انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 18:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  17  18  پسین »

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


مرد

 
- آخه مي خوام امروز كمي زودتر برم تا جزوه هايي رو كه اين چند روز نبودم از بچه ها بگيرم.
مادر ديگر چيزي نگفت و من بعد از خوردن صبحانه از او خداحافظي كردم، تا قبل از آمدن آقا صادق و پريچهر از خانه خارج شوم. همين كه مي خواستم وارد حياط شوم صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين مي خواي صبر كن الان آقا صادق پريچهر رو مياره، تايه جايي با او برو.
من كه مي دانستم جايي كه آقا صادق مرا مي رساند درست جلوي در آموزشگاه است گفتم :
- مامان مسيرمان كه يكي نيست بهتره خودم با اتوبوس برم و مزاحم او نشم چون آقا صادق تو رو دربايستي گير مي كنه و مي خواد منو تا آموزشگاه برسونه و شايد اون وقت ديرش بشه.
مادر كه گويي قانع شده بود چيزي نگفت و من بعد از اينكه با صداي بلند از او خداحافظي كردم از منزل خارج شدم. براي اينكه مبادا با آقا صادق و پريچهر روبرو شوم و همچنين وقت رااز دست ندهم تا سر خيابان دويدم. ابتدا تصميم گرفتم با تاكسي تلفني به خانه پيروز بروم اما ترسيدم پول كافي براي پرداخت به راننده نداشته باشم. محتويات كيفم را بررسيكردم حدود چهارهزار و چهارصد تومان پول داشتم اما شك نداشتم پول تاكسي تا خانه پيروز كه حوالي قيطريه بود بيش از مبلغ تو جيب من بود. تازه بايد پولي هم براي بازگشت به منزل نگه مي داشتم. از اينكه پول بيشتري با خود نياورده بودم خيلي پشيمان شدم، چاره ديگري هم نداشتم و نمي توانستم به خانه برگردم. از همان ميدان هفت تير از مردي پرسيدم كه براي رفتن به قيطريه از كجا بايد بروم. مرد گفت :
- از چند مسير مي توانيد به آنجا برويد.
از او خواستم كه سريعترين راه را به من نشان دهد او فكري كرد و گفت :
- فكر كنم از بزرگراه مدرس راحتتر باشه. البته از خيابان شريعتي هم مي توانيد برويد اما فكر مي كنم اين مسير كمي طولاني و شلوغ باشد. شما از همان بزرگراه مدرس برويد ونرسيده به حسن آباد وارد بزرگراه صدر شويد و ...
از مرد تشكر كردم و به طرف تاكسي هاي خطي كه بالاتر از ميدان ايستاده بودند رفتم و سوار خودرويي كه از بزرگراه مدرس به سمت ميدان تجريش مي رفت شدم. با وجودي كه از نشاني كه مرد داده بود سر درنياورده بودم اما سعي كردمآن را خوب حفظ كنم. روي صندلي عقب نشستم. كمي كه رفتيمبه راننده گفتم كه مي خواهم به قيطريه بروم و از او خواستم كه مرا در مسيري مناسب پياده كند. خوشبختانه مسير تاكسي بسيار نزديك به خانه پيروز بود. نزديك پارك قيطريه پياده شدم و با ماشين ديگري جلوي خانه پيروز پياده شدم.
با دلي اميدوار اما لرزان وارد محوطه ورودي ساختمان شدم. نگهباني با ورود من سرش را بلند كرد. شايد نگاه پرسشگر نگهبان مرا به اين فكر انداخت كه مي خواهم چه كار كنم و همين فكر بود كه حس ترس و ترديد را كه از ديروز با آن بيگانه بودم در وجودم زنده كرد. در يك لحظه تصميم گرفتم عقب گرد كنم و از ساختمان خارج شوم اما ياد شهاب و حضور مرد نگهبان مانع از انجام اين كار شد. مرد از جابرخاست و با خوشرويي پرسيد :
- سلام خانم مي تونم كمكي به شما بكنم؟
آنقدر در فكر بودم كه فراموش كردم به آن مرد كه همسن و سال پدرم بود سلام كنم با لحن پوزش خواهانه اي سلام كردم و گفتم :
- با آقاي بهزاد كار داشتم. آقاي پيروز بهزاد.
نگهبان به دفتري كه جلوي رويش بود نگاهي انداخت و گفت :
- مي خواهيد ورودتان را به ايشان اطلاع بدهم؟
فكر بدي نبود بهتر از اين بود كه سرزده جلوي در خانه اش ظاهر شوم. با تكان دادن سر به نشانه تاييد از او خواستم كه اين كار را بكند و نگهبان تلفن را برداشت و شماره آپارتمان او را گرفت. كسي گوشي را جواب نمي داد. از اين فكركه پيروز خانه نيست و بايستي اين همه راه را بدون نتيجه برگردم نااميدي تمام وجودم را گرفت. اما بعد از چند لحظه كه به نظرم خيلي طول كشيد گويا پيروز گوشي را جواب داد كه نگهبان با لحن محترمانه اي گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- آخه مي خوام امروز كمي زودتر برم تا جزوه هايي رو كه اين چند روز نبودم از بچه ها بگيرم.
مادر ديگر چيزي نگفت و من بعد از خوردن صبحانه از او خداحافظي كردم، تا قبل از آمدن آقا صادق و پريچهر از خانه خارج شوم. همين كه مي خواستم وارد حياط شوم صداي مادر را شنيدم كه گفت :
- نگين مي خواي صبر كن الان آقا صادق پريچهر رو مياره، تايه جايي با او برو.
من كه مي دانستم جايي كه آقا صادق مرا مي رساند درست جلوي در آموزشگاه است گفتم :
- مامان مسيرمان كه يكي نيست بهتره خودم با اتوبوس برم و مزاحم او نشم چون آقا صادق تو رو دربايستي گير مي كنه و مي خواد منو تا آموزشگاه برسونه و شايد اون وقت ديرش بشه.
مادر كه گويي قانع شده بود چيزي نگفت و من بعد از اينكه با صداي بلند از او خداحافظي كردم از منزل خارج شدم. براي اينكه مبادا با آقا صادق و پريچهر روبرو شوم و همچنين وقت رااز دست ندهم تا سر خيابان دويدم. ابتدا تصميم گرفتم با تاكسي تلفني به خانه پيروز بروم اما ترسيدم پول كافي براي پرداخت به راننده نداشته باشم. محتويات كيفم را بررسيكردم حدود چهارهزار و چهارصد تومان پول داشتم اما شك نداشتم پول تاكسي تا خانه پيروز كه حوالي قيطريه بود بيش از مبلغ تو جيب من بود. تازه بايد پولي هم براي بازگشت به منزل نگه مي داشتم. از اينكه پول بيشتري با خود نياورده بودم خيلي پشيمان شدم، چاره ديگري هم نداشتم و نمي توانستم به خانه برگردم. از همان ميدان هفت تير از مردي پرسيدم كه براي رفتن به قيطريه از كجا بايد بروم. مرد گفت :
- از چند مسير مي توانيد به آنجا برويد.
از او خواستم كه سريعترين راه را به من نشان دهد او فكري كرد و گفت :
- فكر كنم از بزرگراه مدرس راحتتر باشه. البته از خيابان شريعتي هم مي توانيد برويد اما فكر مي كنم اين مسير كمي طولاني و شلوغ باشد. شما از همان بزرگراه مدرس برويد ونرسيده به حسن آباد وارد بزرگراه صدر شويد و ...
از مرد تشكر كردم و به طرف تاكسي هاي خطي كه بالاتر از ميدان ايستاده بودند رفتم و سوار خودرويي كه از بزرگراه مدرس به سمت ميدان تجريش مي رفت شدم. با وجودي كه از نشاني كه مرد داده بود سر درنياورده بودم اما سعي كردمآن را خوب حفظ كنم. روي صندلي عقب نشستم. كمي كه رفتيمبه راننده گفتم كه مي خواهم به قيطريه بروم و از او خواستم كه مرا در مسيري مناسب پياده كند. خوشبختانه مسير تاكسي بسيار نزديك به خانه پيروز بود. نزديك پارك قيطريه پياده شدم و با ماشين ديگري جلوي خانه پيروز پياده شدم.
با دلي اميدوار اما لرزان وارد محوطه ورودي ساختمان شدم. نگهباني با ورود من سرش را بلند كرد. شايد نگاه پرسشگر نگهبان مرا به اين فكر انداخت كه مي خواهم چه كار كنم و همين فكر بود كه حس ترس و ترديد را كه از ديروز با آن بيگانه بودم در وجودم زنده كرد. در يك لحظه تصميم گرفتم عقب گرد كنم و از ساختمان خارج شوم اما ياد شهاب و حضور مرد نگهبان مانع از انجام اين كار شد. مرد از جابرخاست و با خوشرويي پرسيد :
- سلام خانم مي تونم كمكي به شما بكنم؟
آنقدر در فكر بودم كه فراموش كردم به آن مرد كه همسن و سال پدرم بود سلام كنم با لحن پوزش خواهانه اي سلام كردم و گفتم :
- با آقاي بهزاد كار داشتم. آقاي پيروز بهزاد.
نگهبان به دفتري كه جلوي رويش بود نگاهي انداخت و گفت :
- مي خواهيد ورودتان را به ايشان اطلاع بدهم؟
فكر بدي نبود بهتر از اين بود كه سرزده جلوي در خانه اش ظاهر شوم. با تكان دادن سر به نشانه تاييد از او خواستم كه اين كار را بكند و نگهبان تلفن را برداشت و شماره آپارتمان او را گرفت. كسي گوشي را جواب نمي داد. از اين فكركه پيروز خانه نيست و بايستي اين همه راه را بدون نتيجه برگردم نااميدي تمام وجودم را گرفت. اما بعد از چند لحظه كه به نظرم خيلي طول كشيد گويا پيروز گوشي را جواب داد كه نگهبان با لحن محترمانه اي گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- سلام آقا صبح عالي بخير. با عرض معذرت از اينكه مزاحمتان شدم. خانمي تشريف آورده اند كه با شما كار دارند.
لحظه اي مكث كرد و بعد ادامه داد :
- بله. چشم ايشان را به بالا راهنمايي مي كنم. خدانگه دار.
نگهبان مرا به طرف آسانسور هدايت كرد و كليد طبقه سوم را فشار داد. احساس مي كردم كم كم شهامتم را از دست داده ام و فكر روبرو شدن با پيروز تنم را مي لرزاند. سادگي كاري كه مي خواستم انجام دهم در نظرم به دشواري عملي سخت تبديل شده بود و نمي دانستم چه بايد بكنم. وقتي آسانسور ايستاد با قدمهايي لرزان و قلبي لرزان تر از آن خارج شدم و زماني به خود آمدم كه خود را جلوي در خانه او ديدم. راهي برايبازگشت نبود و به ناچار زنگ آپارتمان را به صدا درآوردم. چند لحظه بعد كه برايم به مدت عمري طول كشيد گذشت تا پيروز در را باز كرد. به محض ديدن او فهميدم كه او را از خواببيدار كرده ام زيرا چشمانش هنوز خواب آلود بود و ربدوشامبري به تنش بود كه معلوم بود آن را همان لحظه به تن كرده است زيرا در حال بستن كمربندش بود. پيروز با ديدن من ابتدا كمي مكث كرد و بعد دستي به چشمانش كشيد و با ناباوري گفت :
- اشتباه نمي بينم؟ نگين تو هستي؟
نگاهم را به زير انداختم تا فكري براي حضور بي موقع ام كرده باشم. با صداي آرامي گفتم :
- سلام.
همان لحظه نگاهم به پاهاي او افتاد كه سرپايي مردانه اي به پا داشت و برهنه بود. از اينكه به او فرصت پوشيدن لباس نداده بودم با خجالت چشم از پاهاي برهنه و پرموي اوبرداشتم و ترجيح دادم به جاي آن به چشمانش نگاه كنم. از اين كه با اين وضعيت روبرو شده بودم خيلي به حال خودم تاسف مي خوردم. صداي پيروز را شنيدم كه با هيجان مي گفت :
- نگين. بيا تو. باورم نمي شه تو رو اينجا مي بينم. باور كن فكر مي كنم هنوز دارم خواب مي بينم.
و از جلوي در كنار رفت تا من وارد شوم.
برخلاف پيروز كه بدون خجالت با لباس خواب جلوي رويم ايستاده بود من از خجالت دوست داشتم قطره آبي بودم و به زمين فرو مي رفتم. بعد از لحظه اي مكث وارد شدم. پيروز طبق عادتي كه داشت دستش را دراز كرد و من با او دست دادم واو همان طور كه دستم در دستش بود دست ديگرش را به كمرم گذاشت و مرا به طرف مبلهايي كه داخل هال گرد و زيبايش بود هدايت كرد. از احساس دست پيروز به روي كمرم دچار احساس غريبي بين ترس و وحشت گير كرده بودم اما چون براي منظوري به خانه او آمده بودم بايستي وجود اين احساس را تحمل مي كردم. به طرف مبلها رفتم و روي آن نشستم. پيروز هم روي مبلي روبرويم نشست و چند لحظه در سكوت نگاهم كرد و بعد دستي به موهايش كشيد و گويي كه تازه يادش افتاده بود گفت :
- راستي تنهايي؟
- بله
پيروز لبخندي زد و گفت :
- نگين چند لحظه تنهات مي ذارم تا لباسم رو عوض كنم. مرا ببخش نمي دونستم قراره به اينجا بياي. امروز هم كمي دير از خواب بيدار شدم چون ديشب تا نزديكي هاي صبح بيرون بودم.
و در حالي كه از جايش بلند مي شد گفت :
- چه خوب امروز صبحانه رو با هم مي خوريم.
و بعد بدون اينكه رودربايستي كند گفت :
- نگين تا من دوش بگيرم و لباسم رو عوض كنم براي اينكه حوصله ات سر نره زحمت درست كردن صبحانه رو بكش.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
و بدون اينكه منتظر ديدن واكنش من شود به طرف ضبط رفت و كاستي در داخل آن گذاشت و رو به من كرد و لبخندي زد و بدون صحبت براي تعويض لباسهايش رفت. صداي آهنگ ملايمي كه از دستگاه بلند مي شد تاثير خوبي در آرامش روانمداشت. نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم چرا پيروز از اينكه مرا در خانه اش مي بيند متعجب نشده، حتي از من نپرسيد كه آنجا چه مي كنم چرا تنها به خانه او آمده ام. رفتار پيروز خيلي برايم عجيب بود او با من طوري رفتار كرد كه انگار نه انگار براي اولين بار به منزلش پا گذاشته بودم و گويي سالهاست كه مانند دوستي به خانه او رفت و آمد داشته ام. او حتي از من خواسته بودم صبحانه اي فراهم كنم و من شك نداشتم كه با اين كار مي خواسته من هم احساس راحتي بيشتري در خانه اش داشته باشم. كيفم را روي مبل گذاشتم و از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه به راه افتادم. قبل از ورود چشمم به ساعت بزرگ ديواري افتاد از ديدن ساعت ده و چهل دقيقه لبم را به دندان گرفتن تا بيست دقيقه ديگر ساعت كلاسهاي آموزشگاه تمام مي شد و اگر تا يكساعت ديگر به خانه نمي رفتم مادر بي شك نگرانم مي شد. فقط يكساعت وقت داشتم اما من هنوز هيچ صحبتي با پيروز نكرده بودم. به سرم زد از غيبت پيروز استفاده كنم و كيفم را بردارم و از خانه او خارج شوم اما اين فكر فقط چند لحظه بود. مي دانستم در آن صورت كار را خرابتر خواهم كرد. با كلافگي نفسبلندي كشيدم و به طرف آشپزخانه رفتم.
آشپزخانه بسيار زيبايي را ديدم كه با وجودي كه مرد مجردي در آن خانه زندگي مي كرد از تميزي برق مي زد. سرويس كابينتو هر چه داخل آن ديدم حتي كاشيها و لوازم برقي و همچنين ميز چهار نفره داخل آشپزخانه همه به رنگ ليمويي و آبي بود و اين رنگها با هم هماهنگي خاصي داشت كه حتي فكرش را هم نمي كردم. هر نوع وسيله برقي مورد نياز در دسترس بود. حتي ماشين ظرفشويي و لباسشويي داخل كابينتها كنار هم جاسازي شده بود. رنگ يخچال و اجاق گازي كه آنها نيز به صورت زيبايي جاسازي شده بود ليمويي بود. نگاهي حيرت آورد به اطرافم انداختم و از ديدن چنين مكان زيبايي با خود فكر كردم كه با داشتن چنين آشپزخانه اي ذوق هنري و آشپزي حتي بي ذوق ترين آدم ها تحر يك مي شود.
براي پيدا كردن كتري نگاهي به اطراف انداختم و آن را كنار اجاق گاز ديدم. كتري را از شير آب پر كردم و آنرا روي اجاق گاز گذاشتم و به دنبال كبريت به اطراف نگاه كردم. خيلي زود متوجه شدم با كليد فندك گاز مي توانم آنرا روشن كنم.
در مدتي كه كتري به جوش بيايد روي صندلي آشپزخانه نشستم و با شنيدن صداي موسيقي ملايمي كه از بلندگوهايي كه روي ديوار آشپزخانه نصب شده بود به گوشمي رسيد به فكر فرو رفتم. متوجه شدم كه صداي سوت از كتري است كه آبش جوش آمده. مدتي طول كشيد تا قوري و ظرف چاي خشك را پيدا كردم و چاي را دم كردم. تا دم كشيدن چاي مشغول آماده كردن ميز صبحانه شدم. داخل يخچال وسايل يك صبحانه مفصل از كره و خامه و ساير مخلفات فراهم بود. ميز را چيدم و يك فنجان چاي ريختم و روي ميز گذاشتم فقط نمي دانستم ظرف نان را از كجا بايد پيدا كنم. همانطور كه فكر مي كردم صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نان توي سبده.
برگشتم و پيروز را ديدم كه دستانش را به سينه زده و با لبخند به من نگاه مي كرد. لباس كامل به تن داشت كه بلوزي مردانه و آستين كوتاه به رنگ سفيد و شلوار جين به پايش بود. صورتش را هم اصلاح كرده بود. به طرف سبدي كه به آن اشاره كرده بود رفتم و آن را روي ميز گذاشتم. پيروزنگاهي به ميز انداخت و با لبخند گفت :
- به، خيلي عالي و اشتها برانگيزه.
و بعد با ديدن يك فنجان چاي گفت :
- چرا يه فنجان؟
- من صبحانه خوردم.
پيروز به طرف گنجه رفت و بعد از برداشتن فنجاني آن را پر ازچاي كرد و رو به روي خودش روي ميز گذاشت و گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- قرار نشد منو از لذت كامل اين صبحانه محروم كني.
اشتهايي براي خوردن نداشتم اما به ناچار پشت ميز نشستم.پيروز هم رو به رويم نشست و چند لحظه نگاهم كرد. طاقت قرار گرفتن زير نگاه نافذش را نداشتم و به خصوص كه فكر مي كردم از نگاهم مي خواند كه اگر مجبور نبودم هيچ وقت پابه منزلش نمي گذاشتم.
پيروز در حال خوردن صبحانه بود و من در حالي كه با فنجان چايم بازي مي كردم در اين فكر بودم كه چطور سر صحبت راباز كنم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين. كسي مي داند؟
با نگاه استفهام آميزي به او نگاه كردم. متوجه منظورش نشدم. بدون پرسشي خودش گفت :
- منظورم اينه كه مامان و بابا مي دونن اينجا هستي؟
نگاهم را از او گرفتم و سرم را به نشانه منفي تكان دادم. پيروز ابروانش را بالا برد و مدتي سكوت كرد و سپس گفت :
- پس قبل از هر چيز اجازه بده من به خونه اطلاع بدم كه تو اينجا هستي.
با نگراني نگاهش كردم اما نتوانستم از او بخواهم كه اين كار را نكند زيرا تا چند دقيقه ديگر تمام منزل از غيبت من آگاه مي شدند و آن وقت ممكن بود كار به جاهاي باريك تري بكشد. چشمانم را بستم و سعي كردم نگراني را از خودم دور كنم شايد بعد مي توانستم فكري براي حضورم در منزل پيروز پيدا كنم و عذر موجه اي براي پدر و مادر بتراشم.
پيروز از جا برخاست و تلفن همراهش را از روي ميز برداشت و شماره تلفن منزلمان را گرفت. بدون اينكه بدانم چه كسي گوشي را بر خواهد داشت قلبم به تپش افتاده بود. وقتي پيروزگفت سلام دايي جان. متوجه شدم كه او شماره تلفن محل كار پدر را گرفته تا با او صحبت كند. با نگراني به پيروز نگاه مي كردم، مي خواستم ببينم حضور مرا در منزلش چطور مطرح خواهد كرد. همان طور كه نگاه پيروز به من بود گفت :
- دايي جان مي خواستم اگر اجازه بديد امروز چند ساعتي با نگين باشم.
صداي پدر را نشنيدم اما از طرز صحبت پيروز فهميدم كه پدر مخالفتي با اين كار ندارد. پيروز به او گفت كه هم اكنون براي بردن من به آموزشگاه خواهد رفت و به اتفاق هم ناهار را در خارج از منزل صرف خواهيم كرد و بعد از ظهر مرا به خانهبر مي گرداند. نمي دانستم واكنش پدر در مقابل خواسته او چه بود اما از خنده پيروز و طرز صحبت كردنش با پدر فهميدم كه پدر موافق صد در صد اين برنامه است. پيروز بعد از خداحافظي از پدر دكمه قطع ارتباط را زد و گفت :
- خوب هم خيال تو و هم خيال من از بابت خونه تون راحت شد. حالا ديگه همه مي دونن كه با مني پس ديگه راحت باش.
من به راستي نفس راحتي كشيدم و به پيروز گفتم :
- از اينكه به پدرم نگفتيد كه خودم به خونتون اومدم متشكرم.
پيروز لبخندي زد و گفت :
- با اينكه دوست نداشتم به پدرت دروغ بگم اما حتما دليلي براي آمدن تو به اينجا وجود داره. دليلي كه مطمئنم دوست نداشتي كسي از آن مطلع باشه. اينطور نيست؟
از اينكه اينقدر صريح الانتقال بود جا خوردم. درست به لحظه اي رسيده بودم كه بايستي درخواستم را عنوان كنم اما هنوز آمادگي صحبت را پيدا نكرده بودم و نمي دانستم از كجا شروع كنم و اين موضوع را چطور عنوان كنم. سرم را به زير انداختم و به فكر فرو رفتم. پيروز از جا برخاست و مشغول جمع كردن ميز و برداشتن وسايل از روي آن شد. به خودم آمدم و از جا برخاستم تا به او كمك كنم. در حال شستن فنجانهاي صبحانه بودم و پيروز كنار ظرفشويي به كابينت تكيه داده بود و به من خيره شده بود. هنگامي كه كارم تمام شد حوله كنار ظرفشويي را برداشتم و دستم را خشك كردم كه همان لحظه او رو به رويم قرار گرفت و گفت :
- نگين با مانتو و مقنعه اي كه سر كردي احساس خفگي و چطور بگم احساس خوبي ندارم. اگه اشكالي نداره اجازه بده اون رو از سرت بردارم. دوست دارم راحت باشي.
با اينكه گرما مرا آزار نمي داد و اينطور خيلي راحتتر بودم اما سكوت كردم و سرم را به زير انداختم. پيروز لبه مقنعه ام را گرفت و گفت :
- نگين اجازه مي دي؟
باز هم چيزي نگفتم و صداي او را شنيدم كه گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- قرار نشد منو از لذت كامل اين صبحانه محروم كني.
اشتهايي براي خوردن نداشتم اما به ناچار پشت ميز نشستم.پيروز هم رو به رويم نشست و چند لحظه نگاهم كرد. طاقت قرار گرفتن زير نگاه نافذش را نداشتم و به خصوص كه فكر مي كردم از نگاهم مي خواند كه اگر مجبور نبودم هيچ وقت پابه منزلش نمي گذاشتم.
پيروز در حال خوردن صبحانه بود و من در حالي كه با فنجان چايم بازي مي كردم در اين فكر بودم كه چطور سر صحبت راباز كنم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين. كسي مي داند؟
با نگاه استفهام آميزي به او نگاه كردم. متوجه منظورش نشدم. بدون پرسشي خودش گفت :
- منظورم اينه كه مامان و بابا مي دونن اينجا هستي؟
نگاهم را از او گرفتم و سرم را به نشانه منفي تكان دادم. پيروز ابروانش را بالا برد و مدتي سكوت كرد و سپس گفت :
- پس قبل از هر چيز اجازه بده من به خونه اطلاع بدم كه تو اينجا هستي.
با نگراني نگاهش كردم اما نتوانستم از او بخواهم كه اين كار را نكند زيرا تا چند دقيقه ديگر تمام منزل از غيبت من آگاه مي شدند و آن وقت ممكن بود كار به جاهاي باريك تري بكشد. چشمانم را بستم و سعي كردم نگراني را از خودم دور كنم شايد بعد مي توانستم فكري براي حضورم در منزل پيروز پيدا كنم و عذر موجه اي براي پدر و مادر بتراشم.
پيروز از جا برخاست و تلفن همراهش را از روي ميز برداشت و شماره تلفن منزلمان را گرفت. بدون اينكه بدانم چه كسي گوشي را بر خواهد داشت قلبم به تپش افتاده بود. وقتي پيروزگفت سلام دايي جان. متوجه شدم كه او شماره تلفن محل كار پدر را گرفته تا با او صحبت كند. با نگراني به پيروز نگاه مي كردم، مي خواستم ببينم حضور مرا در منزلش چطور مطرح خواهد كرد. همان طور كه نگاه پيروز به من بود گفت :
- دايي جان مي خواستم اگر اجازه بديد امروز چند ساعتي با نگين باشم.
صداي پدر را نشنيدم اما از طرز صحبت پيروز فهميدم كه پدر مخالفتي با اين كار ندارد. پيروز به او گفت كه هم اكنون براي بردن من به آموزشگاه خواهد رفت و به اتفاق هم ناهار را در خارج از منزل صرف خواهيم كرد و بعد از ظهر مرا به خانهبر مي گرداند. نمي دانستم واكنش پدر در مقابل خواسته او چه بود اما از خنده پيروز و طرز صحبت كردنش با پدر فهميدم كه پدر موافق صد در صد اين برنامه است. پيروز بعد از خداحافظي از پدر دكمه قطع ارتباط را زد و گفت :
- خوب هم خيال تو و هم خيال من از بابت خونه تون راحت شد. حالا ديگه همه مي دونن كه با مني پس ديگه راحت باش.
من به راستي نفس راحتي كشيدم و به پيروز گفتم :
- از اينكه به پدرم نگفتيد كه خودم به خونتون اومدم متشكرم.
پيروز لبخندي زد و گفت :
- با اينكه دوست نداشتم به پدرت دروغ بگم اما حتما دليلي براي آمدن تو به اينجا وجود داره. دليلي كه مطمئنم دوست نداشتي كسي از آن مطلع باشه. اينطور نيست؟
از اينكه اينقدر صريح الانتقال بود جا خوردم. درست به لحظه اي رسيده بودم كه بايستي درخواستم را عنوان كنم اما هنوز آمادگي صحبت را پيدا نكرده بودم و نمي دانستم از كجا شروع كنم و اين موضوع را چطور عنوان كنم. سرم را به زير انداختم و به فكر فرو رفتم. پيروز از جا برخاست و مشغول جمع كردن ميز و برداشتن وسايل از روي آن شد. به خودم آمدم و از جا برخاستم تا به او كمك كنم. در حال شستن فنجانهاي صبحانه بودم و پيروز كنار ظرفشويي به كابينت تكيه داده بود و به من خيره شده بود. هنگامي كه كارم تمام شد حوله كنار ظرفشويي را برداشتم و دستم را خشك كردم كه همان لحظه او رو به رويم قرار گرفت و گفت :
- نگين با مانتو و مقنعه اي كه سر كردي احساس خفگي و چطور بگم احساس خوبي ندارم. اگه اشكالي نداره اجازه بده اون رو از سرت بردارم. دوست دارم راحت باشي.
با اينكه گرما مرا آزار نمي داد و اينطور خيلي راحتتر بودم اما سكوت كردم و سرم را به زير انداختم. پيروز لبه مقنعه ام را گرفت و گفت :
- نگين اجازه مي دي؟
باز هم چيزي نگفتم و صداي او را شنيدم كه گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- نگين اجازه مي دي؟
باز هم چيزي نگفتم و صداي او را شنيدم كه گفت :
- از قديم سكوت را به نشانه رضا تعبير كردن.
و مقنعه را مانند تور عروسي از روي سرم برداشت. نمي دانم موهايم در آن لحظه چه حالي بود آيا با نيروي مغناطيسي پارچه مقنعه سيخ شده بود و يا همانطور كه صبح آنرا شانه كرده بودم صاف و مرتب سر جايشان بود. همچنان سرم به زير بود و واكنش پيروز را زماني كه مقنعه را از سرم برداشت نگاه نكردم. فقط لحظه اي سرم را بلند كردم و او را ديدم كهدر حال تا كردن آن بود اما مثل اينكه هنوز قانع نشده بود و منتظر بود تا من مانتويم را از تنم در بياور. خدا را شكر مي كردم كه مثل هميشه تاپ به تن نداشتم و آن روز بلوز يقه مردانه و آستين بلندي به تن كرده بودم. بعد از درآوردن مانتويم پيروز گفت كه آشپزخانه جاي مناسبي براي صحبت نيست و بهتر است به داخل هال برويم. با اينكه محيط زيباي آنجا را براي صحبت ترجيح مي دادم اما به همراه پيروز از آشپزخانه خارج شدم.
به سمت ميزي كه گوشه اتاق بود رفتم و صندلي بيرون كشيدم و پشت آن نشستم. پيروز بعد از آويزان كردن مانتو و مقنعه ام به سمت ميز آمد و صندلي رو به رويي را بيرون كشيد و روي آن نشست و به من خيره شد. بين من و او فقطصداي موسيقي ملايمي به گوش مي رسيد و من مانده بودم كه به او چه بگويم آيا مي توانستم بدون مقدمه از او بخواهم مقدمات آزادي شهاب را فراهم كند. تمام داستانهايي كه شب گذشته تا نزديكي صبح سر هم كرده بودم در نظرممسخره و پوچ جلوه مي كرد. بايستي مقدمه اي فراهم مي كردم تا بتوانم سر صحبت را باز كنم اما هر چه فكر مي كردم چيزي به نظرم نمي رسيد. پيروز همچنان منتظر بود تامن شروع كنم و من مانند آدم گنگ و لالي فقط به ميز چشمدوخته بودم. به هيچ وجه حواسم متمركز نمي شد تا حرفي بزنم. از احساس عجزي كه به من دست داده بود دلم مي خواست گريه كنم. شايد پيروز احساسم را درك كرده بود كه گفت :
- نگين عزيزم نمي خواد براي حرفي كه مي خواي بزني به خودت فشار بياري، تا تو آمادگي صحبت پيدا كني من برات حرف مي زنم. چطوره؟
با قدرشناسي به پيروز نگاه كردم و سرم را تكان دادم. لبحند زيبايي روي لبانش نقش بسته بود و چشمانش تيره تر به نظر مي رسيد. در همين موقع زنگ تلفن به صدا در آمد و پيروز نفس بلندي كشيد و در حاليكه شانه هايش را بالا مي انداخت با خنده گفت : البته اگر مهلت بدن.
و براي پاسخ دادن تلفن از جا برخاست و با چند كلام صحبتشرا با مخاطبش تمام كرد و به او گفت كه خودش بعد تماسمي گيرد. بعد از گذاشتن گوشي تلفن سيم آن را از پريز در آورد و در حاليكه به سمت ميز بر مي گشت تلفن همراهش را هم خاموش كرد و گفت :
- خوب اين هم از اين. اميدوارم مزاحم ديگري نداشته باشيم.
و بعد نفس عميقي كشيد و خود را براي صحبت آماده كرد و من با اينكه نشان مي دادم آماده گوش كردن صحبتهاي او هستم اما در فكر پيدا كردن بهانه اي براي مطرح كردن خاسته ام بودم.
- نگين قبل از هر چيز از اينكه اينجا هستي بينهايت خوشحالم. واقعا مي گم بينهايت. وقتي نگهبان زنگ زد و گفت خانمي كارداره اصلا فكر نمي كردم اون خانم تو باشي اما وقتي جلوي در ديدمت نمي دونم چطور بگم، خيلي جا خوردم. اصلا فكرش رو هم نمي كردم اينجا ببينمت. اگه يادت باشه اون روزي كه مهموني اومدم خونتون بهت گفتم كه مي خوام باهات صحبت كنم، فكر كنم الان وقت مناسبي براي اين كار باشه.
پيروز سكوت كرد و به جايي خيره شد. اما خيلي زود به خود آمد و در حاليكه به چشمانم خيره شده بود گفت :
- نگين. تو هنوز به من نگفتي كه مي توني دوستم داشته باشي يا نه اما من دوست دارم قبل از اينكه جواب اين سوال روبهم بدي چيزهايي رو بهت بگم كه لازمه بدوني. چيزهايي كه يكبار و اون هم فقط به تو مي گم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پيروز سرش را بالا گرفت و نگاهي به سقف انداخت و بعد آرنجش را روي ميز گذاشت و سرش را به آن تكيه داد و در حاليكه به چشمانم چشم دوخته بود شروع به صحبت كرد.
- نگين ... نگين. اسمت خيلي قشنگه درست مثل خودت. مثل نگاهت. نگاهِ قشنگي كه نمي تونه دروغي رو تو خودش پنهان كنه. اين چشمها و اين نگاه منو ياد زني مي اندازه كه يك زماني عاشقش بودم. البته نمي شد گفت عاشق بهتره بگم ديوانه اش بودم.
از كلام پيروز خيلي جا خورم اما سعي كردم آن را به رويم نياورم. پيروز مرا نگاه مي كرد اما مطمئن بودم حواسش جاي ديگريست. مي دانستم كه او به گذشته رفته شايد به زماني كه زني را دوست داشت كه به گفته خودش شبيه من بود. تازه علت انتخاب خودم را بين اين همه دختر متوجه مي شدم. پس پيروز مرا مي خواست چون شبيه به زني بودم كهخيلي دوستش داشت. صداي پيروز مرا از فكر بيرون آورد.
اين داستان مربوط به زماني است كه تازه آغوش گرم و پر مهر مادربزرگ را ترك كرده و به ديار غريب و سردي مثل سوئد سفر كرده بودم. اون موقع جواني نوزده بيست ساله بودم. اوايل سفر خيلي سخت مي گذشت چون كشوري بود كه همه چيزش برام بيگانه بود حتي هواي سرد و منجمدش و از همه بدتر زبان اون كشور را نمي فهميدم و براي كوچكترينخواسته ام با ايما و اشاره صحبت مي كردم. زبان انگليسي كه خيلي هم به آن مسلط بودم زياد به كارم نمي آمد و مي بايست زبان سوئدي ياد مي گرفتم كه آن موقع به نظرم سخت ترين زبان دنيا مي رسيد. تا با كمك مباشر مادربزرگ منزلي اجاره كنم و براي پاييز سال بعد تو دانشگاه ثبت نامكنم و تا حدودي با شهر و منطقه اي كه در آن زندگي مي كردم آشنا بشم سه ماه گذشت. سه ماهي كه فكر مي كردمبه اندازه قرني برايم طول كشيد. در اين سه ماه بارها به سرم زد كه قبل از دانشگاه سوئد را ترك كنم و به كشور آلمان يا انگليس بروم اما كم كم به زندگي در اون كشور عادت كردم و با شهري كه محل اقامتم بود، خو گرفتم. فقط گاه گاهي كه نامه مادربزرگ و يا نيما كه از همان كودكي باهم دوست بوديم، به دستم مي رسيد، باز يادم فيل هندوستان مي كرد و دوست داشتم به وطنم برگردم اما اين هم فقط چند ماه بود بعد كم كم چنان به اون كشور عادت كردم كه ديگه دوست نداشتم اونجا را ترك كنم. ديگه روزها و شبها برايم سخت نمي گذشت و تو اين مدت دوستهاي زيادي هم پيدا كرده بودم كه اكثرا وقتم را با اونها پر مي كردم. بودن با اين دوستها كه چند تا از آنان سوئدي بودند باعث شد كم كم در يادگيري زبان پيشرفت كنم و تا وقتي كه دانشگاه شروع شد، مشكلي براي زبان نداشتم.
رفتن به دانشگاه از بهترين دوران من در سوئد بود. ديگه برنامه زندگيم كامل شده بود. هفته اي پنج روز دانشكده مي رفتم و باقي اوقات يا با دوستانم بودم و يا روزهاي تعطيل براي ديدن شهرهاي ديگه تور مي گرفتم. نيم سال اول به همين ترتيب گذشت تا اينكه در تعطيلات كريسمس به پيشنهاد دو نفر از دوستانم كه يكي از آنها ايراني و ديگري اهل اسكارا بود براي ديدن درياچه وترن به شهر كارستاد رفتم. هوا سرد بود و درياچه يخ بسته بود. بعضي از مردم در محدوده هايي كه از طرف شهرداري بي خطر شناخته شده بود اسكيت مي كردند. روبن رفيق سوئدي ام پيشنهاد كرد براي بازي روي درياچه بريم اما من نه بلد بودم و نه دوست داشتم. من و حامد ترجيح داديم داخل بار هتلي كنار درياچه به انتظار او بمانيم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با اينكه حامد حدود يك سال مي شد كه به سوئد آمده بود اما چندبار به كارستاد آمده بود و به همين خاطر به گوشه و كنار آنجا آشنا بود. حامد با خنده گفت جايي مي برمت كه هرشب تو خواب آرزو كني كاش اونجا بودي. با اينكه مي دانستم حامد اين حرف را به شوخي عنوان مي كند اما چيزي نگفتم و منتظر بودم كه او مرا به جايي كه مي گفت ببرد اما وقتي جلوي در مسافرخانه كوچكي ايستاد با تمسخر نگاهش كردم و گفتم يعني تو هرشب آرزوي آمدن به چنين جايي رو داري؟ حامد خنديد و گفت آره. تو هم اگه صبر كني به حرف من مي رسي. با وجودي كه رستورانها و هتل هاي خيلي قشنگ و زيبايي در گوشه و كنار ديده مي شد اما حامد اصرار داشت تا به اين مسافرخانه برويم و اين خيلي باعث تعجب من شده بود.به همراه او داخل شدم. با ديدن فضاي خفه و تاريك بار نگاه عاقل اندر سفيهي به حامد انداختم و فكر كردم كه او مي خواهد با اين كار مرا دست بياندازد.
ميز و صندليهاي چوبي و فرسوده اي در فضاي كوچك چيده شده بود كه نور كمي از پنجره هاي غبار گرفته و كوچك آن فضاي داخل را روشن مي كرد چراغهاي فانوسي از سقف آويزانشده بود كه مرا به ياد قهوه خانه هاي قديم ايران مي انداخت.بار كوچكي گوشه سالن بود. با تعجب به اطراف نگاه مي كردم و منتظر بودم كه چه وقت حامد اين بازي را خاتمه خواهد داد. حامد كه گويي بارها به اين مسافرخانه كوچك و عجيب آمده بود مانندكسي كه سالها در آن زندگي كرده باشد به طرف دري رفت كه از آنجا به پشت بار راه داشت و كسي را صدا كرد و بعد به طرف صندلي هاي پايه بلند جلوي بار رفتو نشست. بعد به طرف من برگشت و با ديدن من كه سرگردان بين در ورودي ايستاده بود خنده بلندي كرد و گفت :
- چيه چرا اونجا خشكت زده. بيا تو.
با قدمهاي نامطمئني داخل شدم و وقتي كه كاملا نزديك او رسيدم گفتم :
- تو واقعا مي خواي اينجا بموني؟
حامد صندلي كنار خود را برايم عقب كشيد و گفت :
- بشين كارت نباشه.
خواستم چيز ديگري بگويم كه ورود زني مسن مرا از ادامه صحبت منصرف كرد. حامد او را ماري معرفي كرد. خيلي گرم با او احوالپرسي مي كرد و مرا به عنوان يكي از بهترين دوستانش به او معرفي كرد و گفت كه برايمان دو ليوان نوشيدني بياورد. ماري زن مهربان و خوشرويي بود و تقريبا پنجاه ساله به نظر مي رسيد قدش بلند و به نسبت فربه بود. وقتي براي آوردن نوشيدني رفت حامد را دست انداختم و به او گفتم كه زودتر به من مي گفتي كه عاشق ماري شده اي. اما حامد مانند آدمي كه هيچ چيز نمي شنود سكوت كرده بود و با لبخند به من نگاه مي كرد. چند لحظه بعد كه ماري با دو ليوان برگشت، حامد از او تشكر كرد و حال شخصي به نام پي ير را از او پرسيد و ماري براي او توضيح داد كه حال او خوب است اما نه چندان كه سرپا بايستد و آنجا را بگرداند. ازصحبتهايشان فهميدم كه پي ير همسر ماري است و در حال حاضر بيمار مي باشد. از كار حامد سر در نمي آوردم و نمي دانستم ماري و پي ير چه نسبتي با او دارند كه او اين چنين نگران حالشان است اما وقتي حامد از ماري پرسيد رژينا كجاست؟ فهميدم انگيزه آمدن او به اين مسافرخانه چيست. ماري گفت او بالا مشغول پرستاري از پي ير است و حامد از ماري خواست تا او را صدا بزند و سپس اسكناسي در دست او گذاشت. ماري با لبخند سرش را تكان داد و لحظه اي بعد از در كوچكي كه متصل به بار بود، خارج شد.
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نگيــــــــــــن (فصل 11)
ماري را تا نقطه آخر ديد دنبال كردم و سپس به حامد نگاه كردم. با خنده به من خيره شده بود. آهسته به او گفتم :
- دخترشه؟
حامد سرش را به نشانه نفي تكان داد و گفت :
- نه. رژينا خواهرزاده پي ير است. خواهر او در فرانسه با مردي ايراني ازدواج مي كند كه حاصل اين ازدواج دختري است كهتا چند لحظه بعد او را خواهي ديد. مادر رژينا اين طور كه ماري مي گفت زن قشنگي بود كه تو تئاتر كار مي كرده. پدر رژينا يكي از هموطنان خوش مراممون كه با ديدن كاترين عاشقش مي شه. بعد هم يك ازدواج از روي عشق و هوس زودگذر و بعد از اينكه عشقش ته مي كشه فيلش ياد هندستون مي كنه و مي ذاره مي ره. وقتي اون به اصطلاح مرد كاترين رو ول مي كنه اون هفت ماهه حامله بوده كه از قرار معلوم با وجود فرزندي در شكم كارش رو هم از دست مي ده خلاصه خسته ات نكنم كاترين بعد از پشت سر گذاشتن سختيهايي كه مي كشه رژينا رو به دنيا مياره. اول مي خواسته اونو بذاره يتيم خونه اما وقتي مي بينتش به خاطر شباهتي كه به پدرش داشته دلش نمياد اين كار رو بكنه و تصميم مي گيره بزرگش كنه. به اين ترتيب رژينا پيش اون مي مونه. از قراري كاترين هنوز عاشق شوهرش بوده و انتظار داشته كه يك روز اون برگرده چون با وجود اصرار پي ير و ماري قبول نمي كنه كه فرانسه رو ترك كنه و به سوئد برگرده. اما تامينمايحتاج زندگي براي يك زن تنها توي يك كشور غريب خودش خيلي مشكل بود. به خصوص كه كاترين هنوز زيبا و جوان بود اما گويا با وجود داشتن فرزند كار خوبي نمي تونهبدست بياره و مجبور مي شه توي يك بار كار كنه به خاطر همين هم رژينا رو توي يك پانسيون مي ذاره تا بتونه راحت تر كار كنه. اما كار تو محيط آلوده و ناسالم بار، كم كم در زيبايي و سلامتي اون تاثير بد مي ذاره به طوري كه اون زن زيبا و سالم رو به موجودي فاسد و ناسالم تبديل مي كنه. تنها چيزي كه در كاترين دست نخورده بود همان احساس علاقه اش نسبت به فرزندش بود تا اينكه وقتي رژينا دوازده ساله مي شه كاترين بر اثر بيماري سختي فوت مي كنه. اما قبل از اينكه از دنيا بره چون مي دونسته از بيماري كه داره جان سالم به در نمي بره، رژينا رو به سوئد مياره و او را به پيير و ماري مي سپاره و از اونا مي خواد كه سرپرستي او را قبولكنند و خودش هم به فرانسه برمي گرده و همون جا مي ميره.
بعد از صحبتهاي حامد به خودم اومدم و متوجه شدم چنان تحتتاثير كلام او قرار گرفته ام كه از شدت ناراحتي دلم مي خواد مردي كه اينچنين بي رحمانه و ناجوانمردانه زندگي زني رو به بازي مي گيره با دستان خودم خفه كنم. بدون اينكه رژينا رو ببينم دلم به حال اون مي سوخت و از همه بيشتر براي كاترين كه زندگيش رو اينچنين مفت از دست داده بود ناراحت بودم. بيشتر از اون از فكري كه در ذهن داشتم ناراحت بودم. رو به حامد كردم و گفتم :
- كاترين مجبور بود مشتريان كافه رو سرگرم كنه چون در كشوري غريب بود و پشتياني نداشت اما دخترش چي آيا او هم مجبورِ با وجودي كه پيش داييش زندگي مي كنه ...
و نتوانستم حرفم را تمام كنم. اما حامد متوجه منظورم شد و لبخندي زد و گفت :
- نه اشتباه نكن، پي ير از سالها پيش حتي قبل از اتفاقاتي كه براي كاترين بيفته اين مسافرخونه و اين بار كوچيك رو ادارهمي كرد و كاترين وقتي اونو به دست پي ير مي سپرد از اون قول گرفته بود كه هيچ وقت در هيچ شرايطي نذاره اون سر ميز مشتريان بره و از آنها پذيرايي كنه و خواسته بود كه اون فقط پشت بار و دور از مشتريان كار كنه. هر شب اين مسافرخونه كم و بيش مشتري داره، مشترياي اونم از قماش آدمايي هستن كه به زحمت دستشون به دهنشون مي رسه. اكثر اونها كارگراني هستن كه از دست غرغرهاي زن و سر و صداي بچه هاي بيشمارشون به اينجا ميان تا لبي تر كنن اما رژينا هيچ وقت از پشت بار خارج نمي شه.
با تمسخر به حامد نگاه كردم و گفتم :
- اما اگر يه مشتري پولدار به پست اين مسافرخونه بخوره چي؟ مثل حالا كه پول خوبي به ماري دادي. اون وقت رژينا حق داره به هر جا كه مشتري خواست بره؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 8 از 18:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  17  18  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA