است اما خانواده خودم چه؟
به نظرم جز پرديس كسي نمي دانست كه من با او دوست بودم و گاهي هم با هم مخفيانه بيرون مي رفتيم. شايد هم من اينطور فكر مي كردم و مثل كبكي سرم را در برف كرده بودم. بعد از قضيه ديده شدن من و شهاب در ميدان ان قلاب مادر هم بويي از ماجرا برده بود. نويد هم كه مي دانست. زن عمو بود كه اين موضوع را به مادر گفت. پس به اين ترتيب از قرار معلوم همه مي دانستند جز خواجه حافظ و اين من بودم كه فكر مي كردم كسي از جريان دوستي من و او خبر ندارد.
آن شب بعد از رفتن مهمانان فهميدم كه صبح روز بعد به محضري خواهيم رفت تا بين من و شهاب صيغه محرميتي خوانده شود.
صبح روز بعد جمعه بود. مادر ساعت هشت صبح مرا از خواب بيدار كرد. با عجله از رختخواب بيرون آمده و حاضر شدم. قرار شد پرديس هم با من بيايد. مادر لزومي نمي ديد اما پرديس اصرار داشت كه با من باشد و من از اين بابت خوشحال بودم. ساعت يازده صبح بود كه شهاب و شوهرخاله اش به همراه خاله بزرگ او كه مادر سام بود به منزلمان آمدند. پدر به عمو زنگ زد تا از او بخواهد با ما به محضر بيايد. با اينكه اين كار لزومي نداشت اما پدر در همه حال احترام عمو را نگه مي داشت. من نيز به اتفاق پدر و پرديس سوار اتومبيل شديم و به طرف محضري در حوالي خيابان سنايي رفتيم كه سر دفتر آن دوست عمو بود و او مرا به مدت سه ماه به عقد موقت شهاب در آورد.
وقتي محضردار گفت: براي مهريه اين سه ماه آقاي داماد چه مهري را براي عروس خانم تعيين مي كنند؟
شهاب گردنبندي از جيب بغلش در آورد و آن را در دست من گذاشت.
محضردار لبخندي زد و گفت :
- ماشاالله داماد، جوان فهميده و برازنده ايست. انشاالله مبارك باشه.
خاله شهاب نيز سكه اي به عنوان هديه به من داد و بعد از بوسيدن صورتم، شهاب را هم بوسيد و گفت :
- انشاالله سفيد بخت بشيد.
وقتي از در محضر بيرون آمديم، شوهر خاله شهاب به اصرار مي خواست ما را به ناهار دعوت كند كه پدر گفت خانواده برادرم ناهار منزل ما هستند و انشاالله دفعه بعد. موقع خداحافظيشهاب با پدر دست داد و گفت كه براي عرض ادب بعد از ظهرخدمت مي رسد و پدر با خوشرويي گفت كه قدمش سر چشم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه شهاب با دسته گلي بزرگ به خانمان آمد. جلو رفتم و دسته گل را از او گرفتم. مادر با لبخندبه استقبال او آمد و پس از دست دادن با او با لبخند صورتش را بوسيد. از تعجب كم مانده بود شاخ در بياورم اما بعد پرديس برايم توضيح داد كه مادر براي هميشه محرم او شده است حتي اگر من و شهاب با هم ازدواج نكنيم.
به مناسبت آمدن او لباس سفيد رنگ و آستين كوتاه و يقه بازي را به همراه دامني مشكي و تنگ به تن كرده بودم كه باز مثل هميشه انتخاب پرديس بود اما جلوي پدر و مادر چادر سر كرده بودم. پدر بعد از مدتي كه پيش شهاب نشسته بود از جا برخاست و به او گفت كه مي خواهد بيرون برود. شهاب بلافاصله از جا برخاست كه او هم برود اما پدر با خنده به او گفت كه از زماني كه او را به عنوان داماد پذيرفته او را مثل پسرش مي داند و از او خواست كه آنجا را منزل خودش بداند و با خنده گفت كه مي خواهم سري به آن يكي دامادم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#119
Posted: 15 Apr 2012 16:57
بزنم تا مبادا فكر كند او را از ياد برده ام. خيلي واضح بود كه اين كار پدر براي اين بود كه شهاب اگر خواست با من حرفبزند راحت باشد و شرم حضورش او را معذب نكند. مادر و پورياهم با پدر به منزل پريچهر رفتند و فقط پرديس منزل ماند كه من تنها نباشم. بعد از رفتن پدر و مادر پرديس براي شستن حياط رفت تا ما راحت تر صحبت كنيم. اما قبل از رفتن چادر مرا از سرم كشيد و گفت كه بده من اين چادر رو آخه چه كسي جلوي همسرش رو مي گيره. اونم اين جور كه تو گرفتي. شهاب سرش را به زير انداخت و پرديس با لبخندي معني دار به او اشاره كرد.
اولين بار نبود جلوي شهاب بي حجاب قرار مي گرفتم اما نمي دانم چرا مثل كسي كه مي خواهد كار خطايي را انجام دهد وحشت زده بودم. بلوزم چسبان بود و برجستگي بدنم را به خوبي نشان مي داد. خيلي از او خجالت مي كشيدم اما من و او محرم بوديم. بعد از رفتن پرديس شهاب سرش را بلند كرد ونگاهي به من كرد. سرم را به زير انداختم و به گلهاي قالي خيره شدم. صداي شهاب را شنيدم كه گفت :
- حرف بزن تا باور كنم خواب نيستم.
اما من نيز چون خوابزده اي بودم كه همه ي اينها را رويا مي پنداشتم. هنوز مثل كودك خطا كاري ايستاده بودم گويي منتظر بودم شهاب اجازه نشستنم را صادر كند. شهاب از روي مبل بلند شد و به نزديكم آمد و دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را بالا گرفت. سپس نگاهي عميق به چشمانم انداخت و گفت :
- من به خوشبختي رسيدم و بايد با تمام وجود سعي كنم تا تو رو هم خوشبخت كنم، نگين دوست دارم برات زندگي خوبي بسازم تا اونايي كه فكر مي كنند، داماد كوچيك حاجي وضعش مثل اون دوتاي ديگه نيست از حرفي كه زدن پشيمون بشن. نمي خوام كسي فكر كنه من تو رو بخاطر ثروت بابات يا موقعيت خونوادگيتون انتخاب كردم. مي خوام به همه ثابت كنممن نگين رو فقط بخاطر خودش دوست دارم، بخاطر تمام وجودش، اون چشمهاي خوشگلش، اون نگاه شيرينش، اون صورت جذاب و دوست داشتنيش، اون لبخند شيطونش، اون لبهاي خوش فرمش مي خوام.
شهاب مكثي كرد و با لخند نگاهش را از روي لبانم برداشت و ادامه داد :
- دوست دارم زندگي برات بسازم كه شايد بتونه لايق وجود نازنينت باشه، مي خوام خونه اي داشته باشم كه وقتي نگين نازنينم پا تو اون ميذاره لايق قدمهاي خوشگلش باشه.
و بعد لبخندي زد و گفت :
- حالا كه بابات به اين بچه يتيم رحم كرده و دختر خوشگلشو بهش داده منم بايد نشون بدم كه مي تونم لياقت داشتنشو داشته باشم.
شهاب قدم ديگري به جلو برداشت و با دستانش بازوانم را گرفت. احساسي شيرين از تماس دستاي گرمش به بازوان برهنه ام به من دست داده بود، شهاب نيز چنين احساسي داشت زيرا نفسهايش كشدار و عميق بود و با هر نفسي چشمانش را مي بست.
با نگاهم صورت زيبايش را كاويدم و تك تك اجزاي متناسب آنرا به خاطر سپردم، گاهي نگاهم به مردمك چشمان سياهش كه به من خيره شده بود گره مي خورد و گاهي نيز نگاهم به روي لبان خوش فرم و دندانهاي رديفش كه پر از كلمات شيرين بود مي سريد. دوست داشتم براي اولين بار لذت آغوشش را تجربه كنم اما او همچنان با دستانش فاصلمان را حفظ كرده بود. از فكري كه مي كردم از خودم شرمم مي شد. به خودم گفتم : نه به اون خجالت اولت و نه به اين بي حيايي فكرت.
مدتي طولاني شهاب مرا به همان وضعيت نگه داشته بود و من هر لحظه انتظار داشتم او با نيروي بازوانش مرا در آغوش بگيرد كه بر خلاف تصورم، نگاه شهاب كمي سخت شد و بعد سرش را به آسمان بلند كرد و گفت :
- نگين مقاومت در مقابل جاذبه تو خيلي سخته اما شكستن غرور نيز براي من كه سالها سعي كردم روي پاي خودم بايستم از اون سخت تره.
شهاب سرش را پايين آورد و در حاليكه با نگاه نافذي به چشمانم خيره شده بود گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#120
Posted: 15 Apr 2012 16:57
- بنابراين تا زماني كه نتونم زندگي دلخواه يا دست كم زندگي كوچكي در شان تو برات تهيه كنم و تو رو با لباس سفيد عروسي به خونه خودم نبرم به ارواح خاك پدر و مادرم قسم مي خورم تا اون زمان چشم از جسمت بپوشم و تصاحبت نكنم.
كلام شهاب چنان مرا تكان داد كه از خجالت سرم را به زير انداختم و او با لبخند به دستانش تكاني داد تا من بار ديگر به او نگاه كنم. اما من نتوانستم به چشمان او نگاه كنم و به ياد بياورم كه او صحبت از جسمم كرده و همان لحظه من نيز در اين فكر بودم كه آيا تا زماني كه شهاب خانه اي نخريده من نيز بايد حسرت آغوشش را بر دل بكشم؟
راستش اين صحبت او درست در لحظه اي كه به اوج انتظار رسيده بودم و منتظر بودم مرا كه از نظر شرعي و عرفي حلالش بودم كمي سر خورده كرد. اما بر خلاف انتظارش شهاب با دستانش مرا جلو كشيد و بعد حلقه دستانش را از بازوانم جدا كرد و يك دستش را دور كمرم انداخت و با دست ديگرش سرم را به طرف خود بالا آورد.
از كار او تعجب كرده بودم چون هنوز از سوگند خوردن او چند لحظه نگذشته بود و نه تنها جسم من بلكه روح مرا به تصاحب خودش درآورده بود. بوي ادكلن ملايمي كه به صورتش زده بود با بوي خوش بدنش هوش و حواس را از سرم برده بود و مانند كسي كه داروي مخدري در او اثر كند در حال گيج شدن بودم. با نيروي ضعيفي خودم را عقب كشيدم و در حاليكه سرم را كمي عقب مي بردم گفتم :
- تو نبودي كه الان قسم خوردي؟
شهاب حلقه دستانش را تنگ تر كرد و گفت :
- چرا خود خودم بودم.
مقاومتم را بيشتر كردم و گفتم :
- پس معلوم هست چيكار مي كني؟
شهاب لبخندي زد و گفت :
- آره كاملا معلومه، دارم زن خوشگل خودمو براي اولين بار در آغوش مي كشم. اين از نظر تو اشكالي داره.
اخمي كردم و گفتم :
- پس قَسَمت چي مي شه؟
شهاب سرش را نزديك صورتم آورد و در همان حال گفت :
- نگين تصاحب جسم با اين خيلي فرق داره اگه بخوام از اينمپرهيز كنم اونوقت خودم هم تو مردي خودم شك مي كنم.
با وجودي كه از حرفش خجالت مي كشيدم اما با سماجت تمام پرسيدم :
- چه فرقي داره؟ مي خوام بدونم.
شهاب با نگاه خنداني مدتي به چشمانم خيره شد و بعد گفت:
- از پرديس بپرس بهت ميگه.
و من كه حضور او را با تمام وجود احساس مي كردم دست از پرسش و پاسخ كشيدم و با خود گفتم : حتما يادم باشه اينو ازپرديس بپرسم.
اولين تنهايي بعد از عقد موقتم با شهاب تجربه شيريني برايم گذاشت كه تا عمر دارم هيچ گاه فراموشش نخواهم كرد.
بعد از ساعتي كه مثلا حرفهايمان تمام شد و از اتاق بيرون آمديم پرديس برايمان دو ليوان چاي آورد به همراه بيسكوييت و ظرفي ميوه. نگاهي به پرديس كردم و با خنده گفتم :
- شهاب رو نمي دونم اما من يادم نمياد تا حالا ليواني چايي خورده باشم.
پرديس نگاه معني داري به من كرد و گفت :
- عيب نداره تجربه اش كن، اين تجربه بعد از اون تجربه برات لازمه.
متوجه حرفش نشدم و باز مثل هميشه كه تا خودش معني حرفش را نمي گفت چيزي سر در نمي آوردم سرم را تكان دادم كه يعني چه؟
پرديس به شهاب نگاهي كرد و با لبخند گفت :
- آقا شهاب زندگي با نگين يه كم مشكله چون بايد معني همه حرفاتونو براش ترجمه كنيد.
شهاب به من نگاه كرد و لبخند زد و بعد رو به پرديس كرد و گفت :
- خوب بياييد يه كار كنيم من و شما قرارداد ببنديم كه هر حرفي من زدم شما ترجمه كنيد و هر حرفي كه شما زديد من ترجمه كنم، چطوره؟
پرديس خنديد و گفت :
- قبول، اينطوري خيلي بهتره، البته من چون مي فهمم كه شما چه تكه هايي به خواهر من ميندازيد.
صداي خنده شهاب بلند شد و من به لب و دهان خوش فرم او كه با زيبايي به خنده باز شده بود نگاه مي كردم.
پرديس نگاهي به من انداخت و در حاليكه از اتاق خارج مي شد گفت :
- نگين چند دقيقه مياي بالا؟ كارت دارم.
بعد از رفتن او به شهاب نگاه كردم و گفتم :
- الان بر مي گردم!
شهاب لبخندي زد و سرش را تكان داد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن