ارسالها: 7673
#51
Posted: 15 Apr 2012 14:49
استقبالمان آمد و من بدون اينكه به او نگاه كنم همان طور كه قيافه گرفته بودم پشت سر پرديس وارد شدم حتي به اوسلام هم نكردم. صداي او را مي شنيدم كه با پدر خوش و بش مي كرد و من از حرص دندانهايم را به هم فشار مي دادم. عمو و زن عمو به استقبالمان آمدند. از زن عمو به شدت متنفر بودم اما نمي توانستم به او هم سلام نكنم با وجودي كه خيلي دلم مي خواست اين كار را بكنم اما جلو رفتم و به او سلام كردم و به اجبار صورتش را بوسيدم. با عمو هم روبوسي كردم. با ياسمين و نوشين و نيشا هم دست دادم. همان اول فهميدم كه اميد هم منزل عموست زيرا ياسمين آرايش كرده بود و حسابي به خودش رسيده بود.
پدر و مادر به طرف پذيرايي رفتند و من نيز در حالي كه دست عمو روي شانه ام بود به همان سمت هدايت شدم. بعد از چند روزي كه پيروز به ايران آمده بود تازه همان لحظه بود كه با او روبرو مي شدم. آهسته سلام كردم و او با لبخند پاسخم را داد. به سرعت چشم از او برداشتم و به اميد سلام كردم اما حال اينكه از او حالش را بپرسم نداشتم و مانند مهمان غريبي به سمت مبلي كه در گوشه اي قرار داشت نشستم و سرم را به زير انداختم. آن شب نيما كشيك بود و اين براي من خيلي بهتر بود زيرا حوصله حرف زدن با او را نيز نداشتم.
همان طور كه چشم به ميز وسط پذيرايي دوخته بودم عمو مرا صدا كرد و پرسيد :
- نگين چيه عمو چرا اينقدر ساكت و كم حرف شدي؟
با بي تفاوتي به عمو نگاه كردم اما جوابي ندادم، صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين عموجان با تو بود نشنيدي؟
لحن مادر آمرانه بود و معلوم بود كه مي خواهد رعايت ادب را به من يادآوري كند. بدون اينكه به مادر نگاه كنم در پاسخ عمو گفتم :
- عموجان حالم خوب نيست. سرم درد مي كند. فقط همين.
لحنم عصبي بود و كمي لرزش داشت اما شايد همان عمو را قانع كرده بود و به راستي باور كرده بود كه حالم خوب نيست زيرا ديگر چيزي نپرسيد و صحبت را با ديگران ادامه داد. خيلي دلم مي خواست تنها باشم و به چيزي كه دوست داشتم فكر كنم. به شهاب كه نمي دانستم در آن وقت چه مي كند و چه حالي دارد. فكر كردن به شهاب باعث مي شد بغضي كه در گلويم سفت شده بود تبديل به اشك شود اما من نمي خواستم بگريم زيرا آنجا جايي براي گريه نبود. فكرم را به جايديگري متمركز كردم و از جا بلند شدم تا از اتاق پذيرايي خارج شوم.
وقتي زن عمو اعلام كرد كه شام آماده است دلم نمي خواست سر سفره بروم زيرا نه ميلي به خوردن شام داشتم و نه ديگر مي توانستم آن محيط را تحمل كنم. به هر صورت كه بود خودم را قانع كردم كه بايد اين چند ساعت را تحمل كنم.
هنگام خوردن شام بدون توجه به تعارف هاي زن عمو كه مدام چشمش به بشقاب اين و آن بود و ديگران را تشويق به خوردن مي كرد با غذايم بازي مي كردم كه صداي او را شنيدم كه گفت :
- نگين جان چي شده. دوست نداري؟
سرم را بلند كردم و متوجه شدم كه همه نگاه ها به سمت من دوخته شده است. از اينكه زن عمو با اين كار مي خواسته به همه بفهماند من از چيزي ناراحتم خيلي لجم گرفت به خصوص كه نگاهم به نويد افتاد كه كنار پيروز نشسته بودو لبخند تمسخرآميزي روي لبش بود. با كينه چشم از او برداشتم و به زن عمو گفتم كه :
- چرا دارم مي خورم.
بعد از شام وقتي سفره جمع شد به آشپزخانه نرفتم تا كمكيكنم و در عوض داخل هال نشستم و به ظاهر تلويزيون تماشا مي كردم اما فقط چشمانم به صفحه تلويزيون بود و از آن چيزي كه نشان مي داد چيزي نمي فهميدم. حتي متوجه نشدم كه نويد كانال را عوض كرد و بعد بدون توجه به من كه چشم به صفحه آن دوخته بودم تلويزيون را خاموش كرد. صداي اعتراض نوشين بلند شد :
- اِ. داشتم نگاه مي كردم.
- بي خود ، لازم نيست نگاه كني. بهت گفته بودم بلوزم رابشوري. شستي؟
- خب يادم رفت. ببخشيد فردا برات مي شورم. نويد تو رو خدا روشنش كن ببينم چي شد.
- نه. همين الان مي ري مي شوريش. من فردا لازمش دارم. فهميدي؟
- خوب بذار فيلم تموم بشه مي رم.
- همين كه گفتم.
حالم از خودخواهي نويد به هم مي خورد اگر من به جاي نوشين بودم به قيمت نديدن فيلم هم كه شده بود نه به او التماس مي كرد و نه بلوزش را مي شستم. موجود خبيث!
صداي نوشين را شنيدم كه گفت :
- نويد تو رو خدا تلويزيون رو روشن كن نگين هم داشت فيلم رو نگاه مي كرد.
صداي نويد خونم را به جوش آورد. با لحن موذيانه اي گفت :
- اون كه از دنيا خارج شده. فكر مي كنم خيلي حالش گرفته شده. خوب حق هم داره. هر كي جاي اون بود همين حال رو داشت. درست نمي گم نگين؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#52
Posted: 15 Apr 2012 14:49
با اينكه دوست نداشتم حتي نگاهي به او بياندازم اما نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. در حالي كه دندان هايم را روي هم فشار مي دادم رو كردم به او و با حرص گفتم :
- تو آدم خيلي كثيفي هستي. فقط همين رو مي تونم بهت بگم.
سپس جلوي چشمان حيرت زده نوشين كه باورش نمي شد من با نويد اين طور حرف بزنم از جا بلند شدم تا هال را ترككنم كه همان لحظه متوجه پيروز شدم كه در آستانه اتاق پذيرايي ايستاده بود و با تعجب ما را نگاه مي كرد. چشمانم را به زير انداختم و از كنارش رد شدم و جايي كنار مادر نشستم و تا لحظه اي كه مي خواستيم خانه را ترك كنيم از جايم تكان نخوردم.
به خانه كه برگشتيم مادر به خاطر قيافه اي كه گرفته بودم كلي سرزنشم كرد و از رفتارم انتقاد كرد اما من حتي معذرت هم نخواستم زيرا دليلي براي معذرت خواهي نمي ديدم.
وقتي با پرديس تنها شديم او كلي حرف داشت اما من حوصله شنيدن نداشتم و پرديس كه ديد حالم مساعد حرف زدن نيست تنهايم گذاشت.
فرداي آن روز اولين روز كلاسم بود و مي بايست به آموزشگاه مي رفتم اما ديگر شوقي براي درس خواندن نداشتم حتي ديگر دوست نداشتم زندگي كنم. شب گذشته خيليفكر كرده بودم ديگر دلم نمي خواست ادامه تحصيل بدهم. دوست داشتم با همه لج كنم و حتي دلم نمي خواست به آموزشگاه هم بروم اما مي دانستم اين فقط به ضرر خودم تمام مي شود و نرفتن به آموزشگاه بهانه ديدارهاي گاهي اوقات شهاب را هم از من خواهد گرفت. با سستي از رختخواب بيرون آمدم و بعد از اينكه لباسهايم را عوض كردم به طبقه پايين رفتم. مادر هنوز از دستم ناراحت بود و من نيز هنوز از او دلگير بودم. به او سلام كردم و مادر با سنگيني پاسخم را داد. نمي خواستم نشان بدهم كه از او دلخورم تا مبادا اين مانعي براي رفتنم به آموزشگاه شود. دوست داشتم از خانه خارج شوم و در اولين فرصت با شهاب تماس بگيرم. مادر ساعت كلاسهايم را پرسيد و من گفتم كه امروز برنامه مي دهند و مشخص مي شود چه روزها و چه ساعتهايي كلاس دارم.ساعت ده صبح از خانه خارج شدم. نيم ساعت بعد بايد در آموزشگاه مي بودم. همانطور كه پياده تا سر خيابان مي رفتم تا از ميدان سوار اتوبوسهايي شوم كه به سمت خيابان سهروردي مي رفت. در فكر اين بودم كه كجا به شهاب تلفنكنم و نمي دانستم كه آيا صبح به مغازه مي رود يا نه. كه با شنيدن بوق ماشيني يكه خوردم. سرم را كه بلند كردم با نيما رو به رو شدم كه از كشيك شب بر مي گشت. نيما جلوي پايم ايستاد و شيشه ماشين را پايين كشيد. به او سلامكردم و او با خوشرويي پاسخم را داد. نيما پرسيد كجا مي روم و من به او گفتم كه امروز اولين روز كلاسم مي باشد. نيما خواست تا مرا برساند اما من گفتم كه دوست دارم با اتوبوس بروم و نيما كه ديد واقعا تصميم گرفته ام تنها بروم ديگر اصرار نكرد.
ساعت ده و سي و پنج دقيقه به آموزشگاه رسيدم. بر خلاف تصورم كه فكر مي كردم زودتر از ساعت ده و نيم به آموزشگاه مي رسم، اما به علت وارد نبودن به اينكه بايد كدام خط اتوبوس را سوار شوم كمي راهم دور شد. كلاس آن روز معارفه با استادان و همچنين با بقيه شاگردان بود و خيليزود تمام شد. بعد از گرفتن برنامه كلاسها تعطيل شديم و من به طرف خانه به راه افتادم. سر راه از يك سوپر ماركت كه تلفن سه دقيقه اي داشت به شهاب زنگ زدم. اما مردي كهگوشي را برداشت گفت كه او هنوز نيامده است. گوشي را گذاشتم و نااميد به طرف خانه به راه افتادم. در اين فكر بودمكه چطور او را پيدا كنم كه به ياد بيتا افتادم. هرگاه شهاب مي خواست با من تماس بگيرد از طريق بيتا عمل مي كرد پس من هم مي توانستم اين كار را بكنم. به خانه رفتم و از همان تلفن پايين شماره بيتا را گرفتم و با او صحبت كردم.در فرصت مناسبي به او گفتم كه مي خواهم با شهاب حرف بزنم از او خواستم تا او برايم پيدايش كند. بيتا وقتي شنيد كهمادر چه جوابي به خاله شهاب داده خيلي ناراحت شد و قول داد هر طور كه مي تواند كمكم كند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي آرامتر شدم گويا دلم سبك شده بود و آن نا اميدي شب گذشته در وجودم نبود.
بعد از ظهر ساعت از پنج گذشته بود و من مشغول شستن حياط بودم كه پرديس صدايم كرد و گفت كه بيتا پشت خط است. نفهميدم كه شير آب را بستم يا آنرا همانطور توي باغچه رها كردم و سراسيمه به طرف داخل دويدم. پرديس جلوي در هال راهم را سد كرد و آهسته گفت :
- چرا يورتمه مي ري. مامان الان مي گفت كه ديگه وقتشه نگين دست از اين دوستش برداره چه معني داره يه دختر با يه زن شوهر دار دوست باشه. الانم تو رو ببينه با كله داري مي ري طرف تلفن يه چيزي بهت مي گه.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#53
Posted: 15 Apr 2012 14:50
ذوق و شوقم فروكش كرد. با نارحتي فكر مي كردم اگر مادر بخواهد اين دلخوشي را هم از من بگيرد حتما دق مي كنم و با سري به زير افكنده به طرف تلفن رفتم. اما قبل از اينكه به تلفن برسم پرديس گفت :
- نگين بي خود اينجا حرف نزن من دارم تلويريون نگاه مي كنم. گوشي رو بردار برو تو اتاقت اينجا زير گوش من ويز ويز نكن.
بدون اينكه به پرديس نگاه كنم فهميدم او براي اينكه بتوانم با بيتا و احيانا با شهاب راحت صحبت كنم اين حرف را زده است. همانطور كه در دلم قربان صدقه مهرباني اش مي رفتم با اخمي كه نشان بدهم از او ناراحتم گفتم :
- اِ. باشه. وقتي خودش حرف مي زنه كسي نيست بهش چيزي بگه.
و بعد گوشي را گرفتم و از پله ها بالا رفتم.
مادر كه دعواي زرگري ما را باور كرده بود گفت :
- حالا هي سر و كله هم بپرين يه روزي آروزي بودن در كنار هم رو مي كنين.
از حرف مادر دلم گرفت به خصوص كه مي دانستم پرديس تا چند سال به خاطر كار سروش براي زندگي به سنندج مي رود. اما من هميشه قدر او را مي دانستم زيرا پرديس در بدترين شرايطي كه برايم به وجود مي آمد تنها حامي ام بود و تنهاكسي بود كه با تمام وجودم به او اطمينان داشتم. وقتي به اتاقم رسيدم دكمه ارتباط گوشي را زدم و صداي بيتا را شنيدم.
- سلام بيتا جون چه خبر.
- خبر خير. نگين وقتت رو تلف نمي كنم. شهاب اينجاست و مي خواد باهات صحبت كنه. خداحافظ.
- خداحافظ دوست بسيار عزيزم.
مدت كوتاهي كه به نظر من ساعتي طول كشيد گذشت تا من صداي شهاب را شنيدم.
- سلام.
- سلام عزيزم.
- خوبي؟
- نه.
- چرا؟
- چون تو مرحله حساسي از زندگيم رد شدم.
- شهاب خودتم مي دوني من مقصر نيستم. مامانم حتي به مننگفت كه خاله ات تلفن كرده.
- شايد ما رو قابل ندونسته.
- اينطور نيست. نمي دونم چرا، اما اون جوابي كه قرار بود منبه تو بدم نبود.
- نمي دونم چي بگم اما از ديشب تا حالا بد جوري حالم گرفته شده.
- بخدا منم دست كمي از تو ندارم.
- باور كنم؟
- يعني باور نمي كني؟
- چرا اگه تو مي گي حتما باور مي كنم.
- شهاب.
- بگو عزيزم.
- تو از دست من ناراحتي؟
- از دست تو؟ براي چي؟
- نمي دونم. اما فكر مي كنم تو منو مقصر مي دوني.
- اينطور نيست. مقصر منم چون بي گدار به آب زدم.
- چرا؟
- بعد بهت مي گم. نگين مي خوام ببينمت.
- منم دوست دارم ببينمت اما اول بگو چرا اين حرفو زدي.
- مهم نيست فراموشش كن. بگو چطور ببينمت.
- بخدا نمي دونم اما اجازه بده ببينم چيكار مي تونم بكنم. فكر مي كنم بايد دست به دامن پرديس بشم.
- به هر حال من منتظرت هستم. مي توني به بيتا بگي يا بامغازه تماس بگيري.
- باشه. شهاب هر اتفاقي بيفته دوستت دارم.
- اتفاق كه افتاده اما منم دوستت دارم.
- خداحافظ.
- منتظرت هستم. خداحافظ.
ارتباطم با شهاب قطع شدو اما گوشي در دستم خشكيده بود. در فكر بودم كه چه بايد بكنم. لحن شهاب غمگين بودو اين برايم غير قابل تحمل بود.
اواسط مرداد ماه بود و گرما بيداد مي كرد. دو هفته از تماس تلفني من با شهاب مي گذشت اما هنوز نتوانسته بودم فرصتي هر چند كوتاه براي بيرون رفتن با او پيدا كنم. روزهايي كه كلاس داشتم به آموزشگاه مي رفتم و چون مادر ازساعت ورود و خروجم اطلاع داشت سر موقع به خانه برمي گشتم. چند روزي بود كه سروش به تهران آمده بود و راه اميد را براي من كه منتظر فرصتي بودم تا به همراه پرديس به ديدن شهاب بروم بسته بود. بعد از روزي كه با شهاب از خانه بيتا تلفني صحبت كرده بودم، يك بار آن هم براي چند دقيقه با او صحبت كردم و او در همان مكالمه كوتاه از من خواست كه هر طور مي توانم از خانه خارج شوم تا براي لحظه اي مرا ببيند آن روز شهاب از جايي صحبت مي كرد كه احساس كردم راحت نمي تواند حرف بزند. به هر دري كه زدم براي ساعتي هم كه شده از خانه خارج شوم اما نتوانستم گويا از بعد از اتفاقي كه در ميدان ان قلاب افتاده بود حس اعتماد مادراز من سلب شده بود و فقط براي رفتن و آمدن به آموزشگاه مي توانستم تنها بروم. با اين رويه اي كه مادر پيش گرفته بود مطمئن نبودم كه جاسوسي برايم گمارده نشده باشد. هر جا كه مي خواستم بروم يا بايد با پرديس مي رفتم و يا مادر، پوريا را به من زنجير مي كرد. بعد از آخرين تلفن كوتاهي كه با شهاب داشتم چند روزي بود كه از او خبر نداشتم. در اين مدت يك بار هم به مغازه تلفن كردم اما گفتند كه او بيرون رفته است. هر چقدر كه شماره موبايلش را مي گرفتم پاسخ مي گرفتم كه شماره مورد نظر در دسترس نميباشد.از دوري شهاب حسابي كلافه بودم و كم كم نگران حالش مي شدم. يك بار فرصت كردم تا خانه را خالي گير بياورم و با مغازه شهاب تماس بگيرم. بعد از چند بوق تماس برقرار شد و من منتظر بودم صداي كسي را بشنوم كه از او سراغ شهاب را بگيرم. صداي زيادي از گوشي شنيده مي شد و مثل اين بودكه كسي گوشي را برداشته خواسته صداي زنگ آن را قطع كند و يادش رفته به آن پاسخ بدهد. در بين صداهايي كه مانند جر و بحث بود صداي شهابرا شناختم كه مشغول صحبت بود. ابتدا فكر كردم اشتباه مي كنم وقتي دقت كردم شنيدم كه گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#54
Posted: 15 Apr 2012 14:50
- ببين عزيز من اينطور نيست. من برات توضيح مي دم....
با اينكه صداي شهاب عصباني بود اما از طرز صحبتش متوجه شدم كه خودش مي باشد. چشمانم را بستم و نفس عميقي كشيدم. مي دانستم تا لحظاتي بعد صداي دلنشينش را مي شنوم و خود را آماده كرده بودم تا با كلماتي عاشقانه دلتنگياين چند روز را از دل دربياورم. صداهايي كه مي شنيدم مبهم بود و معلوم نبود كه آنجا چه خبر است. كسي هم جوابم را نمي داد گويا فراموش كرده بودند كسي پشت خط است. با خودمفكر كردم شايد وقت مناسبي براي صحبت با او نباشد اما من ديگر فرصتي بهتر از آن پيدا نمي كردم تا با او حرف بزنم.بايد به او مي گفتم كه بعداز ظهر همان روز قرار بود به همراه پرديس و سروش به خريد بروم و پرديس گفته بود مي تواند طوري ترتيب رفتنمان را بدهد كه در حيني كه او و سروش بيرون هستند من بتوانم با شهاب ديداري داشته باشم. البته سروش نبايد كوچكترين بويي از اين ماجرا مي برد و با قابليتي كه پرديس داشت مي دانستم كه اين كار شدني بود.
در حال مرور حرفهايي بودم كه بايد به شهاب مي گفتم كه شنيدم كسي از پشت خط گفت :
- الو. الو
قبل از اينكه تلفن را قطع كند گفتم :
- الو. سلام آقا. ببخشيد من با آقاي پژوهش كار داشتم.
- با كي؟
- آقاي پژوهش. شهاب پژوهش.
- شما؟
- من دخترخالشون هستم.
شخصي كه پشت گوشي بود لحظه اي مكث كرد و بعد گفت:
- ببخشيد خانم. ايشون نيستند.
حال عجيبي شدم احساس كردم از بلندي به زير افتادم. من لحظاتي قبل صداي شهاب را شنيده بودم. گفتم :
- ببخشيد نمي دونيد كي تشريف ميارن؟
- والله چه عرض كنم. نمي دونم خانم. يعني اطلاعي ندارم.
با حالتي وارفته تشكر كردم و گوشي را سرجايش گذاشتم. اما صدايي در گوشم زنگ مي زد كه شهاب آن جا بود. اما چرا نخواست با من صحبت كند. شايد از اينكه گفته بودم دخترخاله اش هستم مرا نشناخته بود. با خودم گفتم اي كاش اسمم را مي گفتم. اي كاش مي گفتم به او بگوييد نگين كارش دارد. نمي دانستم چه بايد بكنم. همان لحظه تلفن زنگ زد و من به خيال اينكه شهاب با منزلمان تماس گرفته با شتاب تلفن را جواب دادم. از بدشانسي پيروز پشت خط بود. با شنيدن صدايم سلام كرد و من كه شوقم از شنيدن صداي او فروكش كرده به آرامي جوابش را دادم. پيروز گفت :
- مثل اينكه منتظر كسي بودي.
از طرز صحبتش جا خوردم اما خودم را كنترل كردم و گفتم :
- بله. نه. چطور مگه؟
- اولش با خوشحالي گوشي را برداشتي اما بعد...
- آه. بله. راستش منتظر تلفن دوستم بودم.
- خوش به حال اين دوستت كه دست كم با لحن خوش با او حرف مي زني. ما كه از وقتي اومديم يك روي خوش ازت نديديم.
چيزي نداشتم تا در جواب او بگويم و ترجيح دادم سكوت كنم.
- نگين هنوز اونجا هستي؟
- بله.
- مثل اينكه حواست اونجا نيست.
- نه. داشتم فكر مي كردم اگه دوستم بخواد زنگ بزنه تلفن اشغاله.
- خُب فهميدم. يعني اينكه زحمت رو كم كنم.
از اينكه منظورم را متوجه شده بود به هيچ وجه ناراحت نشدم.پيروز گفت :
- يك پيغامي براي زندايي داشتم بهش مي رسوني؟
- بله بفرماييد.
- به زندايي بگو براي فردا شب جايي قرار نذاره چون به همراه دايي ناصر و بچه ها مي خواهيم بريم بيرون. مي خوامقبل از عروسي پرديس سور شركت تازه تاسيسم رو بدم.
با كنايه گفتم :
- زحمت مي كشيد.
پيروز خنديد و گفت :
- اما يك پيغام هم براي خودت دارم. گوشِت با منه؟
چيزي نگفتم و پيروز ادامه داد :
- نگين. من هنوز سر حرفم هستم. دوست دارم اين رو هم بدونيكه مخالفتي با درس خوندنت ندارم. خودتم بهتر از هر كس ديگه اي اينو مي دوني اما اگه تو بهانه ديگري داري كه پشت درس اونو پنهون كردي دوست دارم بهم بگي.
لبم را گزيدم و با نگراني چشمانم را بستم. صداي پيروز مرا به خود آورد :
- خداحافظ.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#55
Posted: 15 Apr 2012 14:50
تا بعد از ظهر يك بار ديگر به مغازه شهاب زنگ زدم به اميد اينكه مثل آن موقع ها خودش جواب تلفن را بدهد اما وقتي صداي ناآشنايي را شنيدم بدون اينكه جوابي بدهم تلفن را سرجايش گذاشتم. خيلي كلافه و سر درگم بودم و در اين مدت هم از بيتا خبري نداشتم. همان لحظه به بيتا زنگ زدم اما او خانه نبود و مادرش گفت كه به همراه سام براي ديدن تالاريرفته كه قرار است براي جشن ازدواجشان رزرو كنند. به شايسته خانم گفتم كه هر وقت بيتا به منزل برگشت با من تماس بگيرد.
شب ساعت هشت و نيم بود كه بيتا زنگ زد و من بعد از احوالپرسي از او احوال شهاب را از او پرسيدم. بيتا خبري از شهاب نداشت و گفت كه چند وقتي است به دليل گرفتاري و كارهايي كه مربوط به عروسي شان است حتي فرصت نكرده به من هم تلفن كند. سام هم در مورد شهاب چيزي به او نگفته است. از بيتا خواستم كه در مورد شهاب از سام خبرگيري كند و بعد به من اطلاع بدهد و از او خواهش كردم كه سام نفهمد من از او خواسته ام كه اين كار را بكند.
بعد از صحبت با بيتا تا حدودي خيالم راحت شد زيرا مي دانستم كه بيتا در مورد خواسته ام كوتاهي نخواهد كرد.
عصر روز بعد به همراه تمام اعضاي خانواده كه شامل پريچهر و صادق و سروش و همچنين خانواده عمو كه اميد هم ديگر عضوي از آن شده بود با پنج ماشين به سمت پارك ملت رفتيم و بعد از آن براي شام به رستوران مجلل هتل استقلال رفتيم كه پيروز از قبل برايمان ميز رزرو كرده بود. آن شب بعد از مدتها احساس سرحالي و نشاط مي كردم و اين احساس خوشايند در رفتارم نيز تاثير گذاشته بود. پيروز آن شب توجه زيادي به من نشان مي داد و اين كار پيروز موجب حسادت نيشا و نگاه هاي چپ چپ نويد مي شد. راستش از اين موضوع نه تنها بدم نيامده بود بلكه براي اولين بار دوست داشتم نسبت به محبت پيروز احساسات به خرج دهم امااين تا زماني بود كه زن عمو در موقعيتي آهسته زير گوشم گفت :
- نگين نمي دونستم اينقدر بلايي. با دست پس مي زني، با پا پيش مي كشي؟ بيچاره پسر مردم.
لحن زن عمو موقعي كه مي گفت پسر مردم حالتي داشت كه گويي منظور او كسي غير از پيروز است. حالت كلامش مثل اينبود كه مي خواست مرا به ياد كسي بياندازد. به هر صورت نفهميدم در اين كلام چه سري نهفته بود كه دلم مي خواست بزنم زير گريه. شايد نفهميده به شهاب خيانت كرده بودم امااين كار من فقط به خاطر احساس كينه نسبت به نويد و فخرفروشي به نيشا بود. اما همين كلام زن عمو آبي بود كه روي احساسات من ريخته شد و از همان لحظه باز به لاك خودم فرو رفتم.
وقتي به خانه برگشتيم هر چقدر مادر پاپي ام شد كه زن عمو چه به من گفت كه اخلاقم صد و هشتاد درجه تغيير كرد چيزي نگفتم. اما از زن عمو كه با اين حرف شهاب را به يادم آورده بود متشكر بودم.
روز بعد بيتا به من زنگ زد و گفت كه از سام حال شهاب را پرسيده و او با حالت طنز گفته بود كه حالش بد نيست اما كشتيهاش غرق شده و چك هاشم برگشت خورده. بيتا از او پرسيده بود كه معني حرفش چيست اما سام براي دادن جواب طفره رفته بود و بيتا ترسيده اگر زياد كنجكاوي كند سام فكرهايي كند.
دل به دريا زدم و از بيتا خواستم تا به سام بگويد كه مي خواهم با شهاب صحبت كنم و بيتا قول داد كه ترتيب اين كار را بدهد. اما تا چند روز هرچه منتظر تلفن بيتا شدم بي فايده بود به ناچار خودم با او تماس گرفتم و او گفت كه گرفتاري هاي پيش از مراسم عروسي وقتي برايش نمي گذارد تا با من تماس بگيرد.
با اينكه رويم نمي شد اما از بيتا پرسيدم :
- بيتا جون به سام گفتي من مي خواهم با شهاب صحبت كنم؟
- آره بخدا يك بار نه سه چهار بار اين موضوع رو يادآوري كردم اما هردفعه يك بهانه مي آورد تا آخر كه ديروز خيلي جدي اين موضوع رو عنوان كردم سام گفت كه شهاب براي مدتي به دبي رفته.
- دبي؟ براي آوردن جنس؟
- والله نمي دونم. اما مثل اينكه سام مي گفت براي كار رفته.
- كار؟ اونجا؟
- نگين بخدا نمي دونم. سام كه اين جور مي گفت.
احساس كردم بيتا از چيزي ناراحت است فكر كردم شايد با سام جر و بحث كرده و يا شايد گرفتاري هاي قبل از ازدواج او راخسته كرده است. بيتا كسي نبود كه در مكالماتي كه مي كرديم براي خداحافظي پيش قدم شود. پرسيدم :
- بيتا چيزي شده؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#56
Posted: 15 Apr 2012 14:51
اول كمي از صحبت طفره رفت ولي وقتي اصرار كردم گفت :
- از دستت يك كم ناراحتم.
- از دست من؟ براي چي؟
- فكر مي كنم تو با من صادق نبودي.
- بيتا معلومه چي مي گي؟
- آره نگين. مي فهمم چي مي گم.
- بيتا تو رو خدا درست حرف بزن ببينم چي مي گي؟
- نگين تو به من نگفته بودي نامزد داري.
- نامزد؟! بسم الله معلومه چي مي گي؟
- باور كن دروغ نمي گم. پسرعموت به شهاب گفته نامزد داري تازه عكسي را كه با هم انداختيد هم بهش نشون داده.
مغزم كار نمي كرد. گويا صداي بيتا را در خواب مي شنيدم. من؟نامزد؟! خداي من نكند شهاب حرف نويد را باور كرده بود و آن روزي كه به مغازه تلفن كردم و صداي او را شنيدم وآن مرد گفت كه او نيست به خاطر اين بوده كه او نخواسته با من حرف بزند. با صدايي كه از ناراحتي مي لرزيد گفتم :
- بيتا. گوش كن تو رو به خدا كاري كن كه من با شهاب صحبت كنم. بهش بگو نگين گفت به همون كه مي پرستي نويد دروغ گفته و نامزدي در كار نيست. بيتا به خدا راست مي گم.
- نگين نمي خواد خودت رو ناراحت كني من همون موقع به سام گفتم كه اين امكان ندارد و تو اگر نامزد كرده باشي اولين نفر من باخبر مي شوم اما سام گفت كه مامانت به عمه اش هم گفته كه قراره ازدواج تو را با كس ديگري گذاشته اند.
كم مانده بود ديوانه شوم :
- مامانم؟! عمه سام؟! كي؟
- نگين بيچاره من. مثل اينكه تو از چيزي خبر نداري. عمه سامهمون خاله شيرين و شهابه كه با مامانت صحبت كرده بودتا قرار خواستگاري رو بذاره كه مامانت گفته بود ببخشيد ما به هر كسي كه از راه برسه دختر نمي ديم به پسرتونم بگيد سر راه دختر ما سبز نشه چون اون موقع طور ديگه اي رفتار مي كنيم.
سرم گيج مي رفت اما ميبايست مي فهميدم دور و برم چه خبرست. به بيتا گفتم :
- اما روزي كه خاله شهاب به خونمون زنگ زده بود پرديس شنيده كه مامان گفته دخترم داره درس مي خونه فعلا قصد ازدواج نداره. يعني پرديس بهم دروغ گفته؟ آخه مامانم چطورمي تونه چنين چيزي رو بگه؟
- اون دفعه رو نمي گم.
- چي؟
- بَه. نگين فكر مي كنم نمي دونستي كه نسرين خانم بعد از اون دوبار ديگه هم به خونتون زنگ زده و از مامانت خواسته كه اجازه بدهند اونا به منزلتان بيايند تا بيشتر با خانواده آنهاآشنا بشين؟
اين كلام بيتا مانند آب يخي بود كه رويم ريخته شد:
- دو بار ديگه؟
- آره سام مي گفت بعد از اينكه براي اولين بار نسرين خانم به خونتون زنگ مي زنه و مامانت جواب رد مي ده شهاب باز هم به خاله اش اصرار مي كنه تا باز هم زنگ بزنه و از مامانت خواهش كنه تا اجازه بدهد يك ملاقات حضوري با او داشته باشه تا بتونه او را قانع كنه اما مثل اينكه مامانت از جريان دوستي تو و شهاب خبر داشته كه به نسرين خانم مي گه ما تو فاميل از اين برنامه ها نداشتيم و پدر نگين اجازه نمي دههر كسي بخواد خودش رو خواستگار دخترش جا بزنه. نمي دونم نگين اما مثل اينكه مامانت فكر مي كنه شهاب از اين پسرهاي خيابونيه كه بگرده دنبال يه دختري كه وضع ماليش خوب باشه بخواد از اين راه آينده شو تامين كنه.
بيتا صحبت مي كرد و من بي صدا اشك مي ريختم. بيتا گفت كه خاله شهاب بعد از سومين باري كه به خانه مان زنگ مي زنه و مادرم به او مي گويد كه نگين نشون شده كسيست خواهش مي كنم ديگر اينجا زنگ نزنيد. با ناراحتي به شهاب گفته كه از فكر اين دختر بيرون بياد و يا ديگر از او نخواهد خودش را خوار و سبك كند و شهاب بعد از اينكه موفق نمي شود خاله اش را قانع كند تا بار ديگر براي خواستگاري از تو اقدام كند با قهر منزل خاله اش را ترك مي كند و حتي براي ديدن شبنم هم به منزل آنها نمي رود.
با اينكه سوالات زيادي در ذهنم بود كه بايد از بيتا مي پرسيدماما گريه مجال صحبت را به من نمي داد گويا غم با خبر شدناز اين اتفاقات و دوري از شهاب دست به دست هم داده بود تا زمينه را براي گريه بي امان فراهم كند. بدون خداحافظي گوشي را گذاشتم و همان طور كه سرم را روي دستم مي گذاشتم به اين فكر كردم كه چقدر بدبختم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#57
Posted: 15 Apr 2012 14:51
بعد از اينكه خوب عقده دلم را خالي كردم و تا حدودي آرام شدم به فكر فرو رفتم. حالا معني خيلي چيزها را مي فهميدم. حرفهاي ضد و نقيض سام كه يك بار به بيتا گفته بود كه شهاب مشكل چك پيدا كرده و حالا هم كه مي گفت براي كار به دبي رفته همه براي اين بود كه شهاب ديگر نمي خواست مرا ببيند و يا شايد آنها مي خواستند كه من ديگر شهاب را نبينم تا او كم كم مرا از ياد ببرد. آخرين حرفي كه به بيتا زدم اين بود كه اگر شهاب را ديد به او بگويد كه هر چه شنيده دروغ بوده و جز اينكه من دوستش دارم و مي خواهم او را ببينم.در حالي كه باز هم دلم مي خواست بگريم اما اميدوار بودم كه در روزهاي بعد خبري از او بدست آورم.
دو روز بعد هنگامي كه بعد از اتمام كلاس با اتوبوس به خانهبرمي گشتم همانطور كه از پشت پنجره اتوبوس به رفت و آمد آدم ها و ماشين ها نگاه مي كردم چشمم به ماشيني افتاد كه به نظرم خيلي آشنا آمد بخصوص خرس عروسكي پشت ماشين. همان لحظه به ياد آوردم كه زماني نه چندان دور به همراه شهاب سوار اين ماشين شده بودم. اشتباه نمي كردم اين همان دوو سي يلويي بود كه شهاب مي گفت مال شوهرخاله اش است. سعي كردم داخلش را ببينم. ازدحام مسافراني كه از اتوبوس پياده مي شدند اين فرصت را به من داد تا بتوانم شخصي را كه پشت فرمان نشسته بود ببينم. مردي مسن با موهاي جوگندمي پشت فرمان نشسته بود. حدس مي زدم كه او شوهرخاله شهاب باشد. همان طور كه او را نگاه مي كردم در فكر روزي بودم كه با شهاب به ميدان ان قلاب رفته بوديم كه متوجه شدم مرد از ماشين پياده شد و با نگاه نگراني به سمتي نگاه كرد و سرش را تكان داد و از حركت لبهايش خواندم كه مي گفت :
- چي شد؟
ناخودآگاه مسير نگاه مرد را دنبال كردم و سرم را به سمتي كه مرد اشاره مي كرد چرخاندم از چيزي كه مي ديدم كم مانده بود فرياد بكشم. شهاب را ديدم كه به سمت ماشين مي آمد و سرش را با تاسف تكان مي داد. خداي من چقدر تغيير كرده بود احساس كردم در اين مدت كمي لاغرتر شده بود و ته ريشي روي صورتش نمايان بود كه برايم خيلي تازگي داشت. موهايش را كوتاه كرده بود. چهره شهاب مثل هميشه دوست داشتني بود. اما چيزي كه باعث نگراني ام مي شد دست راستش بود كه با باند سفيدي بسته شده بود وقتي دقت كردم باندي هم قسمت راست سرش روي پيشاني بود. همين كه خواستم به جزئيات صورتش كه به نظرم مي رسيد آثار زخم و خراشيدگي بود دقت كنم، اتوبوس به راه افتاد. با به حركت درآمدن اتوبوس احساس كردم دير بجنبم او را از دست خواهم داد. با شتاب به شيشه اتوبوس زدم و بي توجهبه مسافراني كه هاج و واج مرا نگاه مي كردند فرياد زدم :
- شهاب. شهاب.
اما او صدايم را نشنيد و اتوبوس از او دور و دورتر شد. همان طور كه با عجله جمعيت را مي شكافتم و به سمت در خروجي مي رفتم با صداي بلندي گفتم :
- آقاي راننده لطفا نگه داريد.
ابتدا صدايم به گوش راننده نرسيد اما چند نفر از قسمت مردها به راننده گفتند كه نگه دارد و لحظه اي بعد اتوبوس ايستاد. در حالي كه صداي راننده را مي شنيدم كه غر مي زد از اتوبوس پياده شدم و در جهت مخالف شروع به دويدن كردم در همان حال با خودم فكر مي كردم كه در حضور شوهرخاله او چه مي توانم به او بگويم و بدون اينكه پاسخي به پرسش خودم بدهم گفتم هرچه باداباد. واقعا برايم مهم نبود كه شوهرخاله شهاب در موردم چه فكري خواهد كرد. تنها چيزي كه برايم مهم بود ديدن شهاب و شنيدن صدايش بود.همين و بس. هنوز به ايستگاهي كه شهاب را ديده بودم نرسيده بودم كه از دور ماشين شوهرخاله او را ديدم كه حركت كرد و دور شد. نااميد ايستادم. نفسم در حال بند آمدن بود و عرق از سر و رويم مي چكيد. به راهي كه ماشين در آن گم شده بود انداختم و آهي كشيدم و آرام آرام به سمت ايستگاه رفتم تا با اتوبوس بعدي به خانه بروم.
وقتي به خانه رسيدم بدون اينكه اشتهايي براي خوردن داشته باشم به بهانه خستگي به اتاقم رفتم و روي تختم دراز كشيدم.اين روزها رابطه ام با مادر و بقيه كمي سرد شده بود اما نمي توانستم سردي رفتارم را آشكارا نشان بدهم زيرا مادر هنوز نمي دانست من از تمام ماجرا خبر دارم. با اينكه دوست نداشتم با پرديس هم كه چندي بعد از پيشم مي رفت رفتار سردي داشته باشم اما گويي اين احساس دست خودم نبود. دليلديگر اين سردي نسبت به پرديس وجود سروش بود و حقيقت اين بود كه هر بار پرديس و سروش را مي ديدم كه دست در دست هم به تفريح و خريد مي روند و كسي نيست تا به عشق آنها اعتراض كند، حرص مي خورم. مي دانستم كه به پرديس حسادت مي كنم اما اين حسادت هم دست خودم نبود. من شهاب را مي خواستم با تمام وجود و مي دانستم شهاب هم فقط خودم را دوست دارد و آنطور كه بقيه فكر مي كردن چشمش به دنبال مال و اموال پدرم نيست.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#58
Posted: 15 Apr 2012 14:52
حالا مي فهميدم اصرار شهاب براي اينكه مي خواست مرا ببيند براي چه بود او مي خواست از خودم بشنود كه آيا قرار است با كس ديگري ازدواج كنم يا حرفهاي نويد بي اساس بوده است. هر وقت ياد نويد و كاري كه كرده بود مي افتادم او را نفرين مي كردم.
وقتي چند روز ديگر گذشت و ديدم كه از بيتا خبري نيست به اين فكر افتادم كه بايد خودم دست به كار شوم و از شهاب خبري بگيرم. من بايد او را مي ديدم و با او صحبت مي كردم به خاطر همين صبح روز دوشنبه وقتي از خواب برخاستم ابتدا نقشه ام را مرور كردم و طبق برنامه هر روز به قصد رفتن به آموزشگاه از خانه خارج شدم. ديگر چيزي به عروسي پرديس نمانده بود و اين روزها سر مادر شلوغ بود اما بر خلاف عروسي پريچهر اين بار شش دانگ حواسش پيش من بود زيرا همين كه مرا حاضر و آماده براي رفتن ديد گفت :
- نگين هنوز كه ساعت ده نشده مي خواي بري.
الان نمي رم، حاضر شدم برم تو حياط كمي درس بخونم.
مادر سرش را تكان داد و ديگر چيزي نگفت. براي اينكه خيال او را راحت كنم گذاشتم ساعت ده شود و طبق روزهايي كه به كلاس مي رفتم از حياط مادر را صدا كردم و با او خداحافظي كردم. وقتي به سر ميدان رسيدم به جاي سوار شدن به اتوبوسهايي كه به طرف خيابان سهروردي مي رفت سوار تاكسي هايي شدم كه به طرف ميدان وليعصر مي رفت. نمي دانستم اين شهامت را از كجا آورده ام اما مي بايستي مي فهميدم كه شهاب كجاست. در حيني كه تاكسي به طرف ميدان وليعصر مي رفت با خودم فكر كردم اگر آشنايي مرا ديد چه چيزي به او بگويم. وقتي راننده گفت : خانم ميدان وليعصر. به خودم آمدم و متوجه شدم به مقصد رسيده ايم اما من هنوز پاسخي براي سؤالم پيدا نكرده بودم. به سرعت كرايه رانندهرا پرداختم و از تاكسي پياده شدم. با اينكه رفت و آمد خيلي عادي و مانند هميشه بود اما من احساس مي كردم همه مردمي كه از كنارم مي گذرند از كاري كه مي خواهم انجام بدهم باخبرند. وقتي ورودي پاساژ را ديدم از ترس عرق كرده بودم و پاهايم بي حس شده بودند. نمي دانستم اگر با شهاب مواجه شوم چه به او بگويم فكر اينكه مبادا او ديگر نخواهد مرا ببيند ديوانه ام مي كرد. در آن لحظه ها تمامي صحنه هاي برخوردم با او را از ابتداي آشنايي مرور كردم در تمام اين مدت اتفاقي كه باعث سرد شدن او از من شود وجود نداشت. شهاب حتي دستم را لمس نكرده بود من در اين فكر بودم علت اينكه او نمي خواهد خودش را به من نشان بدهد چه مي تواند باشد. سام به بيتا گفته بود او براي كار به دوبي رفته حال آنكه روز گذشته من او را در خيابان ديده بودم اين چه معني مي توانست داشته باشد جز اينكه شهاب خود را از من دور مي كند، اما براي چه؟ او حتي با من صحبت نكرده بود و از خودم نشنيده بود كه با كس ديگري قرار ازدواج دارم. امكان نداشتشهاب بدون اينكه از خودم بشنود كه او را نمي خواهم، بخواهد از من فاصله بگيرد. نه اين موضوعي نبود كه شهاب را از من دور مي كرد. در اين افكار غرق بودم كه با صداي مردي به خود آمدم.
- خانم لطفا بريد كنار.
برگشتم و مرد مسني را ديدم كه بسته بزرگي را حمل مي كردو متوجه شدم درست وسط پلكان ايستاده ام و راه او را سد كرده ام. خودم را كنار كشيدم و با قدمهايي لرزان از پله هاي پاساژ يكي يكي پايين رفتم. با هر قدمي كه برمي داشتم بيحسي پاهايم بيشتر و بيشتر مي شد بطوريكه حس مي كردمقدم ديگري نمي توانم بردارم. هنوز در اين فكر بودم كه با ديدن شهاب چگونه بايد رفتار كنم آيا مي بايست به خاطر سردي رفتارش با او قهر مي كردم اگر اين طور بود آنجا چه مي كردم. آيا بايد نشان مي دادم اتفاقي گذرم به آنجا افتاده يا.... نه تمام دليل ها و منطق ها برايم بي معني جلوه مي كرد. بايد خودم بودم و صادقانه نشان مي دادم كه دوري اش برايم سخت بوده كه باعث شده پيه دعوا و مرافعه را به تنم بمالم و خودم را به آنجا برسانم. بايد به او مي فهماندم كه او را دوست دارم و همان طور كه او انتظار داشت اين عشق را ثابت مي كردم. به خودم آمدم و متوجه شدم كه باز هم از
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#59
Posted: 15 Apr 2012 14:52
زمان خارج شده ام. نفس عميقي كشيدم و به سمت مغازه او قدم برداشتم. با ديدن آنجا و تصور ديدن او ضربان قلبم وحشتي در وجودم ايجاد كرد. بدون ترديد قدمي براي رفتن به داخل مغازه برداشتم. آنقدر در هول و هراس ديدن او بودم كه متوجه نشدم اجناس داخل ويترين به سبك ديگري چيده شده است. تا زماني كه پا درون مغازه گذاشتم متوجه اين موضوع شدم. پس از ورود لحظه اي احساس پشيماني كردم اما با شنيدن صداي سلامي ترس را فراموش كردم و به طرف پيشخان مغازه برگشتم. مرد جا افتاده اي را ديدم كه با لبخندي ورودم را خوش آمد گفت :
- بفرماييد خانم.
نمي دانستم چه بگويم. بعد از مكثي قيمت لباسي را كه همانلحظه به چشمم خورد پرسيدم. آن مرد با لبخند و لحني كه نشان مي داد متوجه شده است كه من به دنبال جن 30 وارد مغازه نشده ام پاسخم را داد.
تشكر كردم و چرخي زدم تا از مغازه خارج شوم كه صداي مرد مرا در جايم نگه داشت.
- دوشيزه خانم مي تونم كمكتون كنم؟
لحظه اي مكث كردم اما بعد ترديد را كنار گذاشتم و گفتم :
- ببخشيد من با آقا شهاب كار داشتم.
مرد نگاهي به سرتا پايم انداخت. نگاهي كه شايد هزاران نكته ناگفته در آن بود اما هرچه بود از طرز نگاهش خوشم نيامد. كلاسورم را به سينه ام فشردم. مرد لحظه اي مكث كرد و با لبخندي كه به نظرم خيلي كريه و زشت بود گفت :
- آقا شهاب؟
دندانهايم را به هم فشردم تا حقارتي را كه در وجودم احساس مي كردم مهار كنم. در آن لحظه احساس دختر ولگردي را داشتمكه به دنبال مردي كه قالش گذاشته راه افتاده است. شايد اين فكر درست نبود اما نگاه مرد اين حس را به من القا مي كرد. از ميان دندانهاي به هم فشرده ام گفتم :
- بله آقا ايشون قبلا اينجا بوتيك داشت.
- شما چه نسبتي با ايشون داريد؟
اخمي كردم و گفتم :
- ببخشيد مثل اينكه من اشتباه آمده ام.
و قدمي برداشتم تا از مغازه خارج شوم كه مرد گفت :
- خانم صبر كن.
بدون اينكه تغييري در چهره ام بدهم برگشتم و او را نگاه كردم. مرد لبهايش را جمع كرد و گفت :
- من كه چيزي نگفتم شما ناراحت شديد. نمي دونم شما چه كسي رو مي خواهيد اما نشوني جديد اوني كه قبلا اينجا كار ميكرد رو مي تونم بهتون بدم. ولي فكر كنم اسم اون آقا كاظم معيني بود. البته شايد اسم ديگه اش شهاب باشه. حالا خودتون مي دونيد.
سرم را به زير انداختم و گفتم :
- ممنونم. لطف كنيد نشوني رو بهم بديد.
مي دانستم كاظم شريك شهاب بوده است و چندبار نامش را شنيده بودم. مرد روي يك تكه كاغذي چيزي نوشت و بعد آن را به طرف من گرفت. كاغذ را از او گرفتم و بدون آنكه بخوانم آن را در جيب مانتويم گذاشتم و بعد از تشكر به سرعت از مغازه بيرون آمدم. سوار خودرويي شدم كه به طرف ميدان هفت تير مي رفت و تازه آن وقت كاغذ را از جيبم بيرون آوردم و به نشاني نگاه كردم. نوشته بود : خيابان رفاهي فروشگاه لاله. شماره تلفني هم پايين آدرس بود كه با ديدنآن نفس راحتي كشيدم زيرا اين شماره تلفن من را از رفتن به مكاني كه به هيچ عنوان با آن آشنايي نداشتم، مي رهاند. وقتيبه ميدان هفت تير رسيدم ساعت يازده و نيم ظهر بود و مي بايست طبق روال هرروز ساعت دوازده و ده دقيقه خانه مي بودم.نمي دانستم اين مدت را چه كنم، به فكرم رسيد كه از اين مدت استفاده كنم و تلفني به مغازه اي كه آدرسش را داشتم بزنم. به طرف كيوسك تلفن سر خيابان رفتم اما از ترس اينكه كسي من را ببيند منصرف شدم و به طرف سوپرماركتي كه تلفن سكه اي داشت رفتم.
وقتي شماره تلفن را مي گرفتم دستانم مي لرزيد و مواظب بودم مبادا توسط آشنايي غافلگير شوم. بعد از سه چهار بوقتماس برقرار شد. در همان لحظه اول صداي كاظم را شناختم.
- الو بفرماييد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#60
Posted: 15 Apr 2012 14:53
وقتي شماره تلفن را مي گرفتم دستانم مي لرزيد و مواظب بودم مبادا توسط آشنايي غافلگير شوم. بعد از سه چهار بوقتماس برقرار شد. در همان لحظه اول صداي كاظم را شناختم.
- الو بفرماييد.
با صدايي كه از خوشحالي مي لرزيد، گفتم :
- سلام.
- سلام بفرماييد.
- ببخشيد من با آقا شهاب كار دارم
كاظم لحظه اي مكث كرد و بعد گفت :
- شما؟
مي دانستم راه گريزي ندارم و بايد خود را معرفي كنم با صداي آرامي گفتم :
- من....
نمي دانستم خود را به چه عنواني بايد معرفي كنم. دلم را به دريا زدم و گفتم :
- مي تونم با خودشون صحبت كنم؟
- خانم نمي دونم كي اين شماره رو به شما داده. اما شهاب مدتيست كه ديگر با من كار نمي كند.
دلم مي خواست روي زمين بنشينم. صداي مرد را شنيدم كه گفت :
- ببخشيد شما نگين خانم هستين؟
لبم را گزيدم. نمي دانم از كجا مرا شناخته بود اما ديگر برايم فرقي نداشت به هر حال شهاب ديگر آنجا نبود:
- بله خودم هستم.
- پس مي تونم راحت با شما صحبت كنم. راستش شهاب از وقتي كه دسته چكش را گم كرد به مشكل مالي برخورد كه خودش از من خواست جدا بشيم. باور كنيد خيلي بهش اصرار كردم كه يك جوري ترتيب بديم كه با همين سرمايه كار را ادامه بديم اما او به خاطر اينكه من متحمل ضرر نشم، قبول نكرد. الان هم چند وقتيست كه ازش خبر ندارم فكر مي كنم خونهشو عوض كرده چون هرچي به خونه اش زنگ مي زنم كسي جواب نمي ده. منم با او كار واجبي دارم. اما نمي دونم چطور پيداش كنم.
با صدايي كه ديگر رمقي در آن نمانده بود گفتم :
- از لطفي كه كرديد ممنونم.
- نگين خانم اگر شهاب با شما تماس گرفت بهش بگيد كه كاظم گفت با من حتما تماس بگيره. من نشوني و شماره تلفنمو به مغازه قبلي دادم و گفتم كه اگر شهاب تماس گرفت بهش بدن.
- آقا كاظم من شماره شما رو از همون آقا گرفتم. اگر ايشان راديدم چشم حتما پيغام شما رو بهش مي دم.
گوشي را گذاشتم و در حالي كه به شهاب فكر مي كردم به طرف خانه رفتم. شريكش مي گفت دسته چكش را گم كرده پس سام درست مي گفت كه مشكل چك پيدا كرده. اما چرا گفته بود كه براي كار به دبي رفته. نكنه قرار بود به دبي برود. بايد از بيتا مي پرسيدم. حتما به من مي گفت قضيه از چه قرار است. وقتي به خانه رسيدم هنوز به ساعت ورودم كمي مانده بود اما من خسته تر و بي حوصله تر از آن بودم كه بخواهم دقايقي ديگر را صبر كنم.
عصر همان روز به بيتا زنگ زدم اما او گفت كه هنوز شهاب را نديده است و همچنين خبري از او ندارد فقط مي داند كه او به دبي رفته تا كار كند و معلوم نيست كي به ايران برمي گردد. از بيتا پرسيدم كه از كجا مطمئن است كه شهاب به دبي رفته و او گفت كه خودش از عمه اش پرسيده است. حالا من نيزمطمئن بودم كه بيتا به من دروغ مي گويد. در آن لحظه آنقدر احساس نااميدي مي كردم كه ناخودآگاه زدم زير گريه. بيتا كه معلوم بود از گريه من خيلي متاثر شده با ناراحتي گفت:
- نگين تو رو به خدا گريه نكن. دلم اينجوري ريش ميشه، تو كه مي دوني چقدر دوستت دارم.
- چرا گريه نكنم در حالي كه مي دونم بهم دروغ مي گي.
- من بهت دروغ مي گم؟ يعني تو باور نداري دوستت دارم و از گريه ات ناراحت مي شم.
- نه اونو نمي گم. بيتا تو به من مي گي كه مطمئني كه شهاب رفته دبي اما من خودم ديروز اونو ديدم.
بيتا مكث كرد و همين به من فهماند كه او خبرهايي دارد كه نمي خواهد من چيزي بدانم. صداي بيتا كه حدس زدم گريه ميكند، لرزيد :
- نگين حتما اشتباه كردي شهاب مدتيه كه رفته دبي.
اشك مجال صحبت را به من نمي داد اما من بايد حرف مي زدم. اشك هايم را پاك كردم و گفتم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن