ارسالها: 7673
#151
Posted: 15 Apr 2012 18:52
- دوشيزه مكرمه، محترمه، سركار خانم نگين فروغي صبيه گرامي آقاي نادر فروغي، آيا به بنده وكالت مي دهيد كه شما را با مهريه معلوم يك جلد كلام الله مجيد و يك شاخه نبات و تعداد هزار و چهارده سكه تمام بهار آزادي به نيت چهارده معصوم متبرك و پاك به عقد دائم آقاي پيروز بهزاد فرزند مرحوم پولاد بهزاد در بياورم؟ آيا وكيلم؟
هنوز زود بود اين خطبه بايد دوبار ديگر خوانده مي شد. پرديس به من ياد داده بود كه بعد از سه بار خواندن خطبه بگويم : با اجازه پدر و مادر عزيزم و عموي گرامي ام و ديگر بزرگان فاميل بله. اما دلم نمي خواست اين خود شيريني را بكنم. اگر خواست پدر عزيز و عموي گرامي ام نبود پس من اينجا چه غلطي مي كردم. چشمانم را بستم. دو قطره اشك از روي چشمانم به روي گونه هايم سريد. پيروز متوجه اشكي كه از چشمانم چكيد، شد زيرا از داخل آيينه بزرگ مقابلم مرا نگاه مي كرد. آهسته سرش را جلو آورد و گفت :
- نگين حالت خوبه؟
سرم را تكان دادم و نشان دادم كه هيچ مشكلي وجود ندارد.
بار ديگر خطبه خوانده شد. در حين خواندن خطبه دوم سرويسهاي طلا و جواهري كه به عنوان زيرلفظي از طرف اقوامي كه در اتاق بودند به من داده مي شد، بدون اينكه صحبتي رد و بدل شود يكي يكي داخل سبد بزرگي كه به شكل قو بود و كنار سفره عقد گذاشته شده بود سرازير مي شد. با وجودي كه دلم لبريز از غم و نگراني بود اما از اين كار خنده ام گرفته بود به نظرم مي رسيد كه آنها نيز سهم مرا از اين بازي پرداخت مي كنند.
براي دومين بار هم جوابي ندادم. به محض شروع خطبه سوم پرديس سرش را جلو آورد و گفت :
- اين دفعه يادت نره. همون جور كه گفتم بگو. باشه؟
سرم را تكان دادم اما به هيچ وجه قصد نداشتم كلامي را كه پرديس سر هم كرده بود بگويم. همانطور كه عاقد خطبه را مي خواند با خودم گفتم : به خاطر خوبي پيروز، بخاطر مهرباني اش، بخاطر اينكه مرا دوست دارد و بخاطر اينكه شهاب در تقدير من نبود. در همين موقع عاقد با صداي كشداري گفت :
- عروس خانم وكيلم.
نفس عميقي كشيدم و لحظه اي چشمانم را بستم و سپس گشودم و در حاليكه به پيروز كه او هم به من چشم دوخته بود نگاه مي كردم گفتم :
- بله.
صداي دست و مبارك باد بلند شد. پدر و سپس عمو صورتم را بوسيدند و بعد از آن مادر مرا در آغوش گرفت اما من احساسي در برابر شادي آنان نداشتم.
دوست داشتم اين بازي زودتر پايان بگيرد. از بس از اين و آن تشكر كرده بودم و سرم را تكان داده بودم، سرگيجه گرفته بودم.
بعد از عقد من و پيروز مدت كوتاهي با هم تنها شديم. پيروز دستم را گرفت و مرا روي صندلي نشاند و خودش كنارم نشست. لبخند دلنشيني روي لبهايش بود. در آن لحظه مانند سرداري بود كه از فتح بزرگي بازگشته باشد. ناخودآگاه من نيز لبخند زدم. همه چيز تمام شده بود و من اكنون قدم به راهي گذاشته بودم كه مي بايست آن را تا آخر طي مي كردم.
شام در هتل صرف شد و بعد از گشتي در شهر به خانه پدر برگشتيم. به محض رسيدن به خانه لباسم را از تنم خارج كردمو آرايش صورتم را تا حدي پاك كردم. آخر شب بود و معدودي از مهمانان كه همه از اقوام نزديك بودند و بعد از گردش به خانه ما آمده بودند برخاستند تا براي خواب به خانه عمو بروند. هيچ كس قرار نبود در خانه ما بماند كه اين موجب تعجبمن شده بود اما وقتي كه فهميدم قرار است پيروز امشب در خانه مان بماند و در اتاق مهمان بخوابد و همچنين فهميدم كه قرار است من نيز براي خواب به اتاق او بروم، آنقدر احساس بدي به من دست داد كه ناخودآگاه سر پرديس كه اين موضوع را به من گفته بود، فرياد كشيدم. پرديس كه خيلي هول شده بود با دست مرا به آرامش دعوت كرد و گفت:
- نگين عاقل باش اين رسمه. تو ديگه از اين به بعد همسر قانوني پيروز هستي.
با عصبانيت گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#152
Posted: 15 Apr 2012 18:52
- پرديس روي سگم رو بالا نيار. من به رسم و رسومات احمقانه شما كاري ندارم. اما اينجا خانه پدرمه و من تا موقعيكه خانه پدرم هستم تو اتاق خواب خودم مي خوابم. فهميدي؟ اتاق خواب خودم نه جاي ديگه. تنها و بدون مزاحم.
پرديس مي خواست حرفي بزند كه به او اجازه ندادم و گفتم :
- همين كه گفتم. ديگه نمي خوام چيزي بشنوم.
پرديس نفس عميقي كشيد و از اتاق خارج شد. همان شب فهميدم كه پيروز هم موافقت نكرده كه آن شب را در خانه ما بماند و ترجيح داده به خانه خودش برود.
صبح روز بعد پيروز به خانه مان زنگ زد تا حالم را بپرسد و خواست كه بعدازظهر آماده باشم تا با هم به گردش برويم.
پيروز به مدت يك ماه بعد از عقد ايران بود و بعد از آن به سوئد برگشت تا ترتيب كارهاي اقامت مرا بدهد. از اين طرف پدر نيز براي گرفتن گذرنامه من مرتب به اداره گذرنامه و سفارت سوئد و اداره ثبت و غيره رفت و آمد مي كرد.
پريچهر به تازگي صاحب پسري شده بود و مادر او را به خانه مان آورده بود تا از او بهتر پذيرايي كند. نوزاد او خيلي كوچك و قشنگ بود و با وجود كوچكي موهاي بلند و مشكي داشت. پدر كه براي اولين بار پدربزرگ شده بود، در پوست خود نمي گنجيد و مادر با وجود شادي حاصل از به دنيا آمدن فرزند او به فكر تهيه جهيزيه براي من بود و بيشتر نگران اين بود كه چگونه جهيزيه من را به يك كشور ديگر انتقال دهد. هر چقدر پدر به او مي گفت كه احتياجي به اين كار نيستو پيروز قبول نخواهد كرد كه نگين چيزي با خودش ببرد، مادر با ناراحتي به او نگاه مي كرد و مي گفت :
- خدا مرگم بده حاج آقا، دختر بدم بدون جهيزيه؟! مگه همچين چيزي مي شه؟
من كاري به اين چيزها و حوصله جر و بحث با مادر را نداشتم. اكثر اوقاتم را با پريچهر و كودك او سر مي كردم و گاهي كه دلم خيلي مي گرفت به پرديس زنگ مي زدم و با او صحبت ميكردم. صحبت هاي من و پرديس گاهي اوقات بيشتر از يك ساعت طول مي كشد. او با من صحبت مي كرد و راه و رسم زندگي را به من ياد مي داد و من از دلتنگي هايم برايش مي گفتم. پرديس يادم مي داد چگونه بدون اينكه بخواهم خودم راگول بزنم شهاب را فراموش كنم او اين تجربه را به خوبي كسب كرده بود.
به چشم به هم زدني تمام كارهايم براي اقامت در سوئد رديف شده بود و زماني كه پيروز به خانه مان زنگ زد و گفت بي صبرانه روزهاي باقي مانده تا ورودم را مي شمارد، احساس عجيبي به من دست داد. عاقبت روزي رسيد كه با يك چمدان كه وسايل شخص ام را داخل آن گذاشته بودم از اتاق خارج شدم تا براي هميشه آنجا را ترك كنم. به محض خروجم از اتاق، بوي خوش اسپند به مشامم خورد و من اين بو را با نفس عميقي فرو دادم.
از شب قبل سر فرصت و يكي يكي با تلفن و حضوري با اقوام خداحافظي كرده بودم حتي با عمه سوزه مهربانم چند كلامي صحبت كرده بودم و از اينكه نتوانسته بودم بعد از عقدبه ديدنش بروم عذر خواستم. اكنون اقوامي كه براي بدرقه ام از سنندج به تهران آمده بودند، پايين منتظرم بودند تا با آنها نيز خداحافظي كنم. خواسته بودم كسي براي بدرقه ام به فرودگاه نيايد حتي پدر و مادرم. اما با آمدن پرديس براي بدرقه ام مخالفت نكردم. او با همه فرق داشت مي خواستم تنها شاهدم براي ترك هميشگي وطنم باشد. او و سروش قرار بود مرا به فرودگاه برسانند. آخرين نگاه را به اتاقم انداختم و آهي كشيدم سپس در اتاقم را بستم و بدون اينكه بخواهم دوباره به آن نگاه كنم پله ها را طي كردم. از بين آن همه آدم چشمم به مادرم افتاد كه قرآني در دست داشت و با چشماني اشك آلود با حالتي مظلومانه گوشه اي ايستاده بود. چشم از او برداشتم زيرا نمي خواستم هيچ چيز مرا تحت تاثير قرار دهد. با عمه و زن عمو و دخترعموهايم روبوسي كردم. بعد سراغ پدر رفتم. براي بوسيدن دستم را دور گردنش انداختم. پدر مرا در آغوش گرفت و بدون خجالت جلوي آن همه آدم با صداي بلندي گريست. دندانهايم را به هم فشار دادم تا مانع ازجمع شدن اشك در چشمانم شوم و بعد آرام خود را از آغوشش بيرون كشيدم. عمو پدر را به گوشه اي برد تا او را آرام كند. به طرف پريچهر و كودك قشنگش رفتم و آن دو را هم بوسيدم. پوريا به اتاقش رفته بود و وقتي با اصرار نيما بيرون آمد از چشمان سرخش فهميدم كه گريه كرده است. او را كه تازگي قدش كني بلندتر از من شده بود و پشت لبش هم سبز شده بود، در آغوش گرفتم و صورتش را چندبار بوسيدم. سپس با نيما و صادق دست دادم. براي اولين بار دستم را براي نويد دراز كردم و با او هم دست دادم و برايش آرزوي موفقيت كردم. نويد بدون اينكه لبخندي به لب داشته باشد دستم را فشرد و برايم آرزوي خوشبختي كرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#153
Posted: 15 Apr 2012 18:52
جلوي در حياط از زير قرآني كه مادر به دست گرفته بود، رد شدم و يك بار ديگر برگشتم و آن را بوسيدم. بعد يك بار ديگر صورت مادر را بوسيدم و به طرف ماشين سروش رفتم و عقب نشستم. پرديس هم سوار شد و سروش بعد از گذاشتن چمدانم در صندوق عقب به راه افتاد. نمي خواستم نگاهي به مادر و بقيه بياندازم اما ناخودآگاه سرم به طرف عقب چرخيد و ناهيد دخترعمويم را ديدم كه كاسه اي آب پشت سرم خالي كرد و مادر را ديدم كه سرش را روي قرآني كه در دستش بود گذاشته و بدنش تكان مي خورد. كنارش پوريا ايستاده و با حالتي كه دلم را ريش مي كرد، سرش را به طرفي خم كرده بود. پدر را نديدم مي دانستم هم اكنون عمو در حال دلداري دادن به پدر است و به او اطمينان مي دهد كه من به سوي خوشبختي مي روم. از يك چيز دلم خنك شده بود و آن اينكه نه با عمو خداحافظي كردم و نه صورتش را بوسيدم. شايد در آن هير و وير كسي متوجه اين موضوع نشده بود اما من از همان ابتدا حواسم بود كه اين كار را نكنم. هنوز احساس مي كردم از او كينه به دل دارم و نتوانسته ام او را ببخشم.
به فرودگاه رسيديم. سروش از قسمت اطلاعات پرواز، ساعتپرواز هواپيماي سوئيس اير را پرسيد. هنوز وقت كافي داشتيم. به همراه پرديس و سروش به طرف صندليهاي سالن انتظار فرودگاه رفتيم. سروش براي گرفتن آبميوه رفت و من و پرديس در كنار هم نشستيم و او دستم را گرفت و برايم حرفهاييزد كه به هيچ وجه مايل به شنيدنش نبودم. خواستم اعتراض كنم اما او گفت حالا وقت قُد بازي نيست. او مي خواست برايم از مسائل زناشويي صحبت كند و من آنقدر دلزده و متنفر شده بودم كه كم مانده بود همان لحظه قيد همه چيز را بزنم و به همراه او به خانه پدرم برگردم. به پرديس گفتم مايل نيستم حتي كلمه اي ديگر بشنوم و اگر در اين باره كوتاه نيايدترجيح مي دهم در سالن ترانزيت منتظر اعلام پرواز باشم. پرديس رضايت داد كه اين بحث را خاتمه بدهد و مرا بيشتر از آناز زندگي متنفر نكند. هنوز آبميوه اي را كه سروش خريده بود تمام نكرده بوديم كه از بلندگو اعلام شد كه مسافران هواپيماي سوئيس اير براي تحويل بار و عمليات گمركي به سالن ترانزيت مراجعه كنند.
وقت خداحافظي بود. پرديس را بوسيدم و لحظه اي در آغوش گرم و پر محبت او ماندم. احساس ترس و دلهره اي كه بعد از جدا شدن از آغوش او كردم هيچگاه از خاطرم بيرون نخواهد رفت. ترك آغوش او حتي از ترك آغوش پر مهر مادرم سخت تربود. سروش نيز دستم را گرفت و گونه ام را بوسيد. بوسه او مانند بوسه برادري هنگام ترك خواهرش بود. سروش را خيلي دوست داشتم دلم نيامد به سادگي از او جدا شوم قدمي به جلو برداشتم و دستم را دور گردنش انداختم و گونه اش را بوسيدم. پرديس مي گريست و اشك در چشمان سروشحلقه زده بود و اين بيش از بيش مرا متاثر مي كرد. لبم را به زير دندان گرفتم تا چند دقيقه اي ديگر را تحمل كنم. سپس از داخل در شيشه اي بين سالن انتظار گذشتم و وارد سالن ترانزيت شدم.
با كمك مهماندار شماره صندلي ام را پيدا كردم و روي آن نشستم. صندلي ام كنار پنجره بود و من مي توانستم از آنجا بيرون را ببينم. اما چيزي براي ديدن وجود نداشت جز چراغهاي قرمز و زرد باند چيزي ديده نمي شد. آسمان شب سياه و بي ستاره بود اما هنوز دلم خوش بود كه روي خاك زادگاهم قرار دارم.
هواپيما به حركت در آمد و كم كم اوج گرفت. احساس كردم تاري از قلب من كه هنوز به آن خاك تيره و سرد پيوند داشت همراه با اوج هواپيما كشيده و پاره شد. ديگر هيچ اميدي باقي نمانده بود. من به سوي دياري مي رفتم كه نه مي دانستم چگونه جاييست و نه مي دانستم چه سرنوشتي در انتظارم خواهد بود. تنها و غريب با دلي شكسته از پنجره به ابرهاي سفيدي كه در سياهي شب مانند تكه هاي پنبه در فضا معلق بودند نگاه مي كردم. دلم مي خواست بگريم و اينتنها نيازي بود كه در خود احساس مي كردم. تصوير مادر و پوريا جلوي در خانه مانند احساس درد به گلويم فشار مي آورد. در اين موقع مهماندار حوله اي گرم و نمناك را به دستم داد. نمي دانستم بايد با آن چكار كنم اما چشمم به زن مسني كه روي صندلي كنارم نشسته بود افتاد. او حوله را روي صورتش انداخت و تازه فهميدم اين حوله كمپرسي براي رفع خستگيست. من نيز به تقليد از او حوله را روي صورت انداختم و خوشحال از اينكه پوششي براي صورتم پيدا كرده بودم كهكسي متوجه گريستنم نشود. سيل اشكهايم را رها كردم. قطره هاي گرم اشك از كنار چشمانم به طرف موهايم مي رفت اما نرسيده به موهايم جذب حوله روي صورتم مي شد. تا توانستم گريستم به طوري كه احساس كردم از قفس تنگي كه سينه ام را مي فشرد رها شدم
هواپيماي سوئيس اير پس از توقف كوتاهي در زوريخ به سمت استكهلم پرواز كرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#154
Posted: 15 Apr 2012 18:53
به محض پياده شدن از هواپيما سردي هوا را با تمام وجود احساس كردم. آسمان استكهلم بر خلاف آسمان تهران ستاره باراني بود. با و جودي كه چراغهاي زيادي محوطه فرودگاه را روشن كرده بودند اما روشنايي آسمان آنرا تحت تاثير قرار ميداد. هر كار مي كردم ناخود آگاه نگاهم به سمت آسمان كشيده مي شد. برايم ديدن چنين چيزي عجيب و باورنكردني بود. آسمان آن شهر و آن كشور را بيش از هر جاي ديگري خواستني يافتم. با راهنمايي شخصي به طرف سالن ترانزيترفتم. چيز زيادي براي تحويل از قسمت گمرك نداشتم اما براي گرفتن همان يك چمدان مدتي معطل شدم و بعد به همراه مسافراني كه همسفرم بودند به قسمت خارج از فرودگاه راهنمايي شدم. مي دانستم كه تا چند لحظه بعد پيروز را خواهم ديد. بخاطر همين احساس گنگي بين ترس و نگراني داشتم. وقتي پا به داخل سالن انتظار گذاشتم با گنگي به اطرافم نگاه كردم آدهاي اطرافم چهره هايي غريب و نا آشنا داشتند. زبان هيچ كدام از آنها را نمي فهميدم. احساس مي كردم ترسيده ام اما خودم را نباختم. همانطور كه به اين طرف و آنطرف نگاه مي كردم دستي از پشت به كمرم خورد. تكاني خوردم و به عقب برگشتم. از ديدن پيروز با خوشحالي نفس راحتي كشيدم. پيروز لبش را به زير دندان گرفته بود و با خوشحالي نفس نفس مي زد و سپس در يك لحظه حتي بدون اينكه فرصتي دهد تا به او سلام كنم دستش را دور كمرم حلقه كرد و با حركتي مرا از جا كند. چرخي زد و بعد بوسهاي روي لبانم نشاند. آنقدر از كار او حيرت زده شدم و خجالت كشيدم كه حدي براي آن متصور نبود. خودم را از ميان بازوانش بيرون كشيدم و با بهت و ناباوري قدمي به عقب برداشتم و در همان حال جرات نگاه كردن به اطراف را نداشتم فكر مي كردم تمام مردمي كه در فرودگاه هستند به ما چشم دوخته اند و حركت ناشايست پيروز را ديده اند. با احتياط نگاهي به اطراف كردم. آنطور كه من فكر مي كردم نبود. هر كس در حال خودش بود گويي هيچ كس، هيچ كس را نمي ديد. تازه به ياد آوردم كه هنوز سلامي به پيروز نكرده ام. با خجالت گفتم :
- سلام.
پيروز دستش را دور شانه ام انداخت و در حاليكه مرا به خود مي فشرد گفت :
- سلام عزيزم به سوئد خوش اومدي.
به همراه پيروز به خانه اش رفتيم. خانه اي زيبا و مجلل كه همه نوع وسايل يك زندگي راحت در آن يافت مي شد. به ياد مادر بيچاره ام افتادم كه چقدر ناراحت اين بود كه مبادا من از اين نظردچار مشكل شوم. پيروز خانه را به من نشان داد. تمام وسايلحكايت از سليقه بي نقصش داشت. پيروز بعد از نشان دادن تمام خانه در مرحله آخر اتاق خواب را به من نشان داد. سرويس اتاق خواب خيلي زيبا و مجلل بود. سرويس خوابي به رنگ سبز و طلايي كه حتي پرده ها و موكت كف اتاق نيز با رنگ تخت هماهنگ بود. تابلويي به ابعاد بزرگ در قابي به رنگ طلايي و سبز در بالاي تخت نصب شده بود كه در آن عكسي از من و پيروز بود كه روز عقد انداخته بوديم. روي ميز آرايش زيبايي كه كنار تخت بود وسايل آرايشي با حسن سليقه و زيبايي چيدهشده بود كه بعيد مي دانستم بدون سليقه يك زن انتخاب شده باشد. لباس خوابي به رنگ سفيد درون جعبه اي بود كه به محض ديدن به سرعت چشم از آن برداشتم. پيروز هم متوجه شد و با لبخند به من نگاه كرد. براي اينكه فكرش را منحرفكنم از او خواستم يكبار ديگر آشپزخانه را به من نشان بدهد. پيروز با خنده برايم توضيح داد كه دو مستخدم در منزلش كار مي كنند كه او در حال حاضر به هردوي آنها يك هفته مرخصي داده است تا مزاحمي نداشته باشيم. و بعد به شوخي گفت :
- فقط در طول اين يه هفته بايد از خودمون پذيرايي كنيم و بعد از اون لازم نيست از نظر اومور خانه نگران چيزي باشيم.
نمي دانستم بايد خوشحال باشم يا ناراحت. ناراحت از اينكه اينهمه تعليم براي يادگيري پخت و پز همه كشك بود و خوشحال از اينكه از شر سوزاندن و شفته كردن غذا راحت شده بودم. با وجودي كه شب قبل استراحت كافي نداشتم اما خسته نبودم و احساس سرحالي مي كردم. به پيشنهاد پيروز براي رفع خستگي به حمام رفتم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#155
Posted: 15 Apr 2012 18:53
حمام زيبا و مدرني كه حتي شكل وسايلش با حمام بزرگ و جادار خودمان قابل مقايسه نبود. پس از حمام لذت بخشي كه نيرويم را به من بازگرداند لباسي از چمدانم بيرون آوردم و آن را به تنم كردم سپس نگاهي به اتاق خواب زيبا و بزرگ خانه انداختم. باورش خيلي سخت بود كه آنجا محل زندگي هميشگي ام باشد. هنوز نتوانسته بودم قبول كنم كه به خانه ام پا گذاشته ام. به طرف پنجره اتاق رفتم. در يك لحظه انتظار داشتم منظره حياط خودمان را با همان درخت خرمالوي بزرگ و پر شاخه ببينم. اما به جاي آن چشمم به منظره زيباي پر درختي افتاد كه با وجود سرماي هوا درختان سرو و كاج همچنان با سبزي، قامت راست كرده بودند.
احساس مي كردم از ديدن خانه كه محوطه سبز و زيبايي جلوي آن بود به وجد آمده ام اما اين احساس به محض رسيدن تاريكي شب به احساس گنگي از ترس و وحشت تبديل شد. ترس از تنها بودن با پيروز. با وجودي كه شب گذشته در سفر بودم و تمام طول روز نيز ذره اي استراحت نكرده بودم اما هنوز ميل نداشتم براي استراحت بروم. احساس نا امني وجودم را احاطه كرده بود و هيچ گونه آمادگي براي پذيرش پيروز در خود احساس نمي كردم. بدون اينكه چيزي به پيروز بگويم خودش به خوبي اين احساسم را درك كرد و آرام به من اطمينان داد تا زماني كه آمادگي پذيرش او را پيدا نكرده ام مزاحمتي براي من ايجاد نخواهد كرد. با اطمينان از اينكه مي توانم به قول او اطمينان كنم براي خواب به اتاق رفتم و به محض اينكه سرم روي بالش رفت نفهميدم كي خوابم برد و تا نيمه هاي روز بعد مانند مرده اي بي حركت خوابيدم.
روزها يكي بعد از ديگري مي گذشتند و من در حال وفق دادن خودم با محيط زندگي تازه ام بودم. مستخدماني كه در خانمانكار مي كردند زن و مردي سياه پوست اهل كشور موريتاني بودند كه ابتدا از ديدنشان چنان ترسيدم كه كم مانده بود فرياد بزنم. پيروز مرا به آنان معرفي كرد و من از فكر اينكه بخواهم با آن دو در خانه تنها باشم وحشت سرتا پايم را فرا گرفت. وقتي فكرم را به پيروز گفتم ابتدا از خنده ريسه رفت و بعد به من اطميان داد كه اگر آن دو را خوب بشناسم از فكري كه در موردشان كرده ام خندام خواهد گرفت. البته او حق داشت، تام و همسرش برتا هر دو خوب و مهربان بودند و من خيلي زود توانستم آنها را دوست داشتني و قابل اعتماد بيابم. بهتر از همه اينكه آن دو مي توانستند فارسي صخبت كنند. البته نه خيلي درست و فصيح اما همين كه كلماتي را مي توانستند ادا كنند براي من دنيايي از نعمت بود.
دو هفته بعد از اقامتم پيروز جشن بزرگي به مناسبت ازدواجمان در منزل ترتيب داد تا مرا با دوستان و همكارانش آشنا كند. در آن مهماني با اشخاص زيادي آشنا شدم كه يكي از آنها دختري بود به نام مارتينا كه يكي از كارمندان شركت بود و نسبت به ديگران رابطه نزديكتري با پيروز داشت. مارتينادختري سفيد رو و قد بلند بود كه به همراه مادرش در خانه ايدر حومه شهر اوربرو زندگي مي كرد. اصليت او يوگسلاو بودو يكي از صدها مهاجري بود كه پدر و مادرش از زمان تولد او به سوئد آمده بودند. مارتينا زيبا نبود اما چهره اي مناسب و دلنشين داشت و از همه مهمتر يكي از مهره هاي اصلي شركت بود. او ازدواج نكرده بود و به شدت مخالف ازدواج بود و به قول پيروز ژن زن بودن را در خود نداشت. او با لهجه غليظي صحبت مي كرد و اگر پيروز كنارم نبود حتي يه كلمه از حرفهايش را متوجه نمي شدم. در تمام مدت مهماني پيروز مرتب صحبتهاي دوستانش را براي من ترجمه مي كرد و من مانند آدم گنگ و بي سوادي چشم به دهان پيروز دوخته بودم و فقط براي آنها لبخند مي زدم. آن شب بعد از رفتن مهمانان پيروز با خنده مرا در آغوش گرفت و در حاليكه به طرف اتاق خواب مي رفت گفت :
- خانم كوچولوي من، از فردا بايد سعي كني زبان اين كشور رو ياد بگيري. امشب از بس حرهاي چرت اين و اون رو ترجمهكردم احساس مي كنم فكم درد گرفته. دفعه ي ديگه بايد خودت بتوني با اونا صحبت كني.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#156
Posted: 15 Apr 2012 18:54
اين حرف پيروز مرا به فكر انداخت كه اين كار را بكنم زيرا از ترس اينكه مبادا گم شوم و نتوانم از كسي نشاني خانه را بپرسم حتي پا از در خانه بيرون نمي گذاشتم و وقتي به پيروزگفتم مي خواهم اين زبان را ياد بگيرم آنقدر خوشحال شد كه حد نداشت. از فرداي آن روز معلمي به خانه مي آمد تا اين زبانرا به من ياد بدهد. همان روز اول آنقدر از يادگيري اين زبان مستاصل شدم كه از اينكه گفته بودم مي خواهم زبان ياد بگيرم به خودم دشنام مي دادم. پيروز براي اينكه زبانم تقويت شود در خانه با من فارسي صحبت نمي كرد و تمام وقت به آن زبان مزخرف با من صحبت مي كرد و من گيج و گنگ به او نگاه مي كردم. اوايل آنقدر گيج بازي در مياوردم كه حد نداشت.يك بار سر ميز ناهار او به من چيزي گفت كه فكر كردم ظرف سالاد را مي خواهد و آن را برداشتم تا به او بدهم. پيروز با لبخند اشاره كرد كه آن را نمي خواهد و بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. اينبار ظرف نان را به طرفش گرفتم باز هم اشاره كرد كه نه و در همان حال از اينكه متوجه نمي شوم كه چه مي گويد مي خنديد. زماني كه براي بار سوم جمله اش را تكرار كرد با ناراحتي به او نگاه كردم و به فارسي گفتم :
- من نمي فهمم چي مي گي.
اما او قصد نداشت به زبان خودم بگويد كه منظورش چيست.وقتي بار ديگر آن جمله را تكرار كرد با عصبانيت از سر ميز بلند شدم و به اتاقم رفتم. راستش آن روز دلم براي وطنم تنگ شده بود و اين كار پيروز هم مزيد براين بود كه مانند كودكي بهانه بگيرم و دلم بخواهد گريه كنم. با دلتنگي لبه تخت نشستم و سرم را روي دستانم گذاشتم و مهار اشك را رها كردم.پيروز وقتي به اتاق آمد و مرا درآن حال ديد كنارم نشست و دستش را دورم پيچيد و مرا در آغوش گرفت و در حاليكه موهايم را نوازش مي كرد با لحن آرامبخشي به زبان شيرين فارسي گفت :
- عزيزم. كوچولوي دل نازكم. نمي خواستم اذيتت كنم. منو ببخش. من سر ميز بهت مي گفتم : دوستت دارم بهار شيرينم.باور كن همين جمله رو گفتم البته قبول دارم كه مقصر بودم و نبايد اذيتت مي كردم. حالا بلند شو دست و صورتت رو بشور بريم بيرون. مي دونم حوصله ات سر رفته. بهت قول مي دم ديگه با اين زبان حرف نزنم. تو خيلي وقت داري اين زبان رو يادبگيري.
اشكهايم را پاك كردم و نشان دادم كه او را بخشيده ام . پيروزكمك كرد تا حاضر شوم و بعد به همراه او به رستوراني رفتيم كه بيشتر مشتريانش ايراني بودند البته كسي به فارسي صحبت نمي كرد اما وقتي پيروز با كلمه اي فارسي حالشان را مي پرسيد آنها نيز فارسي پاسخ مي دادند. همين باعث دلگرمي ام شد و فهميدم كه تنها نيستم. پيروز وقتي متوجه شد كه با رفتن به اين رستوران تا چه حد روحيه ام را به دست آورده ام اغلب اوقت مرا به آنجا مي برد. با اينكه در آن رستوران كسي با كسي دوست و همنشين نبود اما به هر حال بوي وطنم را مي داد و همين مرا راضي مي كرد.
هفت ماه از آمدنم به سوئد مي گذشت. كم كم به محيط زندگيم عادت مي كردم و مي پذيرفتم كه زندگي جديد را آغاز كرده ام. اوايل سفرم اين پذيرش آسان نبود. گاهي اوقات به قدري دلتنگ مي شدم و دلم هواي ايران را مي كرد كه هيچ چيز نمي توانست راضي ام كند. در اين موقع آنقدر مي گريستم كه پيروز مجبور مي شد براي دلداريم به هزار حيله متوسل شود و مانند كودكي به من وعده و وعيد دهد. البته او به وعده هايش عمل مي كرد و همسر خوبي بود. من با او مشكلي نداشتم تنها مشكل من با او دوستان زني بودند كه داشت. بخصوص از زماني كه از كارهايش در شركت و همچنين مارتينا صحبت مي كرد احساس مي كردم نمي خواهم چيزي بشنوم. اوايل زيادحساسيت نشان نمي دادم اما كم كم حس مي كردم تحمل خنده ها و صحبتهاي او را با مارتينا ندارم بخصوص كه گاهي اوقت از خانه با او تماس مي گرفت و براي مدتي طولاني با او صحبت مي كرد. از حرفهايش چيزي سر در نمي آوردم چون هنوز نتوانسته بودم زبان سخت آن كشور را كه تلفيقي از چند زبان بود ياد بگيرم. اين جور مواقع روي مبل مي نشستم و با اينكه چشم به تلويزيون دوخته بودم از دورن حرص مي خوردم. گاهي پيروز كنارم مي نشست و همانطور كه دستش را دور شانه ام مي انداخت و مرا به خود مي فشرد به صحبتش با او ادامه مي داد. در اين حال آنقدر از دستش شاكي مي شدم كه دلم مي خواست سرش فرياد بكشم اما تنها كاري كه مي كردم اين بود كه خودم را از آغوشش بيرون بكشم و به بهانه اي به اتاق ديگري بروم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#157
Posted: 15 Apr 2012 18:54
سلامتي آنان و دادن خبر سلامت خودم بود. در تمام اين مدت فرصتي نشد كه با مادر مفصل صحبت كنم. البته من نيز حرفيبراي گفتن نداشتم. كسي اطرافم نبود كه بخواهم از آن صحبت كنم. هر بار كه تلفن مي كردم از مادر مي خواستم به پريچهر و پرديس و صادق و سروش هم سلام مرا برساند. دلمبراي مادر مي سوخت طفلي يكي از دخترانش به شهر دوري رفته بود و دختر ديگرش به كشوري دورتر. فقط خواهر بزرگمپريچهر بود كه خانه او هم با مادر فاصله داشت اما همان دلم را گرم مي كرد دست كم يكي از دخترانش نزديكش است.
پريچهر به تازگي برايم نامه فرستاده بود. البته خبرهايي كهپريچهر در نامه اش نوشته بود از خودش و كودكش و صادق و پدر و مادر بود. او مثل هميشه آنقدر متانت داشت كه جز خودش و چيزهايي كه مجاز به گفتن بود چيز ديگري نمي گفت. پريچهر عكسي از پدرام كوچكش را برايم فرستاده بود كه در آن عكس پسرش خيلي به صادق شبيه بود. عكس پدرام خواهرزاده ام را بوسيدم و آن را در قاب كوچكي گذاشتم وكنار ميز آرايشم قرار دادم تا هميشه جلوي چشمم باشد.
بعد از مدتها انتظار نامه اي از پرديس به دستم رسيد كه چهار صفحه بود. از رسيدن آن نامه به قدري خوشحال شدم كه چندين بار برتا را بوسيدم و به او گفتم :
- متشكرم، متشكرم.
نامه پرديس را مانند شي گرانبها به قلبم فشردم و از ضخيم بودن آن دچار هيجان شدم. مي دانستم پرديس تمام چيزهايي را كه مايل به شنيدن هستم برايم نوشته است. او برخلاف پريچهر همه چيز را كامل تشريح مي كرد بطوريكه خودمرا در بين آنها احساس مي كردم. پرديس بعد از كلي سلام و احوالپرسي برايم نوشته بود اوضاع در خانواده عادي و مثل هميشه است. هنوز پوريا با توپ به درختان بيچاره ضربه مي زند و هنوز مادر همان تكيه كلامش را بر زبان دارد : وا حاج آقا مگه ميشه؟ و پدر با خنده مي گفت : چرا نمي شه خانم. ازاين نوشته پرديس كلي خنديدم بطوريكه ناخودآگاه اشك از چشمانم جاري شد. او اوضاع خانواده را طوري نوشته بود كه مو به مو آنچه را مي خواندم احساس مي كردم. پرديس از خودش و سروش نوشته بود كه سروش مثل كسي كه بخواهد دنيا را بگيرد كار مي كند و او براي اينكه شلوار سروش دو تا نشود مرتب خرج مي كند. البته جلوي آن نوشته بود زياد جدي نگير و سپس نوشته بود كه هنوز از بچه خبري نيست و در ادامه اضافه كرده بود كه نه كه فكر كني نازا هستم بلكه هم من و هم سروش، البته بيشتر من، فكر مي كنيم هنوز يه كم زوده. بزار عمه فرصت كنه برام حرف درارهبعد با آوردن يك پسر كاكل زري و يك دختر پيرهن زري حالش رو مي گيرم. نامه پرديس مجموعي از طنز و شوخي بود و عجيب اينجا بود كه با اينكه سنندج بود اما از تهران بهتر از هر كسي خبر داشت. پرديس نوشته بود : نيشا با مردي كه افسر نيروي هواييست به نام اردشير نامزد كرده و قابل توجهخواهر خوبم كه خانواده اردشير اصفهاني هستن و سر مهريه با عمو كلي چك و چونه زدن بطوريكه عمو از دادن نيشا به آنان دل چركين است. اما نيشا كه احمد پسر توران خانم رو ديده بود از ترس اينكه مبادا زن آن غول بي شاخ و دم شود پايش را كرده در يك كفش كه اردشير را مي خواهد و عمو كه حريف خيره سري او نشده عاقبت رضايت داده كه آن دو نامزد كنند و قرار است بعد از محرم و صفر عقد كنند. نفس عميقي كشيدم وبا خود گفتم : باز خدا رو شكر كه عمو به زور او رو به احمد نداده. پرديس از نويد هم نوشته بود كه روي دست نيما بلند شده و به زن عمو گفته كه برايش دست بالا كنند و همسر محبوب او كسي نيست به جز شيدا خانم گل كه با زبانش پسر عموي رشيد ما را تور كرده و خواسته به اين طريق از نردبان موفقيت بالا برود اما بيچاره خبر نداره كه اين نردبان فقط مخصوص دزدهاست و خبري آن بالاها نيست. به اينجاي نامه كه رسيدم از ته دل خنديدم. پرديس استعداد خوبي براي انتقال احساساتش داشت. ديگر نوشته بود كه چگونه عمه را دست انداخته و يا چگونه دم جاري اش را كه قصد فضولي در كارش را داشته چيده است. پرديس در آخر نامه اش از من خواسته بود جواب نامه اش را بدهم و بگويم كه زندگي ام با پيروز چطور است و آيا اينكه خبري از بچه هست يا نه و جمله اش را با اين جمله پايان داده بود كه آنكه در انتظار جواب نامه ات روز و شب ندارد و خواب و خوراك را براي خودش و همسرش حرام مي كند، پرديس. حتي خداحافظي او با طنز بودو مي دانستم كه او سروش را بيشتر از آن دوست دارد كه بخواهد خواب و خوراك را از او بگيرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#158
Posted: 15 Apr 2012 18:55
همان لحظه جواب پرديس را نوشتم. براي او نوشتم كه از زندگي ام راضي هستم و اوضاعم بد نمي گذرد. كمي از وضعيت زندگي ام و همچنين از اخلاق خوب پيروز نوشتم اما براي او ننوشتم كه به تازگي به تلفن هايش حسودي مي كنم زيرا مي دانستم از پرديس بعيد نيست به پيروز زنگ بزند و در اين مورد به او سفارش كند. هر چقدر توانستم از خوبي ها برايش نوشتم اما دوست نداشتم به او بگويم كه گاهي دلم براي هواي تهران و حتي ديدن كسي را مي كند كه هنوز نتوانستم فراموشش كنم. نامه من برخلاف نامه پرديس يك صفحه بود. در آخر براي او نوشتم از چيزي كه پرسيده بودخبري نيست و فكر هم نمي كنم حالا حالاها خبري باشد. به او اطمينان دادم به محض اينكه خبري شود قبل از هر كس او را درجريان بگذارم. پس از اتمام آن، آن را به تام دادم و از او خواستم كه همان لحظه آن را پست كند. بعدازظهر وقتي پيروز به خانه آمد نامه پرديس را براي او خواندم البته نه همهقسمتهاي آن را و پيروز از شدت خنده ريسه رفت.
چند ماه ديگر گذشت و در اين مدت من پيشرفت خوبي در يادگيري زبان كرده بودم به طوريكه صحبت ها را كم و بيش متوجه مي شدم اما هنوز خيلي كامل و خوب نمي توانستم صحبت كنم و بيشتر ترجيح مي دادم شنونده باشم.
در اين مدت به جشني دعوت شديم كه جشن سال نو بود. آن شب لباس بلندي به رنگ مشكي به تن كردم و پالتويي از پوست روي آن پوشيدم اما همينكه از خانه خارج شدم احساس سرماي شديدي كردم. سرماي كشور سوئد تنها چيزي بود كه هنوز به آن عادت نكرده بودم. با اينكه بخاري ماشين روشن بود اما برايم كافي نبود. تا به مهماني كه در كاخي بزرگ و زيبا بود برسيم لب و دندانم از سرما كبود شده بود. پيروز وقتي ديد كه دندانهايم از سرما به هم مي خورد يك دستش را دور شانه ام گذاشت و مرا تنگ در آغوش گرفت و با دست ديگرش ماشين را هدايت مي كرد. او عقيده داشت كه آنقدر خودم را در خانه حبس كرده ام كه حتي براي قدم زدن از خانه خارج نمي شوم و به خاطر همين بدنم هنوز به سرما عادت نكرده است. اما خودم مي دانستم هميشه از سرما عاجز بوده ام و اين كارها فرقي به حالم نداشت.
تعدادي از مهمانان را مي شناختم زيرا آنان را در مهماني خانه پيروز ديده بودم. مارتينا هم به مهماني آمده بود. او لباس بابا نوئل به تن كرده بود و لبها و گونه هايش را به طرز خنده آوري سرخ كرده بود .موهاي طلايي و درخشانش زير نور پروژكتورهاي بزرگ سالن مي درخشيد. او به محض ديدن من و پيروز جلو آمد و پس از دست دادن با من، صورت پيروز را بوسيد. فكر كردم اشتباه مي بينم. پيروز متوجه تعجب من شدو گفت :
- عزيزم اين يك رسمه كه در شب كريسمس مثل سال نوي خودمان كساني كه تعلق خاصي نسبت به هم دارند، همديگر رو مي بوسند.
و بعد در حالي كه به رويم لبخند مي زد، گفت :
- عشق من زياد تعجب نكن چون من و تو هم بايد طبق اين رسم همديگر رو ببوسيم و من بي صبرانه منتظر تحويل سالهستم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#159
Posted: 15 Apr 2012 18:55
پيروز مي خواست كار مارتينا را توجيه كند. اما براي من اين توهين بزرگي بود به خصوص كه او خيلي ساده مي گفت كساني كه تعلق خاصي نسبت به هم دارند. سعي كردم رفتارمعادي باشد اما قلبم تير مي كشيد. پيروز دستش را دور كمرم انداخت و مرا به طرف دوستان ديگرش برد تا به اين ترتيب اثر بدي را كه رفتار مارتينا در ذهنم گذاشته بود، پاك كند. اما ازحالت عصبي اش مي خواندم كه او نگران فكري است كه من درباره او و مارتينا مي كنم و دقيقا اين همان چيزي بود كه من در حال انجام آن بودم. از مارتينا با آن خنده هاي بي تكلف و ساده اش و لباسي كه او را چون دلقكي نشان مي داد، متنفر شده بودم. از پيروز هم دلزده و ناراحت بودم با اين وجود حتي خم به ابرويم نياوردم و سعي كردم رفتارم خيلي عادي باشد. نيمه شب براي لحظه اي چراغها خاموش شد و بعد روشن شد و اين نشاني بود براي تحويل سال نو ميلادي. اما من عيد خودمان را كه همه دور هفت سين مي نشستيم، به آن ترجيح مي دادم. همانطور كه پيروز گفته بود افرادي كه در سالن بودند همديگر را مي بوسيدند و با شادي سال نو را به هم تبريك مي گفتند. پيروز خم شد تا من را ببوسد و من ناخودآگاه سرم را چرخاندم. دوست نداشتم اجازه بدهم او مرا ببوسد و بخصوص اينكه هنوز به خاطر كار مارتينا توجيه نشدهبودم. او خيلي عادي و بدون اينكه اتفاقي افتاده باشد جلوي چشم من همسرم را بوسيده بود و من نمي توانستم مطمئن باشم كه دور از چشم من آن دو چه رابطه اي با هم دارند. پيروز لحظه اي به من نگاه كرد. نشان دادم كه متوجه او نيستم اما كاملا احساس مي كردم كه مي فهمد ناراحتي من از چيست. لحظاتي بعد باز مارتينا نزديك من و پيروز آمد. اين بار در دستش ظرفي ميوه بود. ابتدا با خنده ظرف را به طرفم گرفت ومن دست او را رد كردم و گفتم ميلي به خوردن ندارم. او بدوناينكه اصرار كند به طرف پيروز رفت و با خنده و شوخي مي خواست اولين خوراكي سال نو را خودش در دهان پيروز بگذارد. كاملا مشخص بود كه پيروز از رفتار او جلوي من راضينيست اما در عين حال نمي توانست به او چيزي بگويد. مرتب با لبخندي كه مي دانستم طبيعي نيست از مارتينا مي خواست دست از لودگي بردارد و او را به حال خودش را بگذارد. اما او طوري با پيروز رفتار مي كرد كه گويي همسرش و يا كس نزديكش است و اين نشان مي داد كه هميشه رفتاري خودماني با او دارد.
تا نيمه شب كه براي ديدن مراسم آتش بازي از ويلاي كاخ مانند خارج شديم و تا زماني كه وارد ماشين شديم تا به خانهبرگرديم ساكت و صبور بودم اما از درون مي سوختم. آنقدر به خود فشار آورده بودم كه تمام ديده هايم را نديده بگيرم، مغزم در حال تركيدن بود. در آن لحظه سرمايي احساس نمي كردم و قلبم چون كوه آتشفشان مواد مذاب به جاي خون به رگهايم مي ريخت. احساس فريب خورده اي را داشتم كه راهي ديگر برايش باقي نمانده است. دست پيروز به كمرم خورد. او مي خواست مانند زماني كه به جشني مي رفتيم، مرا به خود بفشارد اما من خود را كنار كشيدم و بدون اينكه به او نگاه كنم سرم را به جهت مخالفش چرخاندم و از پشت شيشه به سياهي شب چشم دوختم. صداي پيروز را مي شنيدم كه از منمعذرت مي خواست و كار مارتينا را به حساب سادگي و از روي حماقتش مي خواند. اما اين چيزي را تغيير نمي داد. حدود يازده ماه بود كه همسر او بودم و در اين مدت به اين اندازه از او متنفر و زده نشده بودم. به منزل كه رسيديم پالتو را از تنم كندم و آن را روي مبل داخل هال انداختم سپس بدون اينكه كلامي با او صحبت كنم از پلكان بالا رفتم و خود را به اتاق خواب رساندم و در را از داخل قفل كردم و بعد از تعويض لباس به رختخواب رفتم. اما عجيب بود كه خيلي زود خوابم برد و آن طور كه فكر مي كردم بي خوابي به سرم نزد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#160
Posted: 15 Apr 2012 18:55
صبح روز بعد وقتي چشمانم را باز كردم متوجه شدم كه آن شب را بدون پيروز سر كرده ام. براي اينكه بدانم او كجاست از تخت پايين آمدم و در اتاق را باز كردم و از روي پلكان سرككشيدم. هيچ صدايي به گوش نمي رسيد. برتا و تام دو هفته مرخصي داشتند و به خانه دخترشان در نروژ رفته بودند. نمي دانستم پيروز كجاست. يك لحظه فكر كردم كه نكند او شب گذشته را خارج از خانه سپري كرده و همين فكر مرا از طبقه بالا به پايين كشاند. به اطراف نگاه كردم و او را ديدم كه روي كاناپه اتاق پذيرايي به خواب رفته و به جاي پتو پالتوي مرا روي خودش كشيده بود. از اينكه اينگونه به خواب رفته بود دلم برايش سوخت. براي جبران كاري كه كرده بودم به آشپزخانه رفتم و صبحانه مفصلي فراهم كردم و چون رويم نمي شد او را صدا كنم تلويزيون را روشن كردم تا سر و صداي آن او را از خواب بيدار كند. همين طور هم شد. پيروز بعد از برخاستن از خواب به حمام رفت و بعد از دوش و اصلاح با ظاهري مرتب و آراسته به آشپزخانه آمد. او در مورد جريان شب گذشته هيچ چيز به رويش نياورد گويي چنين چيزي اتفاق نيفتاده بود. با خوشحالي نگاهي به ميز صبحانه انداخت و بعدلبخندي به من زد و گفت :
- عزيزم صبح اولين روز سال نو مبارك.
من نيز به او تبريك گفتم و اين اولين آشتي قهر و بي سر و صدايمان بود.
پيروز گردنبندي زيبا كه با سنگهاي قيمتي تزيين شده بود به مناسبت سال نوي ميلادي به من هديه داد و من هم كراوات گران قيمتي به رنگ طوسي به او هديه دادم. با وجود نبود برتا و تام من و پيروز خودمان به كارهاي خانه مي رسيديم و اين تجربه شيريني براي من بود. پيروز از پس كار خانه به خوبي برمي آمد و بيشترين قسمت كار را او انجام مي داد. من فقط آشپزي مي كردم و غذاهايي را كه ياد گرفته بودم، مي پختم. با وجودي كه تمام سعي ام را مي كردم كه غذاهايم به خوشمزگي غذاهايي باشد كه برتا مي پزد اما فكر مي كردم اين طور نيست و هميشه يك چيز كم دارد اما پيروز با چنان اشتهايي دست پختم را مي خورد و به به و چه چه مي كرد كه فكر مي كردم بهترين آشپز در تمام جهان هستم. در اين مواقع به او نگاه مي كردم تا متوجه شوم كه دستم انداخته يا نه، اما وقتي مي ديدم كم مانده ظرف غذا را هم بليسد، يقين مي كردم كه به من دروغ نمي گويد.
دو هفته از تعطيلات كريسمس از بهترين روزهاي سال بودند اما با تمام شدن آن و برگشتن پيروز به سر كار باز هم آن احساس لعنتي به سراغم آمد. از مارتينا متنفر بودم و كاركردن پيروز در محيطي كه او بود، برايم زجر آور بود. براي گمراه كردن افكارم سعي كردم كتابهايي به همان زبان بخوانم تا هم زبانم را تقويت كنم و هم اينكه بتوانم سرگرمي داشته باشم. سه روز بعد از تمام شدن تعطيلات نامه پرديس به دستم رسيد و من آن را باز هم به قلبم فشردم. براي خواندن نامه به اتاقم رفتم تا برتا و تام شاهد ذوق هاي بچگانه من هنگام خواندن نامه نباشند. به محض رسيدم به اتاق روي تخت شيرجه زدم و نامه را باز كردم. پرديس كارت پستالي با منظره زيباي شيراز و حافظيه برايم فرستاده بود و در آن سال نو ميلادي را به من و پيروز تبريك گفته بود. برايم آرزوي شادماني كرده و پيشاپيش سالگرد ازدواجم را با پيروز تبريك گفته بود. همان لحظه به ياد آوردم كه چند وقت ديگر سالگرد ازدواجم با پيروز است. نامه پرديس برخلاف قبل دو برگ بود اما براي من همان هم خيلي ارزش داشت. پرديس از حال پدر و مادر و پوريا و پريچهر و صادق و پدرام كوچك نوشته بود و بعد نوشته بود كه نيشا و اردشير عقد كرده اند و قرار است بعد از عيد نيشا به خانه بخت برود. نويدهم با شيدا نامزد كرده بود. ياسمين هم باردار بود. نامه پرديس خيلي زود تمام شد اما خوبي اش اين بود كه مي دانستم چه خبرهايي است. هروقت ديگر بود از شنيدن اينكه يكياز دخترعموهايم قرار است ازدواج كند ذوق زده مي شدم و به فكر تهيه لباس مي افتادم اما با بعد مسافتي كه وجود داشت مي دانستم نبايد براي عروسي نيشا و نويد دلم را خوش كنم.
سه هفته بعد سالگرد ازدواجم بود. پيروز از قبل ميزي در
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن