ارسالها: 7673
#31
Posted: 13 Mar 2012 09:46
نگین فصل شش قسمت چهار
و همانطور که رانندگی می کرد نگاهی به من انداخت و با صدای آرامی گفت:سلام
یادم افتاد که از بس هول بوده ام سلام نکردم . با شرمندگی گفتم:آه ببخشید سلام آنقدر هول شدم که حتی فکر می کنم اسم خودم را هم فراموش کردم.
شهاب که با لبخند به من نگاه می کرد گفت:عیب نداره عزیزم خودم اسمتو یادت می یارم. اسمت اونقدر قشنگ و خوش آهنگه که محاله کسی نام نگین را بشنوه و بعد بتونه اونو فراموش کنه بخصوص بعد از دیدن صاحبش.
نگاهم را از چشمانش گرفتم و با خجالت سرم را به زیر انداختم اما در همان حال تمام وجودم از احساس شیرینی پر شده بود احساس می کردم با وجود اودیگر نگران هیچ چیز نیستم.
خودرو شهاب به سرعت از محل دور می شد نمی دانستم کجامی رویم اما نه نگران بودم و نه می خواستم فکرم را در یک لحظه از فکر کردن به او به چیز دیگر مشغول کنم.دیگر برایم خرید لباس مهم نبودو نگرانی از اینکه اگر کسی مرا در خودرو او ببیند مفهومی نداشت.در مغز من یک فکر جریان داشت و آن شهاب بود و دیگر هیچ.
به همین خاطر بدون اینکه حتی متوجه باشم به نیم رخ زیبای صورتش خیره شدم و با خود فکر می کردم سوار بر مرکب شاهزاده رویاهایم شده ام ودر کنار او خوشبخت ترین دختر دنیا هستم. شهاب نیز گاهی چشم از خیابان برمی داشت و در سکوت به چشمان مشتاق من که قادر به مهارشون نبودم وهمچنان خیره به او مانده بودم نگاه می کرد و لبخند می زد و گاهی نیز سرش را تکان می داد . نمی دانم چه فکری میکرد و حتی از احساسش خبر نداشتم اما حالت قشنگی در نگاهش بود که نقش چشمان زیبا و نگاه جذابش مانند نقش کنده شده در سنگ برای همیشه در قلبم باقی ماند. به حقیقت آن لحظه ها از شیرین ترین لحظه های عمرم بود. هم اکنون که آن خاطرهای شیرین را می نویسم در این فکر م که چرا در آن لحظه ها هیچ کداممان صحبت نمی کردیم و نمی دانم اما من که چیزی به ذهنم نمی رسید البته نیازی نبود زیرا چشمانمان بهتر از زبانمان احساسمان را بیان می کرد. به یاد حرف بیتا افتادم که روزی می گفت نگین باور کن گاهی اوقات زبان نگاه بهتر از صحبت کردن احساس انسان را بیان می کند و من نیز تا به آنروز و تا به آن لحظه این شنیده را تجربه نکرده بودم.
با وجودی که خودرو دستگاه پخش داشت و نواری روی آن بود اما شهاب با سکوت و سرعتی که من فکر می کردم خیلی زیاد است وارد بزرگراه شد ه بود و از خط سوم بزر گراه به سمتی که بعد از روی تابلوهای نصب شده در بزرگراه فهمیدم به سمت شرق تهران است حرکت می کرد. عاقبت خود او سکوت را شکست و به من که از ترس سرعت زیاد خودرو روی صندلی محکم نشسته بودم گفت:نگین عزیزم احساس می کنم خواب می بینم.
با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:شک ندارم که اینطوره چون منم بعضی وقتها خواب می بینم که سوار اتومبیلی شده ام که به این سرعت حرکت می کنه.
شهاب خنده ای بلند کرد و گفت:حیف که این ماشین نمی کشه و گرنه بهت می گفتم سرعت به چی میگن؟
آرام گفتم:اما من از سرعت زیاد می ترسم و ادامه کلامم را در دل گفتم درست مثل الان که احساس می کنم نفسم بند خواهدآمد.
شهاب خنده ای کرد و گفت:جدی که نمی گی؟
و سپس برای سبقت گرفتن از خودرو پژوی مشکی رنگی کهدر جلوی خودرو به سرعت حرکت می کرد کمی به چپ و به طرف جدول وسط بزرگراه منحرف شد تا از راهی که باز بوداز خودرو پژو سبقت بگیرد و در همان حال با زدن بوق و چراغبه خودرو جلو فهماند که قصد گرفتن سبقت دارد . در این لحظه خودرو پژو فرمانش را به چپ و جلوی خودرو ما چرخاند و نشان داد که قصد دادن راه را ندارد . شهاب که غافلگیر شده بود پایش را از روی گاز برداشت و روی پدال ترمز زد و شاید اگر اینکار را نمی کرد با همان سرعت به خودرو جلویی برخورد می کردیم.
جرات صحبت نداشتم . از ترس خودم را به همان صندلی خودرو می فشردم و با نگرانی به شهاب نگاه می کردم با دقت به جلو خیره شده بود و ابروانش را در هم گره داده بود. مشخص بود که دندانهایش را به هم می فشارد زیرا می دیدمکه استخوانهای فکش سفت شده بود . خودرو پژو که دو جوان سرنشینان آن بودند به سمت راست متمایل شد و نشان دادکه راه را با ز کرده است اما حتی من که با تمام بیتجربگی ام در امر رانندگی متوجه شدم که آنها قصد سر به سر گذاشتن و اذیت کردن دارند و معلو م است که می خواهند عمل قبلی شان را تکرار کنند. مرد جوانی که بغل راننده نشسته بود به پشت برگشت و با حرکت دست به شهاب اشاره کرد که رد شود و من با ترس به او و سپس شهاب نگاه کردم . سعی می کردم کوچکترین صدایی نکنم تا تمرکز او را بهم نزنم فقط در دلم دعا می کردم که شهاب آنقدر عاقل باشد که نخواهد سر به سر گذاشتن آن دو را تلافی کند.
فاصله خودرو ما با خودرو پژو زیاد نبود و مادرست پشت آن در خط سوم حرکت می کردیم. جوانی که کنار دست راننده نشسته بود هموز به پشت برگشته بود و با دست به شهاب اشاره می کرد در همان حال می خندید و من این را از دهانی که به اندازه تمام صورتش باز شده بود فهمیدم.
نمی دانم در مغز شهاب چه می گذشت اما امیدوار بودم که باادا اطوارهایی که آن جوان از خودش در می اورد تحریک نشود. با اینکه خودم به چشم رانندگی شهاب را در پیست اتومبیلرانیدیده بودم و مطمئن بودم که اگر او بخواهد روی انها کم شود این کار برای او سخت نخواهد بود .اما در همان حال دعا می کردم با حضور من نخواهد این کار را انجام دهد زیرا در همان لحظه و با وجود و با وجود ان سرعت که به قول شهاب چیزی نبود کم مانده بود از ترس سکته کنم.
شهاب کمی از سرعتش کم کرد و خودرو را به سمت راست منحرف کرد و با پژو فاصله گرفت . درست در لحظه ای که من فکر می کردم از فکر سبقت گرفتن از خودرو منصرف شده پایش را روی پدال گاز گذاشت. بعد از گذاشتن از پژو به سمت چپ و خط سوم رفت و با همان سرعت به جلو راند به طوریکه تا چند لحظه بعد اثری از خودرو پژو دیده نمی شدمن نیز آنقدر د سکوت خودم را به صندلی فشرده بودم که فکر می کردم عنقریب پایه های صندلی فنرش از جا در می اید .نشستن در خودرو شهاب مرا به یاد نشستن در ترن هوایی می انداخت که در عمرم فقط یکبار سوار ان شده بودم و بعد از ان توبه کرده بودم که دیگر هیچ گاه سوار ان نشوم.
شهاب همچنان به سرعت پیش می راند و من از چهره ی متبسمش می خواندم از اینکه خودرو پژو را از دیدش محو کرده است خیلی از خود راضی شده است اما از جهتی از اینکه حتی فکر مرا که بغل دستش بودم و از ترس در حال فبض روح بودم نمی کرد خیلی ناراحت شدم. چون خودرو دیگری را جلوی رویمان دیدم و مطمئن شدم که شهاب می خواهد از آن هم سبقت بگیرد با صدایی گرفته گفتم:شهاب خواهش می کنم کمی سرعتت را کم کن باور کن قلبم داره می ایسته.
شهاب به من نگاه کرد و وقتی از رنگ پریده ام باورکرد که از سرعت زیادخودرو حسابی ترسیده ام پایش را از روی پدال گاز خودرو برداشت و گفت:آه جدی عزیزم ترسیدی؟واقعا معذرتمی خوام.
به زور لبخندی زدم و گفتم:هر چند لازم به معذرت خواهی نیست اما می بخشمت . وبعد از لحظه ای گفتم:البته می دونم از یک قهرمان اتومبیلرانی نمیشه انتظار داشت مطابق میل دختر تر سویی مثل من رانندگی کند.
شهاب لبهایش را جمع کرد و با حالت شرمندگی گفت:من فدای اون ترست بشم . باور کن نمی دونستم و گرنه غلط می کردم این کارو بکنم.نگین حالا حالت چطوره؟
با وجودی که هنوز حالم جا نیامده بود اما از اینکه باعث شده بودم شهاب خودش را ملامت کند از خودم لجم گرفت . برای اینکه مطمئن شود که آن طور هم که رنگ ام پریده نشان می دهد خیال غش و ضعف ندارم لبخندی زدم و گفتم:الان که حالم خوب خوبه اونقدر که قیافه ام نشان می دهد ترسو نیستمولی خوب دیگه همه که مثل تو سرنترس که ندارند. و بعد شانه هایم را بالا انداختم.
شهاب با وجودی که در چهره اش نگرانی خوانده می شد اما نگاهی به من کرد و بعد لبخندی زد و سپس به خیابان جلوی رویش خیره شد و گفت:می خوام یک اعتراف پیشت کنم تا قبل از آشنایی با تو و حتی قبل از دیدنت وقتی پشت فرمان اتومبیل مینشستم به تنها چیزی که فکر می کردم رسیدن به اوج سرعت پرواز روی زمین بود و رسیدن به این احساس مهمترین چیز تو زندگیم بعد از مرگ پدر و مادر م بود اما حالا وقتی پشت فرمان می نشینم درست لحظه ای که باید سرعتم به اوج خودش برسه چشمای قشنگ و اون نگاه شیرین درست مثل یک تابلوی احتیاط جلوی چشمام ظاهر می شه و همون لحظه ست که با خودم می گم شهاب مواظب باش حالا دیگه کسی رو تواین دنیا داری که باید به خاطرش زنده بمونی تا به اون برسی. به خاطر همینه که فکر میکنم دیگه هیچ وقت تو مسابقات نتونم برنده بشم.
شهاب سکوت کرد و من سرم را به زیر انداختم و تشنه شنیدن باقی صحبتهای او بودم . در آن لحظه دچار احساس غریبی شده بودم . نمی دانم این احساس چی بود آیا این احساس از شرمندگی که وجودم را فرا گرفته بود نشئت میگرفت آن هم به خاطر اینکه مانعی برای موفقیت او شده بودم و یا از اعتراف عشق او نسبت به خودم دچار سردر گمی وحیرت شده بودم نمی دانم هرچه بود احساس عجیبی بود نه خوشایند و نه نا خوشایند . احساسی بود مانند ماندن در مه آن هم در شب.
احتیاج به سکوت داشتم تا وسعت عشق او را در ذهنم تحلیل کنم و خوشبختانه این سکوت درست در همان لحظه که به آن احتیاج داشتم بدست آمد . شهاب صحبتی نمی کرد و من در همان حال که به دسته کیفم که روی زانویم قرار داشت خیره شده بودم به او فکر می کردم. نمی دانم چند لحظه درباره شهاب فکر کردم شاید زیاد نبود اما همان چند لحظه به اندازه یک عمر فکر کردم و نتیجه ان اینکه قلبم مهر تایید برعشق شهاب زد و عقلم نیز ان را درست اعلام کرد و من نیز تصمیم گرفتم تا اخر این راه بروم راهی که انتهای ان رسیدن به او بود به مردی که عاشقانه دوستم داشت و من نیز عشق او را باور داشتم.
خودرو همچنان جاده ای را که به نظرم بی انتها رسید می شکافت و به سوی مقصد نا معلوم که نمی دانستم کجاست پیش می رفت . رفتار شهاب آنقدر مطمئن و گرم بود که این احساس را به من نمی دادکه برای اولین بار با جوانی که شاید هیچ شناختی روی ان نداشتم بیرون رفته باشم احساس می کردم سالها با او اشنا هستم و چهره و نام و پیکر او حتیقبل از خلقتم در ضمیر نا خوداگاهم نقش بسته بود . شاید برای اولین بار باید خیلی بیشتر از این کم رو و خجالتی می بودم اما نمی توانستم تظاهر به چیزی کنم که نیستم تنهاچیزی که بین من و او وجود نداشت همان احساس غریبی اولین بار بود. شاید رفتار بی تکلف شهاب این حس را به من القا کرد که او را از هر کس به خود نزدیکتر ببینم.
با وجود شهاب در کنارم متوجه نشدم چه مدت در راه بودیم اما عاقبت او خودرویش را در کنار میدان بزرگی پارک کرد و من بهمحض پیاده شدن چشمم به تابلوی ان افتاد که روی ان نوشته بود میدان نبوت. نام این میدان را بارها شنیده وبودم اما برای اولین بار بود که به انجا پا می گذاشتم و کم و بیش می دانستم که این میدان در شرق تهران است و همانجا متوجه شدم علت اینکه شهاب برای صحبت با من این مسافت طولانی را طی کرده بود که خیال خودش و من را از اینجهت اینکه مبادا آشنایی مارا با هم ببیند راحت کند.
شهاب به من نگاه کرد و با لبخند گفت: دوست داری یک گشتی تو این میدان بزنیم؟سرم را تکان دادم و به اتفاق هم وارد میدان شدیم و به طرف یکی از حوض های ان رفتیم . میدان نبوت میدان بزرگ و قشنگی بود که بیشتر به یک پارک مدور شباهت داشت تا یک میدان و هفت حوض در اطراف این میدان بود که بعد فهمیدم به ان هفت حوض هم می گویند. با وجودی که هنوز فصل زمستان بود اما میدان زیبای نبوت به همت باغبان دلسوز و زحمتکشش درست مثل فصل سرسبز بهار پرگل و زیباغ بود. همچنان که به درختی در کنار یکی از حوض های میدان خیره شده بودم با خودم فکر می کردم چه زیباست احساس اینکه به زودی بهار طبیعت از راه خواهد رسید و چه زیباتر است احساس بهار عشق در قلبها که فصل خاصی را نمی شناسد و این بهار عشق در قلب من در فصل سپید زمستان پدیدار شد.
چشم از درخت برداشتم و به شهاب که در فاصله ی نزدیکی در کنارم ایستاده بود نگاه کردم و او را دیدم که به من خیره شده ولبخندی بر لبانش نقش بسته است من نیز به اولبخند زدم اما نمی دانم چرا حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید که ان را عنوان کنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#32
Posted: 13 Mar 2012 09:47
پشت تلفن هر دو پر حرفتر بودیم اما حالا که رو در روی هم قرارگرفته بودیم چیزی به فکرم نمی رسید که ان را عنوان کنم همچنان که در ذهنم بدنبال واژه ای برای شکستن سکوت می گشتم به چهره یا و نگاه کردم و در همان حال صحبت درباره زیبایی چهره و گیرایی نگاهش تنها کلماتی بود که دران لحظه به خاطرم می رسید اما ان کلام ستایش از چهره و چشمان نافذ و زیبای او هم فقط در ذهنم و برای خودم گفته میشد به او نگاه کردم و بادقت نقش چهر ه اش را به خاطر سپردم . او نیز با چشمان زیبا و خوش حالتش و با نگاهی نجیب که تحسین در ان موج می زد به من خیره شده بود شاید او هم چون من در حال سپردن نقش چهر ه ام در خاطرش بود. در حال ضبط خصوصیات چهر ه اش بودم و به هیچ وجه فکر نمی کردم نگاه خیره ام به او ممکن است زننده باشد .شهاب زیبا بود . رنگ چشمانش قهو ه ای تیره بود و مژگان بلند و پرپشتش حیرت اور بود . ابروان صاف و مشکی اش با دنباله ای به شکل هشت روی چشمانش نقاشی شده بود کهوقتی اخم می کرد جذابیت خاصی به چهر هاش می داد.
به اندازه یک ربع ساعت و شاید هم کمتر من او در سکوت کنار درختی مشرف به حوض ایستاده بودیم و از هوای خوب و دیدن چهره هم لذت می بردیم اگر حضور باغبان و تذکر او بهمن و شهاب به خاطر اینکه می خواهد محدوده را ابیاری کند نبود شاید ساعتها بدون اینکه گذر زمان را متوجه باشیم همانجا ایستاده بودیم و همچنان که به چهره هم خیره شده بودیم با زبان نگاه با هم راز و نیاز می کردیم.
شهاب با لبخند به باغبان نگاه کرد و با تواضع سرش را تکان داد و بعد به من اشاره کرد که حرکت کنیم.همانطور کهبه سمت دیگر میدان می رفتیم چشمم به مسجدی در ضلع غربی میدان افتاده و بلافاصله نگاهم روی تابلوی کلانتری در جنب مسجد خیره ماند . با ترس به شهاب نگاه کردم و لبم را دندان گرفتم و به ان سمت اشاره کردم . شهاب متوجه منظورم نشد و سرش را تکان داد و گفت:چی شد؟
باز هم به ان سمت اشاره کردم و گفتم:کلانتری
شهاب که تازه متوجه منظورم شده بود به سمت کلانتری نگاهی کرد و سپس به طرف من برگشت و لبخندی زد و گفت:چطور
فکر کردم که متوجه منظورم نشده با نگرانی به او نگاه کردم و گفتم:اونجا رو ندیدی ؟کلانتری.
شهاب بدون کوچکترین واکنشی با همان لبخند گفت:خب
به اطرافم نگاهی کردم و با ترس گفتم:اگه ما رو بگیرن؟
شهاب ابروانش را بالا برد و گفت:برای چه؟
با ناباوری به او نگاه کردم و گفتم:مثل اینکه تو متوجه نیستی اگه الان بیان از ما بپرسن شما چه نسبتی با هم دارید چی بگیم؟
شهاب همچنان که لبخند می زد گفت:اولا امیدوارم که چنین اتفاقی نیفته در ضمن با اون قیافه ای که تو گرفتی اگه کسی هم نخواد کاری به ما داشته باشه با دیدن چهره وحشتزده تو مشکوک میشه و فکر می کنن من تو رو دزدیدم و اونوقت ممکنه چنین اتفاقی بیفته.
شهاب با طنز این کلام را ادا می کرد و معلوم بود که در این مورد نگرانی ندارد اما من بدون اینکه بتوانم لبخند بزنم بهشهاب گفتم:من می ترسم بیا از این جا بریم اگه ما را بگیرنچی؟
از تصور یک چنین چیزی مو بر اندامم راست شد و نا خود اگاه به یاد اتفاقی که چندی پیش برای مهتاب یکی از همکلاسی هایم رخ داده بود افتادم . من و بیتا او را می شناختیم هر چند از نظر خانوادگی دچار مشکل بود اما دختر خوبیبه نظر می رسید چند هفته خبر دار شدیم که او را به همراه پسری در راه مدرسه گرفته اند و بدتر اینکه بچه ها می گفتند آن پسر نیز سابقه خوبی نداشته و در کار خرید و فروش مواد مخدربوده و همین موضوع باعث شد تا مهتاب را از مدرسه اخراج کنند از فکر مهتاب و اتفاقی که برای او افتاده بود فرو رفته بودم و بی اختیار خودم را به جای او می دیدم که با خودرو پلیس به در منزل برده می شوم و تمام همسایه ها را می دیدم که با تکان دادن سر و گزیدن لبشان در گوشی به هم می گفتند: دیدی این دختر کوچیک حاجی چه اب زیرکاهی بود بیچاره حاجی که یک عمر با عزت و ابرو زندگی کرد.
صدای شهاب مرا از افکار نا خوشایندی که ذهنم را به خود مشغول کرده بود بیرون اورد
نگین حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم و گفتم :فکر می کنم اگه از اینجا بریم حالم خوب بشه.
شهاب بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد و به اتفاق به سمت خودرو اش که در گوشه ای از میدان پارک کرده بود رفتیم.
تا موقعی که شهاب خودرو را حرکت نداده بود ارام و قرار نداشتم و هر لحظه فکر می کردم که خودرو گشت نیروی انتظامی جلوی ما را خواهد گرفت.
از میدان که دور شدیم نفس بلندی کشیدم. شهاب نگاهي به من انداخت و پرسید که چرا از دیدن کلانتری انقدر هول کرده بودم و من نیز جریان همکلاسی ام را تعریف کردم. شهاب خندید و سر شوخی را باز کرد چند دقیقه بعد من کاملا از یاد بردم که چه چیز باعث نگرانی ام شده بود اما متاسفانه عقربه های ساعت با سرعتی غیر قابل باور با یکدیگر مسابقه دو گذاشته بودند و هر لحظه به زمان بازگشت به منزل نزدیک می شد اما من وشهاب حتی یک کلام درست حسابی با هم صحبت نکرده بودیم.نگاهم به ساعتم افتاد و با نگرانی گفتم:وای چقدر زود گذشت.
شهاب با لبخندی که از لبانش دور نمی شد گفت:همینه دیگه گاهی اوقات دوست دارم زمان زودتر بگذره اما مثل اینکهزمان هم با ما سر لج گذاشته و حالا که دوست دارم از زمان خارج بشیم انگار باز هم با من لج کرده. سپس گفت تو چیزی نمی گی؟
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: چیزی به فکرم نمی رسه باور کن هیچ چیز. تو یه چیز بگو.
شهاب گفت :عجیبه منم درست همین حالت را دارم فکر می کنمتمام حرفها از یادم رفته . با وجودی که احساس می کنم کلی حرف برای گفتن دارم اما نمی دونم چرا چیزی به ذهنم نمی رسه. می دونم همین که ازت جدا بشم تازه حرفها یکی یکی یادم می افته و اونوقت خودم را سرزنش می کنم که چرا اون موقع این چیزا یادم نیامد.
شهاب نگاهی به پخش خودرو انداخت و بعد نواری که در ان بود به داخل فشار داد و هر دو در سکوت به ان گوش دادیم.
ای سزاور محبت ای تو خوب بی نهایت همه ذرات وجودمبه وجودت کرده عادت
به خدا دوست داشتن تو هم یک عشقه هم عبادت
تو سزاوری که باشی همدم روزها و شبهام تا که عشقتو ببینی توی جونم و تو رگهام
بشنودوستت دارم حتی از فرم نفسهام
با نوازشهای دستت سوختن از تب رو شناختم تب عشق آتشینی که من به اون قلبمو باختم
قاصد بودن من بود موج خوشحال چشمات وقتی که عشقو می دیدم تو قطرهای اشکات
هر کی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کرده تا شبی درحرم عشق سفری به کعبه کرده
ای که برده ای مرا مرز یک عشق خدایی بیا پاره ی تنم باش تو که پاک و بی ریایی
اوج فریادم دلم شد عاشقانه دل سپردن در وجود تو شکفتن با تو بودن یا که مردن
هر کی از عشق گریه کرده شادی رو تجربه کرده تا شبی درحرم عشق سفری به کعبه ک رده
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#33
Posted: 13 Mar 2012 09:59
نگین فصل هفت قسمت یک
صدای شهاب مرا از افکاردور و درازی که مغزم را احاطه کرده بود بیرون آورد.به او نگاه کردم با صدای آرامی گفت نگین مثل اینکه چیزی می خواستی بخری کجا بریم
به یاد خرید لباس و همچنین به یاد کادوی که برای شهاب گرفته بودم افتادم اما چیزی نگفتم دوست داشتم درست در لحظه ای که می خواستیم از هم جدا شویم ان را به او بدهم
لبخندی زدم و گفتم کجا رو نمیدونم اما قرار بود برای عروسیخواهرم لباس بخرم فکر می کنم خودت بهتر میدونی کجا بریم خرید
شهاب سرش را تکان داد وگفت اگه از این نمی ترسیدم که اشنای ما را ببینه به مغازه خودم می رفتیم اما حیف که سر رو می چرخونیم باید با یکی سلام و احوالپرسی کنیم
شهاب فکری کرد وبعد گفت فهمیدم یک مرکز خرید همین طرفاست که لباسهای قشنگی داره اونجا میریم چطوره
شانه هایم را بالا انداختم و با لبخند گفتم من که نمی دونم اینجا کجاست اما اگه تو میگی لباساش قشنگه حتما همینطوره
شهاب نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت یعنی سلیقه منوقبول داری
سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم از لباس سبزه ای که اون روز به من هدیه دادی این رو فهمیدم هر چند که مو قعیتی پیش نیامد که درست حسابی ازت تشکر کنم اما اون لباس قشنگترین لباسی بود که تا به اون لحظه پوشیده بودم
شهاب نفس عمیقی کشید وهمانطور که به شیشه جلوی خودرو نگاه می کرد گفت نمی دونم باور می کنی یا نه اما وقتی اون سری کار برای مغازه رسید اول رنگ سبز لباس چشمم رو گرفت و بعد متوجه مدلش شدم و نمی دونم چطور شد ارزو کردم رنگ سبز اون لباس رو برای تو بفرستم تمام شش رنگ اون مدل کار رو یک هفته هم طول نکشید که همه رو فروختیم اما رنگ سبز اونو نفروختیم چون از اول تو رو توی اون مجسم کرده بودم دیگه نتونستم راضی بشم که اونو بفروشم این شد که اون لباس رو به یاد تو داخل ویترین نگه داشته بودم حتی به کاظم شریکم گفته بودم این لباس سفارشیه تا مبادا یک وقت اونونفروشه جالب اینجاست با اینکه اونو پشت یکی از کارای تو ویترین گذاشتهبودم اما نمی دونم چطور دیده می شد که هر روز چند تا مشتری رو رد می کردم بطوریکه صدای کا ظم در اومده بود که جریان این لباس چیه که وقتی دیدم خیلی کنجکاو شده بهش گفتم این لباس رو برای نامزدم نگه داشتم همین باعث تفریح و خنده کاظم شده بودهر روز صبح که به مغازه می اومد با خنده می گفت شهاب بالاخره نامزدت نیومد لباسش روببره وقتي که به مغازه ام اومدید با اینکه از قبل نوید گفته بود که قرار است به مغازه بیاید و برای خواهرهایش لباس بخرد باور کن دیگه دست به دعا شده بودم که به سرش بزند از شما بخواهد با او به مغازه بیایید از اون جایی هم که خدا منوخیلی دوست داره این اتفاق افتاد و اون لباس به دست صاحبش رسید اما خیلی دوست دارم حتی برای یک بار هم که شده اون لباس رو توی تنت ببینم
سرم را پایین انداختم البته نه از خجالت بلکه از اینکه شهاب چقدر خوب بود ونمی دانستم با صدای شهاب نگاهم را به طرف او چرخاندم
شهاب ادامه داد جالب اینجا بود که فردای اون روز وقتی کاظم به مغازه اومد و لباس رو ندید پیش رفیقا و همکارا چو انداخت که شهاب نامزد کرده منم که بدم نمی اومد الکی الکی دوستا واشنا رو به شیرینی مهمون کردم
شهاب طوری صحبت می کرد که گویی این جریان اتفاق افتاده وبعد از تمام شدن صحبت هایش رو به من کرد وگفت نگین به نظر تو این کار شدنیه
مثل ادمی که از خواب برخاسته باشد به او نگاه کردم وگفتمکدوم کار
شهاب لبخندی زدی وبعد از مکثی کوتاه گفت اینکه من وتو با هم ازدواج کنیم
واقعا خجالت کشیدم وسرم را به زیر انداختم احساس می کردم صورتم داغ شده نمی دانستم شهاب شوخی می کند یا صحبتش جدی است اما در همان حال هم متوجه نمیشدم که چرا شهاب بی مقدمه حرف ازدواج را پیش کشیده است چند لحظه به سکوت گذشت صدای شهاب مرا ازفکر وخیال بیرون اورد نگین انتظار ندارم الان به من جواب بدی اما دوست دارم در موردش خوب فکر کنی
متوجه منظورش نشدم با گیجی به او نگاه کردم وگفتم به چی خوب فکر کنم
لبخندی بر لبهای شهاب بود اما به من نگاه نمی کرد و احساسش به جلو بود
شهاب در جواب سوالم گفت به پیشنهادم .
آدم منگ و گنگی بودم که فکر می کردم قدرت فهم از من گرفته شده. نمی فهمیدم که شهاب به من چه پیشنهادی کرده است شهاب به سمتم برگشت اما از گردشچشمانم فهمید که حرفش را نگرفته ام یک بار دیگر گفت:شنیدی چی گفتم به پیشنهادم خوب فکر کن.
احساس شاگرد کودنی را داشتم که متوجه منظور معلمش نمی شد هر چه فکر کردم که شهاب چه پیشنهادی به من کرده ان را به خاطر نمی اوردم شاید پیشنهاد اینکه به مرکز خریدی که او می گفت برویم ویا شاید منظورش چیز دیگری بود ترجیح دادم از او چیزی نپرسم مدتی بعد شهاب اتومبیلش را کنار خیابانی نگه داشت ومن و او پیاده شدیم در همان وقت تلفن همراه شهاب به صدا در امد شهاب گوییمی دانست که چه کسی پشت خط است زیرا با خنده گفت نگین اگه گفتی کی پشت خط است
گفتم نمی دونم
شهاب گفتم حدس بزن
کمی فکر کردم وناگهان به یاد سام و بیتا افتادم به شهاب نگاه کردم و گفتم سام
شهاب خندید وسرش را تکان داد بعد تلفن را جواب داد همانطور که شهاب حدس زده بود سام پشت خط بود شهاب اشاره کرد تا من گوشم را نزدیک تر ببرم تا صحبت های او را بشنوم
بله بفرمایید
صدای سام را شنیدم که گفت سلام کجایی چهار بار بهت زنگ زدم تلفنت خاموش بود
شهاب با خنده گفت چون می دونستم ممکنه مزاحم داشته باشم اونو خاموش کرده بودم
نشنیدم سام چه می گفت که شهاب با صدای بلند می خندید و در جواب سام گفت تازه باید از ما ممنون باشید که این فرصت رو در اختیارتون گذاشتیم که با هم تنها باشید
صدای سام راشنیدم که گفت چکار می کنید هنوز حرفاتون تموم نشده شها ب بسه مخ دختر مردم رو خوردی
باور کن ما هنوز دو کلام حرف نزدیم
پس این همه وقت چه غلطی می کردی مگه من این همه بهت یاد ندادم چطور دختر مردم رو تور کنی وبعد از ان با صدای بلند خندید
شهاب خندید وسرش را تکان داد به من نگاه کرد من نیز لبخند زدم
سام گفت شهاب حالا کجایی
شهاب به من چشمکی زد وگفت تو بیابونای خارج تهران
سام لحظه ای سکوت کرد وگفت پسر اونجا چه غلطی می کنی نکنه سر دختر مردم بلایی بیاوری فکر نکن کشکه دوستش منو گرو نگه داشته
شهاب خندید وگفت سام تو که از خداته گروگان باشی
توبه خدا خواهی من کار نداشته باش همین فرشته اگه بفهمه تو دوستش رو کجا بردی کله منو می کنه حالا جدی کجایی
شهاب گفت نترس تازه می خواهیم بریم لباس بخریم
به سلامتی کی می خوای ببریش خونه
شهاب نگاهی به من کرد و گفت اگه منظورت خونه خودمونههر چی زودتر بهتر
سام خندید و چیزی به بیتا گفت وبعد گفت شهاب زودتر خریدتون رو انجام بدید هر وقت
خواستید برید خونه بهم زنگ بزن
شهاب چشمکی به من زد و گفت سام بعد از شام خوبه
چی شد جدی که نمیگی نه
شهاب خندید وگفت نه جدی نمیگم تو هم اینقدر جوش نزن واست خوب نیست
با لبخدی سرم را عقب کشیدم و به شهاب که همچنان با سام بحث می کرد نگاه کردم
بعد از چند کلام شهاب گوشی تلفن را به طرفم گرفت وگفت بیتا می خواهد با تو صحبت
کند
گوشی را از شهاب گرفتم وبعد از لحظه ای صدای بیتا را شنیدم بعد از حال و احوال
واینکه ایا خوش می گذرد یا نه بیتا از من پرسید که کجا هستیم ومن که واقعا نمی دونستم
کجا هستیم به شهاب نگاه کردم وگفتم شهاب اسم اینجا کجاست و شهاب با خنده گفت
به بیتا بگو داخل ماشین شهاب هستیم
همین کلام را به بیتا گفتم واو با خنده گفت به اون بد جنس بگو اگه می خواد اسم اونجا
رو نگه اما وای به حالش اگه یک تار مو از سر دوستم کم شه
شهاب که سرش را جلو اورده بود و حرفهای بیتا را می شنید با خنده گفت بیتا خانم باور
کن با موهای دوستت کار ندارم صدای خنده بیتا وسام شنیده می شد و معلوم بود که انها نیز از یک گوشی مشترکاستفاده می کنند.
ادکلونی که شهاب به صورتش و موهایش زده بود و همچنین فاصله نزدیکی که با من داشت حواسم را پاک پرت کرده بود و نمی دانستم که بیتا چه می گوید و من چه می شنوم . فقط شنیدم که بیتا باز هم امتحان فردا را یاداوری کرد و گفت که اگر نتواند تا فردا درس را حاضر کند باید پیشش بشینم و جواب سوالات را از روی ورقه ام به او نشان بدهم. از حرف او خیلی خنده ام گرفته بود به او قول دادم که خیلی زود کارم تمام کنم و از شهاب بخواهم تا مرا به منزل برساند و بعد از او خداحافظی کردم و گوشی را به شهاب برگرداندم.
قبل از پیاده شدن از خودرو به شهاب گفتم : شهاب
هنوز از خودرو پیاده نشده بود که به طرفم برگشت وگفت جانم لبخندی زدم و گفتم یک خواهش دارم بگو عزیزم- نه که نمی گی -نه نمی گم
دسته اسکناسی را که مادربه من داده بود از کیفم در اوردم وانرا به طرفش گرفتم
و گفتم این پول لباسمه شاید خوب نباشه اونجا از کیفم در بیارم پس خوبه از الان پیش تو باشه
شهاب لبخندی زد وگفت چیه می ترسی پول تو جیبم نباشه سرم را تکان دادم وگفتم نه
اما دوست ندارم با هم رودربایستی داشته باشیم این پول رو پدرم داده که باهاش لباس بخرم
نمی خوام مثل دفعه قبل تو زحمت بیفتی از طرفی اینطور راحتترم
شهاب لبخندی زد وگفت حرفت برام خیلی ارزش داره اگه اینطور دوست داری باشه اما قرارنیست وقتی یه عاشق چیزی رو به کسی كه دوستش داشت کادو بده واون کسی که ادمدوستش داره فکر کنه که اون عاشق چه منظوری داشته
به سختی متوجه منظورش شدم وبا خنده گفتم اون عاشق هم نباید فکر کنه که کسی كه دوستش داره نسبت به هدیه اش بی توجه بوده همچنان منتظر بودم که شهاب پول را از من بگیرد
او به دسته اسکناس وبعد به من نگاهی انداخت وگفت عزیزم مشکلی نیست حالا که اینطور
راحتتری من حرفی ندارم اما پول پیش خودت بمونه اگه لباسی رو پسندیدی همون جا ازت می گیرم
لبخندی زدم و گفتم قول سرش را تکان داد وگفت اره قول به اتفاق او وارد مغازه ای شدیم که از بین تمام مغازه هایی کهانجا بود لباسهای بهتری داشت همچنان که به لباسهای داخل
مغازه نگاه می کردم منتظر بودم تا شهاب لباسی را انتخابکند واو را می دیدم که به دقت به لباسها نگاه می کرد لحظه ای بعد دختر فروشنده ای برای راهنمایی ما جلو امد
به پیشنهاد شهاب دختر لباس یاسی رنگی برایم اورد تا ان را پرو کنم وقتی داخل اتاق پرو شدم در حالی که به لباس نگاه می کردم مشغول دراوردن مانتویم شدم در همان حال در این فکر بودم که ایا این رنگ به پوستم می اید یا نه لباس را به تن کردم مدل خیلی شیک و قشنگی داشت پارچه لباس از جنس براقی به رنگ خیلی روشن بود یقه لباس از روی شانه هایم به صورت هفت بود بطوریکه شانه و قسمتی از سینه ام عریان بود. آستین لباس کوتاه بود و به زحمت بازوانم را می پوشاند . تن خور لباس خیلی شیک بود بخصوص قسمت پایین دامن که به حالت فون بود و پشت لباس کمی به زمين کشیده می شد . کمربند پهنی از بغل لباس خورده بود که در قسمت پشت به صورت پاپیون گرهمی خورد. به زحمت زیپ لباس را تا نیمه بالا کشیدم و با بسته شدن زیپ لباس با اینکه نیمه بود متوجه شدم هم رنگلباس و هم مدل ان خیلی به من می اید . هر کار کردم نتوانستم نیمه دیگر زیپرا بالا بکشم و بعد از تلاش زیاد از ادامه کار منصرف شدم . همچنان که به تصویر اندامم در اینه نگاه می کردم در این فکر بودم که ایا لباس را انتخاب کنم یا نه. می دانستم ممکن است مادر چنین لباسی را نپسندد اما مطمئن بودم که پردیس عاشق آن می شود. در این هنگام صدای دختر فروشنده را شنیدم که می گفت:خانم اجازه مي دهید کمکتان کنم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#34
Posted: 13 Mar 2012 10:14
نگین فصل هفت قسمت دو
صدای شهاب مرا از افکاردور و درازی که مغزم را احاطه کرده بود بیرون آورد.به او نگاه کردم با صدای آرامی گفت نگین مثل اینکه چیزی می خواستی بخری کجا بریم
به یاد خرید لباس و همچنین به یاد کادوی که برای شهاب گرفته بودم افتادم اما چیزی نگفتم دوست داشتم درست در لحظه ای که می خواستیم از هم جدا شویم ان را به او بدهم
لبخندی زدم و گفتم کجا رو نمیدونم اما قرار بود برای عروسیخواهرم لباس بخرم فکر می کنم خودت بهتر میدونی کجا بریم خرید
شهاب سرش را تکان داد وگفت اگه از این نمی ترسیدم که اشنای ما را ببینه به مغازه خودم می رفتیم اما حیف که سر رو می چرخونیم باید با یکی سلام و احوالپرسی کنیم
شهاب فکری کرد وبعد گفت فهمیدم یک مرکز خرید همین طرفاست که لباسهای قشنگی داره اونجا میریم چطوره
شانه هایم را بالا انداختم و با لبخند گفتم من که نمی دونم اینجا کجاست اما اگه تو میگی لباساش قشنگه حتما همینطوره
شهاب نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت یعنی سلیقه منوقبول داری
سرم را به علامت تایید تکان دادم وگفتم از لباس سبزه ای که اون روز به من هدیه دادی این رو فهمیدم هر چند که مو قعیتی پیش نیامد که درست حسابی ازت تشکر کنم اما اون لباس قشنگترین لباسی بود که تا به اون لحظه پوشیده بودم
شهاب نفس عمیقی کشید وهمانطور که به شیشه جلوی خودرو نگاه می کرد گفت نمی دونم باور می کنی یا نه اما وقتی اون سری کار برای مغازه رسید اول رنگ سبز لباس چشمم رو گرفت و بعد متوجه مدلش شدم و نمی دونم چطور شد ارزو کردم رنگ سبز اون لباس رو برای تو بفرستم تمام شش رنگ اون مدل کار رو یک هفته هم طول نکشید که همه رو فروختیم اما رنگ سبز اونو نفروختیم چون از اول تو رو توی اون مجسم کرده بودم دیگه نتونستم راضی بشم که اونو بفروشم این شد که اون لباس رو به یاد تو داخل ویترین نگه داشته بودم حتی به کاظم شریکم گفته بودم این لباس سفارشیه تا مبادا یک وقت اونونفروشه جالب اینجاست با اینکه اونو پشت یکی از کارای تو ویترین گذاشتهبودم اما نمی دونم چطور دیده می شد که هر روز چند تا مشتری رو رد می کردم بطوریکه صدای کا ظم در اومده بود که جریان این لباس چیه که وقتی دیدم خیلی کنجکاو شده بهش گفتم این لباس رو برای نامزدم نگه داشتم همین باعث تفریح و خنده کاظم شده بودهر روز صبح که به مغازه می اومد با خنده می گفت شهاب بالاخره نامزدت نیومد لباسش روببره وقتي که به مغازه ام اومدید با اینکه از قبل نوید گفته بود که قرار است به مغازه بیاید و برای خواهرهایش لباس بخرد باور کن دیگه دست به دعا شده بودم که به سرش بزند از شما بخواهد با او به مغازه بیایید از اون جایی هم که خدا منوخیلی دوست داره این اتفاق افتاد و اون لباس به دست صاحبش رسید اما خیلی دوست دارم حتی برای یک بار هم که شده اون لباس رو توی تنت ببینم
سرم را پایین انداختم البته نه از خجالت بلکه از اینکه شهاب چقدر خوب بود ونمی دانستم با صدای شهاب نگاهم را به طرف او چرخاندم
شهاب ادامه داد جالب اینجا بود که فردای اون روز وقتی کاظم به مغازه اومد و لباس رو ندید پیش رفیقا و همکارا چو انداخت که شهاب نامزد کرده منم که بدم نمی اومد الکی الکی دوستا واشنا رو به شیرینی مهمون کردم
شهاب طوری صحبت می کرد که گویی این جریان اتفاق افتاده وبعد از تمام شدن صحبت هایش رو به من کرد وگفت نگین به نظر تو این کار شدنیه
مثل ادمی که از خواب برخاسته باشد به او نگاه کردم وگفتمکدوم کار
شهاب لبخندی زدی وبعد از مکثی کوتاه گفت اینکه من وتو با هم ازدواج کنیم
واقعا خجالت کشیدم وسرم را به زیر انداختم احساس می کردم صورتم داغ شده نمی دانستم شهاب شوخی می کند یا صحبتش جدی است اما در همان حال هم متوجه نمیشدم که چرا شهاب بی مقدمه حرف ازدواج را پیش کشیده است چند لحظه به سکوت گذشت صدای شهاب مرا ازفکر وخیال بیرون اورد نگین انتظار ندارم الان به من جواب بدی اما دوست دارم در موردش خوب فکر کنی
متوجه منظورش نشدم با گیجی به او نگاه کردم وگفتم به چی خوب فکر کنم
لبخندی بر لبهای شهاب بود اما به من نگاه نمی کرد و احساسش به جلو بود
شهاب در جواب سوالم گفت به پیشنهادم .
آدم منگ و گنگی بودم که فکر می کردم قدرت فهم از من گرفته شده. نمی فهمیدم که شهاب به من چه پیشنهادی کرده است شهاب به سمتم برگشت اما از گردشچشمانم فهمید که حرفش را نگرفته ام یک بار دیگر گفت:شنیدی چی گفتم به پیشنهادم خوب فکر کن.
احساس شاگرد کودنی را داشتم که متوجه منظور معلمش نمی شد هر چه فکر کردم که شهاب چه پیشنهادی به من کرده ان را به خاطر نمی اوردم شاید پیشنهاد اینکه به مرکز خریدی که او می گفت برویم ویا شاید منظورش چیز دیگری بود ترجیح دادم از او چیزی نپرسم مدتی بعد شهاب اتومبیلش را کنار خیابانی نگه داشت ومن و او پیاده شدیم در همان وقت تلفن همراه شهاب به صدا در امد شهاب گوییمی دانست که چه کسی پشت خط است زیرا با خنده گفت نگین اگه گفتی کی پشت خط است
گفتم نمی دونم
شهاب گفتم حدس بزن
کمی فکر کردم وناگهان به یاد سام و بیتا افتادم به شهاب نگاه کردم و گفتم سام
شهاب خندید وسرش را تکان داد بعد تلفن را جواب داد همانطور که شهاب حدس زده بود سام پشت خط بود شهاب اشاره کرد تا من گوشم را نزدیک تر ببرم تا صحبت های او را بشنوم
بله بفرمایید
صدای سام را شنیدم که گفت سلام کجایی چهار بار بهت زنگ زدم تلفنت خاموش بود
شهاب با خنده گفت چون می دونستم ممکنه مزاحم داشته باشم اونو خاموش کرده بودم
نشنیدم سام چه می گفت که شهاب با صدای بلند می خندید و در جواب سام گفت تازه باید از ما ممنون باشید که این فرصت رو در اختیارتون گذاشتیم که با هم تنها باشید
صدای سام راشنیدم که گفت چکار می کنید هنوز حرفاتون تموم نشده شها ب بسه مخ دختر مردم رو خوردی
باور کن ما هنوز دو کلام حرف نزدیم
پس این همه وقت چه غلطی می کردی مگه من این همه بهت یاد ندادم چطور دختر مردم رو تور کنی وبعد از ان با صدای بلند خندید
شهاب خندید وسرش را تکان داد به من نگاه کرد من نیز لبخند زدم
سام گفت شهاب حالا کجایی
شهاب به من چشمکی زد وگفت تو بیابونای خارج تهران
سام لحظه ای سکوت کرد وگفت پسر اونجا چه غلطی می کنی نکنه سر دختر مردم بلایی بیاوری فکر نکن کشکه دوستش منو گرو نگه داشته
شهاب خندید وگفت سام تو که از خداته گروگان باشی
توبه خدا خواهی من کار نداشته باش همین فرشته اگه بفهمه تو دوستش رو کجا بردی کله منو می کنه حالا جدی کجایی
شهاب گفت نترس تازه می خواهیم بریم لباس بخریم
به سلامتی کی می خوای ببریش خونه
شهاب نگاهی به من کرد و گفت اگه منظورت خونه خودمونههر چی زودتر بهتر
سام خندید و چیزی به بیتا گفت وبعد گفت شهاب زودتر خریدتون رو انجام بدید هر وقت
خواستید برید خونه بهم زنگ بزن
شهاب چشمکی به من زد و گفت سام بعد از شام خوبه
چی شد جدی که نمیگی نه
شهاب خندید وگفت نه جدی نمیگم تو هم اینقدر جوش نزن واست خوب نیست
با لبخدی سرم را عقب کشیدم و به شهاب که همچنان با سام بحث می کرد نگاه کردم
بعد از چند کلام شهاب گوشی تلفن را به طرفم گرفت وگفت بیتا می خواهد با تو صحبت
کند
گوشی را از شهاب گرفتم وبعد از لحظه ای صدای بیتا را شنیدم بعد از حال و احوال
واینکه ایا خوش می گذرد یا نه بیتا از من پرسید که کجا هستیم ومن که واقعا نمی دونستم
کجا هستیم به شهاب نگاه کردم وگفتم شهاب اسم اینجا کجاست و شهاب با خنده گفت
به بیتا بگو داخل ماشین شهاب هستیم
همین کلام را به بیتا گفتم واو با خنده گفت به اون بد جنس بگو اگه می خواد اسم اونجا
رو نگه اما وای به حالش اگه یک تار مو از سر دوستم کم شه
شهاب که سرش را جلو اورده بود و حرفهای بیتا را می شنید با خنده گفت بیتا خانم باور
کن با موهای دوستت کار ندارم صدای خنده بیتا وسام شنیده می شد و معلوم بود که انها نیز از یک گوشی مشترکاستفاده می کنند.
ادکلونی که شهاب به صورتش و موهایش زده بود و همچنین فاصله نزدیکی که با من داشت حواسم را پاک پرت کرده بود و نمی دانستم که بیتا چه می گوید و من چه می شنوم . فقط شنیدم که بیتا باز هم امتحان فردا را یاداوری کرد و گفت که اگر نتواند تا فردا درس را حاضر کند باید پیشش بشینم و جواب سوالات را از روی ورقه ام به او نشان بدهم. از حرف او خیلی خنده ام گرفته بود به او قول دادم که خیلی زود کارم تمام کنم و از شهاب بخواهم تا مرا به منزل برساند و بعد از او خداحافظی کردم و گوشی را به شهاب برگرداندم.
قبل از پیاده شدن از خودرو به شهاب گفتم : شهاب
هنوز از خودرو پیاده نشده بود که به طرفم برگشت وگفت جانم لبخندی زدم و گفتم یک خواهش دارم بگو عزیزم- نه که نمی گی -نه نمی گم
دسته اسکناسی را که مادربه من داده بود از کیفم در اوردم وانرا به طرفش گرفتم
و گفتم این پول لباسمه شاید خوب نباشه اونجا از کیفم در بیارم پس خوبه از الان پیش تو باشه
شهاب لبخندی زد وگفت چیه می ترسی پول تو جیبم نباشه سرم را تکان دادم وگفتم نه
اما دوست ندارم با هم رودربایستی داشته باشیم این پول رو پدرم داده که باهاش لباس بخرم
نمی خوام مثل دفعه قبل تو زحمت بیفتی از طرفی اینطور راحتترم
شهاب لبخندی زد وگفت حرفت برام خیلی ارزش داره اگه اینطور دوست داری باشه اما قرارنیست وقتی یه عاشق چیزی رو به کسی كه دوستش داشت کادو بده واون کسی که ادمدوستش داره فکر کنه که اون عاشق چه منظوری داشته
به سختی متوجه منظورش شدم وبا خنده گفتم اون عاشق هم نباید فکر کنه که کسی كه دوستش داره نسبت به هدیه اش بی توجه بوده همچنان منتظر بودم که شهاب پول را از من بگیرد
او به دسته اسکناس وبعد به من نگاهی انداخت وگفت عزیزم مشکلی نیست حالا که اینطور
راحتتری من حرفی ندارم اما پول پیش خودت بمونه اگه لباسی رو پسندیدی همون جا ازت می گیرم
لبخندی زدم و گفتم قول سرش را تکان داد وگفت اره قول به اتفاق او وارد مغازه ای شدیم که از بین تمام مغازه هایی کهانجا بود لباسهای بهتری داشت همچنان که به لباسهای داخل
مغازه نگاه می کردم منتظر بودم تا شهاب لباسی را انتخابکند واو را می دیدم که به دقت به لباسها نگاه می کرد لحظه ای بعد دختر فروشنده ای برای راهنمایی ما جلو امد
به پیشنهاد شهاب دختر لباس یاسی رنگی برایم اورد تا ان را پرو کنم وقتی داخل اتاق پرو شدم در حالی که به لباس نگاه می کردم مشغول دراوردن مانتویم شدم در همان حال در این فکر بودم که ایا این رنگ به پوستم می اید یا نه لباس را به تن کردم مدل خیلی شیک و قشنگی داشت پارچه لباس از جنس براقی به رنگ خیلی روشن بود یقه لباس از روی شانه هایم به صورت هفت بود بطوریکه شانه و قسمتی از سینه ام عریان بود. آستین لباس کوتاه بود و به زحمت بازوانم را می پوشاند . تن خور لباس خیلی شیک بود بخصوص قسمت پایین دامن که به حالت فون بود و پشت لباس کمی به زمين کشیده می شد . کمربند پهنی از بغل لباس خورده بود که در قسمت پشت به صورت پاپیون گرهمی خورد. به زحمت زیپ لباس را تا نیمه بالا کشیدم و با بسته شدن زیپ لباس با اینکه نیمه بود متوجه شدم هم رنگلباس و هم مدل ان خیلی به من می اید . هر کار کردم نتوانستم نیمه دیگر زیپرا بالا بکشم و بعد از تلاش زیاد از ادامه کار منصرف شدم . همچنان که به تصویر اندامم در اینه نگاه می کردم در این فکر بودم که ایا لباس را انتخاب کنم یا نه. می دانستم ممکن است مادر چنین لباسی را نپسندد اما مطمئن بودم که پردیس عاشق آن می شود. در این هنگام صدای دختر فروشنده را شنیدم که می گفت:خانم اجازه مي دهید کمکتان کنم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#35
Posted: 13 Mar 2012 10:30
نگین فصل هفت قسمت سوم
بیتا سرش را بلند کرد و با دیدنم خندید : اره خانم همون شکر ساز و قمر ساز شما مگه به داد من برسه تو کیفت کوکه.
کیفم را زیر میز گذاشتم و در حالی كه سرجایم می نشستم به شوخی گفتم:بیتا جون بی خود تقصیر من ننداز سر و ته من وشهاب رو بزنی سه یا چهار ساعت بیشتر نبود نه ماه سال رو ول کردی یک دیشب باید درست رو می خوندی ؟اونم چی ؟ ادبیات زبان مادری.
بیتا با ارنج به پهلویم زد و گفت:من این حرفها حالیم نیست حالا خوندم یا نخوندم تو امروز از پیش من جم نمی خوری.
خندیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم. بیتا که خیالش از بابت امتحان راحت شده بود کتابش را بست و در حالی که دفترش را باز می کرد و اماده نوشتن می شد گفت: خوب حالا شعری رو که خوندی کامل بخون می خوام بنویسم.
می دانستم که بیتا خیلی شعر دوست دارد و دفتر ی دارد که هرگاه شعری به نظرش جالب می رسد ان را می نوشت با این حال نمی دانستم که چرا ادبیاتش نسبت به درسهای دیگرش اینقدر ضعیف است.
بیتا من تمام شعر را حفظ نیستم.
عیب نداره همون قدر که بلدی بخون. اما اول بگو شعر مال کدوم شاعره؟
فکر می کنم مال مولاناست.
از اهنگ شعر خوشم می اد.
نوش جانت
ارنجم را به میز تکیه دادم و سرم را روی دستم گذاشتم و شروع کردم به خواندن شعر وبیتا هم خیلی سریع شعر را می نوشت.
ای دوست شکر بهتر یا انکه شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا انکه قمر سازد؟
ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو
یا انکه برارد گل صد نرگس تر سازد؟
ای عقل تو به در دانش و در بینش
یا انکه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد ؟
ای عشق اگر چه تو اشفته و پرتابی
چیزی است که از اتش بر عشق کمر سازد
بیخود شده ی انم سر گشته و حیرانم
گاهیم بسوزم پر گاهی سرو پر سازد
این جای شعر را از حفظ بودم وباقی ان را هر کار که کردم به خاطر نیاوردم اما به بیتا قول دادم که ادامه شعر را از کتابی که در منزل عمو بود بنویسم وبرایش بیاوم.
با امدن معلم ادبیات به کلاس ما هم ازحال وهوای شعر شاعری بیرون امدیم وخود را برای دادن امتحان اماده کردیم.
به هر ترتیب بود ان روز سپری شد هر چند که سر امتحان کلیاز دست بیتا حرص وجوش خوردم وانقدر از زیر میز لگد خوردم که کم مانده بود ورقه ام راجلوی او بگذارم تا راحتتر بتواند بنویسد وشک ندارم که خانم رضایی معلم ادبیاتمان هم فهمید که من و بیتا تقلب می کنیم وبه دلیل اینکه مثلا از شاگردان خوب کلاس بودیم به خاطر حفظ ابرویمان حرفی نزد اما از نگاه چپ چپ و ابروان گره خورده اش که به من و بیتا خیره شده بود متوجه شدم از من و او انتظار این کار را نداشته است به هر جهت امتحان سپری شد واین موضوع هم خاطره ای شد برای من وبیتا.
با خوردن زنگ اخر به همراه بیتا از مدرسه بیرون امدم قرار شد ان روز بیتا زودتر به منزلمان بیاید تا برای شب موهای همدیگر را درست کنیم.
وقتی به منزل رسیدم پدر در حال تحویل گرفتن صندلی هایی بود که باید در حیاط چیده می شد و من تازه به یاد جشن و مراسم حنا بندان پریچهر افتادم وشور و غوغایی در دلم به پا شد با وجودی که هوا ابری بود اما مشخص بود که از ان نوعابرهایی نیستند که با خود باران به همراه داشته باشند چیدن صندلی ها توسط جوانان فامیل با نظارت پدر و عمو و همچنین نصب چراغها توسط نوید انجام شد.
با لذت به منظره حیاط نگاه می کردم تا ان لحظه حیات منزل را چنین با شکوه ندیده بودم صدای پدر مرا به خود اورد نگین بابا اونجا نایست ممکنه چیزی بیفته روی سرت به خود امدم
وبه پدر وعمو سلام کردم و سپس به طرف ساختمان به راهافتادم.
داخل منزل هم خیلی تغییر کرده بود تمام اثاثیه و دکور منزل جمع شده بود فرشها ومبلها جایشان را با صندلی هایی مشابه صندلی های حیاط عوض کرده بودند دور تا دور اتاق دو و گاهی سه ردیف صندلی چیده شده بود تنها برای عروس وداماد مبل دو نفره استیل با روکشی سفید بالای اتاق پذیرایی گذاشته شده بود تمام وسایل اضافی داخل اتاق پدر و مادر که در همان طبقه اول بود گذاشته شده بود تعدادی از مبلها نیز داخل گلخانه روی هم انبار شده بودند
با وجودی که به نظر می رسید کاری باقی نمانده است اما ناهید و نرگس و همچنین یاسمین وزن عمو به سر کردگی مادر مانند زنبوران عسل پر کار مرتب این طرف وان طرف می رفتند از اشپزخانه بوی خوشی می امد ومن که عاشق این بو بودم به سرعت متوجه شدم که این بو به خاطر پختن اش رشته می باشد.
در همان لحظه پریچهر را دیدم که تازه از حمام خارج شده بود با وجودی که سرش را با روسری حوله ای مخصوص حمامپوشانده بود اما خیلی زیبا شده بود به خصوص که ابروانش را نازک وبلند برداشته بودند واین زیبایی چهره ش را دو چندان کرده بود.
ناهید با اسپند دودکن چینی از اشپزخانه بیرون امد وبا لیلی کردن به طرف پریچهر رفت بقیه از اشپزخانه بیرون امده بودند و همراه با دست زدن و کل کشیدن او را همراهی کردند چند بچه نیز از نرده های پلکان طبقه دوم اویزان شده بودند وبا تعجب به زنها که هال و پذیرایی را روی سرشان گذاشته بودند نگاه می کردند من نیز مانند انسان منگی با همان کیفو مانتوی مدرسه وسط هال ایستاده بودم وبه این منظره دلچسب و زیبا چشم دوخته بودم از پردیس خبری نبود و احتمال می دادم که او یا باید در اتاق باشد و یا به همراه سروش از فرصتهای به وجود امده استفاده کرده وبه گشت و گذار رفته که این احتمال با توجه به اینکه فقط چند ساعتی به مراسم حنابندان پریچهر باقی بود بعید به نظر می رسید من نیز باید عجله می کردم هنوز خیلی کار داشتم که باید انجام می دادم از جمله رفتن به حمام که مطمئن بودم با
امدن مهمانان فرصت انجام این کار را پیدا نخواهم کرد از همه مهمتر بیتا بود که قرار بود ساعتی بعد به منزلمان بیاید.
ناهید دختر عمویم که با وجود چند بچه قد ونیم قد و شیطان هنوز شور حال خوبی داشت به ظرفی که مانند دایره به دست گرفته بود ضربه می زد و همراه با ان تصنیفی در وصف در امدن عروس از حمام می خواند بقیه نیز دست می زدند و معلومبود که از همان لحظه جشن را شروع کرده اند با اینکه دوست داشتم بمانم و از این لحظه های پر نشاط لذت ببرم اما با به یاد اوردن کارهای که باید انجام می دادم با شتاب به طرف پلکان رفتم تا خود را به اتاقم برسانم که با صدای نرگس به طرف او بر گشتم.
نگین کلید.
نرگس را دیدم که کلید اتاقم را بالا گرفته بود به طرفش رفتم با خنده گفت پردیس سفارش کرده به جز تو کلیدت را به کس دیگری ندهم.
کلید را گرفتم واز او تشکر کردم.
نرگس جون پردیس کجاست؟
با نیشا رفته ارایشگاه موهاشو درست کنه.
تعجبم را در پیش لبخندی پنهان کردم وبا ر دیگه از او تشکر کردم وسپس به اتاقم رفتم.
تازه از حمام بیرون امده بودم و هنوز موهایم را خوب خشک نکرده بودم که صدای دختر عمویم را شنیدم که مرا به نام می خواند وپس از ان صدای تقه ای به در اتاقم خورد وبیتا را دیدم که وارد اتاق شد.
در دستش نایلونی بزرگ بود که حدس می زدم وسایلی از قبیل سشوار و بیگودی ودیگر لوازم
درست کردن مو داخل ان است.
برای اینکه مزاحمی نداشته باشیم در اتاق را قفل کردم وبیتا پس از در اوردن مانتو و روسری اش بدون اینکه وقت را از دست بدهد شروع کرد به پیچیدن موهای بلند و ل - خ - ت من بیتا تابستان قبل یک دوره سه ماهی ارایشگری دیده بود وبا وجودی که خودش می گفت چیز زیادی بلد نیست اما به اندازه ای بلد بود که بتواند خود را ارایش کند ویا موهایش را درست کند هر چند که موهای بیتا کوتاه و مجعد بود
وبا ان حالت زیبایی که داشت احتیاج به درست کردن نداشت و فقط کافی بود یک سشوار بکشد تا حالت زیبایی به موهای خرمایی و خوش حالتش بدهد.
موهایم مرتب از زیر دست بیتا فرار می کردند اما او عزمش را جزم کرده بود که موهای مرا تحت کنترل در بیاورد و انها را دور بیگودی بپیچاند از فشار سوزن و کشیده شدن موهایم کم مانده بود اشکم سرازیر شئد دو دستم را روی پیشانی ام گذاشته بودم و با التماس از بیتا می خواستم که اگر به موهایم رحم نمی کند به پوست سرم که کم مانده از جمجمه ام جدا شود رحم کند بیتا با خنده می گفت این به تلافی امروز که دلت نمی امد ورقه ات را قشنگ به من نشان بدهی.
با وجودی که از درد دندانهایم را به هم می فشردم از این حرف بیتا خنده ام گرفت بنازم به این رو دیگه چطور می خواستی کم مانده بود ورقه را جلوت بذارم تازه او انقدر لگد به پام زدی که ساق پام کبود شده دیگه چه انتقامی باقی می مونه جز اینکه نابلدیتو به حساب انتقام کشی بزاری.
بیتا می خندید و برایم کرکری می خواند ومن نیز چاره ای نداشتم جز تحمل دردی جانکاه.
نگین اون موقع که تازه رفته بودم اموزشگاه هر کی می نشست زیر دست ما کار
اموزای جدید معلم اموزشگاه جلو می امد وبا شوخی به مدلمون می گفت بکشید و
خوشگلم کنید اولش معنی این جمله معلممون رو نمی دونستماما بعد فهمیدم منظورش اینه که پدر اونی رو که زیر دستمون میشینه حسابی در میاریم مثل الان البته این حرف مال اون موقعی بود که هنوز به کار وارد نبودیم.
هه مرده شور اونی که به تو مدرک داده رو ببرن نکنه حالا خیلی واردی به جای قصه گفتن کارتو زود تمام کن.
نگین کشتی منو اینقدر هم وول نخور من تو کارم واردم این موهای تو است که معلوم نیست از کدوم قبیله سامورایی بهت ارث رسیده که مثل ماهی از دستم در می ره.
عاقبت بعد از یک ساعت و نیم کلنجار با موهایم کار پیچیدنشان تمام شد اما سرم
انقدر درد گرفته بود که حس می کردم به اندازه یک هندوانه باد کرده است بیتا روسری توری را دور سرم پیچید و گفت حالامثل بچه ادم بشین می خوام سشوار بکشم.
صدای سشوار از یک طرف و داغی ان از طرف دیگر حسابی سرم را برده بود
و چون به خاطر صدای بلند سشوار صدای من و بیتا به هم نمی رسید و برای حرف زدن با هم باید بلند بلند حرف می زدیم ترجیح دادم تا تمام شدن کار سکوت کنیم صدای در باعث شد بیتا سشوار را خاموش کند ودر اتاق را باز کند پردیس بودکه از ارایشگاه برگشته بود از دیدن او که موهایش را طرز زیبایی جمع کرده بود لبخند زدم وبا تحسین به او که خیلی زیبا شده بود نگاه کردم پردیس گفت که با نیشا به همان ارایشگاهی رفته که قرار بود پریچهر را درست کند و چون ارایشگر برای پریچهر ساعت چهار بعد از ظهر وقت داده بود او و نیشا مجبور شدند که قبل از ساعت سه به ارایشگاه بروند از پردیس پرسیدم که نیشا موهایش را چطور درست کرده واو گفت که نیشا موهایش را مدل شلوغ درست کرده است
و این مدل به او خیلی می اید با اینکه هنوز نیشا را ندیده بودم احساس می کردم به او حسادت می کنم اما هر چه فکر می کردم دلیلی برای این احساس نا خوشایند پیدا نمی کردم شاید دلیل ان این بود که خیلی به کار بیتا اطمینان نداشتم و فکر نمی کردم که او بتواند مدل دلخواهم را روی موهایم پیاده کند.
ساعت به سرعت می گذشت اما هنوز کار من به سرانجام نرسیده بود انقدر بیتا سشوار داغ را روی سرم کشیده بود که حس می کردم بوی مغز پخته سرم بلند شده اما بیتا با دست زدن به موهایم با تاسف می گفت هنوز نم دارد.
ساعت شش ونیم بود که صدای از داخل حیاط قلب مرا به لرزه انداخت صدای موسیقی گروه ارکستر بود که از قرار معلوم مشغول نصب و ازمایش بلند گو
وسایر ادوات موسیقی بودند. با اینکه برای شروع مجلس هنوز زود بود اما من دیگر طاقت نشستن نداشتم و دوست داشتم از اتاقم خارج شوم می دانستم بیتا هم درست همین احساس را دارد و این را از نفسهای بلندی که می کشید و همچنین از نگاه های هر چند دقیقه یک بارش که از پنجره به داخل حیا ط می انداخت می فهمیدم.
رو به بیتا کردم و گفتم بیتا جون غلط کردم نخواستم بیا اینا
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#36
Posted: 17 Mar 2012 05:42
نگین فصل هفت قسمت چهار
رو از سرم بازکن
باور کن اونقدرخسته شدم که از همین الان خوابم گرفته.
بیتا به طرفم امد وبعد از ازمایش موهایم گفت نگین اگه چرم نم دار هم بود تا حا لا می بایست خشک شده بود نمی دانم موهای تو از چه جنسیه که اینقدر ناجنسه.
با اینکه حوصله نداشتم اما لبخند زدم و گفتم یادم باشه بعد ازعروسی پری بدم جنسیتشو ازمایش کنن.
حوصله کن بزار یک ربع دیگه بازش می کنم.
وای نه حتی یک دقیقه دیگه هم نمی تونم تحمل کنم خواهش می کنم بازشون کن هر چی شده قبول.
بیتا که بی حوصلگی مرا دید موهایم را باز کرد از چیزی که دیدم کلی خندیدم البته چاره دیگری هم جز خنده نداشتم محض نمونه حتی نوک موهایم خم نشده بود چه رسد به فر و لوله ای که در رویا تصور می کردم بعد از اینکه کلی خندیدیم بیتا دست به کار شد و موهایم را سشوار کشید وانتهای ان را به طرف داخل حالت داد وقتی به ساعت نگاه کردم متوجه شدم سه ساعت و خورده ای سر موهایم علاف بودم اخر هم مثل همیشه ل - خ - ت وساده روی شانه هایم پخش بود البته این بار نسبت به دفعه های قبل خوش حالت تر شده بود واین به خاطر همان پیچیدن چند ساعته بود که موهایم را از حالت صاف در اورده بود.
عاقبت کار موهایم تمام شد طفلی بیتا که در این چند ساعت حسابی خسته شده بود مشغول ارایش خودش شد و لباسی را که برای شب اورده بود به تن کرد من هم لباس یشمی رنگی را که شهاب به من هدیه کرده بود پوشیدم وتازه ان وقت بود که جریان لباس را به بیتا گفتم.
وقتی به اتفاق بیتا از اتاق بیرون امدیم هوا کاملا تاریک شده بود و کم و بیش مهمانان در حال امدن بودند با وجودی که ظهر هم ناهارم را مختصر و هولکی خورده بودم اما هنوز گرسنه ام نشده بود اما نمی توانستم از اش شب عروسی خواهرم بگذرم بخصوص که ان اش رشته هم بود به اشپزخانه رفتم و همانجا
دو کاسه اش برای خودم و بیتا ریختم و هر دو شروع به خوردنکردیم .
تازه انجا یادم افتاده بود که از بیتا بپرسم سام چه وقت می ایدو بیتا گفت که او
گفته ساعت نه شب منزل ماست و من با خودم فکر کردم که سفارش او را به نیما کنم تا احساس غریبی نکند.
ساعتی بعد با ورود پریچهر به منزل که از ارایشگاه برگشته بود صدای دست و سوت به اسمان بلند شد پریچهردر میان مه غلیظی از دود اسپند و اهنگ مبارک
باد ارکستر و کف زدن مدعوین به همراه اقا صادق وارد منزل شد چادر سپید
روی سر پریچهر مانع از دیده شدن صورت او می شد و صادق باکت و شلواری به رنگ شیری با اندامی بلند و برازنده زیر بازوی او را گرفته بود.
وقتی با اجازه مادر اقا صادق و دادن رو نما از طرف بزرگترهای مجلس چادر را ازروی سر پریچهر بر داشتند از شدتشوق و احساس گنگی که همان لحظه در من بوجود امد اشک در چشمانم پر شد پریچهر واقعا زیبا و دوست داشتنی شده بود اندام بلند و زیبای او در پیراهنی به رنگ شیری که درست همرنگ
کت و شلوار اقا صادق بود او را انقدر زیبا و رویایی کرده بود که صدای تحسین و به به از خیلی ها بلند بود چهرهاش نیزبا ارایش ملایمی به رنگ نقره ای
ملاحت وزیبایی خاصی به او داده بود موهایش را جمع کرده بودند و تاجی بر روی موهای مشکی و براقش زیبایی اش را کامل کرده بود پریچهر واقعا زیبا
ودوست داشتنی شده بود بخصوص با رفتار محبوبی که داشتمطمئن بودم داغ
حسرت رابه دل بعضی از اقوام و اشنایانی که پسر دم بخت داشتند و زودتر از اقا
صادق اقدام به خواستگاری از او نکرده بودند می گذاشت زیرااین را به وضوح
از چشمان خیلی از انها می خواندم اما به نظر من برازنده تر از اقا صادق برای پریچهر پیدا نمی شد حتی پیروز که زمانی ارزو داشتم با پریچهر ازدواج کند.
ساعت ده و نیم شب بود و اتاق پذیرایی وهال منزل از کثرت جمعیت جا برای سوزن انداختن نداشت تمام اقوام و دوستانی که می شناختیم امده بودند با وجود ملایمت هوا گرما داخل منزل بیداد می کرد من نیز بعد از جست و خیز بسیار تنم خیس عرق شده بودبرای اینکه نفسی تازه کنم تصمیم گرفتم به حیاط بروم ودربین جمعیت زنانی که گوشه ای از بالکن ایستاده بودند وجشن و پایکوبی مردها رانگاه
می کردند بایستم به بیتا پیشنهاد کردم که همراه من به حیاط بیاید و او از خدا خواسته پیشنهادم را قبول کردم از اتاقم مانتوی خودم وبیتا را اوردم و هر دو به بالکن رفتیم ودر گوشه ای که کمتر جلب نظر کنیم ایستادیم در همان چند دقیقه اول فهمیدم که دیدن ر-ق-ص و پایکوبی مردان جالبتر است بخصوص که همان لحظه نوید را برای ر-ق-صیدن بلند کردندو او که با ان قد بلندش مانند قورباغه ای ورجه ورجه می کرد حسابی ما را خنداند صدایی از کنار گوشم گفت حالا دیگه به اقا داداش من می خندی؟
به طرف نیشا که خودش هم در حال خندیدن بود برگشتیم وگفتم خودت برای چی می خندی؟
نیشا که جوابی نداشت به طرفی اشاره کرد و گفت خوبه الان پیروز را بلند کنند
ببینیم او چطور می ر-ق-صد.
به طرفی که اشاره کرده بود نگاه کردم وپیروز را دیدم که گوشه ای ایستاده و دستهایش را زیر بغل زده وبا لبخند به مردانی که وسط می ر-ق-صند نگاه میکند
پیروز کت وشلواری به رنگ تیره پوشیده بود که بلوزی به رنگ قرمز تیپ او را منحصر به فرد کرده بود کنار او نیما ایستاده بود ومن همان لحظه به یاد اوردم
كه سفارش سام را به او نکرده ام میان جمعیت به دنبال سام می گشتم که با سقلمه ای
که بیتا به پهلویم زد تکانی خوردم ضربه ای که او به پهلویم زده بود انقدر محکم بود که دردی داخل بدنم پیچید با تعجب به او که به گوشه ای خیره شده بود نگاه کردم وگفتم چه مرگته روده هام ترکید.
بیتا بدون اینکه به من نگاه کند اهسته گفت اونجا رو.
به سمتی که او اشاره کرده بود نگاه کردم واز چیزی که دیدم کم مانده بود فریاد بکشم شهاب را دیدم که کنار سامایستاده بود و کنار ان دو نوید را دیدم که مشغول صحبت با اوست نمی دانستم شهاب چطور و با دعوت چه کسی امده است اما حدس می زدم نوید او را دعوت کرده است و به خاطر همین تمام کینه ای را که نسبت به او در دلم احساس می کردم مانند
بخاری به اسمان رفت شهاب اسپرت لباس پوشیده بود بلوزی به رنگ کرم و یا شاید سفید به تن داشت و شلواری جین به پا داشت و با کتانی سفیدی که به پایش بود مثل همیشه خوش قیافه و برازنده جلوه می کرد.
موهایش را هم کوتاه کرده بود سام هم کنار او ایستاده بود وکت و شلواری به رنگ تیره به تن داشت با شوق به او نگاه می کردم و در
فکر این بودم که چطور به او بفهمانم که انجا هستم انقدر از دیدن او ذوق
زده شده بودم که نه حضور کسی را احساس می کردم و نه دیگر صدای بلند موسیقی را می شنیدم برای من در ان لحظهفقط یک چیز معنی داشت وان دیدن شهاب و شنیدن صدای او بود صدای نیشا مرا به خود اورد.
نگین به پوریا شاباش نمی دی.
وتازه ان وقت بود که متوجه شدم برادر خجالتی و کم رویم را بلند کرده اند تا بر-ق-صد به خوبی می دانستم هم اکنون صورت او مانند لامپ های
قرمز ریسه های چراغانی سرخ شده است پوریا با التماس به کسانی
که او را کشان کشان وسط مجلس می بردند می گفت که بلد نیست بر-ق-صد
در ان لحظه انقدر چهره اوبه نظرم مظلوم رسید که در حینی کهخنده ام گرفته بود دلم برایش سوخت پوریا راست می گفت بلد نبود بر-ق-صد اما مگر کسی حرف سرش می شد عاقبت یکی از جوانها در حالی که دستهای او را گرفته بود شروع کرد به ر-ق-صیدن و دستها ی او را مانند
عروسک خیمه شب بازی در هوا می چرخاند به خاطر همین ر-ق-ص بی معنی او ابتدا پدر و سپس عمو و بعد از ان یکی یکی از اقوام اسکناسهای سبزی به عنوان شاباش داخل دهانو جیب های برادرم می چپاندند پیروز را دیدم که جلو امد و دو اسکناس سبز به پوریا داد و بعد از ان اقا صادق بود که پنج اسکناس سبز به پوریا داد.
صدای نیشا را شنیدم که با خنده می گفت خدا شانس بده وضع پوریا حسابی توپ شد.
رو به او کردم و گفتم حالا خوبه ر-ق-ص بلد نیست.
بار دیگر سقلمه بیتا به پهلویم خورد و فهمیدم که باید کجا را نگاه کنم سام به گوش شهاب چیزی گفت مثل این بود که پوریا را معرفی می کند وپس
از ان شهاب را دیدم که از جیب پشت شلوارش کیفش را بیرون اورد و اونیز دو اسکناس سبز به پوریا شاباش داد.
پوریا رابه حال خود گذاشتم و نگاهم را روی شهاب متمرکز کردم در ان لحظه دوست داشتم حس تله پاتی ام انقدر قوی بود که می توانستم به مغزش رسوخ کنم و به او بفهمانم که سرش را چند درجه بچرخاند ومرا ببیند نمی دانم چه مدت به شهاب خیره شده بودم که ناخوداگاه نگاهم به روی پلکان بالکن افتاد ودختری را دیدم که ازپشت شبیه نیشا بود با همان روسری زرشکی رنگی که به سر داشت و همان مانتوی استخوانی رنگ
دختربا سینی پر از چایی به حیاط می رفت با دیدن او با تعجب به پشت سرم نگاه کردم تا او را به نیشا نشان بدهم اما نیشا کنارم نبود و متوجه شدم او خود نیشا است که با سینیپر از چای به طرف جمعیت مردها می رفت بیتا هم متوجه او شد و اهسته زیر گوشم گفت دختر عموت رو ببین
به او نگاه کردم وسرم را تکان دادم نیشا به طرف جایی که شهاب وسام ایستاده بودند
می رفت ومن با تمام وجود ارزو کردم کردم که ای کاش به جای او بودم نیشا شروع به
تعارف چای به مردانی که ان قسمت حیاط بودند کرد و کم کم به شهاب نزدیک می شد
بیتا دستش را روی بازویم گذاشت ومرا تکان داد.
نگین می بینی؟
اره کور که نیستم.
نمی دانم در ان لحظه چه حسی داشتم که دوست نداشتم نیشا به شهاب چای تعارف کند
گویی کسی از داخل به روده هایم چنگ می انداخت نمی دانستم واکنش شهاب در مقابل
نیشا چیست نیشا ان شب خیلی زیبا شده بود بخصوص با ارایش ملیحی که بر چهره اش داشت و روسری زرشکی رنگی که خیلی به او می امد.
احساس نا خوشایندی لحظه به لحظه وجودم را می گرفت نیشا جلوی شهاب رسید و شروع کرد به سلام و احوالپرسی کردن از او شهاب را می دیدم که سرش را به طرفی خم کردهبود و با تواضع به تعارفات او پاسخ می داد احساس کردم خیالم راحت شده است اما دیدن صحنه ای قلبم را فشرده می کرد ارزو کردم بیتا این صحنه را نبیند کنار شهاب سام
را دیدم که با نگاهی خیره به نیشا می نگرد در همان لحظه احساس کردم پنجه های بیتا که روی بازویم بود سفت شد وفهمیدم که بیتا هم چیزی را که من دیده ام متوجه شده است دندانهایم را به هم می فشردم و در خیالم با التماس از سام می خواستم که بیشتر از این
قلب دوستم را جریحه دارنکند شهاب دست نیشا را برای برداشتن چای رد کرد و با تکان دادن سر و تشکر معلوم بود که به نیشا می گوید که میل به نوشیدن چای ندارد نیشا سینی
چای رابه مردی که کنار سام ایستاده بود تعارف کرد بیتا سرش را روی دستش که به بازوی من حلقه شده بود گذاشت و من با وجودی که می دانستم ناراحتی اواز چیست اما خودم را به راهی دیگر زدم و گفتم بیتا چیه چت شد ؟
بیتا سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت چیزی نیست فکر می کنم فشارم پایین
امده.
با وجودی که می دانستم ناراحتی بیتا از چیست اما نمی خواستم فکر کند که من متوجه حرکت نا شایست سام شدهام به او گفتم: بریم یک لیوان اب قندی شیرینی چیزی بدم
فشارت بیاد بالا.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#37
Posted: 17 Mar 2012 05:45
نگین فصل هفت قسمت پنج
دست او را گرفتم تا به داخل برویم اما او سر جایش ایستاد ونگذاشت تکان بخورم من نیز وقتی دیدم که مایل است همانجا بماند اصرار نکردم زیرا خودم نیز نمی توانستم از انجا دل بکنم به جایی که شهاب ایستاده بود نگاه کردم واو را دیدم که مشغول تماشای مردانی است که دست جمعی کردی می ر-ق-صند سام نیز در حالی که چایش را سر می کشید به وسط میدان نگاه می کرد به دنبال نیشا گشتم و اورا دیدم که در حال دادن سینی چای به دست نوید است نوید چیزی به نیشا گفت واو سرش را به زیر انداخت و به طرف بالکن به راه افتاد بدون اینکه بدانم بین او و نوید چه گذشتهحدس می زدم که نوید او را به خاطر این
کار تشر زده است ومن این را از چهره نیشا که خیلی سخت و جدی شده بود فهمیدم.
نیشا پس از بالا امدن از پلکان بالکن به طرف من و بیتا امد و در جایی که قبل از ان ایستاده بود قرار گرفت به طرف او برگشتم و گفتم دوباره نوید از دنده چپ بلند شده؟
شانه هایش را انداخت و گفت بره گم شه می دونم مرگش چیه.
از اینکه درست زده بودم وسط خال لبخندی زدم و گفتم چشه؟
نیشا که معلوم بود از دست نوید حسابی شاکی است گفت شیدا جونش رو دعوت کرده بود نیامده حالا دق دلی شو سر این و اون خالی می کنه.
چون این یکی را دیگر حدس نمی زدم با تعجب به او نگاه کردم و گفتم: راست می گی؟
سرش را تکان داد و گفت اره.
نگاهی به نوید انداختم که در حال دادن چای به مردان بود ودر همان حال در فکرنقشه ای بودم که از نیشا حرف بکشم خیلی دوست داشتم بدانم تا چه حد شهاب را می شناسد با وجودی که می دانستم نوید ان لحظه که نیشا با شهاب احوالپرسی می کرده او را ندیده است
اما رو به نیشا کردم و گفتم نا قلا خوب با پسره گرم گرفته بودی شاید همین نوید رو شاکی کرده بود.
نیشا با تعجب به من نگاه کرد و گفت کدوم پسره؟
همون بلوز سفیده .
و به جایی که شهاب ایستاده بود اشاره کردم چقدر هم خوشتیپه.
نیشا به جهتی که من اشاره کردم بودم نگاهی انداخت و از لبخندی که زد معلوم بود صحنه بر خوردش با نوید را فراموش کرده است.
اونو می گی؟ اون یکی از دوستای نویده تو هم که اونو می شناسیش همون که این لباستو
ازش خریدم مغازش تو میدون ولیعصره.
نشان دادم که تازه او را به جا اوردم و گفتم ا این همون پسرست؟
اره اسمش شهابه خیلی هم خونمون میاد.
حتما به خاطر اونم چایی برده بودی تو حیاط.
نیشا به شوخی به بازویم زد و خندید.
خنده نیشا این احساس را به من می داد که گویی همین طور هم بوده واین مرا خیلی شاکی کرد با حالتی که سعی داشتمنشان ندهم خیلی از او لجم گرفته با طعنه گفتم شاید نوید هم
به همین خاطر اونو دعوت کرده این طور نیست؟
نیشا خندید و گفت والا چی بگم.
بیتا سرش را جلو اورد و به طوری که نیشا نشنود گفت بپرس سام رو هم می شناسه.
از حرف بیتا خنده ام گرفته بود اما برای اینکه او خیا لش راحتشود که نیشا سام را نمی شناسد گفتم نیشا اون پسره کهبغل دوست نوید چی بود اسمش اها شهاب وایستاده چی اون کیه؟
نیشا شانه ها یش را بالا انداخت و گفت نمی دونم نمی شناسمش.
به بیتا نگاه نکردم اما احساس کردم خیالش راحت شده است برای اینکه خیال خودم را هم راحت کنم گفتم نیشا جدی برای چیچایی بردی تو حیاط؟
نیشا که یادش افتاده بود ناراحت است اخمی کرد و گفت: همش تقصیر توران خانمه این همه ادم فقط من یکی رو گیر اورده.
توران خانم بهت گفت چایی ببری تو مردا ؟
اره.
توران خانم یکی از اقوام پدری ام بود که با زن عمو یم هم نسبت داشت و واسطه ازدواج
عمو و زن عمویم هم او بود همانطور که در فکر بودم که چراتوران خانم از نیشا خواسته که چای میان مردان ببرد ناگهان به یاد اوردم که چندی پیش مادر و زن عمو از احمد پسر توران خانم که به تازگی از هلند بر گشته بود صحبت می کردند و همچنین چند بار توران
خانم را منزل عمو دیذه بودم که با نگاه خریداری نیشا را بر انداز می کرد نیشا هم این موضوع را می دانست که توران خانم او را برای تنها پسرش در نظر گرفته است اما
می دانستم که نیشا به این خواستگاری پاسخ مثبت نخواهد داد در ذهنم به دنبال کشف این معما بودم ناگهان فکری به ذهنم رسید در میان جمعی تیکه ایستاده بودند به دنبال پسر توران
خانم گشتم واز قضا او را کنار امید پسر عموی بزرگم دیدم که هر دونزدیکی در منزل
ایستاده بودند وحدس زدم که پوران خانم با نقشه می خواستهنیشا رابه احمد نشان بدهد از گوشه چشم به نیشا نگاه کردم او در فکر بود و نگاهش وسط میدن خیره مانده بود
به احمد که با دهانی به بزرگی یک غار مشغول خندیدن بود نگاه کردم ونفس عمیقی
کشیدم احمد از خانواده محترم و بزرگی بود و ثروت قابل توجهی داشت تحصیلاتش را
هم در کشور هلند به پایان رسانده بود و هم اکنون صاحب شرکتی معتبر در زمینه بازرگانی بود او از هر نظر ایده ال بود به جز یک چیز و ان اینکه چهره ای بی اندازه زشت داشت احمد قدی بلند و اندام ورزیده ای داشت موهای فرفری او چهره خلافی به او بخشیده بود صورتش مانند بوکسورهای حرفه ای درب و داغان بود و جای چند خط بخیه روی صورتش به خوبی نمایان بود چشمانی ریز ونافذ داشت بینی کوفته ای و دهانی گشاد روی
صورتش خودنمایی می کرد که به صورت درشتش هیبیتی وحشتناک بخشید ه بود بخصوص سبیل های اویخته اش مرا به یاد ناصر الدین شاه قاجار می انداخت که زمانی در تلویزیون سریالش را دیده بودم با افسوس پیش خود فکر می کردم اگر دختری هیچ وقت
خواستگاری نداشته باشد خیلی بهتر از این است که چنین هیولایی خواستارش باشد با اینکه بعضی اوقات از کارهای نیشا خیلی حرصم می گرفت اما در این مورد دلم خیلی برایش سوخت.
صدای بیتا همراه با فشاری که به پهلویم داد مرا از فکر نیشا خارج کرد یکه ای خوردم و به طرف او بر گشتم بیتا اهسته گفت نگین بریم تو حوصله ندارم اینجا بایستم.
می دانستم بیتا هنوز از ان جریان ناراحت است با اینکه دلم نمی امد از حیاط دل بکنم اما به
خاطر بیتا موافقت کردم و هر دو به داخل رفتیم اما بیتا تا اخر مجلس همچنان در خود بود.
ساعت یک و خورده ای مراسم تمام شد و گروه ارکستر بساطشان را جمع کردند و مهمانان یکی یکی منزل را ترک کردند می دانستم که شهاب با سام است و هر دو منتظرند کهبیتا
منزل را ترک کند به همین خاطر بیتا را نگه داشتم تا مجلس کمی خلوت تر شود زمانی که بیتا می خواست منزل را ترک کند برای بدرقه او به کنار در رفتم.
دوست داشتم هر طور که بود شهاب را ببینم واین خواسته بهقدری بود که هیچ فکر دیگری نمی کردم بیتا نگاهی به اطراف خیابان انداخت تا اتومبیل سام را ببیند وپس از دیدن ان به من نگاهی انداخت وگفت ماشین سام اونجاست نگین من خودم می رم تو هم بهتره بری تو تا بعد خداحافظ.
بیتا صبر کن منم می خوام بیام.
بیتا با تعجب به من نگاه کرد وگفت کجا؟
تا دم ماشین.
بیتا لحظه ای مکث کرد و گفت می خوای شهاب رو ببینی؟
سرم را تکان دادم اره.
بیتا پوزخندی زد و گفت بر عکس من که دوست ندارم قیافه نحس سام رو ببینم.
اخمی کردم و گفتم منظورت چیه بیتا؟
بیتا نگاهش را از چشمانم گرفت و در حالی که به جوی اب خیرهشده بود گفت منظور
منو بهتر میدونی به من نگو که ندیدی چطور سام داشت با چشماش دختر عموت رو قورت
می داد.
با اینکه حق با بیتا بود اما برای اینکه حرفی زده باشم گفتم اوه تو چقدر حساسی نگاه سام به نیشا بی منظور بود باور کن راست می گم شاید می خواسته ببینه اون کیه که...
بیتا نگذاشت حرفم تمام شود با بی حوصلگی گفت خیلی خب نمی خواد کار سام رو توجیه کنی اگه دلت می خواد بیایشهاب رو ببینی بجنب چون من حوصله ندارم اینجا وایسم به
دفاعیه تو گوش کنم.
به نظرم بیتا خیلی گوشت تلخ و بد اخلاق رسید و طرز صحبتش حرصم را در اورد
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم به من چه خودت می دونی با سام همین که دیدیش بزن تو گوشش تا دیگه از این غلطا نکنه انگار من به اون گفتم به دختر مردم زل بزنه.
بیتا به من نگاه کرد و بعد زد زیر خنده من نیز خنده ام گرفت بیتا گفت فکر خوبی بوداین کار رو می کنم.
سپس به اتفاق هم به طرف خودروی سام رفتیم هنوز به کنار انان نرسیده بودیم که به بیتا گفتم یادت نره بگی تو منوبه زور اوردی اینجا.
بیتا خندید و گفت باشه می گم خودت به زور اومدی.
نگاهی به او کردم و خندیدم سام با دیدن ما از اتومبیل خارج شد همانطور که حدس می زدم شهاب روی صندلی جلوی خودرو کنار سام نشسته بود . او هم با دیدن ما در را باز کرد اما پیاده نشد . من و بیتا جلو رفتیم . ...
پایان فصل هفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#38
Posted: 18 Mar 2012 10:31
نگین فصل هشت قسمت اول
سام سلام بلندی کرد وبعد
رو به بیتا کرد وگفت عزیزم تو این مدت دلم حسابی برایت تنگ شده بود به بیتا نگاه
کردم او با چهره ای جدی سرش را تکان داد و با همان جدیت گفت سام بریم اون طرف کارت دارم.
سام از برخورد خشک بیتا جا خورد و نگاهی به من انداخت و سپس با لبخند به بیتا گفت باشه عزیزم متوجه شدم سپس ان دو از خودرو فاصله گرفتند.
شهاب پایش را روی زمین گذاشت تا خارج شود که من به تندی گفتم نه همین جور بهتره
ممکنه کسی ما رو ببینه.
شهاب سرش را تکان داد و گفت :باشه عزیزم خوب چطوری؟
ممنون خوبم خوشحالم که اومدی.
اگه لطف پسر عموت نبود نمی تونستم بیام.
نوید دعوتت کرد؟
اره. نوید امروز صبح بهم زنگ زد و گفت کامران یکی از دوستای مشترکمون که قرار بود نوید برای امشب بیاره خونتون برنامه اجرا کنه برای مدتی به دبی رفته واز من خواست اگه کس دیگه ای رو سراغ دارم بهش معرفی کنم منم نشونی یکی از بچه هایی رو که می دونستم کارش بد نیست بهش دادم این شد که نوید به خاطر این خوش خدمتی من رو هم دعوت کرد که منم بدون تعارف با کله خودمو رسوندم.
به خاطر همین منم باید از نوید متشکر باشم.
شهاب نگاهی به چشمانم انداخت و گفت نگین فردا اون لباسی رو که با هم خریدیم تنت می کنی؟
سرم را تکان دادم وگفتم بله.
شهاب نفس بلندی کشید و گفت خیلی قشنگ بود از دیروز تا به حال یک لحظه از فکرم بیرون نمیره.
لبخندی زدم و گفتم چی ؟لباس؟
نه فرشته ای که اونو پوشیده بود.
سرم را زیر انداختم و صدای شهاب را شنیدم که گفت نگین خیلی دلم می خواست که اون لباس رو برای نامزدیمون خریده بودیم.
دلم فرو ریخت خدای من چقدر شهاب را دوست داشتم صدای بیتا که با عجله صحبت می کرد نگاهم را به سوی او کشاند بعد از دیدن بیتا چشمانم به دو مرد افتاد که در تاریکی
کوچه به سمت ما می امدند بیتا به سمت من امد و گفت نگین فکر می کنم از بستگانتون باشن.
صورتم را بوسید با اینکه قلبم به تپش افتاده بود اما نشان دادم که از چیزی نگران نیستم و صبر می کنم تا خودرو سام حرکت کندو بعد بروم شهاب به عنوان خداحافظی سرش را تکان داد که در حال خداحافظی با من است حالا دیگر دو مرد کاملا نزدیک شده بودند ومن دیدند بیتا با صدای بلندی گفت نگین جون از پذیرایی ات ممنون فردا می بینمت.
توانستم تشخیص بدهم که ان دو نفر پیروز و نیما هستند انان نیز مرا
سوار شد و پیش از اینکه در را ببندد گفت راستی قرار مون فردا همون ارایشگاه.
سرم را تکان دادم و بیتا در را بست سام نیز خداحافظی کرد و خودرو را به حرکت در اورد .
نیما و پیروز ایستاده بودند تا من را همراهی کنند من بعد از حرکت خودروی سام به طرف انان رفتم و سلام کردم پیروز نگاه عجیبی به سر تا پایم انداخت اما چیزی نگفت نیما گفت نگین اینجا چه می کنی؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم برای بدرقه دوستم امده بودم.
احساس کردم نیما می خواست چیزی بگوید که تر جیح داد ان را به زبان نیاورد من در کنار نیما به طرف منزل روان شدم جلوی در منزل نوید واحمد و امید را دیدم که احساس کردم انها نیز از دیدن من در خیابان ان هم ان وقت شب تعجب کرده اند با سلام کوتاهی به داخل رفتم وبا شتاب خودم را به اتاقم رساندم پردیس در اتاق نبود اما لحظاتی بعد او نیز به اتاق امد و مشغول باز کردن موهایش شد لباسم را عوض کردم و به رختخواب رفتم و پتو را تا زیر گلویم بالا کشیدم با وجودی که دير وقت بود اما خوابم نمی امد و تا مدتها در فکر
شهاب بودم انقدر که متوجه نشدم چه وقت چشمانم گرم شد و به خواب رفتم.
صبح روز بعد با صدای پردیس از خواب بیدار شدم اما انقدر خسته بودم که حال بیرون امدن از رختخواب را نداشتم بدون توجه به پردیس که مرا صدا می کرد چشمانم را بستم و دوباره به خواب رفتم وقتی بیدار شدم ساعت ده ونیم صبح بود پردیس در اتاق نبود بعد از مرتب کردن تخت وتعویض لباس به طبقه پایین رفتم تا ساعت دو بعد از ظهر که با بیتا قرار ارایشگاه داشتم مشغول انجام کارهای خودم از جمله رفتن به حمام بودم بعد از ان حاضر شدم تا به اتفاق پردیس به ارایشگاه برویم.
وقتی از در ارایشگاه بیرون امدیم هوا رو به تاریکی می رفت اما خوشبختانه بیتا از قبل با سام هماهنگ کرده بود مشکلی برای پیدا کردن وسیله نداشتیم هنگامی که از در ارایشگاه بیرون امدیم سام را منتظر دیدیم بیتا در جلوی اتومبیل را باز کرد و داخل شد و من و پردیس هم روی صندلی عقب جا گرفتیم پردیس از سام تشکر کرد و او گفت که رساندن ما افتخاری برای اوست نمی دانستم از دیشب تا به حال بین او و بیتا چه پیش امده بود اما معلوم بود که بیتا هم او را نبخشیده است زیرا خیلی صاف و شق و رق روی صندلی نشسته بود و به روبرویش نگاه می کرد چند بار سام از او چیزی پرسید اما بیتا خیلی کوتاه ومختصر پاسخ داد به طوری که پردیس به من نگاه کرد و سرش را تکان داد من نیز شانه هایم را بالا انداختم ونشان دادم از چیزی خبر ندارم.
وقتی به باشگاه برگزاری جشن رسیدیم فهمیدیم که هنوز پریچهر از ارایشگاه نیامده اما تا ما مانتو هایمان را در اوردیم صدای دست و سوت و اهنگ نشان از امدن عروس و داماد داشت هنگامی که پریچهر و صادق دست به دست وارد مجلس شدند ناخود اگاه اهی از تحسین کشیدم.
خواهرم در لباس سفید عروسی بی نهایت زیبا و خواستنی شده بود صادق نیز با کت و شلواری به رنگ مشکی و بلوزی به رنگ سفید ابهت خاصی پیدا کرده بود دوست داشتم ساعتها به ان دو موجود دوست داشتنی و باوقار خیره می شدم در حالی که برایشان ارزوی خوشبختی می کردم جلو رفتم تا به ان دو تبریک بگویم.
سالن پذیرایی باشگاه با وجود مساحت زیادی که داشت شلوغ وکوچک به نظر می رسید
هم از طرف ما و هم از طرف اقا صادق مهمانان زیادی دعوت شده بودند از اقوام هر کسی
را که فکرش را می کردم به جشن عروسی پریچهر امده بود من و بیتا سر میزی که مادر او به همراه خواهرش نشسته بود رفتیم وبرای خودمان جایی برای نشستن پیدا کردیم در طول برگزاری مراسم اتفاق خاصی نیفتاد و مراسم به خوبی اداره می شد اما به نظر من جشن شب گذشته شور وحال و همچنین صفای دیگری داشت و می دانستم که ان به خاطر
وجود شهاب بود که شب عروسی پریچهر را برای من دوست داشتنی وخاطره انگیز کرده
بود.
بعد از صرف شام مهمانان با خداحافظی از عروس و داماد یکی یکی سالن را ترک کردند
ما نیز صبر کردیم تا مهمانان بروند رو به مادر کردم و گفتم که ایا ما هم به دنبال عروس و داماد می رویم مادر سرش را به نشانه منفی تکان داد و گفت که این رسم نیست پدر عروس به دنبال عروس راه بیفتد با ناراحتی در این فکر بودم که ای کاش می شد ما هم گشتی در شهر می زدیم پردیس اماده شده بود تا به اتفاق سروش با اتومبیل سینا به دنبال عروس بروند ومن نیز تا دیدم که پردیس راه افتاده خواسته ام دو چندان شد . پدر دست پریچهر را در دست صادق گذاشت و روی هر دویشان را بوسید مادر هم پری را به صادق و هردو یشان را به خدا سپرد. پریچهر هق هق گریه می کرد اما من فرصتی برای تماشای گریه او که به نظرم خیلی بی معنی رسید نداشتم. با شتاب از در سالن بیرون امدم بیتا کنار خودروی سام ایستاده بود و مادر و خواهر او در حال سوار شدن بودند. با ناامیدی به او نگاه کردم و برای خداحافظی با انها جلو رفتم . مادر بیتا با دیدن من لبخند زد و برایم ارزوی موفقیت کرد. رو به بیتا کردم و گفتم:دنبال عروس نمی ای؟
اشاره ای به مادرش کرد و گفت:مامان رو که می بینی حالش زیاد خوب نبود فقط به خاطر تو امد . مینا را هم باید برسونیم خونشون.و بعد صدایش را اهسته کرد و گفت:تقصیر خودته بهت گفته بودم که نمی خواد دعوتشون کنی؟
خندیم ودستم را برای گرفتن دست او دراز کردم با سام نیز خداحافظی کردم وانان به راه افتادند نفس عمیقی کشیدم وگفتم این از این برم ببینم کسی رو پیدا می کنم بتونم همراهشون برم.
ظرفیت اتومبیل سینا که تکمیل بود وبیشتر از خودش وهمسرش وخواهرهمسرش وپردیس و سروش جای دیگری نداشت.
نگاهی به اتومبیل عمو انداختم و متوجه شدم زن عمو وعمو به همراه یلدا که بچه کوچک داشت و همچنین عمه عازم رفتن به منزل هستند خودرو نیما هم پر بود نیشا ونوشین و یاسمین و نرگس به همراه چند بچه ریز و درشت فضای خالی برای خودرو نگذاشته بودند
از قرار معلوم بود که نوید هم رانندگی خودرو را به عهده دارد زیرا پشت فرمان نشسته بود ومنتظر بیرون امدن عروس وداماد بود.
دقایقی بعد پریچهر و صادق از در باشگاه بیرون امدند اما من هنوز کسی را پیدا نکرده بودم تا با او دنبال ماشین عروس بروم. دیگر از رفتن و گشت زدن در شب ناامید شدم و خودم را برای رفتن به منزل با اتومبیل پدر اماده کردم.
همانطور که به طرف خودروی پدر می رفتم با حسرت به کاروان عروس که آماده حرکت بود نگاه می کردم . لحظاتی بعد پوریا نیز به سمت خودروی پدر آمد و در حالیکه در خودرو را باز می کرد گفت: نگین تو نمی ری دنبال عروس؟
سرم را تکان دادم و گفتم:خیلی دلم می خواست اما کسی نیست منو ببره.
پوریا روی صندلی عقب خزید و با کشیدن خمیازه ای گفت:ولش کن برای چی می خوای بری من که الان دلم می خواد برم تو رختخوابم تا یک سال دیگه هم بیرون نیام.
به او که روی صندلی عقب خودرو دراز کشیده بود نگاه کردم و گفتم:خوش به حالت.
صدای نیما که مر ا به نام می خواند باعث شد رویم را به سمت او بچرخانم .
نگین تو نمی خوای بیای؟
به نیما که کنار خودرواش ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:دلم که می خواد اما کسی نیست باهاش بیام.
صدای پیروز را از پشت سر شنیدم :برو تو ماشین من.
به جهت صدا چرخیدم و پیروز را دیدم. برای اولین بار در طول آن روز او را می دیدم . پیروز خیلی برازنده و خوب لباس پوشیده بود . کت و شلواری مشکی به همراه بلوز ی سفید رنگ به تن داشت و کراواتی به رنگ قرمز به یقه لباسش زده بود. با لحنی که نشان می داد تعارف است گفتم:خیلی ممنون . مزاحم نمی شم.
پیروز قدمی به جلو برداشت و گفت:خوشحال می شم مزاحم بشی.
از حرفش خنده ام گرفت . پدر به طرف ما آمد و با دیدن پیروز به او لبخند زد . پیروز به پدر گفت:پسر دایی می خواستم نگین را با خودم ببرم دنبال بچه ها یک دور بزنیم . اشکالی که نداره؟
پدر با لبخند نگاهی به من انداخت و گفت:نه دایی جون اشکالی نداره. مواظب خودتون باشین.
باورم نمی شد پدر اجازه داده باشد که به همراه پیروز به دنبال عروس بروم. دلم می خواست از خوشحالی فریاد بکشم. لحظه ای بعد مادر به ما پیوست و پدر به او گفت که نگین با اقا پیروز می رود و مادر با خوشرویی به پیروز گفت:خیلی لطف می کنید.
من صبر نکردم تا تعارفات انها تمام شود و به طرف اتومبیل نیما رفتم. می خواستم به نیشا بگویم که من هم به دنبال عروس می ایم اما در همان لحظه اتومبیل نیما که نوید راننده آن بود به راه افتاد . نیما به طرف من آمد و گفت:خب چی شد؟
به او گفتم که پدر اجازه داه با انان بروم. در این موقع صدای پیروز را شنیدم که می گفت: بچه ها سوار شید.
به طرف خودروی پژوی پیروز رفتیم و نیما در عقب را باز کرد تا من سوار شم. خودش کنار پیروز روی صندلی جلو جا گرفت.احساس می کردم خیلی معذب هستم بخصوص به خاطر اینکه با دو مرد جوان تنها بودم نمی دانستم واکنش دیگران از اینکه من را تنها در اتومبیل پیروز ببینند چیست؟ اما از فکر اینکه نیشا چه حالی می شود وقتی مرا ببینند خنده ام گرفت با این وجود دوست داشتم نیشا هم کنارم بود تا انوقت راحتتر می توانستم دستم را از پنجره خودرو بیرون ببرم و برای عروس و داماد دست تکان بدهم زیرا به تنهایی مانند مجسمه ای ساکت و صامت نشسته بودم و به صدای اهنگی که از خودروی ماشین می امد گوش می گرفتم.
خودروی عروس پس از طی خیابانها که در ان وقت شب خلوت بود به طرف میدان بزرگ ازادی رفت و پس از دور زدن به سمت فلکه صادقیه و بعد از ان به طرف بزرگرا ه شهید همت به راه افتاد و بعد از توقفی کوتاه در حاشیه یکی از خیابانها به سمت منزل صادق که در یکی از خیابانهای فرعی حوالی سید خندان بود رفتیم. در فاصله ای که در کنار خیابان توقف کردیم نیشا پیش من امد و از ان لحظه به بعد احساس راحتی و حتی لذت بیشتر ی می کردم.
پس از رساندن عروس و داماد به منزلشان و توقفی چند دقیقه ای سوار شدیم و به طرف منزل به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم ساعت از دو نیمه شب گذشته بود . پیروز ابتدا نیما و نیشا را جلوی در منزلشان پیاده کرد و بعد به طرف منزل ما به راه افتاد .
هنوز به خیابان منزلمان نرسیده بودیم که پیروز گفت: نگین خوش گذشت؟با لبخند به او نگاه کردم و گفتم:خیلی خوب بود متشکرم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#39
Posted: 18 Mar 2012 10:33
نگین فصل هشت قسمت دو
پیروز از اینه نگاهی به من انداخت و گفت:دوست داری گاهی اوقات بریم بیرون؟
معنی کلام او را نفهمیدم . برای اینکه کلام او را بی پاسخ نگذارم با سردرگمی گفتم: نمی دونم.
پیروز خودرواش را کنار در منزل متوقف کرد و در حالی که به طرف من بر می گشت
گفت خب رسیدیم به من که خیلی خوش گذشت می خوای بدونی چرا؟
سرم را به نشانه سوال تکان دادم. پیروز ادامه داد چرای ان را بعد به تو می گویم اما همین قدر می خوام بدونی که حضور تو در این خوشی بی تاثیر نبود کلام غیر منتظره اش باعث شد تا از دهانم بپرد بگویم حضور من؟!
پیروز با لبخند به من نگاه کرد و سرش را تکان داد دوست داشتم در خودرو را باز می کردم و خود را از زیر بار نگاهش خلاص می کردم دستم را به طرف در بردم اما متوجه شدم قفل است پیروز همچنان با لبخند نگاهم می کرد وقتی متوجه شدم تا او قفل را باز نکند نمی توانم از خودرواش خارج شوم بی حرکت نشستم و سرم را به زیر انداختم صدای او را شنیدم که گفت نگین می تونم یک چیزی ازت بپرسم؟
به او نگاه کردم و سرم را به نشانه تایید تکان دادم.
دوست دارم بهم بگی درباره من چطور فکر می کنی؟
به نظرم سوال سختی بود به راستی نمی دانستم چه پاسخش بدهم زیرا دیگر
به او فکر نمی کردم یعنی از وقتی که به شهاب علاقه مند شده بودم نسبت به او توجهی نداشتم اما نتوانستم این را رک و صریح به او بگویم همان طور که در فکر بودم صدای او مرا به خود اورد بدون اینکه سرم را بلند کنم صدایش را شنیدم که گفت خوب اگر پاسخ این سوال برایت سخت است از ان بگذر فقط به من بگو می توانی مرا دوست داشته باشی.
احساس کردم پارچ اب یخی بر سرم ریخته شد اگراین سوال راچند ماه قبل از من پرسیده بود می توانستم پاسخش را با صراحت بدهم اما ان لحظه تمام فکر من یک چیز بود و ان اینکه از خودروی او خارج شوم و از انجا فرار کنم یک لحظه به فکرم رسید شاید پیروز سربه سرم می گذارد و از سادگی من استفاده کرده وقصد اذیت کردنم را دارد سرم را بلند
کردم و مانند انسان گنگی به او نگاه کردم اما او لبخندی به من زد و با لحن شوخی گفت :مغزت را برای اینکه معنی حرفم را درک کنی خسته نکن . معنی کلامم خیلی واضح است به نظرت اینطور نیست؟
سپس مکثی کرد و ادامه داد : از خیلی وقت پیش تصمیم به ازدواج داشتم اما هر دفعه این کار را به وقت دیگه ای می انداختم اما با حضور در جشن امشب تصمیم گرفتم قبل از اینکه سنم بیشتر از این بالا بره ازدواج کنم اما قبل از آن باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی که هفده سال از او بزرگتره موافقت می کند یا نه.
نمی دانستم باید چه واکنشی نشان بدهم . چند لحظه بعد بدون گفتن کلامی با دستانی لرزان دستگیره اتومبیل را گرفتم و ان را کشیدم. در با صدای نرمی باز شد . و من با پاهای بی حس از ان خارج شدم . پیروز هم از اتومبیل خارج شد و زنگ در منزل را به صدا در اورد . بعد از اینکه در منزل باز شد حتی نتوانستم با او خداحافظی کنم . شاید هم این کلام را گفتم اما صدایی از گلویم خارج نشد و به گوش پیروز هم نرسید. اما صدای پیروز را شنیدم که می گفت: خداحافظ خوب بخوابی.
در کوچه توسط او بسته شد و من مانند خواب گردی به طرف اتاقم رفتم . پردیس هنوز نیامده بود . به طرف اینه رفتم و روسری را از سرم برداشتم . چهره ام آنقدر وار فته و بی رنگ و رو بود که گویی از سرداب مرگ برخاسته بودم . به تصویر خودم در اینه خیره شدم و دکمه های مانتو را یکی یکی باز کردم و بعد از تعویض لباس و باز کردن مو هایم از شر گره های سفت و محکم کش به طرف رختخوابم رفتم و در حالی که روی آن دراز می کشیدم به فکر معنی کلام پیروز بودم. معنی کلام پیروز به نظر خودش خیلی واضح بود اما درک آن برای من خیلی دشوار و دور از ذهن بود. نمی دانستم آیا او با من شوخی کرده یا کلامی جدی در قالب طنز به زبان اورده است . آخرین کلام او در گوشم زنگ می زد : باید ببینم پدرت با ازدواج دخترش با مردی كه هفده سال از او بزرگتر است موافقت می کند یا نه؟
پاسخ آن مثل روز برایم مشخص بود و احتیاجی نبود حتی در ان شک کنم
پيروز كسي بود كه پدر و عمو آرزو داشتند او دامادشان باشد. ازدواج با پيروز از بزرگترين فرصتهايي بود كه براي دختري به وجود مي آمد. پيروز هم در اين مدتي كه در ايران بود نشان داده بود كه پانزده سال دوري از وطن تغييري در منش و اخلاق ذاتي او نداده است و جز خصيصه ي خوشگذراني عيب ديگري نداشت كه اين عيب هم به نظر خيلي ها جزو محاسنش بشمار مي رفت.
صداي زنگ منزل باعث شد از رختخواب بيرون بيايم، حدس مي زدم پرديس بود كه از گشت شبانه برگشته بود. در اتاقم را باز كردم ولي از آن خارج نشدم چون قبل از من مادر از طبقه ي پايين در را باز كرده بود. حدسم درست بود پرديس بود كه به همراه سروش و سينا و همسرش و خواهر همسرش به منزل برگشته بودند. در اتاق را بستم و به طرف پنجره اتاق رفتم و چشم به سياهي شب دوختم. دوست داشتم با كسي صحبت كنم. كسي كه بتواند دركم كند و از روي مصلحت انديشي سخن نگويد. پيروز همانطور كه براي تمام خانواده محترم بود براي من هم ارزش داشت و نظرم در مورد او بد نبود. او مرد خودساخته اي بود كه مي توانست تكيه گاه محكمي باشد مردي كه عقل و ثروت را با هم داشت. نمي خواستم خود را گول بزنم دوست داشتم با خودم رو راست بودم. من حتي او را دوست داشتم اما نه به عنوان همسر. پيروز زماني در روياي من بود و رسيدن به او از آروزهاي محالي بوده از ترس مورد تمسخر قرار نگرفتن حتي آن را در دفتر خاطراتم كه سنگ صبورم بود ننوشته بودم. من پيروز را دوست داشتم اما اين مربوط به زماني بود كه احساس دختر تازه بالغي در حال شكل گرفتن بود و شايد هر كس ديگري بجاي پيروز بود من نسبت به او همين احساس را داشتم. زماني كه قلبم متعلق به خودم بود نه حالا كه قلبم در گرو محبت شهاب بود. با به خاطر آوردن شهاب گويي اميد تازه اي به كالبد خسته ام دميده شد. من او را مي پرستيدم و او هم مرا دوست داشت و همين مرا به اين اميدوار مي كرد كه هيچ چيز نمي تواند پيوند قلبي ما را از هم جدا كند.
خيلي طول كشيد تا پرديس به اتاق بيايد و در اين مدت من توانسته بودم خيلي فكر كنم. اما به نتيجه اي كه مي خواستم نرسيدم.
با ورود پرديس به اتاق سعي كردم ديگر به چيزي فكر نكنم. حتي نمي خواستم در مورد پيروز و اينكه بين من و او چه اتفاقي افتاده با پرديس صحبت كنم چون در آن صورت بايد در مورد خيلي چيزها به او توضيح مي دادم. پرديس به محض ورود به اتاق چشمش كه به من خورد شروع كرد.
- تو هنوز نخوابيدي؟ كي اومدي؟
- حدود نيم ساعتي مي شه.
پرديس نگاهي به سرتا پايم انداخت و گفت :
- خب خوش گذشت. منظورم ماشين پژوي پيروزه.
- بد نبود.
- يعني چي؟
- يعني اينكه اگه تو هم تو ماشين بودي خيلي بيشتر خوش مي گذشت.
- كسي از من دعوت نكرد.
- والا از وقتي كه با سروش نامزد كردي شدي ستاره سهيل. پيدات نكردم تا ازت درخواست كنم.
پرديس خنديد و گفت :
- مسخره بازي در نيار چي شد كه رفتي تو ماشين اون. اونم يكه و تنها.
براي پرديس تمام ماجرا را توضيح دادم البته بجز صحبتهاي پيروز و او در حالي كه لباسش را عوض مي كرد با دقت به حرفهاي من گوش مي داد. در آخر نفس عميقي كشيد و گفت :
- پس اينطور.
لبخندي زدم و گفتم :
- چيه خيالت راحت شد؟
پرديس نگاه ماتي به من انداخت و در حاليكه روي صندلي جلوي آيينه مي نشست گفت :
- نه راستش وقتي تو اتوبان ماشين پيروز از جلومون رد شد و تو برامون دست تكون دادي سحر بلند گفت، خوبه تكليف اين يك خواهرت هم معلوم شد. راستش خيلي از سحر حرصم گرفته بود كم مونده بود از دهنم بپره بگم تا كور شود هر آنكه نتواند ببيند. اما بخاطر سروش خودمو خوردم چيزي نگفتم. اما تا برگشتن به خونه همش تو اين فكر بودم.
لبخندي زدم و گفتم :
- سحر تقصير نداره به هر حال جاريه ديگه. چه مي شه كرد بايد از اين به بعد تحملش كني.
- تحملش كنم؟ صبر كن به موقع دمش رو مي چينم. منو نشناختي.
همانطور كه به طرف رختخوابم مي رفتم سرم را تكان دادم و گفتم :
- مطمئم كه اين كار رو مي كني. فعلا شب بخير.
عروسي پريچهر هم تمام شد و تا چند روز بعد از آن مشغول جمع و جور ريخت و پاش هايي بوديم كه در طول بردن جهيزيه و مراسم هاي مخالف به وجود آمده بود. ناهيد به خاطر داشتن بچه مدرسه اي به سنندج برگشت اما نرگس چهار روز ماند تا به مادر كمك كند. از اين طرف ياسمين و زن عمو هم خيلي به مادر كمك كردند. پرديس هم مسئول بشور و بمال در و ديوار و پله ها بود لذت تمام خوشيهايي كه در اين چند وقت با سروش داشت از دلش بيرون آمد. اين وسط باز هم من بودم كه كه بار زيادي روي دوشم سنگيني نمي كرد و عذرم هم موجه بود زيرا سال آخر بودم و درسهايم سنگين بودند. اما خودم هم مي دانستم تمام اينها بهانه اي بيش نيست و درسهايم چيزي نبود جز تكرار مكررات. اين را پرديس خوب مي دانست و هر وقت مرا مي ديد كه كتاب به دست بهانه درس خواندن كرده ام مي گفت (صبر كن تو عروسي من تلافي همه اين تنبليهات درمياد) و من شانه هايم را بالا مي انداختم و مي گفتم ( تا اون موقع خدا بزرگه ).
دو روز بعد از عروسي، پريچهر به همراه صادق به منزلمان آمد. در عرض همين دو روز دلم خيلي برايش تنگ شده بود مطمئن بودم او هم همين احساس را داشت چون موقعي كه مي خواست ما را ببوسد درست مانند مادري كه چند روزي فرزندش را نديده بود، رفتار مي كرد. اما به هر حال هم او و هم ما مي بايست به نبودش عادت مي كرديم اما فكر مي كنم براي مادر دوري او خيلي سخت تر از همه ما بود زيرا همان شب بعد از رفتن پريچهر وقتي سرزده به آشپزخانه رفتم او را ديدم كه روي صندلي آشپزخانه نشسته بود و مي گريست. خوشبختانه مادر متوجه حضور من نشد و من هم بدون سر و صدا آشپزخانه را ترك كردم تا خلوتش را به هم نزنم اما از گريه مادر حالم حسابي گرفته شد و آن شب فقط به مادر فكر كردم و به ياد او و مهربانيهايش خوابيدم. قرار بود فرداي آن شب پريچهر به مدت دو هفته به عنوان ماه عسل به مشهد و از آنجا به شمال برود.
ديدارهاي من و شهاب كماكان ادامه داشت. بعد از عروسي پريچهر يك بار ديگر با هم بيرون رفتيم اما فقط نيم ساعت با هم بوديم و در آن نيم ساعت به پاركي در نزديكي منزل رفتيم كه من آنقدر با ترس به اين طرف و آن طرف نگاه كردم كه شهاب كلافه شد. هر چند كه در آن نيم ساعت هم جز چند كلمه بيشتر صحبت نكرديم و قرار شد باقي حرفهايمان را پشت تلفن بزنيم. در اين مدت پيروز را فقط يك بار ديدم كه براي ديدن پدر و مادر به منزلمان آمده بود و در آن ديدار هم اتفاق خاصي نيفتاد كه باعث پريشاني خيالم شود. پيروز كاملا عادي و معمولي رفتار مي كرد و مثل اين بود كه هيچ وقت چيزي به من نگفته است و من كه در ابتداي ورود او از روبرو شدن با او گريزان بودم با ديدن رفتار معمولي و ساده اش متوجه شدم آن شب سر به سرم مي گذاشته و حرفهايش زياد جدي نبوده و از بابت اينكه موضوع آن شب را براي كسي تعريف نكرده بودم خوشحال بودم.
ماه اسفند به چشم به هم زدني به پايان رسيد و من كه تازه از شر امتحانات خلاص شده بودم در فكر بيرون كردن خستگي در طول روزهاي عيد بودم. از يك جهت هم از تعطيلي مدارس ناراحت بودم و آن به خاطر اين بود كه مثل قبل آزاد نبودم تا هر زمان كه خواستم به بهانه ديدن بيتا شهاب را هم ببينم. هنوز سال نو از راه نرسيده بود كه دوست داشتم سيزده روز تعطيلي به پايان برسد و من به مدرسه برگردم.
طبق هر سال با تحويل سال نو به اتفاق پوريا و پرديس از در منزل خارج شديم و پس از بستن در كوچه بلافاصله زنگ منزل را زديم. پدر طبق سنت هر ساله دوست داشت كه فرزندانش اولين كساني باشند كه در سال جديد پا به منزلش مي گذارند و هميشه مي گفت قدمهاي ما براي او خوب بوده است. تا جايي كه به ياد داشتم هر سال اين كار را مي كرديم. البته امسال با سالهاي قبل خيلي فرق داشت. سالهاي قبل پريچهر هم با ما مي آمد اما حالا او زندگي مستقلي را داشت و هنوز از مسافرت ماه عسل برنگشته بود. پوريا سه بار زنگ در منزل را زد و متعاقب آن صداي پدر را شنيدم كه گفت( بفرماييد بابايي ها خوش آمديد، منزل خودتان است ) و در را باز كرد. من و پوريا براي اينكه زودتر داخل شويم همديگر را هول مي داديم و پرديس با هيس هيس كردن سعي مي كرد كه يك كدام از ما كوتاه بياييم. من كه زورم به پوريا مي چربيد او را هول دادم و جلوتر از او داخل شدم. پوريا كه از كارم حسابي شاكي شده بود پشت سرم دويد و براي اينكه مانع از رفتنم شود برايم پشت پا انداخت. در يك لحظه نفهميدم چه شد كه كله پا شدم و به شدت به زمين خوردم. زانويم هم به كنتور آب برخورد كرد و يك لحظه درد شديدي را در ناحيه پا و دستم احساس كردم. لحظاتي بعد احساس كردم كه صورتم خيس شد. با ديدن قرمزي خون فهميدم كه سرم نيز با برخورد به زمين شكاف برداشته. پوريا كه از افتادن من وحشت زده شده بود لحظه اي مرا بر و بر نگاه كرد و بعد به سرعت به طرف منزل دويد. در همان حال پدر را صدا مي كرد. پرديس به طرفم دويد تا به من در بلند شدن از زمين كمك كند كه درد دستم ناله ام را به هوا بلند كرد. فكر مي كردم دستم شكسته بود زيرا دردش جانم را به لب مي آورد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#40
Posted: 18 Mar 2012 10:35
نگین فصل هشت قسمت سه
با ديدن پدر كه سراسيمه به حياط مي دويد و همچنين مادر كه بر سر زنان پشت او مي آمد براي اينكه آنان را نترسانم خواستم از جا بلند شوم اما سوزش شديد زانوي راستم مانع از تكان خوردنم شد. پرديس هنوز سعي داشت مرا از جايم بلند كند اما اين كار او ناله ام را به آسمان بلند مي كرد. پدر با دمپايي و بدون كت به طرف در حياط رفت تا در را براي بيرون بردن ماشين باز كند و مرا به درمانگاه برساند. مادر كنارم نشسته بود و با دستمالي كه پرديس به دستش داده بود به زخم گوشه پيشاني ام فشار مي آورد تا خونريزي آن را به بند بياورد و در همان حال من و پوريا را سرزنش مي كرد. با وجودي كه دلم مي خواست فرياد بكشم اما به خاطر اينكه مادر را بيشتر از اين ناراحت نكنم به خودم فشار مي آوردم كه آه و ناله نكنم. طفلي پوريا كه چند قدم دورتر ايستاده بود با حالت مظلومي مي گريست. دلم برايش خيلي سوخت. مي دانستم كه نمي خواست اين طور شود با اينكه او باعث زمين خوردنم شده بود اما مي دانستم كه خودم مقصر بودم. پدر به سرعت به طرفم آمد و با كمك پرديس و مادر مرا كه از شدت درد بي طاقت شده بودم، داخل ماشين برد و با وجود اصرار مادر كه او هم مي خواست با ما بيايد خودش به تنهايي مرا به درمانگاه برد. وقتي به درمانگاه رفتيم بعد از پانسمان سر و زانويم براي تشخيص اينكه دستم شكسته يا نه گفتند كه بايد به بيمارستان برويم.
از اينكه از همان ابتداي سال پدر را مجبور كرده بودم كه پايش به درمانگاه و بيمارستان باز شود از خودم شرمنده و ناراحت بودم.
به همراه پدر به بيمارستان رفتيم. از دستم عكس گرفتيم. خوشبختانه دستم نشكسته بود و درد بي امان دستم بر اثر دررفتگي استخوان كتف و ضرب ديدگي استخوان بازويم بود كه دكتر پس از معاينه و جا انداختن استخوان، دستم را از بالاي بازو گچ گرفت و توصيه كرد تا ده روز با آن كنار بيايم.
در طول مدتي كه پزشك دستم را گچ مي گرفت، پدر به خانه زنگ زد تا مادر را از نگراني بيرون بياورد، با اينكه آسيب جدي نديده بودم اما از اينكه در تمام مدت ديد و بازديد عيد مي بايست دستم داخل گچ باشد احساس بدي داشتم.
پس از اتمام كار با پدر به خانه رفتيم و متوجه شديم كه نيما و نويد و ياسمين و نوشين و نيشا چند لحظه قبل براي گفتن تبريك عيد به خانه ما آمده اند. البته اين رسم هر سال بود كه ابتدا فرزندان عمو براي تبريك سال نو به ديدن پدر مي آمدند و بعد پدر و مادر و ما بچه ها براي ديدن عمو و زن عمو براي بازديد به منزلشان مي رفتيم. فرداي آن روز هم عمو و زن عمو براي بازديد ما به منزلمان مي آمدند.
هنگامي كه به همراه پدر با سر و كله بسته و دست گچ گرفته لنگان لنگان وارد خانه شدم همه هاج و واج به من نگاه مي كردند و من در حاليكه لبخند مي زدم براي روبوسي و تبريك سال نو به طرف دختر عموهايم رفتم. نيما از مادر پرسيد كه اين حادثه چگونه اتفاق افتاده كه مادر نگاه ملامت باري به من و بعد به پوريا كرد و گفت ( بهتره از خود نگين بپرسي چي شده).
من كه رويم نشد جريان را تعريف كنم اما وقتي پرديس ماجراي زمين خوردنم را تعريف كرد در چهره همه آنها تعجب همراه با خنده موج مي زد. نيما با تاسف به سر و دستم نگاه مي كرد اما نگاهي كه در چشمان نويد بود حالت تمسخر داشت كه بيشتر از هر چيز حالم را مي گرفت چون احساس مي كردم دلش خيلي خنك شده است. دختر عموهايم نيز هر كدام به نوعي تاسفشان را ابراز مي كردند.
بعد از اينكه دختر عموها و پسرعموهايم يك ساعتي منزل ما نشستند و پدر عيدي همه ما را داد به اتفاق حركت كرديم تا به ديدن عمو و زن عمو برويم.
عمو و زن عمو با ديدن من و سر و دست باندپيچي شده ام و همچنين راه رفتن لنگان لنگانم كه پشت سر همه حركت مي كردم هراسان و سراسيمه جوياي حالم شدند، بنده خداها فكر مي كردند تصادف كرده ام. پدر براي آنان توضيح داد كه چه اتفاقي افتاده است. اين براي من خيلي ناراحت كننده بود احساس مي كردم الان همه پيش خود فكر مي كنند كه من چقدر بچه ام كه هنوز هم سر چيزهاي خيلي بيخود با پوريا كه سه سال از من كوچكتر بود جنگ و جدل راه مي اندازم. در صورتي كه واقعيت اين نبود و اتفاقي كه افتاد فقط يك شوخي بين من و پوريا بود.
هنوز يك ساعت از ورود ما به خانه عمو نگذشته بود كه پيروز براي ديدن عمو به آنجا آمد. خيلي دوست داشتم خانه خودمان بوديم و من خودم را در اتاقم پنهان مي كردم چون تحمل پرس و جوي او را در مورد چگونگي اين اتفاق نداشتم. پيروز آن روز با همه دست داد و يكي يكي به همه عيد را تبريك گفت. من از ابتداي ورود او از كنار مادر تكان نخورده بودم و دست گچ گرفته ام را كنارم مخفي كرده بودم. پيروز همين كه جلوي من رسيد با لبخند دستش را جلو آورد تا با من هم مثل بقيه دست بدهد كه ابتدا متوجه باندي شد كه بالاي ابروي راستم زده بودند و بعد چشمش به دستم افتاد كه در گچ بود. با نگراني ابتدا به من و بعد به مادر نگاه كرد.
مادر لبخندي زد و گفت ( الحمدالله جاي نگراني نيست. دستش مختصري ضرب ديده.)
در چهره پيروز نگراني شبيه به نگراني يك پدر به خاطر آسيب ديدن فرزندش مشاهده مي شد كه اين براي من خيلي تعجب آور بود. وقتي پيروز فهميد كه علت حادثه چه بوده است برخلاف انتظارم كه فكر مي كردم خنده اش مي گيرد، نخنديد و با ناراحتي به فكر فرو رفت.
آن شب شام خانه عمو بوديم و وضعيت من هنگام شام خيلي برايم ناراحت كننده بود زيرا با دست چپ نمي توانستم راحت غذا بخورم. پرديس زير گوشم آهسته و به شوخي گفت ( نگين مي خواي غذا رو توي دهنت بذارم). به او نگاه كردم و خنديدم. در همان هنگام چشمم به پيروز افتاد كه با حالتي ناراحت به من نگاه مي كرد. چشمانم را از او گرفتم و سعي كردم با دقت بيشتري قاشق را به دهانم ببرم. بعد از خوردن شام با وجودي كه كاري از دستم بر نمي آمد به آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و به ياسمين و نيشا و پرديس كه مشغول شستن و خشك كردن ظرفها بودند نگاه كردم. همان شب بود كه فهميدم اميد پسرعموي بزرگم كه در دانشگاه سنندج درس مي خواند طلسم را شكسته و قرار است از ياسمين خواستگاري كند. از اينكه باز هم عروسي در پيش داشتيم خيلي خوشحال شدم اما از چيزي كه همان شب شنيدم دلم مي خواست قطره آبي شوم و به زمين بروم. موضوعي كه باعث شد آن شب تا موقع رفتن از خجالت سرم را بلند نكنم اين بود بعد از اينكه شستن ظرفها توسط ياسمين و پرديس تمام شد به جاي رفتن به اتاق پذيرايي داخل هال نشستيم تا به دور از جمع مردان كه داخل اتاق مشغول صحبت بودند ما نيز با خيال راحت گپي زنانه زده باشيم. زن عمو و مادر و بقيه روي زمين نشسته بودند و مشغول صرف چاي و ميوه بودند و من كه به خاطر آسيب ديدگي زانويم روي صندلي نشسته بودم منتظر بودم كه مادر سيبي را برايم پوست بگيرد در همان حال زن عمو براي مادر تعريف مي كرد كه چطور جاري بزرگشان زن عمو قادر خدابيامرزم بود، صحبت خواستگاري اميد از ياسمين را مطرح كرده است و من با لذت به اين تعريف گوش مي كردم كه زن عمو ابتدا نگاهي به من كرد و لبخند زد و بعد به مادر گفت :
- حالا مي خوام يه موضوعي رو بهت بگم. مي دونم هنوز خستگيت از عروسي پريچهر در نرفته اما دختر عمويم قسم داده كه حتما اين حرف رو بهت بگم.
مادر كه كنجكاو به زن عمو نگاه مي كرد منتظر بود تا او صحبت كند كه زن عمو بار ديگر به من نگاه كرد و خنديد. از نگاه زن عمو دلم فرو ريخت با خودم گفتم نكنه كسي در مورد من حرفي به زن عمو زده. در آن لحظه به فكر هيچ چيز نبودم به جز اينكه نكنه كسي به رابطه من و شهاب پي برده باشه. زن عمو بعد از مكثي كه احساس مي كردم جانم را به لبم رسانده است، گفت :
- روز عروسي پريچهر توي تالار وقتي دخترعمويم نگين را مي بيند از او خوشش مي آيد. بعد از پرس و جو درباره او وقتي مي فهمد نگين خواهر عروس و دختر برادر شوهر من است آمد پيش من و خواست كه از شما براي خواستگاري از نگين اجازه بگيرم. همون موقع بهش گفتم چون جاريم دو تا دختر پشت هم شوهر داده شايد نخواد اين سومي رو رد كنه، اما مگه به خرجش مي رفت و راستش از اون روز تا به حال دو سه بار هم زنگ زده كه من به او گفتم كه هنوز اين موضوع رو به شما نگفته ام. ديروز كه زنگ زده بود حال و احوال كنه بهم گفت كه اگر من نمي تونم اين موضوع رو مطرح كنم خودش به ديدن شما بياد كه من گفتم به محض ديدن شما اين پيغام رو مي رسانم. حالا خودتان مي دانيد.
مادر كه با تعجب به صحبت هاي او گوش مي كرد گفت :
- كدام دختر عموت؟
زن عمو باخنده گفت :
- شيرين خانم زن آقاي صالحي.
مادر سرش را تكان داد و با نگاهي به من گفت :
- واسه نگين مي خواهند بيايند خواستگاري؟
در اين كلام مادر هزاران حرف ناگفته بود كه من به خوبي معني آن را درك مي كردم. كلامي پر از تعجب و سرزنش و يادآوري اينكه من بزرگ شده ام.
زن عمو خنديد و گفت :
- اما پسرش آقا هادي عجب پسر خوبيه. برخلاف آقا مهدي كه پدر و مادر و شهر و زندگيشو ول كرده رفته انگليس همونجا موندگار شده، اون دوش به دوش باباش كارخونه رو مي چرخونه. خدا وكيلي حاج آقا هميشه تعريفش رو مي كنه. مي گه هادي دست راست منه اگه اون نباشه كارخونه فلج ميشه.
زن عمو از پسر دختر عمويش كه فهميده بودم نامش هادي است تعريف مي كرد و بقيه به آن گوش مي كردند و من نيز سرم را به زير انداخته بودم و احساس عجيبي داشتم. احساسي گنگ و نامطبوع كه دلم مي خواست گريه كنم. صداي زن عمو برايم زمزمه نامفهومي شده بود و معني كلامش را نمي فهميدم اما قلبم لحظه به لحظه به سمت فشرده شدن و آماده شدن براي گريه پيش مي رفت. با اينكه آنقدر درك مي كردم كه اين موضوع در حد پيشنهاد است و هنوز اتفاقي نيفتاده اما نمي دانم در آن لحظه چه فكري مي كردم كه آنقدر پريشان و مضطرب شده بودم. آنقدر در فكر بودم كه وقتي نيشا سيني چاي را جلويم گرفت يكه خوردم. سرم را بلند كردم و به نيشا نگاه كردم او كه با لبخندي به من نگاه كرد و با لبخند گفت :
- چايي نمي خوري؟
فنجاني چاي از سيني برداشتم و از او تشكر كردم. خوشبختانه صحبت هاي مادر و زن عمو به جريان ديگري افتاده بود اما من هنوز در خجالت صحبت زن عمويم بودم.
بعد از بازگشت به منزل وقتي در اتاقهايمان تنها شديم پرديس مشغول تجزيه و تحليل صحبت زن عمو شد و من كه حوصله نداشتم حتي حرفش را بشنوم با ناراحتي از پرديس خواستم كه ديگر حرفش را هم بزند. با اخم در رختخوابم دراز كشيدم و پتو را روي سرم كشيدم. شايد به خاطر ناراحتي بود كه آن شب كابوس وحشتناكي ديدم در جنگلي وهم انگيز و ترسناك گم شده ام و هر چه اين طرف و آن طرف مي روم راهم را پيدا نمي كنم. هوا نيز هرلحظه رو به تاريكي مي رود. من با فرياد كمك مي خواستم و انعكاس صداي خودم را مي شنيدم كه در جنگل مي پيچيد گويي صدها زن با فرياد كمك مي خواهند و اين بيشتر باعث وحشتم مي شد. در اين هنگام صداي غرش وحشتناك حيواني را از پشت سرم شنيدم وقتي با ترس به عقب برگشتم حيواني سياه و بزرگ را ديدم كه با جهشي خود را به رويم انداخت. با وحشت جيغ مي كشيدم اما صدايم در غرش آن حيوان گم مي شد. در يك لحظه دندانهاي تيز حيوان در بازويم فرو رفت و من آخرين جيغ را از سر نااميدي كشيدم كه خوشبختانه همان لحظه از خواب پريدم. نفس نفس مي زدم و تمام بدنم از شدت ترس خيس عرق شده بود و بازويم از درد به زق زق افتاده بود. تا چند لحظه جرئت نمي كردم به اطراف نگاه كنم. كمي كه به خودم آمدم از تخت پايين امدم و به طرف پنجره اتاق رفتم و از ديدن حياط كه وضعيتي عادي داشت و توسط لامپ روشن شده بود، احساس آرامش كردم و بعد از قدم زدن در اتاق به رختخواب برگشتم و سعي كردم بدون اينكه به چيزي فكر كنم دوباره بخوابم.
فرداي آن روز براي من روز ديگري بود. براي تبريك عيد به بيتا زنگ زدم و كلي براي او صحبت كردم . به طوري كه كسي مشكوك نشود حال شهاب را پرسيدم. بيتا از شهاب خبر نداشت اما گفت كه هر وقت او را ديد خبرش را به من مي دهد. براي بيتا ماجراي دستم را تعريف كردم و كلي به او خنديدم. بيتا گفت كه واجب است براي ديدنم بيايد و من كه مي دوانستم وقتي او بيايد برايم كلي خبر دارد از خوشحالي به او گفتم كه از همان لحظه منتظر آمدنش مي شوم.
قبل از ظهر عمو و زن عمو براي بازديد به منزلمان آمدند و قرار شد ناهار منزلمان بمانند. پدر به منزل عمو تلفن كرد تا بچه ها براي ناهار بيايند. بعدازظهر هم پيروز به منزلمان آمد و دسته گلي پر از گلهاي نرگس به همراهش بود كه مناسبت آن را عيادت از مريض عنوان كرد اما نگاه پدر به عمو كه خيلي تابلو بود واقعيت ديگري را نمايان مي كرد. واقعيتي كه فقط من از آن بي خبر بودم.
همان شب پدر و مادر پس از مشورت در مورد خواستگاري كه به تازگي برايم پيدا شده بود به اين نتيجه رسيدند كه ازدواج هنوز براي من زود است و بهتر است در اين مورد عجله به خرج ندهند. مادر به زن عمو گفت كه با طرز محترمانه اي از طرف او و پدر به دختر عمويش بگويد كه نگين فعلا درس مي خواند و قصد ازدواج ندارد. به اين ترتيب نخستين خواستگار من كه هنوز هم او را نديده بودم رد شد. با اين تصميم پدر و مادر كه البته حرف دل من هم بود نفس عميقي كشيدم و خيالم تا حدودي راحت شد.
همچنين قرار شد پدر و عمو به همراه مادر و زن عمو به مدت دو روز به كردستان بروند تا از عمه ها و ديگر اقوام ديدن كنند. با وجودي كه خيلي دلم مي خواست براي ديدن عمه سوزه به همراه پدر و مادر بروم اما با شرايطي كه من داشتم بردنم صلاح نبود به خصوص كه در آن فصل، هواي كردستان خيلي سرد بود.
روز سوم عيد نيما، پدر و مادر و عمو و زن عمو را به فرودگاه برد. آنان اجازه ندادند ما براي بدرقه شان به فرودگاه برويم و ما از همان منزل با پدر و مادر خداحافظي كرديم. اين نخستين بار بود كه پدر و مادر ما را تنها مي گذاشتند و خودشان به تنهايي به مسافرت مي رفتند. پس از رفتن آنان قرار بر اين بود كه دختر عموهايم شب هنگام براي اينكه تنها نباشيم به منزل ما بيايند و همانجا بخوابند. نيما هم كه شب اول كشيك بود و نويد هم بايد منزل خودشان مي ماند تا منزلشان تنها نباشد. در اين ميان پوريا بود كه بايد نقش تنها مرد خانواده را اجرا مي كرد كه احساس مي كردم با اين كار، او چقدر احساس بزرگي خواهد كرد.
آن شب به هر ترتيب گذشت. روز چهارم بيتا براي ديدنم به منزلمان آمد و من با شوق او را به اتاق پذيرايي راهنمايي كردم. پرديس پس از كمي نشستن پيش ما براي درست كردن ناهار به آشپزخانه رفت و پوريا هم كه از همان اول در حياط مشغول بازي گل كوچيك بود، اصلا به خانه نيامد. رو به بيتا كردم و گفتم :
- خب ديگه چه خبر؟
بيتا لبخندي زد و گفت :
- خبر از كي؟
خنديدم اما چيزي نگفتم. فقط شانه هايم را بالا انداختم.
بيتا نگاهي به در اتاق پذيرايي انداخت وقتي خيالش راحت شد كه من و او تنها هستيم از كيفش كاغذ كوچكي بيرون آورد و گفت :
- اينو شهاب داده. بعد بخونش.
نفهميدم چطور تكه كاغذ را از دست بيتا قاپيدم كه او با خنده گفت :
- چه خبرته. همش ماله خودته اينقدر هول نزن. براي مريضيت خوب نيست.
كاغذ را كنار قلبم گذاشتم و گفتم :
- بيتا، با سام آشتي كردي؟
- آره. اونقدر بهم گفت غلط كردم، جووني كردم، اشتباه كردم كه دلم نيومد بيشتر از اين غرورش رو بشكنم.
- بهت كه گفتم چيز زياد مهمي نبود تو بي خود مسئله رو بزرگ كردي.
- مسئله كوچيكي هم نبود كه بشه ازش راحت گذشت.
براي اينكه صحبت را عوض كنم به بيتا گفتم كه ميوه پوست بكند و خودم مشغول خوردن سيبي با پوست شدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن