انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 17 از 21:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  20  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
((هرماه برایتان پول می فرستم . ایمان هم غیرازدرس خواندن کاردیگری نبایدانجام دهد ، فقط بگذارید درس بخواند ، ازبابت هزینه هایش نیزنگران نباشید همه را من تامین می کنم . ))
دست های کیارش رافشرد وبالحنی خاضعانه گفت :
((ازلطف ومرحمت شماسپاسگزاریم ، ان شاءالله خدا عوضتان بدهد . ما همیشه مدیون شماییم . ))
خداحافظی ازآنها ومجموعۀ باغ مینا سخت ودردناک بود . دلم می خواست بانگاهم تمام جای جای باغ مینا راببلعم که ازتمام گوشه گوشه هایش خاطره داشتم .
((خداحافظ خانۀ ابدی من ! بهشت کوچک من ! من به توتعلق دارم نه توبه من! دوست دارم هرصبح که چشم می گشایی من وکیارش راببینی که به کاروتلاش مشغول هستیم هرگزجایمان راخالی نبین ! مااینجا زندگی وعشق حقیقی راتجربه کردیم ورفتنمان ازبابت درس زندگی وگذشتی است که توبه مان دادی ، فراموشمان نکن ، دوستت داریم .))
اشک هایم جاری شده بود ومن سعی کردم اندوهم راازکیارش مخفی نگه دارم ، رهسپارراهی شدیم که تقدیرپیش رویمان گشوده بود . اما نمی دانستم انتهای این راه روشن وشفاف است بااین که به دوراهی سیاه جدایی ختم می شود. نمی شد حدس زد، فقط باید می رفتیم تابه انتهای جاده می رسیدیم .
درطول راه هردوساکت ومتفکرچشم به روبه رودوخته بودیم . شاید هردوبه یک چیزمی اندیشیدیم وآن هم بازی سرنوشت بود.....
((آه کیارش خودت هستی ؟ یعنی چشم های مادرت درست می بیند! ))
خانم جان جلوترآمد وبادهانی که ازفرط شوق وناباوری بازمانده بودسرتاپای من وکیارش رابراندازکرد وچون یقین پیداکرد چشم هایش دروغ نمی گویند به طرف کیارش رفت واوراتنگ درآغوش فشردوبه گریه افتاد .
((آه پسرخوبم ، این همه سال کجابودی ؟چراهیچ خبری ازخودت به ماندادی؟! هیچ می دانی بااین غیبت ناگهانی چه ها برماگذشت؟ ...... ))
سپس اوراازآغوش خودرهاکرد وبه طرف من آمد درنگاهش سرزنش ومحبت توام موج می زد:
((دخترم توحالت چه طوراست ؟ پسرم رادزدیدی وکجارفتی ؟! ))
بالبخند گفتم :
((باورکنید اومرادزدید، اماخوب حالابرگشتیم . ))
خانم جان که معلوم بود ازبازگشت ناگهانی ما دچارشوک شده است باصدای بلند خدمتکارهارافراخواند :
((بچه ها امشب به مناسبت بازگشت پسروعروسم باید یک جشن حسابی بگیریم ، آن عروسم مهیا رانیزخبرکنید . ))
کیارش بلافاصله خطاب به مادرش بالحنی جدی گفت :
((مهیا هرکجاهست بگذارید همانجا باشد ! نمی خواهم ببینمش . فردا برنامۀ طلاق راردیف می کنم . ))
خانم جان باچشمانی فراغ نگاهش می کرد:
((طلاق ؟! ولی این دیگرامان ندارد .))
کیارش عصبی ترازچندلحظه پیش دستش رامشت کرد وگفت :
((چرااین باردیگر برخلاف میل شما عمل می کنم . اگرهم زیاد تمایل ندارید . برمی گردیم همان جایی که بودیم .))
آن گاه دوان دوان به سمت پله ها رفت ، هنوزازچندپله بالانرفته بودکه خانم جان هردوی مارابرجایمان مسخ کرد:
(( مهیامادربچۀ توست ! اوازتوصاحب یک پسرشده است . ))
کیارش باسرعت به عقب برگشت وبهت زده دیده اش رابه مادرش دوخت.من نیزهاج وواج مانده بودم . یعنی این امکان داشت ؟!!
((این امکان ندارد ! شماداریددسیسه می چینید . ))
(( نه عزیزم . وقتی شمارفتید مهیا حامله بود وهفت ماه بعد ازرفتن شما بچه اش رابه دنیاآورد . نمی دانی چه پسرزیبا ودوست داشتنی ای است . ))
دیگرباقی حرف های خانم جان رانمی شنیدم .پاهایم سست شده بود وقلبم تیرمی کشید ولی برخود نهیب می زدم .
((پس چه شد مینا ؟ چراخودت راباختی ؟ مگرنمی خواستی عشقت رااثبات کنی ؟ پس کو؟ چراسست شدی ؟ دیدی تمامش شعاربود...... نه ! نه !من دروغ نگفتم ، آمدم که کیارش صاحب بچه شود ... ))
کیارش چنگی به موهایش زد. بیش ازآنکه شگفت زده باشد سرگشته بود . ازنگاه کردن به چشم های محزون من می گریخت . آشفته وپریشان گفت :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
(( نمی خواهم جفتشان راببینم ، من بچه نمی خواهم ! بشنوم اوباپسرش پابه این خانه گذاشته اند آشوب به پامی کنم ، خون راه می اندازم . ))
نفس نفس می زد . می دانستم چه حالی دارد . می دانستم باخودش واحساسش گلاویزاست . درنگاهش برق اشک ساطع می شد . لحظه اینگاهم کرد وسپس با سرعت ازپله ها بالارفت . خانم جان نگاهی ملاطفتآمیزبه من انداخت وعاجزانه گفت :
((میناجان ، تورابه خدابااوصحبت کن، نگذارکیانوش من بدون پدربماند باورکن آنقدرخواستنی است که اگرببینی اش عاشقش می شوی . بااوصحبت کن ، من مطمئنم که اوبه خاطرتواین حرف هارازده والا عاطفۀ پدری اش هرگزاجازه نمی دهد که این گونه ازرویارویی باپسرش گریزان باشد .))
قلبم دالامب دالامب می زد! حال عجیبی داشتم ، تازه فهمیدم حقیقت ازآنچه که من ودرفکرش بودم دردناک تراست . چرااین قدرپریشان بودم ؟ مگربازگشت ماخواستۀ خودمان نبود ؟ مگر تصمیم نگرفته بودم بگذارم کیارش بچه دارشود ! خوب حالا که همه چیز ازقبل طبق خواستۀ منپیش آمده چرا تااین حدجازده ام؟ نباید می گذاشتم کسی به حسادتی که دردلم رخنه کرده بود پی ببردفقط به خاطر کیارش ! آه مهیا ! خوش بهحالت ! حالا تومادربچۀ کیارش هستی ! چه سعادتی ! آنچه من درآرزویش بودم تودرآغوش خود داری ! نگو لیاقتم این بود ! به خدا این طورنیست ! گاهی وقت ها لیاقت ها وموهبت ها فدای بازی های تقدیرمی شوند! حالکه چرخ بازیگرتورالایق ترازمن جلوه داده است بگذار به کام توبچرخد! مطمئن باش کیارش راوادارمی کنم که تورابه عنوان همسرومادرفرزندش درکنارخودش قبول کند . باورکن سخت است ! بهجان کیارشم دردآوروشکننده است اما من این کاررامی کنم . نه به خاطرتوونه به خاطرخودم ، تنها وتنها به خاطرکیارشم که دراین دنیای بزرگ بیش ازهمه چیزوهمه کس دوستش دارم .
آصلاً نفهمیدم کی خودم راپشت دراتاق خودمان رساندم . آرام وبی جان ضربه ای به درنواختم وباتاخیروارداتاق شدم .
کیارش روی صندلی گهواره ای روبه روی پنجره نشسته بود وتاب می خورد . آن قدرغرق درافکارخودش بود که متوجۀ حضورمن دراتاق نشد . ازپشت به تماشایش ایستادم . خدایا ! من چه کارمی خواستم بکنم . آیا می خواستم آن وجود دوست داشتنی راازوسط دونیم کنم ونیمی ازاورابه یکی دیگر ببخشم ؟ آیا این انصاف بود ؟ آیا اگرمهیاجای من بود باهرکس دیگرهمین کاررامی کرد ؟ خدایا چگونه راضی به این کارشوم ؟ مگرقرار بوداوتنهامال من باشد ؟ تنهامال مینا، نه! نه! دارم احساساتی می شوم . مطمئنم که روزی سخت ازکارم پشیمان می شوم . مهیا برودودیگرپیدایش نشود. حال که کیارش خود تصمیم به جدایی ازاوگرفته است چرامن مانع شوم، اما نه ! خدای من ! پس بچه چه ؟ اوگناهی نکرده است که پابه دنیای ماآدم های گنهکارگذاشته است ؟
ناگهان صندلی گهواره ازحرکت بازایستاد وکیارش باسرعت به عقب برگشت نگاهم بانگاه مملوازاشکش تلاقی کرد . صدایش محزون وبغض آلود بود:
((کی آمدی !اصلاً نفهمیدم مراببخش که ...... ))
حرفش راقطع کردم :
((مهم نیست ! به چه فکرمی کردی ؟ ))
نگاهش ازپنجره خیره بردوردست ها بود .
(( درفکربرگشت بودم مینا من وتوبایددوباره به باغ مینا بازگردیم . ))
چشم هایم راروی هم گذاشتم وآرام زیرلب باخودم نجواکردم :
((این آرزوی قلبی من است امانمی شود رفت .))
((چیزی گفتی ؟ ))
باشتاب گفتم :
((نه! نیم شود دوباره برگردیم ، تودیگرپدرشده ای ! باید....... ))
حرفم رابافریاد برید :
((هیچ نگو! من بچه نمی خواهم ! مابرمی گردیم . ))
جلوی پایش زانوزدم وخیره به چشم های بارانی اش گفتم :
((ولی اگراوراببینی نظرت عوض می شود. ))
سرش راتکان دادوهم زمان گفت :
(( می دانم وبه همین دلیل هم نمی خواهم اوراببینم . ))
وناگهان لحنش ملتمس الود شد :
((مینا بیاباهم برگردیم ، اگردوستم داری ...... ))
((اشتباه نکن ! من چون دوستت داشتم الان اینجاهستم والا اگرغیرازاین بود. ))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((خواهش می کنم دوستم نداشته باش مینا ، خودخواه باش. مثل تمام این سال ها که بودی ! من نمی خواهم توراازدست بدهم ، نمی خواهم . ))
سپس سرش رابه سرمن چسباند وگریه راسرداد . برای من سخت بود شاهددرهم شکستن اوباشم . دلم می خواست می گفتم باشد برمی گردیم اما نمی توانستم . می دانستم اگربازگردیم مثل سال های قبل روزهای خوشی رادرباغ مینا نخواهیم گذراند، چون دیگراومی داند . بچه ای که ازوجودش جان گرفته است بدون پدرمانده وآن وقت ممکن است روزی ازاین که مرابه تمام زندگی اش ترجیح داده است پشیمان شود ودردل مرامشبب تمام جدایی ها وحسرت های زندگی اش بداند. آن وقت دیگروضع من ازحال وروزامروزم بدترخواهد بود پس بهتراست! احساساتی نشوم وعاقلانه رفتارکنم .
((کیارش من که نمی خواهم ازتوجداشوم ، پس خودت رابی خودی ناراحتنکن . ))
سرش رابلندکرد وسپس درحالی که اشک هایش راازدیده می زدودگفت :
((می دانم که ازمن جدانمی شوی امامن ازخودم می ترسم ، می ترسم باوجود بچه دیگرنتوانم مثل گذشته درکنارت باشم وازتوغافل شوم . چه طور بگویم زندگی جدیدم باعث شودکه من ازتودوربمانم ، نمی دانم می فهمی چه می خواهم بگویم یانه ؟ ))
سرم رافرودآوردم وبالبخند غمگینی گفتم :
((آره خوب می فهمم چه می خواهی بگویی ،اما بدان درآن صورت هم من ازاونمی رنجم . خوب من هم درک ومنطقم بیشترمی شود . بیدارترمیشوم . می فهمم که دیگرتماماً متعلق به من نیستی ، می فهمم که نباید انتظارداشته باشم تمام وقت وتوجهت صرف من شود ونمی توانم توقع داشته باشم مثل گذشته تنها مال من باشی .))
نگاه تاثیرانگیزی به من انداخت ودلم رابیشترچزاند .
((من هم تنهامتعلق به توهستم وتوهم تنها متعلق به من ! خواهش می کنم مراواداربه کاری نکن که قلبم راضی به انجام آن نیست . ))
من تنها نگاهش کردم وآن گاه این من بودم که می گریستم . سرم راروی زانوهایش گذاشتم وبه حال سرنوشت زارم اشک ریختم . خدایا! چرامننتوانستم بچه دارشوم ؟ چراباید حسرت بکشم ! چراباید به خاطراین خلاء تمام زندگی ام . کیارش رابه یکی دیگرببخشم ! آه خدایا ! روح مرااین لحظهقبض کن ، چون دیگرنمی خواهم زنده بمانم. نمی خواهم شاهدروزهایخاکستری عمرم باشم . نه ! نه ! این رسم مرؤت ومردانگی نیست ! نفرین به این بخت سیاه، به این تقدیرشوم . به این بازی تلخ وکریه رزوگارونفرین برخودم که این قدربدبختم !
61
کیارش ازمن خواست تنهایش بگذارم تابتواند باخودش خلوت کند واحساس ومنطقش رادرکفۀ ترازوقراردهد . می دانم درچه مرحلۀ حساسی اززندگی اش قرارگرفته بود . درک می کردم ، اورانباید تحت فشارقرارمی دادم . بایدبه اواطمینان می بخشیدم که درصورت پذیرفت نزندگی دومش ، من ذره ای ازعلاقه ام رانسبت به اوکم نمی کنم . برایش قسم خوردم که هرگزگلایه وشکوه نکنم وبه آنچه که تقدیرمقدرساخته راضی باشم . برایم سخت بود صالح ! خیلی سخت بود! این که قول بدهم هیچ گاه گله مند نشوم ، امابه خاطرخوشبختی کیارش من حاضرشدم این کاررابکنم . آن شب برخلاف خواستۀ خانم جان ،بسیارعادی وآرام گذشت . مهیا به همراه دوپسرش به منزل مادرش رفته بود . خانم جان پشت میز شام یک ریزازاتفاقاتی که بعدازغیبت پنج سالۀ ماگذشته بود حرف می زد:
((وقتی نامۀ شماراخواندیم فکرکردیم که شما دونفربایدعقلتان راازدستداده باشید یادست کم این که هنگام گرفتن این تصمیم وضعیت عادی نداشته اید . فکرمی کردیم زودپشیمان می شوید وبازمی گردید، اما یک ماه ، یک سال ، دوسال، پنج سال تمام غیبتان زدوجایی بسی تعجب وشگفتی بودکه این چندسال راچه طورگذرانده اید ؟ وچرازودترمجبوربه بازگشت نشده اید ؟
نگاهم به کیارش بود. متفکروخاموش باغذایش بازی می کرد . معلوم بود که اصلاً حواسش به حرف های مادرش نیست وخانم جان دوباره ادامه داد :
((خدامهرداد،برادرمهیاراحفظ کند، اگراونبود بی تردید تابه حال یک یکشرکت ها وکارخانه ها باشکست مواجه می شد . اما اوانگارخودش راچندقسم کرده بود وبه تمام اختلالات ومشلات آنها رسیدگی می کرد وبایدبگویم دراین راه مهیا نیزمشاوره خوبی برایش بود ! باورکردنی نبودگاهی وقت ها ازخودکیارش هم بهترازپس همه شان برمی آمدند. ))
سکوت ممتدکیارش که توام با نوعی بی تفاوتی بودبالاخره پایان پذیرفت وخطاب به من گفت :
((من می روم بخوابم ! توه مباید خست هباشی ، برای شنیدن حرف های مادروقت بسیاراست .))
آن گاه ازجایش برخاست وبانگاهش مثل مامورحکم همراهی مراصادرکردومن نگاهی تردیدآمیزبه خانم جان وسپس به چهرۀ جدی کیارش انداختم وبه ناچار باعذرخواهی کوتاهی ازجابرخاستم . خانم جان که معلوم بود ازاین رفتارکیارش چندان راضی نیست خطاب به من گفت :
(( برودخترم . همان طورکه کیارش گفت خسته هستید، من هم حرف هایم رامی گذارم برای وقتی که شما فرصت شنیدنش راداشتید . ))
ازحرف های کم وبیش کنایه آمیزش ناراحت شده بودم .اما کیارش مراباخودش ازپله هابالابرد.
((کیارش رفتارت اصلاً درست نبود .))
((رفتارمرافراموش کن! می خواهم حرف مهم تری باهات بزنم .))
سپس مراروی صندلی نشاند وخودش روبه رویم نشست . مضطرب وآشفته نشان می داد . انگاراعتدال روحی اش رانیزازدست داده بود . دانه های درشت عرق پیشانی اش رابه تخسیر درآورده بود ومدام نفس عمیق می کشید .
((چیه کیارس ؟ چرااین قدرپریشانی ؟))
لبخندی نامفهوم کنج لبش نشست :
((می دانی مینا؟ من دروضعیت بدی قرارگرفته ام . به طوری که قدرت انتخاب ازمن سلب شده است . احتیاج به کمک تودارم . ))
ادامه دارد....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و چهارم)
(بگوببینم چه می خواهی بگویی . ))
آب دهانش راقورت داد وسپس عرق روی پیشانی اش راپاک کرد .
((ببین مینا! روزی که مهرت به دلم نشست باخودم عهدکردم تاهمیشه آن رادرقلبم زنده نگه دارم ونگذارم لحظه ای زیرگردوغبارفراموشی به خاطره ها سپرده شود . تا جایی که اگرهیچ گاه بامن ازدواج نمی کردی اجازه نمی دادم کسی جایت رادردلم بگیرد .اما امروززندگی ام واردمرحله ای شده که فکرمی کنم...... چه طوربگویم فکرمی کنم مهربچه چنان به دلم بنشیند که جای توراهم به اوبدهم . نمی دانم منظورم رافهمیدی یا نه ؟ ))
بادقت نگاهش می کردم . درچشم های خاکستری رنگش صداقت وخلوص نیت موج می زد . اونگران جایگاه من بود. می ترسید باوجودبچه من جایم رادرقلبش ازدست بدهم . خود من نیزنگران همین امربودم ومی دانستم که چنین خواهدشد . اما خوب چه می توانستم بکنم صالح ! این موضوع خواه ناخواه اتفاق می افتد ومن وهیچ کس دیگرنمی توانستیم جلوی این واقعه رابگیریم پس باید می گذاشتیم همان طور که روزگاراین بازی رارقم زده است خودش باقی چیزها راپیش ببرد . دست هایم رادرهم گره بستم وهمراه بالبخندی تصنعی گفتم :
(( تونباید این قدرنگران باشی ! این موضوع هرقدرهم طبیعی باشدبازبه خودمان بستگی دارد که می توانیم جلوی خیلی ازاتفاقات طبیعی رابگیریم دراین میان من به نوبۀ خودم قول می دهم که هیچ گاه توراه به خاطراین انتخاب سرزنش نکنم وباعث ایجادکدورت ودلخوری نشوم ، بقیه نیز مربوط به خودت می شود . ))
صبح روز بعد هردوخمارآلودوکسل بودیم . تاآمدن بهاردوهفته ای بیشترنمانده بودبه یاد بهارپنج سال پیش افتادم . به آن بهارک هبرگ برنده دردست من بودومهیا دست وپامی زد تاجایی درگوشه ای اززندگیمان داشته باشد ، امابهارامسال انگاربسیارمتفاوت بود!
بعدازخوردن صبحانه خانم جان که زیرچشمی حرکات کیارش رازیرنظرداشت بالبخندمعنی داری گفت :
(( مهیا وکیانوش الان دیگرپیدایشان می شود . باورکن مهیاوقتی شنیدتو...... یعنی شما برگشتید انگاربال درآورده بود . ))
کیارش دیگرحرفی نزدکه نشان دهنده عدم تمایل اوازرویارویی بامهیاوکیانوش باشد وخانم جان راضی ازاین بابت نگاهی به ساعت دیواری انداخت . من اماقلبم تند تند می زد . خدایا کیانوش چه شکلی است؟ حتماً باید خیلی خوشگل باشد که دراین صورت حتماً به کیارش رفته ! آه! صدای اتومبیل می آید. انگارآنها آمدند . خدایا زمین راازحرکت بازدارد وهمین طور زمان را. اصلاً مراازروی زمین بردار. آه مهیا ! خودش بود . چشم هایش ازشگفتی گشادشده بود .پس کیانوش کو ؟ مهیاباگفتن (کیانوش توکجاهستی ؟ ) خودش رابه کیانوش رساند . آن دولحظاتی چشمدرچشم هم دوخته بودند . مهیا به دورازنگاه های پرحسد من وبی شرم ازحضورمادرسرش رادرآغوش کیارش فروبرد . دراین لحظه تپش قلبم به اوج خودش رسیده بود . چشم هایم رابستم تااین صحنه رانبینم . اما حتی پشت پردۀ پلک هایم نیزتصویرهم آغوشی آن دونقش بسته بود.
خانم جان خطاب به مهیا گفت :
(( پس کیانوش کجاست ؟ ))
مهیاسرش راازروی سینه کیارش برداشت واشک هایش راپاک کرد .
(( بچه ام داخل ماشین خوابش برد ، الان می روم بیدارش می کنم . ))
وقتی مهیا رفت من اندکی آرام شدم . حال تاآمدنش فرصتی بودبرای این که من آتش درونی ام فروکش کند . کیارش همچون مجسمه ای بی روح ، نگاهش به در ورودی بود. انگاراصلاً حضورمراهم ازیادبرده بود . بالاخره دربازشد واندام مهیادرحالی که دست پسربچۀ زیباودوست داشتنی ای رادردست داشت ازدورنمایان شد . من دیگرمرده بودم . خدای من این پسرچقدرخواستنی بود ؛ کیانوش گرچه صورتش خواب آلود به نظرمی رسید امااین امراورابانمک ترجلوه می داد . کیارش با چشم هایش اورامی بلعید . مهیا دست کیانوش رارهاساخت وکیانوش بایک حرکت کودکانه بهطرف کیارش آمد وبالحن شیرینی گفت :
((شما بابای من هستی ؟ ))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کیارش ناباورانه نگاهش می کرد ومجذوب آن همه معصومیت شده بود و هنگامی که به طرف اورفت ودرآغوشش کشید من دیگرنتوانستم جلوی ریزش اشک هایم رابگیرم . خدایا چقدرآن لحظه دلم دخترکوچکم رامی خواست تادرآغوشم این چنین تنگ بگیرمش . من بچه ام رامی خواستم که جای خالی اش آغوشم رامی سوزاند . آه! ای زمانۀ بی رحم ! باهربوسهای که برگونۀ کیانوش می زد من دلم بیشترذوب می شد واندوه وافسوس من بیشترمی ش. تنهاخانم جان متوجۀ التهاب من بود . آرام وبی آنکه جلب توجه بکنم ازپله ها بالا رفتم . احساس می کردم باهرقدیمکه برمی دارم به سوی مرگ ونیستی نزدیک می شوم . وقتی خودم رادراتاق دیدم تمام عقده هایم راباگریه بیرون ریختم واین سرآغازهمۀ تلخی های زندگی من بود .
نیم ساعت گذشت ومن باشنیدن صدای ضربه هایی که به درنواخته شدازجابرخاستم . یادم آمد که درراقفل کرده ام. درحالی که اشک هایم راپاک میکردم درراگشودم وبادیدن کیارش که دست کیانوش رادردست داشت یکهخوردم . کیارش هم چنان خوشحال به نظرمی رسید :
((مینا! داشتی گریه می کردی ؟ ))
صورتم رابرگرداندم :
((نه! ))
هردووارداتاق شدند. نگاه زیبای کیانوش باکنجکاوی کودکانه اش دراتاق چرخ می زد:
((بابا، اینجااتاق شماست ؟ ))
((آره عزیزم ، اتاق من ومامان مینا. ))
باتعجب نگاهش کردم وزیرلب زمزمه کردم (( مامام مینا!؟)) کیانوش هم مثل من جاخورده بود:
((ولی من یک مامان بیشترندارم. ))
کیارش باسماجت گفت:
((اشتباه می کنی پسرم ، من ومامان میناچندسالی کارداشتیم وبه همین دلیل تورابه دست آن خانم سپردیم...... ))
کیانوش نگاهی تردیدآمیزبه من انداخت وسپس بالجبازی گفت :
((نه! توبابای دروغ گویی هستی ! این مامان من نیست . ))
کیارش سعی داشت آرامش کند، اماخودش عصبی به نظرمی رسید:
((نه پسرخوبم ! توبایدبهش بگویی مامان می فهمی ؟ ))
کیانوش دیگربه گریه افتاده بود وپابه زمین می کوبید وبافریاد می گفت :
((نه نه ! من مامان خودم رامی خوام . ))
دلم بادیدن گریه اش به رحم آمد. به سویش رفتم ودرحالی که نوازشش می کردم خطاب به کیارش سرزنش آمیزگفتم :
((ولش کن ! چراآزارش می دهی ؟ خوب بچ هراست می گوید ! من مادرش نیستم . ))
کیانوش دست های مراپس زد وباگفتن (ولم کن) گریه کنان ازاتاق بیرون رفت ولحظاتی بعدصدای پایش درراه پله ها پیچید . نگاهی ازسرملامت به کیارش که معصوم وغمگین ایستاده بود انداختم وگفتم :
((همین رامی خواستی ؟ چه طورنمی فهمی کیانوش بچه است وخیلی هم حساس وعاطفی ! دلت به حال من سوخت ؟ یعنی تااین حدبیچاره ام ؟))
چنگی به موهایش انداخت وبالحنی ازندامت گفت :
((معذرت می خواهم مینا . نمی خواستم این طورشود. فقط ....... ))
باشنیدن صدای فریاد مهیابه حرف هایش ادامه نداد . مهیادرحالی که عصبانی بود بلند بلندحرف می زدتامابشنویم:
((بچۀ بیچاره ام ! آن زن به توهم رحم نمی کند ؟ به ماچه که بچه دارنمی شود! مگرمامقصربودیم ؟ هرچه هیچی نمی گوییم پرروترمی شود ! ))
کیارش نگاهی به اشک چشم هایم انداخت وباحرص گفت :
((الان می روم ، ازخانه می اندازمش بیرون ! ))
بادلی زخمی ولحنی بغض آلود دستم رابالاآوردم:
((نه ! حق دارد این طورخیال کند! تقصیرتوبود. ))
لحظاتی نگاهم کرد . ازنگاهش خیلی چیزهارامی خواندم وحرف های دلش رامی شنیدم .
((مینا چه می شد که کیانوش بچۀ من وتو بود! چه می شد دردامن پرمهرتوپرورش می یافت وتومادرش بودی ؟ آیااین خواستۀ زیادی است ؟ آه مینا، آخ نمی دانی برای من چه سخت است پدربچه ای باشم که تومادرش نیستی ! ))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
کیارش ناباورانه نگاهش می کرد ومجذوب آن همه معصومیت شده بود و هنگامی که به طرف اورفت ودرآغوشش کشید من دیگرنتوانستم جلوی ریزش اشک هایم رابگیرم . خدایا چقدرآن لحظه دلم دخترکوچکم رامی خواست تادرآغوشم این چنین تنگ بگیرمش . من بچه ام رامی خواستم که جای خالی اش آغوشم رامی سوزاند . آه! ای زمانۀ بی رحم ! باهربوسهای که برگونۀ کیانوش می زد من دلم بیشترذوب می شد واندوه وافسوس من بیشترمی ش. تنهاخانم جان متوجۀ التهاب من بود . آرام وبی آنکه جلب توجه بکنم ازپله ها بالا رفتم . احساس می کردم باهرقدیمکه برمی دارم به سوی مرگ ونیستی نزدیک می شوم . وقتی خودم رادراتاق دیدم تمام عقده هایم راباگریه بیرون ریختم واین سرآغازهمۀ تلخی های زندگی من بود .
نیم ساعت گذشت ومن باشنیدن صدای ضربه هایی که به درنواخته شدازجابرخاستم . یادم آمد که درراقفل کرده ام. درحالی که اشک هایم راپاک میکردم درراگشودم وبادیدن کیارش که دست کیانوش رادردست داشت یکهخوردم . کیارش هم چنان خوشحال به نظرمی رسید :
((مینا! داشتی گریه می کردی ؟ ))
صورتم رابرگرداندم :
((نه! ))
هردووارداتاق شدند. نگاه زیبای کیانوش باکنجکاوی کودکانه اش دراتاق چرخ می زد:
((بابا، اینجااتاق شماست ؟ ))
((آره عزیزم ، اتاق من ومامان مینا. ))
باتعجب نگاهش کردم وزیرلب زمزمه کردم (( مامام مینا!؟)) کیانوش هم مثل من جاخورده بود:
((ولی من یک مامان بیشترندارم. ))
کیارش باسماجت گفت:
((اشتباه می کنی پسرم ، من ومامان میناچندسالی کارداشتیم وبه همین دلیل تورابه دست آن خانم سپردیم...... ))
کیانوش نگاهی تردیدآمیزبه من انداخت وسپس بالجبازی گفت :
((نه! توبابای دروغ گویی هستی ! این مامان من نیست . ))
کیارش سعی داشت آرامش کند، اماخودش عصبی به نظرمی رسید:
((نه پسرخوبم ! توبایدبهش بگویی مامان می فهمی ؟ ))
کیانوش دیگربه گریه افتاده بود وپابه زمین می کوبید وبافریاد می گفت :
((نه نه ! من مامان خودم رامی خوام . ))
دلم بادیدن گریه اش به رحم آمد. به سویش رفتم ودرحالی که نوازشش می کردم خطاب به کیارش سرزنش آمیزگفتم :
((ولش کن ! چراآزارش می دهی ؟ خوب بچ هراست می گوید ! من مادرش نیستم . ))
کیانوش دست های مراپس زد وباگفتن (ولم کن) گریه کنان ازاتاق بیرون رفت ولحظاتی بعدصدای پایش درراه پله ها پیچید . نگاهی ازسرملامت به کیارش که معصوم وغمگین ایستاده بود انداختم وگفتم :
((همین رامی خواستی ؟ چه طورنمی فهمی کیانوش بچه است وخیلی هم حساس وعاطفی ! دلت به حال من سوخت ؟ یعنی تااین حدبیچاره ام ؟))
چنگی به موهایش انداخت وبالحنی ازندامت گفت :
((معذرت می خواهم مینا . نمی خواستم این طورشود. فقط ....... ))
باشنیدن صدای فریاد مهیابه حرف هایش ادامه نداد . مهیادرحالی که عصبانی بود بلند بلندحرف می زدتامابشنویم:
((بچۀ بیچاره ام ! آن زن به توهم رحم نمی کند ؟ به ماچه که بچه دارنمی شود! مگرمامقصربودیم ؟ هرچه هیچی نمی گوییم پرروترمی شود ! ))
کیارش نگاهی به اشک چشم هایم انداخت وباحرص گفت :
((الان می روم ، ازخانه می اندازمش بیرون ! ))
بادلی زخمی ولحنی بغض آلود دستم رابالاآوردم:
((نه ! حق دارد این طورخیال کند! تقصیرتوبود. ))
لحظاتی نگاهم کرد . ازنگاهش خیلی چیزهارامی خواندم وحرف های دلش رامی شنیدم .
((مینا چه می شد که کیانوش بچۀ من وتو بود! چه می شد دردامن پرمهرتوپرورش می یافت وتومادرش بودی ؟ آیااین خواستۀ زیادی است ؟ آه مینا، آخ نمی دانی برای من چه سخت است پدربچه ای باشم که تومادرش نیستی ! ))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آری من این حرف هارابی آنکه کیارش به زبان بیاورد ازندای قلب هایمان می شنیدم . به وضوح درک می کردم وقلبم درپاسخ نداداد:
((غصه نخورعزیزم! من وتودراین که اشتراکاًصاحب بچه ای نیم شویم هیچ گناهی نداریم . غم مرانخور . کیانوش وقتی باباصدایت می کندمن ناخواسته به یاد دخترم می افتم که هیچ گاه فرصت دست نداد تابابا ومامان رابه زبان بیاورد! وقتی صدایت کردفکرکن دخترمان است که داردصدایت می کند ! جوابش رابده ! آن هم بانهایت مهربانی ومحبت . فراموش نکن که به یاددخترمان به اوبگویی ((جان بابا . ))
آری، برگی دیگرازدفترزندگی ام بدین گونه ورق خورد . روزهای اول کیارش سعی می کردلطف وتوجه اش رانسبت به کیانوش زیادبروزندهد .اما این امرچندان نمی توانست دوام داشته باشد. کیانوش درسن وسالی بودکه باحرف های شیرین وکارهای بانمک رفت هرفته خودش رادردل اوجامی کرد وکیارش هرگزنمی توانست منکراین باشد که کیانوش برایش حائزاهمیت است .
((جایی می روی مینا؟ ))
(( بله ، به دیدارمادرم می روم . تقریباً یک ماهی ازآمدنمان می گذردومن هنوزبه مادرم سری نزده ام !))
کیف دستی ام رابرداشتم وهمراه باآهی عمیق گفتم:
((می خواهم شب راهمان جابگذرانم، دفعۀ بعدباهم می رویم ! ))
اعتراضی نکرد، فقط به حرکات من چشم دوخته بود:
(( پس بگذار لااقل تورابرسانم ! ))
خودم رادرآینه نمی دیدم :
((نمی شود، الان مهمان های شماازراه می رسند، زشت است که توحضورنداشته باشی ! ))
بادقت نگاهم کردتاشایدآثاردلخوری رادرچهره ام پیداکند، امامن بدون هیچ طعن وکنایه ای آن حرف رازده بودم . چندلحظه بعدمثل گناه کرده ای بی گناه آهسته گفت :
(( مهرداد ومادرش که غریبه نیستند ! نکند به این دلیل که آنها امشب اینجا هستند به خانۀ مادرت می روی ؟ ))
لبخندزنان گفتم :
((این یکی ازدلایلش است اما دلیل اصلی این است که دلم واقعاً برای خانواده ام تنگ شده است ! چقدرباید صبرکنم تاتوفرصت همراهی بامراپیداکنی؟ ))
انگارفهمید حق بامن است چون دیگرکلامی به لب نیاورد ومن باخداحافظی کوتاهی ازخانه بیرون آمدم وراننده که منتظرمن بود درب ماشین راگشود ونیم ساعت بعدمقابل منزل مادرم بود .
ازاین که بعدازچندسال دوباره به این خانه پامی گذاشتم احساس خوشایندی داشتم ووقتی مادرباآن چهرۀ رنجوروشکسته اش دررابه رویم گشود بی اختیارسربرروی سینه اش گذاشتم وابردلتنگی ام درآن وقت باریدن آغازکرد. مادرمرابومی کشید ومی بوسید:
((دخترمن! عزیزمادر! این همه وقت کجابودی ؟ نگفتی مادرپیری دارم که چشم به راه آمدن من است ؟ نگفتی باغیبتت ممکن است اوهم ازدست برود؟ ))
گریه کنان انگاربه ماوایی مطمئن دست یافته باشم گفتم :
((چرامادر، می دانستم ! اماگناه من نبود! به خداراضی به ناراحتی شما نبودم ........ ))
مادربعدازساعتی که سیرنگاهم کردازمن خواست تاازاین چندسال برایش بگویم ومن تمام روزهای زندگی ام رافقط درنیم ساعت خلاصه کردم واووقتی فهمید من داین مدت خوشبختی راباتمام مفهومش دراختیارداشتم بالحنی انتقادآمیزگفت :
((خوب پس چرابرگشتی! وقتی آنجاتااین حدخوشبخت بودید بازگشتتان خیلیدورازعقل به نظرمی رسد! وقتی برگ برنده دردست توبود چراآن رابه رقیب واگذارکردی؟ چرامینا؟ ))
اندکی به فکرفرورفتم، آیامادر می فهمید که تمام این کارهارابه خاطرعلاقه ام به کیارش کرده ام ؟ نه ! اونمی توانست باورکند !
((چون دوستش داشتی اورادودستی به مهیاتقدیم کنی ؟ واقعاً خنده داراست! وقتی آدم کسی رادوست دارد سعی می کند به هیچ قیمتی اوراازدست ندهدوآن وقت تو...... استغفرا....... این دیگرچه عشقی است که توگرفتارش شده ای ؟ به خدا عشق نیست جنون محض است . ))
ازحرف های مادردلم گرفت . احساس می کردم چیزی دردرونم می شکند.
((مادرتورابه خداسرزنشم نکنید! کیارش که نمی توانست به خاطرمن تاآخرعمردرحسرت بچه بسوزد! من بچه دارنمی شوم وبایدبااین دردبسوزم امااوکه گناهی ندارد . ))
مادرترحم آمیزنگاهم می کرد :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((یعنی توگناهکاری چون بچه دارنمی شوی؟ اصلاً مگرکیارش به خاطربچه دارشدن عاشقت شد؟ پس این عشقی که توازآن دم می زنی کجاست؟ آیاکیارش فقط اسم عشق رایادگرفته است؟ یادنگرفته است کهعشق رابیدزنده نگه داشت، حتی باتمام کمبودها ونقص ها! آه ! طفلک معصومم! عشقی که به خاطربچه دارشدن کنارگذاشته می شود همان بهترکه اصلاً دراعماق قلب آدم دفن شود! دراین میان تنهاتوبایدبسوزی! حال آقاصاحب زن وبچه شده اند ودیگرمحل به تونمی گذارند! آخراین چه کاری بودکه باخودت کردی مینا؟ ))
وقتی مادربه گریه افتاد تازه فهمیدم که چقدربدبخت وقابل ترحمی هستم !بلندترازصدای مادراین من بودم که می گریستم ! آه خدایا! من اشتباه نکردم ! پس این حق من نیست ! مادرسرم رادرآغو گرفته بود وزاری می کرد.
((دختربیچاره ام ! اگرمی دانستم تااین حدبدشانس وبدبختی همان موقع سرزامی رفتم وتوراهم باخودم نابودمی کردم که این چنین اسیرغم های این روزگارپست نبینمت ! ای خدا! دخترم سزاوراین همه اندوه ومصیبت نیست . ))
گریه هم نمی توانست غبارآن غم ودردراازدل هایمان بشوید . ساعتی بعدهردوآرام ودرسکوت به تماشای هم نشستیم. هرگزدلم نمی خواست مادرم راتاآن اندازه غمگین ودل شکسته ببینم وازاین که من مسبب آن بودم احساس گناه می کردم .
((مادر، این قدرهاهم وضع من بدنیست ! کیارش دوستم دارد ومطمئن هستم که هرگزعشق وعلاقه اش نسبت به من کم نمی شود. نمی خواهم نگران وناراحت من باشید ! ))
مادرسری ازروی تاسف تکان داد وبانگاه بی روحش به چشم هایم زل زد:
((هنوزهم ساده وخوش باوری؟ فکرمی کنی تاکی این موقعیت رامی توانی حفظ بکنی!؟ آن وقت ها که عزیزدردانۀ تهرانی میلیاردربودی گذشت ودیگرهم بازنمی گردد! توباکاری که کردی بادست خودت برایخودت وآرزوهایت گورکندی! توراه رابرای مانورمهیابازکردی! بعدازاین دیگراوست که به فکرکنارگذاشتن توازصفحۀ زندگی اشت است ودراینراه چون برگ برنده دست اوست پیروزی هم ازآن اوست .))
ناباورانه نگاهش می کردم ! آیااین حقیقت داشت ؟ آیاروزی فرامی رسیدکه من اززندگی کیارش کنارگذاشته شوم؟ این امکان راخیلی بعیدمی دیدم !
((مادر، چرا این قدرناامیدم می کنید؟ من به دلداری وهمدردی شمااحتیاج دارم آن وقت شما درعوض فقط مایوسم می کنید . ))
مادرآهی پرسوزازاعماق سینۀ پردردش کشید:
((به کدام امیدپوچی دلت راخوش کنم؟ من تاآخراین خط رامی بینم! نمی خواهم روزی گله مند ازاین که چراچشم هایت راروبه حقیقت نگشودم مراسرزنش کنی وبه حال سال های ازدست رفته عمرت افسوس بخوری ! به نظرم پایان راه زندگی تووکیارش همین جاست ! توبایدازاوجداشوی ؟))
باصدایی شبیه به فریاد گفتم :
(( نه! این امکان ندارد، مابرنگشتیم که ازهم جداشویم ! ))
((فکرمی کنی دیگرجایی هم برای ماندن داری؟ ماندنت مشاویست باتباه شدن یک عمرزندگی ات! هرروزبایدافسوس بخوری وبه خودت وبه راهی که برگزیدی لعنت بفرستی ! من هم مثل هرمادردیگری ازطلاق گرفتن دخترم ناراحت می شوم اماوقتی خوب فکرمی کنم می بینم طلاق بهترازیک عمرفناشدن ونابودیست ، آن هم نابودی تدریجی ! هیچ می دانی وقتی چندصباح ازعمرت بگذرد ازتوچه باقی می ماند؟ یک مشت پوست واستخوان ومویی که حسرت وافسوس سفیداش کرده! آن وقت دیگرهیچ چیزبرای باختن نداری اماحالا بازنده ای هستی که می توانی دوباره برنده باشی! ))
اصلاً نمی توانستم حرف های مادرراخوب درک کنم . اوازمن می خواست طلاق بگیرم وم ناین راهرگزامکان پذیرنمی دیدم . محال بود کیارش راضی به این جدایی شود حتی اگرمن می خواستم مادرنگذاشت من به زودی ازآنجا بروم . می خواست نظرخواهران وبرادرم رانیزدراین موردبپرسد. روزی همین اصل صبح روزبعد تمام آنها برابرای نهاردعوت کرد . درابتدامحبوبه ومرضیه ومحمودازدیدارم شوکه شدند وبعداظهارخوشحالی کردند . می خواستند بدانند من تمام این چندسال کجابودم ومادرجواب خلاصه و مفیدی به سؤالشان داد وبعدهم وضع زندگی من ودرواقع اشتباه بزرگی راکه مرتکب شد هبودم تشریح کردوآنها رادربهت سرشارازسرزنش فروبرد . قبل ازهمه مرضیه بودکه شلاق ملامتش رابررویم کشید :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((آخراین هم کاربودکه توکردی؟ بی صلاح ومشورت ! مثل همیشه خودرای وخودمحوربرای خودت نقشه کشیدی وبدون فکر وتامل اجراکردی ؟ اگرتمام دنیاجمع شوندوبگویند میناحداقل ازیک هزارم طفل برخورداراستباورکن همه راقتل عام می کنم ! آخرکی گفته توطفل داری! توناقص العقلی بیچاره ! نه! ناقص العقلی که خوب است تودیوونه ای ! یک زن معمولی بایک مردمعمولی ترازخودش ازدواج می کند سعی می کند باچنگ ودندان شوهرش راحفظ بکند، آن وقت احمقی مثل تو ، شوهرپولدارواصل ونصب دارش رامی بخشد به یک زن خوش شانس وازخدابی خبر...... واقعاً که مینا باکارهایت آدم رادیوانه می کنی ! ))
محبوبه خشمگن ترازمرضیه همراه باتکان سرازروی تاسف گفت :
((مینا همیشه این عیب راداشت که خودش رابالاترازهمه می دیدو فکرمی کردهرکاری می کند وهرتصمیمی که می گیردبه طوریقین درست است . یکی نبود بزندبه سرش وبگوید آخردختربیچاره ، بدبختی هم حد وحسابی دارد! چراباید الان جایت رایکی بگیرد که سرش به تنش نمی ارزد! که فراموش کرده کی بودوکی شد! چرااین همه به اوفرصت عرض اندام داده ای دختر! کیارش رادوست داشتی ؟ آخرکی این فرصت مسخره راباورمی کند؟ چراخودت راگول زدی بدبخت ؟ ))
زیرباران شماتت های آن دونفرخودم راباخته بودم :
((شما نمی دانید من درچه وضعی بودم که این تصمیم راگرفتم . به هرحال الان هم زیاد پشیمان نیستم . اصل کارکیارش است که....... ))
این بارمحمودباپوزخندی تلخ شمیشرشماتش رابه رویم کشید:
((آن بچه پولدار اگرمرد بودکه بعدازگذشتن تومهیارطلاق می داد اما آن قدربی چشم و رووبی غیرت بود که اگرکارش نداشته باشند می رودیک زن دیگرهم می گیرد. تازه معلوم هم نیست مخفیانه این کاررانکرده باشد. ))
ازاین که درموردکیارش این طورحرف می زدند. دلخوربودم . نمی خواستم دیگربه این بحث ومناظره ادامه بدهم ازاین روبا اعلان سردردبه اتاقی رفتمودررابه روی خودبستم . یک یک حرف هایشان درگوشم تکرارمی شد واعصاب مرابه هم می ریخت .
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و پنجم)
آری ، آن روزمن هیچ یک ازنصایح برادروخواهرانم گوش ندادم وسعی هم نکردم درمقابل جبهه ای که علیه کیارش گرفت هبودند دفاع کنم وباخودم گفتم: (( بگذارهرچه دلشان خواست بگویند، برای من چیزی که اهمیت داردخودکیارش است .))
هنگام رفتن با نگاه پرتردید ونرگان خودبدرقه ام کردند. نگاهشان به من می گفت . آیا روزی برنخواهی گشت ؟ آیاروزی ازراهی که برگزیدی سخت پشیمان نخواهی شد؟ ومن گریزان ازپاسخ گویی چشم ازنگاهشان می دزدیم.
قراربود راننده به دنبال من بیاید اما وقتی ماشین متوقف شد من کیارش رادیدم که ازآن اده شد وباخوشرویی باهمه احوالپرسی کرد. به خوبی متوجه رفتارسرد وخشک مادروبقیه بااوبودم وکیارش که اصلاً انتظاراین برخوردغیردوستانه رانداشت کمی جاخورد وزودخداحافظی کرد .
توی ماشین کیارش ساکت ومتفکرچشم به روبه رودوخته بود وهیچ حرفی نزدوباطمانینه رانندگی می کرد. من ازاین سکوت ممتدش کمال استفاده راکردم. این که چشم هایم راروی هم بگذارم وافکارپریشان وبه همریخته ام راسروسامان بدهم . تااین که گفت :
((خانواده ات ازدست من دلخوربودند! نه! ))
نمی توانستم انکارکنم گفتم :
((فکرمی کنم، اما اهمیتی ندارد. ))
آه کشان گفت :
((درک می کنم وبه آنها حق می دهم، خوب هرچه باشد.... ))
وسط حرف هایش پریدم :
((خواهش می کنم ادامه نده! حوصله اش راندارم . ))
واوفقط سری تکان داد وباقی راه راهردودرسکوت به خیابان ها چشم دوختیم.
مادرخانم به سرفه می افتدومن باشتاب قرصش رادردهانش می گذارم بعدازنوشیدن آب کمی بهترازش چشم به من می دوزد. به اومی گویم :
((می خواهید بقیه نامه رافردا بنویسیم. ))
چشم هایش راروی هم یم گذارد ومی گوید:
((نه! ازکجامعلوم تافرداعصری باقی مانده باشد! می خواهم این نامه راتمام کنم . اگرخودت خسته شده ای...... ))
((نه، من خسته نیستم . هروقت بهترشدید ادامه می دهیم. ))
ومادرخانم بعدازنیم ساعت دوباره لب های پرازچین وچروکش راازهم می گشاید.
قصدندارم نامه ام رابیش ازحدطولانی کنم! اماصالح عزیز! نمی دانم چرا فکرمی کنم تمام لحظه لحظۀ زندگی ام قابل توصیف است ونمی شود حتی ازیک اتفاق سادۀ آن هم گذشت. مراببخش که گاهی حوصله ات راسرمی برم.
بهاربود وهمه جاسرسبزوشکوفاشده بود . زیادازاتاقم بیرون نمی آمدم . کیارش یک شب درمیان بامن بودوسعی می کرد درتمام لحظاتی که بامن است آفرینندۀ اوقات خوشی برای من باشد، اما دیگرآن مینای سابق نبودم . دیگراین من بودم که نگران سایۀ سنگین رقیب درستون نامطمئن زندگی ام بودم وهرلحظه درانتظارفروپاشی آن نفس درسینه ام حبس می شد. یک سال گذشت وکیارش ازبه هم ریختگی اوضاع شرکت ها می نالید:
((اعضای هیئت مدیره اتعفای دسته جمعی کرده اند ومن نمی دانم چه کارکنم؟ ))
((چرااین کارراکرده اند؟ ))
((بعدازاین که مهردادرابه عنوان رئیس هیئت مدیره معرفی کردم این اتفاق افتاد. به نظرآنها مهردادفاقداین صلاحیت است وشایستگی این پست راندارد.))
((خوب شاید حق داشته باشند! ))
خندۀ عصبی کرد وگفت :
((اصلاً به آنهاچه که من چه کسی رابه عنوان رئیس انتخاب می کنم! آنهاحق اعتراض به انتخاب من راندارند، چون طبق صلاح دید من برای این مقام برگزیده شده است. ))
فقط نگاهش کردم ودیگراظهارنظری نکردم .
((مینا! توکه تمام روزبیکاردراتاق رابروی خودت می بندی وترجیح می دهی تنهاباشی، خوب بیا شرکت، حداقل هم کمک من باش وهم این که ازاین تنهایی درمی آیی .))
باتعجب گفتم:
((راستی ! ))
((خوب البته! م نبه وجودتو احتیاج دارم . ))
باورکردنش سخت وغیرمنتظره بود. یعنی می شد من ازاین خانه وتنهاییلعنتی اش رهایی یابم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
((خوب البته! م نبه وجودتو احتیاج دارم . ))
باورکردنش سخت وغیرمنتظره بود. یعنی می شد من ازاین خانه وتنهاییلعنتی اش رهایی یابم؟
((این شنهادت فوق العاده است! ازهمین الان اعلان آمادگی می کنم . فقط درشرکت کاری رابه من بده که دررابطه بامسئولیت مهردادنباشد چون خودت که بهترمی دانی چقدربه خون هم تشنه ایم ؟ ))
سرش رافروآورد وباموافقت گفت :
((البته، پس، فردامن تورابه عنوان معاون خودم به همه معرفی می کنم. ))
چشم هایم ازتعجب گردشده بودند؟
((معاون؟ ))
((پس فکرکردی چی ؟ نکندانتظارداشتی همسرتهرانی میلیاردربه عنوان منشی درشرکتش استخدام شود؟ ))
درباورم نمی گنجید که بتوانم درکنارکیارش کارکنم. آن شب کیارش دربارۀ مسئولیت هایی که به عنوان معاون شرکت درآینده بردوش من می افتاد پاره ای توضیح داد ومن بادقت کامل گوش سپردم . دلم می خواست همه چیز طوری ش برودکه من قابلیت خودم رابه او نشان بدهم.
باورم نمی شد پذیرش من به عنوان معاون شرکت ازسوی اعضای هیئت مدیره وسایرمراتب به این سرعت انجام پذیرباشد، اماوقتی پشت میزکارم ودردفترکارکیارش نشستم تمام تصورات من شکل حقیقت داکرد ومن ازاین که می توانستم مثمرثمرواقع شوم بسیارخوشحال بودم . تصمیم گرفتم باجدیت تمام ازانجام وظایف خودکوتاهی نکنم، کارم رادوست داشته باشم وفقط به موفقیت مجموعه فکرکنم .
شنهادی که کیارش داده بود دوباره توانست نیمی اززندگی ازدست رفتهام رابه من بازگرداند. آن قدرازخودم شوروعلاقه نشان می دادم که درهمان ماه های اول به تمام کارهاووظایفم اشنایی کامل داکردم وتوانستم ارتباط راحتی بابقیۀ مراتب به وجودبیاورم. جدیت وکوشایی من تاجایی بودکه کیارش رامتحیرکرده بود:
((مینا، برویم ناهاربخوریم . ))
من درحال بررسی کردن فاکتورهای ش رویم بودم .
((می آیم ! فکرمی کنم کمی اعدادوارقام باهم متناقض به نظرمی رسند. ))
((ولش کن ! این کارها به عهدۀ حسابدارشرکت است. توفقط سرت به کارهای خودت باشد وبی خودی به خودت فشارنیاور. ))
آن گاه فاکتورهاراازدست من گرفت وروی میزخودش گذاشت:
((نمی خواهم باکاروفشارجسمی وروحی سلامتی ات به خطربیفتد. ))
درحالی که به رستوران شرکت می رفتیم گفتم :
((ازکارکردن خسته نمی شوم، خیلی هم برایم لذت بخش است ! فکرمی کنم دیگریک آدم خنثی نیستم وبه دردکسی می خورم ومفید هستم.این برایم خیلی مهم است. ازتو متشکرم که مرالایق این کاردانستی وگذاشتی تاازآن همه بطالت وپوچی نجات داکنم. ))
سفارش دوپرس چلوکباب داد وروبه من گفت :
((من هم خوشحالم ازاین که دیگرتوراباآن روحیۀ افسرده وغمگین نمی بینم درضمن موفقیت دراین کاررامدیون زحمات وهوشیاری خودت هستی، اگرازخودت علاقه نشان نمی دادی بی گمان الان اینجا درکنارهم ننشته بودیم. ))
بادیدن مهرداد که به میزمانزدیک می شدمن سرم رابه طرف دیگرچرخاندم وابرازبی اعتنایی کردم . خطاب به کیارش گفت:
((یادتان نرود ساعت دودرسالن کنفرانس منتظرشماهستیم. ))
((نه، یادم نمی رود، ناهارخوردی ! ))
((بله، می روم کمی درمحوطه قدم بزنم . ))
آن گاه نگاه گذرایی به من انداخت وازیمزمافاصله گرفت .
بعدازرفتن مهرداد روبه کیارش پرسیدم :
((موضوع کنفرانس امروزدررابطه باچیست؟ ))
اولین لقمه رابردهان من گذاشت وگفت :
((جلسۀ امروزمادررابطه باواردات ملزومات پزشکی است، البته شنهاد کننندۀ این طرح مهرداد است، فکرمی کنم ازمغزاقتصادی خوبی برخوردارباشد. ))
باتمسخرگفتم :
((این فکراگرازمغزمهرداداست فکرنمی کنم اصلاً ماهیت درستی داشته باشد. ))
((کیارش، اگردرشرکت شماانتخاب معاون ومدیرداشتن تجربه ومدرک به این آسانی امکان پذیراست خوب پس چرابیکاردرخانه نشسته ام ؟ برای من هم حتماً درشرکت کاری هست ! ))
کیارش نیم نگاهی به من انداخت وبالبخندشیطنت آمیزی گفت :
((بعضی وقت ها درانتخاب، عشق وعاطفه بالاترازمدرک وتجربه قرارمی گیرد ودررابطه باکارشما درشرکت بایدبگویم تامدت نامعلومی ازاستخدام نیروی تازه معذوریم . ))
ازاین که مهیاعصبانی شد خنده ام گرفت وهمین طورازشیطنت کیارش صدای دعوای کیانوش وسیاوش که اغلب اوقات باهم سازگارنبودند جوراعوض کرد.
کیانوش به طرف کیارش دوید وبااعتراض گفت :
((بابا، سیاوش زدتوگوش من ! ))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 17 از 21:  « پیشین  1  ...  16  17  18  19  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA