انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 21:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  20  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
((نه،هیچ وقت تورانمی بخشم،برای اینکه مرامقابل مهیاکم گذاشتی.))
ازلحن قاطع وصریح من جاخوردوسعی کردباشوخی ازدلم دربیاورد.
((اخم نکن بهت نمی آید.این چندروزکه پیشم نبودی حسابی عوض شدی،آخ دستت چقدرسرداست!))
باپوزخند تلخی گفتم:
((این دست دیگراوراقی است،ازکارافتاده است.))
درحالی که چشم هایش گشادشده بود ناباورانه گفت:
((جدی نمی گویی!دستت ازکارافتاده؟کی گفته؟به دکترنشان دادی؟))
باطعن هگفتم:
((قراربودتومرانزددکترببری اماخوب مادرناشکیبا ونگران بود وباهم پیش دکترمتخصص رفتیم.))
احساس کردم سست شده است،رنگ چهره اش پریده بود.
((چی شده؟ دیگرمرابایک دست نمی خواهی؟آیامراتنهابادودستم می خواستی؟))
اتومبیل راآرام گوشه ای متوقف کردوبارقِّت به من زل زدتابلکه آثارشوخی رادرچهره ام ببیند.
((شوکه نشو!مهم نیست که دستم راازدست داده ام،مهم این است که هنوزتوراازدست نداده ام.))
درحالی که هنوزمتحیربودخودش رابه بادملامت گرفت:
((قصوروکوتاهی ازمن بود!چرانبردمت پیش یک دکترخوب درآلمان!آه،خدامراببخشد!))
سپس سرش راروی فرمان گذاشت.ازاینکه خودش رابه خاطرمن سرزنش می کردقنددردلم آب می شد.پس هنوزعاشقانه دوستم داشت.
((کیارش،اگراینگونه رفتارکنی فکرمی کنم که چون یک دستم راازدستداده ام محبوبیتم رانیزنزدتوازدست داده ام.خواهش می کنم خودت راناراحت نکن.من طاقتش راندارم.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و دوم)
سرشرابلندکرد.درنگاهش نم اشک نشسته بود.احساس می کردم بغض راه گلویش رابسته:
((آه مینا!اگرهم تومراببخشی من خودم رانمی بخشم،همش تقصیرمن بود.))
به خانه که رسیدیم خانم جان وکاملیاازمن به گرمی استقبال کردند.چون جای خالی کیانارادیدم دل گرفته وشکوه آمیزگفتم:
((به سلامتی کیاناعروسی کرد!جایش خالی نباشد.))
خانم جان تشکرکردواصلاً به رو خودش نیاوردکه من درآن جشن غایب اجباری بوده ام.مهیابالبانی خندان ازپله هاپایین آمد:
((سیاوش عزیزم،با بابا رفتی بیرون،بهت خوش گذشت؟))
باغرولندکلمۀ((بابا)) رازیرلب زمزمه کردم ودردل گفتتم: ((اگرخودم یک بچه نیاوردم مهیاخانم،اسمم راعوض می کنم.))
وسپس به سمت کیارش رفت وچیزی به اوگفت وبعد بی صداخندید.
کیارش مبهوت نگاهش می کرد،مثل نگاه کسی به صفحه ای سپید!می دانستم مهیااین کارها رابرای لجبازی بامن می کند.می خواست حرص مرادربیاورد.امامن بدون اهمیت به این مسأله کنارخانم جان نشستم.خانم جان حال مادرم راپرسید.من بااین که سعی می کردم زیادحساسیت نشان ندهم اما ازبرخردمهیا باکیارش تمام تنم ازحرص می سوخت.
به پیشنهاد مادرتصمیم گرفتم حامله شوم.به نظراواین بهترین راه برای دورکردن مهیا ازحریم زندگی ام بود.عقیده داشت باحضوربچه کیارش به من دلبسته ترمی شود ودیگرامکان نداردحتی بااعمال فشارمادرش مهیارادرکنارخودش بپذیرد.ازطرفی خودم نیزدرآرزوی بچه دارشدن بودم.
می خواستم جای خالی دخترکوچکم رادوباره درآغوشم پرکنم.
ازیک ماه بعدازعیدمن مدام نزد پزشک می رفتم وتما م دستورالعمل هارابه کارمی گرفتم امامؤثرواقع نمی شد.موضوع راباکیارش درمیان گذاشتم وبه اوگفتم که چقدرخواهان بچه هستم.اوترش کردوگفت:
((حوصله داری،بچه می خواهی چه کار،من همین زندگی ساکت وراحت رادوست دارم.حالازوداست،برای بچه دارشدن وقت بسیاراست.))
ومن ازحرف هایش دلم می گرفت.مدتی معالجه ورفتن به دکترراتعطیل می کردم امابازبه فکربچه می افتادم ودوباره همه چیزراازسرمی گرفتم.یک سال گذشت.سالی پرازخاطرات ماندگار،پرازقهروآشتی های کودکانۀ منباکیارش!کم کم رفت وآمدهای مریم خانم ومهرداد نیزبه خانه مان آغازشده بود ومن هربارسعی می کردم باآنها روبه رونشوم.ازمهرداد نفرتی دردل داشتم که فکرمی کردم اگربااورویاروی شوم به یقه اش بیاویزم.همه چیزمثل همیشه پیش می رفت تااینکه آن روز......
کیارش کت وشلوارشکلاتی برتن پوشیده بود وکروات قرمززده بود وبسیارشادوشنگول به نظرمی رسیدوزیرلب آوازی رازمزمه می کرد.من پایین روی مبل نشسته بودم وچون گلدوزی راازخانم جان یادگرفته بودم ازسربی حوصلگی مشغول گلدوزی بودم.
((کیارش جایی می خواهی بروی؟))
به طرفم برگشت وباخنده گفت:
((آره عزیزم،یک مهمانی کوچک.))
باتعجب گفتم:
((این چه مهمانی است که من نباید باشم،آیامردانه است؟))
جوابم رانداده بودکه دیدم مهیادرحالی که به سیاوش تاکیدمی کردکلاهش رابگذارد وباسرووضعی مرتب وآرایش کرده ازپله ها درحال پایین آمدن است. جوابم راگرفتم. این مهمانی مردانه نبود،بامهیاخانم دراین مهمانی کوچک شرکت می کردند. ازحسادت وخشم بدنم مثل کورهمی گداخت.
((خوب کاری نداری مینا؟))
باچهره ای برافروخته نگاهش کردم.مهیا باگفتن(کیارش،من وسیاوش بیرون منتظرت هستیم) جلوجلورفت.ازجابرخاستم وروبه روی کیارش ایستادم وبالحنی آمیخته به تمسخرولج گفتم:
((نگفتید کجاتشریف می بریدبامهیاخانم جانتان.))
یقۀ پیراهنش راصاف کردومظلومانه نمایانه گفت:
((دلم می خواست توهم می آمدی ولی خوب می دانم که ازمهردادهیچ دل خوشی نداری.))
چشم هایش بدتروق زدند بیرون:
((پس تشریف می برید منزل مهردادخان،خوب وقتی تشریف بردید بهش بگویید بیایدوشرّخواهرش راازسرمن کم کند والا......))
((والا چی ؟))
صریح وتحکم آمیزگفتم:
((من طلاق می گیرم.))
همراه باخنده ای عصبی گفت:
((بازکه بچه شدی؟اصلاًمن نمی روم تاتوخیالت راحت شود.))
سپس روی صندلی به حالت قهرنشست.ازاین حرکتش بیشتربه خروش آمدم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((خوب چرابهت برخورد؟اصلاًمی دانی چیست تو ديگرمرانمی خواهی.))
بعدفین فینم درآمد.می دانستم تااشک هایم راببیندازمن دلجویی می کند. همین طورهم شد،به طرفم آمدوبالحن ملاطفت آمیزی گفت:
((عزیزم،چرااین قدرخودت رااذیت می کنی؟باورکن چندین باراست مهردادمارابرای شام دعوت کرده است ومن به خاطرتوردمی کردم،اماامشب جشن تولد دخترشان است.))
پس مهردادبچه دارشده بود.خوب خوش به حالش!دلم بیشترسوخت.
((ماکی بچه دارمی شویم؟توکه این قدربچه دوست داری چرانمی گذاریخودمان بچه دارشویم،تااین قدرمهیاسیاوش رابه تونچسباند!))
مکثی کردوبعدبحث راعوض کرد:
((می خواهی ببرمت خانۀ مادرت؟))
کفرم درآمد:
((نه،دیروزآنجابودم،چراهروقت که می خواهی مراازجلوی چشمت ردکنی،منزل مادرم راپیشنهادمی کنی؟))
چشم هایش رابست وسپس عاصی وبه ستوه آمده گفت:
((حالا می گذاری بروم یانه؟))
((برو!اصلاً هرجادلت خواست برو!میناهم برودبه درک!اصلاً مینابرای تووجودندارد.))
((کیارش توبرو،من خودم بامیناصحبت می کنم.))
این صدای پرطنین خانم جان بود که نمی دانم کی واردسالن نشیمن شده بود. کیارش مادرش را که دید روحیه گرفت.باخنده گفت:
((چون می دانی دوستت دارم خودت رابرای من لوس می کنی؟))
دلخوروعصبی ازاوروی برگرداندم.آری دوستم داری وحاضرنیستی ازمهمانیامشب چشم بپوشی!دوستم داری وحاضرنیستی به مهیابگویی خودت برو.می خواهم پیش میناباشم!
کیارش رفت ومن روبه روی پنجره روی صندلی نشستم ومتفکرانه به نقطه ای نامعلوم زل زدم.ازدست کیارش عصبانی بودم ودلم می خواست مهیا ومهردادرا بادستهایم خفه می کردم.آن قدردرافکارزجرآورخودم غوطه وربودکه اصلاً متوجه حضورخانم جان درکنارخودم نشدم:
((به چه فکرمی کنی مینا؟))
بادستپاچگی گفتم:
((هیچی خانم جان،فقط کمی اعصابم به هم ریخته است.))
دستش راپشت دستم گذاشت وگفت:
((حالش راداری تاباهم کمی گپ بزنیم.))
نمی دانستم دررابطه باچه موضوعی بایدگپ بزنیم،بااین حال گفتم:
((البته!سراپاگوشم.))
نگاهی به دوروبرمان انداخت.
((اینجانمی شود،بهتراست برویم اتاق مهمان،آنجا هم دنج است وهم بدون حضورهیچ مزاحمی می شود راحت حرف زد.))
بیشترکنجکاوشدم وهمراهش به اتاق مهمان رفتم.روی مبل روبه رویش نشستم،ابتدادتوردوفنجان چای دادوسپس به خدمتکارمتذکرشد که مزاحممان نشوند.بعدازخوردن نوشیدنی،دست هایش راکه هنوزدورنمایی ازطراوت جوانی درآن به چشم می خورد درهم گره بست وگفت:
((خیلی کیارش رامی خواهی نه؟))
بالبخند گفتم:
((خوب این چه سئوالی است که می کنید،البته که می خواهمش!))
آهی کشید وگفت:
((متاسفانه اوهم توراازجانش بیشترمی خواهد.))
چرامتاسفانه؟اولین علامت سئوال درذهنم نش بست.
((ببین دخترم،من ازهمه چیزدرموردرفتن شمابه ترکیه واتفاقاتی که آنجاافتادخبردارم ودرموردعلاقه وعشق بی حدی که بین تووکیارشوجودداردهیچ گونه شک وابهامی ندارم اما.....))
سکوت کردوبه نقطه ای همان نزدیکی ها،خیره ماند.نمی دانم شاید دنبال جمله ای می گشت که این قدرابهام آمیزنباشد.بعدازدقایقی که به سکوت گذشت خیره درچشم هایم به حرف آمد وگفت:
((نظرت درموردمهیاچیست؟))
((نظرخیلی مساعدی ندارم،تاباهم دوست بودیم دوست خیلی خوبی بوداماحالا....))
حرفم راقورت دادم،می خواستم بگویم حالاهم هووی بسیارخوبی است امانگفتم.درحالی که به دقت به تغییرات ودگرگونی گهره ام نگاه می کردپرسید:
((تاچه حدمی خواهی اوراکنارخودت نبینی؟یابه عبارت دیگرخواهان جدایی اوازکیارش هستی؟))
منقلب ازاین سئوالش چهره ای حق به جانب به خودگرفتم:
((خیلی!دیگراصلاًنمی توانم وجودش راتحمل کنم.تاحالا هم خیلی گذشت کردم.))
((واوچطور؟))
پوزخندزدم:
((او!؟اوبه زورتاحالاخودش رانگه داشته است،اگرحمایت های شما
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
منقلب ازاین سئوالش چهره ای حق به جانب به خودگرفتم:
((خیلی!دیگراصلاًنمی توانم وجودش راتحمل کنم.تاحالا هم خیلی گذشت کردم.))
((واوچطور؟))
پوزخندزدم:
((او!؟اوبه زورتاحالاخودش رانگه داشته است،اگرحمایت های شما نبودتاحالاکیارش طلاقش داده بود.))
نفس بلندی کشید ودرحالی که به پشتی مبل تکیه می دادگفت:
((خوب حالافکرمی کنی چرامن ازمهیاحمایت می کنم؟))
شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:
((چه می دانم؟حتماًازمن خوشتان نمی آید!))
سرش رابه علامت ردحرف هایم تکان داد:
((نه دخترم،اینگونه نیست.))
((پس چه لزومی دارددرحالی که ازعلاقۀ من وکیارش مطلع هستیدبازهم ازمهیاحمایت می کنید؟))
((می گویم،البته اگرتوطاقت شنیدنش راداشته باشی؟))
یکه خوردم.یعنی چه می خواست بگوید که فکرمی کردمن طاقت شنیدنش راندارم؟این دومین علامت سئوال بود.
((نه گویید!تاب وتحمل من چندین باراست که محک خورده،طاقتش رادارم.))
کمی این پاوآن پاکرد.گویی باافکارخودش گلاویزبود:
((ببین دخترم،حتماًدراین مدت که به عنوان همسرکیارش درکنارمابودی ازپیشینۀ خانوادگی واصالت وثروت هنگفت وخانوادۀ تهرانی کاملاً آگهی پیداکرده ای.))
حرف هایش رافقط باتکان دادن سرتایید کردم:
((خوب،این همه ثروت ودارایی واصالت ازپدربه پسربه ارث رسیده است وبعدازکیارش نیزبایدپسرش وارث دارایی تهرانی هاشود.))
کمی مکث کردم تاحرف هایش رادرذهنم حلاجی کنم،لحظه ای بعدباصدای دورگه ای گفتم:
((اگرمنظورتان بچه دارشدن است،خودم درفکرش هستم منتهاکیارش دلش نمی خواهد.....))
پوزخندزنان به میان کلامم آمد:
((کیارشدلش نمی خواهد؟!اوعاش بچه است.مگرنمی بینی چگونه باسیاوش رفتارمی کند؟رفتارش اصلاًنشان نمی دهدکه پدرواقعی سیاوش نیست.))
باتردید وکمی درنگ وتاخیرپرسیدم:
((پس علت مخالفتش چه ممکن است باشد؟))
((تو!کیارش به خاطرتوسعی می کندعلاقه اش رابه بچه دارشدن سرکوب کند.))
باحالتی شگفت زده ودرمانده گفتم:
((من!ولی آخرچرا؟!من که خودم چندین باراین مسأله رابااودرمیان گذاشته ام وهرباراوازآن فرارکرده است!))
((وتواصلاً نفهمیدی که علت فرارش چه بود؟))
باچشمانی تنگ وحالتی متفکرانه گفتم:
((نه!هیچ علت خاصی برایش پیدانکردم.))
صاف به مبل تکیه زدودرحالی که گوشه چشمی نگاهم می کرد گفت:
((هیچ فکرش رانکردی که شایدتوقادربه بچه دارشدن نباشی......))
صدای فریاد خودم راشنیدم:
((نه،این امکان ندارد،من قبلاً بچه دارشده ام،خودتان که می دانید،چرابایدبچه دارنشوم؟))
علی رغم جوش وخروش من خونسردوبی تفاوت بود:
((خوب شاید حالاعلتی پیداشده باشد که تونتوانی.))
دیگرداشتم به گریه می افتادم:
((نه حقیقت ندارد،چرابی دلیل روی من عیب می گذارید؟))
متاثرازدیدن اشک هایم آهی کشید وگفت:
((متاسفانه بی دلیل حرف نمی زنم دخترم،عملی که روی توصورت گرفتهاست تورابه این نقص دچارکرده.))
نگاهش ترحم آمیزبود.آه خدای من!یعنی امکان داشت که بامن شوخی کند؟یعنی نمی خواست تحمل مرامحک بزند؟امانه!آن چهرۀ محکم واستوارحرف هایش راتایید می کرد:
((ولی این موضوع چه ربطی به عمل جراحی دارد؟فقط غده ای بودکه بایدازرحم درمی آوردندپس....))
نمی توانستم خوب حرف بزنم.مدام بغضم می ترکید وگریهمی کردم.اومی خواست من آرام باشم امامگرمی شد؟مگرمی شدبعدازشنیدن آن خبرتلخ وهولناک آرام نشت.اوه!لعنت به من که این قدربدبختم!بیچاره ام!مگرچه ظلمی درحق کسی مرتکب شده ام که باید اینگونه تنبیه شوم؟دیگرنمی تونستم بیش ازاین آنجابمانم.باقی حرف هایش رامی توانستم کاملاً حدس بزنم.دستم راجلوی دهانم گرفتم تاصدای فریادم بلندنشود.تاازجابرخاستم،گف :
((کجا،من هنوزحرفم تمام نشده است.))
قلبم به قفسۀ سینه ام چسبیده بودوداشت به دریچۀ آن فشارواردمی کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
منقلب ازاین سئوالش چهره ای حق به جانب به خودگرفتم:
((خیلی!دیگراصلاًنمی توانم وجودش راتحمل کنم.تاحالا هم خیلی گذشت کردم.))
((واوچطور؟))
پوزخندزدم:
((او!؟اوبه زورتاحالاخودش رانگه داشته است،اگرحمایت های شما نبودتاحالاکیارش طلاقش داده بود.))
نفس بلندی کشید ودرحالی که به پشتی مبل تکیه می دادگفت:
((خوب حالافکرمی کنی چرامن ازمهیاحمایت می کنم؟))
شانه هایم رابالاانداختم وگفتم:
((چه می دانم؟حتماًازمن خوشتان نمی آید!))
سرش رابه علامت ردحرف هایم تکان داد:
((نه دخترم،اینگونه نیست.))
((پس چه لزومی دارددرحالی که ازعلاقۀ من وکیارش مطلع هستیدبازهم ازمهیاحمایت می کنید؟))
((می گویم،البته اگرتوطاقت شنیدنش راداشته باشی؟))
یکه خوردم.یعنی چه می خواست بگوید که فکرمی کردمن طاقت شنیدنش راندارم؟این دومین علامت سئوال بود.
((نه گویید!تاب وتحمل من چندین باراست که محک خورده،طاقتش رادارم.))
کمی این پاوآن پاکرد.گویی باافکارخودش گلاویزبود:
((ببین دخترم،حتماًدراین مدت که به عنوان همسرکیارش درکنارمابودی ازپیشینۀ خانوادگی واصالت وثروت هنگفت وخانوادۀ تهرانی کاملاً آگهی پیداکرده ای.))
حرف هایش رافقط باتکان دادن سرتایید کردم:
((خوب،این همه ثروت ودارایی واصالت ازپدربه پسربه ارث رسیده است وبعدازکیارش نیزبایدپسرش وارث دارایی تهرانی هاشود.))
کمی مکث کردم تاحرف هایش رادرذهنم حلاجی کنم،لحظه ای بعدباصدای دورگه ای گفتم:
((اگرمنظورتان بچه دارشدن است،خودم درفکرش هستم منتهاکیارش دلش نمی خواهد.....))
پوزخندزنان به میان کلامم آمد:
((کیارشدلش نمی خواهد؟!اوعاش بچه است.مگرنمی بینی چگونه باسیاوش رفتارمی کند؟رفتارش اصلاًنشان نمی دهدکه پدرواقعی سیاوش نیست.))
باتردید وکمی درنگ وتاخیرپرسیدم:
((پس علت مخالفتش چه ممکن است باشد؟))
((تو!کیارش به خاطرتوسعی می کندعلاقه اش رابه بچه دارشدن سرکوب کند.))
باحالتی شگفت زده ودرمانده گفتم:
((من!ولی آخرچرا؟!من که خودم چندین باراین مسأله رابااودرمیان گذاشته ام وهرباراوازآن فرارکرده است!))
((وتواصلاً نفهمیدی که علت فرارش چه بود؟))
باچشمانی تنگ وحالتی متفکرانه گفتم:
((نه!هیچ علت خاصی برایش پیدانکردم.))
صاف به مبل تکیه زدودرحالی که گوشه چشمی نگاهم می کرد گفت:
((هیچ فکرش رانکردی که شایدتوقادربه بچه دارشدن نباشی......))
صدای فریاد خودم راشنیدم:
((نه،این امکان ندارد،من قبلاً بچه دارشده ام،خودتان که می دانید،چرابایدبچه دارنشوم؟))
علی رغم جوش وخروش من خونسردوبی تفاوت بود:
((خوب شاید حالاعلتی پیداشده باشد که تونتوانی.))
دیگرداشتم به گریه می افتادم:
((نه حقیقت ندارد،چرابی دلیل روی من عیب می گذارید؟))
متاثرازدیدن اشک هایم آهی کشید وگفت:
((متاسفانه بی دلیل حرف نمی زنم دخترم،عملی که روی توصورت گرفتهاست تورابه این نقص دچارکرده.))
نگاهش ترحم آمیزبود.آه خدای من!یعنی امکان داشت که بامن شوخی کند؟یعنی نمی خواست تحمل مرامحک بزند؟امانه!آن چهرۀ محکم واستوارحرف هایش راتایید می کرد:
((ولی این موضوع چه ربطی به عمل جراحی دارد؟فقط غده ای بودکه بایدازرحم درمی آوردندپس....))
نمی توانستم خوب حرف بزنم.مدام بغضم می ترکید وگریهمی کردم.اومی خواست من آرام باشم امامگرمی شد؟مگرمی شدبعدازشنیدن آن خبرتلخ وهولناک آرام نشت.اوه!لعنت به من که این قدربدبختم!بیچاره ام!مگرچه ظلمی درحق کسی مرتکب شده ام که باید اینگونه تنبیه شوم؟دیگرنمی تونستم بیش ازاین آنجابمانم.باقی حرف هایش رامی توانستم کاملاً حدس بزنم.دستم راجلوی دهانم گرفتم تاصدای فریادم بلندنشود.تاازجابرخاستم،گف :
((کجا،من هنوزحرفم تمام نشده است.))
قلبم به قفسۀ سینه ام چسبیده بودوداشت به دریچۀ آن فشارواردمی کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((می دانم چه می خواهید بگویید.می دانم مهیارابه این دلیل می خواهید کهبابه دنیاآوردن بچه،اصالت وثروت خانوادگی تان بدون وارث باقی نماند.انگارآنکه بایدبرودمن هستم،درخت بی بررابایدازته برید،دیگرفکرنکنم حرفی برای گفتن باقی مانده باشد!
روبه رویم ایستاد ونگاه نافذش رابه جان چشمان بارانی من انداخت:
((اصلاً نمی خواستم بگویم که دیگربه وجودت دراین خانه نیازی نیست،خودت که می دانی کیارش تاچه حددوستت دارد؟))
سرم پایین بودوباخودم نجواکردم:
((آری،اوخیلی دوستم دارد.))
سپ باچهره ای مصمم وقاطع گفتم:
((آدر منزل مهردادرامی خواهم.))
((می خواهی چه کار؟))
((می خواهم بروم وازکیارش بپرسم چراقبل ازعمل نگفت که قراراست چه بلایی سرمن بیاید!این خیلی برای من مهم است.))
((اوهیچ مقصرنیست،بین بدوبدترمجبورشد بدراانتخاب کند،خوب این به صلاح توبود.))
بدون هیچ ملاحظه ای بالحن تهدیدآمیزی گفتم:
((لطفاًآدرس مهرداد رابه من بدهید والاممکن است کاردستتان بدهم.))
باگفتن(خدارحم کند)به طرف دررفت وگفت:
((اگرتااین حدمصرهستی که بروی به راننده می گویم تورابه آنجابرساند.))
ومن باچشم هایی گریان وقلبی اکنده ازدردسوارماشین شدم ودرتاریکی ش به تاریکی سرنوشت خویش اندیشیدم.چقدردردناک بود.چقدر تلخ وجانگذاربود.یعنی من دیگرهیچ وقت بچه دارنخواهم شد.یعنی آغوش من هرگزپذیرای بچه ای نخواهدبود؟آه خدای بزرگ!آخرچرا؟یکی به من بگویدآخرچرا؟من سزاواراین همه عذاب نبودم.نه سزاوارنبودم.
56
به به!مهرداد صاحب چه خانۀ قشنگ ومجللی شده بود؟اوکه درهفت آسمان یک ستاره هم نداشت حالادربهترین نقطۀشهردرباغی بزرگ ودرویلایی آنچنانی زندگی می کرد.
مهرداد خودش دررابه رویمان گشود.درنگاه اولی که بین من واوردوبدل شد خیلی چیزها نهفته بود.هاج وواج مانده بودکه چه بگوید،آیا به عنوان همسرآقای تهرانی بایدمرابه داخل دعوت می کردیابه عنوان کسی که واردزندگی خواهرش شده بودبیرونم می کرد؟برای اینکه اوراازتردیدنجات داده باشم گفتم:
((باآقای تهرانی کاواجبی دارم.))
مات وسردرگم تازه به خودش آمد.درتن صدایش سردی وکینه موج می زد:
((اصلاً دلم نمی خواست دیگرببینمت.))
باپوزخندگفتم:
((اتفاقاًمن به عکس توخیلی خواهان دیدارت بودم،چون دلم می خواست بادست هایم خفه ات کنم.اماحالابرای امرمهمتری آمده ام.))
سپس بابی اعتنایی ازمقابلش گذشتم واجازه ندادم که حرف دیگری بزند.باراهنمایی خدمتکاری واردتالارپذیرایی شدم.صدای موسیقی شادهمه جاطنین اندازبود وهرچندنفربهدوریک میزگردآمده بودند.نگاهم دربین جمعیت چرخید وبرگوشۀ سالنخیره ماند.آنجاکیارش ومهیا وسیاوش ومریم خانم گردیک میزنشسته بودند ومی گفتند ومی خندیدند.ازجلوی جمعیت باچهره ای برافروخته وملتهب گذشتم.کیارش بادیدن ناگهانی من یکه خورده بود. دراین لحظه نگاه متعجب مهیا ومریم خانم همزمانبه طرف من خیزبرداشت.حتماًدردل می گفتند،این دیگرازکجاپیدایش شد؟صدای هراس زدۀ کیارش درگوشم پیچید:
((مینا؟تواینجاچه کارمی کنی؟))
قلبم زخمی بود.دلم خون بود وآن وقت اوچطور دراین مهمانی باشادی دیگران شریک شده بود؟
((کارواجبی باهات دارمالبته اگروقتش راداشته باشی.))
نیم نگاهی به مهیا ومریم انداخت وگفت:
((خوب صبرمی کردی تابرگردم خانه.....))
بالحنی کوبنده گفتم:
((نمی توانستم صبرکنم،اینجا هم نمی توانم حرف بزنم،بهتراست برویم.))
((دخترۀ شر!آمدی اینجاکه چه؟ازحسادتت نتوانستی آرام بنشینی وآمدی تااینجارابه هم بریزی!))
این اولین برخوردمهیابامن بود.بااکراه وانزجارنگاهش کردم وگفتم:
((باشماکاری نداشتم،لطفاًخودتان رادخالت ندهید.))
مریم خانم نیزنتوانست بی طرف باقی بماند:
((خجالت نکشیدی؟!آمدی تاهمه بفهمندچه قلب سیاهی درسینه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((دخترۀ شر!آمدی اینجاکه چه؟ازحسادتت نتوانستی آرام بنشینی وآمدی تااینجارابه هم بریزی!))
این اولین برخوردمهیابامن بود.بااکراه وانزجارنگاهش کردم وگفتم:
((باشماکاری نداشتم،لطفاًخودتان رادخالت ندهید.))
مریم خانم نیزنتوانست بی طرف باقی بماند:
((خجالت نکشیدی؟!آمدی تاهمه بفهمندچه قلب سیاهی درسینه داری؟اصلاًنمی دانم کی این زن بی آبرورااینجاراه داده؟))
قلبم شکسته شده بود.ازآن همه کینه وخشم واستهزاء،ازآن همه بی کسی وبی تکیه گاهی.مهردادنیزبه جمع آنها ملحق شده بود ومغضوبمادرش قرارگرفت که چرامانع ازورودمن نشده ات.
((نشیندی چه گفتم؟گفتم که باید باهات حرف بزنم.))
مهیابااشاره به درخروجی باتغیّرگفت:
((یاالله.زودازاینجابروبیرو ،مهردادازاینجابیرونش کن.))
مهرداداطاعت امرکردومی خواست ازآنجابیرونم ببرد.دیگرتمام مهمان ها متوجۀ درگیری ما شده بودند.کیارش که تاآن لحظه خشک زده ومجسمه وارشاهد برخوردمابودناگهان به خودش آمد،مرابه طرف خودش کشاند وسیلی محکمی زیرگوش مهردادخواباند وروبه چهره های مبهوت وماتشان فریادزد:
((اجازه نمی دهم درحضورمن بامینا این گونه برخوردکنید.یادتان باشد که بی احترامی به مینا یعنی بی احترامی به من.))
سپس رو به مهیا بالحنی سردوکینه توزانه ادامه داد:
((من ومینامی رویم منزل،اگرخواستی خودت برگرد.))
وآنگاه مراکه گریان وپریشان بودم به دنبال خودش ازآنجا برد.قبل ازاینکه وارماشین شویم اشک هایم راپاک کردوبالحن ملاطفت آمیزی گفت:
((تقصیرمن بودکه اجازه دادم تااین حد گستاخانه رفتارکنند.))
بغض گلویم رامی فشرد،بااینکه قدرت تکلم راازدست رفته می دیدم ی مقدمه گفتم:
((چراکیارش؟چرانگفتی که من دیگربچه دارنمی شوم؟چراگذاشتی این بلاراسرمن بیاورند.....چرا؟))
خودش رابه تجاهل ونادانی زد:
((ازحرف هایت چیزی سردرنمی آورم،کی این حرف هارابهت گفته؟))
((خانم جان همه چیزرابرایم تعریف کرد....توبه من قول داده بودی که هرچه دکتربهت گفت به من بگویی ولی تومهمترین حرف دکترراازمنپنهان کردی....))
ودوباره به هق هق افتادم.طوفان قلبم تازهآغازشده بود ومی رفت تاکشتی درهم شکستۀ زندگی مرا دراعماق خودش غرق کند.دستش راکهپیش آمده بود پس زدم وپرخاشگرانه گفتم:
((ولم کن،بروبامهیاجانت خوش باش!من دیگربه دردت نمی خورم.))
وآنگاه دوان دوان ازاوفاصله گرفتم وصدایش راشنیدم ونشنیدم:
((صبرکن مینا!کجامی روی!صبرکن تاباهم حرف بزنیم.))
نمی دانستم به کجاباید می رفتم.امادلم می گفت برو!دیگرجای ماندن ینست.
چندین اتومبیل جلوی پایممجبوربه ترمزشدند وبه بی توجهی وبی احتیاطی من اعتراض کردند.
نفسم دیگربه شماره افتاده بود.دیگررمقی درپاهایم نمانده بود.ازحرکت بازایستادم وخستهوازناافتاده دستم راروی قلبم گذاشتم. چراغ نوربالای اتومبیلی تاریکی خیابان رانیمه روشن کرد. اوبودکه ازاتومبیل پیاده شده بود.
((مینا!این بازی هاچیست که درمی آوری؟بیابرویم زشت است.))
((ازاینجابرو!راحتم بگذار،چه ازجانم می خواهی؟))
علی رغم مقاومت وسرسختی من،به زور مراداخل اتومبیل خودنشاند وغزرد:
((اصلاً متوجۀ کارهایی که می کنی هستی یانه؟این ادها چیست که درمی آوری؟))
محکم برفرمان چسبیدم وفریادکشان گفتم:
((نگه دار،مراکجامی بری؟))
اتومبیل باصدای گوشخراشی ازحرکت ایستاد.کیارش به نفس نف افتاده بود وتن صدایش رفته بودبالا.
((انتظارداشتی به دکتربگویم به غدۀ سرطانی اش دست نزنید چون می خواهم بچه دارشوم؟این خودخواهی مرانمی راند؟بایدرحمت رادرمی آوردندچون برای رشد غده های سرطانی آمادگی داشت!بدکردم که به فکرسلامتی ات بودم؟))
دادکشیدم:
((آره،بدکردی!نبایدمعالجه ام می کردی!بایدمی گذاشتی آن غده مرابکشد!چون حالا روزی هزارباردارم می میرم!))
سیگاری راآتش زد وخیره به روبه روگفت:
((توانگارمنطقت راازدست داده ای!من اصلاًچه نمی خواهم.من فقط تورامی خواهم این رابه چه زبانی بایدبهت بفهمانم؟))
((اگرفقط مرامی خواهی ومهیارابه خاطربچه نگه نداشتی،طلاقش بده.))
همراه بانگاهی خیره وتاسف آمیزی گفت:
((آخرهمین طوری که نمی شودبدون دلیل زنی راطلاق داد.))
((چه دلیل محکم ترازاین که یک زن درزندگی ات کافی است؟آیامن برایتکافی نیستم؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
چشم هایش رالحظه ای برهم گذاشت وسپس گفت:
((چرا!ولی آخراین گونه بازندگی مهیا بازی می شود.چرامتوجه نیستی.))
بازخونم جوش آمد:
((خوب بگومن برایت کافی نیستم دیگر،چراین قدرحاشامی کنی.))
لحظاتی به سکوت گذشت.من می گریستم واوخاموش متفکربه صدای گریه ام گوش سپرده بود.بعدهم طاقت نیاوردوگفت:
((مینا،به که قسمت بدهم که این درگریه نکنی!به خداوقتی گریه می کنی دیوانه می شوم.))
لحن گرفته ومتاثرش قلبم راسوزاند.نمی توانستم جلوی اشک هایم رابگیرم.دیگرازقدرت کنترل من خارج شده بودند:
((نمی توانم گریه نکنم،خدایا این چه سرنوشتی است که من گرفتارش شده ام؟))
وبازصدای گریه ام رابلندکردم.
هیچ گاه نمی توانم احاس دردی را که درآن لحظه داشتم برایت به تحریردرآورم.فکرمی کردم دیگرلحظه ای دردناکترازاین درزندگی اموجود نخواهد داشت.قلبم آن چنان به هم فشرده شده بود. که گویی می خواست قفسۀ سینه ام رابدرد بیرون بزند. خدایا آیا درآن لحظه موجودی بدبخت ترازمن هم وجودداشت؟کیارش سرش راتوی پشتی صندلی فروبرده بود.اظاهراًآرام به نظرمی رسیدامانگاه نافذش ونفس های گرمی که می کشید آرامش ظاهری اوراانکارمی کرد.
آن شب راباندیشه های مشوش وازهم گسیخته ای داخل ماشین صبح کردیم.
سپیده های صبح بودکه خواب چشم هایم راسنگین کردوپلک هایم روی هم افتاد.وقتی بیدارشدم خودم راروی تخت درجایی آشنا یافتم.خدای من آنجا کلبۀ مینا بود،ولی من آنجاچه می کردم؟روی تخت نیم خیزشدم وبانگاهم درکلبه به جستجوپرداختم.باصدای بازوبسته شدن درهوش وحواسم آمدسرجایش!کیارش بودکه کلاه حصیری برسرگذاشته وبالباس باغبانی واردکلبه شده بود.بادیدنم الخند گفت:
((صبح بخیر،تنبل خانم!چرابلندنشدی تابه شوهرت درآب دادن به گل ها وهرس کردن درخت ها کمک می کنی؟))
خدای من!آیامن بیداربودم؟آیاآنچه که برمن گذشته بودتنها درخواب دیده بودم وزندگی واقعی من همین بودکه می دیدم؟باورم نمی شدکه خواب دیده باشم.
((کیارش مااینجاچه می کنیم؟))
کنارم روی تخت نشست ودرامتداد همان لبخندپرمهرگفت:
((اینجاخانۀ خودمان است،مگراینجارادوست نداشتی؟))
گیج ومنگ جواب دادم::
((چرا؟ولی نمی فهمم ماکه دیشب....))
انگشتش راروی بینی خودچسباندوآارام گفت:
((هیس!ازدیش حرفی نزن،همه چیزازامروزشروع می شودوامروزهم روزبسیارزیبایی است،بلندشوببین باغ دراین وقت ازصبح چه زیباودل انگیزاست.))
آنگاه بی آنکه منتظرپاسخی ازجانب من باشد مراازروی تخت پایین کشاند وازکلبه بیرون برد.راست می گفت عطرگل های بهاری همه جاپیچیده بود وپرنده هادرهرسوپروازمی کردند.همه جاسبزسبزبود،انگارآنجاانته ای آرزوهابود.جایی که دلم می خواست روحم ازبدن جداشودودرآنجاجاودانه به زندگی اش ادامه بدهد.
((کیارش،نگفتی آمدیم اینجا برای چه؟))
روی سبزه ها نشست وبعدازکشیدن نفس عمیقی گفت:
((آمدیم اینجا تازندگی کنیم.))
طوری عاشقانه نگاهم می کرد که قلبم لبریزشکفتن شده بود.ازشدت شوروشعف وجودم می لرزید.
((وقتی تورانداشته باشم ثروت واصالت وشهرت برای من به سرسوزن نمی ارزد،می خواهم هیچ نداشته باشم امافقط توراداشته باشم.))
قلبم دوباره گل کرد.انگارپاییزازقلبم رخب بربسته بودودوباره بهار،قلبم رااحیاءکرده بود.غرق درآن رؤیای شیرین گفتم:
((کیارش،آیاباورکنم که خواب نیستم؟))
((نه!خواب ورؤیا درکارنیست،اگردوست داشته باشی من وتوتاآخرعمراینجا می مانیم.))
باوجودی لبریزازشوروشادی گفتم:
((دوست داشته باشم؟نهایت آرزوی من است،باتوهرجای این دنیارادوست دارم.))
دوباره لبخندبرلب نشاند،ازآن لبخندهاکه مرابه وجدمی آورد.
((باصبحانه موافقی؟))
باخنده گفتم:
((البته!اتفاقاًخیلی هم پراشتهاهستم.))
درحالی که ازجابرمی خاست گفت:
((امروزتوهیچ کاری نکن،فقط بنشین شاهدباش که شوهرت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((امروزتوهیچ کاری نکن،فقط بنشین شاهدباش که شوهرت چقدردرباغبانی خوش ذوق وسلیقه است.))
آن ورزصبحانه رادرآن هوای پاک روی فرش چمن خوردیم.آه صالح مهربان،هرگزباورم نمی شددوباره کیارش راتنهامتعلق به خودببینم.دلم می خواست هیچ لحظۀ تازه ای درزندگی من نباشدوفقط همان لحظه ای که درسکوت پرآرامش باغ میناچشم درچشم هم صحانه می خوردیم تاآخرعمرتکرارمی شد.نمی دانی چه لذت بخش بود.صدای پرترنم پرنده هاوپروازپروانه های رنگارنگ ورقص گل هاهمراه بانسیم بهاری مارابه خوشبختی پیوندمی داد.من بهشت رادرچشم های عاشق کیارش میدیدم که درآن لباس باغبانی امیدوآروزهای خشکیده وبه خواب رفتۀ مراهوس می کرد.
((کیارش آیاواقعاًتصمیم گرفته ای تاآخرعمرمان همین جاباشیم؟!))
((مگرتودلت نمی خواهد؟))
((چراولی هیچ فکرنمی کنی ممکن است خانواده هامان ازاین غیبت ناگهانی نگران شوند؟))
لختی به فکرفرورفت:
((خوب،نامه ای برایشان می نویسیم وآنها راازتصمیمی که گرفته ایم باخبرمی کنیم.ولی نمی گوییم کجاهستیم،موافقی؟))
((آره،این طوربهتراست،کیارش......))
((چیه؟))
((زندگیمان چطوراداره می شود؟منظورم این است که......))
همراه باتک خنده ای گفت:
((توغصۀآنجایش رانخور.))
سپس باانگشتش به اتومبیل خوداشاره کردوادامه داد:
((ماشین رامی فروشیم ویک ماشین مدل پایین می خریم وباباقی پولش یک گلخانه بزرگ راه می اندازیم. فکرش رابکن،گلخانه ای پرازگلهای قشنگ وبی نظیر.))
سپس دست هایش رادرهم گره بست وچشم هایش راروی هم گذاشت.ازتبسمی که روی لب هایش نقش بسته بود می شد حدس زدکه پیش چشمان خودآن گلخانۀ خیالی رامجسم کرده است.امامن نمی توانستم،گویی قدرت تجسم ازمن سلب شده بود.راستش به خودم ایمان نداشتم،همین طوربه کیارش،مگرمی شودمردی آن همه ثروت ومقام راکناربگذاردودرباغی پرت درکناریک زن عادی ومعمولی گلخانه ای بزرگ راه بیندازد؟!نه امکان ندارد.کیارش عمری درنازونعمت زندگی کرده است،چطورممکن است از پس ادارۀ یک گلخانه بربیاید.می دانم که زودجامی زند ومی دانم که زودخسته می شود،پشیمان می شود. این کاردرحدوتوان اونیست.
((کیارش ،فکرنمی کنی کارسختی راانتخا کرده ای؟می دانی ادارۀ یک گلخانه چه مشقت هایی دارد؟باید ازتمام توانت مایه بگذاری!کارآسانی نیست.))
نفس عمیقی کشید وخیره به افق های دورگفت:
((می دانم،ازهمۀ اینهایی که گفتی خبردارم.اگرتوراهمراه خودم داشته باشم دنیاراگلستان خواهم کرد،فقط کافی است دستت رادردست من بگذاری آن وقت خواهی دیداگرکیارش تهرانی صاحب هیچ مال ومنالی هم نباشدعرضۀ این رادارد که زندگی اش رابچرخاند.پس دستت رابه دست من بده وبه من ایمان داشته باش.))
باتردید به دست های منتظرش چشم دوختم.خدایا،یعنی ممکن بود؟!یعنی این دست هایی کهدرهم گره می خورد می توانست دژمشکلات ومشقت هارادرهم شکند؟!آیادستی که به سوی من درازشده بود نویدبخش یک زندگی آرمانی بود؟ازتومی خواهم که کمک کنی هیچ قدرتی نتواند زنجیردست هایمان راازهم بگسلاند.
فردای آن روزاوبه شهررفت ووقتی برگشت سواریک وانت معمولی ومدل پایین بود . خدای من،اوتوی آن اتومبیل هم ابهت وجذبۀ همیشگی اش راحفظکرده بود . باآب وتاب فراوان ازکارهایی که درشهرانجام داده بود برایمگفت .
((اول نامه هایی راکه دیشب باهم نوشتیم یکی به آدرس خانۀ مادرت وآن یکی راهم به آدرس منزل خودمان پست کردم . بعدماشین راهم باقیمت مناسبی فروختم ، می دانی اینجاسواری وانت بیشتربه کارآدم می خورد . بعدهم رفتم وبامهندس ناظریکی ازگخانه هاصحبت کردم ، قرارشدازاول تاآخربرکارمانظارت کند . آه راستی ، فرداخیلی سرمان شلوغ می شود ، مش یوسف کجاست ؟ ))
باورت نمی شودظرف دوهفته همه چیزبرای ادارۀ یک گلخانۀ زیبا وبزرگ آماده بود . کیارش هرصبح زودازخواب بیدارمی شدوقبل ازبیدارکردن من به گلخانه می رفت وآنگاه برای خوردن صبحانه بیدارم می کرد . اینکه لوازم زندگی مان بسیارکم وابتدایی بوداماباهمان هاخاطره انگیزترین روزهاراسپری می کردیم . به زودی باحفرچاه آب ، مشکل کمبودآب نیزحلمی شد . تنهاکارگرمامش یوسف بودکه گاه گاهی نوۀ دوازده ساله اش ایمان رانیزباخودش می آورد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
روزی توی کلبه مشغول اشپزی بودم ، که باصدای کیارش درحالی که مرابه نام خطاب می کرد ازکلبه آمدم بیرون . بادیدن اسب سپیدی که افسارش دردتکیارش بود دهانم ازناباوری وشادی وامانده بود . آن صحبنه به قدری خیره کننده بودکه من حتی پلک هم نمی زدم .
((چراخشکت زده مینا ؟ بیاسوارشو ، ببین چه اسب نجیبی است ! ))
باشوقی کودکانه دوان دوان خودم رابه اوواسب سپیدرساندم .
((وای کیارش ! خیلی معرکه است!ازکجاپیدایش کردی ؟ ))
درحالی که ازخوشحالی من احساس رضایت وغرورمی کرد گفت:
((پیدایش نکرده ام بلکه آن رابرای توخریده ام .))
هیجان زده گفتم:
((برای من ؟ ولی آخرچرا ؟))
((سوارشوتابهت بگویم .))
باترس کودکانه گفتم:
((اوه نه ! من می ترسم .))
((سوارشووازهیچی هم نترس . ))
وکمکم کرد تابه رکاب اسب پابگذارم .
خودش نیز پشت سرمن نشست . افساراسب رابه دستم داد وگفت:
((حالا آرام بکش،تاوقتی من هستم ترس به دلت راه نده . ))
اسب سپید باکشیدن افسارگویی به پروازدرآمده بود . تمام باغ راسواربراسب زیرپاگذاشتیم . کیارش دهانش رابه گوشم نزدیک کرد وگفت:
((خوشت آمده یانه ؟ ))
ازسرعت فوق العادۀ اسب مهیج بودم .
((فوق العاده است ! ))
دوباره صدایش باطنین شادی درگوشم پیچید:
((تولدت مبارک مینا. ))
شگفت زده برگشتم ونگاهش کردم:
((چطورتاریخ تولدم به یادت مانده است ؟))
افساراسب راازدستم کشیدودرحالی که سرعت اسب راکم می کرد گفت:
((مگرمی شودروزی راکه خداتورابرای من آفریدازیادببرم ؟ ))
دراین لحظه اسب متوقف شده بود . وقتی به کمک اوازاسب پایین پریدم به چشم های مشتاقش زل زدم وباصدایی شبیه به فریادگفتم:
((توبی نظیری کیارش ، دوستت دارم ، دوستت دارم ، دوستت دارم .))
خندان وبی قرارگفت:
((خیلی خوب یواش تر ، مش یوسف حسودی اش می شود . ))
یک هفته بعداسطبل کوچکی راته باغ برای اسب سپیدمهیاساختیم .
((مینادلت می خواهد اسم اسبت راچه بگذاری ؟ ))
تاملی کردم وگفتم:
((چیزی به نظرم نمی رسد ، خودت پیشنهادی نداری ؟ ))
((اسمش رامی گذاریم مینا!))
باتعجب توام باناراحتی ودلخوری گفتم:
((مینا !؟ اسم مرامی خواهی روی اسب بگذاری ؟ ))
تک خنده ای کرد :
((من دلم می خواهد اسم تمام چیزهایی که دوستشاندارم میناباشد ، درثانی اسم تمام چیزهایی که اینجاوجودداردمیناست ، باغ مینا ، کلبۀ مینا ، پرندهۀ مینا ، گل میناو.....))
((واسب مینا!خوب است ، خیلی خوب است . ))
ودست هارازدم به سینه ! چون متوجۀ آزردگی ام شدبه کنارم آمد وبالحن دلجویانه ای گفت:
((معذرت می خواهم ، نمی خواستم ناراحتت کنم ، اصلاً هراسمی که خودتخواستی صدایش کن.....ازدست من عصبانی هستی ؟ ))
دلم نیامدبیش ازاین ناراحتش کنم .
((دیگرنه ! سپیدبرفی صدایش می کنیم ، قشنگ است نه ؟ ))
دست هایش رابرهم زد ودادزد :
((عالی است ، خیلی هم بهش می آید . ))
سپس روبه اسب گفت :
((خیلی خوب سپیدبرفی ، امیدوارم اسب خوبی برای مینای من باشی . ))
سپیدبرفی همراه باشیهۀ بلندی سمش رابرروی زمین کشید.کیارش دست هایش را لابه لای یال بلندسپیدبرفی فروبردوخطاب به من گفت :
((راستی یادت باشدسپیدبرفی بسیارجوان است واگرناراحت شود خیلی بدرم می کند ، بایدخیلی حواست باشد که بااوبدتانکنی ! ))
سپیدبرفی مجموعۀ رؤیایی باغ مینا رادلخواه ترکرده بود. هرروزغروب من وکیارش سواربرسپیدبرفی به آبادی نزدیک باغ می رفتیم وازاهالی مهربانده ، میوه وشیرتازه ونان تنوری داغ می خریدیم . گاهی هم مهمان زن مهربان مش یوسف می شدیم ودرجمع صمیمی خانوادۀ کوچکشان ساعات خوشی رامی گذراندیم . زن مش یوسف بالهجۀ شیرینی به من می گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 15 از 21:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA