انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 21:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  20  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
پرحرف ترمی شود.بگذارازآنجایی شروع کنم که دست به خودکشی زدم. هیچ وقت ازاینکه نجابت پیداکردم احساس خوشحالی نکردم.برعکسهمیشه افسوس خوردم که ای کاش همان روز می مردم وکیارش نجاتم نمی داد. اماخوب دیگرتقدیرماهم چنین بودکه زنده بمانیم وزجربیشتری بکشیم.اصلاً اززندگی هیچ نفهمیدم.این چه زندگی ایست که آدم همیشه انتظارمرگ رابکشد؟
باری،وقتی خون ازرگ دستم فواره زد همه چیزپیش چشمم ابری وتارشده بود.فکرکردم مردم.فکرکردم بالاخره ازآن همه عذاب روحی وجسمی رهایی یافتم،امازهی خیال باطل.تاچشم بازگشودم خودم راروی تخت بیمارستان دیدم. خدایا چه می شدکه این پرستارها ودکترهایی که سبزپوشیده اندفرشته های عالم الوهیت باشند؟
پرستاردخترجوان وزیبارویی بودکه تاچشم های مرابازدید باعجله به سمت درشتافت وبالحنی پرشورگفت:
((دکتر،دکتر،بیماربه هوش آمده.))
وتالحظاتی بعدصدای قدم های پرشتاب درکریدورپیچیدابتدا اندام کیارش درراستای درظاهرشد که باچشم هایی مشتاق به من سلام گفت وبعددکترباهیبت متشخص وارداتاق شد. کیارش باحزنی که درنگاهش پرپرمی زد بغض آلودگفت:
((خداراشکرکه زنده ماندی!خداراشکر))
دکتردرحالی که نبض مرامی گرفت نگاه توام بانکوهش خودرابه دیدگانم پاشید وگفت:
((خودکشی کارآدم های ضعیف النفس وترسوست،ولی به شما نمی آیدکه ازاین گروه باشید.))
باصدایی آرام وگرفته گفتم:
((گاهی وقت ها زندگی همه چیزراازآدم می گیردوفقط شهامت خودکشی کردن رابه اومی بخشد.))
((من باشماموافق نیستم،اگرهمه آدم هامثل شما فکرکنندروزی برروی زمین دیگرآدمی وجودنخواهد داشت.سعی نکنید برخلاف روزگارحرکت کنید حتی اگرگردش روزگاربروفق مرادتان نباشد.))
سرم خون به دستم بود ومن احساس ضعف وسستی می کردم.دکتربا اشاره به سرم خون گفت:
((خون زیادی ازشمارفته،بریدگی رگ دستتان بسیارعمیق بودوبعیدمی دانمکه به زودی ترمیم شود،مسلماًتوانایی دست چپتان نسبت به دست راستتان خیلی کمترخواهدشد. خوب دیگرکاری بودکه خودتان کردید.))
ازلحن سرزنش آمیزدکترخوشم نیامد.کیارش که نشان می داد ازاین حرف دکترنگران شده است باتردید پرسید:
((دکترامکان دارددست چپ میناهرگزمثل روزاولش نشود؟))
دکتردستی روی شانه اش گذاشت وبالبخندگفت:
((بهتراست همه چیزرابه خداواگذارکنید،فردامریضتان مرخص می شودولی بایدهفته ای دوبارویزیت شود.))
وقتی دکتررفت،من وکیارش تنهاشدیم.خدای من!اندوه نگاهمان راچه کسی اندازه خواهدگرفت؟
((مینااین چه کاری بودکه کردی؟اصلاً به فکرعواقب این کاربودی؟ فکرش رانکردی چه بلایی سرمن خواهدآمد؟))
((این من هستم که باید سرزنشت بکنم که چرانجاتم دادی؟باورکن هیچ لطفی در حق من نکردی!من چون دوستت داشتم می خواستم برای همیشهاز زندگی ات بیرون بروم وتو هم اگردوستم داشتی نباید مرابه دکترمی رساندی!توکه خوب می دانستی چقدراز زندگی خسته ام پس چرادوباره مرابه زندگی برگرداند؟))
((نه، این حرف رانزن،می خواهم یک جشن بزرگ بگیرم،جشنی بمناسبتبازگشت دوباره توبه زندگی.باخودم گفتم اگرزنده بماندتمام دنیارابه پایش می ریزم وهرچه راکه باعث دلتنگی وناراحتی اش شودکنارمی زنم.باورکن این لطف خدابودکه تورادوباره بهمن برگرداند،آن قدربریدگی دستت عمیق بودو ان قدرخون ازبدنت رفته بودکه من جسم نیمه جانت رابه بیمارستان رساندم. آه مینا!خوشحالم زنده ای!خوشحالم.))
ازآن همه احساس و هیجان من نیزکمی به شورافتادم. خدایااین حقیقت داشت؟ این کیارش من بود که این چنین بی تابانه مرابه شوق آورده بود؟ خدایا اگراین یک رویاست بگذارهمچنان دراین عالم رویایی سیرکنم،خدایا،باورکن،دیگرج رات چشیدن تلخی حقیقت راندارم.
امافشارهایی که کیارش به دستم واردمی کردبه من اطمینان می دادکه خواب ورویائی درکارنیست وهرچه هست حقیقت است.
روزبعددکتربرگه ترخیص رانوشت. درحین معاینه آخرازمن پرسید:
((وضعیت دستت چطوراست؟))
((خیلی بی حس است.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
لب پایینی اش را جلوآوردوسپس روبه کیانوش گفت:
((یادتان نرودکه هفته ای دوباربایدویزیت شود.))
کیارش آن روزدتمام بخش شیرینی وگل پخش کردوحتی هزینه آن روزتمام بیمارانی راکه دربخش بستری بودند پرداخت.مثل بچه های کوچک ازاین طرف به آن طرف می دوید،دلش می خواست همه خوشحالی اش راببینندودرشادی اش سهیم شوند. دیدن حرکات کودکانه اوباعث شوروشعف من نیزشده بودوازتوچه پنهان کمی هم احساس غروروتکبربه من دست داده بود. بابدرقه دکترهاوپرستارهاازبیمارستا ن خارج شدیم.کیارش دست مرادر دست داشت ومراکشان کشان به سمت پارکینگ برد.
((مینا،آماده ای برای رفتن!؟))
به رویش لبخندزدم وگفتم:
((بله،ولی نمی دانم می خواهی مراکجاببری؟))
((خانه خودت،خانه ای که بی توهیچ لطف وصفایی ندارد.))
ترس ازرویارویی بامهیا باعث نگرانی ام شده بود:
((نه،نه،خواهش می کنم مرابه آنجا نبر!آمادگی اش رندارم.))
((خانه خود آدم که آمادگی نمی خواهد، زودسوارشوتابرویم.))
همچنان ازاین تصمیم ملتهب بودم:
((اوه نه کیارش،حالانه، بگذارکمی به حالت عادی خودم بازگردم. درحالحاضراصلاً آماده رویارویی باخانواده توو.....ومهیاراندارم،امیدوا� �م عذرم رابپذیری.))
کیارش تازه متوجه نقطه اوج ناراحتی ام شده بود:
((می دانم رویارویی بامهیابرایت خیلی سخت است،خیلی متاسفم مینا،ازاینکه من باعث.....))
حرف هایش راباشتاب قطع کردم.
((نه، خودت راناراحت نکن.))
سپس برای اینکه موضوع بحث راعوض کرده باشم گفتم:
((دوست دارم اول مراببری باغ مینا،البته اگرآنجاهنوزمتعلق به من است وتواسمش راعوض نکرده ای!))
لبخندزنان گفت:
((نه، آنجاهنوزمتعلق به توست،پیشنهادخوبیست،پس پیش بسوی باغ مینا.))
وماشادی کنان به راه افتادیم .باغ مینا درخواب زمستانی فرورفته بود.دیگرازسبزه وگل وگیاه وپرنده خبری نبود،بااین وجودهمچنان باعث صفای خاطرم می شد.
مش یوسف،باغبان پیرومهربان درراگشود.خیلی ازدیدن کیارش تعجب کرده بود.
شایدکیارش مدت زیادی رابه آنجاسرنزده بود.من بعدازسلام واحوالپرسی کوتاه بامش یوسف، راه کلبه رادرپیش گرفتم.کیارش داشت بامش یوسف حرف می زد.
بعداز ورودبه کلبه روی صندلی کناربخاری هیزمی نشستم.مش یوسف کلبه راخیلی تمیزوباسلیقه نگه داشته بود. روی بخاری کتری چای دم میکشیدوروی میزنان تافتون تازه خودنمایی می کردکه عطرش تمام فضای کلبه راپرکرده بود.لحظاتی بعد،کیارش نیزازدر واردشد وخطاب به من گفت:
((خیلی وقت است به اینجاسرنزده ام.آخرین بارباتوبه اینجاآمده بودم،می دانی هیچ جابی تولطفی ندارد.))
برای اینکه اذیتش کرده باشم گفتم:
((پیش خودم گفتم حتماً اسم مهیارا روی این باغ گذاشته ای.))
((هیچ وقت این کاررانمی کردم،دیگرهرگزازاین فکرهانکن.))
سپس باگفتن(مش یوسف،استکان هایش راکجامی گذارد)با چشم هایشدرکلبه به جستجوپرداخت وچون آن راروی طاقچه یافت به آن سمت خیز برداشت.
((مش یوسف کو؟چرانیامداین جا؟))
دوچای خوش رنگ ریخت وقندان راهم روی سینی گذاشت.
((بیاید اینجا که چه؟پیراست ومی فهمد که نبایدمزاحم دوعاشق ومعشوق شود.
ازاین حرفش خنده ام گرفت:
((عاشق ومعشوق!؟حتماًعاشق توهستی ومعشوق هم من؟))
سینی راروی میزگذاشت:
((اگردردنیافقط یک عاشق وجود داردآن یکی من هستم.))
خواستم بازدستش بیندازم.اما درنگاهش صداقتی بود که من شرمگین سرم رابه زیرانداختم. سرم رابلندکرد وبانگاه پرازعشق وخواستنی اش گفت:
((دوستت دارم مینا،آن قدرزیادکه هیچ وقت نمی توانی اندازه اش رابفهمی.))
آن حرف های شیرین ونگاه های گرم،یخ های قلب مراآب می کرد.ناخواسته به گریه افتادم ومثل بچه های لوس باگلایه گفتم:
((پس چراتنهادرغربت رهایم کردی؟پس چرانفهمیدی که من هم دوستت دارم؟))
صدایش باارتعاش محسوسی همراه شده بود.
((اشتباه کردم مینا وتاوانش راخیلی سخت پس دادم.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تقدير اين بود كه...(فصل بيستم)
آری صالح، برای من که مدتی رنج غربت ودردبی کسی راچشیده بودم آن لحظه به قدرتمام عمرم خوشبختی بود. گاهی وقت هاانسان از دردتنهایی قانع می شود وبه چیزی که دارددل خوش می کند.من نیزدردکشیده بودم،رنج دیده بودم وزخم خورده بودم،به همین دلیل فراموش کردم که کیارش دیگرتنها متعلق به من نیست ویکی دیگرنیزبامن سهیم است.یکی که روزی دوست ورفیق من بودوحال...
بگذریم.بعضی وقت ها روزگارچنان درسی به آدم می دهد که آدم دلش می خواهد به عقب برگرددوبه قیمت جانش هم که شده بعضی چیزهاراعوض کند.من نیزاگرقدرت بازگشت داشتم،دوست صمیمی دوران تجردم،(مهیا) راعوض می کردم. ولی افسوس وصدافسوس که هیچ چیزرادیگرنمی شدعوض کرد.
((میناجان،داردشب می شودبیدارشو،می دانی چندساعت است خوابیده ای؟))
چشم هایم راگشودم.هواتاریک شده بودونگاه پرمهرکیارش خیره برچشم های من بود.
((دلم نیامد بیدارت کنم،درعوض نشستم وسیرنگاهت کردم.))
خمیازه بلندی کشیدم وگفتم:
((نفهمیدم کی خوابم برد!بعدازمدتی راحت وآسوده خوابیدم.))
دست هایش رابازکردوکمی کش وقوس رفت:
((اگرشب نشده بودبیدارت نمی کردم.))
((خسته ات کردم این طورنیست؟))
((نه تنهاخسته نشدم بلکه لذت هم بردم.))
سپس بااشاره به سینی چای گفت:
((چایمان راهم نخوردیم وسردشد.))
((خوب یکی دیگرمی ریزیم.))
سپس ازجابرخاستم.سینی رابرداشتم وفنجان راازچای خالی کردم.خواستم کتری رابردارم که یادم به دست بخیه خورده ام افتاد.
((می خواهی کمکت کنم.))
ازاینکه احساس ضعف مرا فهمید ناراحت شدم.
((مثل اینکه باید کمکم کنی.))
بعدازخوردن چای آهنگ رفتن کردیم.کیارش پالتوی یشمی رنگش را روی شانه هایم انداخت ودرحالی که دکمه هایش رامیبست گفت:
((شب سردی است،اگرخودت رانپوشانی سرمامی خوری.))
بالذت ازاین همه مراقبت خندیدم:
((توداری لوسم می کنی،مواظب باش.))
صاف زل زدتوی چشمانم:
((لوست می کنم به خاطراین که دوستت دارم.))
چقدرشنیدن این جمله آن هم به تکراربرای من لذت بخش بود.
((من هم دوستت دارم ولی لوست نمی کنم.))
همدوش هم ازکلبه بیرون آمدیم.کیارش به مش یوسف نکاتی رامتذکرشد وسپس درماشین رابازکردومراروی صندلی نشاند.
بابدرقه مش یوسف ازباغ بیرون آمدیم:
((واقعاً اینجا به آدم آرامش می دهد.))
درحالی که دنده راعوض می کرد درادامه گفت:
((هیچ وقت بی تواینجانخواهم آمد.))
سرم رادرصندلی فروبردم.کیارش ضبط ماشین را روشن کرد. موسیقی ملایمی فضای ماشین راپرکرد.خواننده باصدایی سوزناک می خواند.
((مینا،شایددر برخورداول همه راسردببینی، خوب بایدبه آنها فرصت داد،فرصتی برای باورکردن.))
باوجودی که ازشنیدن آن ترانه غمگین دلم گرفته بود اما گفتم:
((مهم نیست دیگران چه فکری می کنند،همین که تومراباورکردی برایم کافی است.))
((خوشحالم کردی،چون واقعاًنگران واکنش توازدیدن رفتارسردآنها بودم.پس ازهیچ رفتاری دلخورنشو،ازتمامشان بیاهمیت بگذر،مهم این است که من به پاکی ات ایمان دارم.))
هرچندگفتم که افکارورفتاردیگران برایم مهم نیست اماازچگونگی برخورددیگران باخودم به فکرفرورفتم.خدایاآنهاچه برخوردی بامن خواهند داشت؟آیابه راستی من طاقتش رادارم؟
بالاخره به مقصدرسیدیم. قلبم به طرز وحشتناکی می زد.عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود،انگارتعادلم راازدست داده بودم:
((مواظب باش، نیفتی.))
خدای من درحال سقوط به زمین بودم. هیچ وقت رویارویی باکسی این قدربرایم عذاب آورنبود. شمرده شمرده ازپله ها بالارفتیم.
کیارش دربدو ورود همه راازخدمتکارتامادرش صدازد.
خدمتکاری جلوآمدوبعدازتعظیم گفت:
((همه درسالن بیلیاردهستند.))
((زودخبرشان کنید.))
خدمتکاردیگرپالتورا ازتنم درآورد ولباس راحتی برتنم پوشاند. اوهمانی بودکه هیکلش ازخدمتکاران دیگردرشت تربود.
کیارش مرابه تالاربرد.گرچه شادوخندان بودولی مطمئنم که اونیزنگران این رویارویی بود:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
خدمتکاردیگرپالتورا ازتنم درآورد ولباس راحتی برتنم پوشاند. اوهمانی بودکه هیکلش ازخدمتکاران دیگردرشت تربود.
کیارش مرابه تالاربرد.گرچه شادوخندان بودولی مطمئنم که اونیزنگران این رویارویی بود:
((می بینم که پسرم مهمان ناخوانده ای برایمان آورده.))
صدای پرکنایه وشماتت آلودخانم جان درسالن پیچید.
کیارش سیب سرخی رابرداشت ودرحالی که گازبزرگی به آن می زدبابی تفاوتی گفت:
((مهمان ناخوانده ای نداریم،مینا برگشته سرخانه وزندگی اش.))
((که مینابرگشته سرخانه وزندگی اش، خیلی جالبه.))
این هم صدای پرازانزجارمهیابودکه دست پسرش دردستش بودوبانفرت نگاهم می کرد.
کیارش درحالی که به سمتش می رفت باخونسردی گفت:
((تو که بایدازدیدن دوستت خوشحال شوی.))
پوزخند محکمی زد:
((خوشحال!؟من فقط اگرخبرمرگش رابشنوم خوشحال می شوم. تاحالاکجابودندکه حالایادشان به خانه وزندگیشان افتاده؟))
خانم تهرانی درحالی که صورتش ازآتش خشم وغضب گلگون شده بودبا لحن پرتحکمی گفت:
((من اجازه نمی دهم کسی که با آبروی تهرانی ها بازی کرده دوباره پایش رابه این خانه بگذارد،زوداوراازاینجا ببرکیارش.))
ازاینکه نمی توانستم ازخودم دفاع کنم احساس سرخوردگی وانزجارکردم.
کیارش بانگاهی گذرابه من حرف آخررازد:
((ازاین پس خانم این خانه میناست،هرکسی هم اعتراض دارد می تواندتشریف ببرد.))
سپس با انگشت به درخروجی اشاره کرد.قاطعیت وصلابت حرف های کیارش به قدری بود که همه را دقایقی درسکوت فروبرد.
((حالادیگرما راازخانه خودمان بیرون می کنی؟))
کیانا بودکه تازه واردتالارشده بود.کیارش باخنده گفت:
((اگرمن هم بیرونت نکنم خودت می روی،تاریخ عروسی ات نزدیک است.))
کاملیاهم آمد.برخلاف همه چشم هایش ازخوشحالی گرد شد ودوان دوان به سمت من آمد ودرحالی که درآغوشم می کشید گفت:
((توکجایی مینا؟خیلی دلم برایت تنگ شده بود.))
به سختی جلوی ریزش اشک هایم راگرفته بودم:
((من هم همین طور،خوشحالم که دوباره می بینمت.))
خانم تهرانی درحالی که ازشدت خشم برخودمی لرزید روی مبل راحتی نشست وپاروی پا انداخت:
((مینابه مابدکرد،باعث بدنامی خانواده ماشد،همه جامی گویندعروس خانواده تهرانی.....))
کیارش باغضب حرف هایش رابرید:
((همه هرچه دلشان می خواهد بگویند.میناکاملاًبی گناه بوده درواقع این مابودیم که به اوبدکردیم.))
درحین ادای این جمله نگاهش به مهیابود.سپس به سمت من آمدوبا چشم هایی مشتاق ولحنی پرمهرگفت:
((برویم بالا،خیلی خسته شده ای.))
آنگاه درمقابل نگاه های پرغیظ آنها،ازپله ها رفتیم بالا.کیارش ازمیان راه پله به عقب برگشت وگفت:
((به خدمتکاربگوییدشاممان رابه اتاقمان بیاورد.))
نمی دانم چراازاین رفتارکیارش خنده ام می گرفت.به عمد می خواست اعصابشان رابه هم بریزد.
وارداتاقمان شدیم،همان اتاقی که مدت کمی درآن زندگی کردهبودیم.هیچ چیزش دست نخورده بود.معلوم بودکه جزکیارش کسی به آن جاپانگذاشته.
((دیدی همه چیزسرجای خودش است.باوجودی که بانفرت ازتوجداشدم اما دلم نیامددکوراین اتاق راکه باسلیقه توچیده شده بودعوض کنم.))
لبه تخت نشستم، نفس عمیقی کشیدم وگفتم:
((استقبال خوبی ازمن صورت نگرفت،ولی خوب زیادهم بدنبود،انتظاربدترازاین راداشتم.))
لباسش راعوض کرد،سپس دست ورویش راشست ودرحالی که باحوله صورتش راخشک می کردگفت:
((هیچ کس جرات نمی کند درحضورمن ازگل نازکتربه توبگوید.))
((حتی مهیا!؟))
انگشتش رابه نشانه هشداروتاکیددرهواتکان داد وگفت:
((حتی مهیا،ببین مینا ازدواج من بامهیا اصلاً ازروی میل قبلی ام نبود. مهرداداین پیشنهاد راکردوگفت که با این کارازمینامی شود انتقام گرفت. من هم که آن روزها حسابی ازتودل کنده بودم وفکرمی کردم دیگردرقلبم جایی نداری ،با این تصمیم موافقت کردم،اما خوب چون تو واقعاًبی گناه بودی وقلبم این راگواهی می داد نتوانستم مدت زیادی ازتومتنفرباشم. زندگی بامهیاخیلی برایم سخت می گذشت،چون دوستش نداشتم.))
نمی دانم چراگفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((چراطلاقش نمی دهی؟))
بی درنگ گفت:
((اگرتوبخواهی،همین فرداترتیبش رامی دهم.))
با تردید نگاهش کردم تاصداقت کلامش رادریابم.نگاهش گویای خواسته ی قلبی اش بود.یعنی واقعاً راست می گفت؟نگاهش که این رامی گفت:
(( باورکن حقیقت راگفتم،وقتی تو برگشتی سرخانه وزندگی ات وبی گناهی ات نیزبرمن ثابت شده خوب دیگرلزومی نداردمهیاهم درزندگی ام باشد. خودش باید این رابفهمد که من دیگرمال اونیستم.))
حرف های کیارش طوفان قلبم رافروکش می کرد.چقدراحساس آرامش می کردم.
((موافقی طلاقش بدهم؟))
کمی به فکرفرورفتم.نمی دانم چراباوجودی که حسادت زنانه ام نمی گذاشت شخص ثالثی هم شریک زندگی ام باشداما دلم نیامد بگویم(موافقم).شایدهنوزدرکنار سینه ام بامهیااحساس رفاقت می کردم وفکرمی کردم به این سرعت نبایدبه اوضربه زدوبه اوگفت (خوش آمدی).پیش خودگفتم حتماً بعدازمدتی خودش خسته می شودومی رود؛وقتی که به عشق کیارش نسبت به من پی ببردووقتی کیارش پیش همه به من ابرازمحبت کند وبه اومحل نگذارد.آری این طوربهتربود.حداقلش این بودکه من مستقیماًمغضوب کسی واقع نمی شدم.فردااگرهم کاربه طلاق آن دونفرمی کشید همه می گفتند(کیارش نخواست) ومن دیگرمحکوم نمی شدم. آری این گونه بهتربود.
((نه، چه کارش داریم،بالاخره خودش دیریازودمی فهمدکه جایی برای ماندن درزندگیمان نداردورفتن رابه ماندن ترجیح می دهد.))
(( به هرحال من آمادگی اش رادارم،فقط کافی است دستورش راصادرکنی.))
خندیدم،ازسرذوق،ازسرتکبر،از ینکه چقدربرایش مهم هستم که اینگونه ازمن دستورمی خواهد.من احمق ساده!من بیچاره ی دربه در!من فلک زده ی بدبخت!چه مرگم شده بودکه نگفتم طلاقش بده وشرش راازسرم کم کن. راحتم کن.آخ که چقدرکودن بودم.آخ که چقدرابله بودم. نفهمیدم که عمردوستی من ومهیاخیلی وقت پیش تمام شده.اوهووی من است ومن هووی او. باهووبایدمثل هووبرخوردکرد.باهوونبایدازدردوستی واردشد.به هوونبایدرحم کردکه به تورحم نمی کند.
خوب دیگربادست خودم گورزندگی ام راکندم.گول احساس پوچخودم راخوردم. گول مهربانی های زمانه راخوردم.من گول خودم راخوردم.آه صالح عزیز!حال که به یادگذشته ام می افتم می بینم که ازمن احمق تردردنیاکسی پیدانمی شود،به خداپیدانمی شود.کدام زن عاقلی حاضرمی شودکه زن دیگری نیزدرزندگی شوهرش وجودداشته باشد؟اگرهم سراغ داری مثل من خودش موافقت نکرده است،به خدامثل من ابلهانه تصمیم نگرفته است.
شام رادراتاقمان خوردیم.شادوخندان بودم،ازاینکه درکنارکیارش بودم،ازاینکه اوبه همه پشت کرده بود وبامن یکی شده بود:
(( می دانی مینا،الان مهیاقلبش ازحسادت آتش گرفته است ویقیناًقهرکرده وسرمیزشام حاضرنشده.))
خندیدم:
(( بیچاره،درست نبودکه ماشاممان راجدابخوریم.))
((فکرش را هم نکن،باید یادبگیرندکه باخانم این خانه چگونه برخوردکنند.))
بازدلم ازخوشی ضعف رفت.
((تومراخانم این خانه می دانی؟))
تکه ای ازمرغ بریان رادردهانم گذاشت وگفت:
(( همه باید توراخانم خودشان بدانند.))
درچشم هایم اشک شوق نشسته بود:
((اوه کیارش...!))
گریه امانم نیم داد.
((تورابه خداگریه نکن!تاوقتی درکنارمن هستی بایدبخندی،فهمیدی!
دیگردربه دری های تووبی کسی من تمام شده.تاهمدیگرراداریم نباید گریه کنیم.))
آن شب تاسپیده های صبح بیداربودیم وازهردری باهم صحبتکردیم. بیشترمن حرف زدم. ازغربت وغم هایش گفتم وازتووخوبیهایت. به اوگفتم که چه به موقع به دادم رسیدی ومرازیرچترحمایت خود ت قراردادی.اونیزبرخوبی هایت صحه گذاشت وتوراتقدیرکرد.
ازدخترم گفتم که فقط چندماه مهمان این دنیای فانی بودو دریک شب سردبرفی زندگی راوداع گفت.وقتی ازدخترم می گفتمبه طوردلخراشی به گریه افتاد.
((آخ اگرمی دانستم دخترمن است به خدا تمام دنیارازیرپایش فرش می کردم.))
نمی دانم راست می گفت یادروغ ولی درآن لحظه من
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نزدیک ظهربودکه ازخواب بیدارشدم.کیارش هنوزخواب بود.به آرامی صدایش کردم:
((کیارش ظهرشده،نمی خواهی بروی سرکار؟))
غلتی روی تخت زدوباخمیازه ی بلندی چشم هایش راگشود:
((خدای من چقدرخوابم می آید.))
وسپس دیده ی خواب آلودش رابه من دوخت:
((سلام عزیزم،ظهربه خیر.))
((ظهرتوهم به خیر!خیلی خوابیدیم.))
چشم هایش پف آلود وبانمک شده بود:
((دلم می خواهد بازهم بگیرم بخوابم.))
سپس دوباره درازکشید.پتوراازسرش پس کشیدم وگفتم:
(( بلندشو،دیگرخواب فایده ای ندارد.))
واوبه اجباربرخاست وبه سمت توالت رفت.
من باوجودی که نمی توانستم ازدست چپم کمک بگیرم اما به زحمت تخت رامرتب کردم وپرده راکنارزدم وکمی پنجره راگشودم.ظهردل انگیزی بودوگرمای آفتاب بسیاردلچسب.
وقتی به طبقه پایین رفتیم خانم تهرانی ازبالای عینکش نگاهی به ماانداخت. روی کاناپه نشسته بودومشغول گلدوزیکردن بود،سلام کردیم.
((می خواستید حالاهم بیدارنشوید.))
سپس خطاب به کیارش گفت:
((پس کارخانه چه می شود؟مگرقرارنبودبرای عقدقراردادی همین روزهابه آلما نبروی؟))
کیارش خنده ای ازسرلاقیدی کردوگفت:
((نه،کاروشرکت وقرارداد وپول تعطیل،فقط مینا،فقط مینا.))
وسپس چرخ کودکانه ای زدوکنارمادرش نشست،بغلش کردوگفت:
((مادر،نمی دانی مینا چه سختی هایی کشیده حالا من فقط باید گذشته ها راتلافی کنم.فعلاًهیچ چیزجزسلامتی مینابرایم اهمیتی ندارد.))
خانم جان نگاهی تندبه من انداخت:
((مگرقراراست میناهمیشه اینجا بماند؟))
((پس چی؟تاوقتی من اینجا هستم مینا هم می ماند.))
سری ازروی تاسف وحیرت تکان داد:
((توزن دیگری نیزداری،بامهیاچطورکنارخوا هی آمد.))
کیارش ازجابرخاست وبه سمت من آمد وباتحکم گفت:
((من فقط یک زن درزندگی ام می شناسم وآن هم میناست.))
نگاهم برچهره ی ازخشم گلگون شده ی مهیادرراستای تالارخشک مانده بود. نگاه مغرضانه اش همه ی وجودم رامی سوزاند.خدایا الان مهیادرچه فکری است؟
کیارش امابی اعتنابه آن نگاه های کینه توزانه خدمتکاری راصدازد ودستوردادمیزصبحانه رابچیند.درحین خوردن صبحانه،کیارش بامن شوخی می کردوقاه قاه می خندید.مهیا درکنارخانم جان نشسته بود وزیرچشمی مارزیرنظرداشت.می دانم قصدکیارش آزارمهیابودواینکه به اوبفهامندهنوزهم مرادوست دارد،ولی درآن لحظه من احساس شرم وعذاب می کردم ونمی خواستم مهیافکرکندمن باعث رفتارتحریک کننده کیارش هستم.
بعدازاتمام صبحانه کیارش روبه من باصدایی که کاملاً رساوقابل شنیدن باشد،گفت:
((مینا،تا آخرهفته کاروشرکت وهمه چیزتعطیل ومن فقط مال توهستم.من توراهرجا که دوست داری خواهم بردوبه قدرکافیتفریح خواهیم کرد.))
دستپاچه شدم ویک لحظه خودم راباختم:
((نه،نمی خواهم به خاطرمن ازکارهایت عقب بمانی. وقت برای تفریح بسیاراست،بهتراست به کارهایت برسی.))
باانشگت وسط پیشانی ام رافشرد وگفت:
(( اول تووبعدکار.))
ازنگاه مهیاآتش می بارید،آتش کینه وحسد ومن هربارازتیرنگاهش زخم برمی داشتم.
کیارش بی اعتنا به جواب منفی من مرادنبال خودش کشید وباخود همراه کرد. مهیا جلویمان راگرفت.لحنش برخلاف نگاهش بی تفاوت بود:
((کی برمی گردی کیارش؟))
((باخداست،ناهار رابیرون می خوریم وهروقت میناگفت برمی گردیم.))
مهیااصلاًنگاهم نکرد،آهی کشید وگفت:
((بسیارخوب،خوش بگذرد.))
وقتی ازمقابلمان دورشدمن هاج وواج ازاین گفته ی مهیا،به دورشدنش چشم دوختم.چقدرراحت گفت: ((خوش بگذرد!))
((حواست کجاست باید برویم.))
کیارش بسیاربشاش بودولی من هنوزبه مهیافکرمی کردم:
((به چه فکرمی کنی؟))
((به مهیا،دیدی چطورگفت خوش بگذرد،انگارنه انگارکه......))
((تورا به خداوقتی باهم می رویم بیرون به مهیا واین وآن فکرنکن.فقط به باهم بودنمان فکرکن،باشد؟))
به رویش خندیدم.
((باشد امر،امرشماست.))
((پس بزن تابریم.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ازگشت وگذرباکیارش درخیابان های شلوغ تهران اصلاً خسته نمی شدم.اومراهمه جامی برد.شهربازی،پارک،سینما،پی� �ت اسکی،قایق سواری درآب سد،اسب سواری و....هرروزکارمان همین بود. برنامه ی ماازکوهنوردی صبح شروع می شدوتاشهربازی شب ادامه پیدامی کرد.سرانجام هم باکلی هدیه به خانه برمی گشتیم.آن روزها هرلحظه اش برایم خاطره بود. مهیاهرصبح بانگاه پرحسرتش بدرقه مان می کردوهرشب باچشم هایی پرکینه به پیشوازمان می آمد.حتی دربین هدایا،کادویی نیز به اوتعلق می گرفت،همچنین برای سیاوش که بسیارشیطان بود.
شب آخرگشت وگذارمان،درحین خوردن شام،کیارش تکه ای ازماهی سرخ شده رابردهان من گذاشت. نگاه هم هبرحرکت مهیاخیره مانده بود. قاشق رامحکم روی میزکوبید،سیاوش رابغل کردوباگفتن (شب بخیر)دوان دوان ازپله ها بالارفت. لحظاتی بعدصدای پرملامت خانم جان درگوشمان پیچید:
((خجالت بکشید کمی هم حیاکنید.بالاخره اوهم آدم است،زن کیارش است،خوب دل اوهم می سوزد.))
کیارش باخونسردی لقمه اش رافروبرد:
((ما کارشرم آوری انجام ندادیم که بخواهیم خجالت بکشیم.))
کیانا درحالی که برای خودش شربت می ریخت گفت:
(( به هرحال این طرزرفتارهم درست نیست،طوری رفتارمیک نیدکه انگارقصددارید کفرش رادربیاورید.))
(( اتفاقاً همین قصدراداریم.من اگرجای اوبودم تقاضای طلاق میکردم.))
((بس کن دیگرکیارش،هرچه زودتردست ازاین اعمال سبک سرانه تان بردارید مهیاتنهانیست،ماهم بااوهستیم.))
کیارش ازجابرخاست وروبه من گفت:
((برویم بخوابیم،حوصله جروبحث ندارم.))
نمی دانستم چه کارکنم.به ناچارازجای برخاستم ومعذرت خواهی کردم. هنوزازچندپله بالانرفته بودیم که صدای پرطنین خانم جان ماراازحرکت بازداشت:
((کیارش باتوحرف خصوصی دارم.))
هردوبه عقب برگشتیم.کیارش یک پله پایین تررفت وگفت:
((چه حرف خصوصی؟مینا که غریبه نیست!))
خانم جان سرش رابه طرف دیگری چرخاند ومقتدرانه گفت:
((گفتم خصوصی،فقط من باشم وتو.))
کیارش نگاهی استمدادجویانه به من انداخت. مجبورشدم با لبخند کمرنگی بگویم:
((باشد،من می روم بالا ومنتظرت می مانم.))
سرش راکج کرد وگفت:
(( بی من خوابت نبرد.))
47
من بی اوبه اتاق برگشت وروی تخت ولوشدم. نمی دانم خانمجان چه حرف خصوصی با اوداشت،امابه هرحال حدس می زدم که دررابطه بامهیاباشد.
زمان می گذشت وکیارش به اتاق برنگشت.سعی کردم خودم رامشغول کنم.آلبوم رابرداشتم وبه عکس هایش نگاه کردم. بادیدن هرعکس به یادخاطره ای می افتادم،همچنان خود مراباتداعی خاطره های نه چندان دور ودرازسرگرم ساخته بودم،که بالاخره بعد ازحدود دو ساعت کیارش وارداتاق شد. چهره اش کمی گرفته ومغموم بودومثل چندساعت پیش سرحال وبشاش نبود. بادیدنش ازروی تخت پایین آمدم:
((اوه آمدی،دیگرکم کم داشت خوابم می برد.))
نگاهش راصاف انداخت توی چشمان من:
((می دانی میناامشب نمی توانم....نمی توانم اینجا بخوابم.خوب مهیا.....))
به حرفش ادامه نداد،اما می دانستم چه می خواهد بگوید.دلخورنشدم:
((باشدطوری نیست،من ناراحت نمی شوم.))
چهره اش ازهم بازشد:
((راست می گویی که ناراحت نمی شوی؟))
سرم رافرودآوردم،مکثی کردوباصدایی که می لرزیدگفت:
((خوشحالم که این قدرفهمیده ای !بی من خواب می برد؟))
((بله که خوابم می برد،درضمن ازدست خرخرهای توهم راحت می شوم.)ٍ)
باخنده گفت:
((ای بدجنس!به حسابت می رسم.))
بعد آه سوته دلی کشید ومتفکرانه ومحزون گفت:
((بایدباورکنی که قلب وروحم اینجاست،پیش تو!))
هرچندسعی کردم پی به ناراحتی ام نبردولی موفق نشدم.
((هی دختر،اگرناراحتی پاازاین اتاق بیرون نمی گذارم.))
بااینکه دلم زخم برداشته بودبااین همه به روی خودم نیاوردم وگفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((نه!همین که قلب وروحت پیش من است برای من کافی است،پس برو،شب به خیر.))
دلش نمی خواست برود،هی می رفت تادم درودوباره برمی گشت ونگاهم می کرد.مغموم وسرگشته وپریشان ومن مجبورشدم برسرش دادبکشم:
((می روی یا خودم بیرونت کنم؟))
عاقبت تسلیم شد وبالحن گرفته ای گفت:
((باشد،رفتم،شب به خیر.))
واورفت ومن احساس کردم چیزی درقلبم شکست وناگهان بغضی که نیم دانم کجاپنهان بودترکیدومن ساعتی راباگریستن گذراندم.این چندروزآن قدربه اووابسته شده بود که طاقت یک لحظه دوری ازاو رانداشتم. انگارقلبم راازجاکنده بودند.هرچه کوشیدم خوابم نبرد.جایش خیلی خالی بودجالی خالی اش رابومی کشیدم. به نظرم می رسیدکه عطرنفس هایش هنوزدرفضای اتاق پراکنده است.یعنی بی من خوابش می برد؟آه خدای من!چه سخت به نظرمی رسید.
آری تاصبح باهمین افکاروباهمین دلداری هاخودم رابیدارنگه داشتم،تاصبح اگرکیارش گفت بیدارماندم به اوبگویم که من نیزلحظه ای چشم برروی هم نگذاشتم. بالاخره خورشید به انتظارمن پایان دادوهمه جاراروشن کرد.جایم رامرتب کردم ورو به روی آینه نشستم.چشم هایم ازبی خوابی خماربود.لباس مرتبی پوشیدم وسپس موهایم راشانه زدم. ساعت،هفت صبح رانشان می داد دیگربایدهمه ازخواب بیدارشده باشند.الان کیارش دراتاق رابازمی کندوبه من صبح به خیرمی گوید.اما نیم ساعت گذشت وکیارش نیامد.تصمیم گرفتم ازاتاق بیرون بروم تامبادا خوابم ببرد.تمام عمارت راسکوت سنگینی فراگرفته بود.نگاهی به دراتاق مهیاانداختم،هیچ صدایی ازآن بیرون نمی آمد.
پاورچین پاورچین ازپله ها پایین رفتم. پایین هم هیچ خبری نبود.فقط یکی ازخدمتکارها درآشپزخانه مشغول به کاربود.باسلامی واردآشپزخانه شدم.بادستپاچگی سلام کردوباتعجب به من چشم دوخت. روی صندلی نشستم وگفتم:
(( مزاحم که نشدم؟چه کارداشتیدمی کردید؟))
بازدستپاچه شد واحترام آمیزگفت:
((نه خواهش می کنم خانم!فقط انتظارنداشتم این وقت صبح کسی بیدارشودوسری به آشپزخانه بزند.))
این بارمن متعجب شدم:
((ساعت هفت ونیم است چطورکسی بیدارنمی شود!؟))
شعله ی سماورراپایین کشید وبالبخندگفت:
((آخرامروزجمعه است وجمعه هاهم هساعت نه بیدارمی شوند.))
آه ازنهادم برآمد.این جمله اش درذهنم پی درپی تکرارشد،((جمعه ها همه ساعت نه بیدارمی شوند.))
(( آیاآقاهم همین ساعت بیدارمی شوند؟))
((آقا وخانم معمولاًآخرازهمه پایین می آیند.))
ازبیدارماندن دیشب وشوق دیدارکیارش فقط آهی ازسرحسرت نصیبم شد.اعصابم به کلی به هم ریخت.بیچاره من!که خودراازاین قاعده مستثنی کرده بودم.آخ که جقدرخوابم می آمد!خدمتکارکه زن میانسالی بودگفت:
((خانم،صبحانه میل دارید؟))
شکست خورده وناچارگفتم:
((بله،البته اگرحاضرباشد.))
اوهمان جامیزصبحانه راچید.هرچند چندان میل ورغبتی به خوردن درمن نبودامابرای وقت گذراندن نیم ساعتی رابه خوردن مشغول شدم. بعدازاتمام صبحانه باتشکری کوتاه ازآشپزخانه بیرون زدم وبرای اینکه چاره ای برای اعصاب به هم ریخته ام پیداکرده باشم تصمیم گرفتم ازهوای آزادبیرون استفاده کنم.بااین تصمیم متفکرانه راهی باغ شدم. صبح سردوپاکی بود.قدم زنان تاانتهای باغ رفتم وزیرالاچیق روی صندلی نشستم وبغض کردم.سکوت سنگین باغ طوری مراتحت تاثیرقرارداده بودکه بی اختیارگریستم.خدایا چراسرنوشت من اینگونه بود؟نمی دانم بعدازاین چه خواهدشد ولی می دانم که بهترازپیش نخواهدبود.
آری صالح مهربان،آن روزبه درستی احساس کردم که مهیانیزحقی نسبت به کیارش دارد.اونیزهمسرقانونی وشرعی کیارش است وحق داردآن شب وشب های بعدرابااوسرکند،همانطورکه من این حق رابرای خودم می دیدم. خیلی تلخ است!پذیرفتن این حقیقت برایم دشوارکه نه بلکه جانکاه ودردآوربود. چون می دیدم که باتمام وجودم به کیارش علاقمتدهستم ومی خواهمش واین بیشترکارراسخت می کرد.حتماً مهیانیزهمین احساس راداشت.مایک دردمشترک داشتیم.آری بایدپذیرفت که تمام لطف ومحبت کیارش تنها متعلق به من نخواهد بودبلکه بین من ومهیا تقسیم خواهدشد.آه خداباعث وبانی این زندگی ناخواسته رالعنت کند.خداازلادن ومسعودنگذرد.خدامهردادرابه خاطرپیشنهادازدواجش نبخشد.وخداکیارش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
را....نه!نه!خدایااوراببخش،کی ارش مراببخش،دوستش دارم،به قدرتمام کهکشان ها،به قدرتمام ستاره ها،به قدرتمام.....
((می بینم که زن زیبای من تنهاباخودش خلوت کرده.))
آه خدای من!چطورمتوجه حضورکیارش نشدم.باعجله اشک هایم راپاک کردم.
روبرویم نشست وعمیق نگاهم کرد:
((گریه کردی؟))
سرم راپایین انداختم.
((برای چه گریه می کردی؟خدمتکارگفت ساعت هفت ونیم بیدارشده ای!))
داشتم ازحرارت نگاه مفتونش نرم،نرمک می گداختم.
((من نباید بدانم زنم صبح زودچراته باغ نشسته وگریه می کند؟ حق دارم یا نه؟))
نگاهش کردم،چقدربشاش وشادبنظرمی رسید.نه چشم هایش خواب آلودبودونه نشانه ای ازبی خوابی درچهره اش پیدابودواین بیشترحرص مرادرآورد.
((دلم گریه می خواست،آمدم اینجا تاکسی گریه های مرانبیند.))
باصدای بلندخندید.
((که این طورپس دلت گریه می خواست وآمدی اینجا.))
درجوابش چیزی نگفتم.ازدستش عصبانی بودم،ازدست خودم هم عصبانی بودم.
((خیلی خوب اگرگریه هایت تمام شده برویم صبحانه بخوریم.))
(( من صبحانه ام راخورده امواحتیاجی نمی بینم که دوباره صبحانه بخورم.))
ازلحن تندمن جاخورد:
((توچت شده مینا؟انگارزیادسرحال نیستی؟))
ازبرخوردم پشیما نشدم وسعی کردم این باربااعصابی مسلط حرف بزنم.
((نه، حالم خوب است،فقط چون ساعتی درسکوت وتنهایی گذراندم کمی دلم گرفته.تو برو،من ه مبعدازاینکه حالم سرجایش برگشت به شما ملحق می شوم.))
((نه،باهم می رویم،اگرهم برای حالت می گویی صبرمی کنیم تاازاین گرفتگی دربیاید،باشد؟))
ناخواسته به رویش لبخند زدم واوهم خندید.
(( خوب حالا بگوببینم امروزدلت می خواهدکجابروی؟))
((هیچ جا!می خواهم همین جااستراحت کنم.ازدیروزکه دکتردستم راشست وشودادوبخیه اش رابازکرد،تسم دردمی کند.))
دروغ می گفتم،ازناحیه ی دستم هیچ احساس دردی نمی کردم. انگارنه انگارکه اصلاً این دست متعلق به من است.فقط مثل یک چوب خشک به من آویزان بود.حتی گاهی وقت ها وزنش رانیزاحساس نمی کردم.
((خب اگراین طوراست بایدبه دکترنشان بدهیم شاید عفونتی.....))
حرفش راقطع کردم.
((نه،لازم نیست،این دردخیلی طبیعی است،فقط باگذشت زمان خوب می شود.))
((خودت بهترمی دانی.به هرحال هروقت خیلی اذیتت کردبه من بگو،موضوع کم اهمیتی نیست.))
نیم ساعت ازآمدن کیارش می گذشت.ازجابرخاست وگفت:
((خوب دیگر،بهترنیست برگردیم؟))
بدون هیچ مخالفتی ازجابرخاستم.مثل بچه های کوچک بامن حرف می زد:
((امروزاگردخترخوبی باشی ومراهم اذیت نکنی،می خواهم یکجای خوبببرمت،یک جایی که باورت نشود.))
((نه،گفتم که امروزجایی نمی رویم.خواهش می کنم برنامه ی مرابه هم نریز.))
واوبالجاجت روی خواسته ی خودش پافشرد:
((همین که گفتم،روی حرف من هم حرف نمی زنی،فهمیدی خانم؟))
همه پشت میزصبحانه انتظارمارامی کشیدندوسلامم رابه آرامی پاسخ دادند.ازنگاه مهیابرق عجیبی ساطع می شدوناراحت به نظرنیمرسید.شایدهم ازبابت فتح دیشب خوشحال بود!؟
باوجودی که هیچ ویلی به خورد نصبحانه نداشتم اما به اجبارکمی خامه وعسل را روی نان مالیدم ولیوان شیرراسرکشیدم.ناگهان احساس کردم زیرشکمم درهم می پیچد.ازشدت دردگرگرفته بودم ولقمه ازدستم افتاد.نفسم به شماره افتاده بود،باحرکت تندکیارش همه متوجه ی حالت دگرگونی من شدند.
کیارش تقریباً وحشتزده فریادزده بود:
((چت شده است مینا؟حالت خوب نیست؟))
لبم رابه دندان گزیدم تامبادا صدای جیغم به هوابلندشود.کیارش برسرآنهاکه فقط نظاره گربودنددادکشید.
((خوب بلند شوید ودکترراخبرکنید،می بینیدکه چه حالی پیدا کرده است.))
سپس مراروی دستانش بلندکردواز پله هابالابرد. این همان دردمرموزبودکه بی حالم کرده بود.فقط وقتی خودم را روی تخت اتاقم دیدم ناله راسردادم. تندوتندعرق می کردم ونفسم به خس خس افتاده بود.کیارش به شدت نگران بود ونمی دانست که علت دردناگهانی ام چه بوده است؟
((مینا،عزیزمن!کجایت دردمی کند،الهی فدایت شوم،توکه جگرم راخون کردی.الان دکترمی آید.یک کمی تحمل کن.))
لب واکردم چیزی بگویم،خودم هم نمی دانم چی.انگارجانم می خواست بالابیاید.جیغی کشیدم وازحال رفتم.باآب سردی که برصورتم ریخته شدپلک هایم ازهم واشد.دکترمشغول معاینه ی من بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((خوب حالا درست به من بگودقیقاًکجایت دردمی کند؟))
حال حرف زدن نداشتم.بادستم به زیرنافم اشاره کردم وهمان دواززوردرد لب گزه رفتم.بادستانش به نرمی به آن قسمت فشاری واردکردودوباره فریادم بلندشد.
دکترنسخه ای نوشت وسپس آمپولی تزریق کردوروبه چهره ی نگران کیارش گفت:
((باید حتماً عکس وآزمایش گرفته شود،فعلاًهیچ تشخیصی نمی توانم بدهم.))
وکیارش دکترراتادم دربدرقه کرد.بعدازتزریق آمپول یک هواحساس سبکی کردم وخواب چشمهایم رامسخ کرد.
((مینابهترنشدی؟تورابه خداچیزی بگو.))
ومن مست خواب درحالی که چشم هایم رابسته بودم بالحنی مستانه گفتم:
((فقط می خواهم بخوابم،بامن کاری نداشته باشید.))
نمی دانم ازبی خوابی دیشب بودیا ازتزریق آمپول،اما هرچه بود به خواب عمیقی فرورفتم. خوابی پرازصحنه های خوش!پرازشادی وشورخودم رامی دیدم که خوشحال وخنداندردشتی پرازشقایق دست هایم راگشوده ام ومی دوم وکیارش به دنبالم می دود. ازمهیاونگاه های مغرضانه اش خبری نبود.آه چه دنیای خوبی بود. من وکیارش دردشتی تنها،دورازهمه شادمانه می خندیدیم.
انگارهذیان هم می گفتم:
((نه،مراازاینجانبرید.مرانب� �ید.))
انگارخواب ورویای شیرینم تبدیل به کابوس شده بود.می خواستند مراازکیارش جداکنند.کیارش مثل دیوانه ها شده بودومثل دیوانه ها می خندید وحرف می زد ودادمی کشید.مرانمی شناخت.خودم رایم خواستم ازلبه ی پرتگاهی پرت کنم.خودم راپرت کردم. وقتی به زمین می رسیدم فریادبلندی کشیدم:
((کیارش،نجاتم بده.))
ونگاه منقلب کیارش راخیره به خوددیدم:
((عزیزم،کابوس می دیدی؟))
نگاهی ازسرگیجی به زوایای اتاق انداختم.آه خدای من!هیچ اتفاقینیفتاده بود. همه چیزسرجای خودش بود من تب داشتم وکابوس می دیدم.صداازگلویم خارج نمی شد.گلویم خشک شده بود.طلب آب کردم.کیارش به سرعت لیوان آب رابه لبانم نزدیک کرد. وقتی گلویم تازه شد،سرم راروی بالش گذاشتم وگریه سردادم.
اوهم به گریه افتاده بود:
((ناگهان چت شدمینا؟می دانی نصفی ازعمرم کم شد.گفتم الانه که میناازدست برود.به من نمی گویی چت شده؟))
باگریه نمی توانستم خوب صحبت کنم:
((نمی دانم....فقط می دانم که حالم..... خوب نیست....من دارم می میرم وتوراحت می شوی.))
خودم رابرایش لوس می کردم.اوهم نازکودکانه ی مراخریداربود.
((کیارش جای توبمیرد.این حرف رانزن،خون به جگرم نکن.))
صدای گریه هایمان بلندترشده بود.
((می دانی ازدیروزتاحالاتب داشتی وهذیان می گفتی،دکترگفت بهمحض اینکه چشم هایت راگشودی تورابه مطبش ببریم تاضمن معاینه ی کامل تر عکس وآزمایش برایت بنویسد.))
سپس خدمتکارراصدازدوبه کمک اولباسم راعوض کرد ومن به اوآویخته بود واوکمکم کردتاقدم بردارم.به سختی پله هاراپایین رفتم.خانم جان ودخترها ایستاده بودند،انگارآنها هم نگران حال من بودند.اما من مهیاراندیدم.حتماًداشت ازخوشحالی بادمش گردومی شکست.خانم جان جلوآمدوبالحنی مهرآمیزکه دراین مدت ازاوسراغ نداشتم گفت:
(( دخترم،الان هم احساس دردمی کنی؟))
((چیزی نیست،ازاینکه شما رانگران کردم معذرت می خواهم!))
اوکیارش رامخاطب قرارداد وگفت:
((حتماًهمین امروزترتیب عکس وآزمایش رابده.))
کاملیا دستم رافشردوگفت:
((برایت آرزوی سلامتی می کنیم.))
48
کیارش مراروی صندلی نشاندوسپس باشتاب سوارشد.درطول راه هردوخاموش ومتفکربه روبه رونگاه می کردیم.نمی دانستم این دردمرموزناگهان ازکجاپیدایش شده بودولی قلبم گواه بدمی داد.این دردمراازپای درخواهدآورد!
دکتراین باردقیق ترمعاینه امکرد.چهره اش درهم فرورفته بود،ولی هیچ چیزنگفت.بعدکه پشت میزکارش نشست درحالی که باقلمش بازی می کردگفت:
((قبلاً ازناحیه ی رحم دردی راحس نکردی،مخصوصاً درعلائم زنانگی هرماه؟))
لختی به فکرفرورفتم.
((چرا،اتفاقاًبعضی وقت هادردش به قدری زیادمی شد که مراواداربه خوردن دوقرص مسکن قوی می کرد. البته این حالت بعداززایمان پیش آمده بود.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 13 از 21:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA