انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 12 از 21:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  20  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
سه روزتمام توی شهرودیارخودم آواره وغریب گشتم وبی آنکه به چیزی فکرکنم، دقیقه ها راآتش زدمو ساعت ها راکشتم. شب هابه گورستان پناه می بردم وکنارگوردخترم می نشستم وبرایش درد دل می کردم. دلم نمی خواست تنهایش بگذارم ولحظه ای چشم هایم رابه دست خواب بسپارم. سه روزگرسنگی راتحمل کرده بودم وبادردمرموزدلم کنارآمده بود.هنوزخودم رامتقاعدنکرده بودم که دیدارخانواده ام بروم....نمی دانم درکدام گوشه این زمین خاکی رهاشده بودم که هیچکس رانیم شناختم....به یادچمدانم افتادم. باید می رفتم آن راپس می گرفتم. صالح پول زیادی به من داده بود، بایدمی رفتم و چمدانم راازآنجا می آوردم. من بایدبه آدرسی که توی چمدان بودنامه می فرستادم وازاواستمدادمی طلبیدم....آخ که چقدردلم می خواست صالح کنارم بودوباحرف های محبت آمیزش به من تسلی می بخشید.....آخ ......چقدراحساس دردمی کردم.
دستی برخاک سردماهکم کشیدم وبانگاهی خیره ودردمندازجابرخاستم وازلابه لای گورهای سردوخاموش گذشتم.چون دیگرنایی درپاهایم نمانده بودکه حرکت کنم، ادرس رابه راننده تاکسی دادم ووقتی روی صندلی عقب نشستم چشم های بی تاب وخسته ام رابرهم گذاشتم وبی آنکه بخواهم خوابم برد.
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تقدير اين بود كه...(فصل هجدهم)
باصدای راننده تاکسی پریدم بالا.رسیده بودیم.دلم دوباره تند تپید. پیاده که شدم راننده بوق زد ومرامتوجه خودش کرد.
((خواهر....کرایه رایادتان رفته بدهید!))
کمی معذب ولکنت گرفته گفتم:
((نه......یادم نرفته.....چمدانم راکه ازاینجاپس گرفتم پول شماراهم می پردازم!))
قیافه اش درهم رفت وبالحن ناخوشایندی گفت:
((ای باباآبجی!ماراسرکارگذاشتید. ..من اصلاًازمسافرهایی که موقع کرایه دادن ازخودشان فیلم درمی آورندخوشم نمی آید.))
لب هایم رابه هم فشردم وباگامی بلندبه طرف درخیزبرداشتم. کمی منتظرماندم تاهمان باغبان دررابه رویم گشودواین بارزودمراشناخت وانگارکه ازقبل انتظارمرامی کشید،گفت:
((شمابا آقای تهرانی کارداشتید؟))
ازشنیدن نام تهرانی قلبم تیری کشیدواخم هایم درهم فرورفت:
((نه....آمدم که چمدانم راببرم!))
نگاهی به پشت سرانداخت وبعدآهسته روبه من گفت:
((آقادستوردادنداگرآمدیددم درپنهانی به شمابگویم که بروید کارخانه.....چون باشماکارواجبی دارد.))
این بارباتعجب وچشم هایی گشاده نگاهش کردم وبعدبی آنکه حرفی بزنمبرگشتم وسوارتاکسی شدم.راننده نگاه کجی به من انداخت وگفت:
((پس چی شدخانم؟چمدان چی شد؟))
چشم هایم را لحظه ای برهم فشردم وگفتم:
((می رویدبه یک آدرس دیگر.....نگران کرایه خودتان نباشید!))
بابی اعتمادی لب هایش راکج کردودوباره استارت زد.درطول راه به این فکرمی کردم که کیارش با من چه کاری می تواند داشته باشد؟!اصلاً چرادارم حماقت به خرج می دهم وبه دیدارش می روم.....مگرنگفته بودم ازاومتنفرم؛
((خانم همین جاست دیگر!))
نگاهی به دوروبرانداختم وگفتم:
((بله....صبرکنیدتامن برگردم.))
آنگاه باقلبی شوریده وسرد ونگاهی خاموش ومتفکربه طرف دفترنگهبانی کارخانه رفتم وبه آنها گفتم که به آقای تهرانی خبربدهندخانمی به نام ((مینا یوسفی))دم درمنتظراوست.....
درطول زمانی که منتظرکیارش بودم فکرمی کردم همه چیزبین من وکیارش تمام شده است ودیگرپل پیوندمان فروریخته است.صدای گامهایش رامی شنیدم امابدون اعتنا همچنان درجهت مخالف ایستاده بودم ونگاهم رابه آسمان ابری وغمگین دوخته بودم.آمدومقابلم ایستاد، من مثل یکه تکه یخ واو مثل آهنی گداخته .سلامی بین ماردوبدل نشد.نگاه به تاکسی وراننده اش انداختم وبی مقدمه گفتم:
(( اگرممکن است چمدانم رابه من برگردان تاپول تاکسی رابپردازم.))
پوزخندی زدوبی آنکه حرفی بزند ازدرخروجی بیرون رفت وخودش رابه تاکسی رساند.تاکسی به راه افتاد ومن فهمیدم اوکرایه راپرداخت کرده است ووقتی برگشت وتوقع تشکرکردن ازمن داشت گفتم:
((من گدانیستم.....به اندازه کافی پول توی چمدانم دارم.))
بی تفاوت شانه هایش رابالاانداخت وبعدباتمسخرگفت:
((بله.....دیدم،دوست گرامی ات چمدانت راپرازپول کرده بود!))
باخشم گفتم:
((آه خیلی باید ببخشید.....این رانمی دانستم!))ونیشخندزد.
اصلاً حوصله جروبحث بااورانداشتم. دوست داشتم هرچه زودتربرودسراصل مطلب.
((صبرکن تامن ماشینم راازتوی پارکینگ دربیاورم.اینجانمی شودباهم حرف بزنیم.))
نگاه کینه توزانه ای به سویش انداختم وگفتم:
((من هیچ حرفی باتوندارم......))
بی اعتنا گفت:
(( اما من دارم....همین جامنتظربمان.))
ورفت که ماشین خودش راازپارکینگ دربیاورد.وقتی به دورشدنش نگاه می کردم توی دلم گفتم:
((دیگرحرفی باقی نمانده آقای تهرانی....تو وبهترین دوست دوران زندگی ام شکست سختی رابرمن تحمیل کرده اید........آن هم درجدالی نابرابرودورازانصاف.......تو... ..مردی که عاشقانه دوستم داشت ومهیاکه روزی درعالم دوستی جانش رابرایم می داد.))
من خاموش ومتفکربه خیابان ها زل زده بودم وبه بازی تقدیرفکرمی کردم.همه چیزمثل یک خواب وکابوس برمن گذشته وتنها تلی ازگردوغباربرجای گذاشته بود.
((بچه ات کجاست؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
سوالش مثل یک چاقوی تیزتوی قلبم فرورفت وقلم رادونصف کرد.چهره یخ وکبود ماهک پیش چشم هایم بودوهرلحظه دلم رابه آتش می کشید.نگاهی بی روح به اوانداختم وبالحنی سرد ومحزون گفتم:
((شبی که پدرمیلیاردرش درکنارشومینه وبخاری، راحت وبی دغدغه به خواب رفته بود، درآغوش سردمادرش یخ زدومرد.))
چشم هایم می سوخت ومن قطره های اشک راهمچنان می خشکاندم. بی آنکه ذره ای دلش بسوزدوناراحت شودبی تفاوت گفت:
((بهترکه مرد، آن بچه نفرت مرانسبت به توبیشترمی کرد.))
لحظه ای آشفته ومنقلب نگاهش کردم ولب هایم رابه هم فشردم:
((شاید توتنهاپدری باشی که از مرگ کودک چندماهه اش ابرازخوشحالی می کند.))
((اوبچه من نبود.....خودت هم این رامی دانی.))
ومحکم برفرمان کوبید.برای من خشم وعصبانیت اواهمیتی نداشت.اصلاً مهم نبود که دیگرچه فکری درموردمن می کند.......ازنظرمن اوباعث مرگ ماهک من بود.دست هایم رالحظه ای روی صورتم گذاشتم وسعی کردم چهره برافروخته وغضبناکم راازدیداوپنهان کنم.
چندنفس عمیق کشیدم وگفتم:
((چمدانم رامی خواهم......حوصله گشت وگذارباتوراتوی شهرندارم.....فهمیدی!))
اوداشت ازشهرخارج می شدومن هنوز نمی دانستم به کجامی رویم!
((جدی!یعنی چمدان این قدربرای تواهمیت دارد.))
دلم می خواست دلش رابسوزانم ودودکنم برودهوا،همان کاری که اوبادل من کرده بود:
(( می خواهم باصالح تماس بگیرم که ترتیبی بدهدبرگردم استانبول!))
تک خنده ای عصبی سرداد وچندبارتکرارکرد:
((اوه.....بله بله......اوه....))
آنگاه که گویی به مقصدموردنظرش رسیده بودیم ماشین رامتوقف کردوباتمسخرگفت:
((برگردی که چطورشود؟))
نمی دانم چراگفتم:
((می خواهم برگردم وبااوازدواج کنم.))
لحظه ای هردومات وحیرت زده چشم درچشم هم دوختیم.این راگفتم که آتش به جانش بیفتد....تاجزغاله شودوخاکسترش بربادبرود....حقش بود.....می دانستم که حقش بود.ازماشین پریدپایین وبالحن استهزاءآمیزی روبه من گفت:
((خوب اصلاً چرابرگشتی.....می ماندی وبامعشوقه ات ازدواج می کردی.....البته اگراو راضی به این کاربود.))
پوزخندی زدم وفقط درسکوت نگاهش کردم وسری از روی تاسف تکان دادم.
((خوب چراپیاده نمی شوی؟))
نگاهی به دوروبرانداختم.تاچشم کارمی کردبیابان بودوبیابان،فقط یک ساختمان متروکه نظرم رابه خودش جلب کرد بادیوارهایی قدیمی وکاهگلی!
((اینجا کجاست؟اصلاً چراباید پیاده شوم!))
لبخندمرموزی برلبش نقش بسته بود:
((نترس!مگرچمدانت رانمی خواستی!چمدانت توی آن ساختمان است....البته اگرچمدانت رانمی خواهی مجبورنیستی پیاده شوی!))
به نظرم همه چیزمشکوک بودار بود، اما نمی دانم چرابه حرف هایش اعتمادکردم وپیاده شدم.تودرحالی که همان لبخندمشکوک برلبش بوددررابازکرد.به محض ورود،دومرداز توی ساختمان به طرفش دویدند. هردومردهیکلی درشت وچهره ای خشن داشتند. من نگاهم به درخت های سپیدار وکاج وافرابود.....تمام باغ درپوششی از برف فرورفته بود.به جزصدای کلاغ ها هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید. همدوش اوبه طرف آن ساختمان سپید ورعب انگیزپیش می رفتم. از سکوت چندش آورآن ساختمان متروکه قلبم به لرزش افتاده بود.درباصدای قیژی بازشد.درداخل ساختمان غیرازیک دست مبل کهنه وکثیف هیچ چیزدیگری به چشم نمی آمد.شومینه ای خاموش وخاک گرفته کنج هال قرار داشت وآشپزخانه ای باوسایل ضروری درطرف دیگر. من همه جابه دنبال چمدانم گشتم. احساس می کردم اوبانگاه تحقیرآمیزش می خواهددل مراچرکین کند. صبرم راازدست دادم وباصدای بلند داد زدم:
((پس چمدان کجاست؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
باصدای بلندخندید. خنده اش بوی استهزاء وتوبیخ می داد. کفرم رابالا آورده بود:
((پس می خواهی برگردی وباصالح ازدواج کنی؟))
این جمله رابالحنی لجوجانه وتمسخرآمیزاداکرد. بی درنگ گفتم:
((آره.....حالا که توبا مهیاازدواج کرده ای......حالا که من جایی درزندگی خودم ندارم.))
نیمی ازصورتم سوخت، مصل یک ببروحشی وزخمی نگاهم می کردوصدای فریادش شبیه غرش یک ببربود:
((تابه حال زنی به وقاحت توندیدم که پیش چشم شوهرش بایستد و بگویدمی خواهد بامرد دیگری ازدواج کند.))
دستم هنوزروی صورتم بوداشک مثل چشمه از چشم هایم قل می زد وجاری می شد.پوزخندزد وگفتم:
((شوهر!!!شوهری که تومی گویی خودش بازن دیگری ازدواج کرده......زنی که یک روزبهترین دوست زندگی ام بود.))
اوهم چنان صدای فریادش بلندبود:
((وتو زندگی آن زن رابه هم ریختی وبرباد دادی!))
((نه....نه....نه...خودتان هم می دانید که فقط داریدبه من تهمت وبهتانمی زنید......هیچ وقت شم ارانمی بخشم!))
((اصلاً مهم نیست که ببخشی یا نبخشی.....مهم این است که بدانی ازاین به بعدمجبوری که اینجا زندگی کنی ......بدون اینکه بادنیای بیرونت تماسی داشته باشی!))
حرف هایش رایک شوخی مسخره تلقی کردم وباصدای بلندخندیدم:
((اوه بله.....چه قصرباشکوهی رادراختیارمن قرارداده ای.....لابدانتظار داری که ازاین بابت ازتوتشکرهم بکنم.))
مقابلم ایستادونگاه نافذش رابه نگاه سرکش من دوخت وگفت:
((آن قدراینجامی مانی تاموهای قشنگ آبشاری تومثل دندان های صدفیات سفید شود وبمیری!))
دوباره بالحن تمسخرآمیزی گفتم:
((جدی!حتماًمی خواهی قصه های کودکی رابه شکل حقیقت دربیاوری؟!اینجاقلعه طلسم شده ای هست ومن هم دختربی نواوبدبختی که توی قلعه زندانی شده ام وقراراست همه عمرم درانتظاربنشینم که شاهزاده رویاهایم بیاید ومراازچنگال تیزجادوگرنجات بدهد.....اما.....راستی......ببینم توشاهزده ای یاجادوگر؟))
آنگاه باصدای بلندخندیدم. دوباره عصبانی شدوفریادزد:
((خفه می شوی یا نه؟جادوگروطلسم وشاهزاده بخوره توی سرت!....چشم هایت رابازکن وحقیقت راببین.....تواینجامی مانی......فقط....فقط درصورتی که اعتراف کنی با مسعود رابطه نامشروع داشتی وبا صالح هم همین طور.....آن وثت آزادت می کنم......می توانی طلاق بگیری وبروی دنبال هرغلط کاری ای که دوست داری!))
لحظه ای خیره خیره نگاهش کردم.خدای من!چه اتفاقی داشت می افتاد؟یعنی باید باورمی کردم ک هدراین خانه متروکه باید زندانی شوم وبه گناهی که نکرده ام اعتراف کنمکه شاید دراین قفس رابگشاید ودوباره به پروازدرآیم؟
((توشوخی می کنی!توداری مرادست می اندازی.....می خواهی که به پایت بیفتم والتماست کنم؟!تو.....تو.......))
آنگاه سرم رابردیوارکوبیدم وفریادزدم:
((چراراحتم نمی گذاری؟ چرادست از سرمن برنمی داری.....من......تازه بچه ام راازدست داده ام......توازدل من چه خبرداری؟دخترمثل ماهم مریض بود،آمده بودیم که پدرمیلیاردرش کاری برایش بکند،اما درکمال بی رحمی توماراازخودت طردکردی!دخترت رادرآن سرمای وحشت انگیزبه امان خدارهاکردی......تو.....تو...حالا باکمال گستاخی خیال داری مراینجااسیرکنی.....کورخواند� � آقای تهرانی .......کورخواندی!))
بانهایت نفرت وانزجارگفت:
((وقتی ترابامسعوددیدم قسم خوردم ازتوسخت انتقام بگیرم ووقتی برگشتم ایران، اینجارا خریدم وگفتم میناکه برگشت تا آخرعمرش همین جا زندانی اش می کنم تالحظه لحظه عمرش راعذاب بکشدوازخداطلب مرگ کند.))
بانفرت بیشتری نگاهم کرد وادامه داد:
((باوجود اینکه خیانت توبرمن مسلم وآشکاراست امادوست دارم خودت به کثافت کاری های خودت اعتراف کنی.....این خیلی به نفع توست.....چون درآن صورت می توانی دوباره بادنیای خارج ازاینجاارتباط برقرارکنی....))
رفت وکنارپنجره ایستاد،سیگاری آتش زدوبی آنکه پکی به آن بزند به بیرون از پنجره خیره شدوادامه داد:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
باصدای بلندخندید. خنده اش بوی استهزاء وتوبیخ می داد. کفرم رابالا آورده بود:
((پس می خواهی برگردی وباصالح ازدواج کنی؟))
این جمله رابالحنی لجوجانه وتمسخرآمیزاداکرد. بی درنگ گفتم:
((آره.....حالا که توبا مهیاازدواج کرده ای......حالا که من جایی درزندگی خودم ندارم.))
نیمی ازصورتم سوخت، مصل یک ببروحشی وزخمی نگاهم می کردوصدای فریادش شبیه غرش یک ببربود:
((تابه حال زنی به وقاحت توندیدم که پیش چشم شوهرش بایستد و بگویدمی خواهد بامرد دیگری ازدواج کند.))
دستم هنوزروی صورتم بوداشک مثل چشمه از چشم هایم قل می زد وجاری می شد.پوزخندزد وگفتم:
((شوهر!!!شوهری که تومی گویی خودش بازن دیگری ازدواج کرده......زنی که یک روزبهترین دوست زندگی ام بود.))
اوهم چنان صدای فریادش بلندبود:
((وتو زندگی آن زن رابه هم ریختی وبرباد دادی!))
((نه....نه....نه...خودتان هم می دانید که فقط داریدبه من تهمت وبهتانمی زنید......هیچ وقت شم ارانمی بخشم!))
((اصلاً مهم نیست که ببخشی یا نبخشی.....مهم این است که بدانی ازاین به بعدمجبوری که اینجا زندگی کنی ......بدون اینکه بادنیای بیرونت تماسی داشته باشی!))
حرف هایش رایک شوخی مسخره تلقی کردم وباصدای بلندخندیدم:
((اوه بله.....چه قصرباشکوهی رادراختیارمن قرارداده ای.....لابدانتظار داری که ازاین بابت ازتوتشکرهم بکنم.))
مقابلم ایستادونگاه نافذش رابه نگاه سرکش من دوخت وگفت:
((آن قدراینجامی مانی تاموهای قشنگ آبشاری تومثل دندان های صدفیات سفید شود وبمیری!))
دوباره بالحن تمسخرآمیزی گفتم:
((جدی!حتماًمی خواهی قصه های کودکی رابه شکل حقیقت دربیاوری؟!اینجاقلعه طلسم شده ای هست ومن هم دختربی نواوبدبختی که توی قلعه زندانی شده ام وقراراست همه عمرم درانتظاربنشینم که شاهزاده رویاهایم بیاید ومراازچنگال تیزجادوگرنجات بدهد.....اما.....راستی......ببینم توشاهزده ای یاجادوگر؟))
آنگاه باصدای بلندخندیدم. دوباره عصبانی شدوفریادزد:
((خفه می شوی یا نه؟جادوگروطلسم وشاهزاده بخوره توی سرت!....چشم هایت رابازکن وحقیقت راببین.....تواینجامی مانی......فقط....فقط درصورتی که اعتراف کنی با مسعود رابطه نامشروع داشتی وبا صالح هم همین طور.....آن وثت آزادت می کنم......می توانی طلاق بگیری وبروی دنبال هرغلط کاری ای که دوست داری!))
لحظه ای خیره خیره نگاهش کردم.خدای من!چه اتفاقی داشت می افتاد؟یعنی باید باورمی کردم ک هدراین خانه متروکه باید زندانی شوم وبه گناهی که نکرده ام اعتراف کنمکه شاید دراین قفس رابگشاید ودوباره به پروازدرآیم؟
((توشوخی می کنی!توداری مرادست می اندازی.....می خواهی که به پایت بیفتم والتماست کنم؟!تو.....تو.......))
آنگاه سرم رابردیوارکوبیدم وفریادزدم:
((چراراحتم نمی گذاری؟ چرادست از سرمن برنمی داری.....من......تازه بچه ام راازدست داده ام......توازدل من چه خبرداری؟دخترمثل ماهم مریض بود،آمده بودیم که پدرمیلیاردرش کاری برایش بکند،اما درکمال بی رحمی توماراازخودت طردکردی!دخترت رادرآن سرمای وحشت انگیزبه امان خدارهاکردی......تو.....تو...حالا باکمال گستاخی خیال داری مراینجااسیرکنی.....کورخواند� � آقای تهرانی .......کورخواندی!))
بانهایت نفرت وانزجارگفت:
((وقتی ترابامسعوددیدم قسم خوردم ازتوسخت انتقام بگیرم ووقتی برگشتم ایران، اینجارا خریدم وگفتم میناکه برگشت تا آخرعمرش همین جا زندانی اش می کنم تالحظه لحظه عمرش راعذاب بکشدوازخداطلب مرگ کند.))
بانفرت بیشتری نگاهم کرد وادامه داد:
((باوجود اینکه خیانت توبرمن مسلم وآشکاراست امادوست دارم خودت به کثافت کاری های خودت اعتراف کنی.....این خیلی به نفع توست.....چون درآن صورت می توانی دوباره بادنیای خارج ازاینجاارتباط برقرارکنی....))
رفت وکنارپنجره ایستاد،سیگاری آتش زدوبی آنکه پکی به آن بزند به بیرون از پنجره خیره شدوادامه داد:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((کاش می دانستی بامن چه کردی.....با من که می خواستم اسمان ها را برایت به زمین بکشم ودنیا وهرچه که درآن بودفقط برای تومی خواستم. دلم می خواهدبگویی مسعود چه برتری نسبت به من داشت؟!دراو چه دیدی که اورابه من وزندگی ات ترجیح دادی؟!دوست دارم ازصالح هم بگویی، راستی بچه مال اوبودیا....؟))
وباعلامت سئوالی که درهردوچشمش برق می زدبه طرفم برگشت. من ناله ای کشیدم واشک هایم راازدیده زدودم.
((صالح یک انسان به تمام معنابود.....نه....اشتباه گفتم او فرشته ای بوددرجلدانسان!آن وقت که تومرادرکشوری بیگان هرهاکردی ورفتی اوبدون هیچ چشم داشتی مرازیرپروبال خودش گرفت وازآن ورطه ناامیدی وبی پناهی بیرون کشاند.من تابه کسی رامثل صالح ندیده بودم......اوهمیشه برای من مثل یک قهرمان است. یک قهرمان پاک وبی نظیر..........به توهم اجازه نمی دهم هیچ وقت درمورد ناجی من این طورقضاوت کنی!))
ازحرف هایی که راجع به صالح می زدم دوباره به خشم می آمد وخون خونش رامی خورد:
((پس بهتربودهمان جاپیش صالح عزیزت می ماندی وبرنمی گشتی ایران!))
نگاهم به جایی نامعلوم محوشدوآرام گفتم:
((من به خاطرعشق پاکی که به توداشتم برگشتم اما خیلی زودپشیمان شدم و افسوس خوردم که کاش هرگزبرنمی گشتم!))
دقایقی هردودرسکوت به همزل زدیم وحتی پلک هم نزدیم. اوبودکه بالاخره سنگ برشیشه این سکوت زد:
((من دیگرباید بروم.....هرچی احتیاج داشتی به دونگهبان دودر بگو....برای روشن کردن شومینه باید بروی ازانبارهیزم بیاوری.....مجبوری باخوب وبداینجا بسازی.....من در واقع در حق تولطف بزرگی کرده ام......اگرمن به دادت نمی رسیدم آن بیرون ازسرما یخ می زدی ومثل دخترت کن فیکون می شدی!))
آن گاه باصدای بلند قهقهه زدوچشم هایش راکه مثل چشم های یک گرگ برق می زدبه نگاه بی فروغ من دوخت.آهی کشیدم وگفتم:
((من زیاد به لطف تومحتاج نبودم چون درهرصورت به خانواده ام پناه می بردم وحداقل ازشرتوخلاص می شدم.))
دست هایش رافروبرد توی جیب شلوارش وبالحن بی تفاوتی گفت:
((امتحانش مجانی بود!کافی بودبرگردی تاپدرت که یک بارسکته کرده بود بادیدنت تمام کند.))
به تندی نگاهش کردم، احساس می کردم چیزی به سنگینی یک تخته سنگ بزرگ روی قلبم افتاده است ومن به نفس نفس افتاده بودم.بیچاره پدرم!بیچاره پدرم وفریادزدم:
((بیچاره پدرم....تومقصری تو.....توبرگشتی وبادروغ ها ومهملاتی که ساخته ذهن خودت بود همه رانسبت به من متنفرکردی.))
آنگاه سرم رامیان دست هایم گرفتم وباصدای بلندگریه کردم. اوبی انکه به فکرتسلی خاطرم باشد بابی رحمی هرچه تمامترزخم قلب مراعمیق ترکرد:
((من مقصرم یاتو که چشم برهمه چیزبستی وپی هوس های خودت رفتی!من مقصرم یاتوکه چشمت به زرق وبرق زندگی من افتاد خودت راگم کردی ودامن خودت رابه ننگ آلوده کردی وسرازکشوردیگری درآوردی؟!من مقصرم یا....))
((خفه شو....زودازاینجابرو راحتم بگذار......مگرنگفتی اینجا زندانی ام.....باشدقبول،آن قدراینجامی مانم تابپوسم.....اما بدان هرگز....هرگز به کاری که نرکده ام اعتراف نمی کنم......حتی اگر روزی هزاربار ازخداطلب مرگ کنم ازتو یکی نمی خواهم که آزادم کنی!اما این رامطمئن باش!یک روز بی گناهی من برهمگان ثابت می شودوآنگاه تومی مانی ووجدان خودت.....تومی مانی وپشیمانی وندامتی که دیگرهیچ فایده ای ندارد!راحتم بگذار......برو....می خواهم باخودم تنهاباشم....برای همیشه.....برای همیشه!))
سرم راروی زمین گذاشتم وهای های گریستم. اولحظه ای ایستاد وتماشایم کردوبعدهم بی صداازدربیرون رفت
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تقدير اين بود كه...(فصل نوزدهم)
یک هفته اززندانی شدن من می گذشت. یک هفته خودم رادرآن خانه متروکهتنهادیدم وجزصدای زوزه بادا وآواز ناهنجارکلاغ هاچیزی به گوشم نرسید. فکربیماری پدرلحظه ای راحتم نمی گذاشت. من خودم راهرگز نمی توانستم ببخشم....من که به خاطر نجات دوستم زندگی خودم را بهنابودی کشانده بودم.
شومینه خاموش است،اتاق ازسرمامی لرزدومن روی مبل نشسته ام ونمی دانم به چه چیزی می اندیشم؟!دراین مدت نه دست به وسایل توی یخچال زدم ونه دستی برسروروی آن خانه ارواح کشیدم.....چای می خوردم وچای می خوردم ویعد سست .بی حال ودرمانده، خوابی راحت برمن غلبه می کرد.....من بی هیچ امیدی روزهای سردوخاکستری ام رابه شب های یخی وسیاه می رساندم. نه همدمی بودکه با اودردودلی کنم ونه اشکی مانده بودکه باآن غباردل غمزده ام رابشویم.همه چیزدرمن مرده بود.....حتی روح زندگی!من خودم را مرده ای بیش نمی دیدم،مرده ای که حتی گورهم نداشت.....
نمی دانم یک هفته یایک قرن برمن گذشته بود!آینه می گفت درعرض این چندروز به طرز فجیعی لاغرشده ام!زیرچشم هایم گودافتاده بود واستخوان گونه هایم بیرون زده بود!وهربارجلوی آینه می ایستادم باخود می گفتم((من بی گناهم.....این حق من نیست!))
یک روز کیارش به دیدارم آمد وبی آنکه حالم رابپرسدازمن خواست به گناهم اعتراف کنم وخود مراخلاص!من درسکوت نگاهش می کردم وبرایش دل می سوزاندم. اوخودش به معصومیت من ایمان داشت وبا این حال اصرارمی کرد بازور شکنجه تنهایی ازمن اعتراف بگیرد که بعدهابگوید خودش اعتراف کرده بود.
هربارکه حرف ازبیماری پدرم به میان می کشید قلبم به سان یک جسم غلتان درون سینه ام غلت می خورد وگویی دراعماق یک دره سیاه پرت می شد وهزار تکه می گشت. دوهفته دیگرنیزگذشت واوآمد وخبردادکه پدردربیمارستان بستری شده است. حالی به حالی شد هبودم. دلم میخواست سرم رابردیواربکوبم تامغزم ازهم متلاشی شودوازشرآن همه فکروخیال خلاص شوم.نگاه اشکی وغمزده ام رابه نگاه شیشه ای اودوختم وگفتم:
((کیارش،خواهش می کنم اجازه پدرم راببینم....قول می دهم ناشناس به دیدنش بروم وناشناس هم برگردم همین جا....قول می دهم!))
لحظاتی به سکوت گذشت. شاید داشت جوانب خواهش مرامی سنجید، اماجوابش منفی بود....ومن درخودم مچاله شدم وگوشه ای به عزانشستم. او رفت ومن درسکوت چندش آورآن باغ متروک، که گویی در دورترین نقطه زمین رهاشده بودگریه سردادم وآه کشیدم وازحال رفتم.
دوهفته دیگرنیزگذشت، برف ها آب شده بودند وبهارازراه می رسید.من روزهای زیادی پشت پنجره به انتظارآمدن کیارش خشکم می زدوگاهی حتی خوابم می برد. اغلب پاهایم به زوق زوق می افتاد ومن هنوزامیدوارانه چشم به راه دیدارش بودم. عشق حتی درآن قفس تاریک وسوت وکورهم راحتم نمی گذاشت. من هنوزدیووانه واردوستش داشتم. دلم می خواست باخبرخوبی ازسلامتی پدرم برگرددوشادم کند....آن روزهامن هلاک دیدارپدرم بودم وازاینکه نمی توانستم به دیدارش بروم ازخودم بدم می آمد.
اوعاقبت آمد.تکیده وافسرده بانگاهی مات وخاموش! ومن دلم درسینه مثل مرغ سرکنده پرپرمی زد ودرخون خودش می غلتید. به طرفش رفتم ونگاه مغموم وپرسشگرم رابه دیده اش دوختم. می دانستم اتفاق بدی افتاده اما دلم نیم خواست باورکنم. ازسکوت واودرحال دیوانگی بودم.
دلم در حال جان کندن بود. می ترسیدم!ازشکستن این سکوت مرموزواهمه داشتم.خدایا چه می خواست بگوید؟خداکند این سکوت ادامه داشته باشد،کیارش لال شود،نه،نه،من کرشوم.
((خیلی متاسفم ، مینا))
قلبم فشرده شده بود.انگاه خانه، دنیا،همه عالم برسرم خراب شده بود!چرامتاسف بود؟مگرچه اتفاقی افتاده بود؟به هرجان کندنی بود پرسیدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
قلبم فشرده شده بود.انگاه خانه، دنیا،همه عالم برسرم خراب شده بود!چرامتاسف بود؟مگرچه اتفاقی افتاده بود؟به هرجان کندنی بود پرسیدم.
((چه اتفاقی افتاده کیارش؟ خواهش می کنم این قدرطولش نده،من طاقش راندارم.))
انگار اوهم عذاب مرامی کشید، خیلی مکث می کرد.نفس بلندی می کشیدودوباره مکث می کرد، اما بالاخره اوگفت آنچه را که ازمن شنیدنش وحشت داشتم.
((مینا، پدرت بعداز درد ومشقت زیادی، بالاخره فوت کرد...فکرمی کنم راحت شد....))
دیگرنه چیزی می شنیدم ون چیزی می دیدم. تلوتلوخوران به این طرف وآن طرف می رفتم، بردلم می کوبیدم وبرسرم می زدم، چپ می رفتم وراست برمی گشتم. گریه نیم کردم، خون می باریدم.چشم هایم سیاهی رفت نفهمیدم چه شدفقط دردشدید سرم رااحساس کردم که انگار به زمین خورد ودیگرهیچ.
چشم هایم راکه گشودم خودم رادر رختخواب دیدم. سرم دردمیک ردوگیج ومنگ بودم.در نگاه اول همه جاابری وتاربود،اماازپس آن هاله تارچهره مغموم کیارش رابه خوبی تشخیص دادم ک هروی صندلی کنارتختم نشسته بودوبه من زل زده بود.چون چشم های بازمرا دیدلبخندی برلب هایش نقش بست وگفت:
((باورم نمی شد دوباره نگاهت به روی من بازشودمی دانی چندساعت است که بیهوش افتاده ای؟))
خواستم دستم راتکان بدهم که سوزش شدیدی رااحساس کردم. تازه متوجه سوزن سرم دردستم شدم. احساس ضعف می کردم. کیارش ازجابرخاست وبه طرف اتاق دیگررفت. سرم سنگین بودونتوانستم به سمتی که رفت نظربیندازم.نمی خواستم به چیزی فکرکنم. ازیادآوری هرخاطره ای قلبم درهم فشرده می شد. کیارش بامردی که درلباس سپیدپزشکی برتن داشت برگشت.دکتربا لبخند مهربانی که برلب داشت به آرامی گفت:
(( خداراشکرکه سلامتی تان رابازیافتید.چهل هشت ساعته تمام است که اینجابستری بودید، به هوش می آمدید وهذیان می آمدیدوهذیان می گفتید وازهوش می رفتید،فکرکنم حسابی ضعف داشته باشیدوگرسنه باشید.))
گوشی رادرگوشش فروکرد وبه معاینه ام پرداخت ودرپایان معاینه اش باهمان لبخندگفت:
((خوشبختانه دیگرجای نگرانی نیست.))
سپس کیف وتمام وسایلش راجمع کردودرحالی که آماده رفتن نشان می داد گفت:
((معلوم است خیلی برای آقای تهرانی عزیزهستید،چون این چندساعت نه خودش ازاینجاجم خورد ونه گذاشت من به منزلم سری بزنم.))نگاه من واودرهم گره خورد،نمی دانم برق چشم هایش راچه باید معنی می کردم؟حرف های دکترشبیرشبیه طنزبود!من عزیزباشم؟آن هم برای کیارش؟!
کیارش اوراتا دم دربدرقه کرد،کناردردکترچیزهایی رابه کیارش متذکرمی شدواوهم باسرتاییدمی کرد.پس ازرفتن دکترکیارش به سرجایش برگشت.سرحال ترازاین چندوقت به نظرمی رسید:
((بایک سوپ داغ موافقی؟))
فقط نگاهش کردم. دلم می خواست برسرش فریادبکشم و تمام آنچه که در دلم دفن شده بود بیرون بریزم،امانتوانستم انگارچیزی درگلویم گیرکرده بود. اوبه آشپزخانه رفت وباظرفی که به خارازآن برمی خاست برگشت. به آرامی سرم راازدستم جداکرد،سپس دست برشانه هایم گذاشت ونیم تنه ام رابالا کشید وبالشی راحایل پشتم کرد.آنگاه قاشق حاوی سوپ رابه طرفم گرفت.من که تاآن لحظه فقط تماشاگربودم،سرم رابه طرف مخالف چرخاندم.صدایش این بارهمان طنین همیشگی راداشت، پرمهروعاشقانه:
((عزیزم،بهتره بامن لجبازی نکنی،توبایدخوب خوب شوی.))باتغیرگفتم:
((خوب شوم تابرای آزاروشکنجه ها وحبس توتوانایی داشته باشم؟ که هرقدربخواهی به من ظلم کنی ؟))
بشقاب سوپ راروی میزگذاشت وروی لبه تخت نشست، چقدرمهربان شده بود:
((مینا جان، می دانی این دوروزچه برمن گذشت؟می دانی مردم وزنده شدم؟!))
انگشتش رازیرچانه ام گذاشت وسرم رابه طرف خودش چرخاند ومستقیم بهچشم هایم خیره شدوگفت:
((با من قهری؟پاشو سوپت رابخوروبعدبه قهرت ادامه بده.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ازجابرخاست وبه سمت پنجره رفت ودرهمان حال که پشت به من ایستاده بودگفت:
((خیلی سخت است که آدم برخلاف میل قلبی وباطنی اش واداربه انجام کاری شود.))
سپس به طرفم برگشت، باورم نمی شددرچشم هایش اشک سوسو می زد:
((توفکرمی کنی من ازوضعیت پیش آمده راضی ام؟!نه به خدا، توهمه چیزمن شده بودی! خیلی سخته که آدم ازهم هچیزش بگذرد!یا اینکه این طوری باعث عذاب وناراحتی اش شود. مینا اگربهت گفتم که ازتومتنفرشدم دروغ گفتم،نمی توانم ازتوبیزارشوم،مینامن هنزم.....))
((دوستم داری؟باورکنم؟دوستم داشتی ومرا درمملکت غریب به امان خداول کردی ورفتی؟حتی فرصت هیچ توضیح ودفاعی راهم ندادی؟دوستم داشتی ومن ودخترت راازخانه بیرون انداختی؟!دوستم داشتی ونگذاشتی درواپسین لحظات عمرپدرم بربالینش باشم وبه اوبگویم که بی گناهم!آه!چقدرازاین دوست داشتن ها بیزارم، بیزارم.))
نمی خواستم گریه کنم اما دست خودم نبود.مرگ پدربدجوری روی دلم داغ گذاشته بود.کیارش به سمتم آمدوسعی کردآرامم کنداما احساس می کردم دیگرهیچ کس وهیچ چیزآرامم نمی کند.چقدرکیارش نگران حال من بود.
((میناجان،خواهش می کنم این قدرخودت راعذاب نده، توهنوز به درستی خوب نشدی،بایدبه فکرسلامتی ات باشی!پاشو،پاشوباهم ازاینجابرویم،پاشوبرگردیم سرخانه وزندگیمان....))
گریه کنان گفتم:
((کدام خانه وزندگی؟همان که الان صاحبش مهیاست؟می خواهی بازفکرکندپابه زندگی اش گذاشتم؟ می خواهی فکرکند.....))
((مهم نیست مهیاچه فکری می کند،مهم توهستی!مینامن اگرتورانداشته باشم هیچی ندارم، اصلاًوجودندارم.))
حرف هایش به جای اینکه روح خسته وپرملال مراراحتی بخشد آتش خشم وکین مرابرمی افروخت ومنزجرترم می ساخت:
((نه، دیگرنمی خواهم زنده بمانم،از توواین زندان لعنتی که برایم ساخته ای خسته شده ام،می خواهی درقفس به روی پرنده ای بازکنی که بال وپرندارد.هوای آزادی واوج ندارد،نه آقای تهرانی مرگ رابه این زندگی ترجیح می دهم.))
((این حرف رانزن مینا، پاکی وبی گناهی تودیگربه من ثابت شده.هفته پیش من برایروشن کردن چندوچون ماجرابه استامبول رفتم وباآدرسی که توی چمدان توبودرفتم دیدن صالح.صالح گفت نامه ای هست که اگرآن راپیداکنیم مینا ازاین همه اتهام تبرئه می شود.باه مبه همان هتل رفتیم وازمدیرهتل خواستیم اگرچیزی ازماآنجاباقی مانده به مابرگرداند. باکمال تعجب اوپاکت نامه ای را به ماداد وتوضیح دادکه توی کمدلباس ها جامانده بود.بعدهم باآدرسی که توی نامه نوشته بود مسعودراپیداکردیم. روی تخت بیمارستان افتاده بود.لادن وقتی فهمید مسعوداصلاً اورادوست ندارد واو زندگی اش رابه خاطرمردبوالهوسی ازدست داده، توی غذایش سم می ریزدوبعدازکارش پشیمان مکی شودواورا به بیمارستان می برد.امادیگردیرشده بود.....مسعودبعدازدوروزتمام کردولادن به تمام حقایق اعتراف کرد......دست تقدیرانتقام ماراازآنهاگرفت. زندگی دوباره زیبامی شود....همه چیزبرمی گرددیرجای خودش.....من وتو....
((من وتو ومهیادرکنارهم زندگی می کنیم، آه!چه شاعرانه!کس دیگری رانمی خواهی به این جمه اضافه کنی؟))
سپس باپوزخندتلخی برای من مهم نیست، وقتی بایک مشت دلایل پوچ وبی اساس من متهم به رابطه نامشروع وخیانت درزندگی زناشوئی ام شدم،همان بهترکه نظرهیچ کس نسبت به من برنگردد،ازکجامعلوم که روزی دوباره متهم نشوم؟!لازمه عشق ودوست داشتن ایمان است،ایمان!هیچ کدامتان به من ایمان نداشتید،من آن عشق وعلاقه بدون ایمان رازیرپایم له می کنم.))
می دانم که شنیدن این حرف ها چقدربرای کیارش عذاب آوربود،اماعذابش هرچه بودبه پای رنج های ودردهایی که من دراین مدت کشیدم نمی رسید.سکوت ممتدکیارش نشان می داد که دردلش غوغایی برپاست. سربه زیرومتفکر،بانگاهش چیزی رامی کاوید.
ازجابرخاستم، تلوتلوخوران جسم نحیف ورنجورم رایدک می کشیدم. پاهایم روی زمین می لغزید.آن قدرضعیف وناتوان شده بودم که مسافت هال تاتوالت برایم طولانی به نظرمی رسید.وقتی مقابل آینه ایستادم، انگاریکی دیگر رادرآینه می دیدم،ناخواسته فریادخفیفی ازگلویم خارج شد.خدای من!این چهره زردورنجورواین چشم های مات وبه گودنشسته متعلق به من بود؟آه!چقدردیدن این چهره بی روح ناراحتم کرد.نگاهم برتیغ اصلاح خیره ماند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((مگرنگفتی مرگ رابه این زندگی ترجیح می دهی؟خوب پس یاالله.....خودت رافریب نده،توهنوزهم کیارش راازجان ودل دوست داری ومی پرستیش.خواه ناخواه دوباره برمی گردی یرجای خودت وکنارمهیا.بااین تفاوت که مهیادیگردوست تونیست،هووی توست!آه!چه وحشتناک آری، مهیاهووی توست!زودباش خودت راخلاص کن.کیارش راهم ازاین همه عذابو سختی نجات بده.))
بادستانی مرتعش تیغ رابرداشتم،درآن لحظه درپیش چشمم همه چیززنده شد.
تمام صحنه های تلخ زندگیم مرتب ومنظم جلوی چشم هایم رژه می رفتند. بایادآوری مرگ ماهک وپدرتیغ راروی رگ دستم قراردادم.
سوزشی جانکاه وخونی قرمزودیگرهیچ.....
بانام ویادخدایی که تمام سبزی هامتعلق به اوست.
سلام، سلامی به وسعت تنهایی انسان های عالم، سلامی به عظمت غم های زندگانی آدم های نگون بخت وسلامی به شکوه عشق های ازهم پاشیده.
صالح خوب ومهربان،ناجی لحظه های غربت زده زندگی ام سلام. امیدوارمروز وروزگاردلش نیامده باشدبرقلب مهربان توعزیز،زخمبزندوچشم های تورابگریاند.
حتماٌتعجب میکنی که چرابعدازاین همه سال برای تونامه نوشته ام وبعدازاین همه فراموشی، چراحالابه یادتوافتاده ام؟! می دانم به پاس آن همه خوبی وصفابایدهر روزوهرساعت برایت نامه می نوشتم وازتویادمیکردم ولی چه کنم که زندگی آن قدربرایم سخت وناممکن شده بود، که هرلحظه تنهابه انتظارمرگ نشسته بود تاازدردرآیدومن باآغوشی بازبه استقبالش بروم. اما حتی مرگ هم مرالایق خودش ندانسته وتاحالا به سراغم نیامده است.دریافتم که زندگی راهرقدر سخت بگیرم سخت خواهدگذشت پس سعی می کردم به آن لبخندبزنم،لبخندی نه ازسرعشق وعلاقه،بلکه ازروی تمسخرولج واستهزاءمی خواهم به آن بفهمانم که چقدرنفرت انگیزاست وقال توبیخ!
صالح مهربان،دیشب خوابت رادیدم که بالباس سپیدمی خواستی ازویرانه هاوخرابه های اطرافت پروازکنی.خودم راهم دیدم که همدوش توایستاده ام، تواول پریدی ومن بعد، نمی دانم تعبیراین خواب پیست؟ شاید معنی اش آن است که هردوی ماسرانجام ازاین همه غم واندوه خلاص می شویم وبالاخره مثل آدم ها زندگی می کنیم.
نمی دانی چه دلتنگ وملول درکنج کلبه ای که انگارمتعلق به من است نشسته ام ونظاره گرمرگ خورشید هستم. تاساعتی دیگرآسمان ازمرگ خورشیدسیاهپوش می شود.خورشید هرروزمی میردوزنده می شودوآسمان هرروزازمرگش سیاه می پوشدوازتولدش سپیدپوش می شود!نمی دانم این چه حکمتی است که من هرروزمی میرم وزنده می شومولی آب ازآب تکان نمی خورد.انگارنه انگارکه ماهم جزیی ازاین عالم مخلوقات هستیم. خداهم انگارازآدم های نکبت زده روی گردان است. کفرنمی گویم،باورکن راستش رامی گویم همه چیزدست خداست. خدابایدزمین راازوجودآدم های نکبت زده پاک کند،حیف این همه زیبایی وجلوه نیست که مانکبت ها درآن می لولیم؛ راستی هیچ می دانی ازآشنایی من وتوچندسال می گذرد؟اصلاًفکرش راکرده ای که این چندسال چه برمن گذشته است؟حق داری ندانی،همانطور که من ازتوو روزگارتوبی خبرماندهام. تقصیرماآدم هاست،خودمان مسبب تمام بی خبری مان هستیم ولاغیر.
می خواهم باتوازلحظه لحظه این چندسال بگویم.می دانم که مثل گذشته شنونده خوبی هستی ومی دانم که تاآخراین نامه رابی آنکه احساس خستگی وبی حوصلگی بکنی دنبال خواهی کرد. پس بخوان کهواقعاً خواندنی است خواندنی ترازآنکه توحتی فکرش رابکنی.ازتوخواهشمی کنم درحین خواندن این نامه گریه نکنی،تمام گریه هایت رابگذاربرای آخرنامه،شایدآن وقت حتی اشک هم کم بیاری!!
این راشنیده ای که می گویند،ازماست که برماست؟ماآدم ها تمام کارهای خوب زندگی مان رامستقیماًوبااطمینان خاطربه خودنسبت می دهیم،درحالی که اشتباهات محسوس عمرمان راسعی می کنیم معلول عواملی بدانیم که شاید تاثیرکمی در رخ دادن آنها داشته باشند،درحالی که مسبب تمام خوب وبدزندگیمان خودمان هستیم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 12 از 21:  « پیشین  1  ...  11  12  13  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA