انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 21:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  20  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
باخودم احساس غریبگی می کردم. به نظر می رسید آنکه سرشکسته و حقارت زده خودش را به جلو می کشاند من نیستم! چرا تا این حد احساس خفت و گناه می کردم؟مگر چه جرمی مرتکب شده بودم؟ چه جرمی؟ آه خدای من! حالا کیارش در مورد من چه فکری می کند؟ می دانم که دارد از فکر و خیال خیانت پنهانی من به خودش به جنون کشیده می شود. تقصیر من بود. نباید به مسعود اعتماد می کردم وخودم را به آب و آتش می زدم که بیایم دنبال سراب! آن هم چه سرابی؟ سرابی که داشت به یک کابوس وهم انگیز تبدیل می شد.
نفهمیدم کی رسیدم به هتل. چیزی در سرم انگار که تلو تلو می خود و مثل سکه ای توی قلک گلی صدا می داد. خواستم با چند نفس عمیق وپی در پی اندکی به خودم آرامش خاطر و تسلط روحیه بدهم، اما دیدم نمی توانم. انگار این کار از من ساخته نبود.
ایستاده بودم در آغاز فصلی سرد، انگار زمستان بر قلبم چمبره زده بودو من زخم خورده بودم، من بیچاره و بی نوا بودم. در آن شهر غریب، بوی غریب تنهایی راحس می کردم و دلم از اشتهای بلعیدن غم می افتاد. پاهای ناتوانم را دنبال خودم می کشیدم. گویی روح من جلوتر از من می شتافت. گویی کسی درخت زندگی ام را با تمام توان تکان داده بود و حتی یک برگ امید بر جای نگذاشته بود. من گریه می کردم... من می غریدم و کسی نبود که بپرسد چرا؟
به هر جان کندنی بود خودم را به سوئیتمان رساندم. طوری به خرخر افتاده بودم که انگار نفس های آخرم بود. صدای گریه کیارش را می شنیدم در نیمه باز بود.جرات این که بروم داخل لحظه ای قلبم را به قفسه سینه ام چسباند. خدای من چه زوزه ای می کشید وقتی مرا با آن حالت نزار و مستاصل و درمانده پیش روی خودش می ید. من خودم را از دست رفته می دیدم و تنها دلم می خواست کیارش ازآن حال و هوای شکست خوردگی بیرون می آمد. کیارش گریه می کرد.... از آن گریه ها که من تا به حال ندیده بودم.... به زحمت روی پاهایش تکیه زده بود.... تلو تلو می خورد.... من باعث این شکست بودم. چطور می توانستم خودم را ببخشم! چطور؟ وقتی پرده وهم مرا صدای فریاد او درید سخت به گریه افتادم.
-خدایا بروم و این درد را به که گویم؟ به که گویم که ایمانم بر باد رفت؟چطور بگویم عشق و احساسم میان دست های یک زن بی احساس بازیچه گرفته شد ومن همه چیزم را باختم.
کیارش خم شده بود و دست هایش را روی زانو هایش گذاشته بود. بیشاز آنچه تصور میکردم بی حس و ناتوان شده بود. صدایم از میان تودهانبوه بغض گره خورده گلویم به زحمت در می آمد.
-کیارش.... بگذار برایت توضیح بدهم، من به خاطر نامه ای که مسعود در آن ازندامت و پشیمانی اش نوشته بود، آمدم اینجا... اشتباه کردم که واقعیت رابهت نگفتم...
از صدای فریاد او تا چند لحظه چشم هایم را وحشت زده برهم گذاشتم:
- خفه شو.... هیچی نگو... لازم نیست توضیح بدهی... همه چیز خیلی روشن است... تو به من دروغ می گویی...
آنگاه مثل دیوانه ها سرش را چند مرتبه بر دیوار کوبیدو من دستپاچه و شتاب زده دنبال چیزی می گشتم. می گشتم و نمی دانستم دنبال چی؟ اما پیدا نمیکردم.... من دنبال نامه می گشتم. نامه ای که مرا به بدبختی کشانده بود ..و او هنوز گوشه دیوار عربده می کشید:
-وقتی آن روز بهت گفتم که هوای مسعود به سرت زده... تو که رفتی مثل سگ پشیمان شدم و خودم را گرفتم زیر رگبار نفرین و فحش و لعنت، گفتم این زن ازفرشته ها هم پاک تر و معصوم تر است... فقط متعلق به من است. باز هم وقتی نامه مسعود را خواندم به خودم گفتم مسعود قصدش تخریب شخصیت و پاکی و نجابت توست.... حتی ذره ایبه خودم اجازه ندادم که بهت شک کنم و آن وقت حالا میبینم که چقدر ساده و ابله بودم و تو چه موجود پستی هستی!
با وجودی که به هق هق افتاده بودم دستم را گذاشتم روی شقیقه هایم و فریاد زدم:
- این طور نیست... باور کن مسعود با دسیسه چینی مرا به اینجا کشاند....
صدایش زخم خورده و رقت انگیز بود:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- آه... با دسیسه چینی تو را به اینجا کشاند! با دسیسه چینی با هم قرار ملاقات گذاشته بودید و با دسیسه چینی دو از چشمان من.
-نه نه نه... تو را به خدا... این طور حرف نزن کیارش... اگر نامه را پیدامی کردم شاید این قدر بی رحمانه قضاوت نمی کردی... من وقتی که تو به هتل برگشتی با مسعود دیدار کردم... آخر توی نامه نوشته بود پشیمان است و میخواهد برگردد....
حرف هایم را قطع کرد و گفت:
- پس مرا دست به سر کردی که با مسعود دیدار کنی! وای خدایا... این ننگ با هیچ چیز از دامن عشق و اعتماد من پاک نمی شود.
در حالی که لباس هایش را توی چمدان می ریخت مثل مار بر خود می پیچید و نیش می زد:
-تو از علاقه و دوست داشتن من سو استفاده کردی... حتی به دوست خودت هم رحم نکردی چه رسد به من که فقط برای تو بازیچه بودم، پلی بودم که تو را به عشقت می رساند. حق من همین است.... اگر با یک دختر اصیل و هم طبقه خودم ازدواج می کردم محال بود به این سرعت خودش را ببازد ننگ بیافریند... تولیاقت عشق مرا نداشتی... حیف آن همه عشق و علاقه حیف آن همه ایمان وآرزو... من بدون تو بر می گردم... هر چند می دانم تو این طور راضی تری...حداقل می توانی چند صباحی با معشوقه ات خوش بگذرانی... می روم و به همه میگویم تو چه افتضاحی به بار آوردی.... اینجا بمان و بمیر و خودت را زیرخروارها خاک دفن کن که مبادا بوی گند این عشق ناپاک به همه جای دنیابپیچد...
چمدانش را بسته بود، از فکر اینکه بدون او بمانم و بدون من برود دیوانه تر شده بودم. چسبیدم به چمدان و التماس کرده:
- کیارش من بی تقصیرم تو نمی توانی بدون من بروی...
دستم را با آخرین توانش بر چمدان چنگ انداخته بود پس زد و با نهایتانزجار نگاهم کرد و گفت:
- چطور تو توانستی به من خیانت بکنی و با مردی که هیچ لیاقتی نداشت، معاشقه کنی و این ننگ سیاه را به بار بیاوری...
می دانستم می رود و مرا با درد غربت و درد بیچارگی تنها می گذارد.... می دانستم می رود و به گریه و التماس من هم اهمیتی نمی دهد....
کیارش رفت... شاید من هم اگر جای او بودم می رفتم... می رفتم تا عقده این عشق زخم خورده را جایی تخلیه کنم... من ماندم و یک دنیا غم و اندوه که بر سرم آواری شد و من زیر آوار هر لحظه جان می باختم و هر لحظهمی مردم.
حال خوشی نداشتم، از هتل که آمدم بیرون انگار همه جا در هاله ای از دود تباهی فرو رفته بود و من هرچه دنبال زیبایی هایی که تا آن روز به چشم می آمد میگشتم، هیچ منظره زیبایی را پیدا نمی کردم.... گویی همه چیز به طرزوحشتناکی زشت و کریه شده بود... آه لعنت به تو مسعود... لعنت به تو که زندگی مهیا را تباه کردی و آن وقت آتش به جان زندگیمن کشیدی...
توی یکی از خیابان های خلوت دچار سرگیجه شدیدی شدم و نتوانستم جلوی سقوطم را بگیرم، سرم خورد به تیر چراغ برق و دیگر هیچ نفهمیدم.
چشم هایم را گشودم. در یک اتاق بزرگ که به طرز زیبایی تزیین شده بود روی یک تخت بزرگ و قیمتی که کنده کاری های زیبایی داشت خوابیده بودم . در جایم نیم خیزکه شدم تازه متوجه سرم درد می کند و باندی دور سرم پیچیده شده است با احساس ضعف ودردی که هر لحظهبر وجودم چنگ می انداخت زوایای آن اتاق غریب را از نظر گذراندم
پرده های مخمل صورتی رنگ از پنجره های بزرگ اویخته بود وهر طرف که نگاه می کردی گل می دیدی ! گل های مصنوعی گل های طبیعی و من...
من اینجا چه می کردم ... وسایل شیک وقیمتی این اتاق ناشناس متعلق بهمن نبود... چه فکر احمقانه ای
که درنظر اول خیال کردم توی خانه ی خودم هستم واتاقی که متعلق به من وکیارش بود!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پس اینجا کجاست ؟من اینجا چه می کنم ؟نکند مسعود مرا پیدا کرده و به اینجا اورده ؟ نکند ... این فکر مثل یک موج بزرگ وقوی مرا به سمت در سوق داد در را که باز کردم چند در بسته ی دیگر در روبه روی خودم دیدم و راه پله ی مارپیچی شکلی که با قالی های گرانبها فرش شده بود. از پایین صدای گنگ و نامفهومی به گوش می رسید... به ترکی حرف می زدند ومن هیچ چیز نمی فهمیدم ... ارام نامطمئن از پله ها پایین رفتم.
دو سه نفر با لباس های یک شکل خدمتکاری با دیدن من که پایین پله ها با شگفتی نگاهشان می کردم دست از کار کشیدند و نگاهی بین هم رد وبدل کردند پرسیدم
- اینجا کجاست ؟
سردر گم وگیج نگاهم کردند وچیزی نگفتند سرم هنوز درد می کرد وقتی به یاد اوردم چه مصیبتی بر من گذشته است بغض کردم وپایین پله ها نشستم و گریه سر دادم ... من چه بدبخت بوده ام ! زندگی ام از دست رفت !کیارش مرا به امان خدا گذاشت ورفت که پنجه ی سیاه این بد نامی به دامان او نچسبد ...رفت که فراموشم کند خدایا خودت که میدانی من باچه نیت خیری به این جا امده بودم... اینجا کجاست ؟ و فریاد زدم :
-اینجا کجاست ؟ یکی به من بگوید !
یکی از ان خدمه به طرفم امد و با مهربانی چیزی گفت که من نفهمیدم یکی دیگر رفت پای تلفن و ان یکی ماند و به تماشایم پرداخت. بعد دوسه نفری امدند زیر بازوانم را گرفتند و مرا از پله ها بالا بردند دوباره روی تختی که نمی دانستم متعلق به کیست دراز کشیدم وچشم های تبالود و پر سوزم را به دست مهربان خواب سپردم
بار دیگر که بیدار شدم شب بود واتاق در تاریکی فرو رفته بود سرم دیگر درد نمی کرد بلند شدم ویکی از چراغهارا روشن کردم با وجودی که نمیدانستم انجا کجاست اما دیگر احساس نا خوشایندی نداشتم فکر می کردم باید جای امن وراحتی باشد لباس خوابی را که نمدانم کی پوشیده بودم با لباسهای خودم که پایین تخت توی یک سبد افتاده بود عوض کردم و رفتم جلوی اینه پای چشم هایم به طرز وحشتناکی گود افتاده بود و چهره ام تکیده و پژمرده بود برسی برداشتم روی موهایگره خوردهام کشیدم اشک بیامان در چشم هایم می جوشید ... من چه به روز خود اورده بودم ؟ چرا تیشه بر ریشه ی عشق وامید وزندگی ام زده بودم ؟ اه... لعنت به من که موجودی احمق تر وابله تر از من وجود ندارداز در بیرون می رفتم با فکر این که با میزبان مرموزم روبه رو شوم این بار هیچ کدام از خدمه ها رو پای پله ها ندیدم مبلمان شیک ولوازم قیمتی ای که انجا به چشم می امد مرا به یاد زرق وبرق زندگی کیارش می انداخت اه ... بالاخره یکی از خدمه ها مرا دید وبه طرفم دوید وچیزی گفت بعد دستم را گرفت وباخود به طرفی کشاند نمیدانم چرا قلبم تند میزد طولی نکشید که من در یک سالن مجلل وبا شکوه رو در روی مرد جوانی قرار گرفتم که نمی دانستم کیست مرد جوان لبخند زنان به استقبالم امد قدی نسبتا بلند داشت واز چهره ای معمولی بر خوردار بود روبدوشامبر قرمزی بر تن داشت وهنوز به روی من می خندید
-اینجا کجاست؟
با لهجه ی شیرینی گفت:
-جایی که تابحال از مهمان مهربانی مثل شما پذیرایی نکرده بود
از این که زبانم را میفهمید به شوق امدم وگفتم:
-شما هم ایرانی هستید؟
دوباره با همان لهجه ی زیبا گفت:
نه من زبان فلرسی را توی دانشگاه اموخته ام ... چرا نمیشینی !
رفتارش به قدری صمیمی ودور از تظاهر بود که من بیشتر احساس راحتی می کردم کنارش روی مبل استیل نشستم و چشم در چشمش دوختم وگفتم:
-من اینجا چه کار می کنم؟
لبخند که میزد گونه اش چال می افتاد چشم های ابی رنگی داشت وکمی بور بود:
-من شما را توی خیابان پیدا کردم بیهوش وزخمی ... از پیشانی شما خون می امد بلافاصله شما را به اینجا اوردم وپزشکی بالا سر شما احضار کردم ... دکتر بعد از معاینه گفت حال هر دوی شما خوب است
فکر کردم چون فارسی را خوب بلد نیست به غلط گفت : هر دوی شما
وبا تعجب گفتم:هر دوی شما ؟
خندید : بله... شما وبچه دو ماهه ی شما...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شگفت زده نگاهم بر چهره اش خشکید با بچه... بچه... بچه... یعنی من حامله بودم یعنی قرار بود من بچه دار شوم مادر شوم باورم نمی شود چطور ممکن است ؟! به گریه افتادم دستخوش احساساتی ضد ونقیض بودم ... من بااین بچه چه کنم؟ حال که پدرش دامان مادرش را الوده می بیند ... حال که مادرش موجودی گنه کار و هرزه لقب گرفته است ...
-برای چه گریه می کنید
دست خودم نبود که گفتم: برای ین که خیلی بد بختم !
نمیدانم شاید فکر میکرد من زنی فریب خورده ام واین بچه هم از نطفهی حرام به وجود امده است
- خودتان را ناراحت نکنید... با سقط جنین همه چیز درست می شود
با نگاه تندی در مبل فرو رفت فهمید که حرف بدی زده است عرق شرمندگی روی پیشانی اش نشست و چند لحظه بعد با لکنت گفت:
- می بخشید که... که... قلب شما را ازردم
نگاه معصومش را به دیده ام دوخت وبعد اه عمیقی کشید از روی مبل بلندشد واهسته گفت:
- الان برمی گردم
او رفت ومن با احساس پیچیده ای با خود درگیر شدم احساس زیبای مادر شدن رفته رفته کشتی طوفان زده ی قلب مرا به ساحل امید هدایت می کرد و سیاهی ها ارام ارام رو به روشنی می رفت.
صالح کرمی ناجی مهربان وبا محبت من وفرشته نجاتی که در ان شهر غریب به داد دل ستمدیده ی من رسیده بود و مرهمی بر درد های جانگدازمن گذاشته بود ساعت های زیادی را پای درد و دل های من می نشست ومن بی ان که احساس بیگانگی و بی اعتمادی داشته باشم هر چه را که بر من گذشته بود مو به مو برایش تعریف می کردم و او با صبوری و دقت خاصی گوش می داد وبه فکر فرو می رفت انقدر ارام ومتین بود وانقدر رفتارش شایسته ومحبت امیز که من فکر می کردم سال هاست می شناسمش او به حالم دل سوزاند وتاکید کرد زمان همه چیز را به نفع من عوض خواهد کرد چون من موجودی بی گناه هستم از نظر او مسعود حیوان دیو سیرتی بود که با نقشه های پلید وخسادتی پرکینه قصدش بر هم زدن زندگی من وکیارش بود و کیارش شکست خورده ای تسلیم بود وتوان پذیرش این حقیقت کذب را در خود نمی دید ومن موجودی فداکار ومظلوم بودم که به خاطر زندگی دوستم و خوشبختی خودم را به مخاطره انداخته بودم
- مینا... من تورا به خاطر کاری که کردی هیچ وقت سرزنش نمی کنم چون به ارزش کار تو پی برده ام کمتر کسی مثل تو ممکن است برای نجات زندگی کسی دست به خطر بزند وخودش را به نابودی بکشاند از من تو موجودی قابل ستایش وتقدیر هستی...کیارش دیر یا زود به این حقیقت غیر قابل انکار پی می برد وتو جایگاه خودت را دوباره به دست می اوری
-اوه صالح من نمی توانم مثل تو خوش بین باشم !با اتفاقاتی که پیش امده بعید میدانم به این زودی همه چیز برگردد سر جای خودش ... نمیدانم شاید با تولد این بچه من هم دوباره متولد شوم...توی ذهن همه ...پاک و مقدس!
به گریه می افتادم واو دلداری ام می داد همه ی تلاش خودش را می کرد که من تسکین بگیرم و ارام شوم خدای بزرگ صالح را در ان مملکت غریب به من رسانده بود که سنگ صبور من باشد و تکیه گاه مطمئنی که می توانستم در پناهش درست فکر کنم و تصمیم بگیرم
صالح استاد تاریخ بود و این طور که خودش می گفت عاشق تاریخ تمدنایران وعاشق تخت جمشید وشیراز بعضی از اشعار حافظ و سعدی را از حفظبود و گاهی با صدای بلند برایم دکلمه می کرد او تمام هم وغمش اینبود که انجا بر من سخت نگذرد ومن احساس ارامش وامنیت کنم
من گاهی به یاد خانواده ام می افتادم واز فکر این که کیارش سوء ظن خودش را به ان ها تزریق کرده است دیوانه می شدم بیچاره پدرم...با ان چهره مظلوم وگرفته به یقین نمیتوانست بعد از این حادثه قامت راست کند وبیچاره مادرم که باید با حرف های مردم بسوزد وبسازد ودر اختفا اشک بریزد ونفرین کند ...نفرین!شاید به من که باعث فرو پاشی ابرو وحیثیت انها بودم من که دلم هر لحظه به خاطر قلب جریحه دارشان پرپر می زد وخون می شد می گرفت
-اه صالح پدر ومادرم را چه کنم ؟ انها موجودات بدبخت وبیچاره ای هستند... حتم دارم وقتی بفهمند کیارش مرا به خاطر خیانت وهرزگی در مملکت غریب رها کرده دیوانه می شوند وقلبشان از تپش می ایستد من می دانم...از قلب نازک ودرد مندشان خبر دارم...
با لحن پر عطوفتی می گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
-اه صالح پدر ومادرم را چه کنم ؟ انها موجودات بدبخت وبیچاره ای هستند... حتم دارم وقتی بفهمند کیارش مرا به خاطر خیانت وهرزگی در مملکت غریب رها کرده دیوانه می شوند وقلبشان از تپش می ایستد من می دانم...از قلب نازک ودرد مندشان خبر دارم...
با لحن پر عطوفتی می گفت:
- خودت را عذاب نده مینا هر پدر ومادری بهتر ازهر کس دیگری فرزندانخودشان را می شناسند من مطمئنم ان ها به پاکی ونجابت تو ایمان دارند وحتی ذره ای شک و تردیدبه دلشان رسوخ نمی کند
کمی ارام می شدم و با چشم های غرق در اشک در اسمان ابی چشم هایشبه پرواز در می امدم و می گفتم:
- راست می گویی !یعنی باور کنم که ان ها در موردمن به شک شبهه نمی افتند ؟
- البته ایمان داشته باش!
و من نفس راحتی می کشیدم و خدا خدامی کردم همین طور باشد که صالح می گفت روز ها می گذشتند بی ان که برای من پیام اور شادی باشند اگر قلب مهربان ونگاه پاک واسمانی صالح نبود چه بسا که من همان روز ها میمردم و کسی نمی فهمید چرا؟ دوستی من وصالح رفته رفته عمیق تر وریشه دارتر می شد گویی من و او از خیلی وقت ها پیش همدیگر را می شناختیم او منتظر کوچک ترین تقاضای من بود تا با بزرگ ترین پاسخ ها خوشحالم کند...
- صالح به من نگفتی چرا این قدر تنها یی؟
برق چشم هایش ناگهان خاموش شدند و از سوسو افتادند دستش را گذاشت روی صورتش و بعد از چند لحظه دوباره نگاهم کرد اهی کشید وگفت:
- ما یک خانواده ی شلوغ و پر جمعیت بودیم خواهر وبرادرانم ازدواج کردهبودند ومن توی دانشگاه درس می خواندم جشن تولد برادرزاده ام بود وهمگی به ازمیر دعوت شده بودیم من چون فصل امتحاناتم بود به جشن نرفتم اما پدر ومادرو دیگر اعضای خانواده ام به ازمیر رفتند تا در جشن تولد برادرزاده ام شرکت کنند ... وقتی ان شب همه خوابیدند زلزله هولناکی به وقوع پیوست ومتاسفانه همه ی اعضای خانواده ام زیر اوار جان باختند
دلم به حالش سوخت من هم نشستم وگریه کردم یاد بدبختی های خودم افتادم با این حال سعی داشتم دلداری اش بدهم:
- گریه نکن صالح ... خودت گفتی گریه دردی را دوا نمی کند ... دوست نداشتم بااین سوال باعث ناراحتی تو شوم
سرش را بالا کرد اسمان ابی چشم هایش خون الود بود و بارانی !به سرعت با دستمال اشک هایش را پاک کرد نوک دماغش سرخ بود و لب هایش برجسته :
- گاهی فکر می کنم کاش من هم باانها رفته بودم وزیر اوار مرده بودم می دانی تحمل این درد جان کاه به قدری برایم سخت وناممکن بود که می خواستم خودم را از بین ببرم ... با این همه فکر می کنم صبر وتحمل من بیش از حد معمول بود ومن می توانستم از زیر بار سنگین این واقعه ی اسفناک قامت راست کنم... خداوند همیشه تحمل انسان را محک می زند و با توجه به نتیجه این امتحان به او عطا می کند
صالح از جا بلند شد ورفت شاید می رفت توی باغ قدم بزند وخودش را از ان حال وهوا بیرون بکشد او که رفت تازه من فهمیدم ناجی من چه انسان صبور وقابل ستایشی است ... حادثه ای که بر او گذشته بود چه بسا دردناک از سرنوشت من بودبا این حال او امید به زندگی را از دست نداده وخودش را هم پای زمان پیش می برد ... اما من چه؟ به این زودی خودم را باخته ام وفکر میکنم برای همیشه از دست رفته ام وقتی فکر میکنم کیارش را از دست داده ام مثل یک ماهی که از دستم لیز خورد وافتاد خودمرا سرزنش می کنم و می گویم :
-تقصیرخودت بود !خودت باعث این فرو پاشی بودی خودت هم باید همه چیز را از نوع بسازی ... اری ... با تولد کودک بی گناهی من فرصت پیدا میکنم از دست رفته ها را دوباره پیدا کنم...
- صالح به نظر تو چگونه می توانم بی گناهی ام را به اثبات برسانم؟
- خیلی ساده ... فقط با گذشت زمان !اگر گفتی نامه ای را که مسعود برای تو نوشته بود ودر ان دم از ندامت و پشیمانی زده بود پیدا می کردی په بسا که زودتر ...
- اه ... ان نامه ... اصلا یادم نیست چکارش کرده ام...
لحظه ای هر دو در سکوت به هم زل زدیم
- صالح تو می توانی ترتیبی دهی که من به ایران برگردم؟
چشم هایش در هاله ای از اندوه فرو رفت و رنگ چهرهاش رو به تیرگی گذاشت:
- بله ... هر وقت که تو بخواهی ... ولی ... من اگر جای تو بدم توی این شرایط بر نمی گشتم ایران ... چون به محض این که برگردی هر کسی با دیده ی منفی وملامت بار خودش به استقبالت می اید وتو به هیچ وجه نمی توانی این دیده منفی رااز ان ها بگیری ... بگذار گذشت زمان زخم های تو وان هایی که دوستشان داری التیام بخشد واین درد رو به کهنگی برود...
- تو درست می گوی صالح ... با وضعیتی که کیارش مرا ترکم کرد تا حالا همه یقین پیدا کرده اند که من یک زن هرزه وهوس بازهستم ... امابه من بگو بعد از که می گویی رو به کهنگی می رود من شانس این را دارم که دوباره زندگی ام را بسازم؟ که همان مینایی شوم که بودم ؟ایا وقتی برگشتم کسی پیدا می شود که به پاکی ام شک نکرده باشد وبه روی من اغوش باز کند... اه پدر و مادرم را بگو!ان بیچاره های زبان بسته راچه کنم؟حتم دارم تا همه چیز روشن شود ان ها دق کنند واز غصه من بمیرند ان وقت من باعث مرگشان هستم ... کسی نمی گوید مسعود مقصر است حتی اگر دست های شیطانی اش برای همه رو شود من مقصر شناخته می شوم که چرا حماقت به خرج دادم چرا موضوع نامه را از همه پنهان نگه داشته ام ... اه ... صالح ... صالح ...کاش می مردم ... کاش می مردم واین همه احساس عذاب وبدبختی نمی کردم
صالح ساکت می نشست وبه صدای گریه هایم گوش می داد
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
(فصل شانزدهم)
یک روز ذیرتر از همیشه به خانه برگشتومن که بی حضور او خود را غریبهوبیگانه می دیدم و به جز نگاه های مهربان او هیچ دلخوشی دیگری نداشتم به استقبالش رفتم و بی انکه دست خودم باشد شروع کردم به گلایه کردن واو مات و مبهوت گوش می داد : - صالح ... چرا این قدر دیر کردی ؟ یکساعت تاخیر داشتی اصلا به فکر من نیستی ! پیش خودت نگفتی من تنهایی چه کار بکنم ؟منی که جز تو کسی را در این دیار غریب ندارم که پای درد دلم بنشیند ... تو فقط بهفکر خودت هستی بهفکر بچه های کلاست یک ذره هم به من فکر نمی کنی ... ان گاه فهمیسدم پایم را بیش از حد معمول از گلیمم دراز کرده ام و بی خود بی جهت به روی او شمشیر کشیده ام ... نشستم پای پله ها و سرم را گذاشتم روی زانوهایم وگریه کردم پیش خودم گفتم من چهانتظاری از این جوان بیگانه دارم ؟توقع من خیلی زیاد شده ... از او که تا به حال از من چیزی را دریغ نکرده بود... من چقدر خودخواه و کودکانه با او رفتار کرده بودم امد نزدیک من ایستاد لحنش مثل همیشه متین ومهر امیز بود : - مرا ببخش که باعث ناراحتی ات شدم... تو راست می گویی کسی دیگری به غیر از من کسی را نداری که به ان دل خوش کرده باشی...همان طور که من غیر از تو کس دیگه ای را ندارم که چشم به راه امدن من باشد ... گریه نکن مینا ... بهت قول می دهم بعد از این سر وقت در خانه باشم اما این که گفتی من فقط به فکر کار خودم هستم درست نیست ... چون منهنگام تدریس به تو فکر می کنم که تنهایی ات را چگونه میگذرانی ! سرم را بلند کردم و نگاه خیسم را به نگاه روشن و شفافش دوختم وبا بغض گفتم : - معذرت می خواهم ... حق نداشتم این طور گلایه کنم اخر می دانی ... تا به حال مزه غربت را نچشیدهبودم اگر تو را نداشتم نمی دانم چه بلایی سر من می امد
او به روی من خندید بی قراری وبی تابی من برایش تازگی داشت جالب این بود که من با وجود این همه سر خوردگی ودلشگستگی تنهایی اورا پر کرده بودم وخانه ای را که میگفت سال ها سوت وکور و خاموش بوده با وجود من رونق گرفته و چراغانی شده بود
به روی هم لبخند زدیم لبخند او مهر امیز وشیرین بود ومن شکسته های قلب بیچاره ام را با محبت های پاک واسمانی او دوباره پیوند می زدم کادویی را به دستم داد من با شگفتی یک نگاه به کادو انداختم ویک نگاه به او:
- مال من است؟ - تاخیر یک ساعت ام مال همین بود ... چیز قابلی نیست! شرمگین شدم و دوباره اشک به دیده اوردم او به قدری مهربان وسخاوتمند بود که من نمی توانستم حد ومرزی برای ان قائل شوم کادو را باز کردم یک جعبه ی موزیکال بود درش ر که بازمی کردم فرشته ای با نوای دلنشین به رقص در می امد - اوه صالح ... نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم ؟تو مرا هر لحظه به سوی زندگی سوق می دهی وهر روز امید وارترم می کنی... متشکرم صالح ... متشکرم اشک شوق به دیده اورده بودم واو لبخند زیبایی به لب نشانده بود - این اهنگ ملودی زندگی توست من مطمئنم که یک روز ملودی واقعی تو ساخته میشود... خواستم چیزی بگویم که متوجه شدم نمی توانم صدایمبه انحصار بغض در امده بود هر هفته یک پزشک متخصص به دیدنم میامد و دستورات غذایی و بهداشتی می داد و می رفت صالح هیچ چیز را از مندریغ نمی کرد از ان روز به بعد همیشه سر وقت به خانه بر می گشت و مرا با خود به خیابان می برد وبه زور برایم هدیه می خرید تمام تلاشش را می کرد تا من کمتر غصه بخورم و کمتر احسلس دلتنگی کنم! یک روز از او خواستم با کیارش تماس بگیرد وبا او حرف بزند مطابق خواسته ی من شماره ی کارخانه را گرفت صدای کیارش از ان سوی گرفته وغمگین به نظر می رسید - شما؟ - من صالح هستم ... از استانبول با شما تماس گرفته ام ... کیارش با لحن زخم خورده ای گفت: - من شخصی به اسم صالح نمی شناسم صالح نگاهی به من انداخت که گوش هایم چسبانده بودم به گوشی: - همسر شما مینا پیش من است... کیارش با شنیدن نامم عصبانی شد وفریاد کشید : - مینا ...!مینا برای من مرده ...کسی با این اسم برای من موجودیتی ندارد صالح مانده بود چه بگوید که من گوشی را از او گرفتم وبا صدایی که از شوق شنیدن صدای کیارش می لرزید گفتم : - سلام کیارش ... منم مینا! دوباره
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
گفتم :صدایش گرفته شد: - مرده ها که حرف نمی زنند ... از کدام گوری در امده ای؟ قلبم درهم مچاله می شد وبه گریه افتاده بودم: - من باید با توحرف بزنم کیارش... - نه... نه... من با تو هیچ حرفی ندارم که بزنم همه چیز بین ما تمام شده این جا هیچ کس در انتظار امدن تو نیست بوی ننگ وبد نامی تو هوا را مسموم کرده !این جا همه برای نفس کشیدن هوا کم اورده اند برو مار خوش وخط وخال ... از اغوش مسعود هم بریدی وبه بیگانه ای دیگر پناه برده ای ... از تو به اندازه تمام دنیا متنفرم... صالح در گوشه ای خزید ودر لاک خودش فرورفت من اما بیچاره تر از همیشه بلند گریه می کردم تا دل بی رحم کیارش را بسوزانم : - اه کیارش...حق من این نیست...تو...حق نداری ... - گوش کن مینا اگر باورنداری چه به روزگار همه اورده ای برگرد وتماشا کن شاید همه چیز با مرگ تو به فراموشی سپرده شو...بمیر مینا... با این ننگ کثیف خودت را زنده زنده دفن کن...چون حتی لاشخورها وکرکس هم از بوی متعفن لاشه ی تو فراری می شوند...بمیر مینا ...بمیر صدای بوق ممتد می امد ومن به طرز وحشتناکی احساس سرما ورخوت می کردم - اه صالح دیدی!او مرا مرده می پندارد!دیدی چطور با من...با منی که روزی عاشقانه دوستم داشت حرف می زد ...صالح من باید بمیرم... باید بمیرم - ارام باش نباید به اوزنگ می زدیم اتشی رل که رو به خاموشی می رفت دوباره شعله ور کردیم... - اه صالح... بگذار بمیرم... من به درداین زندگی نمی خورم من مرده ام و خود خبر ندارم... این که تو میبینی یک پاره گوشت تلخ وسم الود است... جاییدفنم کن صالح... نگذار از بویگند این لاشه ی بدبو سینه ی مهربان تو الوده به نفس های میکروب امیز شود ... جایی دفنم کن صالح... خواهش می کنم اشک به دیده اورده بود وچانه اش می لرزید : - این طور حرف نزن مینا... دنیا که به اخر نرسیده... تو پاک ومقدسی... یک روز همه این را می فهمند!تو داری با خودت می جنگی!با خودت دشمنی می کنی... در حالی که باید زنده باشی وطلوع حقیقت را شاهد باشی... باید سر پا بمانی وروز هایی راببینی کهدر ارزویش هستی!اگر به فکر خودت نیستی... لااقل به کودک بی گناهی فکر کن که معلوم نیست چه بر سرش خواهد امد ناگهان هوشیار شدم واهسته گفتم: - بچه ام... اه بیچاره بچه ی من که بدبختیمثل من مادرش است ان بچه طالعش از همین حالا معلوم است... معلوم است چه موجود فلک زده ی بدبختی است]
اینها را گفتم وبعد مثل برق گرفته ها خشکم زد وبی تکان افتادم روی زمین بعد ها صالح گفت یک روز تمام بی هوش بوده ام وگاهی بیدار میشدم وبا صدایی تب تب الود وخفه هذیان می گفتم ودوباره از هوش می رفتم
- مینا امروز حالت چطور است؟
- خوبم... بهتر از دیروز... این چند وقت خیلی گرفتارت کردم... شرمندهام از اینکه... - حرفش را هم نزن... سال ها بود که فقط بوی غریب تنهایی در فضایاین خانه پراکنده بود وبه هر طرف می رفتی فقط صدای قدم های تنهایی وسکوت را می شنیدی... تو که امدی همه چیز رنگ وبوی دیگری گرفت یک طور دیگر زیبا شد... نگاه گرم ومهربان تو مثل خورشید یخ این خانه ی قطبی را اب کرده و حالا ترنم خوش زندگی از همهجا شنیده می شود خندیدم: - صالح... تو چقدر امروز شاعرانه حرف می زنی؟ نگاهم کرد... ژرف ومحبت امیز : - تو شاعرم کردی... تو به شمع سوخته ی زندگی من دوباره شعله امید بخشیدی... به قلب منجمد من گرمای خورشیدی بخشیدی... اخ... کاش مثل حافظ شما بلد بودم این احساسات زیبا را که هر لحظه در دلم گسترده تر می شود وبا رنگ های زیبایی در هم می امیزد با بهترین واژه ها غزل می کردم و بعد با خنده گفتم : - این ها که تو گفتی فقط درقالب شعر زیبا و قابل تعمق است اما می دانی حقیقت چیزی نیست که بتوان ان را شعر کرد... من خودم مثلیکقندیل از سقف ویران شده ی زندگی ام اویزانم ان چطور می توانم خورشید زندگی تو باشم ؟ برق اشک اسمان نگاهش را ستاره نشان می کرد او دست خوش احساسات غریب وپیچیده ای بود که دلم نمی خواست فکر کنم نام این احساسات مرموز وپیچیده چیست لحظاتی محو
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تماشایم شد وبعد لب هایش را به هم فشرد و گفت: - این جادوی عشق است که همه چیزرا دگرگون کرده! - جا... جا... دوی عش...ق؟ واو محکم وپر صلابت نگاهم کرد وگفت : - بله... جادوی عشق!من عاشق شده ام مینا... عاشق این زندگی...عاشق این گل ها... حتی به کوچک ترین ذرات نامرئی اینهوا هم عشق می ورزم هیچ وقت تا این حد زندگی را زیبا ندیده بودم انگار عشق با دست های بلورین خودش پرده های تیره وخاکتری رنگ یاس وحرمان را ار جلوی چشم های من به کنار می زده ومرا به تماشای زیبا ترین جلوهای رویایی وخیال انگیز این زندگیفرا می خواند... امروز بیش ازهر لحظه ای احساسخوشبختی وکامیابی می کنم سرم را پایین انداخته بودم وپیش خودم فکر می کردمنکند صالح عاشق من شده است ؟ قلبم فرو ریخت... نه... او نباید دل به من بسپارد... این عشق بر من حرام است!گلویم می سوختصدایم دو رگه وگرفته بود اشفته بود درمانده بود - این عشق گناه است صالح ... تو باید این لحساس غریب وموذی را در خودت بکشی... حق نداری عاشق شوی... ان هم عاشق کسی که مثل اخرین برگ زرد پاییز به شاخه ها چسبیده است و روی شانه های باد می لغزد صورتم را بین دست هایم پنهان کردم و بی صدا اشک ریختم او که نا چند لحظه پیش بهعشقش اعتراف کرده بودلحظه ای مردد وپشیمان کنار پای من روی زمین زانو زد واهسته و با لحن غمگینی گفت:
- من به پاکی این عشق ایمان دارم وتا زمانی که زنده ام و نفس می کشم را در دلم زنده نگه می دارم .
بهار استانبول گذشت بی انکه من گوشه ای از زیبایی اش را لمس کنم بی انکه احساس کنم درخت زندگی به شکوفه نشسشته است و من باید در انتظار بارور شدن این شکوفه ها غزل امید بخوانم
بر جو دوستی من و صالح سایه سنگین سکوت گسترده شده بود من از نگاه های مشتاق و عشق الود او می گریختم و او هر لحظه بی تاب تروملتهب تر پرنده ی زیبای نگاهش را به پرواز در می اورد اما عملا هیچ رفتار تحریک امیزی را مرتکب نمی شد مثل همیشه موقر ومتین حرف می زد و عمل می کرد گاهی در سکوت عمیقی فرو می رفتو خودش را به دست فراموشی می سپرد ومن هر روز در دلخدا خدا می کردم که این عشق از دل او رخت بر بندد من و او گلبرگ های پر پر یک باغ طوفان زده بودیم که به دست باد بی رحمی در فضای خالی از شور و شعف زندگی پراکنده شده بودیم محال بود این گلبرگ های پرپر یک روز جاییاز این پهنای بی کران در کنار هم ارام بگیرند ...
من هنوز پایبند عشق کیارش بودم هنوز قلبم با یاد او می تپید و دلم او را می خواست هر چند او با بی رحمانه ترین کلمات سرد ویخی قلب مرا به اماج گرفته بود هر چند دل از منبر کنده بود و مرا مرده ای بیش نمی پنداشت... هر چند من از نظر او زن خیلنتکار و بوالهوسی بودم اما بند بوجودم هنوز در گرو عشق پاک او بود و اوهنوز مثل خون در رگ هایم می دوید و قلب مرا به تپش وامی داشت
من به امید طلوع زیبایی حقانیت عشق پاک خودم می نشستم و دعا می کردم
- صالح من اصلا نارگیل دوست دارم
- خوب اشتباه می کنی... شیره ی نارگیل کلی خاصیت دارد...
- نه... نه... بس که خوردم شدم مثل بادکنک!
صالح همیشه طبق برنامه ی غذایی من پیش می رفت که یکی از بهترین پزشکان متخصص برای من در نظر گرفته بود شکمم بر جسته شده بود و خودم نیز چند کیلویی اضافه وزن پیدا کرده بودم او بیش از حد به من رسیدگی می کرد گاهی از این توجه غیر معمولی به ستوه می امدم و لب به اعتراض می گشودم
دلم هر لحظه به سوی ایران وعزیزانم پر می کشید دلم پیش مهیا بود که نمی دانستم سالم سلامت است یا اینکه خدایی نا کرده بلایی سرش امده است دلم برای پدر و مادرم هلاک شده بود و هر روز که می گذشت دلتنگ تر و بی قرار ترمی شدم
- اه صالح... اگر بعد از به دنیا امدن بچه برگشتم ایران وکسی مرا نپذیرفت چه؟اگر پدر ومادرم در را به رویم بستند و گفتند تو با ابروی ما بازی کردی و ما دختری به اسم مینا نداریم چه؟ ان وقت من چه خاکی بر سرم بریزم؟ دست به دامان چه کسی بشوم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ارام ومهربان با نگاهش به رویم شفقت و مهر می پاشید و می گفت:
- اینها که تو می گویی فقط حدس وگمان است... شاید هم چنین نشود و بی گناهی تو بر انها مسلم و روشن باشد... لازم نیست خودت را با این افکار ازار بدهی...
- نه صالح تو این حرف ها را به خاطر دل خوش کردن من می زنی... تو حتی بهتر از من می دانی ان جا چه سرنوشتی انتظار مرا می کشد... کاش بچه ام زود تر به دنیا می امد و من می رفتم و از این همه حدس وشک وشبهه خلاص می شدم
هر بار که حرف از رفتن من به میان می امد چهره اش درهم فرو می رفت و سایه ی یک غم کهنه اسمان چشم هایش را می پوشاند ان وقت گوشه ای کز می کرد وبه جایی نامعلوم خیره می ماند
هر روز که می گذشت و هر هفته که می رسید من امید وارتر نقاب خوشبینی ام را بر چهره ام محکم تر می کردم و هر روز به خودم تلقین می کردم کهروزگار بر وقف مراد منخواهد چرخید چیزی که مرا رنج می داد تنهایی مزمن صالح بود که گویی او نیز مثل من در پیله ی این تنهایی مخوف رو به نابودی می شتافت یک روز گرم وشرجی تابستانی ازاوپرسیدم:
- صالح تو چرا ازدواج نمی کنی؟
از این سوال غیر مترقبه ی من جا خورد و دچار شک شد لختی فکر کرد بعد زل به چشم های منتظر من
- تا به حال فرصت دست نداده... من از ان دسته از ادم هایی هستم که دوست دارم زندگی ام را با عشق اغازکنم
از گوشه ی چشم نگاهش کردم وگفتم:
- مگر نگفتی که عاشق شده ای خوب پس...
من خودم را به نادانیزده بودمو او می فهمید دستم را می خواند وپوز خند می زد نفس بلندی کشید که شبیه اه عمیق بود
- من عاشق عشق شده ام نه عاشق کسی... با عشق مسلما نمی توان ازدواج کرد
از جواب دندان شکنی که به من داده بود راضی بود و در عوض من بهخشم امده بودم:
- اه که این طور... نشنیده بودم ادم می تواندعاشق عشق هم بشود... حتما در مملکت شما این نوع عاشق شدن رواج دارد...
دلم می خواست با لحنی تمسخر امیز خشم درونم را تخلیه می کردم اما او خونسرد نگاهم کرد و لبخند زد:
- عشق مرز جغرافیای نمی شناسد وتابع فرهنگ اجتماعی مردمان خاصی نیست... من عاشق عشقی هستم که به محبوبم می ورزم.. نمیدانم شاید نمی توانممنظورم را به درستی به تو تفهیم کنم
از لحن تندی که به کار برده بودم شرمنده شدم وگوشه ی لبم را به دندان گزیدم و او که احساس شرم را در نگاهم دید حرف توی حرف اورد وسعی داشت مرا از ان حال وهوا بیرون بیاورد
من هنوز نفهمیدمده بودم عاشق عشق شدن یعنی چی؟
یک روز از زور غمزدگی و بی کسی تصمیم گرفتم به خانه ی برادرم زنگ بزنم صالح ابتدا با نگاه تردید امیز سعیداشت مرا ازتصمیمی که گرفته ام باز دارد از نظر او هر چه در بی خبری به سر می بردم بهتر بود
الهام بود که گوشی را برداشت سعی کردم جلوی ریختن اشک هایم را بگیرم و دور از هیجان زدگی و اشتیاقی زجر اور حرف بزنم
- سلام الهام... منم مینا...
سکوت ممتد الهام قلبم رابه تپش انداخته بود گویی با شنیدن صدایم تا حد مرگ جا خورده بود و باورش نمی شد این صدای من است که به او سلام می گویم بعد از چند لحظه سکوت و انتظار او که بالاخره توانسته بود بر شوک زدگی قلب خودش غلبه کند که با صدایی سرد و بی مهری گفت:
- چه سلامی مینا خان... با چه رویی زنگ زدی انتظار چاق سلامتی از من داری... اگر برادرت خبردار شود که من با تو حرف زده ام پوست تنم را می کند و زیر پایش فرش می کند... تو ابرو برای ما نگذاشته ای...
اشکم فر ریخت و ضجه زنان گفتم :
- نه الهام ... تو دیگر این گونه با من حرف نزن که من زخم خورده و داغ دیده ام... تو را به خدا به حرف هایم گوش کن
او هم فریادزنان گفت:
- نه... نه... با تو هیچ حرفی ندارم که بزنم با کسی که حیثیت خانوادگی اش را به باد داد و پی هوس هایش رفت... گوش کن چه می گویم حق نداری بعد از این زنگ بزنی این
جا... فهمیدی...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- نه... نه... با تو هیچ حرفی ندارم که بزنم با کسی که حیثیت خانوادگی اش را به باد داد و پی هوس هایش رفت... گوش کن چه می گویم حق نداری بعد از این زنگ بزنی این
جا... فهمیدی...
تق گوشی را کوبیدمن به نفس نفس افتاده بودم نا باورانه به نگاه مغموم صالح زل زدم و با بهت گفتم:
- این عادلانه نیست... صالح... بلند شوکاری کن... تو را به جان هر کس دوست داری کاری...
نفسم بند امده بود و چشم هایم داشت از حدقه در می امد صالح برای اولین بار لب به ملامتم گشود وسرزنشم کرد که چرا زنگ زده ام ؟
دوباره بیمار شدم ودر بستر افتادم و دوباره نگاه مهربان صالح که در اشک خیس می خورد بالی سرم کشیک می کشید... دوباره تمام رشته های امیدم را پنبه می دیدم...
- صالح من خیلی بد بختم!
- نه ابدا... اینطور نیست!
- چراهمین طور است ته تمام بد بخت های عالم من به دره ی ننگ ونابودی سقوط کرده ام و هیچ کس نیست دستم را بگیرد و مرا از این ورطه بکشد بیرون می بینم به جای دست هایی که برای کمک دراز شده اند هر کسی با نفرت و کینه بر سرم می کوبد وبه من لعن ونفرینمی فرستد ...هیچ کس نیست مرا از این همه تاریکی و سیاهی نجات بدهد ... هیچ کس نیست!
با نماشکی که چشم هایش را مرطوب کرده بود و بغضی که هر لحظه گلویش را می فشرد گفت:
- اشتباه می کنی مینا... من حاضرم دستت را بگیرم واز ان دره ای که می گویی بکشانمت بیرون... فقط کافیست دستت را به من بدهی... و به شانه های من تکیه کنی!
نگاه تب الود و بیمارم را به نگاه مهربان و اسمانی اش دوختم و اهستهگفتم:
- اگرهنوز ریسمان عشق کیارش را بر گردن نداشتم و با یاد او نفس می کشیدم این عشق مقدس و اسمانی را می پذیرفتم ... تو خیلی مهربانیصالح ... ان قدر خوب و دوست داشتنی که من نمی توانم توصیف کنم نباید این عشق پاک را به پای موجودی تباه شده وحقیری چون من هدر بدهی...نگذار ویروس بیچارگی من به تو سرایت کند! خواهش می کنم صالح با این عشق اهورایی باعث عذاب خاطر من نشو... خواهش می کنم
او با صدای بلند به گریه افتاد و من چشم های تب الودم را بر هم گذاشتم من مرده بودم و این جنازه ام بود که بر زمین مانده بودجنازه ای که نفس می کشید وبه دنبال گورش می گشت...
من زندگی ام را باخته بودم و تمام رنگ های زندگی ام پاییزی وزرد بودنددر دنیای من فقط سیاهی پرسه میزد و سیاهی! حتی حر های دلنشین و زیبای صالح هم در من اثری نداشت و نمی توانست بر افکار زرد وخاکستری من مشتی رنگ شادی بپاشد لحظه ها بر من سخت می گذشت و من با هیچ امیدی امروزم را به فردا می سپردم
بیچاره صالح! ناجی دل رحم و عاشق من! او صمیمانه به وجود من عشق تزریق می کرد ومن مثل بیماران ناعلاج بی ان که رو به بهبودی برومهر لحظه حالم رو به وخامت می رفت
ستاره ی نگاهم خاموش بود و حتی زیر نور صد ها لوستر همه جا را تاریک و مبهم می دیدیم
صالح برایم حافظ می خواند...
من نمی شنیدم
دلم می خواست بهروز هایی برگردمکه بی خیال ولاقید از پل لحظه ها می گذشتم و لاقید و خرامان بودم ان روز های سرخ... ان روز های سبز... ان روزهای ابی!اخ که چقدر خوشبخت بودم... یادش به خیر... یادش به خیر... هنوز طعم تلخ سختی وجدایی را نچشیده بودم... ان وقت هابازی های غریب روز گار برایم تمسخر امیز و نامفهوم بود... هرگز فکرش را نمی کردم روزی بازیگر تراژدی غمگین و اسفناک بشوم و همه ی تلاشم را به کار بگیرم که در پرده اخر برنده باشم و همه چیز به نفع من تمام شود
ان روز ها گذشت... روز های خوش زندگی!
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 10 از 21:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA