انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 18:  « پیشین  1  ...  14  15  16  17  18  پسین »

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


مرد

 
- غلطي كه الان كردي ديگه تكرار نشه. ذليل شده بي آبرو، كي زورت كرده بود؟ خودت خواستي، نخواستي؟مگه اين همون پسره نبود كه به خاطرش فكر آبروي من و پدرت رو نكردي، فكر كردي من نفهميدم تو و اون....
فهميدم كه مي خواهد با هم ديده شدن من و او را در ميدان ان قلاب كه نويد شاهد آن بود، به رخم بكشد. با دست خوني را كه لبم را رنگين كرده بود پاك كردم و باز گفتم :
- حالا ديگه او رو نمي خوام.
و چشمانم را بستم تا وحشت و درد را با هم تجربه كنم.
ساعتي بعد با موهايي آشفته كه دسته هايي از آن هم كنده شده بود گوشه اتاقم كز كرده بودم. هنوز جاي گازي كه مادر از بازويم گرفته بود، مي سوخت. وقتي آستين بلوزم را بالا زدم كبودي بزرگي مانند جاي مهر روي بازويم بود. آرزو كردم اي كاش هيچ وقت جاي آن از بين نرود تا هميشه يادم بماند وقتي كه گفتم شهاب را نمي خواهم به خاطرش چه كتكي خوردم. هنوز حرفها و تهمت هايي كه مادر در حالي كه كتكم ميزد نثارم مي كرد، به ياد داشتم. او مرا بي آبرو و بي همه چيز و خيلي چيزهاي ديگر خوانده بود اما نمي دانست تمام اين ها به خاطر او و پدر بوده است.
عصر همان روز شهاب تلفن كرد تا با من صحبت كند اما منبا او حرف نزدم.
آن شب حتي براي لحظه اي پايين نرفتم. نمي دانم مادر جريان را براي پدر تعريف كرده بود يا فكر كرده بود كه باهمين كتك مرا سر عقل آورده است اما وقتي سر و كله عمو وزن عمو به خانه مان پيدا شد فهميدم كه همه موضوع را فهميده اند. مادر به اصطلاح از عمو و زن عمو براي سر عقل آوردن من كمك گرفته بود. زن عمو به اتاقم آمد و كلي نصيحتم كرد كه با اين كار آبروي پدر و مادرم را نبرم و خود را انگشت نماي مردم نكنم. با تمام دردي كه در وجودم بخصوص قلبم احساس مي كردم اما خنده ام گرفته بود. همان لحظه ياد شعري افتادم كه در دفترچه بيتا خوانده بودم :
خنده تلخ من از گريه غم انگيزتر است كارم از گريه گذشته كه چنين مي خندم
و به راستي خنده تلخ بر لبم نشسته بود. عمو مي گفت اگر شهاب را بخواهم آبروي خانواده ام مي رود و زن عمو عكس اين را مي گفت. دلم مي خواست فرياد بزنم و به آنها بگويم كه بروند گم شوند. اما سكوت كردم و هيچ نگفتم.
از فرداي آن روز هر كسي را كه مي شناختم براي نصيحت و سر عقل آوردن من به خانه مان آمد. حتي نيشا مرا از آن كار منع كرد و مي گفت :
- نگين عقلت رو از دست دادي؟ حيف شهاب نيست ولش كني.ديگه چه كسي رو مي خواي از اون بهتر باشه؟
اما بدتر از همه جواب دادن به خواهرانم بود. پريچهر با اينكه پا به نه ماهگي گذاشته بود و حركت برايش خيلي سخت شده بود براي نصيحت كردن من به خانه مان آمد و بدون نتيجه و در حالي كه از دستم ناراحت بود به خانه اش بازگشت.بدتر از او پرديس بود به خاطر اين موضوع به تهران آمد تا با من حرف بزند و بفهمد چه مرگم شده كه بي خود و بي جهت پشت پا به آبروي چندين و چند ساله پدرم زده ام. پرديس تمام خاطره هاي او را به يادم آورد. خوبي هاي او را به من يادآوري كرد، نصيحتم كرد و آخر سرم فرياد كشيد و شايد هم دلش مي خواست مانند بچگي ها كتكم بزند اما اين كار را نكرد در عوض با من قهر كرد و گفت كه ديگر دلش نمي خواهد خواهري به نام نگين داشته باشد. تنها جواب من براي تمام آنها سكوت بود.
خبر به خانواده شهاب هم رسيده بود كه نگين كور شده شهاب را نمي خواهد. خاله شهاب به خانه مان آمد اما من در اتاق را قفل كردم تا با او روبرو نشوم. هر كه از خانواده اش به خانه مان زنگ مي زد تا با من صحبت كند قبول نمي كردم اما وقتي بيتا به خانه مان زنگ زد، دلم نيامد كه براي آخرين بار صدايش را نشنوم. گوشي را برداشتم. او گريه مي كرد، التماس مي كرد و گفت اين كار را با شهاب نكنم بيتا گفت كه شهاب گفته كه من حتي حاضر نشدم تا با او صحبت كنمو دليل نخواستنم را به او بگويم. بيتا قسمم داد كه دليل اين كارم را به او بگويم اما من فقط گريه كردم و تكرار كردم اورا نمي خواهم و بعد بدون خداحافظي تلفن را قطع كردم.
بعد از يك هفته كه تمام تحقيرها و توهين ها را با درد شكسته شدن قلبم تحمل كردم عاقبت شبي پدر سر مادر و پرديس كه باز مرا دوره كرده بودند، فرياد كشيد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- راحتش بذاريد. كشتينش از بس كه بهش سركوفت زديد . تمومش كنيد. دلم تركيد از بس جلوم بچمو تيكه پاره كرديد.گوش كن پروين. ديگه دوست ندارم كسي به اين بچه توهين كنه. همش تقصير من گردن شكستس...
پدر نتوانست ادامه دهد كاملا مشخص بود كه بغضش سر باز كرده اما نمي خواست جلوي ما غرور مردانه اش را بشكند. پشت به ما كرد و به اتاقش رفت. اما همين كلامي بود براي پايان سرزنش ها. گويي با پذيرفتن اين موضوع از طرف پدر پرونده من و شهاب نيز بسته شد.
دو روز بعد با وكالت دادن من به عمو صيغه ام فسخ شد. حلقه نشان نامزدي و چادر نيم كاره اي را كه تازه آن را با نخكوك دوخته بوديم به همراه هدايايي كه در اين مدت شهاب برايم خريده بود و سكه اي را كه خاله اش به من هديه داده بود در بسته اي گذاشتم؛ حتي گردنبندي را كه به عنوان مهريه عقد موقتم از شهاب گرفته بودم در آن جاي دادم و آن را به دست عمو دادم تا به شهاب برگرداند.
عصر همان روز عمو كه واسطه بين من و شهاب بود به خانه مان آمد و پاكتي به دستم داد. در پاكت بسته بود اما مشخص بود جسمي حجيم به همراه كاغذي داخل آن است. ديگرماموريت عمو تمام شده بود و اين آخرين يادگار از عشق نافرجامم بود.
به اتاقم رفتم و نامه را باز كردم. گردنبندي كه مهريه ام بود داخل پاكت قرار داشت به همراه يك نامه به خط او. نامه را بوييدم و روي قلبم گذاشتم. جرات باز كردن تاي آن را نداشتم. مي دانستم نبايد انتظار نامه اي عاشقانه داشته باشم اما همينكه به خط شهابم بود با تمام دنيا برابري مي كرد.
شهاب در نامه نوشته بود :
قتل اين خسته به شمشير تو تقدير نبود
ورنه هيچ از دل بي رحمتو تقصير نبود
من ديوانه چو زلف تو رها مي كردم
هيچ لايقترم از حلقه ي زنجير نبود
سلام. شايد اين كلمه مقدس لايق چنين خداحافظي تلخي نباشدزيرا خداوند عالم به بشر نامي از نامهايش را هديد كرد تا به وقت ديدار هم آن را تكرار كنند و براي هم مهر و سلامت را بطلبند. شايد من و تو هيچگاه در خط مستقيمي از سرنوشت قرار نگيريم اما من آخرين طلب سلامتي را خواهانم، آن هم براي تو كه حتي مرا لايق كلامي ندانستي تا خطاي ناكرده ام را به من بگويي و مرا از اين سرگرداني و عذاب برهاني. از لحظه اي كه از هم جدا شديم مرتب از خودم مي پرسم كه چه كرده ام كه به چشمان تو گناهي نابخشودني به حساب آمد.
بارها به اميد به آستانت روي آوردم تا تو گناه نكرده ام را ببخشي و رشته محبتت را نگسلي اما افسوس كه تو حتي حرمتعشق را نگه نداشتي. حتي نخواستي پيش رويت زانو بزنم و از تو بخواهم مرا ببخشي و حتي خداحافظي نكردي. اما چرا؟ به چه جرمي محكوم به شكست شدم و پيش چشم خانواده و دوستانم خوار و حقير جلوه كردم. بعد از گذشت هفته اي از جداييمان، هنوز جوابي براي دل پرسشگرم نيافتم. آيا اين تقدير بود يا تقصير؟ كدام يك؟
نمي توانم نامت را به زبان بياورم و قلبم را از زخم اين عشق ريش نبينم اما تو بگو جرم من بيشتر بود كه نخواستم حرمت عشق را با گرمي لذت هوس لكه دار كنم يا تو كه عشق مرا به بهاي اندكي فروختي؟ كدام يك؟ تو با من چه كردي؟ تو بگو با اين قلب زخمي چه كنم؟ چطور به او بفهمانم كه همه دختران عشق را با پول مبادله نمي كنند. چطور بايد ديگر به زني اعتماد كنم و قلبم را خانه عشقش كنم؟ اما چه سخت است اسير دروغ بودن، عشق به رويا داشتنو دل به سراب بستن. تو چون سرابي در مسير زندگيم پيدا شدي تا بعد از مرگ عزيزترين كسانم اميد از دست رفته ام را به من بازگرداني اما افسوس بايد مي دانستم سراب فقط سراب است و هيچ گاه به حقيقت نمي پيوندد. برايم سخت است باور كنم الهه اي كه هر شب در محراب عشقش سر بر سجده مي گذاشتم بتي تراشيده از سنگ باشد. بتي زيبا كه عشق و احساس در قلب سنگي اش يك بازيچه است.
چيزهايي كه برايم پس فرستادي براي هميشه حفظ خواهم كرد تا درس عبرتي باشد براي يادآوري حماقتم كه هيچ گاه از ياد نبرم كه نبايد قلبم را خالصانه تقديم به دختري كنم كه مفهوم عشق را نمي داند. اما گردنبند را بر مي گردانم، چون مهريه ات براي زندگي كوتاهت با من بود و آن متعلق به توست زيرا نشان مهري بود كه به تو داشتم و اميدوارم آن هم براي تو يادآوربازي شومي باشد كه با قلب يك جوان عاشق كردي.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سادگي مرا ببخش كه خويش را تو خوانده ام
براي برگشتن تو به انتظار مانده ام
سادگي مرا ببخش كه دلخوش از تو بوده ام
تو را به انگشتر شعر مثل نگين نشانده ام
به من نخند و گريه كن چرا كه جز نياز تو
هر چه نياز بود و هست از در خانه رانده ام
اگر به كوتاهي خواب، خواب مرا سايه شدي
گلوي فرياد مرا سكوت دعوت تو بود
ولي من اين سكوت را به قصه ها رسانده ام
دوباره از صداقتم دامي براي من نساز
از ابتدا دست تو را در اين قمار خوانده ام
گناه از تو بود و من نيازمند بخششت
چرا كه من در ابتدا تو را ز خود نرانده ام
گناهكار هر كه بود كيفر آن مال من است
به جرم آن داغ عطش بر لب خود نشانده ام
آهي كشيدم و گردنبند را به گردنم آويختم تا هرگز يادم نرود كه هنوز عاشقم. عاشق او كه در سراسر نامه اش حتي يكبار مرا به نام نخوانده بود و حتي خداحافظي نكرده بود. شهاب نوشته بود عشق را با پول مبادله كرده ام. نمي دانستم از كجا اين موضوع را فهميده اما حدس زدم كه عمو براي توجيهكار من به او گفته است كه خوستگاري بهتر از او پيدا كرده ام و آنقدر پست و بي مقدار بوده ام كه بخاطر ثروت خواستگارم دست از او برداشته ام.
فكر مي كردم پس از خواندن نامه آنقدر گريه خواهم كرد كه دلم از گريه سير و عقده اين روزهاي سرد و بي رحم از دلم خالي شود اما نه بغضي در كار بود و نه اشكي پس زمينه آن بود گويا دلم هنوز در بهت و ناباوري بود. هنوز باور نمي كردم كه شهاب را براي هميشه از دست داده ام و هنوز اميدوار بودم كه از اين كابوس دهشتناك بيرون بيايم.
طرف پنجره اتاقم رفتم. خورشيد آخرين فروغش را از زمين بر مي گرفت شايد او نيز با اكراه به اين زمين پر از مكر و حيله نور مي تاباند. نگاهي به شعاع سرخ خورشيد كه خطي از خون به لبه ديوار كشيده بود انداختم و آرزو كردم كه اين آخرينديدار خورشيد از زمين باشد و زمين نيز مانند قلب سرد من يخببندد. حال كه قلب انسان كوهي از يخ بود چه اشكال داشت كهجسمشان هم مانند قلب يخي شان منجمد شود و به گورستان فراموشي سپرده شود.
به آرامي نامه شهاب را تا كردم و آن را روي لبه پنجره گذاشتم و خودكاري از روي ميز برداشتم و پشت نامه اش نوشتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حالا ديگه تو رو داشتن خياله، دل اسير آرزوهاي محاله. غبار پشتشيشه مي گه رفتي، ولي هنوز دلم باور نداره. حالا راه تو دوره،دل من چه صبوره، كاشكي بودي و مي ديدي زندگيم چه سوت و كوره. آسمون از غم دوريت، حالا روز و شب مي باره، ديگه تو ذهن خيابون منو تنها جا ميذاره، خاطره مثل يه پيچك مي پيچه رو تن خستم، ديگه حرفي ندارم دل به خلوت تو بستم.
به پيروز پيغام داده شد من حاضرم با او ازدواج كنم. اين خبر دو هفته بعد از جدايي من و شهاب در خانواده پيچيد. احساس ميكنم بهت و ناباوري تمام افراد فاميل را گرفته بود شايد همه حساب ديگري روي من بازكرده بودند. نمي دانم كه چه قضاوتي درباره ام مي كردند اما هيچ چيز براي من اهميت نداشت. پرديس هنوز به سنندج برنگشته بود و قرار بود تا بعد از عروسي ياسمين كه قرار بود به زودي برگزار شود تهران بماند. در طول اين دو هفته كه سخت ترين و بحراني ترين دوران زندگيم بود و احتياج داشتم كسي دلداريم بدهد پرديس با من سر سنگين بود اما وقتي شنيد مي خواهم با پيروز ازدواج كنم كم كم قهرش را فراموش كرد شايد هم كنجكاوي ذاتي اش باعث شد كه از قهرش دست بكشد. كنجكاوي حاصل از اين موضوع كه چرا در ابتدا به پيروز پاسخ مثبت ندادم و بعد از نامزدي ام با شهاب به اين فكر افتادم. اين نخسين پرسشي بود كه پس از آشتي كردن از من پرسيد. شايد فكر مي كرد فقط خود من مي توانم به اين پرسش پاسخ دهم.
شانه هايم را بالا انداختم و با لبخند تلخي گفتم :
- اين بوسه تقدير بود، شايد خداوندگِلِ شهاب رو مناسب گِلِ من نيافريده بود.
پرديس مات نگاهم كرد. شايد باورش نمي شد خواهر كوچكش كه هر نكته اي را بايد براي او مي شكافت فيلسوفانه پاسخش را بدهد.
پيروز دو روز بعد از شنيدن خبر مثبت از جانب من به منزلمان زنگ زد تا با من صحبت كند.
احساس مي كردم هنوز آمادگي پذيرش او را ندارم اما جلوي چشمان كنجكاو خانواده ام نمي توانستم بگويم كه نمي خواهم با او صحبت كنم. به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم. مادر به آشپزخانه رفت و پرديس به پوريا كه چشم به دهان من دوخته بود تا ببيند چگونه مي خواهم با پيروز صحبت كنم اشاره كرد كه هال را ترك كند.
صداي پيروز خيلي خوب و واضح به گوش مي رسيد. با شنيدن صداي او لرزشي وجودم را فرا گرفت. فكر اينكه با كسي صحبت مي كنم كه به زودي همسرش خواهد شد دلم را آشوب مي كرد. بايد فرصت بيشتري براي آمادگي پذيرش اوبه من مي دادند. هنوز فكر و ياد شهاب قلبم را ترك نكرده بود تا به فكر جايگزيني براي آن باشم. صداي پيروز گرم و دلنشين بود اما اين قلب سرد مرا گرم نمي كرد.
- سلام عزيزم.
- سلام.
- چطوري؟
- خوبم.
- مزاحمت كه نشدم؟
- نه كاري نداشتم.
- درسات در چه حاليست؟
- هيچ. ديگه درس نمي خونم.
- چرا؟
- هين جوري. ديگه خوصله ندارم.
- نگين. از درس بيايم بيرون. زنگ زدم حالت رو بپرسم و اينكه به خودم و خودت تبريك بگم. بيشتر به خودم كه تونستم عروسك خوشگلي مثل تو رو مال خودم بكنم.
چشمانم را بستم و سوزشي را در قلبم احساس كردم. هنوز ابراز محبت از كس ديگري را خيانت به شهاب مي دانستم. پيروز بدون هيچ منظور و از سر محبتي كه نسبت به من احساس مي كرد مرا عروسك خواند. خودم نيز منظور او را فهميدم اما دوست داشتم كلام او را به نوع ديگري تعبير كنم. با خود گفتم : پيروز تو بهاي گزافي بخاطر من به پدرم پرداختي بدون اينكه بدوني منم از اين معامله خبر دارم، تو عشقم رو ازم گرفتي و انتظار داري قلبم رو خالصانه بهت ببخشم اما فقط من مي دونم كه تو، تو اين معامله ضرر كردي. قلب من متعلق به شهابه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
حالا ديگه تو رو داشتن خياله، دل اسير آرزوهاي محاله. غبار پشتشيشه مي گه رفتي، ولي هنوز دلم باور نداره. حالا راه تو دوره،دل من چه صبوره، كاشكي بودي و مي ديدي زندگيم چه سوت و كوره. آسمون از غم دوريت، حالا روز و شب مي باره، ديگه تو ذهن خيابون منو تنها جا ميذاره، خاطره مثل يه پيچك مي پيچه رو تن خستم، ديگه حرفي ندارم دل به خلوت تو بستم.
به پيروز پيغام داده شد من حاضرم با او ازدواج كنم. اين خبر دو هفته بعد از جدايي من و شهاب در خانواده پيچيد. احساس ميكنم بهت و ناباوري تمام افراد فاميل را گرفته بود شايد همه حساب ديگري روي من بازكرده بودند. نمي دانم كه چه قضاوتي درباره ام مي كردند اما هيچ چيز براي من اهميت نداشت. پرديس هنوز به سنندج برنگشته بود و قرار بود تا بعد از عروسي ياسمين كه قرار بود به زودي برگزار شود تهران بماند. در طول اين دو هفته كه سخت ترين و بحراني ترين دوران زندگيم بود و احتياج داشتم كسي دلداريم بدهد پرديس با من سر سنگين بود اما وقتي شنيد مي خواهم با پيروز ازدواج كنم كم كم قهرش را فراموش كرد شايد هم كنجكاوي ذاتي اش باعث شد كه از قهرش دست بكشد. كنجكاوي حاصل از اين موضوع كه چرا در ابتدا به پيروز پاسخ مثبت ندادم و بعد از نامزدي ام با شهاب به اين فكر افتادم. اين نخسين پرسشي بود كه پس از آشتي كردن از من پرسيد. شايد فكر مي كرد فقط خود من مي توانم به اين پرسش پاسخ دهم.
شانه هايم را بالا انداختم و با لبخند تلخي گفتم :
- اين بوسه تقدير بود، شايد خداوندگِلِ شهاب رو مناسب گِلِ من نيافريده بود.
پرديس مات نگاهم كرد. شايد باورش نمي شد خواهر كوچكش كه هر نكته اي را بايد براي او مي شكافت فيلسوفانه پاسخش را بدهد.
پيروز دو روز بعد از شنيدن خبر مثبت از جانب من به منزلمان زنگ زد تا با من صحبت كند.
احساس مي كردم هنوز آمادگي پذيرش او را ندارم اما جلوي چشمان كنجكاو خانواده ام نمي توانستم بگويم كه نمي خواهم با او صحبت كنم. به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم. مادر به آشپزخانه رفت و پرديس به پوريا كه چشم به دهان من دوخته بود تا ببيند چگونه مي خواهم با پيروز صحبت كنم اشاره كرد كه هال را ترك كند.
صداي پيروز خيلي خوب و واضح به گوش مي رسيد. با شنيدن صداي او لرزشي وجودم را فرا گرفت. فكر اينكه با كسي صحبت مي كنم كه به زودي همسرش خواهد شد دلم را آشوب مي كرد. بايد فرصت بيشتري براي آمادگي پذيرش اوبه من مي دادند. هنوز فكر و ياد شهاب قلبم را ترك نكرده بود تا به فكر جايگزيني براي آن باشم. صداي پيروز گرم و دلنشين بود اما اين قلب سرد مرا گرم نمي كرد.
- سلام عزيزم.
- سلام.
- چطوري؟
- خوبم.
- مزاحمت كه نشدم؟
- نه كاري نداشتم.
- درسات در چه حاليست؟
- هيچ. ديگه درس نمي خونم.
- چرا؟
- هين جوري. ديگه خوصله ندارم.
- نگين. از درس بيايم بيرون. زنگ زدم حالت رو بپرسم و اينكه به خودم و خودت تبريك بگم. بيشتر به خودم كه تونستم عروسك خوشگلي مثل تو رو مال خودم بكنم.
چشمانم را بستم و سوزشي را در قلبم احساس كردم. هنوز ابراز محبت از كس ديگري را خيانت به شهاب مي دانستم. پيروز بدون هيچ منظور و از سر محبتي كه نسبت به من احساس مي كرد مرا عروسك خواند. خودم نيز منظور او را فهميدم اما دوست داشتم كلام او را به نوع ديگري تعبير كنم. با خود گفتم : پيروز تو بهاي گزافي بخاطر من به پدرم پرداختي بدون اينكه بدوني منم از اين معامله خبر دارم، تو عشقم رو ازم گرفتي و انتظار داري قلبم رو خالصانه بهت ببخشم اما فقط من مي دونم كه تو، تو اين معامله ضرر كردي. قلب من متعلق به شهابه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پيروز صحبت مي كرد اما من صداي او را نمي شنيدم زيرا در افكار شومي غرق شده بود. در اين فكر بودم كاري كنم كه دست او هيچ وقت به من نرسد. از آرامش پدر مي فهميدم كهحواله پيروز به دستش رسيده و خيالش را راحت كرده است. پس اگر براي من حادثه اي پيش مي آمد چون قبول كرده بودم كه با او ازدواج كنم هيچگاه پولي را كه به عنوان وام براي پرداخت ديون پدر به او داده بود پس نمي گرفت. لبخندي شيطاني به لبم نشسته بود. با اين افكار مي توانستم به همه كساني كه باعث شده بودند با ترك شهاب به خواسته هايشان برسند دهن كجي كنم. البته بيشترين ضرر را پيروز مي كرد اما او كه گناهي نداشت و حتينمي دانست كه من و شهاب نامزد كرده بوديم. به ياد چشمان طوسي و پر احساس پيروز افتادم. به ياد سرگذشت پردردش و به ياد رژينا افتادم. مرگ من با او چه مي كرد؟ آيا ميتوانست نگين ديگري براي خود پيدا كند؟ بي شك تنها نگين دنيا نبودم و او هم مانند شهاب به اين نتيجه مي رسيد كه مرا فراموش كند. صداي پيروز مرا به خود آورد.
- نگبن، هنوز گوشي دستته؟
- بله ... بله بفرماييد.
- خب پس هنوز اونجايي، اما فكر مي كنم حرفم رو نشنيدي.
- بله ... راستش نشنيدم چي گفتيد.
- مهم نيست وقتي ببينمت بازم حرف مي زنيم. اما مي خواستمبگم من چهارشنبه عصر به ايران پرواز مي كنم.
سكوت كردم. تا چهارشنبه فقط سه روز ديگر باقيمانده بود.با خود فكر مي كردم آيا اين وقت كمي براي اجراي نقشه ام نيست؟
- نگين مي خوام خودت اين خبر رو به خونواده بدي. باشه.
- بله. بله چشم.
- خوب. تو با من صحبتي، كاري نداري؟
- نه خداحافظ.
- خداحافظ عزيرم . به اميد ديدار در تهران. فرودگاه مهرآباد.
گوشي را سر جايش گذاشتم و به طرف آشپزخانه رفتم. پرديس روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و در حال پاك كردن برنج بود. مادر مشغول درست كردن شام بود. روي صندلي كنار پرديس نشستم و با انگشتانم با برنجها بازي كردم. پرديس سيني برنج را كنار كشيد و لبخندي به من زد. دانه برنجهايي كه روي ميز ريخته بود برداشتم و داخل سيني ريختم وبدون اينكه به كسي نگاه كنم گفتم :
- پيروز چهارشنبه شب مياد.
از جا بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم. هنوز به وسط هال نرسيده بودم كه صداي پرديس را شنيدم كه به مادر گفت :
- پس خودمون رو براي عروسي بايد آماده كنيم.
- تا خدا چي بخواد.
آهي كشيدم و پا روي پلكان گذاشتم تا به اتاقم پناه ببرم. بايد در مورد مسئله مهمي فكر مي كردم.
روز بعد موقعيتي پيش آمد تا به همراه پرديس به خريد برويم. قرار بود به مناسبت آمدن پيروز براي خريد چند دست لباس بيرون بروم. آن روز بعد از مدتها كه خودم را در خانه حبس كرده بودم پا به خيابان گذاشتم. ديدن كوچه و خيابان برايم تازگي داشت از همان اول از بيرون آمدن پشيمان شده بودم. اواسط بهمن بود. هوا سوز سردي داشت. ميدان را به مناسبت سالگرد پيروزي ان قلاب چراغاني كرده بودند. پرديس پيشنهاد كرد براي خريد به سمت جمهوري برويم. مخالفتي نداشتم. برايم فرقي نمي كرد از كجا لباس بخرم. سوار ماشيني شديم كه به طرف ميدان وليعصر مي رفت و بعداز آن با اتوبوس به سه راه جمهوري رفتيم. به پيشنهاد پرديس به طرف پاساژ ميلاد رفتيم و از سر پاساژ شروع كرديم به تماشاي مغازه ها. من فقط نگاه مي كردم و پرديس نظر مي داد و مرتب صحبت مي كرد. خيلي دلم مي خواست بگويم كه كمتر صحبت كند تا بتوانم افكارم را متمركز كنم اما دلم نيامد ناراحتش كنم. چند لباس چشم پرديس را گرفت و از من خواست تا آنها را پرو كنم اما من حوصله اين كار را نداشتم و به بهانه اينكه از آنان خوشم نيامده از اين كار سر باز زدم. پرديس بدون اينكه حتي ناراحت شود از اين مغازه به مغازه ديگر مي رفت و با صبر و حوصله مخالفتهاي مرا تحمل مي كرد. هرچقدر او خوشحال و سر حال بود من كسل و بي حوصله بودم. عاقبت با اصرار پرديس دو دست لباس خريدم كه يكي از آنان را قرار بود عروسي ياسمين كه هفته ديگر برگزار مي شد بپوشم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پرديس به من نگاه كرد. تاثر در چشمانش موج مي زد. اشك چشمانش را مانند شيشه اي شفاف كرده بود. سرم را تكان دادم و گفتم :
- بهتره بريم خونه، مامان نگران مي شه.
خواستم از جايم بلند شوم كه پرديس دستم را گرفت و گفت :
- صبر كن كارت دارم.
سر جايم باقي ماندم اما خودم را جمع كردم. سرما به روحم نيز نفوذ كرده بود و احساس مي كردم در حال انجماد هستم.
پرديس متوجه شد سردم است و اشاره كرد كه بلند شويم و راه برويم. همانطور كه قدم مي زديم گفت :
- نگين به من راست بگو. هنوز شهاب رو دوست داري؟
سرم را تكان دادم و گفتم :
- نه.
پرديس قدمي برداشت و به طرفم چرخيد و گفت :
- داري دروغ مي گي. چشماتو ندزد ... به من نگاه كم. من پرديسم. مي دوني كه منو خوب مي شناسي پس سعي نكن مثل بقيه منو خر كني. همون بار اولم كه به من گفتي شهاب رو نمي خواي فهميدم دروغ مي گي چون چشمات داد مي زد كه عاشقشي اما هر چي فكر كردم ديدم اين مخالفت از طرف خودته و با اينكه همه تو رو از اين كار منع مي كردن پاتو كردي تو يه كفش كه اونو نمي خواي. اون موقع فكر كردم شايد اشتباه كردم و هنوز تو رو نشناختم. اما امروز كه به اون نگاه مي كردي تو چشمات ديدم و برام يقين شد كه هنوز دوستش داري، اما چرا پا روي عشق و علاقه ات گذاشتي وهمه چيز رو بهم ريختي، اين سواليه كه فقط خودت بايد به او جواب بدي. حالا به من بگو شهاب چيكار كرده بود كه با تمام دوست داشتنت به يه كلمه همه چيز رو خراب كردي؟
- پرديس منو شهاب براي هم ساخته نشده بوديم. باور كناينو وقتي فهميدم كه با هم نامزد كرده بوديم. خواستم تا دير نشده راهم رو جدا كنم.
- بچه جون خر خودتي. من تو رو از زمان به دنيا اومدنت مي شناسم پس راستشو بگو و خودت رو خلاص كن. شهاب رو نمي خواستي كه وقتي تو خيابون ديديش مي خواستي خودت رو بكشي.
مي دانستم پرديس چون بازپرسي تا ته و توي قضيه را از زبانم بيرون نكشد دست از سرم بر نخواهد داشت از طرفي سرما و خستگي عذابم مي داد. چشمانم را بستم و به طرف پرديس برگشتم و گفتم :
- من نمي خواستم اون كارو بكنم اما تو چي رو مي خواي بدوني؟
- مي خوام بدونم چرا به شهاب گفتي نه و بعد به پيروز جواب مثبت دادي. اين وسط چه چيز باعث شد يه شبه از شهاب دل ببري؟
- بخاطر اينكه از پيروز بيشتر خوشم مي اومد.
- خيلي غلط كردي اگه پيروز رو مي خواستي چرا همون دفعه اولو دومي كه ازت خواستگاري كرد جواب ندادي؟
- براي اينكه اون موقع نمي دونستم پيروز رو دوست دارم.
پرديس لحظه اي سكوت كرد و درحاليكه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت :
- باشه نگين. فكر مي كردم هنوز بهترين دوست و محرم رازت هستم اما مثل اينكه بعد از ازدواجم با سروش خيلي خودت رو از من جدا كردي. مي خواي نگي نگو اما دروغ هم نگو چون چشمات نشون مي ده دروغ مي گي اونقدر واضح كه خودمرو يه احمق فرض مي كنم.
دو قطره اشك به روي گونه هايش سر خورد و سپس نگاهش را از چشمانم گرفت و به نقطه ديگري معطوف كرد. دلم فشرده شد، تا به آن لحظه گريه او را نديده بودم. حتي نيمه شبي كه سروش با مارال عقد كرده بود و من شاهد گريه اش بودم فقط صدايش را شنيده بودم. تا آن موقع نديده بودم كه او اشك بريزد به طوري كه هميشه فكر مي كردم او اراده اي آهنين دارد اما حالا ديدم كه اين اراده تبديل به ضعف شده و از آن مظهر قدرتي كه هميشه تكيه گاه و باعثمباهاتم بود اثري باقي نمانده است. گريه پرديس دلم را به درد آورد و همين احساس قفل دهانم را باز كرد. دست پرديس راگرفتم و گفتم :
- پرديس بهت راستش رو مي گم اما تو رو خدا باز هم مثل هميشه باش. نمي خوام كسي از اين موضوع باخبر بشه. قسم بخور.
پرديس چشمان اشك آلودش را به من دوخت و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- پرديس بهت راستش رو مي گم اما تو رو خدا باز هم مثل هميشه باش. نمي خوام كسي از اين موضوع باخبر بشه. قسم بخور.
پرديس چشمان اشك آلودش را به من دوخت و گفت :
- بهت قول مي دم. به جون مامان و بابا. به مرگ سروش قسم مي خورم كه چيزي به كسي نمي گم.
سرم را خم كردم و گفتم :
- آره بهت دروغ گفتم. هنوز شهاب رو دوست دارم و اونو مي پرستم.
- خب؟
- ديگه چي دوست داري بدوني.
- يعني با اون لجبازي كردي؟ حرفتون شده؟ چيزي بهت گفته بود؟
- نه، اون خوب تر از اين بود كه بخواد كاري كنه كه من ناراحت بشم.
- خب چي شد كه گفتي نمي خوايش؟
- گفتنش بي فايده اس، همه چيز تموم شده.
- نگين من مي رم با اون حرف مي زنم. بهش مي گم تصميمت بچه گانه بوده. اشتباه كردي. اونم تو رو دوست دارهاينو از نگاه امروزش فهميدم.
- نه پرديس تو اين كارو نمي كني.
- چرا؟
- من حالا نامزد پيروز هستم. يادت رفته؟
پرديس با حالت كلافه اي دستش را به صورتش كشيد و گفت :
- تو واقعا پيروز رو مي خواي؟
لبخند زدم و گفتم :
- اگه اين بار هم بگم پيروز رو نمي خوام بابا سرم رو مي ذاره گوشه باغچه گرد تا گرد مي بره.
اخمهاي پرديس در هم شد و گفت :
- نگين راستش رو بگو اگه پيروز رو نمي خواي من تا آخرش پشتت هستم. نمي ذارم كسي به تو زور بگه.
حرف پرديس يك تعارف نبود مي دانستم او به هر قيمت كه شده اين كار را مي كند اما براي هر كاري دير شده بود شايد اگر همان روز اول كه صحبت پدر و عمو را شنيده بودم اين موضوع را با پرديس در ميان مي گذاشتم او راه حلي براي مشكلم پيدا مي كرد اما حالا خيلي دير شده بود و اين ديگر چيزي را عوض نمي كرد. سرم را تكان دادم و گفتم :
- پيروز مرد خوبيه، مي تونم اونو دوست داشته باشم. شايد فراموش كردن شهاب خيلي طول بكشه اما با تكيه به پيروز اونو فراموش كنم. آره حتما فراموشش مي كنم.
پرديس نفس عميقي كشيد و گفت :
- نگفتي چرا ...
حرفش را قطع كردم و گفتم :
- پرديس ديگه چيزي نپرس همه چيز رو مي گم اما حالا نه چوننمي خوام، نمي تونم چيزي بهت بگم. بعد. بعد حتما همه چيز رو بهت مي گم.
پرديس حال خرابم را درك كرد و ديگر چيزي نپرسيد. به همراه او به خانه رفتيم. سردرد و سر گيجه ام نشان مي داد كه باز هم مريض شده ام و بدون اينكه ميلي به خوردن شام داشته باشم به اتاقم رفتم تا بخوابم. آن شب كابوس تا سپيده صبح همراه من بود. تا چشمم را به هم مي گذاشتم خواب مي ديدم كه اتوبوسي غول پيكر از روي بدنم رد مي شود. حتي صداي خرد شدن استخوانهايم را مي شنيدم و سراسيمه از خواب مي پريدم. تا صبح چند بار اين كابوس تكرار شد به طوري كه مي ترسيدم چشمانم را ببندم و آنقدر به سياهي شب از پنجره اتاقم نگاه كردم كه به سپيدي تبديل شد و آن وقت مي توانستم با خيال راحت چند ساعتي بخوابم.
پيروز به ايران آمد و من از معدود كساني بودم كه براي استقبالش به فرودگاه رفتم. به غير از من و پرديس كه او هم همراه سروش آمده بود دختر ديگري از فاميل به فرودگاه نيامده بود. عمو و زن عمو و نيما هم آمده بودند.
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نگيــــــــــــن (فصل 16)
پيروز بعد از روبوسي با پدر و عمو و نيما و سروش و سلام و احوالپرسي با مادر و زن عمو به طرف من و پرديس آمد. بعد از خوش و بش با پرديس نگاهي به من كرد و با لبخند گفت سلام و سپس دستش را به طرفم دراز كرد. غمگين و دلشكسته بودم اما لبخندش را پاسخ كفتم و دستم را داخل دستش گذاشتم. دو روز وقت داشتم تا به او فكر كنم، به او كه در اين بازي شوم گناهي جز دوست داشتن من نداشت. مقصر او نبود، سرنوشت من اين گونه رقم خورده بود پس دليل نداشت گناه ديگران را به گردن او بياندازم. او دستم را فشرد و گفت :
- نگين تو اين مدت خيلي تغيير كردي.
نپرسيدم چه تغييري فقط سرم را تكان دادم و حرف او را تاييد كردم.
همراه او از سالن فرودگاه بيرون آمديم. پدر او را دعوت كردبه خانمان بيايد اما پيروز ترجيح داد به همراه نيما به منزلشبرود. نيما و پيروز در توقفگاه فرودگاه از ما جدا شدند. ما و خانواده عمو هم به طرف خانه برگشتيم. بعد از رسيدن به منزل رفتم تا در اتاقم چند ساعتي استراحت كنم.
آنقدر به سرعت مقدمات عقد من فراهم شد كه خودم نيز به حيرت افتادم. گويي زمين و زمان همه دست به دست هم داده بودند تا هرچه زودتر سرنوشت مرا تعيين كنند. من نيز مانند كسي كه در سراشيبي تندي قرار گرفته باشد و از طرفي بادي تند از پشت سرش بوزد تن به قضا داده بودم و خودم را به دست تقدير سپرده بودم. به فاصله يك هفته بعد از مراسم عروسي ياسمين و اميد وقتي مانند خواب زده اي به خودم آمدم لباس عروسي به تن داشتم و منتظر پيروز بودم كه به اتفاق او به هتلي كه قرار بود عقدم نيز آنجا برگزار شود بروم. پيروز با خودروي پاترول مشكي رنگي كهبا حصيرهايي به شكل پاپيون و گلهايي سرخ و زيبايي تزئينشده بود به دنبالم آمد. لحظه اي كه او از در آرايشگاه داخل مي شد بغض شديدي گلويم را مي فشرد و دلم مي خواست بگريم. او كت و شلواري به رنگ مشكي و بلوزي سفيد به تن داشت و كرواتي به رنگ سفيد و مشكي به يقه آن زده بود. به محض ورودش بوي ادكلن خوشبويي كه زده بود فضا را معطر كرده بود. پيروز خيلي برازنده بود اما اين دلم را راضي نمي كرد. هنوز نمي توانستم او را به چشم همسرم نگاه كنم. دلم را مي خواستم تا بتوانم او را بپذيرم اما او سر جايش نبود. من دلم را جايي گذاشته بودم كه مي دانستم كجاست اما نمي توانستم به سراغش بروم. اين موجب آزارم بود. نمي خواستم به پيروز خيانت كنم اما دوست داشتم به جاي او شهاب بود كه از زيبايي چهره ام بهره مي گرفت و او بود كه تور روي صورتم را پس مي زد. او با آن چشمان سياهشيطان كه دنيايي حرف در آن بود به رويم لبخند مي زد.
احساس مي كردم بيتاب شده ام و دوست دارم تو را از روي سرم بكشم و لباس عروسي را به تنم پاره كنم و چون ديوانه اي گيسو پريشان كرده فرياد كنم : دلم را به من برگردانيد . عشقم را از من نگيريد. دلم مي خواست آنقدر فرياد كنم كه روحم دست از كالبد خاكي ام بردارد. پيروز با نگاه مهرباني كه به چشمانم دوخته بود مستقيم به طرفم آمد. نگاهم را از چشمانش كه عشق و تحسين از آن مي باريد گرفتم و به زير دوختم. از او خجالت مي كشيدم زيرا احساس مي كردم به او خيانت مي كنم. او نگيني را مي خواست كه روح و جسمش از آن خودش باشد. نه اينكه جسمش پيش او باشد و روحش جايي باشد كه قلبش بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مانند عروسكي ايستاده بودم تا او جن 30 را كه برايش بهاي گزافي پرداخته بود ببيند و اين بيشتر از هر چيز باعث عذابم بود. خودم را در قالب جن 30 قابل خريد و فروش مي ديدم. پيروز مهربان بود و با لطافت و ظرافت با من رفتار مي كرد اما اين فكر لحظه به لحظه در من بيشتر شكل مي گرفت كه عمو مرا از شهاب دزديده و پيروز اين جنس دزدي را خريده و فكر مي كردم در اين معامله فقط او ضرر كرده است. به همينجهت دلم برايش مي سوخت. پيروز تور را از روي سرم برداشت. اما به او نگاه نكردم. دستش را زير چانه ام گذاشت و سرم را به طرف خودش بالا كشيد. باز هم به او نگاه نكردمو نگاهم را از او دزديدم. او بدون شك مي توانست از نگاهم بخواند كه هنوز نتوانسته ام رضايت قلبم را جلب كند. پيروز خم شد و بوسه اي به لبانم نشاند. تكان سختي خوردم. گويي شوكي به من وارد شده بود. خواستم خودم را عقب بكشانم اما او با دستش مرا نگه داشته بود. سرم را پايين انداختم و با تنفر دندانهايم را به هم فشار دادم اما او متوجه اين حركت مننشد. صدايش را شنيدم كه با احساس و مهربان بود :
- نگينم، عزيزم. همسر كوچولوي دوست داشتنيم. فكر مي كنم رو ابرا قدم بر مي دارم. بهت قول مي دم هيچ وقت نخوام از اين احساس بيرون بيام. بهت قول مي دم كه هميشه مثل حالا دوستت داشته باشم.
و بعد دوباره دستش را به زيرچانه ام برد و گفت :
- نگين تو نمي خواي به من قول بدي؟
به چشمان طوسي و خوش رنگش نگاه كردم و مانند گنگي پرسيدم :
- چه قولي؟
- اينكه دوستم داشته باشي، به من وفادار بموني و هميشه متعلق به من باشي.
بيشتر احساس گناه كردم. كمي مكث كردم بايد همان لحظه به او جواب مي دادم. من ديگر متعلق شهاب نبودم پس روا نبود بازي خطرناكي را با پيروز شروع كنم. اگر او را نمي خواستم بايد همان لحظه اين را به او مي گفتم و اگر قرار بودگذشته ام را فراموش كنم و آينده ام را با تكيه بر او آغاز كنمبايد به او مي گفتم كه تا آخر به او وفادار خواهم ماند حتي اگر آن لحظه هم نمي توانستم به او بگويم كه دوستش دارم اما مي بايست سعي مي كردم كه دوستش داشته باشم. به پيروز نگاه كردم و گفتم :
- قول مي دم روزي اونطور كه بايد دوستت داشته باشم، از همين لحظه و براي هميشه. يعني تا جايي كه زمان اقتضا كنه به تو وفادار خواهم بود.
پيروز با لبخند به من نگاه مي كرد و معلوم بود كه در حرفم تامل مي كند.
در اتاق عقد مجللي كه متعلق به هتل بود و خيلي زيبا آذين بنديشده بود كنار پيروز نشستم و عاقد خطبه عقد را جاري كرد. عاقد با صدايي پر ابهت صيغه عقدر را مي خواند و طنين صدايش به قلبم فشار مي آورد. ندايي از درون تلنگري بر احساسم مي زد كه نگين تو از اين پس متعلق به پيروزي. فقط اوست كه مي تواند فرمانرواي قلبت باشد. اين ازدواج تقدير توست، پس بوسه تقدير را بر پيشاني ات بپذير و راضي به اين تقدير باش.
آنقدر طنين اين ندا در گوشم بلند بود كه صداي عاقد را نمي شنيدم كه به عربي جملاتي را مي خواند. اشك در چشمانم حلقه زد. با گفتن بله براي هميشه بايد دلم را فراموش مي كردم نمي بايست اين بله فقط در زبانم جاري مي شد. بلكه با تمام قلب و روحم مي بايست پيروز را قبول مي كردم. صداي عاقد را شنيدم كه گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 15 از 18:  « پیشین  1  ...  14  15  16  17  18  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA