انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 11 از 21:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  20  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
تقدير اين بود كه...(فصل هفدهم)
یکی ازروز های زیبای اواخر شهریور ماه بود که دختر زیبایم به دنیا امد بهقدری شیرین و دوست داشتنی بود که دلم نمی امد یک لحظه چشم از اوبر گیرم چشم هایش سیاه و درشت بود صالح می گفت شبیه چشم های توست و من با لذت شرینی پوست نرم و لطیف بدنش را نوازش می کردم و پیش خود فکر می کردم اگر کیارش او را می دید حتما مپل من عاشقش می شد لپ های سرخش را می بوسید و از صدای گریه هایش دیوانه می شد
دوباره سر انگشتان ابی امید بر در مهر و موم شده ی قلبم تلنگری زد و همه چیز را از نو زنده کرد دوباره می خندیدم دوباره زندگی پیش چشمم زیبا شده بود از دریچه ی نگاه من دنیا رنگ دیگری گرفته بود
- اه صالح نگاه کن... زندگی چقدر زیباست!من صدای پایس بهار را می شنوم اگر چه ماه ها با بهار فاصله دارم اما می شنوم که بر سنگ فرش ترک خورده دلم قدم می گذارم و لحظه لحظه چشم انداز های زیباییرا پیش چشم های من ترسیم می کند و من دوباره سبز می شوم و گل می کنم و می خندم صالح دخترم را در اغوش کشید و با خنده گفت:
- امروز مثل این که خیلی شاعر شده ای؟
نگاهم همراه با دسته ای چکاوک تا ان سوی پنجره ها به پرواز در امده بود:
- من روز های اننظار را پشت سر گذاشته ام... به امید امروز... صالح شاید ندانی چقدر در این لحظه دلتنگ نگاه عاشق کیارش هستم... این چندماه فهمیدم که چقدر دوستش دارم دختر زیبای من قلب فاصله ها را ازهم می درد و دست های منو کیارش پل پیوند هم می شود!
چشم هایم را لحظه ای بر هم گذاشتم و از تجسم ان لحظه احساس خوشایندی به من دست داد صالح بی ان که ابراز ناراحتی کند چرخی در اتاق زد و بر دست های سپید دخترم بوسه ای نواخت صالح عاشق کودک زیبای من بود
- من به این کودک شیرین حسودی می کنم چون هنوز نیامده تمام فکر تو را به خودش مشغول کرده و تو بعد از این فرصت فکر کردن به ادم بی مصرفی چون مرا نداری از لحن طنز الودش خندیدم:
- اوه صالح!مگر می شود به انسان والایی چون تو فکر نکرد... من خیلی چیز ها را مدیون تو هستم... اگر تو نبودی من گرفتار یاس و ناامیدی بودم خیلی زود از پا درمی امدم... خدای بزرگ مرا خیلی دوست داشت که تو را بر سر راه من قرار داد
نگاه صالح درخشیدن گرفت مثل رعد و برقی که باران به دنبال داشت اشک می ریخت و دست های کودکم را بوسه باران می کرد
صالح یکی از اتاق ها را به زیبایی تزیین کرده بود و می گفت:
- اتاق کودک باید به نحوی چیده شود که روح کودک در ان به پرواز در بیاید و خودش را در دنیای متفاوت بیرونی احساس کند
هر روز چند اسباب بازی گران قیمت به جمع وسایل اتاق اضافه می شد پرده و روتختی و دیوارهای اتاق صورتی رنگ بودند و از در و دیوار عروسک وخرس های پشمالو اویزان بود
- صالح تو را به خدا این اتاق را شبیه مغازه های لوکس اسباب بازی فروشی نکن...هیچ جای خالی توی اتاق نمانده...
سگ پشمالو سفید را که چشم هایش معلوم نبود به طرفم پرت کرد و با خنده گفت:
- ماهک ما بیش از این ها می ارزد... نگاه به چشم هایش بکن... مثل یکشب پرستاره است
صالح دخترم را ماهک صدا می زد من هنوز این اسم را به رسمیت نمی شناختم چون دوست داشتم اسم دخترم را با کیارش انتخاب کنم
- ماهک!! این اسم رویش می ماند ها!ان وقت پدرش دلخور می شود که چرا بدون اجازه ی من اسم برایش انتخاب کرده اید؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- ماهک!! این اسم رویش می ماند ها!ان وقت پدرش دلخور می شود که چرا بدون اجازه ی من اسم برایش انتخاب کرده اید؟
- مگر ماهک بد است! این دخترشیرین مثل یک تیکه ماه می ماند... شما هر چی دلتان خواست صدایش کنید من ماهک صدایش می کنم
انگار صالح حرکاتش دست خودش نبود! برای ماهک شکلک در می اورد و دلش می خواست این بچه ده بیست روزه برایش بخندد و دست بزند وقتی ماهک بی امان گریه می کرد او گوشه ای غمگین می نشست و چون کاری از دستش ساخته نبود از من می خواست او را ارام کنم
من دلم می خواست چله ماهک که تمام شد به ایران بر گردم صالح هیچ اظهار نظری نمی کرد این جور مواقع می رفت توی اتاق و در را محکم به روی خودش می بست و وقتی از اتاق می امد بیرون چشم هایش قرمز وپف کرده بود برای من عشق و احساس صالح قابل درک نبود او با وجودی که می دانست من متعلق به یکی دیگر هستم وعاشقانهشوهرم را دوست دارم با این حال بدون ذره ای حسادت و بی انکهبخواهد این علاقه را با ترفند از بین ببرد روی عشق واحساس خودش پافشاری می کرد و گاهی ظاهرا از این عشق ناامید می شدو ارام ارام خودش را کنار می کشید و به نحوی با عشق خنثای خودش کنار می امد.
ماهک بسیاری از وقت ها بی تابی می کرد و گریه های داراز مدتش من و صالح را کلافه می ساخت نه شیر می خورد نه می خوابید دکتر هیچ علایمی را تشخیص نمی دادو این گونه رفتار را طبیعی می دید.
چله که تمام شد و ماهک اندکی پر وبال گرفت من هم ساز رفتن را کوک کرده بودم و صالح هر روز بهانه ای تازه دست وپا می کرد
ببین مینا... بگذار ماهک کمی گوشت بگیرد و بزرگ تر شود... الان در شرایطی نیست که تاب مسافرت چند ساعته با هواپیما را داشته باشد میدانم این جا خیلی سخت به تو می گذرد ولی...
- نه... نه... صالح این جا به هیچ وجه به من سخت نمی گذرد... من این جا بیش از هر جایی احساس ارامش می کن... فقط موضوع این است که می خواهم برگردم سر خانه و زندگی ام... کیارش باید بچه خودش را ببیند این درست نیست که هنوز از تولد بچه اش بی خبر است...
- می دانم چه می گویی... ولی... بگذار یک مدت کوتاه دیگر هم سپری شود ان وقت ترتیب رفتنت را می دهم .
اما این مدت کوتاه سه ماه تمام طول کشید و صالح هنوز هم از موضوعاز رفتن من فرار می کرد
ماهک خوشگلتر وخواستنی تر شده بود من وصالح را به خوبی می شناخت وتا ما را می دید از خودش هیجان دلچسبی بروز می داد اما گاهی عجیب نحسی می کرد و ارام و قرار از دست می دادتب می کرد وسه روز تمام از بالی سرش تکان نمی خوردیم وشب ها به نوبت من وصالح کشیک میدادیم و اوضاع و احوالش را بررسی می کردیم این بیماری موزیو مرموز من و صالح را به صرافت انداخت که نزد یک پزشک معتبر و مجربی برویم و از تشخیص او با خبر شویم .
دکتر ابراهاممتخصص کودک و جراح کار امدی که فقط چهار ماه از سال در استانبول ویزیت می کرد و هشت ماه دیگر را دریکی از بهترین مراکز درمانی المان به کار مشغول بود ماهک را دید و پس از ازمایش های گوناگون تشخیص نهایی را داد و صالح مو به مو برای من باز گفت
- این بیماری در کودک و اطفال بروز می کند و در ابتدا خیلی هم خفیف خودش را نشان می دهد... اسم بیماری کودک شما نوع خفیف رماتیسم قلبی است در حال حاضر غشای داخلی قلب (اندوکارد) کودک شما ملنهب شده و باعث تنگی دریچه گشته است.. خوشبختانه به قشر عضلانی قلب(میو کارد) اسیبی نرسیده و می توان این بیماری خطرناک را درمان کرد .
تا چند لحظه میخ شدم روی زمین و سرم را تکیه زدم به دیوار اه ماهک من!ماهک بی گناه و کوچک من کرفتار چه بیماری مخوفی شده بود گفته بودم بخت کودک من از بخت سیله مادرش سیاه تر است من دست هایم را روی صورتم گرفتم و های های گریستم صالح سعی می کرد ارامم کند اما من دلم کبود بود... از دست بی رحمی های زمانه ی نا مروت!که حتی بر وجود پاک و بی گناه ماهک من هم رحمی نداشت.
دکتر مداوای کامل این بیماری را در مرکزدرمانی المان امکان پذیر می دید و ان جا را از نظر تجهیزات مدرن پزشکی تایید می کرد به خانه که بر گشتیم هم من و هم صالح دل ودماغ هیچ کاری را در خودمان نمی دیدیمخدمه ها با درک حال و هوای ما سرشان به کار خودشان گرم بود و کمتر سر و صدایی ایجاد می کردند .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
من ماهک را شیر می دادم و می گریستم صالح دیوانه می شد و مشت هایش را به هم می کوبید:
- گریه نکن مینا... ان بچه باید در اغوش تو به ارامش برسد نه این که این طوری در اغوش پریشان تو شیر بخورد و اشفته تر شود .سیل اشک از پهنای صورتم جاری بود و بغض مثل شاخک های رتیل بر گلویمچنگ می انداخت
- دست خودم نیست صالح!هر کس دیگری جای من بود به جای اشک خونمی بارید... من همه ی امید و ارزو های از دست رفته ام را در چشم های شبرنگ دخترم می دیدم اما می بینم هر چه که بوده یک سراب ناپدید شدو من دوباره ماندم و عطش دردناک تر از همیشه... اه... صالح... صالح... ماهک من تحمل این درد مرموز را ندارد... اخر هنوز خیلی بچه است... اخر تازه چشم های زیبایش بر روی این دنیای وحشی و دیو سیرت باز شده است... نه... او طاقت نمی اورد
صالح گریان تر از من به فکر تسلی خاطر من بود:
- دکتر که نگفت ما به طور کلی قطع امید کنیم... گفت درمان این بیماری توی المان امکان پذیر است و شانس مداوای ماهک بسیار زیاد است... ما باید هر چه زود تر در این مورد اقدام کنیم و ماهک را از چنگال تیز این بیماری بی رحم نجات بدهیم...
ان وقت چشم در چشمم می دوخت و حلقه های اشکمان با هم پیوند می خورد محبت از زلال ابی نگاهش می ترواید:
- باور کن هیچ کمکی را از تو و ماهک دریغ نمی کنم هر کاری از دستم بر بیاید کوتاهی نمی کنم... تو و ماهک به قدری برایم عزیز هستید که حاضرم به خاطر شما دو نفر جان خودم را هم بگذارم
من با حرف های محبت امیز و امید بخش صالح دوباره جان می گرفتم و چشم هایم رو به سپیدی امید باز می شد و دوباره خدا را شکر می کردم که صالح را بر سر راه من قرار داده است او که قلبش از جنس اب و اینه بود و نگاهش افق های روشن امد را جلوه گر بود و او که عطر دست های سخاوتمندش در دنیای متعفن من پیچیده بود و همه جا بویزندگی و امید می پراکند
- صالح... تو خیلی خوبی... من لیاقت این همه مهربانی و خوبی تو را ندارم... باورکن پیش دریای محبت و بزرگی تو ذره ای بی ارزش نیستم
لبخند اشک الودی زد و نگاهش روی ماهک محو شد
صالح از پشت پنجره کنار کشید و به طرف من چرخید ابی زلال چشم هایش کمی کدر می زد لب هایش خشک بود و چندین نفس و اه پی در پی هم نتوانست او را ارام و خونسرد جلوه دهد
- مینا... من نمی دانم چرا یهو تصمیم به رفتن گرفتی ولی با رفتن تو با این وضعیت صد در صد مخالفم!
ماهک خواب بود و من که اعصابم از گریه های مداومش به کلی متشنج بود کلافه و عصبی گفتم :
- من یکهو به این فکر نیافتادم چهار ماه بیش تر از تولد ماهک می گذرد و من هر روز از تو خواسته ام ترتیبی بدهی تا من برگردم
او حالت دگرگون شده چشم هایم را می دید و از غوغای درونی ام خبر داشت
- بله... درست می گویی... ولی قرار گذاشتیم ماهک را به المان ببریم...
صدایم کمی از حد معمول خارج شده بود:
- اره... اره... ولی ماهک من پدری دارد میلیارد وبیش تر از من وتو می تواند به دادش برسد... حتما پزشکان بهتری در امریکا وجود دارند که ماهک مرا بهتر وسریع تر می توانند درمان کنند...
دو سه قدمی نزدیک تر امد و با لحن مصممی گفت:
- خوب اگر این طور فکر می کنی ترتیبی می دهم به امریکا برویم
دیگر داشت حوصله ام را سر می برد ان قدر گرفتاری و دل مشغولی داشتم که حوصله ای برای جر وبحث کردن با او در خودم نمی دیدم سعیکردم با ارامش ساختگی و با مدیریت او را به طور کلی با خودم متقاعد کنم:
- چرا متوجه نیستی صالح ... من دلم می خواهد کیارش از بیماری دخترش باخبر شود و کاری بکند... والا می دانم تو هم می توانی لطف کنی و مارا به امریکا ببری...
چشم هایش را لحظه ای برهم گذاشت و باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون و با لحن گرفته ای گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چشم هایش را لحظه ای برهم گذاشت و باز کرد و نفسش را فوت کرد بیرون و با لحن گرفته ای گفت :
- چرا از واقعیت زندگی خودت فرار می کنی مینا... کیارش به هیچ عنوان تو را نخواهد پذیرفت ...
هم تو را وهم این طفل معصوم را ... چرا نمی خواهی باور کنی در ذهن او مردی... من سه ماه پیش با کیارش تماس گرفتم و حرف های مفصلی با هم زدیم... باید بهت می گفتم کیارش...
حرف هایش با فریاد ناگهانی من نا تمام ماند:
- کا فیست ... نمی خواهم به این دروغی بافی های تو گوش بدهم... تو این دروغ ها را می گویی که مرا ازرفتن باز داری خوب می دانم چرا... چون نمی خواهی دوباره تنها شوی... چون به این زندگی تازه خو گرفته ای... ان قدر خودخواهی که حاضری به خاطرارضای خواسته های خودت قلب مرا از زندگی ام سرد کنی و دست و پای مرا این جا بند کنی پیش از این ها فکر میکردم تو از روی سخاوتمندی و دلسوزی چتر حماییت را به روی من گشوده ای اما تازگی ها فهمیدم خیالات دیگری را در سر می پروانی و نقشه های دیگری کشیده ای... ولی بگذار خیالت را راحت کنم ... من بر میگردم ایران.... رمیگردم واز کیارش می خواهم که هر چه تا به حال هزینه مراقبتمان کرده ای به تو برگرداند...
من سرکش بودم م مثل یک حیوان وحشی رم کرده بودم من چشم هایمرا بر خوبی ها و دوستی های صالح بستم و با بی رحمی هر چه تمام تر اجازه دادم اتشفشان قلب خونینم فوران کند و گدازه های ان قلب پر مهرصالح را بسوزاند و خاکستر کند این من یاغی و سنگدل این من فراموشکار کم حافظه... دست خودم نبود... من طاقت شنیدن حقیقت تلخ زندگی ام رااز زبان هیچ نداشتم من به عشق کیارش پایبند بودم و انتظارنداشتم هیچ کس مرا از عشق کیارش مایوس بکند
صالح وارفته و ناراحت گوشه ای خزید و سرش را روی زانو هایش گذاشت...
از خودم بدم امده بود من مثل یک زلزله بر سر او اوار شده بودم بر سر او که ناجی بی چون و چرای زندگی من بود!او که دستم را گرفت و ازمرداب نیستی بیرون کشید او که طعم تلخ غربت را از زیر زبان من در اورده بود و چون شمع سوخت تا من روشنی بگیرم و امروز من سر سختانه رو در روی او ایستادم و او را با شدیدترین لحن ممکن از خود دلگیرکرده ام
با چشم گریان و پر خواهش با دلی پر سوز و ملنهب به طرفش رفتم قلبم مثل یک تکه یخ درون سینه ام اب میشد و می چکید
- صالح... مرا ببخش... من اصلا نفهمیدم... دست خودم نبود... اخر میدانی من همه وجودم در گرو عشق کیارش است وناامیدی از عشق کیارش یعنی مرگ حتمی من!من قصدم ناراحتی وازار تو نبود چون تو انقدر خوبو بزرگی که دلم نمیخواهد حتی برای لحظه ای قلب مهربانت را ازرده خاطر کنم صالح...
صالح... مثل همیشه درکم کن.... حال این زن غریب و بی نوا را بفهم از تو خواهش میکنم این زن در به در و فلک زده را دریاب... خواهش میکنم...
نگاهم می کرد دلسوزانه و مشفق و رئوف و نگاهش مثل نگاه پر عطوفت پدری به فرزندبود... من هیچ گاه با او احساس بیگانگی نمی کردم محبت پاک صالح همیشه برای من قابل احترام وتقدیس بود
- مینا خودت خوب می دانی من به خوشی ودل شادی تو بیش تراز خودم فکر می کنم و راضی ام به هر انچه که تو را راضی کند من تنها به خاطر تنهایی خودم نبودکه تو را از رفتن برحذرمی کردم... به خاطر خودت بود...این درست که با رفتن تو چراغاین خانه خاموش می شود ومن دوباره در حصارتنهایی های خودم زندانی میشوم این درست که بی لطفنگاه تو هیچشوق و امیدی در دلم جرقه نمی زند و دنیا دوباره پیش چشم من کریه و پوچ می شود...این درست که قلبم با تپش قلب تو میزان شده و تو بروی مثل یک ساعت کهنه از کار می افتد اما حال که به رفتن خشنودی ترتیبی می دهم که هرچه زودتر کبوتر بی اشیان من به اشیانه اش بازگردد... من هیچ وقت نمی توانم به خاطر خواست خودم دست وپای تو را ببندم و گوشه ای زندانی ات کنم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
صالح با صدای بلند به گریه افتاد و هیچ تلاشی هم برای جلوگیری از اینگریه از خودش نشان نداد او به قدری قدری با صداقت حرف زده بود که من مدتی هاج و واج مانده بودم پیش این مرد خوش قلب و مهربان که هیچ پیوند خونی وقبیله ایهم با من ندارد به خاطر خوشبختی من چه کارها که نکرده و پا به پای من چه ملالت ها که نکشیده!
این بار من بودم که با صمیمیتی پاک و معصومانه نگاهش می کردم و می گفتم:
- اوه صالح... گریه نکن... گریه نکن...
و بی ان که در خودم ذره ای احساس تزلزل و سستی بکنم به رویش لبخند اشک الودی پاشیدم او در ان لحظه بی اغراق به کودکی می مانست که به دامان مادرش پناه اورده بود
صالح طبق قولی که داده بود به سرعت برنامه ی رفتن مرا ردیف کرد و روزی که بلیط پرواز را در دستم می دیدم مثل پروانه ای تازه از پیله در امده به شوق زندگی به پرواز امده بودم و با سبکی بی مثال به این سو و ان سو کشیده می شدم صالح بی ان که ابراز ناراحتی بکند در شادی بازگشت من سهیم شده بود روز قبل از پرواز من و صالح و ماهک تمام شهر را زیر پا گذاشتیم و هر لحظه نسبت به هم صمیمی تر و نزدیکتر میشدیم اسمان انگاه صالح با ابر غریبی پوشانده می شد... خوب می دانستم این ابر غم و دلتنگی و عشق است و او به خودش اجازه ابراز ان همه غم وناراحتی نمیداد
بالاخره خودم را در سالن انتظار فرودگاه دیدم ماهک مثل همیشه بی قراری نمی کرد و ارام بود انگار او هم می دانست به سوی اغوش گرم پدرش پرواز میکند نگاه محزونو غمگین صالح لحظه ای از نگاه من پر نمی گرفت
- اه صالح... نمی دانی چقدر انتظار امروز را می کشیدم... نمی دانی چقدر خوشحالم ! یک سال دوری از ان هایی که دوستشان دارم مدت کمی نیستو من با لطف و محبت تو این همه مدت را دوام اوردم
- تو مدیون صبر و استقامت خودت هستی... در طول عمرم اولین بار بود که میدیدم یک زن برای سر وسامان دادن زندگی اش با تمام جان ودلش می جنگد... سعی کن همیشه این ویژگی مبارز بودن را حفظ کنی!
ان گاه نگاه افسرده اش را در هاله ای از اضطراب فرو رفت و ادامه داد:
- اگر برگشتی دیدی اوضاع بر وفق مراد تو نیست دلسرد و ناامید نشو... یادت باشد به هر چیزی که می خواهی دست پیدا می کنی باید به خاطرش مبارزه کنی و دشواری های زیادی را متحمل شوی... راه رسیدن به خوشبختی دوباره هموار و کوتاه نیست بدون شک سنگلاخ ها و پرتگاه های زیادی انتظار تو را میکشد... فقط باید شجاع و صبور باشی و تا اخر راه را کم نیاوری... من این جا برایت دعا می کنم که هر چه زودتر به مقصودت برسی!
به رویش لبخند زدم و با لحن پر مهری گفتم :
- حرف هایت را به خاطر می سپارم... تو همیشه به من اموختی که چه طوری اتکاء به نفسم را از دست ندهم... کاش یک روز می توانستم اینهمه خوبی تو را جبران کنم
اشک چشم هایش را برق انداخته بود و لب هایش از فشار بغض می ارزید
- سعی کن با من در تماس باشی... حداقل از طریق نامه و همه چیز را توی نامه برای من شرح بده... نمی دانی دلم برای این«شیرین کوچولو»تنگ می شود و چقدر جای شما کنار من خالی می ماند... اما مهم نیست از خدا می خواهم بعد از تمام این در به دری ها دروازه های خوشبختی را به روی تو بگشاید
ارام صورت ماهک را بوسید و این بار نگاه اشک الودش رااز من پنهان کرد
وقت پواز من از بلند گو اعلام شده بود و چشم های گریان و اندوهگین صالح لحظه ای راحتم نمی گذاشت...
- من باید بروم صالح... ولی تو را به خدای بزرگ برای من گریه نکن... تنهایی ات را با کسی قسمت کن و زندگی تازه ای را اغاز کن... تو را به جان هر که می پرستی خودت را از این حال وهوا بی کسی در بیاور... من هم برایت دعا می کنم...
سری تکان داد و از شدت بغض و اشکی که بی امان که در چشم هایش قل می زد و چون چشمه ای سرازیر می شد نتوانست کلام دیگری بگوید و من خودم را می دیدم که میان بغض و اشک و اه برایش دست تکان می دهم و به سمتی می روم و او که همچون مترسکی بی روح میان ازدحامی در حال شتاب ایستاده بود و نگاهم می کرد و دستش در هوا خشک شده بود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بوی خوش وطن فوج فوج به سمت من گسیل شده بود اختیلر از خودم از دست داده بودم و از بدو ورود به فرودگاه سیل اشک بی وقفهاز پهنای صورتم فرو میریخت و هر عابری را محو تماشای این منظره تماشایی می کرد ماهک روی سینه ام بود و یک نفر چمدانم را حمل می کرد خدایا شکرت که دوباره در هوای پاک وطنم نفس میکشم و دوباره فرصتی به من عطا کرده ای که خاک وطنم را ببویم
دست خودم نبود که دلم می خواست به همه بگویم من باز گشته ام... من اینک خوشبخت و خوشحالم و سر از پا نمیشناسم گویی چندین قرن و چندین سال نوری از خاک کشورم جدا افتاده بودم و اینک دلم می خواست ذره ذره خاکش را ببوسم و ببویم
راننده تاکسی گفت:
- کجا خانم؟
با هیجان گفتم:
- خانه پدرم... پدرم و مادرم چشن به راه امدن من هستند... نمی دانیدچقد دلم برایشان تنگ شده است]
راننده که پیرمردی خوش مشرب و مهربان می نمود نگاهی از اینه به من انداخت و گفت:
- غربت خیلی به شما سخت گذشته؟
نگاهی پر اشتها و لذت بخش به خیابان ها انداختم و گفتم:
- خیلی... هیچ کس به درد غربت گرفتار نشود]
- ادرس خانه پدرتان را به من می دهید دخترم؟
- اه... ادرس... نه... من باید اول بروم خانه خودم... من خودم خانه دارم شوهرم منتظر من است... ادرس انجا را به شما میدهم... اوه اقای راننده نمی دانید چه حالی دارم... دست خودم نیست و اصلا نمی توانم خودم را کنترل کنم
راننده خندید از هیجانات کودکانه و لحن بی ریایی من خوشش امده بود هرلحظه که به خانه ام نزدیک تر می شدم ان هیجان خوش ایند و دلپذیر رو به اظطراب و وحشتی مرموز میرفت و من احساس رخوت و سردی می کردم... خدایا یعنی کیارش مرا می پذیرد ؟یعنی همه چیز را فراموش میکند و دخترم دخترش را در اغوش گرم خود جای می دهد؟
- رسیدیم!
بی اختیار از دهنم پرید:اه نه... چه بد که رسیدیم!
راننده سردرگم و گیج نگاهم می کرد چمدانم را تا دمدر کشاند و با نگاهی تعجب امیز اهسته گفت:
- شما حالتان خوب است خانم؟
چانه ام می لرزید و ان گرمای دلچسب از بدنم رخت بربسته بود:
- خوبم ... فقط خیلی سرد است...
بالحن پر عطوفتی گفت:
- ماه بهمن همیشه سرد و برف گیر است... این برف ها که میبینی مال دو هفته پیش است و هنوز هم اب نشده فکر میکنم امشب هم برف ببارد
- برف!!! و نگاه شگفت امیزم را به دور و برم انداختم و با دیدن برف های کپه شده ی کنار دیوارها تازه به خود امدم
- ندیده بودم!
و فکر کردم من در لحظه ی ورود همه جا را گلباران و سبز و پرشکوه دیدم...من در هوای بهار استنشاق می کردم و خورشید گرم بهاری بر مننور افشانی می کرد و من گویی قدم به سرزمین نور و روشنی گذاشته ام
راننده که گمان میکرد با یک موجود عجیب و غریب رو به رو شده است درخواست کرایه کرد و چون گفتم فقط دلار همراه من است بی ان که اعتراضیبکند قبول کرد گویی حوصله ی پیرش نمی کشید که با یک ادم گیج و غیر معمول بیشتر از این سر و کله بزند
بالاخره در زدم و چشم هایم را بر هم گذاشتم توی رویای شیرین من کیارش در را به رویم گشود و با دیدنم به وجد می امد و من صورت زیبای دخترم را به طرفش گرفتم و گفتم:
- نگاه کن... دخترت را ببین... دخترت را...
- بله... شما چیزی گفتید!
با صدای پیرمرد باغبان چشم هایم را از روی ان رویای شیرین باز کردمو نگاهم با نگاه مبهوت باغبان گره خورد لبخند زدم و گفتم:
- سلام... باباعلی شما هستید!
بیلچه اش را از این دست به ان دست کرد و با لحن بی اعتنایی گفت:
- نه...من باغبان تازه وارد هستم و شما؟
دهانم از فرط تعجب باز وامانده بود او هیچ شباهت ظاهری به بااعلی باغبان نداشت پس من چطور او را اشتباه گرفته بودم اب دهانم را قورت دادم وگفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
و خواستم از در بروم تو که سد راه شد و با نگاه به پشت سرش گفت:
- خانم تهرانی که داخل خانه هستند!
داشتم صبر و حوصله ام را از دست می دادم
ان که شما می گوید مادر اقای تهرانی است...من... اصلا چرا دارم به شما توضیح می دهم ... چمدانم را بیاورید داخل و بعد غرولندی کردم و به سرعت از مقابلش گذشتم
عصر یکی ازروز های ماه بهمن بود هوا رو به تاریکی می رفت و بر شدت سرما افزوده تر می شد از مقابل خدمه و مستخدمینی که هیچ کدامشان را نمی شناختم و گویی همه عوض شده بودند می گذشتم و نگاه خیره و بهت امیزشان را با خودم دنبال می کردم سرانجام یکی از ان ها خدمه ها که مسن تر از همه بود و هیکل درشت و چاقی داشت مقابلم ایستاد:
- شما کی هستید؟ چرا بدون اجازه وارد شدید؟
با خونسردی گفتم:
- ادم برای ورود به خانه ی خودش از کسی اجازه نمی گیرد... حالا زود یکی از شما به اقای تهرانی خبر بدهید که... خانمش از مسافرت برگشته!
انگار شگفت امیزترین حرف ها را زده بودم همه با چشم های فراخ و ماتدیده به من دوخته بودند نمی دانم چه خبر شده بود؟ صدای باز شدن دری را شنیدم در اتاق پیانو بود همان اتاقی که کیارش می گفت متعلق به اقای تهرانی بزرگ بوده است قلبم لحظه ای ایستاد او بود با گام های سست و ناموزون با سری پایین و متفکر از راهرو هم گذشته بود همان خدمتکار به طرفش دوید و چیزی به او گفت نگاه مبهوت کیارش بر نگاه مشتاق و غمگین من مات شده بود و چهره اش لحظهبه لحظهرنگ می باخت صدایی خفیف از لب های نیمه بازش بیرون پرید و ناگهان دهانش را بست و دندانهایشرا بر هم فشرد گامی به سویش برداشتم و ارام گفتم :
- سلام کیارش... من برگشتم...
صدای رعد و برق می امد و من از ترس به یکی از ستون ها چسبیده بودم این غرش ابر نبود که بند بند وجودم را پاره می کرد این صدای خشم امیز کیارش من بود:
- کی بهت اجازه داد پای کثیف خودت را دوباره به این خانه بگذاری؟با چه رویی امده ای و می گوی بازگشته ام؟لز کدام گوری امده ای و با چه جسارتی پا به خانه من گذاشته ای!
من نگاهی اکنده از درد و شرمندگیبر خدمتکارانی که با رعب و وحشت این صحنه را می نگرستند انداختم و احساس کردم کمر غرور و امید من به طور فجیعی شکسته است ماهک من از صدای فریاد پدرش از خواب پریده بود و به گریه افتاده بود من که دست وپایم را گم کرده بودماصلا نمی دانستم با گریه های این طفل معصوم چه کار کنم ؟
دانه های درشت اشک مثل دانه های تگرگ شلاق زنان بر صورتم فرو می ریخت کسی از پله ها دوید پایین... کسی که چهره اش برای من اشنابود و غریب به نظر نمی رسید...
- کیارش چه خبر شده...؟
نگاهش نفرت امیز بود وشراره های خشم و غضبش مثل شهاب سنگ بر سر من فرو می ریخت ومن هنوز توی ذهنم دنبال اسمی می گشتم که متعلق به این چهره اشنا و غریب باشد
صدای گریه ماهک هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد کیارش فریاد کشید:
- ان حرمزاده را خفه می کنی یا نه؟
مثل ادم های کر و لال ماهک را روی سینه ام فشردم و نگاه ناباورم رابه ان دو نفر دوختم ان که نامش در دفترچه حافظه ام گم شده بود بچه ای را که در بغل داشت به کیارش سپرد و به طرف من امد هم چنانکه نگاه پرشورش تنم را می سوزاند و خاکسترم را بر باد می داد صدای کیارش را شنیدم که می گفت:
- مهیا تو خودت را ناراحت نکن همین الان دستور می دهم از این جا بندازنش بیرون !
اه.. پس این مهیا بود... دوست صمیمی و مهربان من! او که اینک با نگاهی زهر الود و با داندان های تیزش گویی می خواست تکه تکه ام کند و خونم را با عطش بیاشامد.. او اینجا چکار میکرد ؟ چرا همه جا تاریکو تار شده بود ؟چرا من جایی را نمی دیدم تلو تلو خوران عقب گرد رفتم مثل صاعقه زده ها مو بر تنم سیخ شده بود کیارش... مرد محبوب من پیش روی من ایستاده بود و ماهک هنوز گریه می کرد کیارش لبخند دلسرد کننده ای بر لب داشت و لحنش برنده و زخمناک بود :
- فکر کردی این جا جایی برای تو باقی مانده است که برگشته ای و انتظار داری با اغوش گرم از تو استقبال کنن؟! حتما خبر داری که من و مهیا با هم ازدواج کرده ایم ... من و مهیا هر دو زخمی یک تقدیریم... تقدیری که تو ومسعود رقم زده بودید...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چشم هایم سیاهی می رفت و راه خروجی را گم کرده بودم فقط صورت ماهک را بر چهره ام می فشردم و میگریستم ... چطور بالور کنم این حقیقت باشد؟!!کیارش من چطور ممکن بود با مهیا بهترین دوست زندگی من ازدواج کرده باشد؟!! قلبم به طرز وحشتناکی تیر می کشید و من در نهایت استیصال و دردمندی ضجه می زدم مهیا کنار کیارش ایستاد و در ادامه ی حرف های کیارش گفت:
- سزای بدی همیشه بدی است ... تو مثل جغد بر بام زندگی من نشستی و اوازغم سر دادی.. شوهرم راازمن گرفتی و به نام دوست به من خیانت کردی... چه عشقی می کنم امروز که تو را این طور شکست خورده و حقیر می بینم
مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد نگاه تند و یاغی ام را بهچهره ی حق به جانب هر دو نفر دوختم و دندان قروچه ای رفتم و بالاخره بانگ براوردم:
- من به خاطر نجات زندگی تو اواره و در به در شدم ان وقت تو چطور راضی شدی پا به زندگی من بگذاری و با افتخار توی چشم من نگاه کنی ؟
کیارش پوزخندی زد و تنی گفت:
من خواستم که با مهیا ازدواجکنم.. من میخواستم از تو انتقام بگیرم تا درس بزرگی به تو بدهم...
دستم را مشت کردم و این بار من بودم که شراره های خشمم را هم چونشهاب سنگ بر سرشان فرو می ریختم:
- ازهردو نفر شما متنفرم... ازهردوی شما
کیارش قهقه های زد ومهیا لبخند بی تفاوتی بر لب نشاندکیارش گفت:
- چرا ان حرام زاده را ساکت نمی کنی؟
در حالیکه اشک هایم را مهار کرده بودم با بغض گفتم:
- ادم در مورد دخترش این طور حرف نمی زند؟
مهیا دست هایش را زیر بغلش پنهان کرد و با نیش خندی گفت:
- بچه ی کیارش یا بچه ی مسعود؟
کیارش صورت بچه ی یک ساله ای را که توی بغلش بود بوسید و بی تفاوت گفت:
- شاید هم بچه ی دوست استانبولی اش باشد جناب صالح خان که این قدر زنگ می زد و سفارششرا میکرد
مهیا غش غش خندید ماهک می گریست و من دیگر قادر نبودم بایستم و ان ها را به تماشای قامت شکسته و چهره دردمند خود دعوت کنم می رفتم و گریه می کردم و لعنت می فرستادم می رفتم و پاهایسستو بی رمقم خودم را دنبال خودم می کشیدم... بعد از این چطور زنده بمانم ؟ بعداز این فاجعه!بعد لز این شکست تحمیلی چطور می توانم ادعا کنم که موجودی زنده هستم و نفس می کشم ؟ ماهک با صدای گرفته گریه میکرد و من مثل او
- شب فرا می رسد و دانه های سپید و نرم برف بر دامنش نقش می دوخت می خواستم در ان شب سرد و برفی به اغوش پدر و مادرم پناه ببرم اما ترس از رویارویی نمی گذاشت قدم از قدم بردارم... و سست می شدم مسافت زیادی را بی ان که بفهمم طی کرده بودم خیابان ها رفته رفته خلوت و خلوت تر می شد و دانه های بیشتر و پر حجم تر!
صدای خنده های قهقهه امیز مهیا و کیارش توی گوش هایم زنگ می زد و ازارم می داد من بی پناه و خسته و بی رمق بی ان که ره به جایی داشته باشم زیر طاق مغازه ای در یک کوچه خلوت نشستم و ماهک زیبایم را در اغوش فشردم چشم های درشت و سیاهش به من زل زده بود و صورتش سرخ بود
- سردت شده عزیز من می دانم! مادرهم سردش شده!اما این جا کسی چشم به راه امدن من وتو نیست... این جا کسی در را به رویمان نمی گشاید... دخترکم!این شب سرد و برفی تمام می شود عزیزم... بهت قول می دهم بخوابی و بیدار شوی روز شده باشد... بخواب ماهک من!بخواب!
برف می بارید برف می بارید... هوا سرد بود... سرد...سرد سرد!ماهک در اغوش من به خواب رفته بود و من در اغوش او پلک های خسته و بی طاقتم را بر هم گذاشتم ان خواب سنگین و وحشی بر تن خسته من و ماهک غلبه کرده بود... ان خواب لعنتی! کاش کیف و چمدانم را جا نگذاشته بودم و پولی همراه داشتم و ان شب را توی هتل می گذراندیم عقلم نرسید شاید بتوانم انگشتر یا گشواره های طلایم را گرو بگذارم نه عقلم به هیچ جا قد نمی داد!افسوس که...
سی وچهارم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سپیده دمیده بود.برف دیشب چهره خیابان هاراسپیدپوش کرده بود.اندک اندک خیابان هاشلوغ وپرسروصدامی شد....جایی ازبدنم دردمی کرد.دردمعدهام نبوداماشدید بودوآزارم می داد.
پیرمردی لک ولک کنان به سوی مغازه می آمد،نگاهی پرتعجب به من انداخت وآهسته وملایم گفت:
((باکسی کاری داشتی دخترم؟))
سرم راتکان دادم که (نه).اودرمغازه رابازکردوهنوزخیره خیره نگاهم می کرد.ماهک به قدری آرام وزیباخوابیده بودکه من دلم نمی آمدتکان بخورم وبیدارش کنم. رفته رفته آدم ها می ریختندتوی خیابان وهر رهگذری که ردمی شد نگاهی کنجکاوآمیزبه سوی من روانه می کرد. پیرمردچندبارخواست چیزی بگوید وهربارمنصرف می شد.احساس کردم دیگربیشترماندن جایزنیست.....آه....ماهک من چه زیباخوابیده بود.آن قدرغرق خواب بودکه حتی نفس هم نمی کشید.
ماهک من بیدارشو....ببین صبح رسیده.....کاش خورشیدمی تابیدومن نوروگرمای آفتاب وطن رابه نشان می دادم....به توکه مثل یک تکه یخ درآغوش من.....بلندشو.....نگاه کن.....همه دارندمارانگاه می کنند،بهآنهابگوچه شب سردی راگذرانده ایم....بگودیشب برماهزارسال گذشت.ماهک من، الان می روم وگرمترین بخاری ها رابرایت پیدامی کنم.الان می روم وخورشید را برایت ازآسمانها قرض می گیرم ومی آورم تاتن سردتوراگرم می کند.......بیدارشو......چراگریه می کنم، چراضجه می زنم،چرا، چرا......؟!وباصدای بلندفریادزدم:
(( آهای آهای ....تماشاکنید....دخترم راببینید....ببینید مثل یک پارچه نور.....مثل یک عروسک خوابیده است......برویدوبه باباش بگویید.....بگوییددخترت دیشب ازسرمایخ زدومرد....بروید بگویید.....بروید به پدرسنگ دلش خبربدهید وخوشحالش کنید.......))
دوروبرم راچندنفری حلقه زده بودندوزمزمه هایی به گوشم می رسید.
ماهک من یخ بود وچشمهایش برای همیشه بسته شده بود.آن چشم های زیباوشرقی!آن چشم های درشت وتیله ای!
پیرمردخواست کمکم کندازجابرخیزم.....امامن کمرم راست نمی شد.قهقهه می زدم وتکرارمی کردم: ماهک منخواب است.....آخردیشب خیلی گریه کرده بود.....خواهش می کنم آرام باشید وسروصدانکنید....بگذاریدبخوا بد.....تادنیادنیاست بخوابدوشایدآرام بگیرد......))
ازمیان جمعیت زنی ناشناس به سویم می دوید وروبه دیگران بالحن شماتت باری گفت:
((چرایستاده اید وبروبرنگاه می کنید.....بدبختی یک زنکه تماشاندارد.....))
بعدروبه من بالحن ترحم آمیزی گفت:
((آرام باش دخترم!دخترت ازخواب بیدارمی شود!))
من مثل دیوانه ها دوباره قهقهه سردادم:
((نگاه کن،دخترم چقدرقشنگ است.....نگاه کن.... چشم هایش رااگربازکندمی بیندکه چقدرزیباست!))
ماهک رادرآغوش فشردم واین بارباگریه گفتم:
((بیدارشوماهک بیدارشو.....))
زن برسرم دست نوازش می کشید وهمپای من می گریست!
پیرمردمغازه داربانگاه سرخ وخیس ولحنی گرفته گفت:
((کسی رانداری خبرش کنیم دخترجان؟))
نگاهم شیشه ای وبی روح بود:
((نه، من هیچ کس راندارم.....))
آنگاه به سرعت اشکاهایم راپاک کردم:
((من نباید گریه کنم.....گریه خوب نیست، دخترم ازاین زندگی نکبت بارخلاص شدً!کاش من هم خلاص می شدم....))
هرکس بادیده ترحم نگاهم می کرد وچیزی زیرلب می گفت. من به دلسوزی آدم های دوروبرم احتیاج نداشتم.زخم من عمیق ترازاین چیزهابودوباهیچ مرهمی التیام نمی گرفت.ماهک من برای همیشه رفته بود!ماهک زیبای من!تازه به خودم آمده بودم وفهمیدم یک عده ای بیکار رابه تماشای خودم نشانده ام. یک لحظه احساس شرم وحقارت بهمن دست داد.دخترک سرد وبی جانم رابه سینه ام فشردم وآرام وخاموش به راه افتادم. کسی ازپشت سرفریادزد:
((کجاخانم؟صبرکنید تا کمکتان کنیم.))
ومن باتوانی وصف نشدنی ازآنجادورشدم. دلم می خواست هرچه زودتردخترم رابه دستان مهربان خاک می سپردم. گورستان درآن وقت ازصبحخلوت وسوت وکوربود.گورکن روی یکی ازگورهای تازه کنده شده نشسته بود وآوازغمگینی سرداده بود،مراکه مقابل خودش دیدساکت شدوباکنجکاوی نگاهم کرد.من که دیگرچشمه چشم هایم خشکیده بودوحتی رگه ای هم نمی زد، آهسته بالحن سردوبی روح خطاب به اوگفتم:
((می خواهم برام یک گورکوچک بکنی؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تکانی به لباس های خیس وگلی اش دادوبیلیش راتکیه گاه خودش کردوباتعجب گفت:
((گوکوچک!!؟))
سرم رافرودآوردم وگفتم:
(( بله.....برای دخترم!))
بانگاهی متاثربه جسم نحیف وکوچک ماهک زل زد.شایددرابتدافکرمی کردعروسکی رابغل گرفته ام.کمی گیج بودومتفکر!شایدباخودش فکرمی کردکه چطوریک مادرتااین حدراحت وبی خیال ازاومی خواهدبرای دخترش گوری بکند......
((خرج داردخانم!هواخیلی سرداست ومن هنوزکارم تمام نشده!))
پولی همراه نداشتم که بتوانم راض اش کنم!سرم رابه زیرانداخته بودم که چشمم افتاده به حلقه برلیان انگشتم. بدون معطلی وبدون هیچ گونه احساس ناراحتی حلقه راازانگشتم بیرون کشیدم وبه طرف گورکن گرفتم. مات ومبهوت حلقه راگرفت وباچشم هایی ازحدقه درآمده پرسید:
((اصل است!))
بی تفاوت وبی حوصله گفتم:
(( اصل اصل!حالایک جای خوب رابکن!جای که گرم باشدوسرماکمتردرآن نفوذکند!))
گورکن که هنوزدرتصورش نمی گنجیدکسی به اوبابت کندن یک گورکوچک انگشتربرلیان بدهدبه خودش آمدوگفت:
((گرم باشد!یک چیزی می گویی آبجی!آدم مرده سرد وگرم حالیش نمی شود......تازه زیرخاک....))
حرف هارابادیدن خشم وغضب من ادامه ندادوبادستپاچگی گفت:
((چ....چشم خانم..... الساعه......یک جای خوب پیدامی کنم.....))
بعدباچشم هایش گشتی توی گورستان زدوگفت:
((آ«جا چطوراست،زیرآن درخت بیدمجنون!))
به جایی که می گفت نظرانداختم وگفتم:
(( خوب است .....همانجا....عجله کنید...دخترم خیلی سردش است!))
بازهم نگاهی پرتعجب وحیرت به من انداخت، لب هایش راجمع کردوداد جلو، بعدبیلش راانداخت روی شانه اش وبه راه افتاد.
طولی نکشیدکه گورکن کارش راتمام کرد.دخترم رابوسیدم وبالبخندنگاهش کردم:
((خوش به حالت،جایی می روی که همه فرشته هاراست راستکی اند....اینجاهرکس نقاب فرشته برچهره زده است وزیرنقابشان دیوی بدسیرت پنهان شده است!خوش به حالت آرام گرفته ای،آنجا که رفتی به فرشته هابگومادرت خیلی تورادوست داشت.....بگومواظب توباشند.....آخرتوهنوزخیلی بچه ای !))
ماهک راآرام درخاک جای دادم وآخرین نگاه حسرت آمیزم رابرصورت زیبایش دوختم وروبه گورکن که اشک به دیده آورده بود،آهسته گفتم:
((آرام خاک بریز!مبادابیدارش کنی!))
گورکن باگوشه آستینش آب دماغش راپاک کرد وباصدایی بغض آلودگفت:
((طفلک ننه مرده.....))
آنگاه طبق خواسته من به آرامی خاک ریخت ومن باچشمهای مات وخشک زده فقط نشستم وتماشاکردم.کارگورکن که تمام شدازجابرخاستم وهمراه باآه سردی، آرام گفتم:
((کاش سردش نباشد.))
گورکن باچهره ای غمزده،حلقه رابه طرفم گرفت وگفت:
(( بگیرآبجی!به خدا خیلی دلم سوخت!شماعجب دلی دارید.جیگرم آتیش گرفت....این حلقه رابگیرید....یک وقت فکرنکنیدما آدم نالوطی ای هستیم!))
نگاهی به اوونگاهی به حلقه انداختم. پوزخندی زدوگفتم:
((مال خودتان....))
آنگاه باگام هایی استوارومحکم به راه افتادم. قلبم دراین لحظه گویی درون سینه ام موجودیتی نداشت.گویی تمام دردهاوغصه هارابادخترم زیرخاک دفن کرده بودم. انگارهیچ مصیبتی برمن نگذشته بود......انگاراین من نبودم که دخترم راازدست داده بودم.خونسردبودم وخاموش! جای خالی ماهکم درآغوش من یخ زده بود.چه خوب که باخاک رویش راپوشانده ام......دیگرسرش نمی شود!طفلک من! طفلک معصوم!
سبک بودم وپاهایم وزن بدنم رااحساس نمی کردند،گویی درفضای معلق روی بال ابرها به پروازدرامده بودم.روی نیمکت ایستگاه اتوبوس میانهمهمه ازدحام ناگهانیٍ، بغض نامحسوسم ترکیدواشک هایم که به هنگام دفن کردن ماهک خشکیده بودندناگهان جاری شدندوچون سیلیغم های جانسوزم راشست وشودادند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 11 از 21:  « پیشین  1  ...  10  11  12  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA