ارسالها: 7673
#171
Posted: 15 Apr 2012 14:04
کیانوش به طرف کیارش دوید وبااعتراض گفت :
((بابا، سیاوش زدتوگوش من ! ))
کیارش همیشه سعی می کردقضاوت عادلانه ای بین این دوبرادرناتنی داشته باشد. اما خوب سیاوش بسیاربدجنس وحسودبود وهرجاکه کیانوش راتنهابه چنگ می آورد، ازگوشمالی دادنش صرف نظرنمی کرد. کیارش دستی برروی سرکیانوش کشید وگفت:
((چرااین کارراکرد؟))
((به خاطراین که به من گفت پدرسگ ومن هم چون بهمش گفتم بی تربیتی زدتوگوشم. ))
کیارش بالحنی غضب آلودسیاوش رافراخواند. مهیا پادرمیانی کرد:
((ولش کن! چه کارشان داری؟ دوبرادرندومجبورندکه باهم کناربیایند. ))
سیاوش انگارخودش راقایم کرده بود وجوابی نداد. کیارش دست کیانوش راگرفت وبالحنی جدی روبه مهیا گفت :
(( بهتراست به جای این که به کارکردن درشرکت فکرکنی به فکرتربیت بچه ات باش؟ ))
آن گاه به همراه کیانوش به سمت پله ها رفت . قبل ازاین که ازپله ها بروندبالا به عقب برگشت وخطاب به من گفت :
((بیابالا مینا، باتوکاردارم. ))
ازجابرخاستم وازمقابل نگاه کینه توزانه مهیا گذشتم .
کیانوش روی تخت نشسته بود وبه چشم های پدرش زل زده بود. خدای من! چه نگاه زیباومعصومانه ای داشت ! چه می شد این پسرکوچک ودوست داشتنی بچۀ من بود! ای کاش من مادرآن بودم !
((بنشین مینا، چراماتت برده؟ ))
صدای کیارش مراازدنیای سردوتحسرآمیزم خارج ساخت. با گفتن (هان) اورامتوجۀ حواس پرتی ام ساختم .
((گفتم بنشین، باهات حرف دارم. ))
طبق خواسته اش نشستم . نگاه کیانوش لحظه ای ازچشم های پدرجم نمی خورد .
کیارش سعی می کرد آرام ومتعادل حرف بزند، اما صدایش می لرزید:
((ببین مینا، نمی دانم متوجه شدی یا نه! ولی احساس می کنم کیانوشاینجا بین آن مادربی فکروآن برادرناتنی بی رحم اذیت وآزارمی شود......))
چشم های کیانوش گردشدند:
((بابا، برادرلاتنی یعنی چی ؟ ))
کیارش بی حوصله جواب داد:
((وسط حرف هایم نپرپسرجان! من ومامان حرف های مهمی برای گفتن داریم . ))
کیانوش نگاه بی اعتنایی به من انداخت:
((ولی این که مامان من نیست.))
کیارش خواست دوباره ملامتش کند که من نگذاشتم:
((کیانوش عزیزم، توبروپایین تامن وباباباهم حرف بزنیم. ))
کیانوش نگاه سردرگمش رابه پدرش دوخت. کیارش پلک هایش راروی هم گذاشت . یعنی این که (برو) واودوان دوان ازاتاق بیرون رفت .
((خوب نیست جلوی بچه ازاین حرف هابزنی.))
((این واقعیت زندگی اوست، دیریازود می فهمید. ))
((بله، ولی این واقعیت درحال حاضرازقوۀ درک اوخارج است. ))
صندلی اش راجلوترکشید وبعدازکمی این پاوآن پاکردن گفت :
((ببین مینا، من وتو وکیانوش درباغ مینازندگی خوبی خواهیم داشت! دست هیچ به مانمی رسد. حتی تاآخرعمر! ))
بهتم زده بود. آیادرحالت عادی این حرف هارامی زد؟ بااین که احساساتی شده بود ومغزش ازکارافتاده بود؟
((چه می گویی کیارش! کیانوش نمی تواند مرابه عنوان مادرخودش بپذیرد، مانباید بااحساسات پاک ولطیف یک بچه بازی کنیم درضمن خواسته وحق مهیا چه می شود؟ من حق ندارم بچه ای راازمادرش ومادری راازبچه اش جداکنم وهمین طورهم تواین حق رانداری ! ))
قیافه اش کاملاً حق به جانب بود:
((این حق راشرایط واجبارزندگی به آدم تحمیل می کند، ازکدام حق حرف می زنی! اگرمن پدرکیانوش هستم، دوست دارم مادربچه ام توباشی! مهیاخودش بچه دارد، فکرنکنم دردبزرگی برایش باشد. ))
نمی خواستم بغض کنم اما نشد:
((کیارش، خواهش می کنم این قدرآزارم نده وبااین شنهادات خودت بچهدارنشدنم رابه رخم نکش، خواهش می کنم. ))
پشیمان ازرفتاروگفته های خودش بااستیصال گفت :
((باورکن قصدم آزارواذیت تونیست، من فقط به فکرخوشبختی توهستم. اصلاً توازکدام حق وحقوق حرف می زنی ؟ مگرمهیابه فکرحق توبود؟ مگرخیلی راحت پابه زندگی ات نگذاشت؟ ))
می خواستم بگویم توهم درپایمال کردن حق م نشریک اوبودی ونه تنهاحقم که قلب وروح زندگی ام رانیززیرپاگذاشتی، امانگفتم چون قول داده بودم .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#172
Posted: 15 Apr 2012 14:05
((خیلی خوب ، شنهادم راپس می گیرم اماتومی توانی روی آن فکربکنیوهرگاه باخودت به نتیجه رسیدی من مشتاقانه این تصمیم راعملی خواهم کرد. ))
احساس می کردم سرم دردگرفته است واحتیاج مبرمی به استراحت دارم .
کم وبیش به مادرسرمی زدم . مادرهمیشه به سیم آخرمی زد وبرتمام امیدواری هایم خط بطلان می کشید:
((مادرکیارش دوستم دارد. ))
((باید دیدتاکی این علاقه باقی می ماند؟))
((یعنی چه مادر؟ مگرعلاقه ودوست داشتن بازمان ازبین می رود؟))
((موردتوفرق می کند. ))
((چه فرقی؟ ))
((کاش توهم مثل محبوبه ومرضیه یک زندگی عادی ومعمولی داشتی! خداباعث وبانی اش رالعنت کند. ))
هربارکه به دیدارش می رفتم ناامیدازهمه وهمه چیزبه خانه برمی گشتم وهنگام خواب هزارفکروخیال ازسرم می گذشت:
((آیاکیارش دوستم دارد؟ آیادوستم خواهد داشت؟ فکرنمی کنی رفتارش نسبت به توکمی عوض شده باشد؟ دیروزیادت هست . کیانوش راروی تاب نشانده بود وصدای قهقهه وخنده هایشان باغ راپرکرده بود؟ ))
((سلام کیارش ، می خواهم بروم به دیدن مادرم. ))
((خوب برو))
((شب هم می خواهم بمانم! ))
((اصلاً تمام شب هایت راآنجابمان.))
بعدهم صدای مهیابه گوشم خوردکه انگارازبازی پدروپسربه وجدآمده بود.
((اگرپدروپسربازی ها وشیطنت هایشان تمام شده عصرانه حاضراست . ))
واوکیانوش رابغل کرد وبی حتی نگاهی به من ازمقابلم گذشت. شایدهماصلاً من راندید. اصلاً مگرقرارنبودامشب دراتاق من باشه؟ پس کو؟ چراجایش خالی است؟ یک هفته پشت سرهم تمام شب هارادراتاق مهیامی گذراندومن هیچ حرفی نمی زنم واعتراضی نمی کنم چون قول داده ام .
چندماهی ازحضورمن درشرکت می گذشت واین موضوع خاری شده بود درچشم مهیا وهربارآن راتبدیل به بحث ودعواهای مفصل وطولانی می کرد. کیارش یک روزخشمگین وعصبی ازجروبحث بامهیا خطاب به م نبالحنی جدی وتمام کننده گفت :
((مینا، تورابه خدا خواهش می کنم ازفردادیگرنیاشرکت. مردم ، بس که سراین موضوع بحث کردم . ))
خواهش اوباحکم اخراجش یکی بودفقط چاشنی اش فرق می کرد. خدای من چراازحق خودم دفاع نکردم ؟!
ازفردای آن روزدیگربه شرکت نرفتم، می خواستم بهانه هاشان راازبین برده باشم!بازهم تنهایی وبیهودگی رابه جان خریدم. ازاتاقم جزبه هنگام ناهاروشام بیرون نمی آمدم. مهیاراضی وآرام به نظرمی رسید ودیگربعدازآن روزبین اووکیارش مشاجره ای صورت نگرفت .
جشن تولد کیانوش نزدیک بود، کیارش می خواست بهترین وباشکوه ترین جشن تولدرابگیردکه تابه حال نظیرش راکسی ندیده باشد! مهیا بااین موضوع کاملاً موافق بود. کیانوش مدام وسط حرف هایشان می دوید:
((مامان، مامان شیلینی اش زیادباشد! کیک خامه ای وشخلات هم یادت نرود. ))
کیارش نوازشش می کرد وباذوق گونه اش رامی بوسید ومی گفت :
((فدای توپسرنازم! دیگرسفارش نداری عزیزم؟ ))
من به ظاهر تلویزیون نگاه می کردم. کاش آن یکی دستم یاری می کرد تااقلاً گلدوزی بکنم . بهترازتماشای بیهودۀ تلویزیون بود! مهیا درموردانتخاب رنگ لباسش باکاملیا که تازه ازفرانسه بازگشته بود صحبت می کرد(کاملیابرای ادامۀ تحصیلات به فرانسه رفته بود.) وکیارش بامادرش درموردتعدادمهمان ها بحث می کردو کیانوش وسیاوش باهم شیطانی می کردند. خوب مثل این بودکه من موجودی مضاعف درآن جمع بودم وبهتردیدم به اتاقم بروم. حداقل آنجا لازم نیست کسی حضورم رابه حساب بیاوردیانیاورد. روی تخت درازکشیدم وبه سقف چوبی چشم دوختم . دراندیشیۀ یک کادوی خوب برای کیانوش بودم.هیچ چیزمناسبی به ذهنم نمی رسید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#173
Posted: 15 Apr 2012 14:05
یک روزمانده به شب تولد به بازاررفتم. مقابل هرمغازه دقایقی می ایستادم وبه لوازم پشت ویترین نگاه می کردم. چه می خواستم؟ ماشین کنترلی؟ عروسک سخن گو؟ قطار ؟ ...... بی هدف وسردرگم ازمغازه ای به مغازۀ دیگرمی رفتم به نظرم تمام اسباب بازی هاسبک وبی ارزش میآمد. باید یک چیزمتفاوت می گرفتم . تااین که باعبورازجلوی مغازه ای سروصدای آوازدرهم پرنده به گوشم رسید. خدای من! چقدرخوب می شد اگربین این پرنده یک طوطی سخن گودامی کردم. این آرزوی من همان لحظه تحقق یافت. طوطی سبزرنگی که انگارخیلی شیطان وبازیگوش بودتوی قفس می پرید وتکرارمی کرد. ((سلام ، خوش آمدید. ))
قیمتش گران بود، اما به نظرم یکی ازبهترین هدایای جشن تولد رامن به کیانوش می دادم. برای این که بیشترسورپرایزشودطوطی رابه خانۀ مادربردم وسعی کردم به اویادبدهم بگوید((تولدت مبارک)) مادرگوشه ای نشسته بود وبه من که مثل معلم برای یک داشن اموزخنگ(طوطی) کلمه ای راتکرارمی کردم، چشم دوخته بود. سعی می کردم نشان ندهم که متوجۀ تکان سرش ازروی تاسف هستم. آن قدرباطوطی کلنجاررفتم که سرانجام خسته شدم.
((آه، چقدرتوخنگی! دوتاکلمۀ به این آسانی رابلندنیستی یادبگیری! ))
دیدم جستی درقفس زدوتکرارکرد:
((سلام، مبارک! سلام، مبارک.))
خنده ام گرفته بود. انگار زیادهم خنگ نبود! بی طوطی به خانه برگشتم تاهمه راشب تولدغافلگیرکرده باشم! دراتاقم موهایم راشانه می زدم که کیارش وارداتاق شد دمق وافسرده به نظرمی رسید! چراناراحت بود! همۀ کارها که مرتب ش رفته بود. برق کش آمده بودو هفته پبش خبرکرده بودند. سفارش کیک ومیوه وشیرینی هم که داده شده بود! صندلی هاهم که درحیاط چیده شده بود وحتی برای بازی کردن بچه ها، سفارش تاب وسرسره والاکلنگ داده بود! پس چش بود؟ حتی مهیا هم امشب سرمیزشام بغ کرده بود! هم چنان درسکوت نگاهم می کرد. نمی دانم چه حسی بودکه می گفت ناراحتی اسرارآمیزاومربوط به تومی شود.
((کاری داشتی کیارش؟ ))
سؤال من زیادتعجب آورنبود. چندماهی می شدکه تقریباً هرشب رادراتاق مهیاصبح می کرد. ما بعدازشام دیگرهمدیگررانمی دیدیم، پس حتماً کاری داشت که امشب به اتاق من آمده است؟
آهی کشید، دستش رامشت کردوبرپشتی صندلی کوبید، اما حرفی نزدهرچندمنتظرماندم تاچیزی بگوید بی فایده بود. روی تخت نشستم وخیره به چشم های مضطربش گفتم:
((چرانمی شینی ؟ نمی گویی چرااین قدرپریشانی؟ ))
مقابل پنجره درست روبه روی من ایستاد. احساس می کردم این پاوآن پامی کند وحرف هاتانوک زباشن می آیند امااومحکم دهانش رابسته است تاگفته نشود. دیگرکلافه شده بودم. اوهم این رامتوجه شده بود:
((ببین مینا! موضوعی هست که من نمی توانم بهت بگویم! خیلی سخت است! راستش چه طوربگویم......))
به حرف هایش ادامه نداد. چه می خواست بگویدکه ازگفتنش تااین حدمعذب بودوانگارکه نفسش می خواست بندبیاید؟! به یاری اش شتافتم:
((خودت راآزارنده! هرچه می خواهی بگو! ))
ازنگاه به چشم هایم می گریخت. گنجشکی پروازکنان به شیشۀ اصابتکردولحظه ای افکارمان رابه هم ریخت.
بعدازکشیدن نفس بلندی گفت:
(( ببین مینا! می دانم این خیلی بی انصافی است که...... راستش چندروزی است که مهیامدام درتنهایی بام نبحث می کند که....... چه طوربگویم اومی خواهد که...... ))
چرااین قدرحرف هایش با(که)ناتمام می ماند! سرم راکج کردم ونشان دادم هیچ نفهمیدم، واضح ترحرف بزن. انگارتصمیمش راگرفت هبود. چون مصمم ترازش گفت:
((راستش مهیادلش نمی خواهد تودرجشن تولد حضورداشته باشی! البتهمن خیلی سعی کردم این فکرراازسرش بریزم بیرون اماموفق نشدم. نمی دانم چه کارکنم. می توانی بروی...... ))
بغض کرده بودم وقلبم تیرمی کشید. بااین حال حرفش راقطع کردم وبالبخندمحوی گفتم:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#174
Posted: 15 Apr 2012 14:06
((راستش مهیادلش نمی خواهد تودرجشن تولد حضورداشته باشی! البتهمن خیلی سعی کردم این فکرراازسرش بریزم بیرون اماموفق نشدم. نمی دانم چه کارکنم. می توانی بروی...... ))
بغض کرده بودم وقلبم تیرمی کشید. بااین حال حرفش راقطع کردم وبالبخندمحوی گفتم:
((آره، می روم منزل مادرم، اتفاقاً چندوقتیست به دیدنش نرفته ام!))
درحالی که همان روزآنجا بودم. نمی دانم متوجه شد که اشک درچشمم جمع شده است یانه؟ پشتش رابه من کرد. این باراوبغض کرده بود:
((مراببخش! دوست داشتم توهم درشادی من شریک باشی اما.....))
نمی دانستم آیا اوباید ازمن دلجویی کندیامن بایدازاودلجویی کنم به سختی مانع ازفروریختن اشک هایم شدم:
((مهم نیست! آدم بایدهمیشه درجایی قراربگیردکه برایش جابازکنندنه این که به زورخودش راجابدهد! من فرداشب به خانۀ مادرم می روم وجشن شماراباحضورخودم خراب نمی کنم.))
به طرفم برگشت، خواست چیزی بگویدامامنصرف شد. آن گاه به سمت دررفت ودستش هنوزبردستگیره بودکه آهسته زمزمه کرد:
((مراببخش))احساس کردم صدایش بغض آلوداست.
وقتی رفت فکرکردم تمام اشک های عالم رابرای گریه کم می آورم. بغضم ترکید ومن دستم راجلوی دهانم گرفته بودم تامباداصدای گریه ام راکسی بشنود. بالشی که سرم راروی آن گذاشته بودم ومی گریستم ازاشک کاملاً خیس شده بود! خدایا! چه می توانستم بگویم؟ آیااصلاً حق اعتراضی هم داشتم؟ به یاد طوطی افتادم که باچه ذوقی آن راخریده بودم. دلم بیشترسوخت. نه! این حق دل من نبود! بارها وبارها سوخت ودم نزد! چرا؟ چرا؟
آن شب بس که گریه کردم چشم هایم می سوخت. رودرروی آینه ایستادموبه صورت قرمزوپف آلودم نظرانداختم، ازدردخندیدم:
((ببین به چه روزی افتادی؟ خاک برسرت که با خودت چه کردی؟ ))
چراغ هاراخاموش کردم وخواب که نه، کابوس رابه جان خریدم. قلبم آرام وقرارنداشت گاهی تیرمی کشید وزمانی آرام بود.
روزبعدبی آنکه برخوردی باکیارش داشته باشم به منزل مادررفتم. مادربهخیال این که برای بردن طوطی آمده ام اول هیچ نگفت وچون کم کم شب ازراه می رسید خطاب به من گفت:
((مگرنمی خواهی بروی؟))
روی ایوان نشسته بودم ونگاهم به طوطی بود:
((نه! دیدم حوصله اش راندارم گفتم بیایم اینجا! به من چه، من چرابایددرجشن تولدپسرمهیاحضورداشته باشم!))
خودم هم باورم نمی شد! آیا این حرف ها ازدهان من بیرون آمده بود؟! پس چرااصلاًازذهنم نیم گذشت؟
آب قفس راعوض کردم وخطاب به طوطی که مدام جست وخیزمی زد گفتم:
((بگوبیچاره! بگوبدبخت، بگو......))
اماطوطی فقط همان دوسه کلمه ای راکه یادگرفته بود ادامی کرد. آنشب خیلی طولانی به نظرمی رسید! شام نخوردم وسردردرابهانه قراردادم. نمی دانم جشن تولد درباغ تهرانی تاچه ساعتی ادامه دامی کرد امادیگربرای من مهم نبود! مادرانگارمتوجۀ عمق ناراحتی من بود چراکه حرف های همیشه رابرزبان نیاورد وبه ظاهرتلویزیون نگاه می کرد! اما من درآن لحظه احتیاج به یک هم صحبت خوب داشتم! یکی که به من بگوید کسی که دیشب به توگفت درجشن نباش وبرو کیارش من نبود! اوکیارش مهیابود! کیارش خودم رادرباغ میناجاگذاشته بودم. آیا نباید به دنبالش می رفتم ودایش می کردم؟ کیارش من مرادوست داشت کیارشمن.......
نمی دانم کی چشم هایم روی هم افتاد. عکس کیارش روی سینه ام بود وهمان طورخوابیدم. بعدازکلی اشک ریختن چشم هایم احتیاج به استراحت داشت. دم ظهر بودکه بیدارشدم. آفتاب بی رمق آبان ماه ازپشت پنجرۀ اتاق به داخل می تابید. چشم هایم راگشودم ومتوجۀ سنگینی پلک هایم شدم . شب سختی راگذرانده بودم. خوب شدمادربیدارم نکرد! ازکجامی دانست نبایدبیدارم کند؟ برای رفتن برخلاف همیشه عجله ای نداشتم! انگاردیگرکشش و جاذبه ای نبود که مرابسوی خودش جذب کند. دست ورویم راکه شستم کمی حالم آمدسرجایش صدای طوطی می آمد:
((بیچاره! مبارک! بیچاره ! مبارک !))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#175
Posted: 15 Apr 2012 14:06
ازکجامی دانست من دیشب بیداری کشیدم؟! بی آنکه منتظرمن بماند بساط صبحانه راپهن کرد. روی ایوان درآن هوای خنک صبحانه می چسبید! آن هم اگرنان سنگک روی سفره باشد!
متوجۀنگاه سنگین مادربودم. امابه روی خودم نمی آوردم. برخلاف من مادرچندان رغبتی به خوردن ازخودنشان نمی داد. انگاربالاخره طاقت نیاورد:
((فکرکردی می توانی علت آمدنت راازمن نهان کنی ؟ نمی دانی ازنگاهت همه چیزارامی فهمم؟))
نمی خواستم چیزی بگویم. فقط دلم می خواست صبحانه بخورم:
((مینا، دارم ازغصۀ تودق مرگ می شوم! چرامی گذاری باتواین بازی هارادربیاورند؟خودت راعذاب نده. طلاق هم نمی گیری نگیر! امادیگرآنجانمان بیاش من! به خدابیشترماندن توجزنابودی توهیچ ثمردیگری ندارد.))
مادربه گریه افتاده بود. لقمۀ نان وپنیرازدستم افتاد. اگراوراهم مثل پدرازدست بدهم چه؟
غروب جمعه به خانه برگشتم، کسی رادرخانه ندیدم. سهیلا خدمتکارپرکاروپرجنب وجوش خانه برایم توضیح داد که خانوادۀ تهرانی ازصبح به شمیرانات رفته وتابعدازشام هم نیم آیند. نمی دانم دلم ازاین کهبی من رفته بود گرفت ویاازاین که مرابی خبرگذاشت؟ امادرهرصورت ناراحت وگرفته حال به اتاقم رفتم وبرای خوردن شام هم پایین نرفتم. سیربودم. ازهمه وازهمه چیز؟ ازکی تاحالاکیارش خواهان تفریح رفتن بامهیا شده است؟ آیا اصلاً یادش به من هست؟ یادش هست مینای قلبش افسرده وغمگین کنج قفس به وسعت زندگی اش گرفتارسرابی بهنام رهایی است؟ آیا یادش هست که این پرنده قفس رابه جان خریده است تاوبه آزادی اش دست یابد؟ پرنده ای که بال وپرش رابخشید تا اوبه پروازدرآید؟ چه بگویم ازرسم بد عهدی های این زمانۀ بی رحم! پرنده ای که درقفس هم حتی سودای پروازندارد سرانجام درقفس می میرد.
نمی خواستم دیگراشکی بریزم. گرچه تنهاابرازناتوانی واحساس عجزبود! درحالی که هیچ گاه برزخم قلبم تسلی بخش نبود. می دانم که حق باتوست صالح! من باطناب خویش به چاه افتاده بودم می دانم! سرزنش نکن، شاید باورت نشود که هیچ احساس ندامتی نداشتم. شاید دلم می سوخت ووجودم درحریق حسادت زبانه می کشید. اماهرگزبه دلم پشیمانی رسوخ نکرد. من به سعادتی عرفانی دست یافته بودم. این که نگذاشتمبچه ای ازنعمت پدر وحتی مادرمحروم شود. خشنودی خداوندسعادت کمی نیست! بی گمان ازبالاترین موهبت ها نیزبالاترومقدس تراست! پس شاید به این رنج وقم زمینی می ارزید که من وجود وجسم کیارش رابه دیگری ببخشم ودرمقابل قلب وروحش رامتعلق به خودم بدانم. این هم سهم کمی نیست! جسم خاکی دربرگیرندۀ تمام خواهش های نفسانی وشیطانی نیست اماقلب وروح پاک ودست نخورده وبی آلایش بلقی می ماند. برای من که بخواهم بهانه ای برای ادامۀ زندگی ام داشته باشم،این چیزی بود که آرامش رابرطغیان قلبم می بخشید وباعث به وجود آمدن سازگاری من باتمام غم ها وبازی های زمانه می شد. من این گونه باخویش کنارآمدم.
تصورش سخت است اماغیرممکن هم نیست. جسم بامرگ ازبین می رود وروح پس ازمرگ نیزبه حیات خویش ادامه می دهد. پس عشقی که من به روح کیارش می ورزیدم نیزجاودانه می ماند وهرگزبامرگ ازبین نمی رفت. نمی گویم عشقم الهی بودامازمینی هم نبود. آسمانی بود. پاک وزلال وآبی! بی حتی تکه ای ابرا! سزاوارسرزنش نیستم، احتیاج به تشویق ومباهات نیزندارم، من تنها به خاطرخشنودی خداوندوخوشبختی آن کودک معصوم تن به خواستۀ تقدیردادم. می دانم که پاداشم رادرجای دیگروبالاتر ازسعادت دنیوی دریافت خواهم کرد. پس چه خوب است که این دردرابه جان بخرم ودرانتظارپاداشی بزرگ ازجانب خداوند باشم.
باشنیدن صدای توقف اتومبیل درباغ ومتعاقب باآن سروصدای کیانوش وسیاوش وصدای مهیا که تدکرمی داد: (( باهم دعوانکنید)) فهمیدم که آمدند. نگاهم برنورسد پردۀ حریرپنجره بود. طوطی راپایین گذاشته بودم. همراه بادسته گلی زیبابابرچسب ((کیانوش عزیز، تولدت مبارک)). میدانستم کیانوش به وجدمی آید. صدایش ازپایین به گوش می رسید:
((مامان، بابا، ببین خاله مینا چی خلیده!))
وصدای کیارش:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#176
Posted: 15 Apr 2012 14:07
((آره عزیزم! یک طوطی سخن گو، ببین حرف هم می زند.))
مهیامی خواست بزندتوی ذوقشان:
((کیانوش ازوقت خوابت گذشت. داندهایت رامسواک بزن وباداداشت بگیربخواب.))
ازلجبازی مهیاخنده ام می گرفت. حال که خانم خانه اوست بازهم بامن دشمنی می ورزد، آن هم بامن که هیچ گونه شانسی برای جانشینی اوندارم. کاش خوابم می برد. اماافسوس دراین شب اندوه خواب ازچشم هایم فراری است. صدای درمی آید، حتماً کیارش است. آمده هم ازبابت هدیه تشکرکند وهم ازبابت تبعید دیشب هذرخواهی ! یاشایدهم خیال داردامشب دراتاق من بخوابد؟ باشوقی کودکانه به سمت دررفتم. درقفلنبود! پس چراخودش نیامدداخل؟ بادیدن کاملیا که پشت درلبخندزنان نگاهم می کردلحظه ای ازپوچی خیالم اخم هایم درهم رفت امابعدسعی کردم یاتظاهربه آرامشی مصنوعی لبخند بزنم:
((سلام کاملیا، کاری داشتی؟))
((اجازه هست بیایم تو؟))
خودم راکنارکشیدم:
((البته! چراکه نه !))
بعدازاین که وارداتاق شدخواستم درراببندم که دیدم کیارش درحالی که کیانوش رابغل کرده ازآخرین پله بالامی آید. تانگاهش به من افتاد دررابستم.
دلم نمی خواست این کاررابکنم اما برخلاف میلم این کارراکردم. کاملیا بدون تعارف روی صندلی نشسته بودوبه قفسۀ کتابخانه نگاه می کرد.نگاهش که به من افتاد گفت:
((کیارش مرافرستادتاازتوتشکرکنم.))
((بابت چی؟))
((بابت هدیه ای که برای کیانوش خریدی! واقعاً هدیۀ قشنگی گرفتی، کیانوش خیلی خوشش آمد.))
دردلم گفتم((پس چراخودش نیامد وتورافرستاد؟)) بی آن که به زبان بیاورم جوابم راداد:
(( راستش را بخواهی کمی خجالت می کشید ازاین که شب تولدتورافرستادمنزل مادرت این بودکه مرافرستاد.))
عذربدترازگناه اگرخودش می آمد همه چیزازدلم بیرون ریخته می شد، بااین حال فقط لبخندی سردبه لب آوردم. کاملیا شب بخیرگفت و رفت ومن بعدازساعتی بیداری به خواب رفتم.
صبح روزبعدوقتی بیدارشدم کیارش رابالای سرم دیدم، نشسته بودروی صندلی وبه من زل زده بود. غافلگیرانه برجایم نیم خیزشدم. خندید:
((مثل دختربچه هادستپاچه نشو! کاری باهات ندارم.))
سلام کردم وبه گرمی جوابم راداد. شادوبشاش به نظرمی رسید.
((حالت چه طوره؟ دیشب خوب خوابیدی؟))
واصلاً هم به روی خودش نیاورد.
((ای! مثل همۀ شب ها بالاخره صبح شد.))
((امروزحوصله اش راداری بریم جایی؟))
نبایدقبول می کردم، چراحالابه یادمن افتاده است؟
((نه! راستش کمی کسالت دارم!))
((چت شده؟ جاییت دردمی کند؟))
((نه نه! احتیاج دارم تنهاباشم.))
((توکه همیشه این چندوقت تنهابودی؟))
نگفتم علت تنهایی هایم توبودی! نگاهش براق وگیرابود:
((خوب، حالاکه دوست داری تنهاباشی من با کیانوش ومهیامی روم بیرون!))
بازهم نگفتم(شماکه دیروزتاشب بیرون بودید).
بازهرلبخندی گفتم:
((خوش بگذرد.))
همین! خداحافظی کردورفت. انگارازخدایش بود بگویم نمی آیم، اصلاً ازاول هم قرارنبودمراببردبیرون! می خواست باآنهابرود، فقط آمدوتعارف سرسری کردچون می دانست که نمی روم! چون می دانست که ناراحت می شوم ازاین که بی خبربرود. قلبم تیرمی کشید، دهانم ازشدت ناراحتی خشک شده بود! لیوان آب کجاست؟
مادرخانم انگارازیادآوری آن خاطرۀ تلخ دچارهمان حالتی شدکه آن روزبه اودست داده بود. لبانش برشته وخشک شده بود. بعدازنوشیدن آب کمی بی حوصله گفت:
((بگذارکمی بخوابم، خسته ام ماه پری! خسته ام!))
هنوزحرف هایش تمام نشده، پلک هایش روی هم افتاد. من هم برای این که اوباآرامش خوابیده باشدازکلبه بیرون رفتم تابه کیانوش کمک کنم.
مادرخانم روزبعدکمی سرحال ترازشب به نظرمی رسید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#177
Posted: 15 Apr 2012 14:09
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و ششم)
آری به راستی ! ازآن روزبه بعد نیمۀ دوم زندگی ام آغازشد. کیارش نسبت به م نبی توجه شده بود. گاهی تمام حرف ومکالماتمان درروزتنهابه دوسه کلمۀ سلام وخداحافظی خلاصه می شد. کیانوش شیرین ترازپيش شده بود. طوطی سخن گوراخیلی دوست داشت وهرباربه من می گفت:
((خاله مینا، من خیلی آقاطوطی رادوست دالم.))
امایک روزقفس طوطی به کلی غیبش زد وچندروزبعدته باغ داشدآن هم بدون طوطی وتنهاچندپررنگی کف قفس به چشم می خورد همه می گفتند کارگربه است ومن دردلم می گفتم کارسیاوش است. آخرچه طورممکن بود گربه قفس رابرداردتاته باغ ببرد؟
مهیااخلاقش خیلی بدترازقبل شده بود. تانگاهش به من می افتاد شروع می کرد به قربان صدقه رفتن کیانوش، به خیالش دلم رامی سوزند.
((کیانوش! پسرنازم! الهی فدای قدوبالایت شوم. دیروزکه بابابرایت دوچرخه خریدماچش کردی؟))
چقدراحمق بودکه فکرمی کرددرمقام حسادت بااومشاجره خواهم کرد. مادرش هم یک روزدرمیان آنجابود ومن هم یک روزدرمیان خانۀ مادرم بودم. این شکل زندگی من بود. خانم جان رفتارش بامن عوض شده بود. کاملیاهم همین طور! گاهی باهم به خانۀ کیانامی رفتیم. آنها سعیمی کردند، کمبودمحبت برادرشان راجبران کنند. زمان می گذشت. بهارمی رفت و تابستان می شد وپاییزوزمستان درادامۀ هم ماه رابه سال وصل می کردند. مادرکمی بدحال بوداکثرروزهامن پيشش بودم وازاومراقبت می کردم. درآن وضع هم نگران من بود وتامرامی دیداشکش سرازیرمی شد:
((کاش می مردم ونگاه شکست خورده ومعصومیت چهره ات رانمی دیدم.))
ازاین که تمام نگرانی مادرمتوجه من بودعذاب می کشیدم. گاهی تمامهفته رانزد مادرسرمی کردم وکیارش حتی نمی پرسید چرا؟ خوب شایددیگربه حالش فرقی نمی کرد! مهیاهم حتمآً خوش به حالش می شد وآرزومی کردتمام عمرش مرانبیند. کیارش گرفتاراوضاع مالی شرکتبود. سیاوش عقده ای وسرکش شده بود وکیانوش همیشه ازدست سیاوش کتک می خوردوگریه می کرد. مهیاازاین بابت بی تفاوت بود، کیانوش ازدست شکنجه های برادرش به من عارض می شد وقبل ازداوری من مهیاباچهره ای درهم کشیده دعوایش می کرد.
((به کسی ربطی ندارد که تووداداشت باهم دعوامی کنید.))
کیانوش به مدرسه رفت. جشن آغازتحصیلی اش فراموش نشدنی بود. تقریباً تمام آدم های سرشناس شهردعوت شده بودند. من خودم دراین جشن نبودم. تشخیص دادم قبل ازاین که به من بگویند برو، بروم. اماشکوه آن جشن تامدت ها وردزبان هابود. کیارش آن شب چندین خانوادۀ فقیرراشام داده بود. خوب این نشان دهندۀ عشق یک پدربه فرزندش بودوبازداغ فقدان بچه دردلم تازه شد.
((مینامی خواهی برویم خانۀ مادرت؟))
((نه تاهمین امروزآنجابودم.))
((مسافرت چه طور؟ بایک مسافرت دوسه روزۀ شمال چه طوری؟))
((حالش روندارم. می خواهم تنهاباشم.))
((میناخسته نشدی بس که تنهاماندی؟))
((نه! تنهایی رادوست دارم.))
((پس بلندشواقلاً برویم درباغ کمی قدم بزنیم، لادن ها وچکاوك ها همه گل داده اند! حتمآً خیلی وقت است پایت راتوی باغ نگذاشته ای .))
((حوصله اش راندارم، باشد یک وقت دیگر.))
((پس امشب دست کم شام راباهم بیرون بخوریم.))
((غذای بیرون رادوست ندارم، امشب می خواهم سریال نگاه کنم.))
کیارش بادلخوری اتاق راترک کرد ومهیا بااستفاده ازموقعیت به اوپيشنهادکرد شام رابیرون ازخانه صرف کنند واوقبول کرد. خودم دودستی اورابه مهیاتقدیم می کردم. نمی دانم چرامی خواستمش وبااین حال اوراازخودگریزمی دادم. شایددیگراورامتعلق به خودم نمی دیدم، امابههرحال هرگاه می خواست خودش رابه من نزدیک کندبا امتناع اوراازخودم می راندم ومهیا مثل شکارچی قهاری اورابه راحتی دردام می انداخت وعوض من به اونزدیک می شد. خانم جان کمی بدحال شده بود. حتی برای درمان بیماری اش همراه کیارش به آلمان رفت اما چندان ثمربخش نبودوهم چنان ازدردمرموزی زجرمی کشید. مادرهم حالش چندان رضایت بخش نبود. تمام داروهایش گران بودندامامن به زحمت همه راتهیه میکردم، ازنظرقیمت مشکلی نبود، داروهاکمیاب بودند. خودش می گفت:
((داروودرمان هیچ فایده ای ندارد، بایددیدخداچه می خواهد؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#178
Posted: 15 Apr 2012 14:09
امامن اصرارداشتم تمام راه های درمان رایکی یکی به کاربریم. شاید یکی کارساز شود. قلبش ناراحت بود وداداش محمودازقول دکترگفت فقط یک سکته کوچک کافیست که مادررابرای همیشه ازدست بدهیم. نباید وسیلۀ ناراحتی اش رافراهم می کردیم. من هم مدام توسط دوخواهروداداش محمودسرزنش می شدم:
((مادرازبابت توقلبش ناراحت شده است.))
نمی دانم تاچه حدحق داشتند؟ امامن بیشترازآنهاخودم راملامت می کردم،خاک برسرت بااین زندگی سیاه وخاکستری ات!
سال های عمرمان پشت سرهم می گذشت. کیارش بدخلق وعصبی شده بود، حتی به من هم که کاری بااونداشتم پرخاش می کرد:
((توهم بااین اداواطوارهایی که درآوردی دل آدم راچرکین می کنی!))
چیزی نمی گفتم چون می دانستم دست خودش نیست یکی ازشرکت هایش به دلیل بروزمشکلاتی ازقبیل فسادمالی وکمبود بودجه ورشکست شده بود. مهیا این موضوع رابه بی توجهی کیارش نسبت می داد ومن آن رابه سوءاستفادۀ مالی مهرداد ربط می دادم. همان چندسال پيش که درشرکت کارمی کردم متوجۀ تضادهای مالی درصورتحساب هامی شدم که اگربیشتردرشرکت می ماندم حتمآً ته وتوی قضیه رادرمی آوردم. اما درآن موقعیت بدون هیچ مدرکی نمی توانستم مهرداد رامتهم کنم وبه علاوه دشمنی مهیا را بیش ازش برای خودم رقمبزنم. همه چیزدوباره سرجای خودش برمی گشت، من هنگامی که نزدمادرمی فتم مینای دیگری بودم. دخترخوشبختی که شوهرش قصدداردزن دومش رابه زودی طلاق بدهد وبچه اش رانیزنزدخودش نگه دارد. مادرامانمی دانم باورمی کردیانه! اماگهگاهی تنهالبخندی خشک ومحولبانش راپرمی کرد.
دوباره نوشتن کارت دعوت، سفارش کیک وشیرینی! چراغانی کردن باغ! سفارش لباس وآرایشگروتغییردکوراسیون خانه! بازچه خبربود؟ اواخرتابستان بود، نه تولدکیارش بودونه جشن پایان تحصیلی پس چهخبربود؟ مهیاازهمه خوشحال تربه نظرمی رسید. کیارش هم که این روزهازیاددرخانه آفتابی نمی شد! روی تراس اتاقم که مشرف به باغ بودروی صندلی نشسته بودم و به ظاهرکتاب می خواندم، امافکرم دراشغال خبرهای رسیده ازپایین بود؟ این جشن ازبابت چیست؟ صدای ضربه ای که به درنواخته شدمرابه خودم بازگرداند.
((کیه؟))
وصدای نازک خدمتکار:
((می شوددررابازکنید؟))
دررابازکردم. مودب آمیزسلام کردوگفت:
((خانم باشماکاردارند!))
((خانم جان؟))
((نه، خانم کوچیک!))
مهیااوبامن کارداشت؟ باورم نمی شود! اوبامن چه کارداشت؟ یعنی خدمتکاراشتباه نمی کرد؟
((متوجه نشدم! گفتی کی بامن کاردارد؟))
((خانم کوچیک! گفتندشمابرویدته باغ،زیرآلاچیق ! آنجا منتظرشماهستند!))
شتابان ازپله هاسرازیرشدم. حتی فرصت نکردم خودم رادرآینه براندازکنم. بایدهرچه زودترمی رفتم تابفهمم چه کارم دارد. فرصت وقت ازدست دادن نبود! زیرآلاچیق روی صندلی صاف وپرابهت نشسته بود. تازه به حسادت افتادم، چقدراین ژست به اومی آمد! مراکه دید ازجابرخاست! آیا برایادای احترام بلندشد، هیچ کدام سلام نکردیم! بادست تعارفم کرد که بنشینم. نشستم. قلبم گرمب گرمب می کوبید.
((نوشیدنی چی میل داری؟))
انتظاراین برخوردرانداشتم، درواقع غافلگیرشده بودم. دستپاچه گفتم:
((هیچی!))
به صندلی تکیه داد ونگاه نافذش رابه من دوخت. نمی دانم چندسال می شد که من واواین گونه رودرروی هم ننشسته بودیم! یعنی چه اتفاقی افتاده بود که اوکمی مهربان به نظرمی رسید؟ هرچندنگاهش به من مثل نگاه خانم خانه به زیردستش بود، امابه هرحال قابل مقایسه باهمیشه نبود بازطنین صدای پرتحکمش گوشم رانواخت:
((چندوقتی است که می خواهم باتوکمی حرف بزنم! اما خوب فرصت دست نداد! تااین که امروزدیدم باید گفتنی هاراگفت.))
کمی مکث کرد. من هیچ نگفتم منتظرادامۀ حرف هایش بودم.
((می دانی مینا! من وتودرگذشتۀ دوردوستان خوبی برای هم بودیم! خوب، بازی تقدیراین گونه رقم زد که من وتو دیگربه نام دوست
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#179
Posted: 15 Apr 2012 14:10
درکناریکدیگرنباشیم. من وتودرطی این سال هاهمدیگرراتحمل کردیم. اماتاکی می شود به این بازی ادامه داد؟ بالاخره یکی ازمادونفر......))
حرفش راقورت دادوفقط نگاهم کرد. می دانستم چه می خواهدبگوید. بعدازلحظاتی که به سکوت گذشت، همراه باکشیدن آه عمیقی دست هایش رادرهم گره بست وادامه داد:
((ببین مینا، من افسوس زندگی بامسعودرانمی خورم، چون مسعوداصلاً لیاقت زندگی کردن بامرانداشت. من کیارش راخیلی دوست دارم واوراتنهامردزندگی ام می دانم، به طوری که فکرمی کنم این لطف خدابودکه مسعودبه من خیانت بکند تامن مردایده آلی رابدست بیاورم. کیارش هم مرادوست داردودرطی این چندسال هرگزکاری نکرده که من به گذشته ام افسوس بخورم.))
نی راتوی لیوان خالی پيش رویش بازی می داد. اصلاً نگاهش هم به مننبود. انگارباخودش حرف می زد:
((کیانوش زندگی من وکیارش رامعنابخشیده است. درواقع به هم پيوندجاودانه ای زده است. من حاضرنیستم این زندگی خوب راازدست بدهم واین راهم می دانم که توهم حاضرنیستی خودت راکناربکشی.))
قیافۀ حق به جانبی به خودم گرفتم:
((البته! من کیارش رادوست دارم، درواقع این من بودم که اورابه سوی زندگی باتوسوق دادم.))
((می دانم دوستش داری! اماخوب باید ببینیم آیاکیارش هم هنوزتورادوست دارد؟))
بلافاصله وبااطمینان قلبی جواب دادم:
((بله که دوستم دارد.))
این باردیگرباغروروتفرعن توی چشم هایم نگاه می کرد:
((روی چه حسابی این قدرمطمئن حرف می زنی؟))
دردادن پاسخی صریح وروشن به اوقدری دچارتردیدشدم. اوباتاثیرازسکوت من ادامه داد:
((آخرین باری که باهم بیرون رفتید کی بود؟ به یادمی آوری؟ آخرین شبی راکه باتوگذراندچه طور؟ جملۀ محبت آمیزی که این اواخرازاوشنیده باشی چه؟ می دانم که بایدخودش رامتعلق به یک زندگی بداند، آن هم بامن وکیانوش! چراخود تراگول می زنی مینا! توهیچ شانسی برای بقادراین زندگی نداری! دستت که ازکارافتاده ، بچه دارهم که نمی شوی! پس ...... البته بایدمراببخشی که این قدررک حرف می زنم، ولی خوب بایدواقعیت ها راسنجید! تودراین میان تنهاباید زجربکشی وحسرت بخوری! فقط خودت راآزارمی دهی ! چرا؟ چرازندگی رابه کام خودت تلخ می کنی؟ تومی توانی زندگی جدیدی راآغازکنی، آن هم بدون این همه حسرت ودلواپسی! بس نیست این همه سال درحاشیه نشستی وافسوس خوردی؟ به کدام امیدواهی چشم دوختی؟ آیافکرمی کنی اگرروزی برسدکه کیارش مجبوربه انتخاب شودتورابه من ترجیح می دهد؟ واقعاً سخت دراشتباهی! اوبدون من وکیانوش قادرنیست نفس بکشد!))
بااین که تحت تاثیرحرف هایش، غم غریبی وجودم راشلاق می زداما نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد:
((اگرمیان من وکیارش عشقی وجودداشته حتمآً درموقع انتخاب مراترجیح می دهد.))
لبخندتمسخرآمیزی به رویم زد وبااکراه گفت:
((عشق!؟ برفرض این که عشقی هم وجودداشته! امابازچنین اتفاقی نمی افتد! مگرنشنیدی که می گویند دوست داشتن ارشد عشق است؟))
ازجواب داندان شکنی که داده بودتامغزاستخوانم سوخت. ازعجزخودم بدم آمد. دندان هایم ازخشم به هم ساییده می شد واوبالذت ازاین آشوب آخرین ضربۀ پتکش رامحکم برسرم کوبید:
((به هرحال اگرازمن می شنوی توبایدفکری به حال خودت بکنی! بالاخره دیریازودمجبورمی شوی خودت راکناربکشی پس چه بهترکه آن روزدیرنشودوتودوباره فرصتی برای زندگی پيداکنی! شایدباورت نشودکیارش بارهادرتنهایی به من گفته نمی دانم چرامیناازاین همه بیتوجهی های من خسته نمی شودوحرف طلاق راش نمی کشد؟))
بانفرت نگاهش کردم ولب هایم رابه هم فشردم:
((دروغ می گویی.))
موذیانه لبخندزد:
((اگرباورنداری باخودش رودررومی کنیم، به هرحال اگرعاقل باشی می فهمی که علی رغم رابطۀ غیردوستانه ای که باهم داریم من بازبه صلاح توفکرمی کنم .))
خواست بلندشود. مغرورو زورمندانه! یعنی این که حرف آخررامن زدم وتوتنها بایداجراکنی، امامن هم آب پاکی راروی دستش ریختم:
((من پایم رااززندگی کیارش بیرون نمی کنم، آن که باید برودتوهستی!))
گستاخ ترازپيش جواب داد:
((بهتراست همه چیزرابه کیارش واگذارکنیم، بالاخره باید بین عشق ودوست داشتن یک کدام به برتری برسد.))
وسپس همراه باتبسمی مرموزادامه داد:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#180
Posted: 15 Apr 2012 14:10
((امشب جسن تولدسی وهفت سالگی من است وهمچنین جشن مبارکبادعضوجدیدخانوادۀ تهرانی که درراه است وتاهفت ماه دیگرازراه میرسد.))
بعدهم تاچندلحظه وق زدتوی چشم های مات ومبهوت من! اومی خندیدومن می گریستم. رفت، چنان می رفت که تمام اندامش رامی رقصاند، گویی باآهنگ شکستن دل من می رقصید! ومن........ مرده ای بیش نبودم. انگاراجل آمده بودوروحم راازمن گرفته بود. سرد سردبودم ووجودم ازسرما می لرزید. آیاواقعاً تابستان است ومن زیرتیغ آفتاب نشسته ام! اگراین طوراست پس چرااین قدرسردم بود؟ آیابایدبه این کابوسی که برمن گذشته بودفکرمی کردم یافکرنمی کردم! خدای من! یعنی حقیقت داشت؟ یعنی دوباره صدای گریۀ بچه ای دراین خانه پرمی شد؟ یعنی کیارش دوباره پدرمی شد؟ آه! خدای خوبم! من دخترم رامی خواهم! تشنۀشنیدن صدای گریه هایش هستم. جایش درآغوش من خالیست! جایش درآغوش من خالیست! جایش......
واین جمله رادیوانه وارمیان هق هق گریه هایم تکرارمی کردم وجای خالی دخترم رادرآغوش می فشردم. تازه داشتم به عمق درداین زخم دردلم پي می بردم. نمی دانم ازحسادت بود ویاواقعاً ازدریغ ودردبودامامن ازجان ودل می سوختم. آن قدرگریه کردم تازاحال رفتم . نمی دانم تاچه زمانی دران حال باقی ماندم؟ وقتی چشم هایم راگشودم هواروبه تاریکی می رفت. هنوزسردبودم. قدرت نداشتم ازجایم بلندشوم. خدایااین چه تقدیری بودکه برایم رقم خورده است؟ حق بامهیاست! دیگرجایی برای ماندن ندارم. تاحالا هم نداشتم، به زورماندم. بایدمی رفتم. مهیا می خواست دوباره مادرشود! من بچه دارنمی شوم. کیارش مهیارادوست دارد، هیچ مرادوست ندارد. هذیان می گفتم. تلوتلوخوران ازوسط باغ می گذشتم وباخودم این جمله راتکرارمی کردم.
صدای موزیک می آمد. شبیه مرثیه ای برای قلب من بود. ((تولدت مبارک، الهی صدساله شی))، کاش مرثیه مرگ مرامی خواندند. خورشید کاملاً غروب کرده بود. اتومبیل کیارش هم درپارکینگ بود. آه! چه طورمتوجۀ غیبت من نشده بود؟
خوب حق هم داشت! تولدزنش بود! جشن بارداری زنش بود. من کی هستم! تازه اگرجلوی چشمش نباشم هم ازخدایشان است. چقدرمهمان دعوت کرده بودند. آیاکیارش هنوزتاریخ تولدمرابه یاددارد؟ آه چه می گویم! پرت وپلامی گویم! هذیان می گویم! حالم هیچ خوش نیست. کاش امشب می مردم. امانه! کیارش ناراحت می شود، که چراجشن تولدزنش راخراب کرده ام کاش فردابمیرم! کاش همین که صبح شدمن بمیرم. غروبی بی طلوع!
نمی خواستم واردتالارشوم. ازازدحام جمعیت می هراسیدم. بساط نوشیدنی ومیوه فراوان بود. من آب می خواستم. سهیلا برایم آب ریخت:
((ای وا! خدامرگم بدهد! حالتان هیچ خوش نیست، می خواهید آقا راخبرکنم؟))
ومن باتکان سربه او(نه) گفتم. نباید این جشن رابه هم می ریختم کیارشناراحت می شد. شادی اش بی رنگ می شد. بگذارشادباشند! شادی کیارش آرزوی من است! مدتی روی صندلی آشپزخانه نشستم تاکمی توانستم توان ازدست رفته ام رابه دست بیاورم. خانم جان برای سفارش به خدمتکارهابه آشپزخانه آمدوبادیدن چهرۀ رنگ پریده ام به هراس افتاد.
((دخترم؟ حالت خوب نیست؟))
سعی کردم خودم رادرحالت طبیعی جلوه بدهم.
((نه خانم جان! چیزمهمی نیست! فقط یک کم فشارم افتادپایین.))
سرش راتکان داد ودرمقام همدردی گفت:
((حق داری دخترجان! حق داری!))
چراحق داشتم! حتماً فکرمی کرد ازحسادت برپایی این جشن می سوزم. اما بگذارچنین فکرکند. من که داشتم می سوختم، مهم نبودازکدام دلیل بسوزم! اوسفارشات لازم رابه آشپزهاکردورفت ودقایقی بعدازرفتنش کیارش واردآشپزخانه شد. نگاهی به من انداخت وبالحنی سردپرسید:
((توحالت خوب است؟))
بادیدنش دوباره طوفان قلبم اوج گرفت. ازطرفی خوشحال بودم ازاینکه درآن بحبوحۀ جشن یادمن هم بود:
((آره، بهترم!))
به جای دلجویی ومهرورزی بالحن سرزنش آمیزی گفت:
((همیشه، هروقت ماجشن داریم تویک جوراداواطواردرآوردی! من نمی دانم کی این عادات راازسرت دوری می ریزی؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن