ارسالها: 7673
#61
Posted: 15 Apr 2012 14:53
- به من نگو كس ديگري رو با شهاب اشتباه گرفتم. خودش بود. شهاب بود. شهاب من مي فهمي؟ اما اگه ديگه نمي خواد من رو ببينه اين چيز ديگه ايه. بيتا تقصير من چيه كه پدر و مادرم بدون توجه به خواسته من به اون جواب رد دادن يا پسرعموم يا اوناي ديگه هزار تا دروغ به هم بافتن و تحويلش دادن. بيتا به من بگو بايد چيكار كنم تا اون بفهمه كه من هيچ وقت بهش دروغ نگفتم و به جز او كس ديگه اي تو زندگي من نبوده. بيتا نگو نه چون مي دونم به شهاب دسترسي داري دوست دارم اگه ديديش بهش بگي نگين گفت رسم مردي و مروت اين نبود كه دلي رو بهت بسپارن و قبل از اينكه اونو به صاحبش برگردوني بذاري بري. بيتا....
ديگر نتوانستم ادامه بدهم و در حالي كه با صداي بلند گريه مي كردم تلفن را قطع كردم.
مدتي گريستم. احساس آرامشم را به دست آوردم اما از تمام دنيا بيزار بودم و در همان حال چشمم به ميز تحرير و جزوه هاي كنكوري كه روي آن بود افتاد. به طرف ميز رفتم و نگاهي به برگه هاي جزوه انداختم. با اينكه براي نوشتن انها خيلي زحمت كشيده بودم اما با حرص پاره پاره شان كردم گويي آن ها در جدايي شهاب از من مقصر بودند با تمام اينها هنوز دلم آرام نشده بود. مي خواستم از شهاب متنفر باشم. اما نمي توانستم و همين مرا بيتاب مي كرد من هنوز او را دوست داشتم و نديدن او بدون اينكه خللي در علاقه ام به وجود بياورد، آتش عشقم را به او تيزتر كرده بود. گريه هم دردي از دلم دوا نمي كرد. عاقبت تكه كاغذي برداشتم و با خودكار رويآن نوشتم :
بي وفا بين. پس از رفتن من نپرسيد كجا رفت؟
چرا رفت؟ چه آمد به سرش ؟
از اول وفا نمودي چندان كه دل ربودي، چو مهر
سخت كردم سست آمدي به ياري. چنانت
دوست مي دارم كه اگر روزي فراق افتد تو دوري
از من تواني كرد و من دوري از تو نتوانم نمود.
اي رفته به قهر وعده هاي تو چه شد؟
مهر تو كجا رفت و وفاي تو چه شد؟
اين تيرگي آخر ز كجا روي آورد؟
آن آينه رخسار صفاي تو چه شد؟
ساعتي از صحبت من با بيتا گذشته بود با اين كه كلي گريه كرده بودم اما هنوز آرام نشده بودم و دلم مي خواست باز هم گريه كنم به خصوص كه هر وقت به ياد شهاب و چشمان زيبايش مي افتادم دوست داشتم با صداي بلند گريه كنم. صداي پرديس به گوشم خورد كه با شادي به سمت اتاقمان مي آمد. در همان حال با صداي بلند با كسي صحبت مي كرد. دوست نداشتم پرديس بفهمد گريه مي كرده ام اما مي دانستم كه چشمان خون افتاده و صورت سرخم مرا لو مي دهد. به طرف پنجره رفتم و دستهايم را به صورتم تكيه دادم و وانمود كردم كه به حياط نگاه مي كنم. پرديس وارد اتاق شد و با ديدن من با صداي بلندي گفت :
- اِ نگين تو اينجايي؟ فكر كردم رفتي بيرون.
براي اينكه به من بند نكند با صدايي كه سعي مي كردم آرامباشد به او سلام كردم و او جوابم را داد و گفت :
- نگين كارت عروسيمو گرفتم بيا بريم پايين ببين چطوره.
بدون اينكه سرم را به طرفش برگردانم گفتم :
- مباركه. ميام مي بينم.
گويا پرديس عجله داشت و فقط امده بود لباسش را عوض كند زيرا به طرف كمدش رفت و به سرعت لباسش را عوض كرد و گفت :
- نگين يه زحمت بكش و مانتو و روسري من رو آويزون كن. سروش پايين منتظره. مي خواهيم كارتها رو بنويسيم. تو نمياي؟
آرام گفتم :
- چرا تو برو من بعد ميام.
راستي مامان كارت داشت. امشب عمو اينا ميان خونمون. اگر كارت تموم شد بيا پايين كمك.
پاسخي ندادم. پرديس در حالي كه موهايش را برس مي كشيد متوجه كاغذهاي پاره روي زمين شد و پرسيد :
- نگين به سرت زده اينا چيه پاره كردي؟
- كاغذ باطله
- حالا چرا اونجا چمبك زدي؟
- دارم هوا مي خورم.
پرديس خنديد و در حالي كه از اتاق خارج مي شد گفت :
- نگين معطل نكني. صداي مامان در مياد طفلك دست تنهاست.
پاسخي به او ندادم و هنگامي كه مطمئن شدم از اتاق خارج شده است از جلو پنجره كنار آمدم. نفس عميقي كشيدم. خودم را آماده كردم تا از اتاق خارج شوم اما قبل از آن مانتو و روسري پرديس را آويزان كردم.
آن شب براي اولين بار دوش به دوش مادر در آشپزخانه مشغول كار بودم و حتي فرصت سرخاراندن نداشتم. با تمام اين ها حتي يك لحظه از فكر شهاب بيرون نيامدم. وقتي كارها تا حدي تمام شد مادر گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#62
Posted: 15 Apr 2012 14:54
- به عنوان اولين درس از خانه داري بعد از اتمام پخت و پز در آشپزخانه به اتاقت برو و لباست رو عوض كن. لباس يه كدبانوي خوب هرگز نبايد بوي آشپزخانه بدهد.
با وجودي كه اين درس را قبلا آموخته بودم براي اطمينان مادر سرم را تكان دادم. از فرصتي كه به دست آمده بود استفاده كردم و به اتاقم رفتم و ديگر دوست نداشتم از آنجا خارج شوم. با شنيدن زنگ خانه كه خبر از آمدن مهمانها مي داد با سستي از جا برخاستم تا لباسم را عوض كنم. به لباسهايم نگاهي انداختم و از بين آنها بلوزي به رنگ سبز تيره و دامني به رنگ مشكي كه برگهايي به رنگ بلوزم داشت برداشتم و پوشيدم و شال حريري به رنگ مشكي به سر كردم و از اتاق خارج شدم. اولين مهمانان دخترعموهايم بودند كه به محض رسيدن مشغول نوشتن پشت كارتها بودند. به پذيرايي رفتم وبا آنها سلام و احوالپرسي كردم و تازه آن وقت بود كه كارت عروسي پرديس را ديدم. كارت او به شكل قلبي طلايي بود كه وقتي باز مي شد دو قلب قرمز و به هم چسبيده داخل آن بود و با خط طلايي نام و فاميل سروش و پرديس روي آن حك شده بود و زير دو قلب نشاني باشگاه محل پذيرايي نوشته شده بود. كارت عروسي كه به سليقه پرديس بود، خيلي زيبا و شكيل بود و من يك عدد از آن را به عنوان يادگاري برداشتم تا پيش كارت عروسي پريچهر در دفتر خاطراتم بچسبانم.
هنوز هوا كاملا تاريك نشده بود كه عمو و زن عمو به همراه نيما به خانه مان آمدند. از نويد خبري نبود و من اميدوار بودم كه او نيايد و چشمم به او نيفتد زيرا نمي توانستم نگاه تمسخرآميزش را تحمل كنم اما از آنجا كه دعاهايم بي اثر شده بود ساعتي بعد او هم آمد و از قضا كسي كه در را به رويش باز كرد ، من بودم. نويد با ديدن منلبخندي زد و من بدون توجه به لبخند او بدون اينكه محلش بگذارم به آشپزخانه رفتم. همان لحظه مادرم ظرفي به دستم دادتا به زيرزمين بروم و مقداري زيتون و خيارشور بياورم. لحظه اي كه از پله هاي زيرزمين بالا مي آمدم صداي باز شدن در راشنيدم. وقتي به طرف در نگاه كردم پيروز را ديدم كه با سبدي گل وارد خانه شد. پيروز با ديدن من لبخندي زد و سرش را خم كرد و گفت :
- سلام.
سعي كردم خشك برخورد نكنم. به زحمت لبخندي زدم و گفتم :
- سلام.
پيروز كاملا به من نزديك شده بود و در حالي كه نگاهي به سر تا پايم مي انداخت گفت :
- نگين امروز چقدر تغيير كردي، تو هميشه من رو به ياد كسي مي اندازي كه يك زمان خيلي بهش علاقه داشتم اما...
پيروز ادامه نداد و با نگاه متفكري به من خيره شد. با اينكه خيلي كنجكاو شده بودم تا بدانم او را به ياد چه كسي مي اندازم اما بدون توجه به حس كنجكاوي ام نگاهم را از چشمانش گرفتم و گفتم :
- خوش آمديد، بفرماييد داخل.
پيروز قدمي جلوتر گذاشت و گفت :
- نگين. اينقدر خشك و رسمي رفتار نكن. با من راحت باش حتي اگر دوست نداشتي تحملم كني راحت بگو اما هيچ وقت نقش بازي نكن چون چشماي قشنگت نمي تونه چيزي رو تو خودش قايم كنه. اينو مي فهمي؟
مانند شاگردي مودب سرم را به زير انداختم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين حاضري ظرفي رو كه دستته با اين دسته گل عوض كني؟ آخه مي دوني من عاشق زيتونم. البته از خيارشورم بدم نمياد اما نه به اندازه زيتون.
سرم را بلند كردم و ظرف زيتون را به او تعارف كردم. پيروز با لبخند زيتوني برداشت و آن را به دهان گذاشت و با لذت سرش را تكان داد. منتظر بودم تا بازهم زيتون بردارد اما او ظرف زيتون را از من گرفت و دسته گل را به طرفم دراز كرد و گفت :
- تقديم به نگين قشنگي كه خيلي بيشتر از زيتون عاشقشم.
ناخودآگاه به چشمانش نگاه كردم. خيلي عميق و گيرا بود. اما از هيجاني كه بايد در وجودم حس مي كردم خبري نبود. كلام او نه هيجان زده ام كرد و نه خجالت زده، گويي هيچ حسي در وجودم نبود. لحظه اي مكث كردم و بعد گل را از او گرفتم. پيروز ظرف خيارشور را هم از من گرفت و اشاره كرد تا داخل بروم و در همان حال گفت :
- نگين مي خوام باهات صحبت كنم.
ايستادم و رويم را به طرف او كردم تا حرفش را بزند. پيروز خنديد و ابتدا به راهرو و بعد به ظرفهاي در دستش اشاره كرد وگفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#63
Posted: 15 Apr 2012 14:55
- نگين مي خوام باهات صحبت كنم.
ايستادم و رويم را به طرف او كردم تا حرفش را بزند. پيروز خنديد و ابتدا به راهرو و بعد به ظرفهاي در دستش اشاره كرد وگفت :
- نه اينجا و نه اين جور. مي خوام با هم بريم بيرون. البته زياد طول نمي كشه اما دوست دارم چيزهايي رو بهت بگم كه حتما لازمه بدوني.
چيزي نگفتم و او ادامه داد :
- موافقي؟
بدون اينكه به صورتش نگاه كنم گفتم :
- نمي دونم !
پيروز لبخندي زد و بعد اشاره كرد كه به داخل برويم. وقتي با دسته گل وارد هال شدم مادر و پدر را ديدم كه منتظر هستند تا از او استقبال كنند و فهميدم علت نيامدن كسي به حياط براي استقبال از او حضور من بوده است. لبخند رضايتي روي لب مادر بود كه احساس مي كردم خونم را به جوش مي آورد. مادررا دوست داشتم اما نمي توانستم رفتار او را تحمل كنم. هرچقدر خودم را قانع مي كردم كه عزيزترين و بهترين كس زندگيم او و پدرم هستند و رضايت آنان بايد مهمترين چيز در زندگي ام باشد اما نمي توانستم حق خودم را ناديده بگيرم. من شهاب را حق خودم مي دانستم و نمي توانستم از او چشم بپوشم.
آن شب تا زماني كه سفره چيده شد پرديس و سروش به همراه نيشا و نيما و نويد و همچنين پيروز مشغول نوشتن اسامي مهمانان پشت كارتهاي عروسي بودند. گاهي صداي نويد مي آمد كه لطيفه اي را تعريف مي كرد و خنده آنان من را مي آزرد به خصوص كه من در حال جان كندن بودم و آنان نشسته بودند و سر خودشان را با نوشتن كارت گرم مي كردند. با اينكه پريچهر و ياسمين در چيدن سفره به من كمكمي كردند اما از بس خم و راست شده بودم كمرم درد گرفته بود. بعد از شام هم كلي ظرف شستم و آشپزخانه را هم تميز كردم. آن شب اولين تجربه كار در خانه را به دست آوردم كه به نظرم خيلي ناخوشايند رسيد. هنگام خواب آنقدر خسته بودم كه گويي كوه كنده بودم. اما با تمام خستگي خوابم نمي برد و فكر شهاب لحظه اي آرامم نمي گذاشت.
صبح روز بعد وقتي از خواب بيدار شدم شوقي براي رفتن به كلاس نداشتم و تصميم گرفتم آن روز را هم به كلاس نروم. وقتي مادر علت نرفتنم را پرسيد، خستگي و سردرد را بهانه كردم. قرار بود فردا كه پنجشنبه بود، جهيزيه پرديس را با خاور به سنندج بفرستند. بعد از ظهر كارگران شركت و حمل و نقل به منزلمان آمدند تا وسايل او را بسته بندي كنند. در تمام اين مدت من در اتاق مشتركمان بودم و به پرديس براي بسته بندي اثاثيه اش كمك مي كردم. اتاق مشتركي كه تا چند روز ديگر تنها به من تعلق مي گرفت اما من خوشحال نبودم.از همان موقع دوري از او به قلبم فشار مي آورد. پرديس در حال جمع آوري چيزهايي بود كه قرار بود با خود به سنندج ببرد اين وسايل شامل لوازم شخصي لباسها و كفشها و كتابهايش مي شد. خيلي دوست داشتم گريه كنم اما نمي خواستم با گريه او را هم كه ناراحت دوري از خانواده بود افسرده تر كنم. اتاقمان مانند بازار شام شلوغ بود. تمام وسايلي كه در كمد و كتابخانه اش بود بيرون آورده شده بود و روي تخت و ميز و صندلي و حتي جلوي پنجره پخش بود. پرديس چند تا از لباسهايش را هم به من بخشيد و من در حالي كه آنها را در كمدم آويزان مي كردم در اين فكر بودم كه هر وقت براي او دلتنگ شدم لباسها را در آغوش خواهم كشيد.
وقتي كار بسته بندي وسايل پرديس تمام شد هوا كاملا تاريك شده بود. آن شب با دلي پر از غم به رختخواب رفتم. دوري از شهاب و بعد از آن پرديس و ازدواج بيتا بهترين دوستم مرا خيلي تنها مي كرد و من از همان موقع مزه تلخ تنهايي را مي چشيدم.
صبح پنج شنبه از همان اول صبح كارگران وسايل پرديس را بارگيري كردند و اين كار بر خلاف بسته بندي آن خيلي زود تمام شد بطوريكه ساعت ده و نيم صبح تمام وسايل پرديس بار كاميون شده بود. وقتي كاميون حامل جهيزيه پرديس در ميان صلوات و دود اسپند حركت كرد مادرم را ديدم كه در حاليكه قرآن در دستش بود در حال زمزمه دعا بود و
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#64
Posted: 15 Apr 2012 14:55
اشكهايش روي چهره اش نشسته بود. زن عمو هم در حال دعا خواندن بود و به كاميون فوت مي كرد. عمو پيش پدر ايستاده بود و تسبيحش را در دست مي چرخاند. از نيشا و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و عمو آمده بود. بعد از رفتن كاميون به اتاق برگشتم و احساس كردم كه اتاق خيلي خالي و بي روح شده با اينكه هنوز كمد و تخت و كتابخانه پرديس سر جايشان بود اما آنها نيز بزودي به جاي ديگري منتقل مي شدند. چشمم به دو كارتون افتاد كه درونشانپر از وسايلي بود كه قرار نبود پرديس آنها را با خود ببرد و آنها نيز به زودي به زيرزمين انتقال پيدا مي كردند. با خودم فكر كردم بيشتر وسايل اتاق را وسايل پرديس پر كرده بود و با رفتن آنها اتاق خالي و قلبم خالي تر مي شد. نفس عميقي كشيدم و روي تخت نشستم. دلم مي خواست دل سير بگريم اما اشكهايم در نمي آمد و در عوض بغضي به اندازه سيب درشتي گلويم را مي فشرد.
بعد از ظهر پرديس به اتفاق سروش با هواپيما به سنندج پرواز كرد زيرا مي خواست خودش در چيدن وسايل منزلش نظارتداشته باشد. اين كار پرديس مثل كارهاي ديگر او غير از بقيه بود. وسايل پريچهر را دختر عموهاي بزرگم بدون حضور او چيدند اما پرديس اصرار داشت كه با سليقه خودش وسايلش چيده شود.
بعد از رفتن پرديس، مادر و پدر به منزل عمو رفتند. من و پوريا هم منزل مانديم. پوريا به حياط رفت تا مانند هميشه به دور ازچشم پدر با توپ به در و ديوار و درخت بكوبد و مثلا گل كوچيك بازي كند و من در هال نشستم و تلويريون را روشن كردم اما حوصله تماشاي هيچ برنامه اي را نداشتم. آن را خاموش كردم و به طرف ضبط صوت رفتم و كاستي كه موردعلاقه ام بود داخل آن گذاشتم و صداي آن را به دور از اعتراض پدر و مادر بلند كردم و خود را روي مبل رها كردم.
چي بگم از دست تو اي روزگار
اي كه در ناپايداري پايدار
ديگه دستت رو بذار تو دست من
به تو چيمي رسه از شكست من؟
ازم آرامو بگير. راحت دنيامو بگير، از لبم جامو بگير و دلخوشيهامو بگير
اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
اگه گنجي سر راهه، جلوي راهو بگير، اگه دنيا همه كامه، همه دنيامو بگير و دلخوشيهامو بگير
اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير.
اي فلك بر سر من يك دنيا منت بذار
واسه عاشق شدنم بازم يه فرصت بذار
تو ديار بي كسي در نياز باز نفسم
من گذشتم از خودم براي او دلواپسم
ازم آرامو بگير، دلخوشيهامو بگير ... اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگيرو
گره از بغضم باز شده بود و آرام آرام مي گريستم گويي صداي خواننده اي كه اين ترانه غمگين را مي خواند صداي قلب من بود. چهره زيباي شهاب را از لاي مژگانم مي ديدم و دلتنگي ام براي او بيشتر مي شد. صداي زنگ تلفن باعث شد از آن حال و هوايي كه داشتم خارج شوم. گوشي را برداشتم با شنيدن صداي بيتا دلم بيشتر گرفت. بيتا فهميد كه گريه مي كردم صداي او هم غمگين بود. با شنيدن صداي او با گريه جريان بردن جهيزيه پرديس را براي او تعريف كردم به او گقتم كه خيلي دلم گرفته و احساس تنهايي مي كنم. بيتا گفت كه سالني را براي هفته بعد رزرو كرده اند و من وقتي فهميدم كه روز عروسي او با روز عروسي پرديس در يك روز است دلم بيشتر گرفت. هميشه دوست داشتم او را در لباس سفيد عروسي ببينم و بهانه ديگرم براي رفتن به جشن او ديدن شهاب بود اما از همان موقع فهميدم كه نمي توانم به عروسي بهترين دوست دوران زندگي ام بروم. بيتا هم گريهمي كرد اما نمي دانم دليل گريه او چه بود شايد از شنيدن صداي گريه من ناراحت شده بود و شايد هم به خاطر اينكه نمي توانستم به جشن عروسي اش بروم دلش گرفته بود. سعي كردم خودم را آرام كنم. بعد از لحظاتي سكوت بي مقدمه از او پرسيدم كه پيغامم را به شهاب رسانده يا نه. بيتا با گريه گفت كه به سام گفته تا او اين كار را بكند. چشمانم را بستم و پرسيدم :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#65
Posted: 15 Apr 2012 14:56
- بيتا شهاب كجاست؟
بيتا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :
- نمي دونم.
- با اينكه مي دونم دروغ مي گي اما بهم بگو حالش خوبه.
بيتا باز هم سكوت كرد اما بعد از لحظاتي گفت :
- نگين ميام خونتون در اين مورد با هم صحبت مي كنيم.
- كي؟
- سعي مي كنم فردا بيام. البته قول نمي دم اگر شد حتما ميام.
- باشه منتظرتم.
فرداي آن روز هرچه منتظر بيتا شدم نيامد. جمعه با همه دلتنگيهاي خودش گذشت و شنبه از راه رسيد. همان ساعت اولكه از خواب برخاستم چشمم به رختخواب خالي پرديس افتاد. او هنوز برنگشته بود و قرار بود عصر همان روز به منزل برگردد. درحاليكه از رختخواب بيرون مي آمدم با خود گفتم پاياناين هفته پرديس براي هميشه از من جدا خواهد شد هم او هم بيتا. آهي از دلتنگي كشيدم و مشغول صاف كردن رويه تختم شدم.
آن روز مادر براي خريد مواد غذايي به همراه پوريا به بازار رفته بود و من كاري در خانه نداشتم كه انجام دهم. براي اينكه كاري كنم به حياط رفتم و مشغول شستن حياط شدم. اين كاري بود كه خيلي آن را دوست داشتم. همانطور كه با فشار آب گرد را از روي موزاييك هاي حياط مي شستم صداي زنگ در خانه را شنيدم. شير را بستم و براي باز كردن در رفتم و از ديدن بيتا با خوشحالي او را در آغوش گرفتم.
بيتا با دسته گلي به ديدنم آمده بود. با لبخند به او نگاه كردم و گفتم كه خودت گل بودي چرا زحمت كشيدي؟ بيتا لبخند غمگيني زد و گفت :
- گل رو براي گل آوردم از طرف گل.
از اين نغز او خنديدم اما متوجه منظورش نشدم و او را به داخل تعارف كردم. بيتا وارد حياط شد و نگاهي به دورو بر انداخت و گفت :
- داشتي حياط مي شستي؟
- از بي كاري.
در حاليكه به طرف داخل مي رفتيم بيتا پرسيد :
- كسي خونه نيست؟
- نه پرديس كه هنوز بر نگشته. مامان و پوريا هم رفتن خريد.اما اين آرامش رو نگاه نكن از پس فردا تا بعد از عروسي پرديس اين خونه رنگ آرامش رو نمي بينه.
بيتا لبخندي زد و نفس عميقي كشيد. احساس كردم بيتا مثل هميشه سرحال نيست و از چيزي ناراحت است. با خودم گفتم كه شايد چون اين آخرين ديدارمان است دلش گرفته است. سعي كردم غمم را فراموش كنم و از اين ديدار خاطره خوبي برايش بجا بگذارم. بيتا روي صندلي راحتي داخل هال نشست و هرچقدر به او اصرار كردم تا به اتاق پذيرايي برويم گفت كه با او مثل مهمان رفتار نكنم. من نيز براي اينكه او راحت باشد ديگر اصرار نكردم و با دسته گلي كه بيتا آورده بود به آشپزخانه رفتم تا آنها را در گلداني بگذارم. همانطور كه به غنچه هاي زيباي گل سرخ نگاه مي كردم، ناخودآگاه جمله اي را كه بيتا كنار در حياط گفته بود بخاطر آوردم : گل رو براي گل آوردم ازطرف گل. اين كلمه مرا تكان داد. از طرف گل! خداي من يعنيبيتا خودش را گل وصف كرده يا از اين كلمه منظور ديگري داشته. نكند ...
سعي كردم آرامشم را حفظ كنم اما دلم بي قرار تر از آن بود كه بتوانم آرامش كنم. با گلدان گل و ظرفي ميوه به هال برگشتم و همانطور كه بشقاب ميوه و گل را روي ميز مي گذاشتم گفتم :
- بيتا، كلمه اي رو كه كنار در گفتي مي شه يه بار ديگه تكرار كني.
- چي گفتم؟
- تو گل رو به من دادي گفتي گل آوردم براي گل از طرف گل.
بيتا سرش را تكان داد به چشمانش نگاه كردم و گفتم :
- بيتا گل از طرف خودته؟
بيتا نفس عميقي كشيد لبخند زد و گفت :
- آره از طرف خودمه اما به سفارش ....
نفس را در سينه ام حبس كردم و گفتم :
- به سفارشِ ...
- آره به سفارش همون كه خودت مي دوني.
- شهاب؟
- آره.
-اون برگشته؟
- از كجا؟
- مگه نگفته بودي رفته دوبي؟
بيتا نفس عميقي كشيد و به گل خيره شد و گفت :
- خودتم مي دونستي كه بهت دروغ گفتم. مگه همينو بهم نگفتي؟
- بيتا پس به من بگو كه چرا اون خودشو از من قايم مي كنه؟
بيتا با لحن غمگيني گفت :
- اون خودشو قايم نمي كنه، نمي تونه با تو تماس بگيره.
- آخه چرا؟
بيتا پشت سر هم نفس عميق مي كشيد و من احساس مي كردم با اين كار مي خواهد نگذارد اشكهايش سرازير شود زيراتجمع اشك را در چشمانش به وضوح مي ديدم. او سكوت كرده بود و من بار ديگر پرسيدم :
- بيتا بگو چرا شهاب نمي تونه با من تماس بگيره؟
- نگين بهت مي گم چرا، اما قسم بخور به كسي نمي گيمن بهت چي گفتم و يا از من چي شنيدي، هيچ وقت.
نگران شدم و در يك لحظه دلم هزار جا رفت اما خيلي زود افكارمرا متمركز كردم و به بيتا گفتم :
- بيتا چيزي شده؟
بيتا با صداي بغض آلودي گفت :
- تو قسم بخور تا من بهت بگم.
چشمانم را چرخاندم تا كمي فكر كنم كه بايد به كي قسم بخورم تا بيتا قانع شود و زودتر حرف بزند. گفتم :
- بيتا بخدا. به جون همون شهاب قسم مي خورم به كسي نگم تو چي به من گفتي.
- هيچ وقت.
- باشه هيچ وقت به كسي چيزي نمي گم. حالا بگو چي شده.جونم به لبم رسيد.
- سام بفهمه من به تو چيزي گفتم خيلي ناراحت مي شه چون شهاب ازش خواسته اين موضوع هيچ وقت به گوش تو نرسه.
داشتم ديوانه مي شدم :
- شهاب؟ آخه براي چي؟
- با اين قيافه اي كه تو گرفتي دستپاچم مي كني صبر داشته باش دارم مي گم.
ادامه دارد..
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#66
Posted: 15 Apr 2012 15:35
نگيــــــــــــن (فصل 10)
چند وقت پيش شهاب دسته چكش رو گم مي كنه، حالا نمي دونم چطور، يا ازش مي دزدن يا اونو گم مي كنه اما به هر صورت بعد از چند وقت دو تا چك كه يكيش به مبلغ سيصد هزار تومن و يكيش به مبلغ پونصد هزار تومن بوده برگشت مي خوره. شهاب هم كه مي دونست تو اين مدت چكي نكشيده تازه اون موقع مي فهمه دسته چكش رو گم كرده. سر اون چكها يه مدت تو جريان دادگاه و بازپرسي و اينجور برنامه ها بود اما به هر حال اون مشكل با هزار مصيبت يه جورحل ميشه. تا اينكه اون شبي كه نسرين خانم براي سومين بار با مادرت صحبت مي كنه و اون مي گه كه با ازدواج تو و شهاب موافق نيست. شهاب باز هم به خاله اش اصرار مي كنه اما اون زير بار نمي ره. شهاب بعد از جر و بحث با عصبانيت از خونه خارج مي شه، همون شب با ماشين يكي از دوستاش كه دستش بوده تصادف مي كنه.
دستم را روي قلبم گذاشتم و لبم را به شدت زير دندان گرفتم اما براي اينكه بيتا را از صحبت باز ندارم هيچ نپرسيدم. بيتا ادامه داد :
- شهاب زخمي مي شه و ماشين كلي خسارت مي بينه اما ماشيني كه شهاب با اون تصادف مي كنه با اينكه خسارت زيادي نمي بره اما ...
بيتا لحظه اي مكث كرد. من حتي نفس هم نمي كشيدم تا مبدا مانع صحبت او شوم اما دورنم مانند كوه آتشفشاني در حال فوران بود. بيتا نفسي تازه كرد و نگاهش را از چشمانم گرفت و در حاليكه با ناراحتي به گلدان گل خيره شده بود با صداي آهسته اي گفت :
- پيرمردي كه بغل دست راننده نشسته بود سرش به لبه داشبورت برخورد مي كنه و به حالت اغما فرو مي ره.
احساس كردم تمام تنم فلج شده بود، در همان حال فكر مي كردم تمام اين صحبتها را در خواب مي شنوم و آرزو مي كردم كه هرچه زودتر از خواب بيدار شوم. با اين وجود تلاش مي كردم آرام باشم تا بيتا حرفش را تمام كند. بيتا مثل كسي كه دويده باشد نفس بلندي كشيد و گفت :
- شهاب بعد از دو سه روزي كه در بيمارستان بستري بوده مرخص مي شه اما پيرمرد هنوز از حالت كما خارج نشده بود. وقتي شهاب مرخص مي شه، خودش رو به نيروي انتظامي معرفي مي كنه. روز بعد با سندي كه شوهر خاله اش مي ذاره موقتا آزاد مي شه اما بدبختانه فرداي همان روز پيرمرد درحالت كما فوت مي كنه و شهاب به جرم قتل غيرعمد بازداشت مي شه. الان هم كه سام و شوهر خاله اش درگير دادگاه و گرفتن رضايت از خانواده اون پيرمرد هستن.
ما هم نمي خواستيم حالا عروسي بگيريم اما اين اصرار بزرگاي فاميل و خود شهاب بود چون ماه ديگه محرم و صفر شروع مي شه. البته شايد اينطور بهتر باشه چون بعد از عروسي سام از يه سري گرفتاريها خلاص مي شه و مي تونهدنبال كار شهاب رو بگيره.
بيتا خودش بلند شد تا از آشپزخانه ليواني آب براي خودش بياورد. من كه مانند مجسمه سنگي سرجايم خشك شده بودم و فقط به يك چيز فكر مي كردم. به اينكه شهاب هم اكنون به عنوان قاتل در بازداشت است. خداي من حاضر بودم بميرم اما اين خبر را نشنوم. اي كاش دليل نديدن شهاب همان رفتن به دوبي و حتي تنفر از من بود اما نمي شنيدم كه او اينك پشت ميله هاي زندان است. سرم را بلند كردم و نفس كشيدم. بغض گلويم به قدري بزرگ بود كه نفسم را بسته بود. در قلبم احساس سنگيني داشتم، احساس مي كردم در گرفتاري شهاب من مقصرم و همين فكر بود كه اشكم را سرازير كرد. به بيتا كه با ليواني آب از آشپزخانه خارج مي شد نگاه كردم و گفتم :
- بيتا همش تقصير من بود، تقصير منِ نحس. خاك بر سر من. من زندگي اونو خراب كردم.
و دستهايم را جلوي صورتم گرفتم و با صداي بلند گريه كردم.بيتا كنارم نشست و دستانش را دور شانه هايم انداخت و در حاليكه مرا وادار به خوردن آب مي كرد گفت :
- نه نگين هيچ كس تو رو مقصر نمي دونه. بخدا راست مي گم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#67
Posted: 15 Apr 2012 15:36
اما من حرف اونو قبول نداشتم و همچنان خودم را مقصر مي دانستم. وجود نحس من باعث شده بود شهاب گرفتار شود. بيتا اصرار مي كرد كمي آب بخورم اما من ليوان را از دست او گرفتم و گفتم :
- بيتا پس اون روز كه من شهاب رو با ماشين شوهر خاله اش ديدم ...
- آره اون روز قبل از مرگ پيرمرد بوده. شهاب همون روز آزاد شده بود.
به ياد آن روز افتادم شهاب دست راستش بسته بود و باندي روي قسمت بالاي ابروي راستش زده شده بود. نتوانستم خوب ببينم اما آثار خراش روي صورتش ديده مي شد. خداي من بايد همان روز مي فهميدم كه او تصادف كرده است. به بيتا گفتم :
- بيتا من مي خوام اونو ببينم. بخدا دلم براش يه ذره شده تو رو يه خدا كاري كن كه بتونم برم ملاقاتش.
بيتا لبش را به دندان گرفت و گفت :
- نگين تو به من قول دادي. اگر سام بفهمه كه با وجود اصرارش كه به تو چيزي نگم اما اومدم اينجا و همه چيز رو بهت گفتم مطمئن باش زندگيم خراب مي شه. نگين بفهم سام از من قول گرفته بود مي دوني اين كار تو يعني چي؟ يعني اينكه من نمي تونم راز شوهرم رو حفظ كنم. يعني اينكهديگه سام هيچ وقت به من اعتماد نمي كنه. مي دوني چي مي گم؟
مي فهميدم او چه مي گويد اما بيتابي من براي ديدن شهاب به اين خاطر بود كه يقين داشتم وجود من باعث گرفتاري او شده است همين وجودم را به آتش مي كشاند. به شدت گريه مي كردم و بيتا سعي مي كرد مرا آرام كند.
- نگين گوش كن. با گريه منو از اينجا اومدن پشيمون مي كني. اگه آروم نشي بهت نمي گم شهاب به سام چي گفته.
همان لحظه اشكهايم را پاك كردم و صاف نشستم. با اين وجود هنوز دلم مي خواست گريه كنم. بيتا لبخندي زد و گفت :
- آفرين دختر حرف گوش كن. شهاب به سام گفته نزاره تو بفهمي كه اون رفته زندان چون نمي خواسته اين خبر به گوش پدر و مادرت برسه. اينو كسي به من نگفت اما حدس مي زنم شهاب هنوز اميدواره بعد از اينكه از زندان بيرون اومد و كارا روبراه شد تو رو از پدر و مادرت خواستگاري كنه.
- بيتا حالا چي مي شه؟
- انشاالله كه چيزي نمي شه. اينطوري كه سام مي گفت اون پيرمرد دچار سرطان كبد بوده و دكترا از زنده بودنش قطع اميد كرده بودن اما خب قسمتش اين بوده كه طي اون تصادف بميره. راننده ماشين خسارتش رو گرفته و رضايت داده فقط مونده رضايت خانواده پيرمرد.
- مگه نمي گي دكترا از زنده موندن اون قطع اميد كرده بودنخوب چرا هنوز اونا رضايت نگرفتن.
بيتا پوزخندي زد و گفت :
- پيرمرد بيچاره پيش پسر و عروسش زندگي مي كرده وضعپسرش هم خوب نيست از قرار معلوم براي مريضي پدرش خيلي دوا و درمون كرده، حالا كاري نداريم كه فايده داشته يا نه اما به هر حال پدرش بوده و به همين سادگي رضايت نمي ده اما سام مي گفت پافشاري پسر پيرمرده براي اينكه راحت رضايت نده و كار رو به دادگاه بكشونه اينه كه ديه بگيره.
با وحشت به بيتا نگاه كردم و گفتم :
- ديه؟
- آره فكر مي كنم هفت ميليون باشه.
با پنجه هايم شقيقه هايم را گرفتم، فكر كردم مغزم در حال انفجار است. هفت ميليون. پول كمي نبود. صداي بيتا مرا به خود آورد. او در حاليكه سرش را به زير انداخته بود با صداي آرامي گفت :
- اگه خدا بخواد و فقط با پرداخت ديه مشكل شهاب حل بشه سام گفت بعد از عروسي ماشينش رو مي فروشه. خودِ شهاب هم يكي دو ميليون سرمايه داره براي بقيه ش هم خدا بزرگه.
به بيتا نگاه كردم. حرفهاي او اميدوار كننده بود اما مي دانستم موضوع به اين سادگي نيست. با آمدن صداي در خانه حدس زدم مادرم است كه از خريد برگشته. حدسم درست بود، مادر با ديدن بيتا با گرمي با او سلام و احوالپرسي كرد. بيتا همان لحظه كارت عروسي اش را از كيفش درآورد و رو به مادر كرد و گفت :
- نگين جون گفت عروسي پرديس خانم با جشن من افتاده. با اين وجود كارتم رو آوردم خدمتتون. البته خيلي خوشحال مي شدم قدم سر چشم ما مي گذاشتيد و تشريف مي آورديد.
مادر لبخندي زد و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#68
Posted: 15 Apr 2012 15:36
- ما هم دوست داشتيم شما هم براي عروسي پرديس مي آمدي. اما مثل اينكه قسمت نيست، انشاالله خوشبخت بشي.
بيتا از مادر تشكر كرد و مادر ما را تنها گذاشت و به آشپزخانه رفت. با حضور مادر ديگر نمي توانستيم صحبت كنيم. به بيتاميوه تعارف كردم و او بعد از چند دقيقه از جا برخاست تا به خانه شان برود. در حاليكه بيتا را تا دم در حياط بدرقه مي كردم به او گفتم :
- بيتا منو بي خبر نذاري. تو رو بخدا هر خبري شد بهم زنگ بزن.
- باشه. نگين يه بار ديگه هم مي گم. جون شهاب رو قسم خوردي كه اين موضوع رو پيش خودت نگه داري.
او را در آغوش گرفتم و در حاليكه مي بوسيدمش گفتم :
- مطمئن باش.
بيتا رفت و من در حاليكه دور شدنش را نگاه مي كردم برايش آرزوي خوشبختي كردم، سپس آهي كشيدم و در خانه را بستم.
لحظه اي داخل حياط ايستادم و در حاليكه به باغچه كوچك و پر گل خيره شده بودم به فكر فرو رفتم. صداي پوريا را شنيدم كه از من مي خواست به عنوان دروازه بان جلوي تيرك دروازه اش بايستم. به او نگاه كردم در خوشي كودكانه اش غرق بود. به حالش غبطه خوردم و به طرف خانه رفتم اما صداي التماس او را مي شنيدم كه مي خواست چند دقيقه با او بازي كنم.
مادر مشعول جابجا كردن وسايلي بود كه خريده بود و به محض اينكه چشمش به من افتاد گفت :
- نگين بيا مي خوام مرغ پاك كنم صبر كردم بيايي دست منو نگاه كني ياد بگيري.
دندانهايم را فشار دادم تا مبادا فرياد بزنم. دلم مي خواست بهاتاقم برم و در خلوت اتاقم به فكر چاره اي باشم. با كلافگي به طرف آشپزخانه رفتم و منتظر شدم تا مادر تعليمات خانه داري اش را آغاز كند. مادر با مهارت تكه هاي مرغ را از هم جدا مي كرد و بعد از پاك كردن چهار مرغ دستش را شست و چاقو را به من داد تا آخري را مانند او خرد كنم. با اينكه درسم را به خوبي ياد گرفته بودم اما چون حواسم خوب جمع نبود با چاقو دستم را بريدم. مادر با ناراحتي دستم را بست و بعد از كمي صحبت و سرزنش به دليل بي حواسي و سهل انگاري رهايم كرد تا به اتاقم بروم. وقتي به اتاق رسيدم خودم را روي تخت انداختم و به سقف اتاق خيره شدم. اما اين فقط چند دقيقه بيشتر نبود زيرا با ورود پرديس و سروش كه از سنندج برگشته بودند به پايين رفتم و بعد از آن هم كمك به مادر براي تهيه ناهار و بعد هم كمك به پرديس براي تميزي آشپزخانه و آمدن پدر و چاي آوردن براي او تا ساعت چهار بعد از ظهر فرصت نكردم تنها شوم. پدر و مادر و پرديس و سروش داخل هال نشسته بودند و از هر دري صحبت مي كردند. پرديس براي مادر تعريف مي كرد كه لوازمش را چطور چيده و چه كارهايي كرده است. احساس كردم حضور من ديگر لازم نيست از طرفي آرزوي ساعتي تنهايي را داشتم. بنابراين از جا برخاستم به بهانه خواندن درسم به اتاقم رفتم. وقتي وارد اتاقم شدم رفتم جلوي پنجره، آفتاب سوزان تابستان تمام سطح حياط را پوشانده بود و فقط قسمت كوچكي از حياط سايه افتاده بود مي دانستم تا چند ساعت ديگر كه خورشيد رو به غروب برود مادر حياط را شسته و بساط چاي پدر را روي تختيكه جلوي باغچه كوچك حياط گذاشته شده روبراه مي كند. هميشه ديدن اين منظره برايم لذت بخش بود اما آن لحظه فكر مي كردم كه چقدر زندگي تكراري و خسته كننده است. آهيكشيدم و از كنار پنجره كنار رفتم و روي صندلي ميز تحرير نشستم و كتابي را پيش رويم باز كردم. نمي دانم چرا اين كار را كردم زيرا به هيچ وجه قصد خواندن چيزي را نداشتم. ديگر دلمنمي خواست درسم را ادامه دهم اما شايد اين بهانه اي بود كه اگر كسي سرزده داخل اتاقم مي شد و مرا در حال مطالعه مي ديد شايد ديگر مزاحمم نمي شد و به بهانه يادگيري مسائل خانه داري مرا به طبقه پايين نمي خواند. چشمم به خطهاي كتاب بود اما روحم به قصد رفتن به جاي ديگري به پرواز در آمده بود. در خيال براي ديدن شهاب به زندان رفتم. شهاب من كه هميشه سليقه اش را براي پوشيدن لباس مي ستودم هم اكنون به لباس راه راه مشكي و طوسي زندان با علامت ترازو ملبس بود. خداي من تحمل هر چيز آسانتر از اين بود كه شهاب را با قد و اندام قشنگش در لباس زندانيها ببينم. بي اختيار اشكهايم روان شده بودند اما بغض همچنان به گلويم فشار مي آورد. سرم را روي كتاب گذاشتم و گريستم.خداي من كمكم كن. خدايا وسيله اي فراهم كن كه شهابم آزادبشه. خدايا كاش اونقدر پول داشتم كه همين امروز مي تونستماونو آزاد كنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#69
Posted: 15 Apr 2012 15:37
با بيچارگي مي گريستم و در دل از خدا مي خواستم اراده كند تا او از زندان آزاد شود. صداي باز شدن در اتاق را شنيدم اما سرم را بلند نكردم. مي دانستم پرديس است. پرديس با صداي بلندي كه احساس مي كردم خوشحالي در آن موج مي زندگفت :
- نگين از داشتن اتاق مستقل چه احساسي داري.
همانطور كه سرم روي ميز بود مخفيانه اشكهايم را پاك كردم تا پرديس نفهمد كه گريه كرده ام اما چشمانم مانند چشمه اي كه آب از درونش بجوشد باز هم پر از اشك مي شد. براي پنهان كاري دير شده بود و پرديس فهميد كه گريه مي كنم. با تعجب كنارم آمد و در حاليكه با دستش صورتم را بالا مي آورد گفت :
- چي شده؟
- هيچي. ولم كن.
- هيچي يعني چي؟ چرا گريه مي كني؟
از ناچاري گفتم :
- خسته شدم. از درس هيچي نمي فهمم. ديگه نمي تونم درس بخونم.
پرديس خنديد. طنين صداي خنده او مرا عصبي مي كرد.
- خوب خنگه. اينكه غصه نداره. حالا كي گفته تو خودتو براي كنكور بكشي. يه كم به خودت استراحت بده. منو بگو كه فكر كردم چي شده.
و دستش را روي سرم گذاشت. با ناراحتي سرم را چرخاندم و گفتم :
- پرديس برو سر به سرم نذار اصلا حوصله ندارم.
پرديس مي خواست با خنده و شوخي مرا از آن حال و هوا بيرونبياورد نفهميدم چه شد با صدايي كه تاكنون به ياد نداشتمآنطور با او حرف زده باشم، سرش فرياد كشيدم :
- گفتم برو سر به سرم نذار. برو بيرون مي خوام تنها باشم.
پرديس يكه خورد و سپس بدون اينكه حرفي بزند اتاق را ترك كرد. رفتن پرديس با اين حالت دردم را بيشتر كرد. من بايد به او كه ديگر چيزي به ماندنش در خانه باقي نمانده بود و تا پنج روز ديگر با سروش ازدواج كرده و به كردستان مي رفت مهربانتر بودم اما اين فكر لعنتي كه احساس مي كردم شهاب را از دست داده ام دست از سرم بر نمي داشت. اي كاش مي توانستم اين موضوع را با پرديس در ميان بگذارم واز او راه چاره اي طلب كنم. مطمئن بودم پرديس راهي به ذهنش مي رسد اما بيتا خواسته بود اين راز را فقط پيش خودم حفظ كنم و بار سنگين آن را به تنهايي به دوش بكشم. به خوبي مي دانستم اين درد، دردي نيست كه بتوان از آن با كسي سخن گفت حتي با پرديس كه هميشه محرم اسرارم بود. مطمئن بودم اگر شهاب نمي خواست من يا خانواده ام بفهميم كه او زنداني است به خاطر اين بود كه دوست نداشت ذهنيتي بد از خود براي ما بجا بگذارد. پس شهاب هنوز دوستم داشت و هنوز مرا مي خواست. هيچ چيز از اين بهتر نبود اما هيچ چيز هم از آن بدتر نبود كه من نتوانم كاري براي او انجام دهم بخصوص كه مطمئن بودم علت اين گرفتاري من بودم. خدايا چه كسي مي توانست به من كمك كند. اي كاش مي توانستم از كسي كمك بخواهم. از تمام افراد خانواده ام در يك لحظه به ياد نيما افتادم. هميشه رابطه ام با او خوب بود و اطمينان داشتم كه محرم اسرار خوبي است ولي آيا مي توانستم از او براي آزادي شهاب كمك بگيرم، آيا مي توانستم از او بخواهم هفت ميليون به من قرض بدهد. هفت ميليون! نه اين امكان نداشت. وضع نيما بد نبود اما فكر قرض از او آن هم اين مبلغ، تقريبا ديوانگي محض بود كه فقط از مغز آدم ديوانه اي چون من مي گذشت. دو دستم را روي صورتم به طرف سرم بردم و پنجه هايم را در موهايم فرو كردم و همانطور كه سرم را به تكيه گاه صندلي گذاشته بودم چشمانم را بستم. در نااميدي محض به اين فكر مي كردم كه فقط معجزه اي مي تواند شهاب را از بند برهاند. درست در لحظه اي كه فكر مي كردم هيچ راه اميدي نيست معجزه اي در مغزم به وقوع پيوست. در همان لحظه به فكر پيروز افتادم. شك نداشتم اگر بعد از خدا حل اين مشكل به دست انساني قابل حل شدن بود آن انسان فقط پيروز بود. ياد پيروز مانند روحي دوباره بود كه به كالبد خسته من دميده شد گويي نيرويي ديگر گرفتم و احساس آرامش عميقي تمام وجودم را فرا گرفت. مغزم به كار افتاده بود و به سرعت اين مسئله را تجزيه تحليل مي كرد. پيروز مرا دوست داشت. حتي آنطور كه خودش به من گفته بود عاشقم بود. او خيلي ثروت داشت و خرج كردن برايش راحتتر از آب خوردن بود. خداي من او به چشم بر هم زدن مي توانست شهاب را از زندان بيرون بياورد. من بايد او را مي ديدم و اين درخواست را از او مي كردم اگر واقعا آنطور كه ادعا مي كرد مرا دوست داشت نه نمي گفت. آرنجم را به دسته هاي صندلي گذاشتم و به اين فكر كردم كه چطور از او بخواهم كه براي آزادي شهاب اقدام كند و چه عنواني روي اين اقدام بگذارم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#70
Posted: 15 Apr 2012 15:37
ساعتي بعد با اميد از اتاق خارج شدم، موقع بيرون رفتن از اتاق روحيه ام صد و هشتاد درجه با زماني كه به اتاق مي آمدم فرق داشت. آنقدر خوشحال بودم كه كم مانده بود پر در بياورم، اگر دست خودم بود همان لحظه به ديدن پيروز مي رفتم. اما نبايد كاري مي كردم كه پدر و مادر پي به اين قضيه ببرند. به طبقه پايين رفتم. كسي در هال نبود فقط پرديس جلوي تلويريون نشسته بود و به آن نگاه مي كرد. پرديس با ديدن من با قيافه نگاهم كرد، لبخندي زدم و به طرفش رفتم و او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسيدم. همانطور كه مي بوسيدمش از رفتارم عذرخواهي كردم. پرديس با اخمي كه مي دانستم زياد هم جدي نيست گفت :
- چيه دعاتو پيدا كردي؟
سرم را تكان دادم و با خنده گفتم :
- آره، قول مي دم ديگه گمش نكنم.
پرديس خنده اش گرفت و مرا بخشيد. به او گفتم كه از دوري اش دلتنگ شده بودم و عقده ام را به اين طريق خالي كردم. پرديس خنديد و گفت :
- خدا بدادم برسه يعني هر وقت از سنندج ميام بايد باهام دعوا كني؟
خنديدم و بار ديگر او را بوسيدم.
آن شب باز هم خوابم نمي برد اما اين بي خوابي از ناراحتي نبود. دوست داشتم زودتر صبح شود و من به ديدن پيروز برم. آن شب تا نيمه هاي شب به فكر سر هم كردن داستاني بودم كه بايد براي پيروز تعريف مي كردم.
صبح روز بعد به محض اينكه چشمانم را باز كردم با عجله از رختخواب بيرون پريدم. بر خلاف روزهاي قبل كه بي خوابي شب گذشته مرا كسل و عصبي مي كرد اما اينبار نه تنها خستهو كسل نبودم بلكه روحيه ام بسيار خوب بود. به تندي رويه تختم را صاف كردم و براي اينكه وقت را از دست ندهم با همانلباس خواب براي شستن دست و صورتم از اتاق خارج شدم و بعد از آن به اتاق برگشتم تا حاضر شوم. اگر هر موقع ديگريبود براي انتخاب بهترين مانتويي كه به تنم مي آمد از پرديس كمك مي خواستم اما نمي خواستم كسي بفهمد كه قصد دارم چكار كنم. بنابراين با وسواس زياد يكي يكي مانتوهايم را به تنم كردم و از ميان آنها مانتوي كرم رنگي كهفكر مي كردم بهتر از همه است را پوشيدم. تنها مشكلم انتخاب پوششي بود براي سرم. خيلي دوست داشتم روسري زيبايي را كه به مانتويم خيلي خوب مي آمد سرم كنم اما چون هميشه براي رفتن به آموزشگاه مقنعه سر مي كردم اگر اينكار را مي كردم بدون شك مادر مي فهميد كه قصد ديگري غير از رفتن به آموزشگاه را دارم به خاطر همين از خير سر كردن روسري گذشتم و مقنعه مشكي ام را سر كردم و بعد از برداشتن كلاسور جزوه هايم كه بيشتر آنها را هم پاره كرده بودم از اتاق خارج شدم.
آن روز قرار بود ناهيد دختر عموي بزرگم از سنندج به تهران بيايد تا مانند عروسي پريچهر به مادر كمك كند. از دو سه روز پيش هم آقا صادق صبح زود پريچهر را براي كمك به خانمان مي آورد و شبها بعد از شام او را به منزل مي برد. چند بار مادر اصرار كرده بود او و پريچهر مي توانند شبها در اتاقي كه متعلق به پريچهر بود و حالا اتاق مهمان شده بود بخوابند، اما هم پري و هم آقا صادق رفتن به منزلشان را ترجيح مي دادند.
صداهايي كه از آشپزخانه مي آمد نشان مي داد كه مادر در حال تدارك ناهار مي باشد به آشپزخانه رفتم و به او سلام كردم. مادر با ديدن من كه آماده بيرون رفتن شده بودم پرسيد :
- نگين مي خواي بري آموزشگاه؟
- بله اگه بشه مي خوام امروز يه سري به اونجا برنم.
- مگه نگفتي ديگه نمي خواي بري؟
لبخندي زدم و گفتم :
- چرا اون موقع اونقدر خسته بودم كه يه چيزي گفتم، چون شهريه دادم حيفم مياد نرم.
مادر نفس عميقي كشيد و با لبخند گفت :
- نگين هميشه سعي كن حرفي رو نزني كه بعد از گفتنش پشيمون بشي، بخصوص وقتي خسته و عصباني هستي بهتره كه سكوت كني.
سرم را به نشانه تصديق صحبتهاي او تكان دادم و گفتم :
- اين حرف گرانبهاتون تا ابد تو خاطرم مي مونه.
مادر با رضايت سرش را تكان داد و به ميز اشاره كرد و گفت :
- بشين صبحانه تو بخور.
نگاهي به ساعتم انداختم و با عجله به طرف ميز رفتم، لقمه اي نان و كره برداشتم. مادر فنجاني چاي برايم ريخت و من آن را داغ داغ سر كشيدم. صداي او را شنيدم كه گفت :
- چه خبره عجله نكن حالا كه خيلي وقت داري بشين با لذت صبحانه تو بخور.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن