انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 18:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  17  18  پسین »

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


مرد

 
حامد چيزي نگفت اما من پاسخ سؤالم رو گرفتم. آنقدر در فكر بودم كه متوجه آمدن دختري از در كوچك متصل به بار نشدم. حامد دستي به شانه ام زد و مرا متوجه او كرد. با ديدن او يك لحظه احساس كردم قلبم تكان خورد. دختر ظريف و زيبايي را پيش رويم مي ديدم كه باورم نمي شد چنين موجود زيبايي هويت زميني داشته باشد. چنان به او خيره شده بودم كه اگرحامد بازويم را تكان نمي داد حالا حالاها به خود نمي آمدم. دختر با ديدن حامد لبخند زد و جلو آمد و با زبان فارسي دست و پا شكسته اي گفت سلام. حامد به من نگاه كرد و گفت :
- رژينا در كودكي در پانسيوني زندگي مي كرده كه اون رو يك ايراني مي چرخونده و به خواست مادرش فارسي رو به اون ياد داده.
حامد دست رژينا رو گرفت و به من اشاره كرد گفت :
- رژينا اين پيروز دوست منه.
و او به من نگاه كرد. خداي من چقدر چشمهايش پر احساس وزيبا بود. او سرش را خم كرد و به سختي گفت :
- پيروز دوست حامد خوشبخت هست من.
لحظه اي فكر كردم زبانم را گم كرده ام در حاليكه دستپاچه شدهبودم به زبان سوئدي به او گفتم :
- از آشنايي با تو خوشبختم.
رژينا همچنان به من نگاه مي كرد و شكر خندي بر لب داشت.چشمان سياهش دنيايي راز در خود داشت و ظرافت و زيبايي اش دلم را لرزاند. او روي صندلي پشت پيشخان بار نشست و در حاليكه يك دستش در دست حامد بود شروع كرد به صحبت بااو. حامد اصرار داشت به زبان فارسي با او صحبت كند و رژينا با اينكه تكلم با اين زبان برايش سخت بود اما با كلماتي كهبا شيريني خاصي همراه بود با او همكلام بود. گاه گاهي به من نگاه مي كرد و با همين نگاه آتش به جانم مي زد.
وقتي حامد گفت بايد به هتلي كه روبن در آنجا منتظرمان بود برويم دلم مي خواست سرش فرياد بكشم. احساس مي كردم مرا به صندلي پايه بلند بار زنجير كرده اند و تازه آنوقت بودمتوجه شدم چند ساعت است با سخنان شيرين و جادويي آن دختر ظريف و كوچك چون مسخ شده اي چشم به دهان او دوختهام. بر خلاف ميلم از جا برخاستم و نشان دادم كه آماده رفتن هستم اما دلم نمي خواست لحظه اي از كنار پيشخان بار دور شوم. حامد به نرمي صورت او را نوازش كرد و به او گفت كه بعد او را خواهد ديد.
به اتفاق حامد از در مسافرخانه به بيرون آمدم اما همچنان در فكر رژينا بودم. حامد وقتي ديد خيلي تو فكرم به من گفت :
- چيه هنوز تو فكر دختره اي؟
به او نگاه كردم و سرم را تكان دادم. حامد با لحن چندش آوري گفت :
- مي خواي امشب با اون باشي.
با اخم نگاهش كردم و گفتم :
- بيشتر از اون دختر به فكر تو هستم.
- چرا من؟
- تو اين فكرم كه پدر رژينا يكي مثل تو بوده.
- چرا اينطور فكر مي كني؟
- از آدمهايي كه از بي كسي يه زن سوء استفاده مي كنن حالم به هم مي خوره.
- اشتباه نكن من هيچ وقت به رژينا قول ازدواج ندادم اون تعهدي نسبت به من نداره. خيلي راحت مي تونه منو فراموش كنه و زندگيش رو اون طوري كه دوست داره ادامه بده.
- راستي تو نمي خواي با اون ازدواج كني؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- پسره احساساتي. فقط همين مونده دست اونو بگيرم ببرم ايران به ننه بابام نشون بدم بگم اين عروستونه كه با اونتو يه بار آشنا شدم و پيش از عقد شرعي با اون رابطه داشتم. هه. پيروز فكر كنم عقلت پاره سنگ بر مي داره، من با صد تا خوشگل تر و با خانواده تر از اون دوست بودم، البته قبول دارم اون يه چيزي غير از اوناي ديگه است اما سرو تهشون از يه كرباسن. اين دخترا براي ازدواج ساخته نشدن، تو فكر مي كني من تنها پولدار اين شهر بي درو پيكرم؟
اون لحظه دلم مي خواست با مشت تو صورت حامد بكوبم اما مي دانستم كه حقيقت را مي گويد. خودم را كنترل كردم و بدون اينكه صحبت ديگري كنم در سكوت تمام راه را طي كرديم و به هتل مجهزي كه چند خيابان با مسافرخانه فاصله داشت رفتيم. روبن در رستوران هتل منتظرمان بود. بعد از شام حامد بلند شد تا بيرون برود. قبل از رفتن نگاه معني داري به من كرد و گفت آيا دوست دارم با اون بروم. مي دانستم كه اون به مسافرخانه بر مي گردد. سرم را به نشانه منفي تكان دادم و حامد رفت. من و روبن به اتفاق به سوئيت سه تختخوابه اي كه براي آن شب اجاره كرده بوديم رفتيم. روبن خيلي زود براي خواب به تختش رفت اما من خوابم نمي برد گويي ديو خشم و حسادت و شايد غيرت در درونم سر بر آورده بود و كلافه ام كرده بود. آنقدر در هال كوچك سوئيت قدم زدم تقريبا از پا افتادم و روي كاناپه اي كه براي استراحت نشسته بودم خوابم برد. صبح روز بعد وقتي از خواب بلند شدم حامد برگشته بود و روي تختش خواب بود. با نفرت به اون نگاه كردم و از هتل بيرون زدم. خودم را به كنار درياچه يخ بسته وترن رساندم. شعاع خورشيد به يخها مي خوردم و بازتاب آن مانع ديد دوردستها مي شد. هوا سرد و منجمد بود و از اسكيت بازاني كه محوطه را قرق كرده بودند، خبري نبود. دلم گرفته بود و دوست داشتم از اونجا برم شايد بخاطر اينكه دوست داشتمخاطره ديدار آن دختر رو به فراموشي بسپارم. تقريبا ظهر شده بود كه براي ناهار به هتل برگشتم اما حامد باز هم رفته بود. به اتفاق روبن براي صرف غذا به رستوران هتل رفتيم و هنوز پيش خدمت غذا را نياورده بود كه حامد برگشت و ناهار را با ما صرف كرد. بعد از آن با اصرار مرا به مسافرخانه كوچك برد. با وجودي كه مخالفت كردم اما ته دلم راضي به رفتن بودم و دلم مي خواست حامد به زور هم كه شده مرا به آنجا ببرد كه همين طور هم شد. براي بار دوم رژينا را ديدم. آن روز لباس صورتي يقه بازي به تن داشت كه گل صورتي زيبايي هم به يقه لباسش سنجاق شده بود. خرمن موهاي مشكي اش با رنگ پوست سفيد بدنش تضاديدلخواه به وجود آورده بود. چنان شيفته نگاهش كردم كه گويي خودش هم متوجه اين شد كه مورد توجه ام قرار گرفته است به خاطر همين با هيجان چشمانش را به من دوخت و لبخندي وسوسه گر بر لبانش نقش بسته بود. با خود فكر مي كردم اي كاش او را چنين جايي و در چنين شرايطي ملاقات نمي كردم.
آن روز حامد؛ من و او را تنها گذاشت تا بيشتر با هم آشنا شويم. اما من و او چيزي براي گفتن به هم نداشتيم و در چند ساعتي كه با هم بوديم فقط همديگر را نگاه كرديم. همچنان كه به او خيره شده بودم در دل زيبايي اش را مي ستودم اما كلامي براي ابراز احساسي كه در عرض اين مدت كم در من به وجود آمده بود در ذهن نداشتم. حتي نتوانستم به او بگويم كه دوستش دارم چون فكر مي كردم روزي پدر او در قالب چنينكلماتي باعث بدبختي مادر او شده است. بخصوص كه آن مرد هم مليت من بود و بي شك او هم مي دانست پدري كه او هيچ گاه نديده ايراني بوده است.
آن روز بدون هيچ كلامي از رژينا جدا شدم و صبح روز بعد به شهر محل اقامتم اوربرو برگشتم. اما فكر او لحظه اي مرا رها نكرد. تا اينكه بعد از دو يا سه ماه به اتفاق گروهي ديگر از دوستان به شهر كارستاد رفتم و به محض ورود براي ديدن رژينا به مسافرخانه رفتم. اتفاقا ماري مشغول پذيرايي چند مشتريبود و به محض ديدن، مرا شناخت و با خوشرويي حالم را پرسيدو از حامد خبر گرفت. به او گفتم كه حامد براي تعطيلات به ايران برگشته است. ماري نوشيدني خنكي برايم آورد و بدون اينكه از او بخواهم خودش رژينا را صدا كرد. با ديدن رژينا احساسي كه به او داشتم سر به طغيان گذاشت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
در يك هفته اي كه براي اقامت به كارستاد رفته بوديم، فقط شبها دوستان را مي ديدم و روزها تمام مدت در مسافرخانه اطراق كرده بودم. با سخاوت تمام به ماري پول مي دادم تا او اعتراضي به ماندن من در مسافرخانه نداشته باشد در صورتي كه ماري با اصرار از من مي خواست شب نيز همان جا بمانم و هربار اگه مي خواستم به هتل برگردم با نگراني مي پرسيد كه آيا روز بعد هم به آنجا خواهم رفت يا نه. اما من دوست نداشتم رژينا فكر كند رفت و آمد من به آن مسافرخانه به خاطر تصاحب جسم اوست. در اين يك هفته به اندازه سالها با روح لطيف و آسيب ديده او آشنا شدم و از زبان خودش ماجراي زندگيش را شنيدم. آخر هفته از او جدا شدم و به دانشگاه برگشتم اما دو هفته بعد باز هم به خاطر ديدن او به كارستاد رفتم و دو روز در مسافرخانه ماري اتاقي اجاره كردم و مبلغي كه براي اجاره به او دادم برابر با اقامت يك هفته در هتل لوكسي در همان منطقه بود. اما آن مسافرخانه براي من از تمام هتل هاي پنج ستاره كه مي شناختم پرارزش تر بود. من عاشق رژينا شده بودم و ماري هم اين را خوب مي دانست اما عشق منهوا و هوس نبود. من او را به خاطر زيبايي و حرارت آغوشش نمي خواستم. او را دوست داشتم چون روح لطيف و شكننده اي داشت. عاقبت وقتي به خود آمدم كه عشق آن دختر در تمام تار و پودم ريشه دوانده بود. دوست داشتم با او ازدواج كنم و او را از محيطي كه مي دانستم عاقبت خوبي در انتظار او نيست نجات مي دادم. اما مشكل اينجا بود كه نمي توانستم بدون رضايت مادربزرگ و بدون اطلاع او ازدواج كنم چون او را دوست داشتم و او بيش از هر كس ديگر در بزرگ كردن و تربيت من زحمت كشيده بود. مدام يك فكر مرا آزار مي داد و آن اينكه هميشه به ياد حرف حامد مي افتادم . من چطور مي توانستم به مادربزرگ پاك و متعصبم كه در زندگي اش فقط يك مرد آن هم مردي كه همسرش بود، به خود ديده بود بگويم كه مي خواهم با دختري ازدواج كنم كه زيبايي و آغوش گرمش مامن مردهاي هرزه و خودپرستي ست كه او را فقط براي راضي كردن هوسهاي ناپاكشان مي خواهند نه براي خودش و نه براي روح لطيف و آسيب ديده اش.
پيروز نفس عميقي كشيد و سكوت كرد. گويا زنده كردن خاطرات گذشته برايش زياد راحت نبود چون چهره اش خيلي غمگين و گرفته به نظر مي رسيد. من آنقدر غرق در شنيدن صحبتهاي او بودم كه حتي خودم را هم فراموش كرده بودم چه برسد به اينكه فكر سرهم كردن داستاني براي آزادي شهاب باشم. دوست داشتم بدانم عاقبت اين عاشقي چه خواهد شد. هرچند كه مي دانستم اگر پيروز با رژينا ازدواج كرده بود زحمتي به خود نمي داد تا براي من از گذشته اش حرف بزند. اما به هر صورت دوست داشتم بدانم چه بر سر آن دختر آمده و الان كجاست.
پيروز بلند شد و به آشپزخانه رفت. حدس زدم براي آوردن ليوان آبي رفته باشد و من مات و مبهوت كلامش منتظر آمدنشبودم. به ياد آوردم روزي كه با پرديس و نيشا و نوشين آلبوم او را مي ديديم در ميان انبوه عكسهاي او عكس كوچكي از يك دختر چشم و ابرو مشكي را ديدم كه پشت عكس نوشته شده بود : تقديم به پيروز عزيز. از طرف رژينا. و چون با پرديس سر نام او بحث كرده بوديم، اين نام در خاطرم مانده بود. آرزو مي كردم كه اي كاش بار ديگر آن عكس را ببينم.
با آمدن پيروز صاف نشستم و او با لبخند ظريفي ميوه و پارچي آب روي ميز گذاشت و گفت :
- عزيزم ببين از اومدنت اونقدر هول شدم كه رسم مهمون نوازي رو هم پاك فراموش كردم و به جاي پذيرايي با صحبت هام خسته ات كردم.
در ليواني كه روي ميز بود مقداري آب ريخت و آن را به طرف من گرفت. با اينكه تشنه نبودم، ليوان را از دستش گرفتم و جرعه اي از آن را نوشيدم و ليوان را روي ميز گذاشتم. پيروز با لبخند نگاهم مي كرد و نمي توانستم معني لبخندش را
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بفهمم. همانطور كه به او نگاه مي كردم به فكر روح بلند و تربيت صحيحي كه عمه پدر در مورد او اعمال كرده بود، فكر مي كردم. در همان لحظه پيروز دستش را دراز كرد و ليوان آبي را كه جلوي رويم بود برداشت و بعد آن را چرخاند و لبانش را جايي روي ليوان گذاشت كه لبان من با آن تماس پيدا كرده بود و بعد هم چشمانش را بست و يك نفس تمام آب راسر كشيد. از اينكه او نيم خورده مرا آن هم به اين طرز سركشيده بود با خجالت سرم را به زير انداختم. در همان لحظه احساس كردم از شدت گرما خيس عرق شده ام و مطمئن بودم اين عرق به خاطر گرمي هوا نبود زيرا هواي خانه كاملا خنك و مطبوع بود. در آن لحظه دوست داشتم از جايم بلند شوم و خود را از ديد او پنهان كنم. اما در خانه او كجا مي توانستم پنهان شوم. با خود فكر كردم كه نبايد واكنشي نشان دهم كه پيروز بفهمد كه من متوجه كار او شده ام اما مطمئن بودم صورت سرخ شده ام چيزي را پنهان نمي كرد. صداي پيروز مرا به خود آورد :
- نگين. اين شرم و حياي وجودت بيش از زيبايي چهره ات تو رو خواستني جلوه مي ده. من عاشق همين شرم و سرخي چون گل چهره ات هستم.
از حرف پيروز خوشحال نشدم، من به خانه او نيامده بودم تا كلام عاشقانه اي را از او بشنوم، كلامي كه در نظرم خيانت به عشقم بود. سرم را بلند نكردم و همچنان جدي و سرد به ميز خيره ماندم. صداي پيروز را شنيدم كه گفت :
- نگين. مرا ببخش. گاهي اوقات يادم ميره تو رسم قشنگ خودمون يك دختر قبل از عقد دريچه قلبش رو به همسرش باز نمي كنه.
آنقدر از حرف پيروز جا خوردم كه ناخودآگاه به او نگاه كردم و با وحشت فكر كردم نكند آمدن من به خانه پيروز اين باور را به او داده كه من موافق ازدواج با او هستم. خداي من اگر چنين چيزي بود، بايد چه خاكي به سرم مي كردم. در صندلي جابجا شدم و با لكنت گفتم :
- ف....فكر مي كنم سوء تفاهمي شده. من... اينجا اومدم تا...
اَه لعنت به من تا به لحظه اي مي رسيدم كه مي بايست از پيروز بخواهم تا تدارك آزادي شهاب را فراهم كند، زبانم قفلمي شد. با عجز به ميز خيره شدم و در افكار شلوغم به دنبال واژه اي براي تكميل صحبتم گشتم.
مدتي گذشت و من در حالي كه هنوز نتوانسته بودم جمله ام را كامل كنم و با خودم كلنجار مي رفتم، صداي پيروز مرا به خودآورد.
- مايلي ادامه سرگذشتم رو بشنوي؟
در حالي كه به او نگاه كردم سرم را تكان دادم و نشان دادمراغب شنيدن هستم. پيروز شروع به صحبت كرد.
تا چند وقت به اين موضوع فكر مي كردم، هر چقدر بيشتر فكر مي كردم دلم بيشتر خوهان ازدواج با رژينا مي شد. آن زمان فكر مي كردم بهترين تصميم را گرفته ام. خوب جاي سرزنش نيست جواني بيست ساله در كشوري غريب ممكنه پا به راهيبگذاره كه به بيراهه ختم بشه. منم از اين قاعده مستثني نبودم. عاقبت پس از ترديد و دو دلي نامه اي به مادربزرگ نوشتم و از او خواستم با ازدواج من موافقت كند اما هر كار كردم شهامت نوشتن ماجرا را در خود نيافتم. به مادربزرگ نوشتم كه با دختري كه هم دانشگاهيم است آشنا شده ام و ميخواهم با او ازدواج كنم. بخصوص از نجابت و تربيت خانوادگيآن دختر خيلي براي مادربزرگ نوشتم و گفتم كه پدر او ايراني ست و حتي يكي از عكسهاي رژينا را براي مادربزرگ فرستادم تا زيبايي و معصوميت چهره او مادربزرگ را تحت تاثير قرار دهد و بعد با دستي لرزان و قلبي اميدوار نامه راپست كردم و بيصبرانه منتظر رسيدن پاسخ نامه آن شدم.
هفته اي كه منتظر رسيدن خبري از ايران بودم برايم چون سالي گذشت. با اينكه خيلي راحت مي توانستم با تلفن از مادربزرگ خبر بگيرم اما شهامت شنيدن صداي او را نداشتم و ترجيح دادم منتظر رسيدن جواب نامه اش باشم. بالاخره بعداز نه روز، نامه مادربزرگ به دستم رسيد. با دستاني بي حس نامه را باز كردم. مادربزرگ ابتدا از حالم پرسيده بود و خواسته بود كه پيشرفت درسهايم را برايش بنويسم. من خطهاي اول را يكي در ميان رد مي كردم تا به جايي برسم كه پاسخ مثبتي از مادربزرگ دريافت كنم كه در برگه دوم نامه چشمم به دست خط مادربزرگ افتاد كه نوشته بود ‌:
پيروز.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پيروز. پسر عزيز و نور چشمم. تجربه زندگي ناكامپدرت و همچنين خلا نبودن مادر در زندگي
تو كه مطمئن هستم حتي با وجود محبت خالصانه ام نسبت به تو نتوانستم آن را جبران كنم،
آنقدر برايم شكنجه و عذاب در برداشته كه هرگاه به آن فكر مي كنم خودم را به خاطر اجازه
دادن به پولاد براي ازدواج با زني غير ايراني سرزنش مي كنم اما با به ياد آوردن تو كه ثمره اين
ازدواج بودي روحم از عذاب رها مي شود و چشم و دلم به ياد ديدن رويت روشن مي شود.
اما عزيزم، اميدم، چراغ فروزان زندگي تاريكم اين وجو پربركت كه سالهاي پربار زندگيش را پشت
سر گذاشته و اين چراغ بي سو كه چيزي به خاموشي اش نمانده ديگر نمي تواند چندي بعد ثمره
ازدواج نور چشمش را سرپرستي كند.
نمي دانم در نوشته مادربزرگ چه غمي پنهان بود كه بيش از ده ها بار آن را خواندم به طوري كه كلمه به كلمه اش را از بر شدم و چنان كه مي بيني بعد از پانزده سال آن را بدون جا گذاشتن كلمه اي برايت بازگو كردم. اما اين كلامي نبود كه بتواند آتش دلم را كه زبانه اش به روحم نيز رسيده بود، خاموش كند. نامه او مرا به فكر فرو برد. من تا آن لحظه خلا وجود مادر را در زندگيم حس نكرده بودم و محبت مادرانه مادربزرگ به حدي بود كه ياد نداشتم كمبودي از نظر عاطفيدر زندگي احساس كرده باشم. اما پس از خواندن نامه او به فكر افتادم كه مادر چطور زني بوده و هم اكنون كجاست. آن شب براي اولين بار در زندگيم دوست داشتم او را ببينم . شايد مادربزرگ حق داشت و من تا آن لحظه آن را درك نكرده بودم. راستي اگر سرنوشت من نيز مانند پدرم مي شد چه كسي از فرزندم نگه داري مي كرد.
مادربزرگ در ادامه نامه اش از من خواسته بود براي ازدواج عجله به خرج ندهم و نوشته بود اگر قصد ازدواج دارم حتما بادختري كه شناختش برايم به اثبات رسيده ازدواج كنم. دختري كه هم مليت خودم باشد و دين و مذهبش نيز با من يكي باشد. جالب اينجا بود كه نام و حتي وصف دختران نوجوان فاميل را برايم نوشته بود و مي خواست هركدام از آن ها را كه پسنديدم برايم خواستگاري كند.
پس از خواندن نامه مادربزرگ دلم هواي محبت بي شائبه اش راكرد دوست داشتم او را ببوسم. نمي توانستم بدون اجازه و رضايتش ازدواج كنم حتي اگر ترك رژينا به قيمت جانم تمام شود شايد گريه من بيشتر بخاطر اين بود كه ته دل قانع شده بودم كه رژينا وصله هماهنگ من نيست و بايد از او جدا شوم. اما از يك نظر خيالم راحت بود كه در تمام طول مدت دوستي ام با او هرگز بدنش را لمس نكرده بودم تا دچار احساس عذاب شوم و فكر كنم من نيز مانند مرداني كه آنها راپست و هوسباز مي ناميدم، رفتار كرده ام .
كم كم سعي كردم او را فراموش كنم اما اقرار مي كنم چنين چيزي آسان نبود. بارها شد كه چمدانم را بستم تا به كارستاد بروم و به ديدار او بشتابم اما نگاه مهربان مادربزرگ در قاب عكسي كه روي ميز كارم بود مانع رفتنم مي شد. اين پرهيز تا بيماري مادربزرگ كه منجر به فوتش شد ادامه داشت. وقتي دايي قادر تلگرامي برايم ارسال كرد كه خودم را ايران برسانم فهميدم كه چراغ زندگي عزيزترين كس زندگي ام رو به خاموشي است و بخاطر همين بي فوت وقت از دانشگاه مرخصي گرفتم و به ايران برگشتم. زماني كه مادربزرگ را ديدم چند ساعت قبل از فوتش بود شايد آنقدر زندهمانده بود تا يكبار ديگر مرا ببيند تا سفارشهايي كه لازم بود به من بكند. لحظه هايي كه دست پر مهر و پر چروكش رادر دست گرفتم به وضوح سردي مرگ را احساس مي كردم و بي اختيار مي گريستم. مادربزرگ از من خواست تا خوب به سخنانش گوش دهم و آن را آويزه گوشم كنم او خواست حالا كه فرصتي به دست آمده و به ايران آمده ام از بين دختران دمبخت دوروبرم يكي را براي ازدواج انتخاب كنم. آن موقع نرگس و يلدا هنوز ازدواج نكرده بودند و نسبت به پريچهر و ياس دختران نوجواني بشمار مي رفتند، ارجحيت بيشتري داشتند. مادربزرگ گفت كه به برادرزادگانش سفارش مرا كرده كه دختر هركدام از آنها را خوستم با ازدواجم موافقت كنند. آن لحظه و در آن شرايط صحبت او برايم هذيان پيش از مرگ بود اما اين را هم مي دانستم كه او نگران آينده من است. براي آرامش او قول دادم كه اين كار را بكنم اما اين فقط براي آرامش او بود و من بعد از مرگ او در طول مراسم سوم و هفتم او حتي يك بار هم به دوشيزگاني كه به عنوانهاي مختلف قصد پذيرايي من را داشتند نظري نينداختم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پس از فوت مادربزرگ با وجود اصرار دايي قادر و بقيه نتوانستم ايران بمانم شاهد جاي خالي مادربزرگ باشم و به همين خاطر قبل از مراسم چهلم برگشتم تا غم مرگ او را با غم غربت از ياد ببرم. وقتي به سوئد برگشتم زندگي معمولي ام را از سر گرفتم اما وجود يك خلا در زندگي آزارم ميداد. نامه هاي دايي زاده ها و دوستانم مرتب مي رسيد اما بدون مادربزرگ وابستگي من به ايران كمتر و كمتر شده بود. كم كم ارتباطم را با دوستانم در ايران قطع كردم. اگر گاهي اوقات پسردايي قادر و نادر و ناصر و گاهي اوقات نيما با من تماس نمي گرفتند، من به آنها زنگ نمي زدم. پس از فوت پسردايي قادر كه حدود يكسالي بعد از فوت مادربزرگ بود به ايران نرفتم زيرا فايده اي هم نداشت چون وقتي خبر فوت او بهمن رسيد تقريبا بيست روز از مرگ او گذشته بود و من رفتن به ايران را بيهوده مي دانستم. تنها كاري كه كردم به پسردايي ها و دختردايي ها تلفن زدم و به آنها تسليت گفتم. در اين مدت با دختري اهل يوگسلاوي كه هم دانشگاهي ام بود دوستي ساده اي برقرار كردم كه فقط در حد ناهار خوردن و گردش در محوطه دانشگاه و گاهي اوقات رفتن به سينما بود. اما در تمام مدت دوستي ام با هلنا علاقه اي كه نسبت به رژينا در خود احساس مي كردم وجود نداشت. از وقتي كه مادربزرگ با ازدواجم مخالفت كرده بود ديگر خبري از او نداشتم و شايد دوستي ام با هلنا انگيزه اي بود براي اينكه ته مانده محبتي كه از او احساس مي كردم، فراموش كنم. تا اينكه روزي به حامد برخوردم. از او حدود يك سال مي شد كه خبرينداشتم. درست از وقتي كه براي مرخصي به ايران رفته بود. خيلي تغيير كرده بود اما او مرا شناخت. از احوالش جويا شدم واو گفت كه بعد از رفتنش به ايران پدرش فوت مي كند و او عهده دار سرپرستي كارخانجات پدرش مي شود و به همين دليل از ادامه تحصيل انصراف مي دهد و به سوئد آمده بود تا هم مداركش را از دانشگاه بگيرد و هم سري به دوستان بزند. حامد با دختري از فاميلش ازدواج كرده بود و هم اكنون فرزندي در راه داشت. براي خوردن غذا با هم به بيرون از دانشكده رفتيم. در حين خوردن غذا حامد پرسيد كه از رژينا چه خبر دارم. به او گفتم كه هيچ خبري از او ندارم اما در آن لحظه دوست داشتم بدانم او كجاست و چه مي كند. حامد گفت كه اگرفرصتي به دست آورد حتما سري به كارستاد خواهد زد و به ديدار او خواهد رفت. وقتي حامد از او صحبت مي كرد دلم مي خواست بر سرش فرياد بزنم او را از ادامه صحبت باز دارم. همان شب حامد از من خداحافظي كرد و به استكهلم رفت. اما شايد همين ديدار كوتاه احساس اينكه بخواهم به ديدن رژينا بروم را در من تقويت كرد. آخر هفته چمدانم را بستم و به كارستاد رفتم. مسافرخانه پي ير درست مثل روز اولي كه او را ديده بودمش، همچنان باقي مانده بود. ماري با ديدن من با خوشحالي جلو آمد و به گرمي دستم را فشرد. اما از ديدن من هيچ تعجب نكرد. پشت بار پيرمردي به عصايي تكيه داده و چرت مي زد. حدس زدم كه آن مرد پي ير است. اما نمي دانستمرژينا كجاست. ماري مرا به طرف صندلي اختصاصي بار برد و برايم نوشيدني خنكي آورد و خود روبرويم نشست و در سكوت به من خيره شد. به چشمان او نگاه كردم اما شهامت آنكه ازاو سراغ رژينا را بگيرم در خود نيافتم. در سكوت نوشابه ام را سركشيدم و پول آن را كنار ليوان گذاشتم و از جا برخاستم تا از مسافرخانه خارج شوم كه صداي ماري را شنيدم كه گفت نمي مانيد تا رژينا بيايد. چنان ناشيانه به طرف او برگشتم كه او هم متوجه شد منظور من از آمدن به آن مسافرخانه ديدن او بوده است نه چيز ديگر. بدون اينكه مخالفت يا موافقتي نشان بدهم به ماري نگاه كردم و او با لبخند گفت كه تا ساعتي ديگر رژينا از خريد باز خواهد گشت و تا آن موقع من ميتوانم در اتاقي كه دفعه قبل به من اختصاص داده شده استراحتكنم. مي دانستم ماري نمي خواهد مرا از دست بدهد و بخاطر اين خوش خدمتي اش اسكناسي ديگر كنار پول نوشابه اش گذاشتم و گفتم كه تا زماني كه بيايد ترجيح مي دهم گشتي در شهر بزنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اما هنوز صحبتم با ماري تمام نشده بود كه او به در اشاره كرد و گفت رژينا بيا ببين چه كسي اومده. به سمت نگاه او چرخيدم و او را ديدم. با ديدن چهره جوان و زيباي او كه كه در اين مدت خيلي زيباتر و شادابتر شده بود دلم فرو ريخت. خرمن گيسوان مشكي و انبوهش با آشفتگي روي شانه هاي سفيد و برهنه اش ريخته بود و لباس پرچين و شكنش كه يقه اي باز داشت او را به هويت يك دختر كولي و زيبا در آورده بود كه البته به نظر من از هر زن خوش پوش ديگري بيشتر رويايي و خواستني جلوه مي كرد. دختر رويايي من هم اكنونبا سبدي جلو در ايستاده بود و نگاه چشمان سياهش آتشي را كه در زير خاكستر قلبم پنهان شده بود به زبانه كشيدن واداشته بود. در آن لحظه احساس مي كردم هيچ نيرويي قادر نخواهد بود محبتي كه نسبت به او در قلبم احساس مي كردم از بين ببرد. رژينا با ديدن من لبخندي زد و جلو آمد و در حاليكه سبد را به دست ماري مي داد به او گفت كه به همراه من به طبقه بالا خواهد رفت. همين چند كلام رژينا به من فهماند كه او نه تنها از نظر زيبايي چهره اش تغيير زيادي كرده بلكه از نظر اخلاقي هم دچار تغييرات زيادي شده است. دختر كم رو و خجالتي كه هنگام صحبت با من نگاهش را به زير مي دوخت تبديل به زني پر جنب و جوش و روباز شده بود كه البته زياد خوشايند من نبود اما چون بعد از اين همه مدت از ديدارش به هيجان آمده بودم اهميتي به آن نمي دادم. من و رژينا به اتاقي كه ماهها قبل چند روز در آن اقامت داشتم رفتيم. رژينا كنارم نشست و دستم را گرفت و با سرخوشي خنديد. رفتارش برايم كمي عجيب بود رفتار او مثل اين بود كه گويي روز قبل مسافرخانه را ترك كرده بودم و اكنون برگشته بودم. حتي نپرسيد در اين مدت كجا بوده ام و چه كرده ام. رژينا خيلي زيبا بود و من بار ديگر خودم را اسير زيبايي نفس گير او مي ديدم. متاسفانه رفتار او برخلاف زيبايي اش تو ذوقم زد اما من كورتر ازآن بودم كه رفتار او بخواهد در ذهنم خللي ايجاد كند. من او را مي خواستم و تصميم گرفته بودم با او ازدواج كنم. شايد فكر مي كردم اگر او را از محيط بي بند و باري كه در آن است بيرون ببرم مي تواند سلامت اخلاقي اش را باز يابد. آن روز به صحبتهاي معمول گذشت زيرا نمي توانستم در همان ديدار حرف دلم را به او بگويم و مي بايست به او فرصتي مي دادمتا شناخت كاملتري در مورد من پيدا كند. دو روز تعطيل را در كنار او بودم و بعد به دانشگاه برگشتم اما در اولين فرصت كه چند روز بعد بود به ديدن او رفتم و با رژينا صحبت كردم و از او خواستم روابطش را با مردان ديگر محدود كند. رژينا به منقول داد كه به گفته اش عمل خواهد كرد و چنان با صداقت اين قول را داد كه شادي زيادي را در وجودم احساس كردم.
عاقبت ماه ژانويه از راه رسيد و تعطيلات كريسمس آغاز شد. من نيز تصميم گرفتم تمام تعطيلات را كنار او سپري كنم و عاقبت شبي كه هر دو به اتفاق از كنار رود يخ بسته وترن به مسافرخانه برمي گشتيم به او پيشنهاد ازدواج دادم. ابتدا فكر كرد كه شوخي مي كنم اما وقتي فهميد كه خيلي جدي اين پيشنهاد را به او كردم خنديد، آن هم چه خنده اي، از شدت خنده اشك از چشمانش جاري شد. با حيرت به او كه همچنان مي خنديد نگاه مي كردم و رفتارش برايم بي معني و زننده بود و خنده اش برايم گران تمام شد. هر فكري مي كردم جز اينكه او پيشنهاد صادقانه ام را به تمسخر و ريشخند بگيرد. وقتي كه خودش هم از خنده خسته شد در حالي كه با لودگي كلام من را تكرار مي كرد گفت كه من و او همينطوري خوشبخت زندگي مي كنيم و اگر مشكل من در روابط نزديكتر با اوست او هيچ اشكالي نمي بيند كه روابطمان به نزديكي يك زن و شوهر باشد. رژينا منظور كلامش را واضح و بي پرده بيان كرد. برايش توضيح دادم كه بخاطر اينكه او را دوست داشتم و عاشقش بودم اين پيشنهاد را كرده ام. گفت كه مرا خيلي دوست دارد بطوريكه تا كنون مردي را چنين دوست نداشته است و هرگز هم نمي خواهد مرا از دست بدهد اما ازدواج را چيز بي معني و مسخره اي مي داند. هر كار هم كه كردم او را قانع كنم كه با ازدواج روابط زن و شوهر مستحكم تر و زيبا تر شكل مي گيرد نتوانستم تصوير زيبايي از اين واژه در ذهن او به وجود بياورم. گويي از بيخ و بن با اين شيوه زندگي مخالف بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
اما هنوز صحبتم با ماري تمام نشده بود كه او به در اشاره كرد و گفت رژينا بيا ببين چه كسي اومده. به سمت نگاه او چرخيدم و او را ديدم. با ديدن چهره جوان و زيباي او كه كه در اين مدت خيلي زيباتر و شادابتر شده بود دلم فرو ريخت. خرمن گيسوان مشكي و انبوهش با آشفتگي روي شانه هاي سفيد و برهنه اش ريخته بود و لباس پرچين و شكنش كه يقه اي باز داشت او را به هويت يك دختر كولي و زيبا در آورده بود كه البته به نظر من از هر زن خوش پوش ديگري بيشتر رويايي و خواستني جلوه مي كرد. دختر رويايي من هم اكنونبا سبدي جلو در ايستاده بود و نگاه چشمان سياهش آتشي را كه در زير خاكستر قلبم پنهان شده بود به زبانه كشيدن واداشته بود. در آن لحظه احساس مي كردم هيچ نيرويي قادر نخواهد بود محبتي كه نسبت به او در قلبم احساس مي كردم از بين ببرد. رژينا با ديدن من لبخندي زد و جلو آمد و در حاليكه سبد را به دست ماري مي داد به او گفت كه به همراه من به طبقه بالا خواهد رفت. همين چند كلام رژينا به من فهماند كه او نه تنها از نظر زيبايي چهره اش تغيير زيادي كرده بلكه از نظر اخلاقي هم دچار تغييرات زيادي شده است. دختر كم رو و خجالتي كه هنگام صحبت با من نگاهش را به زير مي دوخت تبديل به زني پر جنب و جوش و روباز شده بود كه البته زياد خوشايند من نبود اما چون بعد از اين همه مدت از ديدارش به هيجان آمده بودم اهميتي به آن نمي دادم. من و رژينا به اتاقي كه ماهها قبل چند روز در آن اقامت داشتم رفتيم. رژينا كنارم نشست و دستم را گرفت و با سرخوشي خنديد. رفتارش برايم كمي عجيب بود رفتار او مثل اين بود كه گويي روز قبل مسافرخانه را ترك كرده بودم و اكنون برگشته بودم. حتي نپرسيد در اين مدت كجا بوده ام و چه كرده ام. رژينا خيلي زيبا بود و من بار ديگر خودم را اسير زيبايي نفس گير او مي ديدم. متاسفانه رفتار او برخلاف زيبايي اش تو ذوقم زد اما من كورتر ازآن بودم كه رفتار او بخواهد در ذهنم خللي ايجاد كند. من او را مي خواستم و تصميم گرفته بودم با او ازدواج كنم. شايد فكر مي كردم اگر او را از محيط بي بند و باري كه در آن است بيرون ببرم مي تواند سلامت اخلاقي اش را باز يابد. آن روز به صحبتهاي معمول گذشت زيرا نمي توانستم در همان ديدار حرف دلم را به او بگويم و مي بايست به او فرصتي مي دادمتا شناخت كاملتري در مورد من پيدا كند. دو روز تعطيل را در كنار او بودم و بعد به دانشگاه برگشتم اما در اولين فرصت كه چند روز بعد بود به ديدن او رفتم و با رژينا صحبت كردم و از او خواستم روابطش را با مردان ديگر محدود كند. رژينا به منقول داد كه به گفته اش عمل خواهد كرد و چنان با صداقت اين قول را داد كه شادي زيادي را در وجودم احساس كردم.
عاقبت ماه ژانويه از راه رسيد و تعطيلات كريسمس آغاز شد. من نيز تصميم گرفتم تمام تعطيلات را كنار او سپري كنم و عاقبت شبي كه هر دو به اتفاق از كنار رود يخ بسته وترن به مسافرخانه برمي گشتيم به او پيشنهاد ازدواج دادم. ابتدا فكر كرد كه شوخي مي كنم اما وقتي فهميد كه خيلي جدي اين پيشنهاد را به او كردم خنديد، آن هم چه خنده اي، از شدت خنده اشك از چشمانش جاري شد. با حيرت به او كه همچنان مي خنديد نگاه مي كردم و رفتارش برايم بي معني و زننده بود و خنده اش برايم گران تمام شد. هر فكري مي كردم جز اينكه او پيشنهاد صادقانه ام را به تمسخر و ريشخند بگيرد. وقتي كه خودش هم از خنده خسته شد در حالي كه با لودگي كلام من را تكرار مي كرد گفت كه من و او همينطوري خوشبخت زندگي مي كنيم و اگر مشكل من در روابط نزديكتر با اوست او هيچ اشكالي نمي بيند كه روابطمان به نزديكي يك زن و شوهر باشد. رژينا منظور كلامش را واضح و بي پرده بيان كرد. برايش توضيح دادم كه بخاطر اينكه او را دوست داشتم و عاشقش بودم اين پيشنهاد را كرده ام. گفت كه مرا خيلي دوست دارد بطوريكه تا كنون مردي را چنين دوست نداشته است و هرگز هم نمي خواهد مرا از دست بدهد اما ازدواج را چيز بي معني و مسخره اي مي داند. هر كار هم كه كردم او را قانع كنم كه با ازدواج روابط زن و شوهر مستحكم تر و زيبا تر شكل مي گيرد نتوانستم تصوير زيبايي از اين واژه در ذهن او به وجود بياورم. گويي از بيخ و بن با اين شيوه زندگي مخالف بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
مخالف بود. آن شب بعد از رساندن او به مسافرخانه به بهانه قدم زدن از او جدا شدم. سر خورده و ناراحت به هتلي نزديك مسافرخانه رفتم و اتاقي اجاره كردم. تا نزديكي صبح در خلوت اتاقم فكر مي كردم و آخر به اين نتيجه رسيدم كه شيوه دوست داشتنم را تغيير بدهم و او را به همان ترتيبي كه او ميخواهد دوست بدارم.
ماهها مي گذشت و من و رژينا در تعطيلات آخر هفته با هم بوديم، او نيز به وجود من خيلي عادت كرده بود و بخوبي مي دانستم هيچ رابطه اي با مرد ديگري ندارد اما هنوز نتوانسته بودم او را راضي به ازدواج با خودم كنم. در آخرين باري كه تقاضاي ازدواجم را تكرار كردم او گفت كه از تجربه ازدواج مادرش خاطره تلخي براي او باقيمانده است و خواست كه فرصت بيشتري براي درك اين موضوع به او بدهم و من به او قول دادم تا زماني كه او به آن درجه باور برسد كه تمام ازدواجها به ناكامي ختم نمي شود تحت فشار قرارش ندهم. با شروع امتحانات آخر ترم چند هفته اي نتوانستم به ديدن او بروم اما گاهي مكالمه كوتاهي در حد خبرگيري از حال هم داشتيم. در اين احوال فهميدم كه حال پي ير خيلي بد است و به علت فشار شهرداري براي تخريب و بازسازي، كارمسافرخانه كساد است و او و ماري از نظر مالي در مضيقه هستند. به همين خاطر مبلغي پول براي او حواله كردم. دو هفته ديگر هم گذشت و من مترصد فرصت بودم به محض اتمام امتحانات براي ديدن او به شهر محل اقامتش بروم. كه شبي با صداي زنگ آپارتمانم با تعجب پيش خود فكر كردم كه چه كسي ممكن است آمده باشد. وقتي در را باز كردم از ديدن رژينا درجا خشكم شد. او با لباسي تيره در حاليكه چمداني در دست داشت پشت در آپارتمانم منتظر بود تا به او اجازه ورود بدهم. به خود آمدم و به او خوش آمد گفتم و به داخل دعوتش كردم. رژينا با تعجب به اطراف نگاه مي كرد گويي باورش نمي شد يك دانشجو به غير از خوابگاه بتواند جاي ديگري ساكن باشد. دستم را دور شانه اش گذاشتم و او را به داخل اتاق پذيرايي بردم اما تصميم گرفتم تا خودش علت آمدنش را بيان نكرده از او چيزي نپرسم. براي آوردن قهوه به آشپزخانه رفتم. وقتي برگشتم او كتش را درآورده بود و با لباس ساده اي كه حالت دختر كوچكي را به او بخشيده بود خيلي مظلوم روي مبل نشسته بود. قهوه را روي ميز گذاشتم و به كنارش رفتم. وقتي در آغوشش گرفتم آرزو كردم كه او فقط مال خودم باشد تا بدون هيچ تعصبي بتوانم مالكش باشم. سر رژينا روي سينه ام بود و او برايم گفت كه پي ير فوت كرده و ماري مجبور شده مسافرخانه را بفروشد و خود پيش اقوامش به دانمارك بازگردد. ماري از او خواسته بود كه به همراه او به دانمارك برود اما رژينا نمي خواست سوئد را ترك كند و چون هيچ آشناي ديگري نمي شناخته به من پناه آورده بود. سر او را كه چون كودكي به سينه ام تكيه داده بودم بلند كردم و به چشمانش نگاه كردم و به او گفتم مهماينجاست كه خانه قلبم متعلق به اوست. از آن پس رژينا با من همخانه شد و من از اينكه مجبور نبودم براي ديدن او مسافت طولاني را طي كنم خوشحال بودم. من و رژينا مثل زن و شوهري با هم زندگي مي كرديم اما او هنوز راضي نشده بود اين رابطه را به نام ازدواج در سندي ثبت كنيم. به عكس او كه تمايلي براي اين كار نشان نمي داد من دوست داشتم رابطه شرعي و حلالي با او داشته باشم و بعد از آن صاحب فرزندي شوم اما رژينا از بچه هم بيزار بود و حتي صحبت از آن هم او را ناراحت مي كرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ده ماه از زندگي مشترك من و او گذشته بود كه از دانشگاه فارغ التحصيل شدم. در جشني كه به همين مناسبت برگزار كردم اكثر دوستان و آشنايانم را دعوت كردم. اكثر دوستانم من و رژينا را زن و شوهر مي دانستند و من نمي خواستم كه آنها بدانند كه من و او هنوز با هم ازدواج نكرده ايم. فقط چند تا از دوستان خيلي صميمي ام مي دانستند كه ما هنوز ازدواج نكرده ايم. آن شب متوجه نگاه خيره رژينا به يكي از دوستانم شدم وهمين باعث شد كه نتوانم لذت جشن را احساس كنم. حس مي كردم رژينا با منظور خاصي به سامان نگاه مي كند و اين براي من قابل تحمل نبود اما نخواستم مسموم افكار ناخوشايندي شوم كه در ذهنم ايجاد شده بود. پس از رفتن مهمانان با حالت ناراحتي به گوشه اي خزيدم و در افكارم غرق شدم اما او كه تازه سرحال شده بود مرتب سر به سرم ميگذاشت تا عاقبت مرا از آن حال بيرون آورد، آن شب براي چندمين بار از او خواستم كه قبول كند و همسرم شود اما او باز هم موضوع را به شوخي گرفت بطوريكه سرش فرياد كشيدم و او نيز با اوقات تلخي و قهر گفت كه اگر بخواهم او را تحت فشار قرار بدهم مجبور مي شود تركم كند. راستش از اين حرف نمي دانم چه احساسي به من دست داد كه كوتاه آمدم، شايد از اينكه گفته بود تركم مي كند وحشت كردهبودم اما خودم را به اين هوا كه باز هم به او فرصت بدهم راضي كردم. آن شب گذشت تا اينكه يكماه بعد يكي از دوستان صميمي ام را ملاقات كردم و او به من گفت كه رژينا را با سامان در باري ديده است و نصيحتم كرد كه تا دير نشده خودم را از حصار حماقتي كه به دور خودم كشيده ام نجاتبدهم. با وجودي كه به او اطمينان داشتم و مي دانستم بي جهت نمي خواهد رژينا را خراب كند اما نخواستم با اولين بدگويي ذهنم را نسبت به او خراب كنم و تا از اين بابت اطمينان حاصل نكردم او را توبيخ كنم. اما كم كم تخم شك در دلم كاشته شد و رفتار مشكوك او باعث شد تا چند وقت او رازير نظر بگيرم و عاقبت يك روز در بار هتلي نه چندان لوكس او را در كنار سامان و رفيقش غافلگير كردم اما در آن لحظه چيزي به او نگفتم و صبر كردم تا به منزل برسيم. وقتي تنها شديم سكوت كردم تا خودش توضيحي در اين باره بدهد اما او با جسارت لباسش را عوض كرد و در همان حالت چنان قيافه اي گرفته بود كه گويي به جاي او من با زني خلوت كرده بودم. هنگامي كه از او خواستم به من توضيح بدهد در چشمانم نگاه كرد و با خشم گفت كه من و او هيچ تعهدي نسبت به هم نداريم و او خود را ملزم به پاسخ گويي نمي داند. هميشه از همين مي ترسيدم. اين حرف او مانند پتكي به سرم فرود آمد. ناخودآگاه دستم بالا رفت و كشيده اي روي صورتش نشاندم. فكر مي كنم خيلي محكم به صورتش زدم چون مانند نهالي از زمين كنده شد و به زمين پرت شد اما من عصباني تر از آن بودم كه بخواهم از روي زمين بلندش كنم. بدون هيچ كلامي از خانه خارج شدم. نيمه شب وقتي به خانه برگشتم او را نديدم. با همان چمداني كه شبي به خانه ام پا گذاشته بود رفته بود، حتي نامه اي هم باقي نگذاشته بود تا دلم را به آن خوش كنم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 9 از 18:  « پیشین  1  ...  8  9  10  ...  17  18  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Cum kiss | بوسه ی تقدیر


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA