ارسالها: 7673
#151
Posted: 15 Apr 2012 13:14
((دخترجان ، قدرسعادتی راکه نصیبت شده بدان ، آقای تهرانی ازتمام موقعیت ها ودارایی اش گذشته واینکه باتودراین باغ زندگی راازسرگرفته نشان ازعشق وعلاقه اش به توست ، پس همان قدرکه نسبت به توگذشت کرده ودوستت دارد،دوستش بدار . ))
همیشه جملۀ آخرش راتکرارمی کردومن مجبورمی شدم باتعمق بیشتری به جمله اش بیاندیشم.نمی دانم منظورش ازاین جمله که مدام تکرارمی کردچه بود ؟ آیامی خواست به من بفهامندکه من درمقابل گذشت او،بسیارخودخواهانه عمل کرده ام ؟! آیا می خواست بگویدارزش آن همه گذشت رانداشته ام ؟! نمی دانم.من هربارازنتیجه گیری حرف هایشمی گریختم وبه خود می بولاندم که کیارش چون دوستم داشت ازهمه چیزش گذشت ، امایکی انگاردردلم فریادمی زد :
((پس توچون دوستش داشتی چه کردی ؟ ))
آه! صالح ! صالح ! به درستی می دانستم که دوست داشتنم بانوعی خودخواهی محض آمیخته است ، اینکه کیارش رادورازهمه تنهابرای خودبخواهم ! اینکه ازحق وخواستۀ طبیعی اش یعنی پدرشدن گذردوعمری درکنارزنی که هرگزکودکی دربطنش رشدنخواهدکردزندگی کند یعنی خودپرستی،خوددوستی ! اماچه کنم که قلبم عاشق کیارش بودوروی تمام واقعیت هاپرده می کشید .
بالاخره اولین برداشت گل هافرارسید . ازدیدن آن همه گلایل ومریم ومینا به وجدآمده بودم.این روزهای آخرکیارش مراازورودبه گلخانه منع کرده بود ، می گفت بعدازبازشدن گل هابیایی هیجانش بیشتراست ودقیقاًهم همین طوربود.
کیارش اولین شاخۀ چیده شدۀ مینارابه طرفم گرفت وبانگاه همیشه مهربانش گفت :
((تقدیم به بهترین زن دنیا ، مینای خودم .))
ازسرخوشی خندیدم:
((خسته نباشی! بالاخره نتیجۀ زحمت هایت به بارنشست،خیلی لذت بخش است این طورنیست ؟ ))
((لذت بیشترش این است که درتمام این مدت تورادرکنارخودم داشتم . ))
باتردیدگفتم:
((کیارش !؟ آیادراین چندماهی که اینجارابرای زندگیمان انتخاب کردیم توهرگزاحساس پشیمانی نکردی ؟ ))
بااطمینان خاطرگفت:
((نه!حتی یک لحظه هم پشیمان نشدم.))
((چرا!؟))
بیدرنگ گفت:
((خوب چراندارد.وقتی می بینم اینجا دورازهمۀ آنهایی که تومایل به دیدنشان نیستی احساس آرامش وراحتی می کنی چراپشیمان شوم؟من اول تورامی خواهم وبعدخودم را.))
سپس نگاهش رابه شاخه های گلایل دوخت وادامه داد:
((دوست داشتن من ازاین حرف هاگذشته!هرروزوهرلحظه هم برمیزان علاقه ام برتوافزون ترمی شود!نمی دانم شایدهم توخواستنی ترمی شوی!به هرحال هیچ وقت فکرنکن که من ازاینکه توراانتخاب کرده ام پشیمان شده ام.))
بامحبت نگاهش کردم وبازهم باتردید پرسیدم:
((کیارش یعنی من لیاقت این همه عشق تورادارم؟!))
صاف زل زد توی چشمانم وتصدیق کرد:
((البته!حتی لیاقتت بیشترازاینهاست....))
اشک به دیده آورده بودم.احساس شرم وگناه می کردم. ازاینکه من به پاس آن همه علاقه ومحبت همیشه باعث ناراحتی اش شده ام.
ازفروش قابل ملاحظۀ گل هاسودی برابرباسرمایه گذاری مان عایده مان شده بود.بعدازفروش کلی،دوباره کاروتلاشازسرگرفته شدواین باربه مجموعۀ گل ها،میخک وزنبق وکوکب راهم اضافه کرده بودیم.
پاییزازراه رسیده بود وباغ میناباچشم انداز رنگارنگش بسیارزیباترجلوه می کرد.
((مینا،این چکمه هارابرای توخریدم،بپوش ببین به پایت می خورد؟))
ازدیدن چکمه های پلاستیکی زردرنگ به شوق آمدم.بااشاره به چکمه های خودش گفت:
(( هم رنگ چمکه های خودم گرفتم،برای اینجاخیلی مناسب است.))
درست اندازۀ پاهایم بود.
((خیلی بانمک است،به توهم خیلی می آید....))
((بروید کنار......اسب رم کرده.))
صدای فریادمش یوسف توجه مارابه خودجلب کرد.سپیدبرفی باسرعت رعدآسایی به سمت مامی آمدوشیهه های وحشتناکی می کشید.کیارش به سمتی هولم داد وفریادزد:
((نبایددرمسیرش قراربگیریم،خطرناک است.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#152
Posted: 15 Apr 2012 13:15
صدای فریادمش یوسف توجه مارابه خودجلب کرد.سپیدبرفی باسرعت رعدآسایی به سمت مامی آمدوشیهه های وحشتناکی می کشید.کیارش به سمتی هولم داد وفریادزد:
((نبایددرمسیرش قراربگیریم،خطرناک است.))
سپیدبرفی،بیقراروخشمگین دوپایش رابالامی بردومحکم برزمین می کوبید وشیهه می کشیدوبازبه تاخت می افتاد.کیارش بعدازاینکه مرابه داخل کلبه بردخودش به سراغ سپیدبرفی رفت ومن وحشتزده ازپشت پنجره شاهد مهارت کیارش درآرام ساختن سپیدبرفی بودم. بعدازدقایقی سپیدبرفی آرام ونجیب همراه کیارش درروی چمن مشغول دم زدن بود. نفس آسوده ای کشیدم وازکلبه بیرون آمدم.کیارش خونسردوآرام برایم دست تکان داد:
((بیامینا،سپیدبرفی یک نوجوان سرکش است،بایدتربیت شود.))
به آنها رسیده بودم.هنوزهم نفس نفس می زدم:
((چطورآرامش کردی؟))
می دانی صالح گاهی وقت هاهرگزبه نظرنمی رسدکه فلان حادثه پیشبیایدیافلان اتفاق بیفتد،اماهمین امربعیدروزی ممکن می شودوبه وقوع میپیوندد وچه تلخ است رویارویی احادثه ای که هرگزانتظارش رانمی کشیدی!
من هرگزقصدنداشتم خاطراتشیرین زندگیمان رادرباغ مینابرای کسی شرح دهم حتی برای توعزیز!آن خاطرات،آن دقایق شیرینوآن لحظات عاشقانه تنهامتعلق به قلب های عاش من وکیارش است.نمی خواهم کسی بداندزیرباران پاییزدرگوش هم چه می گفتیم وسواربرسپیدبرفی چه شعرعاشانه ای می خواندیم.نه!نمی توانم،خاطرات تکرارنشدنی قال وصف نیستند.بگذارخاموش بمانم.نگذارقلب یخی من دوباره گرم وپرشورشود.طاقتش راندارم.به خدادیگربرای تپش های پرتلاطم قلبم توانی ندارم.یعنی دیگرنمی خواهم عشق رادروجودم احاس کنم.هرچندمی دانم که هنوزعاشقم واین نفس های آخررانیزعاشقانه ازسینه بیرون می کشم اما ازتوچه پنهان دیگررمقی برایم نمانده که بخواهم ازعشق بگویم.بگذارقصۀ عاشقانۀ شب های باغ مینامسکوت باقی بماند.آری این طوربهتراست چراکه ازیادآوری آن خاطرات خون سوزانی درعروق یخ بسته ام جاری می شودوبقایای ناچیززندگی ام رابه آتش می کشاند.
پنج سال ازآغاززندگیمان درباغ مینامی گذشت وازاین پنج سال من به اندازۀ ده جلدکتاب خاطره دارم.گلخانه هرسه ماه پرازگل می شدوباهجوم مشتری بلافاصله به یغمامی رفت.کیارش دیگرانواع واقسام گل راپرورش می داد ودراین کارفوق العاده تجربه کسب کرده وموفق بود.
یک بعدازظهرابری زمستانی بود.سواربرسپیدبرفی طبق عادت هرروزه به ده بالارفته بودیم.دیگردراسب سواری یک سوارکارماهرشده بودم. چون رعدوبرق شدیدی آغاز شدمجبورشدیم به منزل مش یوسف پناه ببریم.شوکت خانم،سفره ای پهن کردتابساط عصرانه رابچیند.دراین حین صدای گریۀ بچه ای ازاتاق بغلی به گوشمان رسید.شوکت خانم ازجابرخاست وفوراًبه سمت آن اتاق رفت ولحظاتی بعدبانوزادچندماهه ای بازگشت.نمی دانم چرابه سمت شوکت خانم رفتم ونوزاد راازآغوشش جداکردم وبرسینه ام فشردم احساس غریبی به من دست داده بود.به یادگریه های دخترکوچکم افتادم وقلبم ازهم فشرده شد.کیارش بعدازاینکه بچه درآغوشم آرام گرفت. اورابغل کردوگفت:
((بچۀ کیست،شوکت خانم؟))
((بچۀبرادرم ات.بازنش رفتند شهروچون هواسردبودمجبورشده ماه پری راپیش من بگذارند.))
کیارش بالحن پرتحسری گفت:
((خوش به حال پدرومادرش!))
باشنیدن این جملۀ غمناک کیارش،انگارقلبم رابه سیخ کشیده بودند!دوبارهغم بچه دارنشدن دلم راداغ کرده بودوپشتم رامی سوزاند.باچشم هایی نم زده ازجابلندشدم.شوکت خانم هم مثل کیارش ازحرکت ناگهانی من جاخورد.
((کجامیناخانم؟))
فقط نگاهی پرازخشم وکینه به کیارش انداختم وازخانه بیرون زدم وبه طرف اسطبل رفتم وکیارش دنبالم می دوید:
((صبرکن مینا!چراناراحت شدی؟من که چیزی نگفتم.))
درحالی که اسب رابرای حرکت آماده می کردم بالحن تندوبرنده ای گفتم:
((توکه درحسرت بچه می سوزی،چرابایک زن نازازندگی ات راتباه می کنی!))
می خواست افساراسب راازدستم بگیردامامن عزمم رابرای رفتن جزم کرده بودم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#153
Posted: 15 Apr 2012 13:15
می خواست افساراسب راازدستم بگیردامامن عزمم رابرای رفتن جزم کرده بودم.
((میناتوبی خودی خودت راناراحت می کنی!اشتباه کردم،منظوری نداشتم.))
پایم راروی رکاب گذاشتم وروی زین نشتم وباهمان توپ وتشرگفتم:
((من بچه دارنمی شوم،توکه می شوی،پس معطل نکن بروپیش مهیاوعقدۀ بچه دارنشدن راازدلت بیرون کن.))
سپس افساراسب راکشیدم وباسرعت ازآنجا دورشدم . دلم انگارپیش ترازمنمی شتافت.گریه می کردم وآسمان هم بامن می بارید.بی خبرازآن بودم که کیارش به دنبال من زیرباران ورعدوبرق آن همه مسیرراپیاده می دود . می دانی چه زخمی بردلم افتاده بود ! هرچندکیارش به گفتۀ خودش منظوری نداشت . اماقلبم یکپارچه آتش بود.نمی دانم آن همه مسافت رادرآن هوای بارانی چگونه پشت سرگذاشتم . مش یوسف اسب راازمن گرفت وچون مراپریشان دیدپرسید :
((اتفاقی افتاده خانم ؟ ))
سعی کردم وآرام وخونسردباشم ولی مگرممکن بود ؟
((نه ! فقط اگرآقاآمدوپرسیدکجاهستم بگوییداسب رابه من سپردوخودش رفت امانگفت کجا ؟ باشد ؟ ))
چشم هایش راتنگ شدند :
((آخه چرا ؟ ))
همین که گفتم مش یوسف ، این قدرسئوال پیچم نکن،حالم هیچ خوش نیست . ))
چون مراباحالتی غیرعادی دیده بوددیگرهیچ نگفت واسب رابه طرف اسطبل بردمن نیزراهی گلخانه شدم . تصمیم گرفتم شب رادرگلخانه بگذرانم تاکیارش ازغیبتم نگران شودوخودش راملامت کند . هوای گلخانه گرم ومرطوب بودوگل هاهمه خواب بودند . گوشه ای رابرای نشستن انتخاب کردم وازگرمای دلچسب گلخانه به فکرفرورفتم .
ساعت هادرسکوت مطلق گلخانه انتظارکشیدم . هواکاملاً تاریک شده بود ، اماازکیارش خبری نشد.دیگراین من بودم که نگرانی بروجودم چنگ می انداخت امااین همه بازخودم راتسلی می دادم.
((چون وسیله نداشت . حتماً نتوانست خودش رابرساند . ))
امانه! امکان نداشت ، اواگرشده بال درآورده باشد حتماً خودش رابه من می رسانید تااین کدورت راازدلم دربیاورد . خدای من پس چه شده ؟ چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد ؟ صدای رعدوبرق رشتۀ افکارم راازهم برید وبرحجم اضطرابم افزود . ازاندیشۀ وقوع اتفاق بدی برای کیارش مرعوب وپرتشویش ازگلخانه بیرون زدم .
(( مش یوسف ، کجایی ؟ مش یوسف ؟ ))
(( چیه ! چه خبرشده ؟ ))
خودم رابه اتاقکی که برای استراحت مش یوسف ساخته بودیم رساندم :
(( مش یوسف ، کیارش نیامد ! من نگرانش هستم . ))
با لحن نامطمئنی گفت :
((((نگران نباش ، شاید شوکت خانم جلویش راگرفته ونگذاشته که بیاید . ))
سرم رابه علامت نفی جنباندم وبا بغض گفتم :
(( نه ! کیارش بدون من جایی نمی ماند . ))
طعنه آمیزنگاهم کرد وگفت :
(( پس شما چطور بدون اوبرگشتید ؟ ))
ازسئوالش خاری درقلبم خلید . مثل برق گرفته ها به طرف اسطبل دویدم وباوجدانی ناراحت سفیدبرفی راازاسطبل بیرون کشیدم . مش یوسف جلویم را گرفت :
((کجامی خواهی بروی ؟ ))
فریاد زدم :
(( دنبال کیارش قلبم گواهی می دهد که برایش اتفاق بدی افتاده است وبه کمکم احتیاج دارد . ))
(( شما که نمی تونید دراین شب طوفانی جایی بروید بگذارید من بروم . اول می روم ده ، اگرخانۀ مانبود چندنفرکمکی می گیرم وبه جستجویش می روم . ))
دیدم حرف هایش دورازمنطق نیست ، به ناچارافساررابه دستش دادم وبا چشم هایی که غرق اشک بود بدرقه اش کردم ودردل دعاکردم که باکیارش برگردد .
وقتی مش یوسف رفت من باقلبی که ازوحشت درهم فشرده می شد به کلبه رفتم وچون برق ها قطع شده بود چراغ نفتی راروشن کردم ودرسایه روشن کلبه سرم راروی میزگذاشتم وگریستم ازاینکه بی اوبرگشته بودم تاحدمرگ پشیمان بودم ودلم می خواست خودم رابه خاطراین کارتنبیه کنم ، ولی چه تنبیهی بالاترازاین همه احساس ترس ونگرانی ؟ آری می دانستم خداوند می خواست این گونه تنبیه شوم تا وجدان خفته ام بیدارشود .می خواست به من بفهامند که باکیارش چه کردم . اینکه دریابم تنهادوست داشتنم کافی نبود ؛ آری ، چون دوستش داشتم چه کردم برای اوکه چون دوستم داشت ازهمه چیزش گذشت ؟! حتی از حق طبیعی خودش ! یعنی پدرشدن ! وبامن ماند تابفهمم که عشق و علاقه اش آسمانی است ! امامن ؟! آه خدای من !
تازه فهمیدم بااوچه کردم ! بااوکه تنها عشق به پایم ریخت وتمام صحبت هارابه قلب من ارزانی داشت ! بااوکه هرگزبه روی خودش ومن نیاورد که بچه می خواهد تامن احساس سرخوردگی وشکست نکنم ! این انصاف نبود ! من با دوست داشتن خودخواهانه ام تمام حقوق طبیعی اورازیرپایم له کرده بودم . نه ! دوستش نداشتم ! عاشش نبودم . دروغ گفتم ! اگرعاشقش بودم من نیزهمچون اوباید ازخودم می گذشتم . خدایا ! کیارش من کجاست ؟ تازه فهمیدم که به کیارش چه کرده ام ! آه ! اگراوبرگردد قسم می خورم وادارش می کردم که برگردد وازمهیا صاحب بچه شود ! قسم می خورم . فقط اوبرگردد ، آن وقت این من هستم که عشقم رابه پایش خواهم ریخت این من هستم که باید به اوبفهمانم دوستش دارم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#154
Posted: 15 Apr 2012 13:16
می دانی صالح ! آن شب تلخ ترین شب باغ مینا بود . آن قدرلحظه ها سنگین می گذشتند که من گاهی فکرمی کردم زمان ازحرکت بازایستاده است . هزاران فکروخیال درسرم پرورش می یافت وقلبم رازخم می زد . دوساعت بعد ازرفتن مش یوسف باشنیدن صدای در،مثل فنرازجاپریدم وازکلبه بیرون دویدم خوشحال ازآمدن کیارش درراگشودم ، امابادیدن نوۀ مش یوسف ، ایمان باشوروهیجانی درهم کشیده شده مستاصل وپریشان به درتکیه زدم . ایمان چون ناراحتی مرادید گفت :
((آق بابا مرافرستاد پیشتان تاتنها نباشید . ))
بااشاره پرسیدم :
(( ازآقای تهرانی خبری نشده؟))
((نه ! همان وقت که شما رفتید پشت سرتان آمد . آق بابا مردان فامیلراجمع کرده ودارند دنبالش می گردند ، غصه نخورید ، پیدایش می کنند .))
اوبه اتاق مش یوسف رفت ومن بادلی افسرده به کلبه بازگشتم . صبح شد وهیچ خبری نشد . باران دیگربندآمده بود . شنلم راروی دستم گذاشتم وازکلبه بیرون آمدم . شب سختی راگذرانده بودم ، شبی پرازالتهاب ورعب وهراس نمی دانستم چه اتفاقی برای کیارش افتاده است ؟ تمام شب راتاصبح برایش دعاکردم . نمی دانم آیاخداوند به دادش می رسید ؟ ایمان مشغول جمع کردن برگ ها وشاخه های جداشده ازدرخت بود. سلام کرد ودوباره مشغول به کارشد . دلم جوش می زد :
((ایمان چراهیچ کس خبری نیاورد ؟ نکند اتفاقی افتاده باشد ؟ می روی یک سر به ده بزنی وبرگردی ؟ به خدا ازدلواپسی مردم . ))
بدون اینکه بهانه ای بیاورد ، درک کرد که چقدردلشوره دارم :
((چشم خانم می روم وزود برمی گردم . ))
آن وقت کارش رابلافاصله تمام کرد وبه قصد رفتن به ده ، باغ راترک کرد . روی تخته سنگی نشستم ودرآن سکوت تلخ اشک به دیده آوردم. خدای من ، آنجابدون حضورکیارش چقدرسرد ودلگیربود . آه ! چه کردم ! خداازمن نگذرد . چگونه برای خودم دردسرودلواپسی درست کردم ! یعنی می شود اودوباره برگردد ومن تمام بدی هایم را جبران کنم ؟ یعنی دوباره می بینمش ! آری باید بببینمش ! اوبایدبرگردد تامن نیزحق دوست داشتن رابراواداکنم ! خدایا من اوراازتومی خواهم .
ایمان برگشت اماخبرتازه ای نداشت . هنوزجستجوادامه داشت وکیارش دیگرناپدیدشده بود ! خیلی سعی کردم صبورباشم وامیدواراما نتوانستم ! بی قراروبی تاب دیدارش بودم تاجایی که دلم می خواست من نیزخودم راناپدید کنم ! تاشب درانتظاروبی خبری گذشت . اصلاًبرای خوردن غذا اشتهانداشتم . چشم به دردوخته بودم تابازشود وچشمم درچشم عاشق کیارش بیفتد . وقتی هواتاریک شدناامیدانه به سمت کلبه رفتم ، اما پایمبرای رفتن به داخل کلبه سنگین بود وهمراهی نمی کرد . بی اختیاربرگشتم . چشم به دردوختم وبغض آلودگفتم:
((کیارش توکجایی؟))
همان لحظه صدای دربرخاست ومن باشوقی وصف ناپذیرایمان راصدازدم واودوان دوان به سمت دررفت ودرراگشود . چندین اسب سواربه همراه مش یوسف به داخل باغ آمدند . اما نه ! پس کیارش کو؟ اوکجاست ؟ کمی به جلوتررفتم . انگاردرست می دیدم . کیارش بالباسیپاره پاره وکثیف روی اسب مش یوسف افتاده بود . برای لحظه ای قلبمازحرکت بازایستاد نکند......
اما مش یوسف جان دوباره به من بخشد .
((خدا را شکر به موقع به داداش رسیدیم . ))
به زودی بدن نیمه جان کیارش راروی تخت خواباندیم . وقتی درآن حال نزاردیدمش قلبم ترک خورد . خدامرانبخشد ، تمام بدنش پرازجراحت بود.
((درراه جنگل ، چنددرخت دچاررعدوبرق می شوند وآتش می گیرند وآقای تهرانی وسط آتش گرفتارمی شوند ..... خوب دیگرخداوندکمکش کرد . اللهیاررافرستادم پی دکتر! حتما این زخم ها احتیاج به پانسمان دارند ، مواظبش باش تادکترازراه برسد . ))
مش یوسف که رفت روی صندلی کنارتخت نشستم . دردلم غوغایی بود که فقط خودم ازآن خبرداشتم .خیره به چهرۀ معصوم وبیهوشش که پرازخراشیدگی بود اشک به دیده ام آردم .
((کیارش من باتوچه کردم ؟ حق داری باورنکنی که دوستت دارم . ))
سپس موهای چسبیده به پیشانی اش راکنارزدم . گه گاهی ناله ای خفه ازگلویش می پرید بیرون واین گونه ابرازدردمی کرد . ازاینکه نمی توانستم برایش کاری بکنم بیشتراحساس رنج می کردم . نمی دانم چطورشدکه پلک هایش سنگین شدند وروی هم افتادند ! نمی دانم چقدرطول کشید که باشنیدن صدای گنگ وبم کیارش چرتم پاره شد. چون نگاه دردمندکیارش راخیره به خود دیدم هیجان زده سلام کردم . صدایش به زحمت به گوش می رسید :
((حالت خوبه ؟ ))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#155
Posted: 15 Apr 2012 13:16
بمیرم الهی ! حتی درآن وضعیت نگران حال من بود .
((من خوبم ! توچطوری ؟ ببینم باتوچه کردم ؟))
همراه باناله گفت :
((ازدست من دلگیری ؟))
دیگربه گریه افتاده بودم .
((نه عزیزم ! دیگرهیچ وقت ازدست تودلگیرنمی شوم . خودت راعذاب نده. بگوببینم کجایت دردمی کند ؟ ))
لبش رابه دندان گزیده بود تامبادا صدای فریادش بلندشود . می دانستم دردمی کشد پس اللهیارچرانیامد ؟
دقایقی دیگرنیزگذشت . کیارش انگارسردش بود .دندان هایش به هم می خورد همان گونه که صدایش درناله اش گم می شد خطابم قرارداد :
((مینا سردم است .))
باشتاب دستم راروی پیشانی اش گذاشتم . خدای من چقدرتب داشت ! چقدرنفس هایش گرم وسوزان بود ! دستم را لحظه ای روی صورتم گذاشتم وازاحساس عجزوناتوانی خودم به هق هق افتادم . امابعدبادرک اینکهکیارش به کمک من احتیاج دارد شنل وپالتو وهرچه که درآن کلبه پیدامی شد به رویش کشیدم اما اوهمچنان احساس رخوت وسرمامی کرد. دستمالی راخیس کردم وروی پیشانی اش گذاشتم اما هیچ فایده ای نداشت . دیگرداشتم ناامید می شدم که صدای مش یوسف به گوشم رسید :
((دکترآمد . دکتر آمد .))
باسرآسیمگی درکلبه رابازکردم . دکتر سواربراسب به همراه اللهیار خودش رابه کلبه رساند وهنوز پایین نیامده بودکه باالتماس خطاب به اوگفتم :
(( دکتر، خواهش می کنم شوهرم رانجات بدهید ! حالش اصلاً خوب نیست! ))
بمیرم الهی ! حتی درآن وضعیت نگران حال من بود .
((من خوبم ! توچطوری ؟ ببینم باتوچه کردم ؟))
همراه باناله گفت :
((ازدست من دلگیری ؟))
دیگربه گریه افتاده بودم .
((نه عزیزم ! دیگرهیچ وقت ازدست تودلگیرنمی شوم . خودت راعذاب نده. بگوببینم کجایت دردمی کند ؟ ))
لبش رابه دندان گزیده بود تامبادا صدای فریادش بلندشود . می دانستم دردمی کشد پس اللهیارچرانیامد ؟
دقایقی دیگرنیزگذشت . کیارش انگارسردش بود .دندان هایش به هم می خورد همان گونه که صدایش درناله اش گم می شد خطابم قرارداد :
((مینا سردم است .))
باشتاب دستم راروی پیشانی اش گذاشتم . خدای من چقدرتب داشت ! چقدرنفس هایش گرم وسوزان بود ! دستم را لحظه ای روی صورتم گذاشتم وازاحساس عجزوناتوانی خودم به هق هق افتادم . امابعدبادرک اینکهکیارش به کمک من احتیاج دارد شنل وپالتو وهرچه که درآن کلبه پیدامی شد به رویش کشیدم اما اوهمچنان احساس رخوت وسرمامی کرد. دستمالی راخیس کردم وروی پیشانی اش گذاشتم اما هیچ فایده ای نداشت . دیگرداشتم ناامید می شدم که صدای مش یوسف به گوشم رسید :
((دکترآمد . دکتر آمد .))
باسرآسیمگی درکلبه رابازکردم . دکتر سواربراسب به همراه اللهیار خودش رابه کلبه رساند وهنوز پایین نیامده بودکه باالتماس خطاب به اوگفتم :
(( دکتر، خواهش می کنم شوهرم رانجات بدهید ! حالش اصلاً خوب نیست! ))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#156
Posted: 15 Apr 2012 13:29
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و سوم)
((آرامش خودتان راحفظ کنید ، نگهداری ازبیماربیش ازهرچیزصبروتحمل رامی طلبد . ))
انگاه بیش ازمن به داخل کلبه رفت . دقایقی تمام زخم های وجراحات بدنکیارش راموردمعاینه قرارداد ودماسنج رازیرزبانش گرفت . بعدگویی درجهنشان ازتب زیاد می داد چون اخم هایش درهم فرورفت . آنگاه ازکیف دستی اش بسته ای رابیرون آورد ودرحالی که محلولش رادراستکانی خالی می کرد گفت :
((تبش خیلی بالاست ، امیدوارم بااین داروی گیاهی بشودتبش راپایین آورد .))
آنگاه باقاشقی ،بسیار شمرده وآرام تمام داروی انذاره گیری شده رابه کیارش خوراند . بعدپای کیارش راقدری معاینه کردوسری ازروی تاسف تکان داد :
(( متاسفانه پایش شکسته است . ))
نگاهی پرازترس وتردید به سویش روانه کردم ، طاقتش رانداشتم :
(( این پاباید زودگچ گرفته شود . ))
دکتربایک تخته چوب پای کیارش رابست ومتذکرشد که حتماً بعدازاینکه حالش خوب شد برای گرفتن گچ نزد پزشک برویم . آن گاه به شکستگی پای کیارش اشاره کرد و گفت :
((تنها همین جراحت احتیاج به پانسمان دارد ، زخم های دیگرسطحی هستند. ))
من که هنوزدلم ازشکستگی پای کیارش می لرزید به دکتردرپانسمان کردن پای زخمی اش کمک کردم . ساعتی ازآمدن دکترمی گذشت . تب کیارش کمی پایین آمده بود ودکترآهنگ رفتن کرد و چون نگرانی مرادرچشم هایم دید بامهربانی وعطوفت گفت :
((نگران نباش دخترم . این داروی گیاهی راسه ساعت بعدطبق همان روش من به اوبخوران وبادستمال نم دارمرتب پیشانی اش راخنک نگه دار ، حتم داشته باش تا صبح کاملاً تبش قطع می شود . بعدهم یک سوپ خوب ومقوی برایش تهیه کن تاضعف وسستی اش ازبین برود .))
وسپس دماسنج رابه دستم داد وگفت :
(( این هم پیشت باشد ومدام دمای بدنش رااندازه گیری کن . ))
دماسنج راازاوگرفتم وچون بغض کرده بودم تنهاتوانستم بگویم :
(( متشکرم . ))
پالتویش رابرتن پوشید وتمام وسایلش رادرکیف دستی اش گذاشت .
((اگراحیاناً ، خدای نکرده تاصبح حالش خوب نشد بازبه دنبال من بفرستید . ))
سرم رافرودآوردم وتادم دربدرقه اش کردم . (( اللهیار دکترراسواربراسب کرد . ازاوهم تشکرکردم وچون دکتررفت من بالای تخت کیارش ایستادم ودرسکوت تماشایش کردم . این کیارش سرحال وپرجنب وجوش من بود که اینک باسروروی زخمی وچهره ای دردمند به خواب فرورفته بود ودرتب می سوخت. من مقصربودم . خوب می دانستم !روی صندلی نشستم ودستمال رادوباره نمدارکردم وروی پیشانی اش گذاشتم . خدای خوبم ! اگردرآن لحظه کمک های مش یوسف واقوامش نبود آیاکیارش راازدست می دادم ؟ یقیناً همین طورمی شد . آه ! درآن صورت من هیچ گاه رنگ خوشبختی را به خودنمی دیدم . ازاینکه کیارش را درکنار خودمی دیدم خداراشکرکردم وتصمیم گرفتم بایک پرستاری خوب حالش را هرچه سریعتر روبه راه کنم.
نیمه های شب بود که داروی گیاهی راطبق دستورپزشک به کیارش خوراندم . هرنیم ساعت دمای بدنش رااندازه می گرفتم ، تبش دیگربالانرفته بود وجای امیدواری بودکه تاصبح تبش قطع شود . چشم هایم اصلاً برای خواب سنگین نشدند ولحظه ای چشم ازکیارش برنمی داشتم ، تا اینکه شب اندوه وترس رفته رفته رنگ باخت وسپیدی رادربرگرفت . تازه متوجه برفی شدم که تمام باغ راپوشانده بود . ازآن همه سپیدی به وجد آمدم . این اولین برف امسال بود که خیلی دیرترازسال های قبل می بارید وازاینکه تمام شب متوجه بارش برف نشده بودم تعجب کردم . این سپیدی رابه فال نیک گرفتم وشادمانه بسوی تخت کیارش رفتم . به صدای نفس هایش گوش سپردم ! نه ! سوزنده نبود؛ با دستم گرمای بدنش رالمس کردم ، بسیارمتعادل نشان می داد امابرای اطمینان خاطربیشتردماسنج رازیرزبانش گذاشتم. بادیدن درجه ای که نشان ازگرمای معتدل بدنش بودجستی کودکانه زدم و دست هایم را برهم کوبیدم وخداروشکرکردم ومنتظرماندم تاچشم های زیبای کیارش ازهم باز شود وبانگاه دوست داشتنی اش به من زندگی راهدیه کند . تابیدارشدن کیارش تصمیم گرفتم باموادی که درکلبه داشتم برایش سوپ بارگذاشتم . بعددستی هم به سروروی کلبه کشیدم . بوی سوپ فضای کلبه رافراگرفته بود . کتری راهم روی بخاری گذاشته بودم . فکرکردم دراین هوای سردچای داغ می چسبد دراین حین صدای دردآلود وخفۀ کیارش به گوشم رسید .
((مینا ، کجایی ؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#157
Posted: 15 Apr 2012 13:30
باشتاب خودم رابه تخت رسانیدم وبه رویش لبخند زدم .کمی سرحال نشانمی داد ورنگ چهره اش برگشته بود .
(( حالت چطوراست ؟))
نگاهش بی فروغ بود ولحنش گرفته ودورگه .
(( خیلی بهترم ، ازبوی اشتهاآورسوپ توبیدارشدم . چون خیلی احساس ضعف وگرسنگی می کنم . ))
عاشقانه نگاهش کردم وملاطفت آمیزگفتم :
((خداراشکرکه بهتری ، تانیم ساعت دیگه سوپ حاضراست ، می توانی تاآن موقع گرسنگی راتحمل کنی ؟ ))
به رویم لبخند زد . بااختیاری ازکف داده نفس راحتی کشیدم وگفتم :
((باورنمی کردم دوباره ببینمت....... راستش می دانی چقدربرف باریده؟!))
بابی حس وحالی نگاهم می کرد ، به سمت پنجره رفتم وذوق زده ادامه دادم :
((باغ مینا شده مثل عروس !اگرحالت خوب بود مثل سال های قبل می رفتیم روی برفها دنبال هم می دویدیم وبه همدیگرگوله برف پرت می کردیم .))
فقط لبخندی محوگوشۀ لبش نشست . نگاهش به چوبی بودکه به پاهایش بسته شده بود . خندیدم :
(( دکترگفته باید پایش راببندیم تادیگرشیطانی نکند .))
ازشوخی من خوشش آمد .دست هایش رابه سویم گرفت وبانگاهش منوطلبید . ازخداخواسته به طرفش پرگرفتم وبی تابانه به نگاه مشتاقش زل زدم .
(( خیلی خوشحالم که زنده ام ودوباره درکنارتوهستم .می دانی وقتی اسیرحریق ناشی ازرعدوبرق شدم دیگرهمه چیزراتمام شدم دیدم . پایم وقتی می دویدم به ریشۀ درختی گیرکردوچون فهمیدم که قادربه حرکت نیستم تقلا کردم که سینه خیزازآن محل دورشوم اما بی فایده بود . شاخه های سوخته به هرطرف پرت می شد ومن فقط خداراصدازدم وازاوخواستم فقط به خاطرتومرازنده نگه دارد. ))
اشک به دیده آوردم ودرحالی که ازوجودش احساس آرامش می کردم گفتم:
(( ازخداممنونم که صدایت رابی پاسخ نگذاشت . دوستت دارم کیارش ومی خواهم این عشق رابه توثابت کنم . ))
((مگرتاحالانکردی؟! توهرروزداری این کاررامی کنی . ))
((نه، نه! این کافی نیست ، این همه عشق وعلاقۀ من رابه تونمی رساند!می خواهم تمامش راروکنم،تاحدی که باورت نشود .))
خیره خیره نگاهم می کرد انگاردرنگاه من دنبال چیزی می گشت :
((می خواهی چه کارکنی ؟! منظورت رانمی فهمم !))
((باهم برمی گردیم همان جایی که بودیم ووادارت خواهم کردکه ازمهیا صاحب بچه شوی وآن وقت....))
نگذاشت به حرف هایم ادامه بدهم :
((پس توهنوزهم فکرمی کنی درآرزوی بچه هستم ، این درست اما اگرهم بچه بخواهم دوست دارم آن بچه ازتوباشد درغیراین صورت من هیچ بچه ای نمی خواهم . ))
ازحرف هایش تهوربیشتری پیداکرده بودم :
((نمی دانم عزیزم وهیچ شکی هم ندارم . اما خوب من نمی خواهم توبه خاطرمن ازحق طبیعی خودت بگذری!))
این باربالحن تشرآمیزی گفت :
(( ازکدام حق طبیعی حرف میزنی ؟ من حق طبیعی خودم رابه دست آورده ام وآن هم زندگی کردن باتوست . وقتی توراداشته باشم انگارتما مزیبایی هاوخوشبختی هارادارم ، درواقع تومی خواهی حق طبیعی ام راازمن بگیری واین منصفانه نیست .))
دلم ازاین همه علاقه ومصیبت درون سینه ام پرپرمی زد:
((عزیزم!من که نگفتم ازتوجدامی شوم ، من هم همراه توبرمی گردم . ))
((برگردی که مهیا وخانواده اش عذابت بدهند که هرروزچشم توراپراشکببینم ودلم خون شود ! نه میناجان ! بگذارزندگیمان رابکنیم . به خدا همین هم ازسرم زیاداست ، من تاتورادارم هیچ کمبودی رااحساس نمی کنم . ))
حرف هایش مراتحت تاثیرقرارداده بود . خدایا چه پاسخی برای آن همه محبت وگذشت داشتم بادیدن اشک هایم مثل همیشه عصبی شد :
((خوب اگرخودت ازاینجا خسته شده ای ونمی توانی دیگراینجابمانی حرفی نیست برمی گردیم ، اماقسم می خورم وقتی برگشتیم اولین کاری که می کنم مهیاراطلاق می دهم . ))
دیگرصدای گریه ام بلندشده بودونمی توانستم خودم راکنترل کنم.درمقابل آن همه کرامت و شوروعلاقه احساس حقارت می کردم وخودم رالایق آن همه عشق نمی دیدم .
(( مینا خواهش می کنم بس کن ! توکه می دانی طاقت دیدن اشک هایت راندارم ، ببین داری مراهم به گریه می اندازی ! ))
نمی دانم ، آیا هرگزاین همه عشق واحساس درقلبت وجودداشته یانه ! اماصالح قبول کن دردنیا هیچ چیزباشکوه ترازیک عشق راستین وخدایی نیست . هیچ چیز به اندازۀ گریۀ دوعاشق درحالی که
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#158
Posted: 15 Apr 2012 13:30
سردرسریکدیگرفروبرده اندنمی تواند زیبا وحقیقی باشد. قبول کن صالح! قبول کن که عشق بالاترین هدیۀ خداوند است وزیباترین نعمت او؛ آری ، نعمت ، رحمت ، سعادت. عشق همه چیزش خواستنی است ، خنده هایش ، گریه هایش ، رنج ها وغم هایش !عشق بالاترین موهبیت الهی بود که به قلب های من وکیارش ارزانی شده بودکه هریک خوشبختی رادرسعادت دیگری می دیدیم نمی دانم ! عشق راانگارنمی شودوصف کرد انگارازهمۀ این چیزهاکه گفتم بالاتراست ! عشق ؟ عشق ؟ می دانی چیست صالح ، کمی احساس کسالت ودلگیری می کنم ! انگاردرروغن داغ آب ریخته باشند قلبم جلزوولزمی کند ، باید قرص هایم رابخورم ! آه قرص هایم کجاست.
خوب این هم یک مصیبت سعادت آمیز ، قوطی سفیدرنگ قرص خالیست یادم رفت به کیانوش بگویم قرصم تمام شده ! چه می دانم ، فراموشکارشده ام ! اماخارق العاده است که تمام خاطرات گذشته راازدیروزوپریروزبهتروبیشت ربه یادمی آورم . این عجیب نیست ؟ آه ! انگارقلبم دارد شیطانی نی کند ! نکند این نامه ناتمام بماند ؟ نکند..... ؟ نه ! حالا نه ! می خواهم این نامه راتاانتها برسانم ! نمی خواهم ناتمام بماند ، نمی خواهم .
سلام ، من ماه پری هستم. شاید به خاطرداشته باشید . همان نوزاد چندماهه ای که مادرخانم(میناخانم)رادراندی شۀ بازگشت ودرواقع گذشت درمقابل شوهرش انداخت وشایدهم مسبب تمام اتفاقات خوب وبدبعدازآن .
ماه پری ! دخترخواندۀ مادرخانم !
تعجب نکنید چرادنبالۀ نامۀ مادرخانم باسلام واحوالپرسی من ادامه پیدامی کند ، عرض می کنم .
دوهفته پیش همراه باکیانوش (شوهرم) برای انجام کاری مدتی درورامین بودیم وچون ازتعدادقرص های مادرخانم باخبربودیم می دانستیم که آن روزقرص هایش تمام می شود . روی همین اصل من وکیانوش ضمن تهیۀ قرص هاتصمیم گرفتیم همان شب خودمان رابه باغ مینا برسانیم . گویی حسّ غریبی به ماخبرداده بود که مادرخانم به کمک مااحتیاج دارد وقتی واردکلبه شدیم مادرخانم رابیهوش افتاده درکف کلبه یافتیم . شتاب زده اورادرهمان حال به بیمارستان رساندیم . دکتر گفت کهدچارسکتۀ ناقص شده است . یک هفته درآی سی یو وبعدهم دربخش بستری بود . ووقتی به هوش آمد دیگرنیمی ازبدنش ازکارافتاده بوداما خوب خداراشکر، هنوزقدرت تکلم خودش راازدست نداده بود وهوش وحواسش رانیز کم وبیش حفظ کرده بود . به تشخیص دکترباید بیشترازیک هفته دربیمارستان تحت نظرقرارمی گرفت امااواصرارداشت که به باغ مینابازگردد ، چون عقیده داشت باغ مینا به اوزندگی دوباره می بخشد .
کیانوش خانۀ کوچکی رادرگوشه ای ازباغ بناکرده است واین طورمثلاً مادرخانم مارامستقل کرده اند ، درحالی که ماهمیشه درکاراوبودیم، چون عقیده داشتیم بی حضورگرم اوزندگی مفهومی ندارد . مادرخانم هنوزکاملاً سرحال نشده است . ازاین که نیمی ازبدنش راازدست داده ناراحت نیست تنهاناراحتی اش ازاین بابت است که نمی تواند ادامۀ نامه اش رابرایتان بنویسد . من پیشنهاد کردم که دنباله نامه رابنویسم واوبا خوشحالی ازآن استقبال کرد و سپس ازمن خواست که دنبالۀ نامه رابامعرفی خویش وشرح کوتاهی ازآنچه گذشت آغازکنم . نگاه زیباوبی فروغش باحرکت قلم می چرخد تابلکه ازحرکت بایستد ونوبت به اوبرسد. بالاخره حوصله اش سرمی رود :
(( ماه پری ! داری سلام واحوالپرسی می کنی یااین که قصۀ هزارویک شب می نویسی ؟ ))
به رویش خندیدم :
(( مادرخانم الان برایتان می خوانم که چه نوشتم ! خوب نوشتنم مثل شمازیاد خوب نیست باید کلی فکرکنم تابتوانم یک جملۀ درست وحسابی بنویسم . ))
کمی خودش راروی تخت جابجاکرد خیلی دردناک بود، دیگرازآن دستش نیزنمی توانست کمک بگیرد .
(( خیلی خوب ، بخوان ببینم چه نوشته ای ! ))
ومن برایش خواندم ودرپایان باتشرگفت :
(( همین ؟! دوساعت تمام همین دوصفحه رانوشتی ؟ ای بابا ! بازبه ما که سوادمان ازشما جوان ها بیشراست ! ناسلامتی دانشگاه رفته ای ورشتۀ ادبیات خونده ای ! ))
ازسرزنشش ناراحت نشدم . مادرخانم زبان تلخ نبود . تقصیرمابودکه گاهی........
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#159
Posted: 15 Apr 2012 13:31
((حق باشماست مادرخانم ، حالادیگرمن آنچه راکه شما می گویید می نویسم. ))
به سرفه افتاده بود . باعجله برایش آب ریختم وکمکش کردم تاآن رابنوشد .
درطی این دوهفته بسیارضعیف تروتکیده ترشده . انگاربه طورناگهانی چندسال پیرشده است ! متوجه نگاه های متاثرمن شد :
((چیه دخترم !توهم آفتاب عمرمرالب بوم می بینی ؟ ))
نمی دانم چرابغض کرده بودم !
((نه مادرخانم ! خدانکند! باغ مینا بدون شما خزان زده می شود . بدون شما دیگراینجالطف وصدایی ندارد! ))
لبخندپرملالی گوشۀ لبش راپرکرد:
(( باغ مینا باغبان پیروازکارافتاده ای مثل مراکه ازپس کارهای خودش همبرنمی آید نمی خواهد . اینجا احتیاج به نیروی جوان وتازه نفسی مثل شمادارد ، مثل آن وقت ها که من وکیانوش اینجا رااداره می کردیم . اینجا اصلاً دیگرمال شماست . سندش راهم که به نام تووکیانوش کرده ام . من فقط مهمان این باغ هستم . مهمانی که دیگرباید رفع زحمت کند چون دیگرحوصلۀ صاحب خانه راسربرده است .))
داشتم به هق هق می افتادم:
(( نه مادرخانم ! شما به زودی خوب می شوید ، مابه تجربیات باارزش شما احتیاج داریم . ))
سرش راازروی تاسف تکان داد:
((قلب وروحم سال ها پیش مرده است ودرتمام این سال ها تنها جسمم بود که هنوزدراین دنیادست وپامی زد؛ می دانی دخترروزهاوسال های زندگی ا م راتنهاباکیارش به حساب می آورم . مابقی هرچه بودبطالت بود وپوچی!حرص بودوآز. نکبت بود وسرخوردگی !افسوس بود واندوه ! وای خدا نه ! اصلاً تمامش مرگ بود ونیستی . ))
سپس چشم هایش راکه ازپس چین وچروک ها هنوززیبا می نمودبه دیده ام دوخت وپرسید:
((چندسالت است ماه پری ؟ ))
بغضم رافروبلعیدم وگفتم :
((سی وشش سال ! ))
نگاهش دیگردربیرو نازپنجره پرسه می زد:
(( وای چه عمردرازی برمن گذشته !اوه خدای من ! این انصاف نبود ! چرااین همه سال نمردم ؟ چرا؟ چرا؟ ))
گریه که نه ! ضجه می زد ! اشک هایش تمام چین وچال های صورتش رامی پیمود وزیرگردنش سرازیرمی شد . من اماعاجزانه ترازاومی گریستم به حال اوکه همچون طفل تازه به دنیاآمده ای ، بدون این که یارای حرکت داشته باشه درجایش درازکشیده بودوگریه می کرد . آن قدرسوزناک می گریست که من دیگرطاقت شنیدنش رانداشتم . سرم راروی سینه اش گذاشتم وباهق هق گفتم :
(( نه مادرخانم !توراخدا این قدرگریه نکنید . شما رابه روح..... ))
هنوزادامه نداده بودم که گریه اش قطع شد . به طوری که انگارهرگزگریه نکرده بود ومن متعجبانه سرم رابلند کردم وبه اوکه باچهره ای آرام وخاموش نگاهم می کرد چشم دوختم لحظاتی بعد آه عمیقی کشید وگفت :
(( بنویس دخترجان ! صالح هم مثل من پیروبی حوصله است ! باید حساب صبروطاقتش راهم بکنیم..... خوب تاکجا نوشته بودم ؟ ))
آن روزکیارش باخوردن سوپ داغ حسابی سرحال آمد وروزبعدبه مطب رفتیم ودکترپایش راگچ گرفت وقتی باعصاراه می رفت نگاهی به من انداخت وبه شوخی گفت :
((دیگربه دردت نمی خورم مینا! باید کم کم به فکریکی دیگرباشی ! ))
درجواب شوخی اش من هم به طنزگفتم:
((تمام دنیا راهم بگردم لنگه توراپیدانمی کنم ، توواقعاً تک هستی . ))
بادی به غغب انداخت وگفت :
((پس بااین حساب ، من باید به فکریکی دیگرباشم .))
وسپس هردوباصدایی بلندخندیدیم وآن گاه دوشادوش هم به گلخانه رفتیم. نگاهی شوق آمیزبه گل ها انداخت وگفت :
(( تاچندروزدیگرنوبت به فروش گل هامی رسد . قصددارم البته اگرتوموافق باشی درآمد این نوبت راخرج یک درمانگاه درده مش یوسف بکنم ، موافقی ؟ ))
لبخندزنان گفتم :
(( البته! فکرخوبیست ! امایادت نرودبعدازاین که گچ پایت رابازکردند باید برگردیم تهران سرخانه وزندگیمان اصلاً می دانی چیه من دلم برای مادرم تنگ شده است . ))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#160
Posted: 15 Apr 2012 13:31
بعدازیک ماه ونیم گچ پای کیارش رابازکردند واوخوشحال ازاین که دوباره روی دوپایش ایستاده است تصمیم گرفت هرچه راکه پس انداز کرده بودیم صرف ساخت یک درمانگاه درده بالابکند . من هم بااین تصمیمش موافق بودم . بعدازآخرین فروش دیگرگلخانه رانیمه تعطیل کردیم چون واقعاً قصدبازگشت داشتیم . اسباب واثاثیه مان راجمع وجورکردیم . کیارش چندان راضی به برگشت نبود وبه قول خودش تنهابه خواستۀ من می خواست برگردد . من اماخوشحال بودم ازاین که می توانستم گوشه ای ازمحبت اش راجبران کنم .
((کیارش ! حالا که می رویم احساس نمی کنی روزی دوباره به همین جابازمی گردیم ؟))
مشغول جمع کردن لباس های کارش بود .
((چه می دانم !فقط این رامی دانم که هردوازاین که بهشت زیبای باغ مینارارهاکرده ایم پشیمان می شویم . ))
(( نه ! من مثل توفکرنمی کنم ! البته دراین که اینجا واقعاً برای زندگی کردن بهشت است شکی نیست . ولی خوب ...... تقدیرچیزدیگری است .))
دراین حین ایمان که دیگریک جوان چالاک شده بود ازلای درب نیمه بازکلبه صدا داد :
((آقا، من کارم تمام شده . ))
((بیاتوایمان ، من وخانم باید باهات حرف بزنیم . ))
ایمان مودب ومتین قدم به داخل کلبه گذاشت . کیارش درحالی که سرتاپایش رابراندازمی کرد گفت :
((تمام بیل ها وآب پاش هاوگلدان ها رادرانبارچیدی؟))
سرش رافرودآورد :
(( بله آقا ؟ گلخانه راهم جاروکشیدم .))
((ببین ایمان دیگرهفده سالت است ، پدربزرگت دیگر پیرشده است انتظاردارم که کمکش کنی وهربارکه مش یوسف نتوانست به اینجا سربزند می خوام تواین کاررابکنی . نگذاربعدازرفتنمان اینجاشبیه به یک دخمه شود . بهارنیزنزدیک است . دوست دارم هرسال بهارباغ پرشود ازگل مینا ، می خواهم اینجا همیشه مثل بهشت باقی بماند ، گوش دادیچه گفتم ؟ ))
((بله آقا! احتیاج به تذکرشمانیست ، اینجا برای درس خواندن خیلی مناسباست . اصلاً کتاب ودفترهایم رابرمی دارم وبه اینجامی آیم . ))
پرسیدم :
((درس راخیلی دوست داری ؟ ))
درچشم هایش برقی درخشیدن گرفت :
((بله خانم، می خواهم مهندس کشاورزی وباغداری شوم . ))
من وکیارش هردوتشویقش کردیم .
((باشد بااین حساب هزینۀ تحصیل توتادانشگاه راتامین می کنیم وتومی توانی درهرمدرسه ای که دوست داری درس بخوانی ؟))
شگفت زده برجای خشکش زد :
((جدی می گویید آقا؟! ))
وباتاکیید کیارش متواضعانه گفت :
((خیلی ممنونم آقا؟! اگراین کاررابکنیدتاآخرعمرمدیون شماوخانم باقی می مانم ، آخرتاکلاس ششم فقط می شود درس خواند وبرای دبیرستان باید رفت به شهرکه ازاینجاخیلی دوراست .))
(( خیلی خوب ، دیگرغصۀ ادامۀ تحصیل رانخور! ولی قول دادی که مهندسکشاورزی شوی ها! ))
سرش رافرودآورد :
((بله آقا ! قول دادم وروی قولم هستم . ))
من وکیارش ازاین که دل کوچک ایمان راشادکرده بودیم خوشحال بودیم.
دیگرموقع رفتن فرارسیده بود. تمام وجودم می گفت بمان امامن راهی رابرگزیده بودم که عقلانی تربود . گرچه قلب وروحم خواهان زندگی ابدی درآن بهشت دلگشابود امافکرمی کردم بارفتنم بهشتی زیباتروجاودانه تری را بدست می آورم . مش یوسف وایمان بادیدۀ غم آلود بدرقمان کردند.
((حالا نمی شود اینجابمانید ؟ مابه وجودشما عادت کرده بودیم . ))
قبل ازکیارش من پاسخش رادادم :
((ماهم دراین چندسال ازشما وخانواده اتان وازاینجا خاطره داریم . اما انگاردیگرباید رفت وباوجود باغابان زحمت کشی مثل شما باخیال راحت اینجاراترک می کنیم . ))
((بروید وخیالتان راحت باشد! ازاین باغ مثل بچه هایم مراقبت می کنم . ))
کیارش مبلغ قابل توجهی راکه قبلاً درپاکتی گذاشته بود به دست مشیوسف داد وگفت :
((هرماه برایتان پول می فرستم . ایمان هم غیرازدرس خواندن کاردیگری نبایدانجام دهد ، فقط بگذارید درس بخواند ، ازبابت هزینه هایش نیزنگران نباشید همه را من تامین می کنم . ))
دست های کیارش رافشرد وبالحنی خاضعانه گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن