ارسالها: 7673
#171
Posted: 15 Apr 2012 19:01
پيروز خيلي زيبا و قشنگ سخن مي گفت. او روح بلندي داشت كه من تا آن لحظه آن را نشناخته بودم. پيروز تنها كسي بود كه مي توانست تكيه گاه محكمي برايم باشد و من تا آن لحظه اين را نمي دانستم. خودم را از آغوش او بيرون كشيدم و به طرف اتاق خواب رفتم. بايد مدتي تنها مي بودم تا فكر مي كردم. از خودم شرمگين بودم، خودم را شمشي از طلا تصور مي كردم كه خريدارش بهاي گزافي به خاطرش پرداخته باشد اما وقتي ورقه اي از طلاي روي آن را كنار مي زند متوجه مي شود كه پر از نا خالصي است. من آن شمش بودم كه پيروز بهايي بيش از ارزش آن پرداخته بود. بايد ميرفتم تا شرم حاصل از اين ناخالصي مرا نكشد. من لايق مردي مانند او نبودم. دو روز بعد از اين موضوع باز هم پدر به خانه زنگ زد.
اين بار پيروز خودش خانه بود و بدون اينكه از من بخواهد تا با پدرم صحبت كنم به او اطمينان داد كه مرا به تهران خواهد فرستاد. اين را شنيدم اما اعتراضي نكردم. در دل گفتم :
- بله پدر عزيز پيروز جنس بنجلي را كه به او انداخته بودي برايت پس مي فرستد. براي هميشه.
فرداي آن روز پيروز بليتي به دستم داد كه تاريخ آن براي سهروز بعد بود و از من خواست كه چمدانم را ببندم. در سكوت سرم را تكان دادم و موافقتم را نشان دادم.
درست مثل روزي كه به خانه او آمده بودم با همان يك چمدان آماده بودم تا او مرا به فرودگاه استكهلم ببرد. براي خداحافظي برتا را بوسيدم و با تام دست دادم . مي دانستم دلم براي آنها تنگ خواهد شد اما ناگزير به رفتن بودم.
پيروز مرا به فرودگاه برد و هنگام خداحافظي دستانش را دور كمرم گذاشت و صورتم را بوسيد و با صداي گرمي كه لبريز از عشق و محبت بود گفت :
- نگين كوچك عزيزم. نمي خوام با همراهيت يك زندانبان باشم. با وجودي كه مي تونم به ايران بيام اما در اين سفر تو رو تنها مي ذارم تا اين بار اجباري در كار نباشه و خودت حقيقت رو با چشم باز انتخاب كني. اما قبل از اينكه بري دوستدارم بدوني كه قلب من كنار قلب تو مي تپه و داشتنت نهايت آرزوي منه. از همين لحظه براي برگشتنت لحظه ها را خواهم شمرد.
از آغوشش بيرون آمدم و چند قدمي دور شدم اما دلم نيامد كه براي آخرين بار به او نگاه نكنم. به عقب برگشتم و او را ديدم كه دستهايش را به سينه گذاشته بود و به من نگاه مي كرد. چشمانش مثل دو تكه الماس مي درخشيد اما اين چشمان مخملي او نبود كه زير نفوذ نور نئون فرودگاه مي درخشيد. قطره هاي اشكي بودند كه فضاي خوشرنگ چشمانش را گرفته بودند. چمدان را روي زمين گذاشتم و چند قدم رفته را برگشتم و خود را در آغوشش انداختم سپس روي نوك پا بلند شدم و بوسه اي بر روي گونه هايش گذاشتم. شايد آن لحظه فكر مي كردم اين آخرين بوسه بر گونه مرديست كه عاشقانه دوستم داشت اما من لياقتش را نداشتم. شايد پيروز هم اين را احساس كرده بود كه با دستانش لحظه اي مرا نگه داشت و به چشمانم نگاه كرد. از گوشه يكي از چشمانش قطره اشكي زيبا غلتيد و از روي صورتش بر روي گونه من چكيد. فشاري به خود آوردم و از آغوشش جدا شدم و بعد بدون اينكه لحظه اي درنگ كنم از سالن ترانزيت گذشتم تا به قسمت پرواز بروم. هنوز نم اشك او را روي گونه ام احساس مي كردم اما چند لحظه بعد اين نم در ميان اشكهايم گم شد.
همين كه هواپيما از زمين بلند شد با فريادي از درون كه فقط خودم آن را شنيدم گفتم :
- خداحافظ پيروز عزيزم..
ادامه دارد..
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#172
Posted: 15 Apr 2012 19:08
نگيــــــــــــن (فصل هیجده و آخــــــــــــــــــــر)
چشمانم را گشودم و متوجه شدم بيشتر از دو ساعت است كه مانند مرتاضي چشمانم را بسته ام و غرق خاطرات شده ام. باز هم به دفتر خاطراتم نگاه كردم و با صداي آرامي شعري كهبيتا اول دفترم نوشته بود را خواندم.
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند كان راخبري شد خبري باز نيامد
آهي كشيدم و از جايم بلند شدم و دفتر را در ميان كتابهاي كتابخانه ام جا دادم و بار ديگر نگاهي به اتاقي كه در گذشته متعلق به من بود انداختم و با خود فكر كردم آيا مي توانم باز هم مثل سابق در آن زندگي كنم؟ خسته بودم اما خوابم نمي آمد. به خاطر رفع خستگي بلند شدم تا دوشي بگيرم و خستگي ام را با آب گرم از بدنم خارج كنم.
وقتي از حمام بيرون آمدم احساس سرحالي بيشتري كردم و متوجه شدم كه خورشيد در حال بالا آمدن است. موهايم را با حوله خشك كردم و بعد از اتاق خارج شدم.
صدايي از پايين شنيده نمي شد. نمي دانستم پوريا چه مي كند. فكر نمي كردم دوباره به رختخوابش باز گشته بود براي اينكه مطمئن شوم به طرف اتاقش رفتم و او را آنجا نديدم. در حال پايين آمدن از پله ها بودم كه او را ديدم كه آهسته در هال را باز كرد و در دستش نان سنگك پر از كنجدي بود كه هنوز از روي آن بخار بلند مي شد و بوي دلچسب آن هوس خوردن را در انسان برمي انگيخت.
پوريا با ديدن من لبخندي زد و گفت :
- چقدر زود بيدار شدي؟
- خوابم نبرد. رفتم يه دوش گرفتم و آمدم تا اگر هنوز مايلي به من فنجاني چاي بدي.
- بفرما آبجي. تو جون بخواه.
پوريا همچنان كه ايستاده بود به من كه در حال خشك كردن موهايم بودم نگاه مي كرد و لبخند مي زد. متوجه شدم به موهايم خيره شد است. حوله را از روي سرم برداشتم و در حاليكه با دست موهايم را مرتب مي كردم گفتم :
- چيه پوريا جان؟ موهاي كوتاه به من نمياد؟
پوريا به چشمانم خيره شد و گفت :
- نگين تو صاحب قشنگترين موهاي دنيايي. چه كوتاه چه بلند فرقي نمي كنه.
حوله را روي نرده ها گذاشتم. كاري كه مي دانستم مادر را تا سر حد جنون عصباني خواهد كرد و بعد ناخودآگاه دو پله رفته را برگشتم و حوله را برداشتم. در همان حال فكر كردم چه لزومي دارد كه من هنوز دربند قيوداتي باشم كه قبلا داشته ام و باز حوله را همانجا روي نرده انداختم.
بعد از خوردن صبحانه كه اتفاقا اشتهايم خوب باز شده بود، پوريا رفت تا به مادر تلفن كند و به او بگويد كه من برگشته ام. من نيز چمدانم را با خودم به اتاقم بردم تا همان چند دست لباسي را كه با خود آورده بودم در كمدم آويزان كنم. بعد روي تختم نشستم و با چشماني بسته به دنياي مورد علاقه ام برگشتم. تا اينكه ساعتي بعد مادر سراسيمه به خانه آمد و از همان داخل هال با صداي بلندي مرا به نام خواند. چشمانم را باز كردم و به طرف در رفتم، مادر نفس زنان از پله ها بالا مي آمد و با ديدن من دستانش را باز كرد و با گريه مرا در آغوش گرفت. درست مانند قديم خود را در آغوشش جا دادم اما با تعجب متوجه شدم كه نمي توانم گريه كنم. فقط چشمانم را بستم و بوي تنش را كه هميشه تداعي كنندهمهرباني بود با تمام وجود بالا كشيدم. از وراي آغوش پر مهر او برادرم را مي ديدم كه با لبخند و بغض به اين صحنه چشم دوخته است.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#173
Posted: 15 Apr 2012 19:08
مهر او برادرم را مي ديدم كه با لبخند و بغض به اين صحنه چشم دوخته است.
ساعتي بعد مادر به پدر تلفن كرد و خبر ورود مرا به او داد. پدر به مادر سفارش كرده بود كه بدون فوت وقت و تا دير نشده مرا به همراه خود به بيمارستان ببرد تا عمو را در آخرين لحظه ها ببينم.
مادر فكر مي كرد عمو مرا حتي از چهار دخترش بيشتر دوست دارد كه مرتب سفارش كرده بود تا نمرده است مرا بالاي سرش برسانند مرتب از محبت او و اينكه چقدر حيف است كه او از دست برود سخن مي گفت، بطوريكه احساس كردم اگر لحظهاي ديگر آنجا بمانم ممكن است سر مادر فرياد بكشم كه بس كن.... كاري كه تا به آن وقت انجام نداده بودم. در حالي كه از جا بر مي خاستم به طرف پله هاي طبقه بالا رفتم كه صداي مادر را شنيدم :
- نگينم كجا مي ري مادر؟
- مي رم اتاقم تا حاضر شم.
- عجله كن گلم. عمو منتظر ديدن توست.
از پله ها بالا رفتم اما اصلا عجله نداشتم. دلم نمي خواست به بيمارستان بروم و عمو را ببينم. برايم فرقي نمي كرد او زنده بماند يا بدون ديدن من بميرد. من به ايران آمده بودم زيرا پيروز اين طور خواسته بود دليل آن هم اين بود كه پدر از دو ماه پيش مرتب به او زنگ مي زد و سفارش مي كرد تا مرا به ايران بفرستد و من نيز هر بار با بهانه اي از زير اين بار شانه خالي كردم تا اينكه خود پيروز با گرفتن بليت مرا به فرودگاه برد. من به ايران آمده بودم براي اينكه پيروز از من خواسته بود بروم و بعد از درك حقيقت با چشم باز آن را انتخابكنم. هيچ مردي اين آزادي را به همسرش نمي داد اما او مثل هيچكس نبود. پيروز فقط جسم مرا نمي خواست او قلب و روحم را همراه جسمم مي خواست اي كاش مي توانستم خيلي زودتر ازآن او را بشناسم قبل از اينكه او خودش به من يادآوري كند كه برخلاف خودش هرگز با او صادق نبوده ام. من مي بايست خيلي زودتر از اين درك مي كردم كه پيروز عاقبت روزي واقعيت را خواهد فهميد و قبل از اينكه با گفتن راز زندگي ام مرا شرمنده خود كند مي بايست همه چيز را به او مي گفتم. به او كه عاشق دلباخته ام بود.
صداي مادر مرا به خود آورد. با حرص نفس عميقي كشيدم و بعد باراني ام را از روي تخت برداشتم و آن را به تن كردم و به همراه مادر و پوريا به بيمارستان رفتم.
پدر را خارج از بخشي كه عمو در آن خوابيده بود، ديدم. خداي من از ديدن پدر قلبم فشرده شد در عرض همين سه سال چقدر ازموهايش سفيد شده بود و چروكهايي كه قبل از رفتنم در چهره اش كم رنگ بود عميق تر شده بود. پدر دستانش را باز كرد. خودم را در آغوشش انداختم او باز هم گريست اما اين بار عمو نبود كه او را دلداري بدهد زيرا او در بخش مراقبت هاي ويژه بستري بود. پدر بعد از مدتي ساكت شد و در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد با لبخندي كه بعد از گريه كمي نامعمول بود گفت :
- بابايي دلم برات خيلي تنگ شده بود. ما رو يادت رفته بود.
دستش را گرفتم و آن را به طرف لبم بردم و بعد از بوسيدن دستش گفتم :
- نه باباجون اون سر دنيا بودم اما حالا ديگه اومدم پيشتون.
نيما به همراه پوريا به طرفم آمد. نيما هم در اين مدت خيلي تغيير كرده بود و موهاي شقيقه اش يكي در ميان سفيد شده بود. با او دست دادم و او ورودم را خوش آمد گفت. پدر مي خواست هر چه زودتر مرا پيش عمو ببرد. هنوز وقت ملاقات نبود و تا ساعت دو بعدازظهر سه ساعت ديگر مانده بود اما من نمي خواستم اقوام را در بيمارستان ملاقات كنم. دوست داشتم زودتر عمو را نشانم بدهند و مرا رها كنند تا به خانه برگردم.به همراه نيما و پدر به بخش رفتيم. نيما براي او اتاق اختصاصي گرفته بود و خود مراقبت از او را به عهده داشت. با ديدن عمو فكر كردم اشتباه مي بينم. از آن قد رشيد و هيكل درشت و چهار شانه چيزي جز پوست و استخوان باقي نمانده بود. نه تنها لاغر شده بود بلكه گويي قدش هم كوتاه شده بود. ديدن عمو برايم خيلي متاثر كننده بود چشمانم را از آن تكه استخوان زرد و لاغر گرفتم و به نيما نگاه كردم او باتاسف سرش را تكان داد. معني نگاه او را مي دانستم. از همان هنگام عمو را از دست رفته مي ديدم. پدر به من اشاره كرد كهجلوتر بروم اما مي ترسيدم اين كار را بكنم. هيبت عمو مرا به وحشت انداخته بود. نيما كنارم آمد و دستش را پشتم گذاشت تا به اين وسيله به من حس راه رفتن را كه از دست داده بودم، كمكي كرده باشد. كنار پدر رفتم و به عمو نگاه كردم رنگ پوستش زرد بود و چشمانش به نهايت گودي افتاده بود.
عمو چشمان نيمه بازش را به من دوخت و با صداي خفه اي گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#174
Posted: 15 Apr 2012 19:09
- نگينه؟
پدر سرش را جلو برد و گفت :
- داداش اين نگينه. زن پيروز. اومده تو رو ببينه.
عمو گفت :
- پيروز كجاست؟
- اونم مياد. اما نگين زودتر از او اومده.
عمو بار ديگر نگاهش را به من دوخت و گفت :
- نگين.... من..... مي خواستم..... بگم منو ببخشي.
به عمو نگاه كردم نمي دانستم چه بايد بگويم. آيا مي توانستم به او دروغ بگويم؟ به او كه با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد. سرم را جلو بردم و گفتم :
- سلام عمو
عمو بار ديگر جمله اش را تكرار كرد. پدر با نگاهي ملتمسانه سرش را تكان داد به اين معني كه به او بگويم بخشيدمش. به نيما نگاه كردم. او نگاهش را از من گرفت و در حالي كه دستش را در موهايش فرو مي برد پشتش را به ما كرد و به طرف پنجره رفت. سرم را جلو بردم و با صداي آهسته اي گفتم :
- عمو من بخشيدمت.
صداي عمو را شنيدم كه به پدر مي گفت :
- نادر نگين منو بخشيد؟
پدر اشك چشمانش را پاك كرد سپس سرش را خم كرد و گفت:
- آراه دادش نگين تو رو بخشيد. خيالت راحت باشه.
از اتاق بيرون رفتم. نيما جلوي در اتاق دستش را روي شانه ام گذاشت و آهسته گفت :
- نگين متشكرم.
نفس عميقي كشيدم و بدون اينكه حرفي بزنم از اتاق خارج شدم و يكراست به خانه برگشتم.
همان شب عمو چشم از دنيا فرو بست. براي تشيع جنازه اش رفتم اما تمام مدت مانند كودكي به پرديس كه شب قبلاز مرگ عمو به همراه سروش به تهران آمده بود چسبيده بودم. مي دانستم هر لحظه ممكن است با شهاب رو به رو شوم و نمي دانستم كه چگونه مي توانستم اين ديدار را تحملكنم. جمعيت زيادي براي تشييع جنازه آمده بودند و با عزت و احترام پيكر عمو را به خاك سپردند. من روي تلي از خاك ميان عده اي زن كه شيون و فرياد مي كردند كنار پرديس نشسته بودم و از ترس اينكه مبادا چشمم به كسي بيفتد نگاهم را بهزير دوخته بودم. در يك لحظه چشمم از لا به لاي چادرهاي مشكي زنان به اندام رشيد مردي افتاد كه خيلي خوب مي شناختمش. عاقبت شهاب را ديدم. با همان قد بلند و اندام قشنگ. همانطور خوش قيافه و زيبا. چهره اش تغيير زيادي نكرده بود اما چرا، حالا ريش داشت و به نظرم اينطور چهره اش خيلي مردانه تر شده بود. لباس مشكي به تن داشت كهموهاي بلند و خوش حالتش روي يقه آن را گرفته بود. كسي جلويم آمد. ناخودآگاه براي اينكه او را ببينم در يك لحظه از جا بلند شدم و چيزي نمانده بود كه با تمام قوا او را فرياد كنم كه پرديس كه از همان جا متوجه حالم بود دستم را به شدت از روي چادر مشكي ام به طرف خود كشيد. صداي فريادمبه زوزه اي تبديل شد و بعد سرم ميان سينه پرديس بود و با صداي بلندتر از صداهاي اطرافيان به شدت مي گريستم.
شايد اگر كسي مرا مي ديد تصور مي كرد كه آنقدر به عمويم علاقه داشتم كه در مرگش حتي بيشتر از دخترانش شيون و زاريمي كنم و بي شك از چنين علاقه گرم و صميمانه اي غرق در شگفتي مي شد اما در آن لحظه من فقط به خاطر اين مي گريستم كه با وجودي كه نزديك سه سال بود كه شهاب رانديده بودم و در اين مدت نيز فرسنگها از او دور بوده ام و تصور مي كردم كه در طول اين مدت توانسته ام او را فراموش كنم اما هم اكنون مي ديدم تصوراتم همه پوچ و بي اساس بوده است و با وجود تمام تلاشم براي فراموش كردن او. هنوز هم با تمام وجود او را مي خواستم و اين با داشتن همسري مانند پيروز برايم از هر مصيبتي سختتر بود.
شام غريب عمو در منزلش برگزار شد اما پرديس مرا كه خيليبيتابي مي كردم به خانه آورد و هر دو در تنهايي گريستيم.
تا روز سوم به منزل عمو نرفتم. اما براي مراسم سوم او نمي توانستم خانه بمانم و به همراه پرديس به منزل عمو رفتم. هنگامي كه وارد خانه شدم شهاب همراه با نويد داخل حياط خانه ايستاده بود. قدمي به عقب برداشتم و خواستم كه عقب گرد كنم اما پرديس كه دستم را گرفته بود مانع از انجام اين كار شد. نويد با ديدن من و پرديس سرش را به نشانه سلام تكان داد و شهاب را متوجه ورود ما كرد. شهاب به طرف ما برگشت. نه مي توانستم به عقب برگردم و نه ميتوانستم بجز او به جاي ديگري نگاه كنم. اما شهاب گويي كه عضوي از خانواده را مي بيند خيلي عادي با پرديس سلام و احوالپرسي كرد و بعد نگاهي به من انداخت و خيلي معمولي گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#175
Posted: 15 Apr 2012 19:09
- سلام خانم رسيدن به خير.
لحنش بيشتر به تحقير شبيه بود تا احوالپرسي با دختري كه زماني نامزدش بود يا دست كم با دختر عموي همسرش. براي اينكه جلوي نويد كاري نكنم كه خودم را بيشتر از آن تحقير كنم زير لب گفتم :
- متشكرم.
سپس سرم را به زير انداختم و بدون كوچكترين صحبت ديگري به همراه پرديس به داخل خانه رفتم. گوشه اي نشستم و به فكر فرو رفتم. نيشا و نوشين مشغول پذيرايي از مهمانان بودند. به نوشين نگاه كردم. در اين مدت قد بلندتر و چاق تر شده بود اما هنوز نيشا زيباتر از او بود. نوشين بلوز و دامن مشكي به تن داشت و من با ديدن او به ياد شهاب افتادم كه هم اكنون از آنِ او بود. نگاهم را از نوشين برداشتم و به گلهاي قالي دوختم.
مراسم هفت عمو به همين ترتيب سپري شد در فاصله بين مراسم هفت و چهلم عمو، همه به سنندج رفتند تا مراسم ختمي هم آنجا برگزار كنند. من در تهران ماندم و پوريا هم به دليل اينكه سرباز بود نتوانست برود. محل خدمت پوريا تهران بود و او هر بعد از ظهر به خانه بر مي گشت. اين خيليخوب بود كه من تنها نبودم. با اينكه خيلي دوست داشتم به ديدن عمه سوزه بروم اما شرايط روحي ام اجازه نمي داد مسافرت كنم. باز هم تنشهاي روحي ام شروع شده بود و دوباره مصرف قرصهاي آرامبخش را شروع كرده بودم. نمي دانم چه مي خواستم. ديگر از ديدن شهاب واهمه نداشتم اما از اينكه او همسر نوشين بود چيزي از دورن مرا مي خورد. اگر شهاب همسر هر كس ديگري بود برايم فرقي نمي كرد اما ازاينكه او آنقدر نزديك بود احساس عذاب مي كردم. شهاب مرا فراموش كرده بود اين را از نگاهش خوانده بودم اما چرا من نمي توانستم او را فراموش كنم؟ اين چيزي بود كه مانند سوهان روحم را مي ساييد. در اين مدت به خودم تلقين كردم كه هرگاه بيتاب او شدم به ياد بياورم كه او همسر دختر عمويم است و به اين وسيله از او متنفر شوم. شايد اين توقع زيادي بود كه از او داشتم. دور از انتظارم بود كه او بعد از من كس ديگري را دوست داشته باشد. شايد شهاب مرا به بي وفايي متهم كرده و از من متنفر شده بود اما من هيچ گاه نمي خواستم او بفهمد كه علت سردي يك شبه من از او به خاطر چه چيز بوده است.
پدر و اقوام فقط سه روز در سنندج ماندند. روز سوم پدر به من زنگ زد تا به پوريا بگويم ترتيب ورود زن عمو و نيما را بدهد و حجله عمو را قبل از ورود آنان جمع كند و من به او گفتمكه سفارشش را حتما به پوريا خواهم گفت.
آن روز هوا حسابي گرفته بود و آسمان را تيره كرده بود. داخل هال نشسته بودم اما چراغي روشن نكرده بودم، ترجيح مي دادم در فضاي نيمه تاريك خانه فكر كنم. صداي زنگ باعث شد از جا بلند شوم. به ساعت نگاه كردم. پوريا به پادگانرفته بود و تا آمدنش وقت زيادي مانده بود. فكر كردم پوريا است كه دو سه ساعت مرخصي گرفته و به خانه آمده است.
اما وقتي در هال را باز كردم با ديدن قد بلند و باريك شهاب فكر كردم كه اشتباه مي بينم. شهاب مكثي كرد و بعد به داخل آمد. قلبم به ر ق ص در آمده بود اما نمي دانم براي چه. نه من آزاد بودم كه بخواهم وعده اي به خود بدهم و نه او آزاد بود كه اميدي براي وصل باشد پس اين تپش شادي براي چه بود؟ شايد قلب بيچاره ام به ديدن لحظه اي هم راضي بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#176
Posted: 15 Apr 2012 19:10
سرگردان وسط هال ايستادم، نمي دانستم كه آيا شهاب مي دانست كه من با بقيه به سنندج نرفته ام. اگر اينطور بود اواز من چه مي خواست؟ اندام شهاب جلوي در ظاهر شد با وجودي كه فضاي نيمه تاريكي در هال حكمفرما بود اما من برق چشمان شهاب را ديدم. اما نترسيدم و حتي نخواستم تكاني بخورم. شايد از اينكه با او تنها بودم و به دور از چشم ديگران مي توانستم او را خوب برانداز كنم خوشحال بودم. شهاب قدمي به جلو برداشت و با جسارت سرتا پايم را كاويد. با اينكه لباس مناسبي به تن داشتم اما از نگاه او احساس خجالت كردم. شايد او مي خواست ببيند در اين مدت چه تغييري كرده ام. شهاب پوزخندي به لب داشت. يك لحظه احساس كردم در نگاهش كينه اي عميق نهفته است اما نه، كينه اينطور نبود. دقت بيشتري به طرز نگاهش كردم او با نگاهي چون تشنه اي كه چشمه آبي ديده باشد به من نگاه مي كرد. خداي من او چه منظوري مي توانست داشته باشد. شهاب قدم به قدم به من نزديك مي شد و من دعا مي كردممبادا كاري از او سر بزند كه پيش وجدانم شرمنده شوم. با اين حال در حسرت آغوش او مي سوختم. نمي دانم اين چه مخاطره اي بود كه او كرده بود. من و او هيچ كدام آزاد نبوديم و سر رسيدن كسي در اين موقع به قيمت سنگيني تمام ميشد. شايد طرد او از فاميل و قطعا ريختن آبروي من. زيرا او بودكه به خانه ما آمده بود. شهاب كاملا نزديك من ايستاده بود.صداي نفسهايش تند و كشدار بود اما هرچه فكر مي كردم احساس ترسي از بودن با او نداشتم. من نيز به او نگاه ميكردم و منتظر پايان رسيدن اين تراژدي بودم. در همان لحظه صداي كشيده شدن دندانهايش را روي هم شنيدم. سپس صداي گرم و آشنايش در عمق وجودم طنين انداز شد. دوست داشتم صدايش را بشنوم حتي اگر شده سرم داد مي كشيد و يا با نفرت با من صحبت مي كرد. شهاب با صداي آهسته اي گفت :
- نگين. تو نبايد برمي گشتي. دوست نداشتم ديگه هرگز ببينمت. فراموشت كرده بودم. اما حالا كه برگشتي فكر مي كنم سه سال است كه منتظر چنين روزي بودم تا كلام آخري رو كه در دلم انباشته شده بود به تو بگم.
شهاب نگاهش را از من برداشت و نفس عميقي كشيد. نگاهش مانند كسي بود كه زجر مي كشد و بعد دوباره به منكه مانند مجسمه اي از سنگ به او چشم دوخته بودم نگاه كرد و گفت :
- نمي دونم چرا، شايد حقت اين است كه به ازاي هر باري كه در آغوش همسر پولدارت خوابيده اي بكشمت و دوباره زنده ات كنم. تو اين مدت خيلي با خودم فكر كردم تا اگر باز هم تو رو ديدم چه بگم و چطور با تو رفتار كنم. فقط يك چيز هنوز قلبم رو مي سوزاند و آن اينكه تو هنوز نفهميدي يه مرد به سوگندي كه خورد تا پاي جان وفادارِ و تو پس زدن منو از جسمت به چيز ديگري نسبت دادي.
نگاه شهاب عوض شد. رنگ تاثر و محبت از نگاهش رخت بربست و نفرت در چشمانش نشست. فكش سفت شد. اما اينفقط يك لحظه بود حاضر بودم قسم بخورم كه او مي خواست نقش يك آدم پست رو بازي كنه اما نمي توانست. زيرا براي بازي كردن اين نقش ساخته نشده بود. نگاهش لحظه به لحظه عوض مي شد. او در مرز بين عشق و نفرت مانده بود و من با تمام وجود به اين موضوع اطمينان داشتم.شهاب قدمي ديگر برداشت و در يك لحظه دستش را جلو آورد و موهايم را در چنگ خودش گرفت و سرم را بالا كشيد. پوست سرم كنده شده بود و دردي در سرم ايجاد شده بود اما لرزش دستان او را روي پوست سرم احساس مي كردم. از اينكه موهايم ميان پنجه هايش بود هيچ اعتراضي نكردم حتي صدايم نيز درنيامد. شهاب به موهايم فشار وارد كرد و سرم را روبروي صوتش نگه داشت. چشمان سياه و جذابش كه حالا از خشم به دو چشم خونين تبديل شده بود و به چشمانم خيره شده بود. من از نگاهش نترسيدم گويي حسي به نام ترس در من مرده بود. صداي او را شنيدم و نفسش روي صورتم پخش شد :
- نگين ... براي من كاري نداره كه حيثيت زني چون تو رو لكهدار كنم تا اين بار درجه نامردي ام رو به تو ثابت كنم اما هرچي فكر مي كنم مي بينم تو ارزش اين خطر رو نداري چون يه آشغالي. يك آشغال كه در چهره دلفريبي پنهان شده. آشغالي كه تو كله كوچيكش پول جاي عشق و محبت رو مي گيره.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#177
Posted: 15 Apr 2012 19:10
او به من دشنام مي داد و مرا به باد تحقير گرفته بود. او همان شهابي بود كه من بخاطرش زندگي ام را تا مرز نابودي كشانده بودم. يعني من اشتباه كرده بودم؟ هنوز محبت كسي را به دل داشتم كه تشنه خونم بود و مرا نفرت انگيز و آشغال مي خواند. بغضي از شدت تاثر و تحقير در گلويم جمع شده بود اما نمي بايست بازي آخر را مي باختم بايستي با شهامت تمام مي كردم. نمي بايست از شهاب كينه به دل مي گرفتم. او در اين مدت زجر زيادي كشيده بود شايد با اين حرف عقده اش را خالي مي كرد و علف هرز نفرت را از زمين وجودش ريشه كن مي كرد. با اين فكر لبخند زدم و چشمانم را بستم اما ديگر آن را باز نكردم چون در پس پلكهاي بسته ام اشك جمع شده بود و من نمي خواستم شهاب اشكهايم را ببيند. شهاب فشاري ديگر به موهايم وارد كرد و بعد دستش را پس كشيد. نفس عميق و بلند شهاب نشان از آزادي روحش از چنگ فشار بود. نفس او مانند اين بود كه خيالش ديگر راحت شده است. با چشماني بسته و موهايي پريشان سر جايم ايستاده بودم تا شهاب كه حالا ديگر فارغ و راحت شده بود تركم كند همانطور هم شد او با قدمهاي محكم و بلندي از در هال خارج شد و لحظاتي بعد صداي بهم خوردن در كوچه را شنيدم.
تازه آن لحظه بود كه چشمانم را باز كردم. اشكهايم كه راهي به بيرون پيدا كرده بودند مانند چشمه اي جوشان از ديدگانم فرو مي ريختند. من نيز عقده دل خالي كردم. در همان حال زير لبگفتم :
- آره شهاب من آشغالم اما نه اوني كه تو فكر مي كني. همين آشغال مثل كودي كه پاي درختي مريض بريزند تا باعث نجاتش شوند باعث نجات پدرش از ورشكستگي شد.
هنوز چراغي در هال تاريك، روشن نكرده بودم و احتياجي هم بهاين كار نديدم. به طرف اتاقم رفتم و كيف دستي ام را برداشتم و بعد از به هم ريختن آن قوطي قرصهاي آرامبخشم را پيدا كردم. وقتي آن را باز كردم پنج عدد بيشتر داخلش نبود. اما همان پنج عدد كافي بود تا مرا از دنيايي كه به اجبار درآن زندگي مي كردم نجات بخشد. به ياد حرف پزشكي كه اين قرصها را برايم تجويز كرده بود افتادم. او تاكيد داشت شبي نصف قرص مصرف كنم اما من پنج تاي آن را يكي يكي بلعيدم و سپس بدون اينكه احساس ناراحتي يا عذاب وجدان كنم روي تختم دراز كشيدم.
وقتي چشمانم را باز كردم خودم را روي تخت بيمارستان ديدم. گويا پوريا بعد از آمدن به خانه به سراغم آمده بود، نفهميدم چگونه فهميده بود كه من خودكشي كرده ام اما خيلي زود مرا به بيمارستان مي رساند و سپس به پدر اطلاع مي دهد كه من مسموم شده ام.
كسي متوجه نشد كه من خودكشي كرده ام همه فكر مي كردند بر اثر خوردن غذايي مسموم شده ام. فقط پوريا و بعد از او پرديس از آن موضوع خبر داشتند. مدت دو شب در بيمارستان بستري بودم. در همين مدت چشمم به كتابي در دست يكي از پرستاران كشيك افتاد كه نامش خيلي به دلم نشست. از پرستار خواستم تا آن را براي خواندن به من امانت بدهد. پرستار كه دختري جوان و خوشرو بود اين قول را به من داد. تا روزي كه مي خواستم مرخص شوم ديگر او را نديدم. اماوقتي كه دكتر ورقه ترخيص مرا امضا كرد و گفت كه مرخص هستم او را ديدم كه بسته اي به دست كنارم آمد و از اينكه مرخص شده بودم به من تبريك گفته و بعد بسته را به طرفم دراز كرد و گفت :
- اين هم امانت عشقي كه قولش رو داده بودم. مي خواهم اين رو از دختري كه روزي پرستارت بود قبول كني و قول بدي كه ديگه بجز براي به دنيا آمدن فرزندي به بيمارستان نيايي.
مي دانستم كه او با خواندن پرونده ام فهميده كه مي خواستم خودم را بكشم. لبخندي به رويش زدم و هديه اش را قبول كردم و به او قول دادم كه ديگر حتي فكر مردن را هم نكنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#178
Posted: 15 Apr 2012 19:10
مي دانستم كه او با خواندن پرونده ام فهميده كه مي خواستم خودم را بكشم. لبخندي به رويش زدم و هديه اش را قبول كردم و به او قول دادم كه ديگر حتي فكر مردن را هم نكنم.
فرداي آن شب در اتاقم چشمم به بسته اي افتاد كه از پرستار گرفته بودم و چون خوابم نمي آمد آن را باز كردم تا مقداري از كتاب را مطالعه كنم. خوب به ياد دارم در تمام طول شب بيدار بودم و همراه با سپيده بر سرگذشتش گريستم و همانانگيزه اي شد براي اينكه دفتر نيمه تمام خاطراتم را كامل كنم و آن را توسط پرديس به نويسنده اين كتاب بسپارم.
هنوز سپيده صبح سر نزده بود كه من كتاب را به اتمام رساندم. وقتي براي شستن دست و صورتم به جلوي آيينه دستشويي رفتم پلكهايم از شدت گريه ورم كرده بودند. به اتاقم برگشتم و جلوي آيينه اتاقم چهره ام را كاويدم. وجه تشابهي بين خودم و قهرمان داستاني كه آن را خوانده بودم احساس مي كردم. عشق اول او در دنياي خاكي نبود و او براي هميشه عشقش را از دست داده بود در عوض توانسته بود با تكيه بر شانه هاي استوار همسرش زندگي اش را باز يابد. من چه كرده بودم؟ عشق شهاب تمام وجودم شده بود پس پيروز در كدام نقطه از زندگي من قرار داشت؟ او نيز مرا عاشقانه دوست داشت و در مدت دو سال زندگي مشتركمان به عناوين مختلفي عشقش را ثابت كرده بود پس چرا من سعي نكرده بودم روح بلند عشق او را درك كنم؟ چرا هميشه عشق را در گذشته جستجو مي كردم؟ من عشق و محبت را يكجا در كنارمداشتم اما چرا آن را نمي ديدم. او بود كه پناهگاهي براي دلتنگي هايم و بهانه هاي من بود. فقط او بود كه مرا خوب مي ديد و عمق وجودم را درك مي كرد. احساس مي كردم دريچه اي به روي روشنايي در مغزم پيدا شده است. گويي تارهاي سياه نفرت از خانه هاي مغزم پاك شده بود تا راه تازه اي را پيش پايم بگذارد. عجيب بود مغزم خوب كار مي كرد و مي توانستم خوب فكر كنم. خداي من تازه مي فهميدم چرا شهاب اين خطر بزرگ را به جان خريده بود و به منزلمان آمدهبود و چرا يك چنين رفتاري با من داشت. آه بله من اشتباه نمي كردم. شهاب بي شك از همه چيز خبر داشت. بله بله او مي دانست چرا دست رد به سينه اش زدم. عمو بي شك از او هم بخشش خواسته بود و تمام ماجرا را به او گفته بود. عمو خودش نوشين را به او پيشنهاد كرده بود تا شايد به اين طريق از بار گناهش كم كند. شهاب نيز در زجري كه من مي كشيدم شريك بوده. اما چرا به من توهين كرد دليلش خيلي واضح بود او با اين كار مي خواست به من بفهماند كه هر دوراهي را كه انتخاب كرده ايم كه مي بايست تا به آخر آن را طيكنيم. بي شك شهاب هنوز دوستم داشت اما حاضرنبود به هيچقيمتي زندگي ام از هم پاشيده شود. بله او با مردانگي نمي خواست زندگي هر دويمان خراب شود. خداي من حالا مي فهميدم كه او با اين كار به من فهماند كه هر دو بايد عشق گذشته مان را به فراموشي بسپاريم تا بتوانيم زندگي آيندمان را بسازيم.
شهاب مي دانست كه من هنوز دوستش دارم و اين را هم مي دانست كه به هيچ طريقي نمي تواند قلب مرا از مهرش خالي كند بجز اينكه كاري كند تا از او متنفر شوم. يعني همان كاري كه من با او كردم. اما حالا چه؟ يعني هنوز براي من دير نشده بود كه بتوانم عشقم را به پيروز نشان بدهم؟ آيا من او را از دست نداده بودم؟ به ياد پيروز افتادم احساس كردم بيش از حد دلتنگم. براي اولين بار لبخندي از ته قلب وجودم را فرا گرفت من به آن حقيقتي كه پيروز به من گفته بود دست پيداكردم. عاقبت عشق واقعي ام را جُسته بودم و تپش قلبم را كنارقلب همسرم كه تازه فهميده بودم مي توانم عاشقانه دوستش بدارم احساس كرده بودم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#179
Posted: 15 Apr 2012 19:11
مانند كسي كه وقت را از دست داده باشد از جا بلند شدم و سراسيمه به طرف تلفن دويدم. ندايي از درونم مي گفت كه عجله نكن دير نمي شود. اما صداي ديگري كه دلنشين تر از صداي اول بود مي گفت : حتي يك دقيقه تاخير از فرصت زندگي مي كاهد. لحظه ها را غنيمت بشمار و بشتاب. با قلبي پر التهاب كد سوئد را گرفتم و بعد كد شهر اوربرو را گرفتم و بعد شماره تلفن شركت پيروز را گرفتم. صداي قلبم تند تر از بوق تلفن بود. بعد از چند بار تلاش عاقبت توانستم با محل كار او ارتباط برقرار كنم. چند بوق ممتد و بعدزني گوشي را برداشت. مي دانستم او مارتيناست. جاي تعجب بود كه ديگر از او هم بدم نمي آمد. با زبان سوئدي به گرمي با او صحبت كردم و او با همان خنده شادي كه من روزي آن را تنفر آور مي خواندم با من احوالپرسي كرد. از حال پيروز پرسيدم و او گفت كه فكر مي كرده پيروز با من به ايران آمده است زيرا از قبل از كريسمس او به شركت نرفته بود. با اينكه نگران شده بودم اما به گرمي از مارتينا خداحافظي كردم و او با گفتن اينكه دوست دارد باز هم مرا ببيند خداحافظي كرد. از حرف زدن با مارتينا احساس خوبي به من دست داده بود. احساس شيريني داشتم كه فكر مي كردم از مدتها پيش آن را گم كرده بودم احساس دوست داشتن و تنفرنداشتن. اما هنوز نگران پيروز بودم.
باز هم شماره سوئد و شهر اوربرو را گرفتم و اين بار به خانه زنگ زدم حتما برتا و تام از پيروز خبر داشتند و بدون شك او به آنان گفته بود كه كجا مي رود. در مدتي كه تماس با خانه بر قرار شود هزار فكر و انديشه از سرم گذشت كه پيروز كجا ممكن است رفته باشد. اگر برتا و تام هم در خانه نباشند من چگونه از حال او مطلع شوم. در حال دلشوره و نگراني بودم كه تماس بر قرار شد و صداي برتا به گوشم رسيد كه مي گفت :
- بله بفرماييد.
از خوشحالي با دو دست گوشي را گرفتم و به برتا سلام كردم. برتا به محض شنيدن صدايم با خوشحالي با من احوالپرسي كرد. با اينكه خيلي عجله داشتم از حال پيروز خبر بگيرم اما دلم نيامد به گرمي با او صحبت نكنم. از برتا حال تام را پرسيدم و او گفت كه حال او هم خوب است و او نيز دلش براي من تنگ شده است. تا آمدم لب به سخن باز كنم و از پيروز بپرسم برتا گفت :
- خانم، آقا از دوري شما حسابي كلافه است. خواهش مي كنم زودتر بياييد زيرا هرگز او را چنين پريشان و بداخلاق نديده ايم.
با تعجب از او پرسيدم :
- برتا مگر آقا خانه است؟
برتا خنده اي كرد و گفت :
- از وقتي كه شما رفته ايد او خودش را در خانه حبس كرده. كار ندارد انجام دهد. تنها كارش اين است كه مرتب از غذاهاي من ايراد بگيرد.
دلم لرزيد. آيا درست مي شنيدم؟ پيروز در خانه مانده بود تا به من ثابت كند كه او نيز لحظه به لحظه بخاطر من بيتاب است. به برتا گفتم :
- آيا مي تونم با او صحبت كنم؟
- بله خانم حتما. فكر مي كنم خواب باشد اما به من سفارش كرده كه اگر شما زنگ زديد حتي اگر خواب هم بود بيدارش كنم. برتا رفت تا پيروز را خبر كند و من به او فكر مي كردم. لحظه اي بعد صداي پيروز را شنيدم. صداي او مرا به خلسه برد. با تمام وجود احساسش را درك مي كردم و خودم را چون پرنده اي سبك و رها مي ديدم. چشمانم را بستم و كلمات شيرين و دلچسب او را به جان خريدم. به پيروز گفتم كه حقيقت را در چشمان خوشرنگش ديده ام و دلم هوايش را كرده. به او گفتم كه دير فهميدم اما عاقبت فهميدم كه دوستش دارم و ازاو پرسيدم كه آيا هنوز هم مانند قبل دوستم دارد. صداي پيروز را شنيدم كه گفت دوستم دارد حتي بيشتر از قبل و حتي بيشتر از تمام چيزهايي كه روزي دوست داشته است.
حدود دو ساعت و خورده اي با پيروز صحبت كردم و كاري به اين نداشتم كه قبض تلفن مكالمه ام با خارج از كشور كمر پدرم را خم مي كند. در اين مكالمه براي اولين بار بدون ترديد به او ابراز عشق كردم و با تمام وجود گفتم كه دوستش دارم. پيروز از من خواست تلفن را قطع نكنم و باز هم به مكالمه امبا او ادامه دهم اما من با خنده گفتم كه براي گرفتن بليط هواپيما لازم است كه تلفن را قطع كنم و از خانه خارج شوم.
بعد از قطع ارتباطم با او به همراه پوريا به يك آژانس هوايي مراجعه كردم و براي اولين پرواز بليطي به مقصد زوريخ رزرو كردم تا از آنجا به استكهلم بروم.
سه روز بعد در ميان بدرقه خانواده ام كه همگي به فرودگاه آمده بودند به مقصد سوئيس پرواز كردم. به پرديس علت تغيير صد و هشتاد درجه ام را توضيح دادم و به او گفتم كه اين بار با اطمينان از اينكه پيروز همان عشق واقعي ام است به سوي او مي روم و از او خواستم مرتب به من نامه بنويسد. به مادر و پدرم نيز قول دادم كه سالي يكبار براي ديدنشان سفر كنم. با خوشحالي از تك تك اعضاي خانواده ام خداحافظي كردم و روي همه آنها را بوسيدم و با لبخندي كه از ته قلبم بود تركشان كردم.
باز هم شب بود كه ايران را ترك مي كردم اما دل من به سپيدي ماه درخشاني بود كه به زيبايي، آسمان را روشن كرده بود. وقتي كمربند ايمني را مي بستم با خودم فكر كردم كه زندگي با نقش لبخند زيباتر است و ناخودآگاه لبخند زدم و سپس به ياد عمو فاتحه اي خواندم. از ته قلب او را بخشيده بودم و برايش آرزوي بخشش و مغفرت داشتم. همانطور كه بهحركت هواپيما به روي باند نگاه مي كردم در همان حال به ياد حرفي كه روزي از پيروز شنيده بودم افتادم.
انسان ممكن است بارها عشق را تجربه كند اما فقط يك بار عشق حقيقي اش را پيدا مي كند. عشق حقيقي من نيز كسي بود كه با دلي پر اميد و قلبي سرشار از مهر به سويش مي شتافتم. همسر عزيز و مهربانم پيروز. به يادش لبخندي زدم و زير لب زمزمه كردم : سلام بر بوسه زيباي تقدير.
پــــــــــايـــــــــــان
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن