ارسالها: 7673
#11
Posted: 10 Mar 2012 03:07
”نگین„ فصل دو قسمت سه
صدايش را شنيدم كه گفت :"رفتم تو اتاقت ديدم آنجا نيستي .ميشه چند لحظه مزاحمت شوم؟"
با خودم گفتم :اتاقم؟به طرف سروش برگشتم وگفتم:"مگر اتاقم اينجا
نيست؟"
سروش سرش را تكان دادوبه دور وبر نگاهي انداخت و در همين لحظه چشمش به چمدانم كه روي زمين بود افتاد وابروانش را بالابرد گفت:"خودت به اين اتاق آمدي ؟"
پوزخندي زدم وگفتم :"بله چون ديدم اين اتاق از همه مجللتر است گفتم حيف است خالي بماند."
سروش متوجه نشد منظورم چيست وهمانطور نگاهم كرد.وقتي سكوت كردم گفت:"براي چي اين اتاق را انتخاب كردي يعني از سليقه ام خوشت نيامد؟"
چشمانم را بستم ورويم را برگردانم وگفتم :"سليقه كدومه ؟اتاق چيه ؟والله چمدانم رو اون مستخدم زبون نفهمتون به اينجا آورد و عمه جان هم گفت فعلاً مي توانم اينجا استراحت كنم تا بعد به منزل عمه سوزه بروم"
سكوت كردم وبعد گفتم:"من همين الان مي خواهم به منزل عمه سوزه بروم و مطمئن باش اگر نخواهي مرا برساني خودم به تنهايي مي روم."
سروش ساكت بود.به طرفش برگشتم تا ببينم حرفم راشنيده يا نه.اورا ديدم كه با ناراحتي به زمين خيره شده بود وبعد از چند لحظه از اتاق بيرون رفت .صدايش را ميشنيدم كه مستخدمشان را كه تازه نامش را فهميده بودم به نام مي خواند.
به طرف چمدانم رفتم ولباسهايم را تا كردم وداخل آن گذاشتم ودر آن را بستم وبعد مانتويم را تنم كردم وروي صندلي نشستم .صداي سروش را ميشنيدم كه با عصبانيت صحبت ميكرد.كمي دقت كردم و متوجه شدم با زبان كردي صحبت مي كند.كم وبيش حرفهايش را متوجه مي شدم اما نه آنطوري كه واضح بفهمم چه مي گويد.صداي مستخدمشان را هم شنيدم كه مرتب قسم مي خورد.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم بزار آنقدر قسم بخوره كه جونش در بره .
همانطور كه روي صندلي نشسته بودم متوجه شدم در اتاق باز شد و مستخدم و پشت سر او سروش وارد اتاق شد.اخمهاي سروش درهم بود و معلوم بود خيلي عصباني است.در آن حال خيلي جذاب به نظر مي رسيد.
مستخدم به طرف من آمد و چمدانم را از روي ميز برداشت و بدون اينكه نگاهي به من بيندازد از در اتاق خارج شد.
سروش به طرفم امد و به ميزي كه كنار صندلي من بود تكيه داد و گفت:" نگين من از اين جرياني كه پيش آمده واقعا معذرت مي خواهم."
بدون اينكه به او نگاه كنم گفتم:" دليلي نداره عذر بخواهي ,من از اولش هم نيامده بودم كه توقع زيادي از شما داشته باشم."
سروش نفس عميقي كشيد و گفت:" بلند شو بريم اتاقترا نشانت بدهم."
" من به اتاق احتياجي ندارم مي خواهم به خانه عمه سوزه بروم."
سروش صندلي ديگري كه نزديك ميز بود بيرون كشيد وروي آن نشست و گفت:" عزيزم لج نكن مي دانم كه اخلاق مادرم كمي تند است اما دليل نميشه كه همه را با يك چوب بزني."
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:" به كسي كار ندارم اما دوست ندارم حتي يك لحظه جايي باشم كه از بيخ و بن از ما بدشان مي آيد."
سروش گفت:" كي از شما بدش مي آيد؟ منظورت چيه؟"
رويم را برگرداندم و گفتم:" سروش بهتر است مرا سين جيم نكني اينقدر هم به من نزديك نشو مي ترسم عمه جان فكر كند كه من سنندج آمدم تا تو را..."
جلوي زبانم را گرفتم و خيلي زود متوجه شدم مثل اينكه زيادهروي كردم.
سروش دستي به موهايش كشيدو بعد لبخندي زد و گفت:" تا مرا چي؟"
اخم كردم و گفتم:" تو مي تواني مرا به منزل عمه سوزه برساني ؟ البته اگر خسته هستي می توانم اژانس بگيرم . فقط نشاني منزل او را به من بده."
سروش همانطور كه لبخند بر لب داشت گفت:" از اينجا تامنزل عمه سوزه خيلي راه است من خودم تو را به منزل او مي رسانم اما حالا نه چون به هيچ قيمتي نميذارم امشب و با ناراحتي منزل ما را ترك كني. حالا پاشو تا اتاقت را نشانت بدهم."
به سروش نگاه كردم و گفتم:" اجازه بده من در همين اتاق بمانم چون آن وقت خودم راحت نيستم . بهانه رفتن رامي گيرم."
سروش گفت:" فكر كنم سليقه مرا دوست نداري؟!"
لبخندي زدم و گفتم:" سليقه ات را خيلي مي پسندم اما اينطور راحتترم."
سروش اخمي كرد و گفت:" اما تو كه هنوز سليقه من را نديدي؟"
لبخندي زدم و لحن معني داري گفتم:" چرا اتفاقا با سليقه تو به خوبي آشنايم چون خيلي وقت است كه با آن هم اتاقم."
همانطور كه سروش به من نگاه مي كرد احساس كردم كه رنگش كمي سرخ شد و نگاهش را از چشمم گرفت و به زير انداخت و آهسته گفت:" حالش چه طور است؟"
فهميدم كه متوجه منظور من شده است . سرم را تكان دادم و گفتم:"خودت كه حالش را ديدي فكر كنم خوب بود."
سروش چند لحظه فكر كرد و بعد از روي صندلي بلند شد و گفت:" پاشو عزيزم بريم اتاقت را نشانت بدهم."
از جا بلند شدم و گفتم:" براي ديدن اتاق ميام اما ترجيح مي دهم امشب را در اين اتاق بمانم باشد؟"
سروش نگاهي به من كرد و مدتي بدون اينكه حرفي بزند به چشمانم خيره شد و بعد آهي كشيد و گفت:" هر جور كه تو راحت باشي من قبول دارم."
به اتفاق سروش به اتاقي كه براي آمدن من آماده كرده بود رفتيم. آنجا اتاق وسيعي بود و بسيار دلباز و زيبا بود. ميز تحرير كوچكي كنار تخت بود و كمد و كتابخانه اي در گوشه ديگر اتاق وجود داشت . از تمام اينها مهمتر در كوچكي بود كه حدس زدم بايد به حمام اتاق متصل باشد.
با ديدن اتاق لبخندي زدم و گفتم:" سروش سليقه ات عالي است . " و بعد به طرف چمدانم كه كنار تخت اتاق بود رفتم و آن را برداشتم و خواستم آن را بلند كنم كه سروش جلو آمد و آن را از دستم گرفت و گفت:" ميشه رضايت بدي همينجا بماني؟"
لبخندي زدم و گفتم:" نه ,نمي خوام عمه فكر كند اونقدر نديد بديد هستم كه به خاطر يك اتاق الم شنگه را ه انداختم."
سروش با ناراحتي به جايي خيره شد و بعد بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد . من بعد از نگاه ديگري كه به اتاق انداختم از آن خارج شدم و در را پشت سرم بستم.
صبح روز بعد سروش با اتومبيلش من را به منزل عمه سوزه برد. عمه سوزه وقتي شنيد كه من به همراه سروش به ديدنش مي روم با وجود كهولت سنش به استقبالمان آمد و با بوسه اي گرم ورودمان را خوش آمد گفت. برخورد اوليه او دلگرمي براي من بود. سروش همخاله اش را بوسيد و گفت:" خاله جان اين هم مهمان عزيزتكه خيلي براي ديدنت بي تابي مي كرد."
عمه سوزه لبخندي بر لب نشاند و گفت:" قدمش بر سر چشمم."
سروش بعد از چند ساعتي كه پيش ما بود خداحافظي كرد و رفت و عمه به من گفت تا چمدانم را به اتاقي كه مخصوص مهمانان بود ببرم.
اتاقي كه قرار بود در آن اقامت كنم اتاق تميز و قشنگي بود كه داراي كمد و پنجره و پرده بود و پنجره ان رو به حياط باز مي شد و از آنجا مي شد منظره با صفاي حياط را ديد. نمي خواهم بگويم اتاقم خيلي رويايي و زيبا بود اماخيلي خوب بود.
احساس خوبي داشتم از عمه سوزه خيلي خوشم آمده بود .او خيلي مهربان و با شخصيت بود و با لحن آرامي كه داشت به من آرامش مي بخشيد . با خودم فكر كردم و دو عمه را با هم مقايسه كردم.
بعد از صرف ناهار عمه براي استراحت رفت و من چون به خواب بعد از ظهر عادت نداشتم خيلي دوست داشتم گردشي در باغ بكنم اما مي ترسيدم عمه سوزه هم به اين مورد حساس باشد.
بعد از چند ساعت كه عمه بيدار شد و مرا در حال ديد لبخندي زد و گفت:" براي استراحت نرفتي؟"
" نه عمه جان خوابم نمي آمد . خيلي دوست داشتم در محوطه زيباي حياط قدم بزنم اما با خود فكر كردم قبل از آن از شما اجازه بگيرم."
عمه نگاهي به من كرد و گفت:" نه نگين جان قرار نشد اينجا مهمان باشي. تا موقعي كه پيش من هستي اينجا خانه خودت است . تو آزادي هر كاري كه دوست داري انجام دهي."
با خوشحالي از جا بلند شدم و به طرف عمه رفتم و صورتش را بوسيدم و گفتم:" عمه جان خيلي دوستتان دارم شما خيلي خوب هستيد درست بر خلاف عمه..."
حرفم را قطع كردم و به سرعت جلوي زبانم را گرفتم.
عمه لبخندي زد و گفت:" عيب ندارد اون هم اخلاقش اينه. بايد تحملش كرد فقط طفلي پسرم سروش كه اين وسط زندگيش خراب شد."
راستي عمه جان چرا سروش از همسرش جدا شد؟"
عمه مكثي كرد و آهي كشيد و گفت:" تو تا چه حد از جريانمارال و سروش خبر داري؟"
سرم را تكان دادم و گفتم:" من فقط مي دانم كه مارال و سروش سال گذشته با هم عقد كردند و اوايل امسال هم ازهم جدا شدند همين. ديگر چيزي نمي دانم."
عمه آهي كشيد و گفت:" خيلي حيف شد مارال دختر خوبي بود . خيلي هم سروش را دوست داشت."
پرسيدم :" شما مارال را مي شناختيد؟"
عمه به من نگاه كرد و گفت:" آره عزيزم خونه مارال چند خونه آنطرفتر از خانه ماست."
عمه ادامه داد:" او گاهي اوقات به من سر ميزند . دختر خيلي خوبيست ديگر چيزي نمانده درسش را تمام كند."
در حالي كه سعي مي كردم لحن صدايم بدون لرزش و خيلي عادي باشد گفتم:" پس سروش و مارال همين جا باهم آشنا شدند؟"
" نه عمه سروش و مارال موقعي كه سروش براي تدريس خصوصي به منزل آنها ميرفته با هم آشنا شدند."
كم مانده بود شاخ در بياورم. جريان برايم خيلي جالب شده بود مطمئن بودم پرديس حاضر است براي اطلاعاتي كه من به دست آوردم سرش را هم بدهد .
صداي عمه مرا از افكارم بيرون كشيد.
" پدر مارال وضع مالي خوبي دارد . مارال از بچگي دچار تنگي دريچه ميترال بود و بايد عمل مي شد . دو سال پيش در بيمارستان بستري شد و عملش با موفقيت انجامشد اما همان باعث شد يك سال از درس عقب بماند . به خاطر همين پدرش به فكر اين مي افتد كه با استخدام يك معلم عقب ماندگي تحصيلي او را جبران كند. از قضا سر از موسسه اي كه سروش آنجا مشغول به تدريس بوده در مي آورد و از او مي خواهد كه خودش تدريس دخترش را عهده دار شود كه سروش نيز آن را قبول مي كند و به اين ترتيب آنها با هم آشنا مي شوند . يك روز كه مارال براي ديدن من به اينجا آمده بود سروش نيز به ديدن من مي آيد و مارال تازه متوجه مي شود كه سروش خواهر زاده من است. از آن موقع مارال نيز مرتب به من سر ميزد و هر بار با خبرگيري كه از سروش مي كرد متوجه شدم كه به او علاقه مند شده است. آن سال مارال توانست قبول شود و براي سال آخر در دبيرستان ثبت نام كرد . يك روز كه خواهرم آمده بود تا به من سر بزند مارال را در منزلمان ديد و از من پرسيد كه او كيست من هم ندانسته جريان را براي او تعريف كردم , از ان به بعد سولان پايش را در يك كفش كرد كه سروش بايد مارال را بگيرد . خواهرم با هزار خواهش و تمنا و تهديد سروش را راضي كرد تا به خواستگاري مارال برود و اين وسط مارال هم خيلي سعي كرد تا دل اورا به دست بياورد اما متاسفانه سروش هيچ وقت نتوانست خود را راضي به ازدواج با مارال كند و نتيجه آن شد كه ديدي."
نا خوداگاه پرسيدم :" عمه جان سروش به مارال علاقه داشت؟"
" نميدانم . هيچ وقت هم ازش نپرسيدم . فقط يك بار وقتي خواهرم از من خواست او را راضي كنم تا زودتر رضايت بدهد تا دست نامزدش را بگيرد و او را به خانه اش بياورد به من گفت من يك بار نخواستم دل مادرم رابشكنم و همان باعث شد مجبور شوم دل سه نفر را بشكنم اما ديگر نمي توانم ادامه دهم."
از عمه پرسيدم:" سه نفر؟"
عمه شانه هايش را بالا انداخت و گفت:" دو نفرشان را كه مي دانم . يكي خودش را گفت و ديگري مارال بود كه خيلي دلبسته او شده بود اما نفر سوم من هم نفهميدم منظورش چه كسي بوده است ,راستش ازش هم نپرسيدم. هرکس بود كه زندگي بچه ام اينجور از هم پاشيده شد و در همان اول جواني طعم تلخ شكست را چشيد."
عمه سكوت كرد و اهي از ته دل كشيد . عمه نمي دانست منظور سروش از نفر سوم چه كسي بوده است اما من به خوبي مي دانستم منظور او دل خواهرم پرديس بود كه شكسته بود .
فرداي آنروز پيش از بيدار شدن عمه از خواب بلند شدم وتا موقعي كه صبحانه آماده شود به حياط رفتم تا هم گشتي زده باشم و هم نامه اي براي پرديس بنويسم . هواي صبح خيلي سرد بود و انگار نه انگار كه ما در فصل تابستان هستيم.
همه چيز را براي پرديس ننوشتم . مثلا از جريان مارال چيزي ننوشتم و آن را گذاشتم تا در موردش خوب فكر كنم. فقط از برخورد عمه در اولين روز ورودم و از اتاقي كهبرايم در نظر گرفته بود. براي پرديس نوشتم كه سروش از من خواست كه درباره تو حرف بزنم و هنگامي كه من از تو تعريف كردم چشمان سروش پر اشك شدهبود.
خدا خدا مي كردم كه پرديس نامه را بعد از خواندن نابود كند و هيچ وقت اين نامه به دست سروش نرسد .
نامه را در پاكت گذاشتم و آن را لاي دفتر خاطراتم گذاشتم تا به موقع آن را پست كنم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#12
Posted: 10 Mar 2012 03:08
”نگین„ فصل دو قسمت چهار
روز سومي كه در منزل عمه بودم توانستم مارال را ببينم . تازه از پستخانه برگشته بودم . بعد از سه روز تازه فرصت كردم با مينو كه اهل همانجا بود به پستخانه بروم.
وقتي به همراه مينو از پستخانه برگشتيم عمه را كنار درخت باغ ديدم كه زن جواني كنارش نشسته بود. با خودم فكر مي كردم كه اين زن جوان چه كسي مي تواند باشد . هيچ به ياد مارال نبودم . اما وقتي مينو با لبخند گفت:" سلام مارال خانم خوش آمديد ." تازه متوجه شدم آن زن مارال است .
عمه مرا به او معرفي كرد و او خيلي خودماني از جا بلند شدو به طرفم آمد وبا من احوالپرسي كرد.
سعي كردم لبخند بزنم اما فقط توانستم اداي لبخند را در بياورم. مارال دختر زيبايي بود البته نه به ان زيبايي افسانه اي كه او را وصف كرده بودند.
مارال چشمان درشتي به رنگ عسلي داشت و ابرواني پيوسته زينت دهنده آن چشمان زيبا بود. بيني اش به نظركمي بزرگ مي رسيد ولي در عوض لبان برجسته و زيبايي داشت اما در كل تركيب صورتش زيبا بود.
حس كردم كه خيلي از او خوشم آمده است.دوست داشتم كه او همسر يكي از اقواممان بجز سروش بود و مي توانستم با او صميمانه دوست شوم.
نميدانم چرا ولي دلم براي مارال خيلي مي سوخت . در اين مدت حرفي از سروش نشده بود اما آمدن او و سرزدن به عمه نشان مي دادكه مارال هنوز به سروش علاقه مند است و هنوز اميدوار است كه سروش به طرفش برگردد.
من مشغول نوشتن دفتر خاطراتم بودم اما راستش هرچه فكر مي كردم نمي توانستم در مورد مارال ننويسم و شروع كرده بودم از اينكه او را همانطور بود وصف مي كردم و با خود فكر مي كردم اگر اين دفتر روزي به دست پرديس برسد اگر از بدگويي هايي كه در موردش كردم بگذرد از اين تعريف هايي كه در مورد رقيبش كردم نمي گذرد.
با خودم گفتم كه خوب چه اشكالي دارد من نمي خواهم چيز بدي بنويسم و در اين فكر بودم كه چه كار كنم ؟ آيا حقيقت را بنويسم و يا آن را وارونه جلوه بدهم. با گفتن اينكه اه عجب گيري كردم سرم را بلند كردم تا كمي فكر كنم كه در همان حال سروش را ديدم كه همچنان كه لبخندي بر لب دارد به من نگاه مي كند.
با ديدن او تكاني خوردم و با خجالت لبخند زدم . او خنديد و گفت:" غصه شو نخور گاهي اوقات من هم بد جايي گير مي كنم اما وقتي كمي استراحت مي كنم مي توانم درست تصميم بگيرم."
و بعد گفت:" براي چند لحظه تنهات مي گذارم چون بايدبا عمه سلام و احوالپرسي كنم و بعد ميام تا كمي با هم حرف بزنيم."
سرم را تكان دادم و گفتم:" باشه منتظرتم."
سروش لبخندي زد و بعد دست كرد در جيبش و پاكت نامهاي را بيرون آورد و به طرفم گرفتو گفت:" اين نامه برايتوست. هرچند كه ترجيح مي دادم همانجا روي قلبم باشد اما به هر حال بايد آن را به دست صاحبش برسانم."
با تعجب نامه را از دستش گرفتم و نگاهي به آن انداختم .با ديدن خط پرديس قلبم تكان خورد . نگاهي به سروش انداختم و گفتم:" قابل شما را ندارد."
لبخندي زد و گفت:" مي دانم تعارف است اما آرزو دارم در اين نامه نامي از من هم باشد."
لبخندي زدم و گفتم:" قول مي دهم اگر نامي از شما بودآن را برايت بخوانم."
سروش رفت و من با شتاب نامه را باز كردم . پرديس نامه را اينطور شروع كرده بود:
سلام نگين.
نمي دانم اول نامه ام را چطور شروع كنم . الان مي فهمم كه صحبت كردن درباره همه چيز آسان تر از نوشتن درباره آنهاست. حوصله مقدمه چيني را ندارم پس بهتر است خيلي زود بروم سر اصل مطلب .
نگين وقتي فكرش را مي كنم خيلي دلم برايت تنگ شده و هر شب رختخواب خالي ات به من مي فهماند كه بد جوري به تو عادت كرده ام. البته مي دانم كه جاي بدي نرفته اي و مي دانم كه هواي سنندج خيلي خوب است و بهتر از اينجاست كه تا يك دقيقه كولر را خاموش مي كني عرق از سر و صورتمان روان مي شود.از مقدمه چيني درباره دلتنگي و حرف زدن درباره چگونگي آب و هوا بگذريم.
نگين مثل اينكه قرار بود برايم سفر نامه ات را بنويسي. اما امروز كه چهار روز از رفتنت مي گذره ممكن است اصلا يادت رفته باشد كه خواهري هم چشم به راه داري.
شوخي كردم و خوب مي شناسمت و مي دانم كه نامه اتهم اينك در راه است. اما دليلي كه باعث شد برايت نامه بنويسم اين بود كه خبر هاي زيادي شده كه دوست ندارم روي هم جمع شوند . اول اينكه دوستت دو بار به خونمون زنگ زد و سراغت رو گرفت. دوستت گفت اگر نگين تماس گرفت بهش بگو كه من قبول شدم. منظورش را نفهميدم اما حدس مي زنم كه اين كلمه را رمزي گفت چون جواب كارنامه ها را خيلي وقت است كه داده اند . خيلي دوست داشتم بهش بگويم خودتي اما به خاطر تو جلويزبانم را گرفتم.
راستي يك خبر خيلي جديد كه مي دانم حتي فكرش را هم نمي كني و آن اينكه مادر فولاد زره مدتي كه اينجا بوده درفكر زدن مخ عمو ناصر بوده تا نيشا را براي پسرش خواستگاري كند . اما مامان مي گفت كه زن عمو گفته براي نيشا زود است كه شوهرش بدهند. خودت كه مي داني معني اين حرف يعني چه. يعني اينكه براي هر كس ديگر زود است اما فقط كافيست پيروز لب تر كند همين زن عمو با كله نيشا را به او مي دهد.
راستي حرف پيروز شد يادم افتاد كه پيروز يك خانه مبله خيلي قشنگ اجاره كرده و آخر همين هفته ما و عمو را به منزلش دعوت كرده . خلاصه جايت خيلي خالي است كه كمي سر به سرش بگذاريم .
در ضمن از اون سروش كله خر هم برايم بنويس . خوب فعلا خداحافظ تا بعد اما سعي كن زود به زود برايم نامهبنويسي.
خواهرت پرديس
خبري كه مرا خيلي به فكر فرو برد اين بود كه حتي فكرش را هم نمي كردم كه عمه قصد داشت نيشا را براي سروش خواستگاري كند .
همانطور كه فكر مي كردم سروش را ديدم كه به طرفم مي آيد و در اين فكر بودم كه جواب او را چه بدهم زيرا به او قول داده بودم اگر پرديس نامي از او برده بود به او بگويم.
فكري به خاطرم رسيد و آن اينكه فقط نام سروش را به او نشان بدهم و جمله اي لطيف و احساسي به جاي كلمه كله خر بر آن اضافه كنم .
سروش وقتي به من رسيد لبخند زد و گفت:" اميدوارم زود نيامده باشم و تونسته باشي نامه را بخواني ."
سرم را تكان دادم و گفتم:" خيلي وقت است نامه را تمام كرده ام."
" حال خانواده خوب بود؟"
" بله همه خوب هستند."
سروش همانطور به من نگاه مي كرد و گفت:" خوب تعريف كن."
" چه چيزي را ؟"
" از خودت بگو و از آينده تحصيلي ات چه فكري كرده اي؟"
مي دانستم سروش مي خواهد سر صحبت را باز کند اما راستش در آن لحظه حوصله توضيح دادن درباره آينده تحصيلي ام را نداشتم و دوست داشتم راجع به چيزهاي مهمتري صحبت کنم.
از جمله اينکه او براي آينده اش چه تصميمي گرفته و چه کار مي خواهد بکند . ايا مي خواهد صبر کند تا هم خودش و هم خواهرم به پاي يک عشق نافرجام بسوزد و يا مرد و مردانه پاپيش مي گذارد و هم خودش و هم پرديسرا از اين بي تکليفي نجات دهد.
پاسخي به سروش ندادم و او را ديدم که سرش را تکانمي دهد که يعني چه شد؟
نفس عميقي کشيدم و بي مقدمه پرسيدم:" نظرت دربارهخواهرم چيست؟"
ابروان سروش بالا رفت و براي يک لحظه به من خيره شد و با صداي آرام گفت:" مي دونم که خودت بهتر از هرکسي مي دوني که نظر من درباره پرديس چيه."
سرم را به زير انداختم و بدون اينکه به او نگاه کنم گفتم:" پس چرا اينقدر دست دست مي کني پرديس خيلي خواستگار دارد مي ترسم اگر دير برسي از دستت برود ."
احساس کردم سروش با حالت معذبي در صندلي جا به جاشد و بعد از چند لحظه گفت:" تو نامه چيزي درباره اين موضوع نوشته ؟ کسي به خواستگاري اش آمده؟"
فکري به خاطرم رسيد و گفتم:" اين موضوع جديدي نيست. پرديس خیلی خواستگار دارد اما اگر تا به حال تمام آنها را رد کرده حتما دلیل خاصی داشته و شاید شما بدونید دلیل اون چیه ."
سروش نفس عمیقی کشید و گفت :" اما من به مادرم گفتم که با دایی و پردیس صحبت کند . پردیس خودش قبول نکرد."
نیشخندی زدم و گفتم:" آقا سروش من تو همون خونه ای زندگی می کنم که پردیس زندگی می کنه . عمه جان بعد از جدایی شما از نامزدتان یک بار به پدر و آن هم خیلی سر بسته گفت که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم ؟"
" تو باشی چی می گفتی ؟ با خوشحالی می گفتی بله بفرمایید من خیلی وقت است منتظرتان بودم. من نباید این را بگویم و شاید دختر پستی باشم که اسرار خواهرم را برای شما فاش می کنم اما خوب است این را بدانید شبی که ما در تهران شنیدیم شما با دختری نامزد شدهاید خیلی جا خوردیم. البته منظور از ما من و پردیس بود. من همان شب با صدای گریه پردیس از خواب بیدار شدم حالا شما از او چه انتظاری دارید؟
دل پردیس با نشستن شما سر سفره عقد شکسته شد و بعد انتظار داریدبعد از یک سال با یک جمله که از پردیس بپرس می تونم برای سروش به خواستگاری اش بیایم دلش را به دست بیاورد و بعد او با روی باز شما را بپذیرد؟"
نمی دانم این کلمات را از کجا اورده بودم اما احساس می کردم این حرفها یک سال بود که روی دلم سنگینی می کرد و دوست داشتم آنها را با کسی در میان بگذارم . سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم . به نقطه ای زل زده بود و خیلی عمیق در فکر بود . سکوت کردمتا خوب فکر کند . سروش مدتی در فکر بود بعد با کشیدن نفس عمیقی به من نگاه کرد و در حالی که از جا بر می خاست گفت:" نگین از تو ممنونم که این چیزهارا به من گفتی . از اینکه ترکت می کنم مرا ببخش من باید تنها باشم تا بتوانم خوب فکر کنم . اما خوشحالم که تو پیش ما هستی."
بعد سرش را تکان داد و بدون هیچ کلام دیگری رفت.
من به اوو پردیس فکر کردم به اینکه این بازی تا کی می خوهد ادامه داشته باشد .
خورشید به غروب خود نزدیک می شد . وقتی به خودم امدم متوجه شدم ساعتها به نقطه ای که سروش از آنجا گذر کرده بود خیره شده ام.
روز ها از پي هم مي گذشتند و تا چشم به هم زدم حدود سه هفته از آمدن من به منزل عمه سوزه گذشت.در اين مدت سروش مرتب به ما سر مي زد اما فرصتي براي صحبت پيش نيامد . مارال را يک بار ديگر ديدم که به منزل عمه سوزه آمداما خيلي زود رفت.
در اين مدت اتفاق جديدي نيافتاده بود تا آن را براي پرديس بنويسم اما خبرهايي که پرديس برايم مي نوشتخيلي جالب توجه بودند .
پرديس برايم نوشته بود که صادق يک بار ديگر توسط خانواده اش از پريچهرخواستگاري کرده است و اين بار قرار است رسمي به خانه مان بيايند . اماهنوز پريچهر نگفته که آيا جواب منفي است یا نه.
در ضمن پردیس برایم نوشته بود که به منزل پیروز رفته اند . منزل او را بیش از آنکه فکرش را می کردند بزرگ و مجلل دیده اند در ضمن نوشته بود اتاق خواب پیروز را هم دیده اند که یک تخت بزرگ دو نفره داخل آن بوده است.به نظر پردیس یک تخت دو نفره برای یک مرد مجرد کمی عجیب و شک بر انگیز بود.
می دانستم که پردیس در مورد این جور مسائل خیلی حساس و کنجکاو است. اماهرچه فکر می کردم نمی دانستم دلیل این همه کنجکاوی چیست. راستش بعد ازخواندن نامه پردیس کمی احساس دلگیری به من دست داد اما نمی دانستم این دلگیری به چه منظور است.
با اینکه از بودن در کنار عمه راضی بودم اما دلم برای خانه و اتاق خودم تنگ شده بود و فکر می کردم سالها از ان دور بودم.
روز دو شنبه بود . من و عمه و مینو طبق معمول هر روز بعد از ظهر زیردرخت بید داخل حیاط نشسته بودیم و مینو در حال دادن داروهای عمه بود که خودروی سروش جلوی محوطه حیاط ایستاد و سروش از آن پیاده شد. این هم برای من هم برای عمه تعجب داشت زیرا او روز پیش یعنی یکشنبه به دیدنمان آمده بود .
وقتی سروش از خودرو اش پیاده شد یک جعبه شیرینی در دستش بود . وقتی به ما نزدیک می شد عمه گفت:
- اشتباه نکنم خبر خوشی شده که اینطور سر حال است.
با حالتی متعجب به عمه نگاه کردم که چه طور از این فاصله با وجود چشمان ضعیفش تشخیص داده که سروش خوشحال است .
در این فکر بودم که عمه به من نگاه کرد و با لبخند گفت:
- تعجب نکن من سروش را بزرگ کرده ام . درست است که خاله اش هستم اما آنقدر با روحیاتش آشنا هستم که با وجودی که عینک به چشم ندارم و محو از اندام او را می بینم اما می توانم تشخیص بدهم که خوشحال است یا ناراحت.
از اینکه عمه متوجه شده بود من چه فکری می کردم باخجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
سروش وقتی به کنار ما رسید با خوشحالی سلام کرد و عمه را بوسید . عمه با خوشحالی گفت:
- خوش خبر باشی پسرم . می بینم خیلی خوشحالی.
سروش لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت:
-به سلامتی از تهران خبر رسیده که به زودی یک عروسی در پیش داریم.
با وجودی که خبر خوشحال کننده ای بود اما قلب من فرو ریخت و با خودم فکر کردم که تمام شد.
در ان لحظه با وجودی که نمی دانستم سروش قرار است خبر عروسی چه کسی رابدهد اما یقین داشتم که خبر بی شک متعلق به ازدواج پیروز می باشد اما نمیدانستم که شاهین بخت روی شانه کدام یک از دختران آرزومند ازدواج با اونشسته است. این لحظه برایم خیلی طول کشید تا عمه از او پرسید:
-به سلامتی این خبر خوش متعلق به دختر کدام برادرم می باشد؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم شنیدم که سروش گفت:
-خاله جان از کجا مطمئنید که می خواهم خبر عروسی دختران برادرتان را بدهم؟
عمه خندید و گفت:
- به هر حال فرقی نمی کند چون هم دختر دم بخت داریم وهم پسر دم بخت.حالا بگو کدام برادر زاده ام می خواهدبه سلامتی عروس یا داماد شود؟
سروش باز خندید و گفت:
- بازم می خوام ببینم که از کجا فهمیدید که یکی از برادر زاده هایتان قرار است عروس یا داماد شود؟
سروش خیلی سر حال بود اما بر خلاف آن من خیلی بی حوصله تر از آن بودم که احساس سر حالی او به من هممنتقل شود اما عمه جان می خندید و در این بیست سوالیبا او همکاری می کرد . این کلام آخر سروش شکی برایمنگذاشت که او حامل خبر ازدواج پیروز می باشد اما دلیل اینکه چرا پیش از شنیدن این خبر احساس دلگیری داشتم برای خودم هم غیر منطقی و نا مفهوم بود .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#13
Posted: 10 Mar 2012 03:08
”نگین„ فصل دو قسمت پنج
آنقدر مشغول جواب دادن چرا ها در ذهنم بودم که متوجه نشدم سروش چه گفت فقط صدای خوشحال و بلند عمه را شنیدم که گفت:
- به به مبارک باشد انشاالله خوشبخت شوند . به سلامتی.
با گنگی سرم را بلند کردم و به سروش نگاه کردم و گفتم:
- چی گفتی؟
سروش لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه اصلا نشنیدی من چی گفتم؟
- آره راستش اصلا حواسم نبود.
سروش گفت:
- منم متعجب بودم که آدم چه طور می شه خبر ازدواج خواهرش را بشنود و واکنشی نشان ندهد.
هاج و واج به او نگاه کردم و گفتم:
- خواهر من؟
سروش به علامت مثبت سرش را تکان داد . با گنگی پرسیدم:
- کدامشان؟
سروش با حالت به خصوصی لبخند زد و لبانش ر جمع کرد و در حالی که ابرویش را بالا می داد به من خیره شد .معنی نگاهش انقدر واضح بود که نا خوداگاه لبخند زدم. در نگاهش می خواندم که خطاب به من می گفت:
- آخه آدم عاقل کدوم دیوونه ای با شنیدن خبر ازدواج تنها عشق و دختر مورد علاقه اش اینقدر خوشحال می شود ؟
در حالی که هنوز حواسم سر جایش نبود گفتم:
- پریچهر؟
سروش چشمانش را بست و من با لبخند در حالی که به جایی خیره شده بودم با خود فکر کردم: پس پریچهر انتخاب شد.
- نگین نمی خواهی بدونی دامادتون کیه؟
به او نگاه کردم و گفتم :
- خودم می دانم .
سروش با حالت متعجبی به من نگاه کرد و گفت:
- می دونی؟ تو مگه آقا صادق رو می شناسی؟
با در آمدن نام صادق از دهان سروش احساس عجیبی به من دست داد احساسی مثل رها شدن از زندان دلتنگی. و این رها شدن طوری بودکه هم عمه و هم سروشاز این واکنش با تعجب به من نگاه کردند .
طوری تکان خوردم که باعث شد میز هم تکان بخورد . با خوشحالی فریاد زدم:
- وای عاقبت پریچهر آقا صادق رو قبول کرد؟
عمه پرسید:
- عزیزم مگه غیر از این را انتظار داشتی؟
برای اینکه شک او و سروش را برطرف کنم گفتم:
- آخه عمه جان پریچهر خواستگاران زیادی داشت که من دوست داشتم با بهترین آنها ازدواج کند . فکر میکنم صادق پسر خوبی باشد.
سروش لبخندی زد و گفت:
- و حتما بهترین آنها نیز هست.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :
- در این مورد فقط امیدوارم.
دو روز بعد از این خبر پدر با سروش تماس گرفت و از اودرخواست کردترتیب بازگشت مرا به تهران بدهد . این خبر را سروش بعد از ظهر چهار شنبه برایمان آورد.
برای دیدن خانواده چنان بی قرار بودم که وقتی روز پنجشنبه سروش برای بردنم به فرودگاه آمد مدتی بودکه وسایلم را جمع کرده بودم و آماده در حال نشسته بودم.
قرار بود سروش مرا به فرودگاه برساند اما قبل از آن به اتفاق به بازاررفتیم. سروش از طرف خود مقداری چای اصل و گران قیمت برای مادرم خرید . درآخرین لحظه که از هم جدا می شدیم گفت:
- نگین سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو که خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می ایم.
و بعد بسته ی کادو پیچ شده ای را از جیبش در اورد و بهطرف من گرفت و خواست آن را به پردیس بدهم.
وقتی مهماندار از مسافران خواست که برای بلند شدن از باند فرودگاه سنندج کمربندهای ایمنی شان راببندند در حالی که کمربندم را می بستم در این فکر بودم كه اکنون ساعتی وقت دارم تا خوب فکر کنم و پی به این احساس جدید ببرم.
کمربندم را بستم و سرم را به صندلی تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.
من دختر کوچکی بودم که با وجودی که می دانستم هیچ فرصتی برای برنده شدن ندارم و بدون اینکه حتی خودم بدانم دلم را به مردی باخته بودم که میدانستم هیچ امیدی برای به دست آوردنش ندارم.
من یک ماه مانند یک تبعیدی خودم را از شهرم دور کرده بودم تا با احساس جدیدی که در قلبم شکل گرفته بود کنار بیایم اما نمی دانم چرا در تمام مدتی که با پردیسمکاتبه می کردم در کلمه کلمه نامه اش نشانی از او می جستم تابا شنیدن کلامی از او آتش دلم را خاموش کند اما از این واقعیت نباید غافل می بودم که دوری او مرا برای دیدنش حریص تر می کند.
وقتی مهماندار بار دیگر اعلام کرد که مسافران برای نشستن هواپیما كمربندهای خود را ببندید چشمانم را باز کردم و متوجه شدم که طول سفر برایم به چشم به همزدنی گذشته.
چند دقیقه بعد هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. و یک ساعت بعداز آن به همراه پدر و پوریا و پردیس که به استقبالم آمده بودند به منزل بازگشتیم.
پایان فصل دوم
ادامه فردا
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#14
Posted: 10 Mar 2012 03:10
”نگین„ فصل سه قسمت یک
وقتی به منزل رسیدیدم مادر و پریچهر به استقبالم آمدند ومادر برایم اسپند دود کرد و من از این همه ابراز محبت واقعا ذوق زده شدم.
بعد از کلی تعریف از آب و هوای آنجا و همچنین صحبت از عمه بزرگم چمدانم را باز کردم و سوغاتی هایی را که برای خانواده خودم و همچنین عمو و زن عمو و دختر عموهایم خریده بودم به مادرم سپردم تا سر فرصت آنها را به دست صاحبانش بسپارد.
وقتی هم که سوغاتی که سروش برای مادر خریده بود رابه او دادم مادر با صدای بلند گفت:
- به به نادر این از همون چایی هاست که من خیلی دوستدارم.دستش درد نکنه واقعا زحمت کشیده.
به پردیس نگاه کردم و دیدم که رنگش کمی سرخ شده بود و در آن لحظه باخودم فکر کردم اگر بفهمد سروش هدیه ای همراه کلامی عاشقانه برای اوفرستاده چه حالی می شود؟
بودن در جمع گرم خانواده این احساس را به من داد که هیچکجای دنیا بهتراز کانون گرم خانواده نیست و کانون خانواده همان بهشت زمینی است که خداوند به بندگانش هدیه می دهد.
تا لحظه خواب من و پردیس نتوانستیم لحظه ای تنها باشیم . آخر شب بعداز شب به خیر گفتن به پدر و مادر وقتی من و پردیس در اتاق مشترکمان تنها شدیم او در حالی که لباس خوابش را می پوشید روی تختم نشست و با صدای آرامی گفت:
- خوب نگین تعریف کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- تا الان که بتوانیم با هم تنها باشیم صد بار مردم و زنده شدم.
سرش را تکان داد و گفت:
- چطور؟
گفتم:
- آخه برات خیلی خبر دارم.
بعد مکثی کردم و حرفم را تصحیح کردم و گفتم:
- البته خیلی که نه ولی میشه گفت خیلی خیلی مهم. اما قبل از اینکه من این را بگم می خواهم بدانم که جریان این نیما چیه؟مگه توی نامه ننوشتی که قراره برای پریچهر بیاد خواستگاری؟
پردیس بر خلاف همیشه که تا خبری را نمی شنید خبری نمی داد گفت:
- آره اون موقع که نامه را نوشتم خبر نداشتم که نیما قرار است برای خواستگاری از من بیاد اما وقتی بعد فهمیدم گفتم صبر کنم تا خودت بیایی .البته حالا هم طوری نشده هنوز هیچ خبری نیست.
پرسیدم:
- چطور قضیه خواستگاری از تو را عنوان کردند؟
- هیچی زن عمو به مامان گفته که خیلی وقت است به نیما پیشنهاد می کنم حالا که درسش تمام شده و شغل خوبی هم دارد اجازه بدهد تا برایش دست بالاکنیم. تا چند ماه پیش که تا صحبتش را می کردیم می گفت حالا زود است اماچند وقتی است که خودش پیشنهاد کرده برایش آستین بالا بزنیم. ما هم راستش خیلی ها را به او معرفی کردیم اما میلش نبوده تا اینکه پردیس را به اوپیشنهاد کردیم نیما هم مخالفتی نشان نداد ما هم اومدیم ببینیم نظر شما چیه.
خندیدم و گفتم:
- خوب تو چی گفتی؟
پردیس به من نگاه کرد و با خنده گفت:
- منم گفتم نیما غلط زیادی کرده مگه کیه که بخواد منو انتخاب کنه من برای خودم هدف دارم احتیاج هم به آقا دکتر عمو ندارم .
ـ میشه به من بگی هدفت چیه؟
پردیس اخمی کرد و گفت:
- دیوونه چیه نه کیه اما این دیگه از اون حرفهاست و فکر می کنم هدف من فقط به خودم مربوط می شه . خوب حالا بنال ببینم خبر مهمت چیه چون احساس میکنم هر لحظه دلم می خواد داد بزنم.
از حرف او خنده ام گرفت چون به خوبی معلوم بود پردیس چه تلاشی می کند تا به اصطلاح صبور باشد.
با یک خیز پریدم و روبرویش ایستادم و در حالی که به چشمان سبزش خیره شده بودم گفتم:
- پردیس خیلی دلم برایت تنگ شده برای اینکه اون خبر مهم رو بهت بگم اول باید اجازه بدی صورتت را ببوسم.
- خوب زود باش صورت من رو ببوس و خبر رو بده می ترسم امشب مجبور بشم با کتک کاری خبر را ازت بگیرم.
خم شدم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
- پردیس احساس می کنم خیلی دوستت دارم و این را زمانی فهمیدم که از تو دور بودم.
با وجودی که لبخند بر لب داشت اما با حالتی مغرورانه کهمی دانستم خصلت ذاتی اش است گفت:
- خوب بعضی از آدما مثل تو قدر نعمتی که در کنارشونه رو نمی دونن.
و بعد زیر خنده زد و گفت:
- بدون شوخی میگم . منم دلم برات تنگ شده بود و ازرفتاری که بعضی موقع ها با تو داشتم خیلی پشیمان بودم.
از ذوق او را بغل کردم و صورتش را چند بار بوسیدم و تا قبل از اینکه اعتراضش بلند شود به طرف چمدانم رفتمو از داخل ان بسته اهدایی سروش را درآوردم و رو به پردیس گفتم:
- تقدیم به خواهر عزیزم با تمام احترامات و تبریکات.
- میشه بگی این هدیه به مناسبت چیه؟
سرم را خاراندم و گفتم:
- حتما که نباید کادو به مناسبت چیزی باشد اما حالا که دوست داری می خوای اونو به عنوان تقدیم عشق قبول کنی.
پردیس لبخندی زد و گفت:
- واقعا که دیوونه ای .
با لحن موذیانه ای گفتم:
- کی دیوونه است من یا او ؟
پردیس لحظه ای مکث کرد و گفت:
- او کیه؟
گفتم:
- همون که کادو را داده .
کادو در دستان پردیس خشکید. با حالت ناباورانه ای به من نگاه کرد و گفت:
- نگین این کادو را کی داده؟
- این کادو را همان هدفت داده.
چهره پردیس در هم شد و گفت:
- هدفم داده؟ درست حرف بزن ببینم چی می گی؟
بیش از این نخواستم اذیتش کنم و گفتم:
- این کادو را آخرین لحظه ای که در فرودگاه از سروش خداحافظی می کردم به من داد و گفت آن را به تو بدهمهمراه با یک جمله.
پردیس به من خیره شد اما مطمئن بودم دیگر مرا نمیبیند و الان درعالمیست که باید تنهایش بگذارم تا خوب فکر کند . تا خواستم به آرامی تختم را ترک کنم پردیسگفت:
- نگین او چه گفت؟
لحظه ای در جایم ایستادم و گفتم:
- سروش گفت سلام مرا به پردیس برسان و به او بگو خیلی دوستش دارم و به زودی با تمام قلب و روح به دیدنش می آیم.
پردیس بدون اینکه حرفی بزند به آرامی یک نسیم از تختم بلند شد و به طرف پنجره اتاق رفت و از پشت شیشه به تاریکی شب چشم دوخت ومن برای اینکه اوراحت باشد روی تختم دراز کشیدم و چشمانم رابستم.
صبح روز بعد وقتی از خواب بلند شدم پردیس را در رختخواب ندیدم . لباسم را عوض کردم و به طبقه پایین رفتم و او را در آشپزخانه مشغول کار دیدم. درحالی که به او نگاه می کردم در این فکر بودم که چطور سر حرف را باز کنم ورشته صحبت را به سمت پیروز بکشم. در همین فکر بودم که پردیس نیشخندی زد وگفت:
- چی تو اون کله می گذره خوب می دونم در حال نقشه ای برای حرف کشیدن از من خوب بپرس.
گفتم:
- میشه بگی سروش چه هدیه ای بهت داد؟
پردیس لبخندی زد و بعد دکمه ی لباسش را باز کرد . چشمم به زنجیر نسبتاضخیم گردنبندی افتاد که بلندی آن تا روی سینه اش بود و پلاکی به شکل قلب برجسته داشت که نام سروش روی آن حک شده بود.
لبخندی لبانم را از هم گشود و در دل به حال پردیس غبطه خوردم که مردی مانند سروش دوستش دارد.
صدای پردیس مرا از افکارم بیرون آورد .
- نگین تو دقیقا همان چیزی را گفتی که او بهت گفت؟
- باور کن حتی یک كلمه از آن را هم کم و زیاد نکردم چون خیلی دقیق گوش دادم.
پردیس نفس عمیقی کشید و گفت:
- خوب مثل اینکه بابا باید به فکر جور کردن دو تا جهیزیه باشد.
از اینکه پردیس اینقدر رک و بی پرده از تهیه جهیزیه و ازدواج صحبت می کرد خنده ام گرفت.
ناخوداگاه گفتم:
- پس به این ترتیب راه برای دختر عمو ها باز شد.
پردیس نیشخندی زد و گفت:
- آره بنشین تا پیروز بیاد بگیردشون .
- تو از کجا می دانی شاید نظر پیروز غیر از این باشد.
پردیس به نقطه ای خیره شد و گفت:
- من خوب می دانم پیروز از دخترهایی که مثل مرغ بخوان خودشونو بنمایند خوشش نمی یاد .
پردیس وقتی سکوت مرا دید به چشمانم خیره شد و گفت:
- خوب گوش کن اگه به یه مردی علاقه مند شدی هیچ وقت نشون نده دوستش داری چون اون موقع ممکنه با احساساتت بازی کنه . صبر کن تا موقعی که ازعشقش مطمئن شدی اونوقت علاقه ات رو نشون بده.
حرف پردیس مرا به فکر فرو برد و با خودم فکر کردم این بهترین چیزی بود که در تمام طول عمرم شنیده بودم .
چند لحظه ای هیچ کداممان حرفی نزدیم. این من بودم کهسکوت را شکستم و گفتم:
- از رفتنتون به خونه پیروز تعریف کن. خونش چطوری بود؟
- عالی بود.همه حیرون مونده بودند هر امکاناتی که بخوای تو ساختمونشون بود . استخر سونا . فقط دلم می خواست تو هم بودی و می دیدی . خیلی عالی بود.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- قسمت نبود.
- غصه نخور خودم به پیروز می گم یک روز باز هم دعوتمون کنه.
خندیدم و گفتم:
- زشته.
- زشت کدومه پول داره باید خرج کنه . تازه خیلی هم دلش بخواد دختر دایی های خوشگل پدرش افتخار بدن برن خونش.
خندیدم و از سر میز بلند شدم تا به پردیس کمک کنم میز صبحانه را جمع کند . مادر برای جمعه ناهار خانواده عمو را دعوت کرده بود تا هم دیداری تازه کنیم و هم اینکه من سوغاتی هایشان را بدهم . در ضمن به پیروز هم زنگ زده بود تا او هم بیاید.
بر خلاف همیشه که تو نخ این نبودم که چه بپوشم و یا چطور بگردم این بار دلم می خواست خیلی مرتب و آراسته باشم و در چنین مواقعی پردیس بهترین مشاور زیبایی و سلیقه بود که در کنار داشتم.وقتی جریان را به او گفتم باخوشحالی گفت:
نه بابا مثل اینکه عاقبت داری بزرگ می شی. این شد یکچیزی. زود حاضر شو بریم برات لباس بخرم.
مادر در حالی که دسته ای اسکناس به پردیس می داد گفت: مادر جون یک لباس سنگین و قشنگ برای نگینبخر.
پردیس لبخندی زد و گفت: قول قشنگی شو می دم اما سنگینی نه . اونو بزار هر وقت سنش بالا رفت بخره . الان جوونه باید مد روز بخره.
از مادر خداحافظی کردیم و از منزل بیرون آمدیم . با یک خودرو خود را به میدان هفت تیر رسانديم و به فروشگاه های آن اطراف سری زدیم. تمام لباس هایی که او انتخابمی کرد یا به درد اتاق خواب می خورد یا آنقدر تنگ بود که مانند مایو به بدن می چسبید.
عاقبت سر یک لباس من و او به توافق رسیدیم.
لباس بلیز و شلواری به رنگ شکلاتی تیره بود که ژیلتی به رنگ بژ داشت. وقتی در اتاق پرو آن را تن کردم پردیس لبش را به دندان گرفت و گفت: وای عجب چیزیه .
وقتی از فروشگاه بیرون آمدیم آفتاب کاملا غروب کرده بود و ما بدون اینکه دیگر جایی بایستیم به سمت خیابان رفتیم تا به خانه برویم.
خودرویی جلوی پایمان ایستاد و سوار شدیم. راننده مرد جوانی بود که به محض اینکه ما سوار خودرو شدیم از داخل آینه به ما نگاه می کرد . یک جوان دیگر هم بغل دستش نشسته بود و معلوم بود دوست راننده است.
مرد جوان گفت : خانم ها کجا تشریف می برند؟
پردیس گفت: اگر مسیرتان به میدان هفت تیر می خورد کهممنون میشیم و اگر هم نه تا جایی که مسیرتان خورد ما را برسانید .
مرد جوان سرش را خم کرد و خودرو را به حرکت در آورد.
زمانی که می خواستیم از پیاده شویم پردیس گفت: چقدرباید تقدیم کنم ؟
جوان لبخندی زد و گفت: هیچی مسیرم بود. عاقبت بعد از کلی تشکر و بفرمایید گفتن رضایت داد تا قبول کند آن جوان ما را افتخاری رسانده و بعد من از ماشین پیاده شدم و بسته لباس را داخل آن جا گذاشتم.
من و پردیس مسافت نسبتا طولانی را تا منزل پیاده طی کردیم . به او گفتم: می دونی چیه کسی که ما ر رساند یکی از دوستان نوید بود چون من یکی دو بار او را با نوید دیده ام.
- آخه خنگ خدا حالا می گن؟ زودتر می گفتی تا خوب ازش تشکر کنم .
- تو یک ساعت ازش تشکر می کردی خدا را شکر که نگفتم چون اون موقع معلوم نبود چند ساعت می خواستی تشکر کنی.
پردیس خندید و گفت: گم شو تو حالیت نیست.
من هم خندیدم و تازه آن وقت بود که چشمم به دستش که خالی بود افتاد . گفتم: لباس کو؟
- مگه دست من بود مثل اینکه اونو تو فروشگاه بهت دادم.
- وای حتما تو ماشین جا مونده.
پردیس سرش را تکان داد و گفت:
- حالا مطمئنی اون دوست نوید بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. پردیس گفت: حالا نمی خواد غصه بخوری . الان که رفتیم به نوید زنگ می زنم و جریان رو بهش می گم.
در همین موقع صدای بوق اتومبیلی باعث شد من و پردیس به پشت سرمان نگاه کنیم. از دیدن خودرو دوست نوید چنان خوشحال شدم که کم مانده بود از خوشحالی به هوا بپرم. خودرو جلوی ما ایستادو بعد دوست نوید از خودرو خارج شد و گفت: ببخشید مزاحم شدم اما می خواستم بپرسم شما داخل خودروی من چیزی جا گذاشتید؟
پردیس به او لبخند زد و گفت: اتفاقا ما تو فکر بودیم کهشما را کجا باید پیدا کنیم.
جوان لبخندی زد و گفت: اما من می دانستم شما را باید کجا پیدا کنم.
- جدی می گویید اما من به یاد ندارم شما را دیده باشم.
جوان خندید و گفت: بله شما نه اما خواهرتان چند بار مرا به همراه پسر عمویتان نوید خان دیده اند.و بعد به من نگاه کرد.
به پردیس نگاه کردم و اشاره به آسمان کردم هوا کاملارو به تاریکی رفته بود اما مثل اینکه پردیس خیال نداشت از هم صحبتی با دوست نوید دل بکند. پردیس را می شناختم با هر مردی هم کلام نمی شد فقط به مردانی که خوش تیپ و خوش قیافه بودند توجه نشان می داد واتفاقا دوست نوید هم از گروه مردانی بود که هم خوش تیپ بود و هم چهره زیبایی داشت.
عاقبت بعد از یک ربع پردیس رضایت داد تا کلامش را با دوست نوید به پایان برساند. در یک لحظه پردیس گفت: به هر حال خیلی لطف کردید و با وجودی که به هم معرفی نشدیم اما از دیدارتان خوشحال شدیم.
- باور کنید تا به حال اینقدر دور از اصول و آداب نبودم که فراموش کنم خودم را معرفی کنم . بنده کوچیک شما شهاب پژوهش .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#15
Posted: 10 Mar 2012 03:11
”نگین„ فصل سه قسمت دو
پردیس لبخندی زد و گفت: آقا شهاب از آشنایی با شما خیلی خوشحالیم خب اگر اجازه بدهید از حضورتان مرخص شویم
- خواهش می کنم اجازه بدهید شما را برسانم .
پردیس تشکر کرد و گفت: تا منزل راهی نیست ترجیح می دهیم این مسافت را قدم بزنیم. خدانگهدار.
شهاب سرش را تکان داد و ابتدا به پردیس و بعد به من نگاه کرد و گفت: خدانگهدار و به امید دیدار.
من و پردیس به سمت خانه به راه افتادیم. تا مسافتی ازراه را بدون اینکه حرف بزنیم در کنار هم راه می رفتیم . صدای پردیس مرا از فکر خارج کرد.
- نگین چطور بود؟
- چی چطور بود؟
- چی نه کی .
متوجه منظورش نشدم و گفتم: خوب کی ؟
- فراش مدرستونو می گم . خنگ خدا خوب شهاب رو می گم دیگه.
بدون اینکه به او نگاه کنم با حرص گفتم: به نظر من سروش خیلی بهتر است.
- ا جدی می گی؟ خوب اگه به نظرت اینطور می رسه می خوای جای اونا رو با هم عوض کنیم؟
- منظورت چیه؟
- به نظر من شهاب پسر خوبیه.
- تو از کجا می دونی اون پسر خوبیه . به نظر من خیلی هم پررو بود.
- چکار کرد که فهمیدی پرروست؟
- نمی دونم اما احساس کردم خیلی پرروست.
- اون احساس بچه گونه به درد خودت می خوره . اتفاقا به نظر من بچه خوب و نجیبی به نظر می رسید . خیلی هم مشتاقانه به تو نگاه می کرد.
این کلام پردیس قلبم را تکان داد. چون کم کم به این باور رسیدم که من هم می توانم مورد توجه قرار بگیرم. این احساس لعنتی که هنوز فکر می کردم خیلی بچه هستم کم کم دست از سرم بر می داشت.
وقتی به منزل رسیدیم مادر آنطور که من فکر می کردم نگران نبود . مادر از لباس خوشش آمد و گفت آن را بپوشم تا ببیند.
مادر با دیدن لباس در تنم لبخندی زد و گفت:
- خیلی قشنگ است هم پوشیده است و هم خیلی بهت می آید .
آن شب میلی به خوردن شام نداشتم و پردیس به شوخی گفت از شوق لباس است و پز دادن جلوی دختر عموهاست.
صبح روز بعد با صدای مادر که من و پردیس را به نام می خواند چشم باز کردم .
از رختخواب پايين آمدم و بعد از عوض كردن لباس پايين رفتم.
تا ساعت يازده مشغول تداركات بوديم و بعد از آن من و پرديس به اتاقمان رفتيم تا لباسهايمان را عوض كنيم.
پرديس صبر كرد تا من لباسم را تنم كنم بعد شروع كرد به دستور دادن كه اين دكمه را باز بزار اون گره را شل كن . با اينكه روز گذشته قرار بود يك روسري هم براي لباسم بخرم اما تازه يادم افتاده بود كه خريد آن را فراموش كرده ام و قرار شد پرديس روسري را كه بار قبل در مهماني خانه عمو از او قرض گرفته بودم ,را سرم كنم. پرديس در حالي كه موهايم را درست مي كرد گفت: نگين من از خير اين روسري گذشتم اين روسري مال خودت اما به جاش بايد براي من يك روسري بخري .
با خوشحالي گفتم: باشه يك روسري خوشگل برايت مي خرم.
كارم كه تمام شد از اتاق بيرون رفتم و تا پرديس آماده شود براي كمك به مادر رفتم . اما هنوز كارم تمام نشدهبود كه زنگ در منزل خبر رسيدن مهمان را داد.
پدر براي استقبال به حياط رفت . پرديس در آستانه در آشپزخانه ظاهر شد و در حالي كه نفس نفس ميزد گفت: ببين نگين عمو اينا هستند . تو دست زن عمو سبد گلي است حالا نمي دانم سبد گل را براي تو آورده اند يا منظور ديگري دارند.
شانه هايم را بالا انداختم و گفتم : نيما هم با آنها بود ؟
ـ نمي دانم يعني نديدم فقط نويد را...
ادامه كلامش را صداي نوشين و نيشا كه جلوي در با مادر احوالپرسي مي كردند قطع كرد.
نوشين و نيشا هيچ كدام چيزي به عنوان اينكه خيلي تغيير كرده ام به من نگفتند اما ياسمين به محض ديدن من گفت: واي چقدر خوشگل شدي . خيلي دلم برايت تنگ شده بود . ناقلا تو اين مدت خيلي چاق شدي.
از كلام ياسمين خنده ام گرفت او جوري به من گفت خيليچاق شده ام كه در همان لحظه به ياد نانوايي سر خيابانمان كه صاحب آن مرد خيلي چاقي بود افتادم و ناخود اگاه خودم را مانند او تصور كردم.
من با لبخند به طرف آشپزخانه رفتم اما هنوز دو قدمي از آشپزخانه دور نشده بودم كه صداي زنگ منزل بلند شد. براي باز كردن در به طرف آيفون رفتم و دكمه را فشردم وبعد براي اينكه ببينم چه كسي آمده است از پنجره در حياط را نگاه كردم. به محض ديدن پيروز قلبم شروع كرد بهتپيدن . پيروز پله هاي جلوي تراس را دو تا يكي طي كردو من كم مانده بود در حياط را رها كنم و به طرف هال بدوم. اما هنوز در فكر ماندن و فرار كردن بودم كه او را مقابل خود ديدم.
با صداي آهسته اي به او سلام كردم و او با لبخند به چشمانم خيره شد و بعد قدمي به عقب برداشت و نگاهي به سرتاپايم انداخت و سرش را خم كرد يك ابرويش را بالا انداخت و بعد با لبخند معني داري گفت: سلام عزيزم رسيدن به خير فكر مي كنم آب و هواي سنندج بهت خيلي ساخته .
نمي دانم منظورش به تيپ جديدم بود يا اين دو كيلو اضافه وزنم. به هر صورت بدون اينكه بخواهم به معني كلامش دقيق شوم خودم را كنار كشيدم و به او اشاره كردم كه : بفرماييد.
بدون اينكه از جايش تكان بخورد همچنان به چشمانم خيره شده بود و با لبخند گفت: خانمها مقدم ترند.
در اين لحظه پرديس را ديدم كه در هال را بازكرد .
اگر هر موقع ديگري بود از ترس نيش و كنايه هاي پرديس رنگ و رويم را مي باختم اما با اطمينان از اينكه پرديس مي تواند مرا از اين بحران نجات دهد به او نگاه كردم.
پرديس با ديدن پيروز لبخند زد و و با صداي بلندي گفت:به سلام چه عجب مشرف فرموديد.
و به طرف من و پيروز آمد . پرديس با لحني با پيروز احوالپرسي مي كرد كه تا كنون چنين لحني را از او نديده بودم و احساس مي كردم بيشتر با او شوخي مي كند تا احوالپرسي و وقتي به كنار پيروز رسيد با كمال حيرت متوجه شدم پيروز دستش را جلو آورد و پرديس با او دست داد.
پرديس به من نگاه كرد و اشاره كرد تا من به اتاق پذيرايي بروم اما من آنقدر از او دلگير بودم كه بدون اينكه به اشاره اش واكنش بدهم به آشپزخانه رفتم و روي صندلي خودم نشستم . تا زماني كه پريچهر براي بردن ظرف شيريني به آشپزخانه آمد من همانجا نشسته بودم .پريچهر به محض ديدن من گفت: اوا نگين تو چرا اينجا نشستي ؟ بلند شو برو بشقاب ها رو بچين قرار نشد از زير كار در بري.
با بي حوصلگي ظرف را از او گرفتم اما پريچهر آن را رها نكرد و گفت: صبر كن ببينم نگين اين چه قيافه ايه كه به خودت گرفتي ؟ مگه با خودت قهري؟ با اين قيافه ممكنه مهمان ها ناراحت بشن و فكر كنن تو از آمدن آنها ناراحتي.
لحن پريچهر مثل مادري بود كه به فرزندش درس اخلاق مي آموخت و من براي اينكه او راضي باشد به رويش لبخند زدم .
وقتي با ظرف شيريني وارد اتاق شدم سرها به سمت من چرخيد و من به زحمت لبخندي زدم و از همان جلو شروع كردم به تعارف شيريني.
وقتي شيريني را به نويد تعارف كردم اظهار كرد ميل ندارد و من بدون اينكه اصرار كنم آن را به عمويم كه كنار او نشسته بود تعارف كردم و بعد نوبت به تعارفبه پيروز رسيد. بدون اينكه به او نگاه كنم منتظر بودم تا او ا ز داخل ظرف شيريني بردارد كه اينكار به طول انجاميد و من براي اينكه ببينم چرا او نه حرفي مي زند و نه شيريني بر مي دارد به او نگاه كردم و او را ديدم كه به چهره ام خيره شده است .
از اينكه او نه ملاحظه عمو را مي كند و نه ملاحظه بقيه خانواده را خيلي ناراحت شدم و بدون اينكه ديگر به او تعارف كنم ظرف شيريني را به طرف پوريا گرفتم كه صدايش را شنيدم كه مي گفت: فكر نمي كنم گفته باشم كه ميل ندارم.
بدون اينكه لبخندي بر لب داشته باشم گفتم: آخه برنداشتيد من فكر كردم شما ميل نداريد. و بعد ظرف را مقابلش گرفتم.
در حالي كه شيريني بر مي داشت گفت: آخه نمي دونستم اين شيريني را بخورم يا شيريني اخلاق شما رو .
با تعجب به او نگاه كردم و و او را ديدم كه بدون اينكه به من نگاه كند با دقت مشغول برداشتن شيريني تر از ظرف است. به محض اينكه پيروز شيريني را برداشت بدون اينكه فرصت بدهم او شيريني را داخل ظرفش بگذارد آن را به طرف پوريا گرفتم.
براي چيدن ميز غذا ياسمن و نيشا به كمكمان آمدند البته نيشا كه كمك نمي كرد فقط روي صندلي نشسته بود و مرتب از من سوال مي كرد كه سنندج چه خبر بود.
صداي نيشا مرا به خود آورد : نگين جات خالي ما رفتيم خونه آقا پيروز نمي دوني چه جور جايي بود هم خونش هم محلش خيلي قشنگ بود . نمي دوني چه دخترايي تو محلشون بود . همه هم سن ما با شلوارك دوچرخه بازي مي كردند.
با ناباوري به او نگاه كرد و گفتم: نيشا تو اينا رو تو خواب نديدي؟
- نه به خدا از پرديس بپرس . تازه پرديس از يكيشون پرسيد چند سالته . دختره هم گفت هفده سالش . باور كن همسن تو بود.
بدون اينكه قانع شده باشم گفتم: پس محله اي كه پيروز در آن مي نشيند خيلي اروپايي است.
بعد از صرف ناهار پريچهر و ياسمين و پرديس مشغول شستن ظرفها شدند و من بعد از كمي كمك به اتاق پذيريي رفتم تا اگر آنجا كاري بود انجام دهم .
روي مبل کنار نوشين نشستم و به صحبت هاي عمو با پيروز در مورد کار گوش دادم . وقتي پريچهر و ياسمين آمدند و پشت سر آنها هم پرديس با يک سيني چاي خوشرنگ وارد شد فهميدم که مي توانم به گوشه اي بروم و با خيال راحت از اينکه ديگر کسي با من کاري ندارد مشغول صحبت و در حقيقت شنيدن خبرهاي جديد از نيشا باشم. اما در اين فکر بودم که مادر گفت:
- نگين جان نمي خواهي سوغاتي هايي که از سنندج آوردي بدي؟
از حرف مادر خجالت کشيدم چون سوغاتي هايي را که آورده بودم آش دهن سوزي نبود که قابل دادن در آن جمع باشد. با صداي نيما به او نگاه کردم و او را ديدم که دست هايش را به هم مي مالد و در حالي که به پيروز نگاه مي کرد گفت:
- آخ جون من يکي از سوغاتيهاي سنندج خيلي خوشم مي آيد .
پيروز خنديد و به من نگاه کرد و گفت:
-حالا صبر کن ببين اصلا براي من و تو چيزي آورده من که چشمم آب نمي خوره.
نيما خنديد و گفت:
- نگين هرکسي رو فراموش کنه منو يادش نمي ره چون مي دونه خيلي ازش توقع دارم.
از خجالت کم مانده بود آب شوم چون موقع خريد سوغاتي تنها کسي که به يادم نبود همين پسر عموي پرتوقعم بود.
آرزو مند دست غيبي بودم که کمکم کند . در همين موقع صداي نويد را شنيدم که در حالي که لبخندي به زيبايي لبخند ژوکوند بر لب داشت گفت:
- نگين فکر نکن من صدام در نيامده توقع ندارم راستش رو بخواي عجله من از نيما و پيروز بيشتره.
آنقدر از لحن بي مزه و لوسش حرصم گرفته بود که خيلي دوست داشتم بگويم:
- ا جدي مي گي . من اگه به هر کسي کادو بدم به تو يکي نمي دم.
اما بدون اينکه به او نگاه کنم رو به مادر گفتم:
- مامان شما که می دونستی من چیز قابل داری نیاوردم خوب نبود اینقدر خجالتم می دادید حالا که اینطور شد خودتون زحمت دادنشو بکشید و من هم برم یه گوشه خودمو از خجالت پنهان کنم.
همگی خندیدند . نیما گفت:
- نه خیر قبول نیست هرکس سوغات آورده خودش هم باید اون رو بده.
و بعد دست زدند و گفتند:
- یالا یالا سوغات می خوام یالا.
دو دستم را جلوی صورتم گرفتم و در حالی که هم خنده ام گرفته بود و هم دلم می خواست از خجالت بزنم زیر گریه کنار مادرم نشستم و سرم را به زیر انداختم. مادر به پردیس گفت که از داخل آشپزخانه سوغاتی هایی را که خریده بودم بیاورد. بعد از آوردن آنها پردیس سوغاتی ها را به صاحبانشان داد.
مانده بودم که جواب نیما و پیروز را چه بدهم که مادر ظرفی عسل به همراه مقداری نان برنجی به نیما و همچنین پیروز و نوید داد و گفت:
- به هر حال دخترم نمی دانسته سلیقه شما آقایان چیست .باید بدی آن را به خوبی خودتان ببخشید.
از مادر به خاطر این کار که آبرویم را حفظ کرده متشکر بودم .
ساعت از شش بعد از ظهر گذشته بود که عمویم اعلام آمادگی برای رفتن کرد و متعاقب آن بقیه از جایشان بلند شدند.
وقتی پدر و مادر از بدرقه عمو و زن عمو و خانواده اش برگشتند پدر به همراه پیروز و نیما به اتاق پذیرایی رفتند تا راحتتر صحبت کنند و من از مادر اجازه گرفتم تا از تلفن داخل اتاق خوابش که خطی مجزا داشت با بیتا تماسبگیرم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#16
Posted: 10 Mar 2012 03:12
”نگین„ فصل سه قسمت سه
داخل اتاق خواب پدر و مادرم شدم و روی لبه تخت نشستم و شماره منزل بیتا را گرفتم.
بعد از زدن دو بوق خود بیتا گوشی را برداشت و به محض شنیدن صدای من با خوشحالی فریاد زد:
- نگین خودتی این همه مدت کجا بودی؟ بی معرفت نباید قبل از رفتن خبر می دادی؟
به او گفتم مسافرتم خیلی ناگهانی شده و از اینکه بدون خداحافظی رفته بودم از او معذرت خواستم. بیتا خیلی خبر داشت و یکی آنکه عاقبت با سام نامزد شده بود اما هنوز جشن نامزدی نگرفته بودند . گفت که فقط با سام به طور موقت صیغه محرمیت خوانده اند تا پس از ثبت نام در مدرسه یک روز به محضر بروند و عقد کنند.
پس از نیم ساعت صحبت با هم خداحافظی کردیم . موقعیکه از اتاق پدر و مادر بیرون می آمدم پیروز را دیدم که به طرف آشپزخانه می رفت . به محض اینکه چشمش به من افتاد گفت:
- اجازه هست یک لیوان آب از آشپزخانه بردارم؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- بفرمایید.
پیروز لبخندی زد و گفت:
- میشه این افتخار را شما به من بدهید؟
به ناچار برای دادن لیوانی آب به او به سمت اشپزخانه رفتم. وقتی در کابینت را باز کردم تا لیوانی از آن بردارم صدایش را شنیدم که می گفت:
- با پارچ هم قبول دارم.
از کلامش خنده ام گرفت و در حالی که لیوان را بر می داشتم گفتم:
- همیشه که آدم اشتباه نمی کند شما هنوز یادتان نرفته؟
و به طرف یخچال رفتم و آن را باز کردم تا پارچ آب را بیرون بیاورم. پیروز گفت:
- اما به نظر من اون اشتباه قشنگی بود.
لیوانی آب برایش ریختم و در حالی که به طرفش می گرفتم گفتم:
- فکر نمی کنم زیاد هم قشنگ بود چون به قیمت بریده شدن دستم تمام شد.
- راستی دستت خوب شد؟
- فکر نمی کنم به هموژنی مبتلا باشم که زخم دستم اینقدر طول بکشه تا خوب بشه.
پیروز با صدای بلند خندید و گفت:
- اما حتما جایش باقی مانده و هر وقت که چشمت به آن بخورد به یاد روز اول دیدارمان می افتی.
- زیاد هم جایش باقی نمانده که بخواهد نقطه ضعفی باشد برای یاد آوری بی دست و پایی من .
پیروز در حالی که هنوز می خندید گفت :
- نه نه اشتباه نکن منظورم گرفتن نقطه ضعف از تو نبود منظور من روی دیگر سکه بود . برای من آشنایی با تو خیلی جالب بود .
به یاد ترس انشب خودم افتادم و خنده ام گرفت شاید اگر آن شب هم فکر می کردم که ممکن است بعد ها به کارهای خودم بخندم آنطور رفتار نمی کردم.
گفتم:
- به هر حال خوشحالم که برایتان روز اول ورودتان خاطره خوشی داشتید.
پیروز لبخندی زد و گفت:
- در ضمن می خواستم تو هال پیش پردیس و نیما یک چیز بگم که دیدم جایش نیست اما حالا اونو به تو میگم.
پیروز بعد از مکثی کوتاه گفت:
- همیشه یک سوغات را نباید که خرید خیلی چیزها را می شود به عنوان یاد بود هدیه داد . مثل یک لبخند و یک نگاه و یک...
و نگاهش را روی صورتم چرخاند آنقدر منظورش واضح و مشخص بود که احساس کردم اگر لحظه ی دیگری آنجا بايستم ممکن است این بار پارچ آب شکسته شود آن همروی سر پیروز!
بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم با شتاب از آشپزخانه بیرون آمدم و راه اتاقم را در پیش گرفتم. در اتاقم را باز کردم و خوشبختانه پردیس را در اتاق ندیدم.
احساس عجیبی داشتم از یک طرف احساس می کردم از پیروز بدم نمی آید اما از طرفی از بودن در کنار او وحشت داشتم و شاید این وحشت حاصل همان تعاریفی بود که از او شنیده بودم . در آن حال جز اینکه منتظر بشینم و ببینم که چه سرنوشتی برایم رقم خورده چاره ای نداشتم.
صبح روز دوشنبه به اتفاق بيتا براي ثبت نام به دبيرستان رفتيم بيتابرايم تعريف کرد که شب جمعه همان هفته سالگرد تولدش است و قرار است جشن نامزدي اش را همراه با جشن تولدش بگيرد. بيتا از من خواست که روز چهارشنبه براي کمک به تزئين اتاقش به منزلشان بروم و من نيز با کمال خوشحالي قبول کردم .
صبح چهارشنبه بيتا به منزلمان زنگ زد و ابتدا با مادر صحبت کرد و دعوت کرد که مادر هم به جشن نامزدي اشبيايد و مادر هم بعد از تشکر گفت که فردامهمان داريم وگفت که انشاالله عروسي اش مي آيد.
گوشي را از مادر گرفتم و با بيتا صحبت کردم و او گفت که ساعت چهار بعداز ظهر به همراه سام به دنبالم مي آيد تا مرا به منزلشان ببرد که اتاقش راتزئین کنیم.
سام پسری با قدی متوسط و چهره ای مردانه و به نسبت زیبا و خیلی خوش رو بودو کاملا مشخص بود که بیتا را به شدت دوست دارد.
به اتفاق بیتا و سام به منزلشان رفتیم. ساعتی بعد سام به کمک من و بیتاآمد و هر سه مشغول تزئین اتاق پذیرایی شدیم. شایسته خانم مادر بیتابرایمان چای و میوه آورد و هر بار که به اتاق پذیرایی می آمد کلی از من تعریف و تشکر می کرد به طوری که حسابی خجالتم می داد.
سام مردی خوش برخورد و بذله گو بود و در تمام مدتی که مشغول تزئین اتاق بودیم کلی لطیفه های بامزه و خنده دار تعریف کرد که من و بیتا از خنده ریسه می رفتیم.
در آن لحظه با خودم گفتم که آن لطیفه ها را به خاطرم می سپارم تا بعدبرای پردیس تعریف کنم اما وقتی به منزل رفتم حتی یک لطیفه هم یادم نیامد.
برای تولد بیتا به پیشنهاد پردیس قرار شد همان لباسی را که برای مهمانی خریده بودم به تن کنم و موهایم را هم به طور ساده با گیره ای ببندم .
چون تمام کارهایی که باید انجام میدادم از قبل برنامه ریزی شده بودخیلی زود اماده شدم . کادویی که برای بیتا خریده بودم به همراه دسته گلی که سلیقه پردیس بود حاضر و آماده روی میز اتاقم قرار داشت.
وقتی زنگ در منزل به صدا در آمد من به پوریا اشاره کردم که در را بازکند . پوریا ایفون را برداشت و در را بازکرد خوشبختانه پدر بود . به همراه پدر نیما هم آمده بود و من با ناامیدی به مادر نگاه کردم تا تکلیفم را بدانم . مادر رو کرد به پدر و گفت که مرا به خانه دوستم برساند. پدرنگاهی به من کرد و مرا حاضر و آماده دید . سرش را تکان داد که نیماپیشنهاد کرد تا او اینکار را بکند و پدر با خوشحالی موافقت کرد.
نیما مرا به منزل بیتا رساند. بیتا با خوشرویی به استقبالم آمد . بیتالباسی شیری به تن کرده بود که خیلی به او می آمد لباسش بلند و از جنس ساتن بود و گلهای ریزی از همان جنس روی یک طرف یقه اش کار شده بود . موهایش راجمع کرده بود .
دستی به موهایم کشیدم تنها وسیله ی ارایش که داشتم و ان رژ لبی صورتی رنگ بود به روی لب و کمی هم بهگونه هایم زدم. همانطور که مشغول بودم پرسیدم:
- بیتا خیلی مهمان دعوت کرده اید؟
- ای میشه گفت یه تعدادی هستند.
بیتا که رو به رویم ایستاده بود تا آماده شوم و مرتب اصرار می کرد تا چهره ام را آرایش کنم. به او گفتم:
- از مامانت خجالت می کشم.
- نترس مامان مشغول پذیرایی از مهمانان است . تازه اگر بیای پایین اونوقت پشیمون میشی که چرا تا تونستی نمالیدی.
با خنده به او گفتم:
- جدی میگی.
بیتا در حالی که رژ لبش را پررنگ تر می کرد گفت:
- آره باور کن نمی دونی پایین چه خبره.
از لوازمی که او برایم آورده بود مدادی برداشتم و داخل چشمانم کشیدم و گفتم:
- خوبه؟
بیتا رژ زرشکی رنگش را به طرفم گرفت و گفت:
- آره خیلی خوب شد خوش به حالت مژه هات اونقدر مشکیه که احتیاج به ریمل نداری . نگین اینو بگیر اون رنگ رژ خیلی کم رنگه از این روی لبت بزن.
برای اولین بار چهره آرایش شده ام را میدیدم راستش از قیافه خودم خیلی خوشم امد. با احساس رضایتی که به دست آورده بودم به اتفاق بیتا به طرف اتاق پذیرایی رفتیم.
به محض اینکه وارد سالن شدم متوجه شدم جشنشان مختلط است . چنان با شتاب به طرف بیتا برگشتم که بیتا یکه ای خورد و گفت:
- چی شد؟
- بیتا جشنتون قاطیه؟
- آره مگه نمی دونستی؟
سرم را تکان دادم و گفتم:
- نه به خدا.
در حالی که مرا به جلو هل می داد خندید و گفت:
- برو عادت می کنی.
- وای نه بیتا بزار برم روسریمو بیارم.
- دیوونه نشو . هیس سام داره میاد اینجا.
تا خواستم لب به اعتراض باز کنم صدای سام را از پشت سرم شنیدم که سلام کرد.
با خجالت به طرفش برگشتم و جوابش را دادم.
سام گفت:
- نگین خانم خوش آمدی تنها امدی؟
متوجه منظورش نشدم و سرم را تکان دادم.
بیتا نگاهی به من کرد و رو به سام گفت:
- آره عزیزم بهت که گفته بودم تنهای تنهاست.
سام ابتدا به من و بعد به او نگاه کرد و گفت:
- عیب نداره خودم هوای هر جفتتون رو دارم .
سرم را به زیر انداختم و در حالی که بیتا در یک طرفم و سام در طرف دیگرم قرار داشت به طرف جمع رفتم . ابتدا فکر کردم همه به من زل زده اند ومرا نگاه می کنند اما وقتی با احتیاط سرم را بالا آوردم متوجه شدم هرکس توی حال خودش است و خوشبختانه آنقدر هم مورد توجه نیستم.
دور تا دور سالن پذیرایی سی و پنج متری را صندلی چیده بودند و حدود چهل پنجاه نفری نشسته بودند.
قسمت بالای اتاق که کمی از بلند گوهای بلند موسیقیدور بود افراد مسن تری نشسته بودند که در بین آنها من خاله و زن دایی بیتا را شناختم.
بیتا اشاره به همان طرف کرد و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#17
Posted: 10 Mar 2012 03:13
”نگین„ فصل سه قسمت چهار
- اون خانم که لباس آبي پررنگ پوشیده مادر سامه .
مادر سام آنقدر جوان به نظر می رسید که به زحمت می شد باور کرد دارای پسری به بزرگی سام است . از بیتاپرسیدم:
- راستی منظور سام از اینکه می گفت تنها امده ام چه بود؟
بیتا خندید و گفت:
- منظورش این بود که با خودت بوی فرندتو نیاوردی؟
- بوی فرندم؟ جدی می گی . خوب تو مگه به سام نگفتی که من دوست پسر ندارم؟
- چرا از دیروز تا به حال ده بار از من پرسیده منم بیست بار براش توضیح دادم که تو اهل این حرفا نیستی.
- یعنی به قیافه ام می خوره که این کاره باشم که سام بعد از بیست بار توضیح تو هنوز قبول نکرده؟
بیتا خندید و گفت:
- ولش کن سام خیلی شوخه مگه ندیدی می گفت هوای هردومونو داره .
من که تازه متوجه منظور سام شده بودم لبخندی زدم اما پیش خودم فکر کردم که شوخی سام زیادهم جالب نبود.
بیتا گاهی پیش من می امد و از من پذیرایی می کرد و گاهی نیز اقوام و آشنایان را به من معرفی می کرد.
سام به طرف من آمد و درخواست کرد با او برقصم اما من گفتم که در حال حاضر آمادگی برای رقص ندارم و او دست دختری که یک صندلی با من فاصله داشت را گرفت و به وسط رفت.
سام با تمام احساس همراه با خواننده برای آن دختر که بعدا فهمیدم دخترعمه اش می باشد می خواند. به جای بیتا احساس می کردم از ناراحتی قادر به دیدن نیستم اما بیتا خونسرد و بی خیال کناری ایستاده بود و به آن صحنه نگاه می کرد . با خودم فکر کردم که حتما من خیلی حسودم که نمی توانم چنین صحنه هایی را تحمل کنم.
بیتا در حالی که دست میزد به طرف من آمد و روی صندلی کنار من نشست.
سرم را جلو بردم و گفتم:
- او دختره که با نامزدت می رقصید کی بود؟
- کدوم؟ لباس قرمزه؟
- نه اونکه اول رقصید.
- دختر عمه اش بود.
و بعد چشمکی زد و با لبخند گفت:
- چطور؟
- حالا که خودت هیچی نمی گی من چی بگم.
بیتا خندید و گفت:
- تازه خبر نداری قرار بوده همین دختر عمه شو براش بگیرن.
با تعجب به او نگاه کرد و گفتم:
- جدی؟
بیتا سرش را تکان داد و گفت:
- آره اون دختر عمه دومیشه . اسمش سوسنه و یکی یکدانه هم هست . در ضمن وضع پدر ش توپه توپه .
نم دانم چرا بيتا به اين راحتي در اين باره صحبت مي كرد .با بيتا درحال صحبت كردن بودم كه متوجه شدم مرد جواني به همراه دختري زيبا كه خيلي هم خوب لباس پوشيده بود وارد اتاق پذيرايي شد.
مرد جوان دست گل بزرگي در دستش بود كه آن را جلوي صورتش گرفته بود وچهره اش ديده نمي شد . شلواري جين به پا داشت و بلوزي اسپرت و آستين كوتاه به رنگ سفيد به تن داشت .
بيتا به محض ديدن انها از جا بلند شد و با گفتن: " زود برمي گردم" براي استقبال از تازه واردان رفت.
مرد جوان سبد گل را از جلوي چهره اش پايين آورد و آن رابا كمال احترام به بيتا تقديم كرد . با اينكه نيم رخ تازه واردان به سمت من بود اما متوجه شدم مرد جوان نيز مانند دختري كه در كنارش ايستاده بود نيم رخ زيبايي داشت.
دختر هم كه فكر مي كردم نامزد مرد جوان است كادويي تقديم به بيتا كرد و به سمتي كه مسن ترها نشسته بودند رفت.
مرد جوان هم با تعدادي از جوانها دست داد و بعد به سمتي كه من نشسته بودم برگشت و شروع به احوالپرسي كرد .
به محض اينكه رويش را به طرف من چرخاند احساس كردم قلبم لحظه اي ايستاد و بعد از آن دست و پايم شروع كرد به سست شدن .
در همان لحظه ي اولي كه تمام رخ چهره اور ا ديدم متوجه شدم او كسي نيست به جز شهاب دوست نويد پسر عمويم.
كمي با احتياط سرم را بالا كردم و خوشبختانه متوجه شدم شهاب براي احوالپرسي با ديگر اقوامش به سمتديگر رفت. نفس راحتي كشيدم و منتظر فرصتي بودم تا بدون اينكه جلب توجه كنم از اتاق خارج شوم.
در همان حال با خودم فكر مي كردم كه آيا شهاب ازدواج كرده است؟ در اين فكر بودم كه صداي بيتا مرا به خود آورد .
- كجايي فكر كردم جيم شدي.
- باور كن اگر مي توانستم همين كار را مي كردم.
نمي دانم چه حالي بودم اما بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- واي چه قدر سرخ شدي . تو که رقص بلدي پس چرا هول کردي؟
چشمم را از او گرفتم و گفتم:
- مسئله رقص نيست چرا نمي فهمي؟
بيتا که تازه باور کرده بود من چه مي گويم لبخند زد و گفت:
- خوب چي شده تو که تا چند دقيقه پيش حالت خوب بوديهو چت شد؟
با نگراني گفتم:
- اون آقايي که الان اومد.
- کي؟
گفتم:
- همان پسر جواني که بهت دسته گل داد.
بيتا سرش را تکان داد و گفت:
- خوب خوب فهميدم شهاب رو ميگي اون پسر عمه سامه . خوب چي شده؟
گفتم:
- اون دوست پسر عمومه.
بيتا به من نگاه کرد و گفت:
- خوب چي شده؟
- ديگه چي مي خواستي بشه اون منو مي شناسه.
بيتا نفس عميقي کشيد و گفت:
- برو گم شو منو ترسوندي گفتم حالا چي شده . مي ترسي بره به پسر عموت بگه تو رقصيدي؟
و بعد خنديد و ادامه داد:
- فکر کردي پسر ها هم مثل ما هستند که از سير تا پيازرو براي دوستاشون بگن. اونا خوب مي دونند چه چيزهايي رو نبايد بگن.
گفتم:
- بيتا خواهش مي کنم اگه مي خواي تا آخر جشنت بمونم اصرار نکن برقصم.
بيتا گفت :
- من کاري ندارم خودت به سام بگو.
سرم را تکان دادم و گفتم :
- باشه خودم بهش مي گم تو هم لطف کن یک روسری برام بیار من روی سرم بکشم.
بیتا گفت:
- مسئله تو با یک روسری حل می شه ؟
- باز بهتر از هیچیه.
بیتا بلند شد و به طرف دیگر اتاق رفت و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که با شالی نازک برگشت و بعد آن رابه طرفم گرفت و گفت:
- بگیر خوبه؟
شال را روی سرم انداختم و گفتم:
- خیلی نازکه . موهامو خیلی نشون می ده؟
- نه زیاد.
با اینکه می دانستم آن شال فقط برای دکور و گول زدن خودم می باشد اما از اینکه آن را به سر داشتم خیالم راحتتر شده بود.
شهاب خیلی جذاب بود و من ناخوداگاه به چهره و اندام برازنده اش چشم دوخته بودم همچنین با همپای رقصش خیلی قشنگ می رقصید به طوری که معلوم بودهردو از قبل تمرین کرده اند.
در یک لحظه چشم شهاب به من افتاد و در همان حال ناگهان ایستاد . حرکتی که انجام داد آنقدر ناگهانی و غیر منتظره بود که هم دختر جوان و هم چندنفر دیگر که به او نگاه می کردند برگشتند ببینند که او با دیدن چه کسی اینجور میخکوب شده است و خوشبختانه از بین جمعیتی کهمن بین آنها بودم کسی متوجه نشد چشم شهاب به من بوده است.
دختر به او اشاره کرد تا ادامه دهد .شهاب را می دیدم کهمی رقصد اماکاملا مشخص بود که تمرکز ندارد . چند لحظه بعد از جمعیت تشکر کرد و خود راکنار کشید اما سر جایش برنگشت و درست روبه روی من کنار در ورودی اتاق ایستاد.
به شدت چشمانم را مهار می کردم تا مبادا به سمتی که او ایستاده است نگاه کنم اما این کشمکش دورونی اعصابم را خیلی خورد کرده بود. نوبت به اهدا کادو ها بود من با احتیاط به سمتی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم امااو آنجا نبود. با چشم به دنبال او می گشتم و نمی دانم تا چه حد تابلو اینکار را انجام دادم عاقبت او را دیدم که سمت دیگری ایستاده و با لبخند به من نگاه می کند وقتی دید که من هم او را دیده ام با اشاره گفت دنبالم نگرد من اینجا هستم.
نمی دانم از کجا فهمیده بود که من دنبال او هستم با خجالت چشم از اوبرداشتم و نشان دادم که هنوز شخص مورد نظرم را پیدا نکرده ام و بعد بادیدن بیتا به او اشاره کردم.
بیتا خود را به من رساند و گفت:
- چیه عزیزم پشیمان شدی؟ می خوای بگم یک آهنگ شاد بزنند؟
لبخندی زدم و گفتم:
- دست بردار می خواستم بگم کادوی مرا نشان نده.
برای بیتا گردنبندی با زنجیری بلند گرفته بودم که روی پلاک گردنبند نوشته بود پیوندتان مبارک.
وقتی خواستم سر جایم برگردم یک لحظه صدای شهابرا شنیدم که گفت:
- خانم فروغی حالتان چطور است؟
بیتا موضوع را میدانست اما سام با تعجب به من و شهاب نگاه می کرد . لبخندی زدم و گفتم:
- سلام.
شهاب متقابل لبخندی زد و گفت:
- هیچکسی ما رو که معرفی نمی کنه . خودمان باید گلیممون رو از آب بیرون بکشیم.
سام جلو آمد و گفت:
- نه که تو خیلی کم رویی احتیاجم داری یکی معرفیت کنه . نگین خانم معرفی می کنم ایشان شهاب پسر عمهکم حرف و خجالتیم. و بعد رو به شهاب کرد و گفت ایشان هم خانم فروغی که جنابعالی نام فاملیشان را جلوتراز من می دانستی .
شهاب خندید و گفت:
- خانم فروغی دختر عموی یکی از دوستانم است و به خاطر همین فقط فامیلیشان را می دانستم .
و بعد رو به من کرد و گفت:
- نگین خانم حال آقا نوید چطور است؟
- خوب است.
بدون اینکه به او نگاه کنم سرم را خم کردم و گفتم:
- اگه اجازه بدهید من سر جایم برگردم و شما هم باقی کادوها را باز کنید.
چون شهاب کنار سام و بیتا ایستاده بود من می توانستم بدون جلب توجه به او نگاه کنم. به نظرم شهاب خیلی شیطان و پر سر زبان می آمد . از این فاصله ای که من ایستاده بودم صدایشان را نمی شنیدم اما از خنده بیتا و سام معلوم بود که شهاب برایشان لطیفه تعریف می کند.
دادن کادو ها و گرفتن عکس از اقوام تمام شد و نوبت به پخش کیک رسید.
بیتا و سام به اتفاق هم کیک را تقسیم کردند به طوری که به همه رسید و مقداری هم اضافه آمد.
صدای شهاب را شنیدم که می گفت:
- آدم حسابدار اینش خوبه که یک کیک فسقلی رو جوری تقسیم می کنه که مقداری هم اندوخته فردایش باشد .
صدای خنده از اطرافیان بلند شد . سام سرش را به علامت تهدید تکان داد و گفت:
- فکر کنم تنت می خاره می خوای همین الان جلوی همه بگم به من و بیتا چی گفتی؟
شهاب سرش را خم کرد و به حالت مظلومی گفت:
- نوکرتم . باشه هرچی تو بگی من قبول دارم.
بقیه خندیدند و عده ای با وعده و وعید به سام می خواستند از او حرف بکشند .
بعد از خوردن کیک و پشت آن خوردن یک فنجان چای مهمانان بلند شدند وبعد از خداحافظی با سام و بیتا و آرزوی خوشبختی برای آنها به خانه هایشان می رفتند.
بیتا به من لبخندی زد و گفت:
- چیه باز به ساعتت نگاه می کنی؟
با نگرانی به او گفتم:
- نمی دانم چرا پدرم هنوز به دنبالم نیامده . نکنه منو یادشون رفته ؟
بیتا با چشمانی که از آن شیطنت می بارید به من نگاه کرد و گفت:بروناقلا منو رنگ می کنی؟ مثل اینکه من بهمامانت گفته بودم که شام اینجاهستی.
شام به صورت سلف سرویس و توسط کارکنان رستورانی که قرار بود از آن غذا بگیرند برای مهمانا کهتعداد آنها زیاد هم نبود سرو کردند.
بیتا بشقابی غذا برای من و خودش کشید و بعد پیش من آمد در حالی که یک نقطه خلوت را انتخاب می کرد تا با هم شام بخوریم گفت:
- این پسره ما رو کشت از بس گفت خانم فروغی رو برای دیدن مسابقه من که دو هفته دیگر است دعوت کنید .
لبخند زدم و آهسته گفتم:
- شهاب؟
-آره همون .
- چه مسابقه ای؟
- مسابقه ریس . هیس دارن میان به رو نیار با هم در این مورد صحبت کردیم.
اول مهر با تمام زیبایی اش با بوی پاییز و بارش باران از راه رسید.وقتی بیتا را در حیاط مدرسه دیدم از خوشحالی فریاد زدم و به طرفش دویدم.آنقدر مشتاق دیدنش بودنم که از شوقم صورتش را چند بار بوسیدم. بیتا نیز با خوشحالی با من احوالپرسی کرد.
تا زمانی که زنگ تعطیلی مدرسه به صدا در آمد من و بیتا نتوانستیم با هم صحبت کنیم . اما وقتی از مدرسه بیرون آمدیم بیتا گفت:
- خفه شدم از بس حرفم رو نگه داشتم. نگین فیلم و ها و عکس ها آماده شده اگه تونستی بیا خونمون فیلم روببین.
گفتم:
- چطور شده ؟ منم تو فیلم هستم؟
- ماه شده و تو که خیلی ناز افتادی . عکساتم خیلی خوشگل افتاده به سام گفتم از اون چند تایی که تو توشون هستی برات بده چاپ کنن.
بیتا گفت:
- نگین می دونی سام چی گفت؟
- درباره چی؟
- سام می گفت شهاب گلوش پیش تو گیر کرده.
دلم فرو ریخت. با اینکه سعی می کردم نشان دهم برایم اهمیتی ندارد اما با شنیدن این موضوع غرق در لذت شدم.
با صدایی که سعی می کردم خیلی عادی و بدون کوچکترین لرزشی باشد گفتم:
- سام از کجا این موضوع رو فهمیده؟
- اوه تو اون دو تا رو نمی شناسی خیلی با هم جورند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#18
Posted: 10 Mar 2012 03:14
”نگین„ فصل سه قسمت پنج
اون روز تو اون هیر و ویر هی تند تند زیر گوش سام می گفت: د بجنب قضیه رو ردیف کن دیگه.من از سام پرسیدم که جریان چیه؟ سام هم گفت: بابا بچه چشمش دوستت رو گرفته. حالا می خواد من براش دست بالا کنم.
نا خود اگاه لبخند زدم و به یاد شوخی آن روزشان در بارهشغلشان افتادم. مثل اینکه بیتا هم به یاد آن موضوع افتاد زیرا او هم خندید. در همین موقع چند جوان که از رو برو می آمدند با دیدن ما متلکی بارمان کردند صدای یکی از آنها را شنیدم که گفت:
- وای خدا چه ناز می خندن.
و دیگری گفت:
- واسه همینه که خمیردندان روز به روز قیمتش بالا می ره.
سر خیابان باید از بیتا جدا می شدم و با اتوبوس به منزل می رفتم . پیش از خداحافظی بیتا گفت:
- راستی برای جمعه میای مسابقه؟
- شاید پردیس بتونه کاری کنه که من بتونم بیام اما این مسابقه کجا برگزار می شه؟
- منم برای اولین باره که می رم اما سام می گفت تو پیست اتومبیل رانی مجموعه ورزشی آزادی برگزار می شه. اگر تصمیم گرفتید بیاید سام ما رو میبره.
با امیدواری گفتم :
- امیدوارم بتونم بیام.
و بعد از اوخداحافظی کردم.
روز ها به سرعت سپری می شدند .با وجودی که خیلی دوست داشتم در موردشهاب از بیتا بپرسم اما از ترس اینکه او فکر نکند خیلی خوره بازی درمیاورم هیچ چیزی نمی گفتم. آرزو می کردم اتفاقی نیفتد که باعث شود من نتوانم به مسابقه بروم . پردیس هم هرروز ذهن مادر رابرای پانزدهم مهرآماده می کرد و می گفت که برای امادگی آزمون دانشگاهیم برنامه اردو دارندو برای اینکه خیال مادر از هر جهت راحت باشد می تواند من را هم ببرد . دراین مورد پردیس طوری فیلم بازی کرده بود که خود من هم فکر می کردم به راستی یک چنین اردویی در کار است.
عاقبت پانزدهم مهر از راه رسید . ساعت هشت برای بیدار کردم پردیس او را تکان دادم.
پردیس به سرعت لباسش را از تن در آورد و روی تختش انداخت و سپس به من نگاه کرد و گفت:
- تو چرا به من زل زدی بدو برو حاضر شو دیر می شه.
سرم را تکان دادم و به طرف کمدم رفتم . شلوار جین مشکی م را با مانتوی مشکی ام به تن کردم و به دنبال روسری مشکی ام گشتم و وقتی آن را پیدا کردم آن را کنار آینه گذاشتم و مشغول بستن موهایم شدم .
پردیس به سرتاپایم نگاهی انداخت و گفت:
- می خوای بری مجلس ختم؟
- مگه بده؟
- نگین سعی کن یواش یواش یاد بگیری که چطور لباس بپوشی.
و بعد به طرف کمدم رفت و مانتوی شیری رنگم را که مدلش زیپ خور و کلاه دار بود و قدش تا زانویم بود از کمدم در آورد و به من گفت:
- زود باش مانتوت رو عوض کن.
پردیس به سرتا پایم نگاه کرد و گفت:
- نمی دونم تو اگه من رو نداشتی چی کار می کردی ؟ حالا اون کفش اسپرت شیری ات خیلی به تیپت میاد . چون من خیلی خوبم کیف شیری خودم رو بهت می دم تا تیپت کامل شه.
بدون اینکه سر و صدا راه بیندازیم حدود ساعت یک ربع به نه از در منزل خارج شدیم . به اتفاق پردیس به طرف خودروی سام رفتیم . بعد از احوال پرسی به اتفاق راهی شدیم.
خیی زود به مقصد رسیدیم . آمدن به چنین مکانی برای من که تا به آن لحظه پا به آن مکان نگذاشته بودم بسیار هیجان انگیز بود . به پردیس نگاه کردم او نیز مانند من اولین باری بود که پا به چنین مکانی گذاشته بود اما طوری به اطراف نگاه می کرد که گویی سالهاست با چنین مکانی آشناست .
کم کم تماشاچیان برای دیدن مسابقه می آمدند . ساعت نه صبح تایم گیری ازخودروهای شرکت کننده آغاز شده بود . هنوز محو تماشای اطراف بودم و نمیدانستم این مسابقه چگونه انجام می شود و حتی نمی دانستم خودرویشهاب چه رنگی است.
از هر نوع اتومبیلی برای مسابقه آمده بود . بعضی از خودرو ها آرم به خصوصی داشتند و بعضی دیگر رنگهای بسیار جالبی داشتند . خودروها با سر وصدا به داخل پیستمی آمدند و گذارشگری از بلند گو جزئیات و اسم شرکتکنندگان را میخواند.
من و بیتا به تنها جایی که حواسمان نبود مسابقه بود به طوری که وقتی نام شهاب را از بلند گو اعلام کردند من و بیتا آن را نشنیدیم.
پردیس سقلمه ای به پهلویم زد و من به طرفش برگشتم و گفتم:
- چی شد؟
- اسمشو خوند نشنیدی؟
- نه .
- بس که حرف می زنی.
نگاهی به خودرو هایی که با سر و صدا وارد پیست می شدند انداختم اما نمیدانستم که کجا باید دنبال شهاب بگردم . همچنان سرگردان به اتومبیل ها نگاه می کردم که فریاد سام من و بیتا را از جا پراند او که با دوربینش به خودروها نگاه می کرد با فریادی که بند بند وجودم را جدا می کرد گفت:
- اوناهاش خودشه .
جهتی که سام اشاره می کرد نگاه کردم . سام شماره خودرو را گفت و من دقت بیشتری کردم . باورم نمی شدراننده ای که پشت فرمان آن نشسته و كلاه ايمني بر سر دارد شهاب باشد . خودروها به دنبال خودرويي كه چراغ قرمزي مانند پليس روي آن بود حركت كردند . آهسته از بيتا پرسيدم :
- مسابقه شروع شد؟
سام براي ما توضيح داد كه به اين دور از مسابقه دور مارشال مي گويند واتومبيل هاي مسابقه دهنده براي آشنايي بهتر با پيست به دنبال خودروي راهنما با مسير آشنا مي شوند.
با چشم خودروي شها ب را تعقيب مي كردم بعد ار يك دور كامل خودروها توسط يك راهنما روي خط شروع قرار گرفتند. خيلي دوست داشتم براي يك لحظه هم كه شده شهاب از خودرو خارج شود و من او را ببينم . خوشبختانه آرزويم خيلي زودبر آورده شد شخصي به خودروي او نزديك شد و ورقه اي به او نشان داد و بعداز آن شهاب را ديدم كه از اتومبيلش خارج شد .
شهاب بند كلاه ايمني را باز كرد و من باور كردم كه او همان مردي است كه در اين مدت كم قلب مرا اسير خودشكرده است . سام به طرف ما آمد و رو كردبه بيتا و گفت:
- عزيزم من الان بر مي گردم .
سپس با شتاب به سمت شهاب رفت .من و بيتا به همنگاه كرديم و بيتا گفت:
- فكر كنم سام رفته خيال شهاب رو از اينكه تو اومدي راحت كنه.
- مگه قرار نبود بيام .
- شهاب به سام گفته باور نمي كنه كه تو بيايي.
- يعني فكر مي كرده من اينقدر بد قولم؟
- خانم باور نكردن با بد قول بودن خيلي فرق مي كنه.
تمام خودرو ها آماده حركت بودند . در اين موقع مسابقه با سبز شدن چراغ راهنما شروع شد .
پایان فصل سه
ادامه فردا
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#19
Posted: 10 Mar 2012 03:16
”نگین„ فصل چهار قسمت یک
صدای غرش خودروها و همچنین دلهره ای که به وجودم چنگ انداخته بود آرام و قرارم را گرفته بود و مانع از این می شد که با آرامش سر جایم بنشینم . بیتا سعی داشت که دوربین را از دست سام بگیرد گفت :
- سام دوربین رو بده می خوام ببینم ماشین شهاب کدومه .
سام همچنان به دوربین چسبیده بود و معلوم بود که حواسش اصلا اینجا نیست . از کشمکش او و بیتا سر دوربین من و پردیس بی صدا می خندیدیم . سام آنقدر از خود بی خود شده بود که پاک یادش رفته بود که بیتا دوربین را می خواهد او همچنانکه با چشم مسابقه را تعقیبمی کرد با فریاد گوشخراشی مرتب می گفت:" برو برو." گویی پدال گاز خودروی شهاب با صدای او گاز می دهد.
عاقبت بیتا که دید سام به هیچ وجه دوربین را از خود جدا نمی کند با لج دستش را عقب کشید و رو به من گفت:
- می بینی مردا رو اینجور موقع ها باید شناخت.
من و پردیس بی صدا خندیدیم و تازه در پایان دور ششم فهمیدیم که خودرویی که شهاب با آن مسابقه می دهد پژو موتور تقویت شده ای به رنگ مشکی استکه خطی پهن به رنگ طلایی روی سقف خودرو و آرمی مانند عقابی طلا یی روی کاپوت جلو و عقب خودرو نقش زده شده است.
عاقبت آنقدر پردیس گفت اوناهاش اونجاست تا خودرو ر ا دیدم اما باور نمی کردم که پشت رل آن شهاب پایشرا به پدال گاز دوخته باشد سرعت اتومبیلها زیاد بود و این تازه مرا به فکر انداخته بود که د ر تمام این مدت باید نگران سلامتی شهاب میبودم . عاقبت با فریادهای گوش خراش سام که گویی خودش به خط پایان رسیده بودم متوجه شدیم مسابقه با دوم شدن شهاب به پایانرسید .نمی دانستم حالا که مسابقه شهاب تمام شده چهباید بکنیم آیا بمانیم و دور بعدی مسابقات را تماشا کنیمیا برای دیدن شهاب به طرف جایگاه اتومبیلها برویم کهمن شخصاُ با دومی موافق بودم دور پنجم مسابقات بود که تلفن همراه سام به صدا درآمد قلب من نیز همراه صدای زنگ همرا ه سام شروع به تپیدن کرده بود و بی جهت تلاش می کردم خودم را خونسرد نشان بدهم. قبل از اینکه سام به تلفنش پاسخ بدهد من می دانستم چه کسی پشت خط است . حدسم نیز درست بود که شهاب پشت خط است سام با او قرار گذاشت ساعت دوازده و نيم جلوي در پاركينگ همديگر را ببينيم ساعت دوازده و ربع به اتفاق به سمت پاركينگ راه افتاديمقبل از اينكه به سر قراري كه با شهاب داشتيم برسيم سام دستش ر اتكان دادوما به روبرو نگاه كرديم وشهاب را ديديم كه جلوي سيم توري هاي پاركينگ ايستاده است.
پاهايم در اختيار خودم نبود و هر لحظه تصور مي كردم براي طي كردن اين فاصله مي خواهم بال در بياورم تمام وجودم دو چشم شده بود كه سعي مي كردم از اين فاصله چهره او را ببينم دقيقا مي دانستم هجده روز از ديدار مان ميگذرد و در آن لحظه فكر ميكردم كه آيا او هم تا اينحد دلش براي من تنگ شده است؟
وقتي به نزديكي اش رسيديم احساس كردم دلم مي خواهد خودم را پشت سر همراهانم پنهان كنم.
سام به بيتا و بعد به من نگاه كرد و گفت :
- به خصوص اين دو تا كه از اول تا آخر مسابقه يك بند دعا مي خواندند و بهت فوت مي كردند.
شهاب با خند ه به بيتا و من نگاه كرد وبعد رو به سام كرد و گفت :
- جدي مي گي؟
سام با مسخره گي سرش را تكان داد و گفت :
- آره كاملا جدي جدي اين دو تا از اون اولي كه تو جايگاه نشستن تا اون آخري كه مي خواستيم بلند بشيم يكسره خنديدن اصلا فكر نمي كنم مسابقه رو ديده باشن.
من و بيتا به هم نگاه كرديم گويي هر دو به يك چيز فكر مي كرديم و از اينكه تله پاتي مان انقدر قوي بود كه با نگاه متوجه منظور هم شده بوديم به هم لبخند زديم.سام و شهاب در مورد مسابقه شروع به صحبت كردند و دوباره جرو بحث شان شروع شد پرديس با حالتي كه نشان ميداد خيلي از آن دو خوشش آمده به آنها نگاه مي كرد.
شهاب پيشنهاد كرد كه براي خوردن ناهار به يك رستوران برويم بعد از اينكه سام خودرويش رااز پارك در آورد قرار شد شهاب پشت رل بنشيند و سام و بيتا هم جلو نشستند و من و پرديس نيز روي صندلي پشت نشستيم.
در طول راه سام مرتب به شهاب مي گفت:
- آقا يواش تر محض اطلاع مي گم اينجا بزرگراه است و سرعت غير مجاز جريمه دارد.
شهاب فقط مي خنديد و مي گفت :
- بله متو جه ام.
وقتي به شهر رسيديم مدتي طول كشيد تا جلوي رستوراني پياده شديم وقتي در طول صرف ناهار چند بارچشمم به شهاب افتاد و فوري نگاهم را دزديم شايد در آن لحظه فكر مي كردم كه نبايد خود را مشتاق نشان بدهم اما تعليماتي كه پرديس به من داده بود به درد دلم نمي خورد چون دلم با عقلم موافق نبود و به من امرو نهي مي كرد پرديس مشغول صحبت با سام و بيتا بود و حواسشان به ما نبود شهاب هم ساكت بود و از گردش چشمانش كه گاهي به آنها نگاه مي كرد و گاهي دزدانه به من خيره مي شد احساس كردم مي خواهد دور از چشم آنها حرفي به من بزند اما اين فرصت تا هنگامي كه مي خواستيم از در رستوران بيرون برويم پيش نيامد بعد از شستن دستهايم به اشاره شهاب بيرون رفتم و شهاب در حالي كه مواظب بود كسي نيايد شماره تلفني از جيبش درآورد و آن را به من دادو گفت :
- نگين خيلي دلم برايت تنگ شده بود اما حالا خو شحالم كه مي بينمت اين شماره تلفن منه هر روز از ساعت سه بعد از ظهر تا نه و نيم شب اينجا هستم . خوشحال مي شم صداتو بشنوم.
شماره را از او گر فتم و سرم را تكان دادم شهاب از جلو ي در كنار رفت تا من خارج شوم پرديس نگاهي به ساعتش انداخت و من با اينكه دلم نمي خواست اما متوجه شدم به زمان بازگشت به خانه نزديك شده ايم .
سام من و پرديس را سر خيابان منزلمان پياده كرد وقتي از خودرو پياده شديم پرديس ازشهاب به خاطر ناهار و مسابقه و زحمتي كه كشيده بود تشكر كرد و همچنين بهشهاب به خاطر موفقيتش تبريك گفت و بريش آرزوی موفقیت کر د. سام با خوشرویی گفت که نهایت افتخارشبوده که امروز با ما بوده است . شهاب هم از اینکه این افتخار را داده بودیم و به دیدن مسابقه اش آمده بودیم خیلی تشکر کرد و امیدوار بود که باز هم این افتخار را بهاو بدهیم .
من هم نه به خوش زبانی پردیس اما از سام و بیتا تشکر کردم اما رویم نشد به شهاب چیزی بگویم و فقط به او نگاه کردم و گفتم:
- خداحافظ
من و پردیس صبر کردیم تا خودرو سام حرکت کرد و بعد به سمت خانه به راه افتادیم . پردیس به من نگاه وگفت :
- عجب اردوی با حالی بود . دختر این نامزد دوستت چه پسر خوشفکریه
فوری گفتم:
- حتی از سروش هم بهتره!
پردیس خندید و گفت :
- تو چرا هر چی میشه حرف سرو ش رو پیش میکشی
خندیدم و گفتم:
- برای اینکه اون از یادت نره
پردیس با خنده به پشتم زد.
وقتی به منزل رفتیم برای اولین بار صادق نامزد پریچهر را دیدم که برای دیدن پریچهر به همراه مادرش به منزلمان آمده بود. دسته گل بزرگی روی میز اتاق پذیرایی بود متوجه شدم وقتی صادق را دیدم از اینکه پردیس آنقدر خوب توصیف کرده بود خنده ام گرفت.
صادق مردی بلند قد و چها رشانه بود که کمی جلوی موهایش ریخته بود اما در عوض چهره ای خیلی جذاب و مردانه بود .مادر مرا به خانم رضایی مادر آقا صادق و همچنین آقا صادق معرفی کرد و گفت که شب خواستگاری منزل نبودم و به جشن نامزدی دوستم رفته بودم آقا صادق نیز با لحن بسیار مودبانه ای از آشنایی بامن اظهار کرد خیلی خوشحال بودم که پریچهر به امید واهی ننشست و با انتظار برای اینکه شاید پیروز به خواستگاری بیاید آینده اش را خراب نکرد.
به یاد پیروز افتادم و اینکه حدود دو هفته بود و گویی برای اقامت یک ماهه در شمال ویلایی رادر شمال اجاره کرده بود.نا خود آگاه صادق را با مقایسه کردم همسن بودند اما رفتار موقر و سنگین صادق کجا طبع خوشگذرانونگاه پر شیطنت پیروز کجا. چند روز از رفتن بری دیدن مسابقه اتومبیل رانی و دادن شماره تلفنی که شهاب در رستوران به من داده بود گذشته بود اما من هنوز جرات نکرده بودم بااو تماس بگیرم آنقدر شماره تلفن را نگاه کرده بودم که آن را حفظ شده بودم. حتی یک دفعه که کسی منزل نبود به طرف تلفن رفتم و هنوز دو شماره رانگرفته بودم که آنقدر قلبم به تالاپ تلوپ افتاد که به سومین شماره نرسیده ناچار شدم گوشی تلفن را سر جایش بگذارم تاقلبم آرام شود .
سه شنبه آخرین روز مهر ماه بود . چهارشنبه به مناسبتی تعطیل بود و قراربود بیتا و سام بعد از ظهر همان روز که اتفاقا شب ولادت یکی از ائمه هم بود در محضری بهعقد هم در بیایند وبیتا اصرار داشت که من نیز به عنوان ساقدوشش به محضر بروم .
می دانستم رفتنم امکان ندارد زیرا پنجشنبه همان هفته یعنی دو روز بعد جشن نامزدی پریچهر بود و سر مادر حسابی شلوغ بود .
پردیس بیچاره مانند کارگری بی مزد و مواجب ازصبح تا شب مشغول جان کندن بود . آنقدر با آب و تاید در و دیوار هایی که تازه رنگ زده بودیم و همچنین پله ها و نرده ها را سابیده بود به قول خودش رنگشان تغییر کرده بود .وقتی شب پایش به رختخواب می رسید آنقدر خسته بود که حتی قرصت نمی کرد پتویش رارویش بکشد .
برای جشن نامزدی پریچهر از خر پشتک منزل تا انباری را تمیز کرده بودیم و من و پردیس به خوبی می دانستیم همین بساط بعد از مراسم نامزدی او هم جریان خواهد داشت .
خوشبختانه آتش بس برقرار شده بود و ماموریت پردیس موقتا تمام شده بود .قرار بود من و پردیس بهاتفاق نیشا و نوشین به مغازه یکی از دوستان نوید که بوتیک لباس داشت برویم و برای نامزدی پریچهر لباس بخریم .
وقتی نیشا زنگ زد تا ما نیز آماده شویم و پردیس به او گفت که ما خیلی وقت است آماده ایم و منتظر آنها هستیم . حدود یک ربع بعد آنها به منزل مارسیدند.
نیشا روی صندلی جلو کنار نوید نشسته بود و نوشین هم روی صندلی پشت نشسته بود و من و پردیس در صندلی عقب جا گرفتیم و سپس نوید خودرو را به حرکت در آورد .
نوید خودرو را در یک خیابا ن پارک کرد و بقیه راه را که مسافت نسبتا زیادی بود پیاده طی کردیم .
مغازه دوست نوید در یک پاساژ درست در میدان ولیعصر بود که با پلکانی به سمت پایین می رفت.
نوید به طرف ته پاساژ که به سمت دیگری پیچ می خورد رفت و من متوجه شدم که به سمت مغازه دوستش می رود . نوید داخل مغازه دوستش شد و لحظه ای بعداز جلوی در مغازه خطاب به من وپردیس گفت:
- بیاین داخل .
پردیس اشاره کرد تا من را بیفتم اما شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- من نمیام .
- بیا بریم تو زشته می خوای بیاد یه چیز دیگه بهت بگه .
- من نمی خوام از اینجا لباس بخرم . ایشا الله مغازش آتیش بگیره و نوید هم توی اون باشه .
- هیس بیا بریم اگه از لباسا خوشت نیومد خودمون میریم خرید .
نوید بار دیگر به کنار در امد و با لحن ملایمی به پردیس گفت:
- پس چرا نمیای ؟
پردیس به من نگاه کرد و گفت:
- نگین بیا .
پردیس قبل از من وارد شد و من نیز در حالی که سرم را پایین انداخته بودم پشت سر او بودم که احساس کردم پردیس لحظه ای صبر کرد و و بعد سلام کرد . سرم را بلند کردم که بر خلاف میلم به دوست نوید که ندیده بودمش سلام کنم که همان لحظه از دیدن چیزی که میدیدم احساس کردم یک لحظه دنیا به سکون رسید .
شهاب همان کسی بود که من قبل از وارد شدن به مغازه اش آرزو کرده بودم که لباس های مغازه اش آتش بگیرد.
نمی دانم چطور به او سلام کردم و چطور او پاسخ سلامم را داد و یا حتی اصلا به یاد ندارم که بعد از آن چهکردم و چطور نشان دادم اما لحظه ای به خود آمدم که پردیس دستم را گرفت و من را به طرف اتاق پرو هدایت کرد .صورتم مثل گل ذغال سرخ سرخ بود و به همان داغی که از صورتم حرارت بیرون میزد.
بلاتکلیف در اتاق پرو ایستاده بودم که پردیس از لای در لباسی به طرفم گرفت تا مثلا آن را پرو کنم . نگاهی به لباسی که پردیس برای پرو به من داده بود انداختم .لباسی به رنگ سبز کمرنگ بود و معلوم بود که اصلا به سایز من نمی خورد اما فهمیدم که پردیس با این کار مرا از رسوا شدن جلوی دختر عموها و پسر عمویم نجات داده بود .
ضربه ای به در اتاق پرو خورد و پردیس وارد اتاق کوچک پرو شد و در حالیکه اشاره می کرد بلند حرف نرنم با لبخند سرش را تکان داد و نشان داد که خودش هم خیلی جا خورده .
زیر گوشش از او پرسیدم:
- عکس العمل شهاب چطور بود ؟ نوید چیزی نفهمید ؟
نه اگه صورت تو لومون نده هیچکس هیچی نفهمیده .
وقتی از اتاق پرو خارج شدم پردیس اشاره به لباسهایی کرد که روی مانکنی پشت ویترین قرار داشت و من مشغول تماشای آن شدم بدون اینکه چیزی بفهمم .
صدای نوید را شنیدم که خطاب به شهاب گفت:
- خوب پس به سلامتی راهی سفری انشاالله کی ؟
- دو هفته دیگه چند روزی می رم و بر می گردم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#20
Posted: 10 Mar 2012 03:18
”نگین„ فصل چهار قسمت دو
- با کاظم میری؟
- نه اون اینجا می مونه مغازه رو نمی بندیم . با پسر داییم می رم.
- اگه کار نداشتم خیلی دوست داشتم که من هم باهااتون بیام .
نمی دانستم منظور شهاب از پسر داییش سام بود یا کسی دیگر؟
صدای نوید را شنیدم که گفت:
- دختر عمو شما چیزی انتخاب نمی کنید؟
پردیس گفت:
- چرا منتظرم نیشا از اتاق پرو بیاد بیرون تا این لباس رو پرو کنم .
لحظاتی بعد نیشا نوید و پردیس را صدا کرد تا لباس اورا ببینند . شهاب به من نگاه کرد و من نیز نتوانستم چشم از آن چشمان خندان سیاهش بردارم .
شهاب به تلفن اشاره کرد و سرش را تکان داد به این معنی که چرا به اوتلفن نمی کنم و من با بستن چشمانم به او فهماندم که حتما این کار را میکنم .
شهاب به نوید و پردیس که مشغول نظر دادن بودند نگاه کرد و بعد چشمانش را بست و سرش را تکان داد منظورش را کاملا متوجه شدم او می خواست به من بفهماند که دلش خیلی برایم تنگ شده و من نیز با لبخندی به او فهماندم که دل من نیز کمتر از او نیست.
نوید به سمت شهاب برگشت و گفت:
- از این لباس بنفشه رنگ دیگرش رو ندارید؟
شهاب بعد از لحظاتی لباسی از همان مدل به رنگ لیمویی به دست نوید داد وبعد از چند دقیقه لباسی از پشتویترین و لابلای لباس ها در آورد و در حالیکه به من اشاره می کرد گفت:
- شما این لباس را خواسته بودید ؟
با دستپاچگی سرم را تکان دادم و متوجه منظور شهاب نشدم . اما پردیس که کنار نوید ایستاده بود گفت:
- فکر کنم همین بود آره نگین؟
از حرف پردیس فهمیدم که شهاب خوش برایم لباسی را انتخاب کرده تا آن را پرو کنم .
رنگ لباس سبز یشمی بود و من حدس زدم آن رنگی است که مورد علاقه اوست.
بعد از اینکه لباس را در اتاق پرو پوشیدم از اینکه شهاب سایزم رااینقدر خوب متوجه شده بود با خجالت و حیرت به اندامم داخل آینه نگاه کردم .
لباسی که شهاب خودش آن را انتخاب کرده بود لباس ساده و در عین حال شیکی بود که تن خور فوق العاده ای داشت . پارچه لباس از تافته سبز بود و بلندی آن تا روی کفش هایم می خورد. یقه لباس قایقی و آستینهایش کوتاه بود وهمچنین چاک بلندی تا بالای زانوهایم از پهلو لباس داشت که وقتی قدم بر میداشتم به طرز زیبایی پای چپم را نشان می داد . حتی پردیس را صدا نکردم که لباس را در تنم ببیند .
وقتی لباس به دست از در اتاق پرو بیرون آمدم پردیس متعجب نگاهم کردو گفت:
- چرا لباس را نپوشیدی؟
- چرا پوشیدم همین رو بر میدارم.
- پس چرا صدا نکردی لباستو ببینم؟
در حالی که لباس را در پیشخوان مغازه می گذاشتم تا شهاب آن را بپیچد گفتم:
- وقتی رفتیم خونه اونو می پوشم ببینی.
بعد از انتخاب لباس هایمان نوید مشغول حساب کردن شد و من و بقیه که دیگر کاری نداشتیم بعد از خداحافظی از شهاب از در مغازه بیرون آمدیم.
نوید بعد از چند لحظه بیرون آمد و به اتفاق او از پاساژ خارج شدیم.پردیس بسته لباسهای من وخودش را در دست گرفته بود. آن را به دست من داد و با نوید مشغول صحبت درباره قیمت لباسها شد تا پولی که مادر برای خرید لباس داده بود با نوید حساب کند.
وقتی به منزل رفتیم برای پوشیدن لباس به اتاقم رفتم پردیس هم که با من آمده بود تا لباسش را یک بار دیگر به تن کند قبل از باز کردن بسته لباسها گفت:"نگین وای به حالت اگه لباس تنگ یا گشاد باشه"
و من با خنده گفتم:"خوب اگه تنگ یا گشاد باشه وای به حالم".و بسته لباس را باز کردم.به محضی که کادویی که دور لباسم بود باز کردم دستهای اسکناس هزار تومانی از داخل لباسم به بیرون ریخت و من با تعجب به پردیس که با حیرت به اسکناس های پخش شده روی تختم خیره شده بود نگاه کردم.
پردیس در حالی که به من نگاه می کردگفت:"این دیگه چه جورش بود؟"
شانه هایم را بالا انداختم و نشان دادم که مغزم از دیدن آنچهمی بینم به کلی از کار افتاده است.
پردیس فکری کرد و در حالی که اسکناسها را جمع می کرد گفت:"صبر کن صبرکن فهمیدم .جریان چیه."
و من به او نگاه کردم تا به من بگوید که موضوع از چه قرار است.
پردیس مشغول شمردن اسکناس ها شد و من در حالی کهبه لبخندی که او برلب داشت خیره شده بودم در این فکر بودم که شمردن پولها چه ربطی به جریان اسکناسها ی داخل لباسم دارد و این همه پول آنجا چه می کند.
پردیس بعد از شمردن اسکناسها در حالیکه با دستش مشغول حساب کردن بود با خنده به طرف بسته لباس خودش رفت و کاغذ لباسش را باز کرد و بعد در حالی که می خندید گفت:"فهمیدی چی شده؟"
سرم را به علامت نفهمیدن آنچه اتفاق افتاده بود تکان دادم و گفتم:"اصلا"
پردیس در حالیکه می خندید گفت:در خنگ بودن تو که شکی نیست اما این دیگه نهایت خنگیه که ندونی شهاب این پولا را اینجا گذاشته.
پوزخندی زدم و گفتم:منکه خنگم و حرفی نیست اما خانم عقل کل .آخه چه دلیلی داره شهاب اینکار را بکنه؟
پردیس در حالی که به نقطه ای خیره شده بود با لحنی مانند یک کاراگاه گفت:تو لباستو خودت انتخاب نکردی کردی؟
گفتم:"نه"
پردیس به من نگاه کرد وگفت:"خوب خنگ خدا شهاب می خواسته اون لباسو که سلیقه خودشم بوده بهت هدیه بده و به طبع آدم برای هدیه ای که میده پول نمی گیره.
بهت زذه به پردیس نگاه کردم و با لحنی که نشان می داد هنوز قانع نشدم گفتم:اگه اینطوره که میگی می تونست پول لباسو از نوید نگیره نه اینکه پولا را بگیره و بعد اونا را تو بسته لباس من بذاره.
پردیس پوزخندی زد و گفت:تو یا واقعا خنگی یا اینکه خودت را به نفهمی می زنی خوب اگه اینطور بود نوید که مثل تو خنگ نبود نفهمه که چرا پول لباس بقیه را حساب کرده اما مال تو رو هدیه داده"و پیش خودش گفت:هر چند که بنده خدا پول لباسای ما رو هم خیلی کم حساب کرد.
پردیس پول را به طرفم گرفت وگفت:"بگیر"و بعد لبخندی زد و گفت:اینقدر نشستی دعا کردی یکی مثل سروش گیرت بیاد که اومد اگه می دونستم دعات اینقدر می گیره سفارش می کردم برای منم دعا کنی
ابتدا به پول و بعد به پردیس نگاه کردم و گفتم:برایچی به من می دی ؟
پردیس گفت:برای اینکه مال خودته خوب این پول لباسیه که باید می خریدی.
دستش را رد کردم و گفتم:من که حالا پول لازم ندارم بده به مامان.
پردیس همانطور که به من نگاه می کرد گفت:به مامان بگم پول چیه؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:بگو از لباسا باقی مانده است
پردیس با همان دسته اسکناس به آرامی به سرم زد وگفت:مي ترسم تا من بخوام تو را آدم کنم خودم خر شده باشم آخه دیوانه مامان نمیگه چطور پول لباسا اینقدر کم شده در ضمن کی می خوای یاد بگیری شهاب اگه تو رو برای دوستي یا چه می دونم چیز دیگه ای می خواست که نمی اومد لباس به این گرونی را بهت هدیه بده پس حتما تو رو به عنوان دیگه ای دوست داره که هدیه ای به این گرونی بهت داده حالا تو هم بایدبرای او یک هدیه بخری این پولو بردار براش یک هدیه بخر که فکر نکنه خیلی خر بودی و نفهمیدی"
نمی دانم چرا این به فکر خودم نرسیده بود ناگهان از دهانم پرید و گفنم:خوبه بهش تلفن کنم و ازش تشکر کنم
پردیس که برهنه می شد تا لباسش را بپوشد گفت:چه عجب یک فکر عاقلانه به سرت زد. و بعد مکثی کرد و گفت:ببینم مگه تو شماره تلفنش را داری؟
سرم را تکان دادم و گفتم:"آره"
"کی بهت داد؟"
همون روزی که برای دیدن مسابقه اش رفته بودیم
پردیس نگاهی به من کرد و گفت؟پس چرا تا حالا لال مونی گرفته بودی و می ترسیدی از چنگت درش بیارم؟
پاسخ دادم:نه به خدا اگه تا به حال نگفتم به خاطر این بوده که روم نمیشده بهت بگم
پردیس نگاهش را از من گرفت و با لحن نیمه عصبی گفت:حالم از این رو نشدن ها بهم می خوره حالا لباستو تنت کن تا ببینم بهت میاد؟
وقتی لباسم را پوشیدم پردیس کمکم کرد و زیپ پشت لباس را بالا کشید و بعد چند قدم به عقب برگشت و گفت:بچرخ تا خوب لباس را ببینه.وقتی خوب چرخیدم با نگاه متعجب و در عین حال معنی دار او مواجه شدم.
پردیس در حالی که می خندید گفت:نگین مطمئنی به جز مسئله شماره تلفن همه چیز را به من گفتی؟
متوجه منظورش نشدم و در حالی که به او نگاه کردم گفتم:مثلا چی رو؟
پردیس بالحنی که کاملا مشخص بود شوخی می کند گفت:مثلا اینکه این آقا شهاب چند بار اندازه ی تو را گرفته بود که اینقدر دقیق برات لباس را انتخاب کرده.
اخمی کردم که نشان بدهم از حرفش ناراحت شدم اما درهمان حال احساس لذت شیرینی وجودم را فرا گرفته بود. در حالی که تقلا می کردم زیپ لباس را پایین بکشم گفتم:پردیس خیلی بی مزه ای.
و پردیس که می خندید گفت:اتفاقا خودم فکر می کنم خیلی با مزه ام
ودر حالیکه می خندید زیپ لباسم را پایین کشید
لباسم مورد پسند مادر و پریچهر نیز قرار گرفت و من شب هنگام قبل از خواب یکبار دیگر آن را از کمدم در آوردم و به آن خیره شدم. در آن لحظه احساس کردم دلم خیلی برای شهاب تنگ شده است.
جشن نامزدی پریچهر با زحمتی که مادر و پدر و بقیه کشیده بودند برگزار شد اما از تمام مراسم آن فقط شلوغی و صدای گروه ارکستر و غرغرهای پردیس خوب به خاطرم مانده بود نه یک چیز هم خیلی خوب به خاطرم مانده بود و ان اینکه وقتی با لباس سبز رنگم وارد مجلس شدم متوجه نگاه خیره اطرافیانم شدم به خصوص که لباس مانند قالبی زیبا اندامم را در بر گرفته بود و زمانی که با دختر خاله ها و دختر دایی ام روبوسی می کردم شنیدمک ه خاله ام به مادرم گفت:"پروین دیگه چیزی نمونده که خواستگارای نگین پاشنه در خونه تو ازجا در بیارن."
و من در همان لحظه در دلم گفتم:خواستگارا غلط می کنن تنها کسی که حق داره در این خونه رو به خاطر من به صدا در بیاره فقط شهاب خودمه.
طفلی پردیس با لباس زیبای زرشکی رنگش خیلی زیبا شده بود از اول تا آخر جشن مشغول پذیرایی از مهمانان و رسیدگی به وضع خوردن و راحتی آنان بود.
بعد از اینکه جشن تمام شد و من وپردیس خسته و کوفته به اتاقمان رفتیم تا لباسهایمان را دراوریم پردیس در حالی که با خستگی و حرص لباسش را از تن خارج می کرد گفت:همش کشک بود اگه می دونستم این لباسو برای پذیرایی از مهمانان می خرم غلط می کردم اونو بپوشم.
به او نگاه کردم و گفتم:اگه می دونستی اونایی که تو با این لباس ازشون پذیرایی کردی چه کیفی کردن دلت نمی امد اینو بگی
پردیس پوزخندی زد وگفت:برو بابا تو که خیلی راحت بودی من بیچاره را بگو که مامان تمام سنگینی مسئولیت پذیرایی رو به دوش من انداخته بود.
خندیدم و به او گفتم:حق با توست امروز مامان خیلی ازتکار کشید
پردیس که با این حرف من جری شده بود گفت:این مامانم بیچارمون کرد از بس گفت مراقب باش به تمام مهمونا میوه بدی خوب بگو این همه میوه خودشونکوفت کنن.دیگه چه مرضی هی جلوشان دلا و راست بشیآه یاسمین حق داشت می گفت عروسی خودمونی را فقط به خاطر اینکه آدم از اول تا آخر جشن مال خودش نیست دوست نداره.من خنگ فکر می کردم چون عروسی مال خود آدمه خیلی کیفش بیشتره پس بگو او سر یلدا تجربه داشته. وبعد به من نگاه کرد و گفت:راستی تو متوجه عمه شدی چطور به من نگاه می کرد
سرم را تکان دادم و گفتم: فقط اون موقعی که می ر/ق/صیدی عمه رو دیدم که با نگاه خطرناکی نگاهت می کرد.
من و پردیس خندیدیم و او می خواست چیزی بگوید که از گفتن آن پشیمان شد و حدس می زدم می خواست از عمهبد گویی کند.که ترجیح داداین کار را نکند .چون درست شبی که ما از خرید لباس برگشته بودیم و سروش هم به همراه عمه به تهران آمده بود در حالی که من مراقب بودم کسی متوجه آن دو نشود سروش و پردیس توی زیر زمین منزلمان با هم صحبت کرده بودند.گویی در مورد ازدواج به تفاهم کامل رسیده بودند زیرا حرکات پردیس طوری بود که گویی روی هوا گام بر میدارد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن