ارسالها: 7673
#131
Posted: 15 Apr 2012 12:08
((چرابه دکترمراجعه نکردیدوموضوع رادرمیان نگذاشتید؟))
((خوب لزومی نمی دیدم،فکرمی کردم مربوط به معده ام می شود.))
کیارش واردگفتگویمان شد:
((تشخیص شماچیست دکتر؟آیاعلت حادی دارد؟))
دکترشانه هایش رابالاانداخت.
((تشخیص درست وصحیح بعدازدیدن آزمایش وعکس داده می شود.))
سپس برگه ی آزمایش وعکس رانوشت.
دوسه روزی رابرای جواب آزمایشات معطل شدیم.اما بالاخره نتیجه رابه دستمان دادند.دکترچشم ازجواب آزمایش وعکس برنمی داشت ومدام لب پایین خودش رامی جوید.
((خوب دکتر،می شودماراهم ازنتیجه اش باخبرکنید،به خداازنگرانی مردیم.))
دکتربه روی کیارش که بسیارپریشانمی نمودلبخندپریده رنگی زدوگفت:
((باید این جواب ها رابه همکارخودم هم که دراین زمینه تخصصداردنشان بدهم،وقتی تخصص وتجربه باهم جمع شوندیقیناًجواب درستی به شماخواهیم داد.))
وقتی بدرقه مان می کردباتاکیدبه کیارش گفت:
((بعدازظهرخودت تنهابیاتانظریاتم راباتودرمیان بگذارم.))
کیارش گویی یکه خورده بود:
((باشد،ولی چراتنها؟))
نگاهی به من کردوباخنده ای تصنعی گفت:
((انگارعادت نداری لحظه ای ازخانمت دورشوی،خوب میناخانم این دوسه روزراحسابی دردکشیده وبایددرخانه بماند واستراحت کند.))
می خواست بچه گول بزند،ولی من که بچه نبودم.می دانستمحتماً موضوعی هست که من نباید بدانم.مربوط به خودم است. حتماً سرطان دارم ونباید بفهمم.
نبایدبدانم که دارم می میرم.دارم شرم راازسرمهیاکم می کنم.آه!چرابایدخوش به حالت شودمهیا؟
من وکیارش هردوباتشویش ونگرانی که دردلمان بودازمطب بیرون آمدیم.شایدباورت نشودکه حتی یارای رفتن تاپارکینگ اتومبیل راهم نداشتم.نمی دانم چرابعدازاینکه دکترکیارش رابه تنهایی دعوت به آمدن کرداحساس ناتوانی وبی حسی درمن تشدید شد.شاید باتصورسرطان ومرگ،این ترس بودکه تااین حد مراضعیف کرده بود.ترس ازجدایی ازکیارش!ترس ازاینکه بعد ازمن مهیامالک تام کیارش خواهد شدوترس ازاینکه کیارش بعدازمرگم فراموشم خواهدکرد.
خدای من!درآن لحظه به چه چیزهاکه فکرنیم کردم.کیارش هم خموش ومتفکربود.شایداوهم مراداشت،اوهم مثلمن نای قدم برداشتن نداشت.
((کیارش،چرااین قدرساکتی وچیزی نمی گویی؟هنوزکه اتفاقی نیفتاده است.))
به رویم خندید.خنده ای که احساس کردم می خواهد دل مرابه دست بیاورد.
((چه می گویی عزیزم؟منتظرکدام اتفاق هستی؟اگرمی بینی ساکتم فقط به این دلیل است که کمی خسته ام،می دانی این دوسه شب اصلاً نخوابیدم وفکرمی کنم کسالتم به همین علتباشد.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#132
Posted: 15 Apr 2012 12:15
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و يكم)
دیگرچیزی نگفتم وبااوسوارماشین شدم.خانم جان علی رغم رفتارسرد این چندروزاولین نفری بودکه به استقبالمان آمد:
((چی شد،دکترچی گفت؟چیزمهمی که نبودان شاءالله؟))
مهیاباگوش های تیزروی مبل نشسته بودوبه ظاهرمشغول شانه زدن موهای سیاوش بود،اما به خوبی می دانستم که سراپاگوش است.
((آزمایش چیزخاصی رانشان نمی داد،قراراست بعدازظهردکترمتخصص دراین باره جواب قطعی رابه مابدهد.))
کیارش این راگفت وسپس روبه من ادامه داد:
((خسته ای عزیزم،بهتراست برویم بالاوکمی استراحت کنی.))
بی هیچ مقاومتی ازسوی من مرابه دنبال خودازپله هابالابرد.چقدرنگاه مهیازخمخورده بود.آتش نگاهش تا پشت شانه ام راسوزاند.زیادبرای خوردن ناهاراشتها نداشتم.کیارش هم چیزی نخورد،فقط یک فنجان قهوه ی تلخ خورد.ساعت سه که شد دوباره لباس پوشید،مستاصل وپریشان بود،بااین همه بسیارخودداررفتارمی کرد:
((سعی کن تابازگشت من بخوابی،اصلاً هم نگران نباش،انشاءالـ......کهچیزمهمی نیست.))
به رویش لبخندزدم:
((باشدسعی می کنم بخوابم تاتوبرگردی،ولی وقتی برگشتی بایدهمه ی آنچه که دکتربهت گفته بدون کوچکترین تغییروتاویلی برایم بازگوکنی ،قبول است؟))با تردید نگاهم کرد وفقط سرتکان داد.
واورفت ومن باهزارفکرواندیشه نه تنها نتوانستم بخوابم،بلکه دربیداری کابوس هم می دیدم.نمی دانم چرابرای اولین باردرزندگی ام دلم نمی خواست بمیرم.نمی خواستم حال که کیارش رابه دست آوردم واو عاشقانه دوستم داردچشم ازدنیافروبندم.تازه آرزوهای قشنگ من گف کردهبود. آرزوی دوباره بچه دارشدن ودوباره مادرشدن بدجوری ته دلم مانده بود.می خواستم جای خالی دخترکوچکم رابابچه ای دیگرپرکنم.می دانستم وقتی پای بچه به میان بیاید مهیابازنده خواهدبودودیگربا پای خودش اززندگی من وکیارش بیرون خواهدرفت.
وای!آدم چه خوش خیالی است!گاهی وقت ها همه چیزبرخلاف آرزوهایش رقممی خورد.بعضی وقت ها هم آدم دلش ازآرزویی که کرده می سوزد.
وقتی کیارش برگشت نه شادبود ونه ناراحت وحالت چهره اش هیچ چیزرانشان نمی داد.مقابلش نشستم وچشم به دهانش دوختم.سیگاری به دست گرفت وآن راروشن کرد.تاخواست به آن پک بزند،سیگار راازدستش گرفتم ودرجاسیگاری خاموش کردم.بی تاب وبی حوصله گفتم:
((چه شد؟پس چراچیزی نمی گویی؟دکتربهت چه گفت که دست به سیگاربرده ای؟))
ازجایش بلند شد وبه طرف پنجره رفت. به نظرنمی رسیدبه منظره ی بیرون ازپنجره خیره شده باشد.اواصلاًهیچ چیزنمی دید،صدایش گرفته بود،اما شمرده وآرام حرف می زد:
((هیچ نگرانی خاصی نیست.))
((اگرنیست پس چراآرام وقرارنداری؟چرانمی نشینی وچشم درچشم من حرف نمی زنی؟مگرقرارنبودراستش رابه من بگویی.))
به طرفم برگشت.لبخندمحزونی کنج لبش بود.آرام به طرفم آمد وروبه رویم نشست واین بارچشم درچشم من گفت:
(( چون قول دادم راستش رابگویم پس به قولم عمل می کنم.راستش توبه یک عمل جراحی احتیاج داری تا.....))
به حرف هایش ادامه نداد ومن متعجبانه گفتم:
((عمل جراحی؟آخه چرا؟دردم چیست؟))
معلوم بودکه می خواهدحقیقت رابااندکی تغییروکاستی برایم بازگوکند.
((خوب یک نوع مریضی زنانه است،مربوط به رحم می شود،چیزی شبیه به کیسه ویاغده ی مشکوک.))
باوجودی که ترس ونگرانی دردلم چنگ می زد باخودداری گفتم:
((راستش راگفتی؟آیابعدازعمل خوب خواهم شد؟آیاقرارنیست بمیرم وتواینموضوع راازمن پنهان نمی کنی؟))
خنده ای کرد که به نظرتلخ وعصبی می رسید:
((ازمرگ حرف نزن، همیشه اززندگی بگو.من راستش رابهت گفتم،اگرهم می بینی نارحتم به خاطرهمین عمل جراحی است،راستش ازاتاق عمل می ترسم یعنی بدم می آید،خوب هیچ کس ازشنیدن خبرعمل جراحی مسلماً خوشحال نمی شود؟به نظرتومی شود؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#133
Posted: 15 Apr 2012 12:19
حرف هایش به نظرم منطقی می آمد.به راستی اگرمن هم روزی می شنیدم که کیارش قراراست تحت عمل جراحی هرچندکوچک وکم اهمیت قراربگیرد ناراحت می شدم.اصلاً گریه می کردم وسرم رابه دیوارمی کوبیدم.پس بی خودباتخیلات واهی خود باعث نگرانی خودم می شدم.
(( حالا کی قراراست عمل صورت گیرد؟))
مکثی کرد وگفت:
((إإإ،هرچه زودتربهتر،دکترمتخصص سه روزبعد راپیشنهاد داده است اما دکترادیبی گفتند حتماً بایدآزمایش دیگری نیزترتیب داده شود ودکترمتخصص دیگری هم دراین باره اظهارنظربکند سپس درآن صورتعمل صورت می گیرد.))
آزمایش بعدی هم جواب آزمایش قبل راتاییدکردودکترادیبی بلافاصله روزعمل راتعیین کرد.تاآخرهفته من هزاربارمردم وزنده شدم. هزاربارباخودگفتم اگرزیرتیغ عمل مردم چه؟اگردیگربه هوش نیامدم چه؟ خودم که می میرم،کیارش چه می شود؟ حتماًدلش رابه مهیا خوش می کند!آه نه!مهیانباید جای مرابگیرد ونبایدکیارش آن طورکه مرادوست داردمهیارانیزدوست داشته باشد.این انصاف نیست.من عاشق کیارش هستم واوعاشق من.شایدفکرکنی دیوانه بودم که خودم راباچنین افکارزجردهنده ای آزارمی دادم،اما صالح عزیز!من به راستی دیوانه بودم آن هم دیوانه ی کیارش!نمی خواستم تحت هیچ شرایطی ازاوجداشوم ومهیابه اونزدیک شودوبه همین دلیل هم بودکه تصمیم گرفتم حتی اگرمرگ هم درتقدیرم نوشته شده باشد آن راعوض کنم واززیرتیغ عمل به سلامت به هوش آیم.آری همین افکارباعث شده بود که خودم رابیش ازپیش برای عمل آماده کنم. روحیه ام راآنچنان تقویت کرده بودم که حتی لباسی راقراربود بعدازعمل برتن کنم باکیارش انتخاب کردم. کیارشازاین همه بی باکی من درشگفت بود. من می خواستم زنده بمانم. می خواستم زنده بمانم.آن روزها هرگزفکرنمی کردم روزی اززنده ماندن خودم بی اندازه پشیمان شوم وآرزوکنم که ای کاش زیرعمل می مردم. خوب دیگر!اگرقراربود همه چیزازپیش معلوم باشد که دیگرزندگی معناومفهومی نداشت.بیچاره کیارش چقدرآن روزها صبورانه به حرف هایم گوش می داد:
((کیارش،من می دانم که زنده می مانم ولی اگربه احتمال خیلی ضعیف مردم،مهیاراطلاق بده ویااگرنمی دهی مثل من دوستش نداشته باش،اصلاً هیچ کس رامثل من دوست نداشته باش.))
((باشد!اماخدا نکند بمیری.))
((کیارش،اگرمردم می خواهم برایم گریه کنی،آن قدرزیادگریه کنی که همه بفهمند که ماهمدیگرراچقدردوست داشتیم.))
((باشد،اماخدانکند که بمیری.))
((کیارش،اگرمردم مرادرباغ مینا دفن کن،یادت باشد.هرجای دیگری غیرازباغ میناروحم عذاب خواهد کشید.))
((باشد،اماخدانکند که بمیری.))
((آه کیارش،خانواده ام،به آنها چگونه خبرمی دهی؟تورابه خدا جوری نباشد که مادرم سکته کند آه بیچاره مادرم!))
وسپس به گریه افتادم. چقدرآن لحظه دلم هوای مادرم راکرده بود تادرآغوشش های های گریه کنم وبگویم مادر،مادر،مادر،چه می دانی دخترت چه می کشد. چه می دانی باچه آرزوهایی بین رفتن وماندن دست وپامی زند؟
((گریه نکن مینای من!توکه دلم راخون کردی!جگرم راآتش زدی!بس است دیگر،تورابه خداگریه نکن.))
بالاخره روزعمل فرارسید ومن گرچه خودم راآماده کرده بودم امابه هرحالترس ودلهره برقلبم مستولی شد ونتوانستم باآن روحیه ای که یک هفته تمام رویش کارکرده بودم به اتاق عمل بروم. خانم جان وکاملیا وکیانا هم آمده بودند. کیارش دستپاچه ومضطرب بودومدام دوروبردکترتاب می خوردوسفارش می کرد:
(( دکتر،آیاپزشک جراح موردتایید واطمینان هست؟))
((بله پسرم،ازهرلحاظ تاییدش می کنم.))
((دکتر،آیاتابه حال درهیچ نوع عمل جراحی باعدم موفقیت روبه روشده است؟))
((نه عزیزم،موردی اینگونه پیش نیامده است،این پزشک جراح فقط چهارماه درایران است ودرواقع دریکی ازبیمارستان های معتبرآلمان کارمی کند،پس لازم نیست درمورد مهارت وتجربه ی ایشان هیچ تردیدی به دل راه دهید.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#134
Posted: 15 Apr 2012 12:20
((نه عزیزم،موردی اینگونه پیش نیامده است،این پزشک جراح فقط چهارماه درایران است ودرواقع دریکی ازبیمارستان های معتبرآلمان کارمی کند،پس لازم نیست درمورد مهارت وتجربه ی ایشان هیچ تردیدی به دل راه دهید.))
کیارش ظاهراًآرام می شد امابیچاره معلوم بود که طوفان قلبش آرام نشدنی نیست. مهیاازشب پیش سیاوش رابرداشت وبه منزل مادرش رفت،شاید می خواست خبرمرگ مرابامادرش جشن بگیرد. چه می دانم؟شایدهم نمی خواست بالای سرم حاضرشود وشایدهم به علت خاطراتی که باهم داشتیم هنوزهم ته دلش دوستدارمن بود وآرزوی مرگ مرانمی کرد.
اتاق عمل آماده بود.پرستارها ودکترها به جنب وجوش افتاده بودند.
کیارش بالای تختم ایستاده بود.اشک درچشم هایش می جوشید ولحنش به قدری گرفته بود که اشک مراهم درآورد.
((مینای من،فقط به خاطرمن هم که شده شجاع باش وقول بده که.....))
به حرف هایش ادامه نداد وپشتش رابه من کرد. می دانستم که گریه می کند،می دانستم دردلش چه می گذرد. نمی خواستم حرفی بزنم که ناراحتی اش رابیشترکرده باشم.به زورجلوی ریزش اشک هایم راگرفته بودم:
((باشد،کیارش!هیچ دلخوشی وابستگی به این دنیای فانی ندارم اما فقط به خاطرتووعلاقه شدیدی که به تودارم قول می دهم که زنده بمانم.))
برگشت وعاشقانه نگاهم کرد.صورتش کاملاً ازاشک خیس شده بود.دستش راروی قلبش گذاشت وباصدایی مرتعش گفت:
((همه ی دنیای من درتوخلاصه می شود،تورابه دست خدامی سپارم.))
خانم جان ودخترهانیزبرایم آرزوی سلامتی کردند ومرادرحالی که ازحالت گرفته ی کیارش گریان بودم به اتاق عمل بردند.وقتی خودم راروی تختعمل دیدم ناگهان احساس ناخوشایندی بردلم چنگ زد.اگرزنده نمانم چه؟آخ خدای من!کیارشم چه می شود؟
آن قدردرخودم فرورفته بودم که متوجه ی هیچ چیزنمی شدم.انگاراصلاًبهآمپول بیهوشی احتیاج نبود.من بیهوش بودم واصلاً دراین عالم سیرنیم کردم. دلم می خواست فریاد می کشیدم ویم گفتم: (( من نمی خواهم معالجه شوم.بگذارید باکیارشم باشم وحداقل چند صباحی رابااوبگذرانم.نمی خواهم آن گل های زیبایی که باخود آورده اندتابعدازبه هوش آمدنم به من تقدیم کنند روی خاک سردمزارم بگذارند،نیم خواهم.(( ناگهان تمام دریافت های حسی من قطع شد ومن دیگرهیچ نفهیمدم.
نمی توانم بگویم زنده ماندنم لطف خدانبود وخداوند درواقع مرا زنده نگه داشت،تا لحظه های تلخ زندگی راتجربه کنم.نه نمی توانم بگویم؛خداوند
منشألطف وکرامت است. این خودما هستیم که بلای جان خویش هستیم وآفرینندۀ تمام لحظه های تلخ زندگیمان.
به هرحال،من زنده ماندم. آری زنده ماندم تابرای زنده ماندنم افسوس بخورم.درلحظۀ اول همه چیز راتاردیدم. سوزش شدیدی نیز درزیرشکمم احساس می شد. به آرامی نام کیارش رازمزمه کردم.
متوجۀ حرکت پرشتاب کسی به سمت تخت شدم:
(( مینای من،به هوش آمده خداراشکر.))
این صدای پرطنین کیارش بودکه باجستی کودکانه هم هراخبردارمی کرد.دکترهاوپرستارها دراتاق جمع شدند وهمه برایم آرزوی سلامتی کردند.
آه!چه می دیدم.آیاآن نگاه پرمهرمادربودکه باچهره ای تکیده وقامتی مچاله شده وزیرلب ذکرمی گفت.نه!باورم نمی شود.انگارچهره های آشنای دیگری رانیزمی دیدم.
محبوبه ومرضیه وداداش محمود هم آمده بودند.آه!خدای من!باورم نمی شدکه آنهارادوباره می دیدم. مادردحالی که دودستش رابه طرفم گشوده بود به سمتم آمد.کیارش بادیدن مادرازلبۀ تخت دورشد ومادرسرم رادرآغوش کشید وگریه کنان نوازشم می کرد.
((دختربیچاره ام،دخترآوراه ام،الهی مادربمیردکه تورااینجامی بیند.))
سپس درحالی که بازخداراشکرمی کرد ادامه داد:
((بمیرم الهی مادر!چه کشیدی درغربت وجداازهمه!الهی بگویم خداباعث وبانی بدبختی های ماراچه کارکند!الهی به حق پنج تن به سزای اعمالشان برسند.))
من هم بامادرمی گریستم.من هم داغ دلم تازه شده بود ودیدن مادرتمامغم های درظاهرفراموش شدۀ مرازنده کرده بود.
کیارش به مادرم گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#135
Posted: 15 Apr 2012 12:21
((مادر،میناتازه به هوش آمده ونباید گریه کند،بهتراست تمام درددل ها رابگذارید برای بعد.))
مادراشک هایش راپاک کردوبانیم نگاهی به سوی اوگفت:
(( الهی خیرببینی پسرم که باعث شدی دوباره دخترم راببینم.))
محبوبه ومرضیه والهه ومحمود نیزهرکدام به نوعی ازمن دلجویی کردند. می دانستم که کیارش همه چیزرا برای دیدارما آماده کرده بود،ازاین رونگاه قدرشناسانۀ خودرابه سویش دوختم واونگاهم رابالبخند پرمهری پاسخ داد.
یک هفته دربیمارستان بستری بودم،امامهیاطبق پیش بینی من پایش رابه بیمارستان نگذاشت.من بعدازیک مرخص شدن ازبیمارستان،درخانه بستری شدم.نمی توانستم خوب راه بروم.جای عمل دردمی کرد وهرروزبایدبه من آمپول مسکن تزریق می کردند.مادرم ازروزی مه درخانه بستری شدم به دیدنم نیامد.نه اوآمد ونه هیچ کسی دیگر!مادرمی گفت دوست ندارم پابه زندگی ای بگذارم که مهیانیزدرآن سهیم است.راست هم می گفت،خوب برایش سخت بودکه باهووی دخترش که روزگاری دوست صمیمی وخانوادگی اشان بودبرخوردکند.اما کیارش به من قولداده بود به محض اینکه قادر به راه رفتن باشم مرابه دیدار آنها ببرد.
تازمانی که کاملاًبهبودنیافتم کیارش شب ها رادراتاق من صبح می کرد واین برایم خوشایند بود.تصمیم گرفتم هرچه زودترشٍرّمهیاراازسرخودم کم کنم تااگرروزی مردم جانشین من درزندگی کیارش نشود.
بعدازچهل روزسلامتی کامل رابازیافتم ومی توانستم بدون احساس دردراه بروم وکارهایم را انجام بدهم. کیارش آن روزخوشحال بود.دوبلیط راغافگیرانه ازجیب کتش بیرو نآورد ونشان من داد:
(( این هم دوتابلیط به مقصد مشهد.))
هیجان زنده گفتم:
(( مشهد؟!این وقت سال؟))
روبه رویم نشست وباچهره ای شکفته وخندان گفت:
((بله،می خواهیم برویم ماه عسل!چندروزی راخوش باشیم.))
مستانه خندیدم:
((دیوانه،بعدازدوسال ازدواج تازه می خواهیم برویم ماه عسل!))
((چه اشکالی دارد؟زن وشوهرهاهرسال بایدبروند ماه عسل.))
((ازشوخی گذشته بگوبرای چه بایدبرویم؟))
(( خوب،ببین عملی که روی توصورت گرفت عمل بسیارمهمی بود کهممکن بودموفقیت آمیزنباشد. همان موقع نذرکردم بعدازسلامتی توباهم برویم زیارت امام رضا،خب حالاکه توسلامتی ات رابه دست آوردی فرداشب آنجا خواهیم بود.))
بانگاهی مملوازعشق و شووشعف خیره به چشمانش گفتم:
(( ممنونم ازاین که این قدربه فکرمن بودی!))
بعد به یادمادرافتادم وگفتم:
(( ولی می خواهم به دیدارمادرم بروم،خیلی وقت است ندیدمش.))
بدون مخالفت گفت:
((باشد،همین امشب به دیدارش می رویم.))
وآن شب مامهمان مادرشدیم.
آه صالح خوبم،نمی دانی بعدازمدت ها درخانه ای که درآن بزرگ شده بودم نفس کشیدن آن هم بدون وجود پدرچقدردلگیرودردناک بود. سرروی شانۀ مادرگذاشتم وهق هق گریه راسردادم:
((مادر،پدرازداغ من مردومن هیچ وقت خود مرانمی بخشم.))
مادرآرام برپشتم می زد:
((نه عزیزمادر!پدرت ازاحساس بی گناهی توهلاک شد.همیشه می گفتدختری که من تربیتش کرده باشم نمی تواند اینگونه ازآب درآید.مینای من بی گناه است وباید به کمکش شتافت.تمام حرفش همین بود.اصلاً نه دردکان می رفت ونه درخانه آرام می گرفت.دلش می خواست کمکت کند ولی دستش به جایی بند نبود.))
((آه پدر!پدربیچارۀ من!))
کیارش نتوانست آرامم کند.درآن لحظه ازاوهم دلگیربودم که مرادرمملکت غریب رهاکرده بود وبه تمام شایعات دامن زده بود.
آن شب من ومادرتاسپیدۀ صبح بیدارماندیم.من ازغربت می گفتم واومی گریست.اوازحرف وسخن مردم وسرخوردگی پدرمی گفت ومن می گریستم.کیارش می خواست شب بماند امامادرنگذاشت وگفت زن دیگری انتظارش رامی کشدوکیارش انگارزیادهم مایل به ماندن نبود،چون ازمن خداحافظی کردوگفت صبح به سراغم خواهدآمد ومادردرمقابل بغض من گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#136
Posted: 15 Apr 2012 12:21
(( غصه نخورمادر،مردهااکثرشان همینطورند،وقتی دوزن درزندگی اشان وجودداشته باشد زیادپایبنددیگری نیستند.))
انگارمی خواستم خودم رادلداری بدهم وزخم قلب خودم راالتیام بخشم!
((نه مادر!کیارش هیچ اهمیتی به حضورمهیادرزندگی نیم دهد.شاید می خواست من وشماتنها باشیم وراحت باهم درددل کنیم.))
سری ازروی تاسف تکان دادوانگارنظروعقیدۀ سطی مراردکرد.
صبح روزبعدکیارش به سراغم آمد. ازمادرخداحافظی کردم. خیلی دلم می خواست اورانیزهمراه خودمان می بردیم اما مادرچندان رغبتی ازخودنشان نداد.
بایدوسایلمان راآماده می کردیم. چمدان هایمان رابستیم وازپله ها پایین رفتیم. مهیا جلویمان ظاهرشد.سیاوش دیگرراه می رفت وبسیارشیطان شده بود.مهیاسیاوش راروی زمین گذاشت وبالبخند معنی داری روبه کیارش گفت:
((حمام گرفتی کیارش؟))
کیارش تابناگوش سرخ شد. ازحرف های پرقصد وغرض مهیاچیزی دردلمفروریخت وآن لبخند پرابهامش قلبم راجریحه دارکرد.انگارحرف های دیشب مادررنگ حقیقت به خودگرفته بود. نمی دانم چرااحساساتی شدم وباحرکت تندی ازآن دوفاصله گرفتم.قلبم آم لحظه ازکینه ونفرت لبریزبود.چقدرساده وابله بودم که فکرمی کردم کیارش.....
صدای کیارش مرابه خودم آورد:
((مینا،چراناراحت نشستی؟))
بدون اینکه نگاهش کنم باخشم وتغیّرگفتم:
((پس می خواستی خوشحال باشم؟مشهدهم نمی آیم،بهتراست بامهیاجانت بروی ماه عسل!))
خواست دستم رابگیردکه من ازجابرخاستم وازخانه بیرون زدم وراه باغ رادرپیش گرفتم.دیوانه وارمی دویدم ومی گریستم .اوهم به دنبال من می دوید.
((مینا،صبرکن،بچه نشو!))
خودم رازیرآلاچیق رساندم وروی صندلی نشستم وزارزاراشک ریختم.
بالای سرم ایستاد،خواست نوازشم کند که دستش راباغیض پس زدم:
((ولم کن، ازدستی که به دست دیگری بخوردبیزارم،راحتم بگذار.))
روی صندلی نشست وبی آنکه به روی خودش بیاوردبه آرامی گفت:
(( مگرمن چه کارکردم که ازمن بیزارشدی؟))
دیدۀ پراشکم رابه سویش دوختم وباغیظ گفتم:
(( هیچی، فقط شبت رابادیگری خوش سرکردی.))
دست هایش رادرهم گره بست.خدای من!چقدرخونسرد وبی تفاوت جلوه میداد!
(( خب بگو این دیگری کی بود؟ زنم بودیا بیگانه ای که ازروی هوس خواسته باشم شبی رابااوبگذرانم؟))
باپوزخند ولحنی گلایه آمیزگفتم:
((توکه می گفتی فقط یک زن درزندگی ات می شناسی وآن هم من هستم،پس چه شد که به این زودی عقده ات عوض شد؟))
لحظه ای هردودرسکوت درنگاه متغیّرهم خیره ماندیم. بعداوبودکه این سکوت راشکست.
((مینا،هنوزهم بامن قهری؟))
درحالی که اشک هایم راپاک می کردم باحب وبغض گفتم:
((نه،چراقهرباشم،توکاری نکردی!تقصیردل من است که توراپاک وصادق می دید،یکرنگ می دید،که فکرمی کردجزمن......))
حرفهایم راقطع کرد:
((میناهنوزهم جزتوبه زن دیگری درزندگی ام فکرنمی کنم،من شایدجسمم رادراختیارمهیاقرارداده ام اما قلب وروحم متعلق به توست.))
با تحکّم گفتم:
((اگرراست می گویی مهیاراطلاق بده!))
به نظرمی رسیدمی خواهدطفره برود:
((بعداً درموردش صحبت می کنیم،حالادارددیرمان می شود،ازپروازجامی مانیم.))
آنگاه به رویم لبخندزدو دست هایش رابه طرف من گرفت.نمی دانم چرادرمقابل سحرلبخنداوازخودهیچ مقاومتی نشان ندادم.
بادیدن گنبدطلایی بارگاه مقدس امام رضا اشک هایم سرازیرشدند.بی اختیارمی گریستم.نمی دانم چرادلم می خواست تمام غم های دلم راباگریه شست وشوبدهم.به ضریح چسبیدم وخالصانه اشک ریختم.
((یاامام رضا،نمی دانی چه دلتنگ وملولم،نمی دانی چه بارسنگینی ازغم رابردوش می کشم،آه فدای غریبی ات!یاضامن آهو!یاامام رضا،آمدم تاغم ازدل بشویم،آمدم تادلم راسبک کنم،آمدم تاامیدم بدهی به آنچه که دارم وندارم.
آمدم تاناامیدبرنرگدموبه غریبی ات قسم،غربت کشیده ام،نمی خواهم دروطن خودم نیزغریب باشم.....یاامام رضای غریب.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#137
Posted: 15 Apr 2012 12:26
((نمی شود عزیزم،بسیاری ازکارهایم عقب افتاده اند. بایدبروم وبه آنها نیزبرسم.بازهم می آییم،ناراحت نباش.))
وقتی به تهران برگشتیم چمدان سوغاتی هایمان بیشترازخودمان مورداستقبال قرارگرفته بود. کیارش یک چمدان پرازسوغات تنها برای مهیاوسیاوش آورده بودومهیادرحالی که ازخوشحالی چشم هایش برق می زد کادوهایش راازچمدان بیرون می آورد وبرای هرکدام تشکری جداگانه ولوس ازکیارش می کرد.حوصلۀ لوس بازی های مهیارانداشتم.ازاین روبااعلان خستگی به اتاقم پناه بردم.روی تخت درازکشیدم وبه سقف اتاق چشم دوختم.دلم نمی خواست کیارش آن همه سوغات برای مهیامی آورد.اصلاً نمی دانم کی وقت کردکه....باحرص لبانم رامی جویدم.آه خدای من!انگارمن هم حسود شده بودم مثل مهیا!تازه می فهیمدم مهیا چه می کشد؟دیگراثری اززمستان باقی نمانده بود.
همه جاسرسبز می شدوبهارمی آمد تاغم های یخ آلوددلم راآب کند،تادوباره سبزی اش خاکستری های زندگی مرارنگ تازه ای بزند.آه!یعنی می شودبهارمن،بهارباشد؟
خانوادۀ تهرانی خودشان رابرای فرارسیدن سال نوآماده می کردند.تمام خدمتکارهابه نظافت مشغول بودند.خانم جان مدام تذکرمیداد وگوشزدمی کرد.انگارجشن عروسی کیانا نیزدریکی ازروزهای عیدبرگزارمی شد.مهیاهرروزدست سیاوش رادردست می گرفت وبه بهانه خریدبیرون می رفت ووقتی برمی گشت ماشین پربودازوسایلی که اوخریده بود.آنگاه یک به یک به خانم جان ودخترهانشان می دادوازآنها درموردسلیقه اش نظرمی خواست.من اماهرروزپشت پنجره می نشستم تاکیارش ازراه برسدومراازآن همه بی کسی نجات دهد.
وقتی کیارش برمی گشت کودکانه به سمتش می دویدم وانگارکه دنیارابه من بخشیده باشند سرازپانمی شناختم.باهم به اتاقمان که می رفتیم من لباس هایش رادرمی آوردم،برایش چای دم می کردم ومیوه وشیرینی وهرچه راکه تدارک دیده بودم مقابلش می گذاشتم.وقتی می خندیدم اونیزمی خندید.
((مینا باخنده هایت دلم رابردی!کاری نکن بمانم اینجا وازجایم جم نخورم.))
چه می گفت!؟این که ازخدایم بود!اینکه حتی برای لحظه ای درکنارمهیاقرارنگیرد.دلم می خواست اوتنهامال من باشد وتمام لحظه لحظه زندگیش رابامن سرکند.امامهیانیزانگاردرهم� �ن فکربود.تاکیارش نیم ساعتی دراتاقم می ماند فوراً خدمتکاررامی فرستادبالا وبه هربهانه ای اوراپایین می طلبید وکیارش ناچاردرمقابل نگاه ملتمس من ازجابرمی خاست.
((برمی گردم عزیزم ناراحت نباش!))
اومی رفت ومن شکست خورده به فکرنقشه ای دیگربرای بازگرداندن کیارش به اتاق خودم می شدم.
آری،صالح عزیز،کارمن ومهیا همین شده بود.کیارش راازدوجناح می کشیدیم.هرکدام که زورمان بیشتربودموفق تربودیم.ازبعدازعمل،قانون یک شب درمیان خوابیدن کیارش دراتاق من ومهیااجرامی شدومن شبی که اودرکنارم بود درحسرت شبی دیگرکه بامهیا سرخواهدکردمی سوختم.گاهی وقت هاهردوبه طورهم زمان کیارش رامی طلبیدیم وکیارشعاصی ازرفتارماباحالت عصبی ازخانه بیرون می زد.آن وقت تانگاه من ومهیا به هم گاویزمی شدگوشۀچشمی نازک می کردیم وازهم روی میتافتیم.هیچ کدام ازمادونفردلش نمی خواست ازدیگری عقب بیفتد.خصوصاً اینکه هردوفکرمی کردیم دیگری پابه حریم زندگی اش گذاشته است.هنگام تحویل سال نو،کیارش کناردستم نشست.دست چپم رادردست گرفت وازبی حسی اش شگفت زده شد!
((آه مینا!انگاردستت......دستت.....چر اچیزی نگفتی؟))
برای اینکه خودم رالوس کرده باشم گفتم:
((نیم خواستم ناراحتت بکنم،آخرخیلی سرت شلوغ بود.))
باسرزنش گفت:
((هرچقدرهم که سرم شلوغ باشدوقت برای توهست.درفرصتی مناسب حتماً بایدپیش دکتربرویم.))
دراین لحظه مهیاسیاوش رادرآغوش کیارش گذاشت وگفت:
((بهانۀ تورامی کند.))
کیارش مشغول نوازش کردن سیاوش شد.نگاه من بانگاه پیروزمندانۀ مهیاکه تلاقی کردازحرص دندان هایم رابه هم ساییدم.
53
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#138
Posted: 15 Apr 2012 12:27
بعدازتحویل سال کیارش هدایایی راکه برای ما آماده کرده بود به دستمان دادچیزی که ناراحت کننده بود این بود که برای من ومهیا پیراهنی شبیه به هم خریده بودکه تنها تفاوتشان دررنگ بود.رنگ پیراهن من بنفش ورنگ پیراهن اوصورتی.
مهیا خوشحال ازاینکه کیارش بین من واوفرق نگذاشته است شادمانه پیراهن رابه اتاقش برد تابپوشد ومن ناراحت ازاینکه چراتفاوتی قائل نشده است پیراهن راباغیظ روی زمین انداختم ودوان دوان ازپله ها رفتم بالا وخودم رابه اتاقم رساندم.کیارش بلافاصله پشت سرم وارداتاق شد:
((بازچت شده مینا؟چرامثل بچه ها رفتارمی کنی؟))
به حالت قهرگفتم:
((هیچی!اصلاً لازم نبود هدیه به من بدهی ،آن هم شبیه هدیه ای که به مهیا دادی،یعنی من بامهیابرایت هیپچ فرقی نمی کردم؟))
روی لبۀ تخت نشست وگفت:
((چرا،ولی فکرنمی کردم این موضوع ناراحتت بکند!اصلاًفکرش راهم نمی کردم که تااین حدحساس باشی!))
سپس با لحنی اعتذارآمیزگفت:
((امیدوارم که مراببخشی.))
ازخواهشی که کرده بودفرصت رامغتنم شمردم وگفتم:
((مهیاراطلاقش بده،من نمی توانم اورادرکنارخودم تحمل کنم.))
((گفتم که بعددرموردش صحبت می کنیم.))
صدایم ناخواسته آهنگین شد:
((پس بعد،کی؟خوب دوست ندارم اودیگردرزندگی من جایی داشته باشد.اصلاً اگرتوبه اووابسته نیستی چراشرّش رانمی کنی ومراراحت نیم کنی؟ ))
سرش راتکان داد ودوباره طفره رفت:
((اول سال که نبایدحرف ازطلاق وجدایی زد،شگون ندارد.))
بابغض گفتم:
((خودت گفتی هروقت خواستی طلاقش می دهم پس...))
مثلاً می خواست نازمرابکشد:
((باشد،اماخواهش می کنم الان درموردش حرفی نزن،ببین مهیاهم حسوحال تورادارد،ولی تاحالا ازمن نخواسته که تورا....))
تندوتیزپریدم وسط کلامش:
((غلط می کندازاین حرف هابزند.))
پشت به اوایستادم وبالحن عتاب آلودی ادامه دادم:
((حتماً هم دردلت گفتی چه زن خوبی وباگذشتی است!بیچاره من که اجازه دادم اوخودش رادرزندگی ام جاکند،اصلاًهمین حالا می روم ومثل سگ ازخانه ام می اندازمش بیرون،بهش می گویم گورت راگم کن.))
کیارش بادیدن چهرۀ مصمم وقاطع من سعی کردبارفتاری آمرانه جلویم رابگیرد:
((نه مینا!خواهش می کنم روزاول سال نورابدشگون نکن،گفتم که درفرصت مناسب دراین موردباهم صحبت می کنیم.))
ازلحن پرتمنایش دلم گرفت.روی مبل نشستم وازبخت بدخودم گریستم.ازبدشانسی خودم ناله می کردم:
((آه مینای من!گریه نکن،به خداطاقتش راندارم.))
دلم می خواست می گفتم:
((اگرطاقتش رانداری چراعلت ناراحتی ام راازبین نمی بری!چرامهیارااززندگی ام کنارنمی گذاری؟ اگرواقعآً دوستش داری چرازن دیگری نیزبایددرزندگی ات وجودداشته باشد.))
اماچیزی نگفتم تافکرکندنمی فهمم!تافکرکند چیزی بارمن نیست وتمام ناراحتی هایم نشات گرفته ازحسادت زنانه است.آری،اینگونه بودکه کیارش درآن روز،یعنی اولین روزسال نوتبانی خودش رانشان من داد ومن دیگربه آن روی سکه نیزپی بردم.
((مراببرخانۀ مادرم،اگراینجابمانم همه چیزرابه هم می ریزم.))
ازخداخواسته گفت:
((تاچندروزمی خواهی بمانی؟))
من که نگفته بودم چندروز!اماانگاراودلش می خواست چندروزی ازشرمنخلاص شود.نمی دانم شاید هم دلش نمی خواست درمراسم عروسی خواهرش حضورداشته باشم تافامیل وآشنا ازدیدن من درگوش هم پچ پچ کنند.به رویش نیاوردم. صدایم گرفته وبغض آلودبود:
((تا آخرتعطیلات.))
باجستی ازجابرخاست.
((خوب پس بعدکمکت می کنم تاچمدانت راببندی.))
این راگفت وازاتاق بیرون رفت ومن بعدازرفتنش مثل مجمسه برجای خشکم زد.
((آه مادر!مادر!آن قدردلم پراست که اگرگریه نکنم می ترکد.شماهم برایم گریه کنید.محبوبه،مرضیه،برایم گریه کنید.))
مادردودستش راروی صورتم گذاشت وباگریه گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#139
Posted: 15 Apr 2012 12:28
((آه مادر!مادر!آن قدردلم پراست که اگرگریه نکنم می ترکد.شماهم برایم گریه کنید.محبوبه،مرضیه،برایم گریه کنید.))
مادردودستش راروی صورتم گذاشت وباگریه گفت:
((این قدرگریه نکن دختر،هلاک می شوی،خوب چیزی نشده که داری خودت راازبین می بری،نخواستند عروسی دخترشان باشی به درک!آنهااصلاًلیاقتت راندارند،بهترکه آنجانیستی تامریم خانم وآقامهرداد بافیس وافاده هاشان تورا آزاربدهند.))
امامن بااین حرف ها آرام نمی شدم. طاقت این بی حرمتی کیارش رانداشتم.آری اوبه من،به احساس وعشق وعاطفه ام بی حرمتی کرده بود.نه!نیم توانستم اوراببخشم اومراپیش رقیبم کوچک وحقیرکرد هبود.حال چقدرمهیاخوش به حالش شده بود!
آه کیارش ،چطوردلت آمد مراازرقیب دورنگه داری؟چرامهیارانبردی خانۀ مادرش؟چرامرا؟آیا پاداش علاقه وعشقم همین بود؟نمی بخشم توراکیارش.باوجودهمۀ عشقی که نسبت به تودارم،نمی بخشمت.نمی بخشمت.
محبوبه ومرضیه آنجاماندند تابادلداری هاشان تسلی خاطرمن باشند.
مرضیه باهمان لحن همیشه منتقدش می گفت:
((لیاقت کیارش همان مهیاست!باآن قیافۀ بدش!مهیااگرخوب بودکه شوهرش فراری نمی شد وسرازکشوربیگانه درنمی آورد.واقعاً که آدم ازکاراین پولدارها سردرنمی آورد.یکی نیست به اوبگوید آخرمردحسابیازمهیاکه اگربهم فشارش بدهند یک قطره خون پس نیم دهدچه دیدی که طلاقش نمی دهی وخواهرنازنین مارااسیرکرده ای.))
ومحبوبه درادامۀ حرف های مرضیه می افزود:
((والله این مهیاازخدایش شد که مسعودفراری شد،ولی آخرنمی دانم چراکیارش تهرانی باآن همه ابهت وعظمت خانوادگی اش ازمسعودکمتربودکه مهیابه میلش نشسته.))
سپس باپوزخند ادامه می داد:
((مریم خانم که فیسشان رفته تاعرش!پیغام می فرستدقطارقطار وآن قدرهم زندگی دخترم زندگی دخترم می کندکه اگرمانمی دانستیم فکرمیکردیم مینابه زندیگ دخترش پاگذاشته است!ندیدبدیدها!مهردادشان بیکارمی گشت وهیچ کس حاضرنمی شدحتی دخترترشید هاش رابه اوبدهد حالا بروببین شده مدیرعامل شرکت فلان وچه خانه وزندگی برای خودش به راه انداخته.))
مرضیه ضمن تایید حرف های محبوبه اضافه می کرد:
((اصلاً خودمیناهم مقصراست!چه آن موقع که رفت ترکیه وچه حالا که برگشت ایران.نباید اجازه می داداین دخترتالاسمی بشود.خانم تهرانی!وتازهبخواهد مینارا ازسرخودش وابکند.))
مادراما ساکت ومحزون خیره خیره نگاهم می کرد.نمی دانم به چه می اندیشید،اماشایدازبخت سیاهم دلخون بود.
کم کم فامیل وهمسایه ها به دیدارمادرمی آمدندوهرکدام ازدیدن من ابرازخوشحالی می کردند ومردم رابه خاطرشایعه پراکنی شان ملامت می کردند،درحالی که می دانستم خودشان نیزیکی ازهمان مردم بودند. مادرنامۀ توراکه دوماه پیش ازآن فرستاده بودی به دست من داد،نوشته بودی:
به نام خدایی که زیبایی رابه خاطرتوآفرید.
سلامی به بلندای کوه های اورال والبرز،سلامی به وسعت دریای مدیترانهوخلیج فارس وسلامی به شهرزاد پاک مشرق زمین،سرزمین پارس ها!مینای عزیز،امیدوارم خوب وسرحال باشی وهیچ ملالی دردل نداشته باشی.نمی گویم بی وفایی،که یادی ازمن نکردی!چون می دانم بعدازرفتن ازاینجا چه برتوگذشته است،کیارش همه چیزرابرای من تعریف کرده است وبسیارازشنیدن ان متاثرشدم. خوشحالم که صبورانه ازبرابرسختی ها ونامرادی های زمانه گذشتی وخوشحال تراینکه درکنارمرددلخواهت زندگی می کنی.
بعدازرفتنت گرچه زندگی برایم سخت شد امابه خودقبولاندم که توازآن دیگری بودی ومن حق نداشتم دل به کسی ببندم که خودش رامال دیگری می دانست.خوب دیگردلتنگی اجازه نداد بیش ازاین منتظررسیدن نامه ات بمانم این بودکه تصمیم گرفتم برایت نامه بنویسم وبگویم که هنوزم که هنوزه جای توودخترکوچولوی زیبایت اینجاخالیست!تمام نگرانی من ازبابت توست،باتوجه به شناختی که ازروحیۀ لطیف وحساستودارم بعیدمی دانم که بتوانی حضورزن دیگری رادرکنارکیارش تحمل کنی!امیددارم هراتفاقی که می افتدبروفق مرادتوباشد.برایم نامه بنویس،البته اگرامکانش باشد. ازهرچه دلت می خواهد بنویس،همیشه منتظررسیدن نامه ات هستم حتی اگرهیچ گاه برایم نامه نفرستی.آرزومند آرزوهایت صالح.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#140
Posted: 15 Apr 2012 12:28
بنویس،البته اگرامکانش باشد. ازهرچه دلت می خواهد بنویس،همیشه منتظررسیدن نامه ات هستم حتی اگرهیچ گاه برایم نامه نفرستی.آرزومند آرزوهایت صالح.
حافظۀ خوبی دارم نه؟خوب خط به خط نامه ات به یادم مانده است.
هدایایی هم که برایم فرستادی هنوزنگهشان داشته ام.خوب هرچه که ازدست رسدنیکوست.باخواندن نامه ات حال وهوای دیگری پیداکردم. ازاینکه نگران من بودی ناراحت بودم.کاش آن لحظه کنارم بودی وبهدرددل من گوش می دادی ومثل همیشه مرابه آرامش ومتانت دعوت می کردی.
مادرنگران وضعیت دستم بودوپنجمین روزازعیداصرارکردکه به دکتربرویم ومن نیزچون اصراراورادیدم همراهش رفتم.دکتربعدازمعاینه ودقت زیادنظرقطعی خودش راداد:
((متاسفانه به علت قطع رگ عصب وعدم ترمیم کامل،دست شما کارایی خودش راازدست داده.))
مادرمحکم برصورتش کوبیدامامن ستوارروی صندلی نشسته بودم.فکرمی کردم یادست کم منتظربودم دکترازراهی برای بهبود ومداواسخن پیش بکشد.امادکترتنهاسری ازروی تاسف تکان داد ومن دیگربه راستی باورم شد که یکی ازدودستم رابرای همیشه ازدست داده ام. وقتی بامادرازمطب خارج می شدیم نسخۀ دکترراکه برای عکس رادیولوژی نوشته بود مچاله کردم ودرسطل زباله انداختم:
((بهتراست برای اطمینان خاطرخودتان ازدستتان عکس بگیرید.))
این جملۀ دکترآخرین درامیدواری رابرروی من بست ومن قلباً فهمیدم کهدیگردستم ازکارافتاده است. مادرفقط به خاطرتضعیف روحیۀ من اشک نریخت اما حالت ها ورفتارش نشان می داد که این خبرتاچه حدبرایش دردناک وتکان دهنده بوده است.نمی دانستم اگرکیارش بفهمدچه حالی پیداخواهدکرد؟آیاناراحت نخواهدشد؟آیا افسوس نخواهدخوردکه چرابه طورجدی درموردمعالجه اش اقدام نکرده است،امااوهیچ مقصرنبود این نتیجۀ خودکشی کودکانه واحمقانۀ من بود.بایددستم ازکارمی افتادتاقدرسلامتی ام رادرک می کردم وتنهاآهی ازسرحسرت می کشیدم.نمی خواستم باازکارافتادگی دستم روحیه ام راازدست بدهم.تصمیم گرفته بودم هرطورکه شده مهیاراازصفحۀ زندگی ام کناربگذارم.مطمئن بودم که کیارش هنوزقلباً عاشق من است ومن رابه مهیاترجیح می دهد.اگرهم هربارازبحث طلاق فرارمی کندتنهابه دلیل سلطۀ مادرش است.آری،می دانستم که تمامش زیرسرخانم جان است ولی آیاخانم جان چه قصدی داشت؟
آیامن چه دشمنی ای درحق اوکرده بودم؟آیا ازمن کینه ای به دل داشت که می خواست رقیبم رادرکنارم نگه بدارد.نمی دانم،جواب آیاهایم راازچه کسی بایدمی پرسیدم.امابه درستی می دانستم که کیارش خواهان من است.می دانستم که بی من هیچ است وپوچ است.آری خودش گفته بود.اوبه من دروغ نمی گوید.
اگرهم مراآوردخانۀ مادرم تنها به دلیل راحتی خودم بود. دوست نداشت کسی درمراسم عروسی حرفی بزند که مراناراحت کند.آری،اوهمیشه به فکرمن است ومصلحت مرایم خواهد.
تعطیلات تمام شده بودومن دیگرواقعاً کلافه شده بودم. دوری ازکیارش وحسادت ازاینکه درتمام این مدت مهیادرکنارکیارش جای مراگرفته بودحسابی اعصابم رابه هم ریخته بود.مادرهم دلداری می داد:
((بالاخره می آیددخترم،صبرداشته باش!))
واوبالاخره آمد.سیاوش هم همراهش بود.مادرزیادازاین موضوع خوشش نیامده بود،خود من هم همین طور.سیاوش بچۀ مسعودبود،بچۀ همان کسی که زندگی مرا به هم ریخته بود وکیارش بادرک نارضایتی من بالبخند گفت:
((سیاوش به من عادت کرده است،تامی فهمد که قصد دارم بیرون بروم دنبالم گریه می کند،خوب بچه است دیگر.))
ازمادرخداحافظی کردم وسوارماشین شدم. سعی داشتم اورابه دلیل این تبعیدنوروزی اش مؤاخذه کنم:
((خوب بدون من بهت خوش گذشت؟حتماًمن مزاحمت بودم.))
نگاه گذرایی به من انداخت وگفت:
((نه،این چه حرفی است که می زنی؟رفتن توخواستۀ قلبی ام نبود،اماچاره ای دیگرنداشتم،امیدوارم مراببخشی.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن