ارسالها: 7673
#181
Posted: 15 Apr 2012 14:11
باتعجب نگاهش کردم. اشک گوشۀ چشمم نشسته بود. من توی کدام جشن اداواطواردرآورده بودم؟ من که درتمام جشن ها غایب بودم. پس کیارش چراملامتم می کرد؟! درحالی که آمادۀ رفتن نشان می داد گفت:
((اگرحوصله ات نمی گیردبه راننده می گویم تورابه خانۀ مادرت ببرد! نمی خواهی بروبالادراتاقت بمان! بگذارهمه بفهمندتو..... حسودی ات می شود!))
وچون رفت احساس کردم یک دیگ پرازآب جوش برسرم ریخته اند. آتش گرفته بودم آتشی که درجانم زبانه می کشید. سهیلانتوانست برایم کاریبکند. گریه کنان ازآشپزخانه بیرون رفتم ازپشت پرده های اشک وسط تالار روی سن کیارش رادیدم که میان مهیاوکیانوش ایستاده بود. مردم تاخودم راازپله هابالابردم. خودم راکه دراتاق دیدم نقش برزمین شدم. تاازآن حال بیهوشی درآمدم ساعت یازده شب بود. انگارکسی مرابرای شام خبرنکرده بود. قلبم عجیب دردمی کرددیگرهیچ اشتیاقی برای ماندن درمن نبود. ازماندنم احساس خفگی وپوچی می کردم. باید می فتم. هرچندرمقی برایم نمانده بود. اما من اینجا نمی ماندم چمدانم کجاست؟لباس هایم رابایدبردارم. ببینم دیگرچه بایدبردارم؟
صدای کیارش ازبلندگوشنیده می شد. نمی خواستم گوش بدهم اما صداآن قدربلندبودکه ناخواسته توی گوش هایم فرومی رفت.
((حضارمحترم، خانم ها، آقایان، ازاین که مفتخرفرمودید ودراین جشن حضوریافتیدبیش ازش تشکروقدردانی می کنم، به راستی که این جشن باحضورشماسروران گرامی ، بسیاررنگ وروگرفت....))
کفش هایم را پيدانمی کنم، همین طورکیف دستی ام را......
((این جشن به مناسبت سی وهفتمین سال تولدهمسرم، بانوی بزرگ خانوادۀ تهرانی، مهیاجان ترتیب داده شده است.))
چمدان چرابسته نمی شود؟ آه! لعنتی! توهم وقت گیرآوردی؟
((وخیرمقدمی هم می گوییم به کوچولویی که درراه است.))
حلقۀ ازدواجم رابایدبردارم یانه! نه! باخودم نمی برم! امانه! می برم.
((من به مناسبت این شب بزرگ! سندکارخانۀ بزرگ کنسروسازی ام درساوه رابه نام بانوی بزرگ تهرانی یعنی مهیای عزیزکرده ام وهمین جامایلم که به اوتقدیم کنم.))
صدای من میان صدای کف زدن وهمهمۀ جمعیت گم شد:
((آه نه! اگربروم ومادرمرابااین وضعیت ببیندحتماً سکته می کند، نمی خواهم مادرراازدست بدهم! اوه خدای من، امشب هیچ جایی راندارم تاازاین همهمۀ نفس گیربه آن پناه ببرم. سرم راروی میزگذاشتم وازروی استیصال گریستم. ازپایین هم دیگرصدای بلندی به گوش نرسید.
یک هفته ازآن جشن گذشت. یک هفته ای که من خودم رابامهیاوکیارش روبه رونساختم. ازدست کیارش دلگیربودم وفکرمی کردم نمی توانم اوراببخشم! آن شب، شب جمعه بود ومن سریال موردعلاقه ام رانگاه میکردم. اماچه تماشایی! حتی تصویرروی تلویزین راهم نمی دیدم. ازنشیمن صدای جروبحث می آمد. کمی گوش هایم راتیزکردم. مهیاوکیارش باهم بحث می کردند. هنوزبه علت این بحث فکرنکرده بودم که مهیاباخشمی آشکاروفوران شده دست کیانوش راگرفت ودرحالی که ازپله ها بالامی رفت خطاب به کیارش گفت:
((همین که گفتم، یااوباید بماند یامن وکیانوش می رویم.))
منظورش ازاوحتماً من بودم! بالاخره کارخودش راکرد. بالاخره کیارش رابرسردوراهی گذاشت. چندلحظه بعدصدای عتاب آلودکیارش مرابرجایم مسخ کرد:
((مینا، بلندشوبرویم بالا، باهات حرف دارم.))
آن گاه خودش ازپله ها دویدبالا، بی آنکه منتظرپاسخی ازجانب من باشد. درنیمه بازبود. داخل اتاق که شدم اوروبروی پنجره ایستاده بود. بی آنکه به طرفم برگرددخشک ورسمی گفت:
((چراآرام نمی گیری؟ سرت رانمی اندازی پایین وزندگی ات رانمی کنی؟))
نمی خواستم درمقابلش ضعفی نشان بدهم:
((تاآنجایی که یادم است این چندوقت مدام آرام بوده ام.))
به طرفم برگشت ونگاه متعجبانه اش رابه دیده ام دوخت. خیلی وقت بودمن واواین گونه چشم درچشم هم ندوخته بودیم. تازه احساس می کردم که دلم برای نگاهش تنگ شده بود:
((مهیاگفته توبه اوهشداردادی، که پایش راازاین زندگی بیرون بکشد؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#182
Posted: 15 Apr 2012 14:11
((ونگفت اول خودش این هشداررابه من داده است؟))
روی صندلی نشست، پاروپاانداخت وسیگاری آتش زد ودودش رابلعید. بلوزچسبان مشکی برتن داشت و موهایش رابه یک طرف ریخته بود.
((من ازکارشمادونفرهیچ سردرنمی آورم. به هرحال تونبایدبه مهیا میگفتی.....))
حرف هایش راباتشرقطع کردم:
((نمی گفتم که وقیح ترشود؟ اصلاً چرانبایدمی گفتم؟ اگردرتمام این سال هامهرخاموشی به لبانم زده ام تنهابه دلیل قولیست که به تو داده ام ولی مجبورنبودم. چون توهم به قولی که داده بودی عمل نکردی! من خیلی دیربه حرف آمدم، خیلی دیروالاالان حال وروزمن این نبود.))
چشم هایش راتنگ کردونشان می داد که متوجۀ منظورمن نشده است. ولی منظورمن واضح وروشن بود. کمی آرام ترازپيش، ته سیگارش رادرجاسیگاری ریخت:
((چه کارمی خواهی بکنی؟ آیاقصدت متلاشی کردن این زندگیست؟))
نمی دانم چرابه نفس نفس افتاده بودم. انگارمسافت زیادی رادویده بودم:
((من چنین قصدی ندارم، کاری هم به کارشمانداشتم! تمام بی توجهی هاو بی مهری های توراتحمل کردم وهیچ نگفتم، به مهیا بگوازجان من چه می خواهد؟ سال هاست خانم خانه اوست ومن فقط حاشیه نشین بودم. همۀ شمافراموش کردید که من هم زن توهستم! متاسفانه توهمه چیزت شده مهیا، خوب حق هم داشتی، من چه داشتم که توبه آن دلخوش باشی؟ وقتی بچه دارنمی شوم.....))
دوباره بغض توی گلویم چمبره زد. مستقیم وزل توی چشم هایم نگاه می کرد.
((بازکه خودت رابه خاطراین موضوع آزاردادی؟! چندباربگویم این موضوع برایم اهمیت ندارد؟))
باپوزخندگفتم:
((معلوم است که اهمیت دارد! اگرنداشت مهیاتااین حدبرایت عزیزنمی شد.))
((اشتباه توهمین جاست! مهیابه خودی خودبرای من عزیزنیست. اومادربچۀ من است، من کیانوش راازجانم بیشتردوست دارم. وقتی کیانوش مهیارابه عنوان مادرخودش دوست دارد، خوب من هم باید دوستش داشته باشم؟
فراموش نکن، مهیااگربرود کیانوش راباخودش می برد. همین طورکودکی راکه درراه است. من طاقتش راندارم؟ حاضرم همه چیزراازدست بدهم اماکیانوش رانه؟))
((مراچه طور؟حاضری مراازدست بدهی اماکیانوش رانه! درست است؟))
سپس باخنده ای عصبی ادامه دادم:
((چه می گویم! معلوم است که همین طوراست! توازخیلی وقت پيش ازمن گذشتی! من ازهمان روزهای اول این رافهمیدم، فقط خودم راگول زدم. یعنی باورم نمی شد کیارشی که یک روزعاشقانه ازهمه چیزدست کشید تابه من برسدازمن بگذرد وبه دیگری برسد، نه باورم نمی شد.))
آن گاه روی صندلی تقریباً افتادم. متفکرومات بودم. خاموش وبی صداانگارمن نبودم که تاچندلحظه پيش نطق می کردم، یااصلاً ازهمیشه کرولال بودم. لحظه ای نگاهم کرد. تحت تاثیرحرف های من قرارگرفته بود. سرم پایین بود و بی توجه به حضوراوبه فکرفرورفتهبودم، تاحدی که متوجه نشدم کی ازاتاق بیرون رفت ووقتی هم که فهمیدم بدون این که اهمیتی بدهم روی تخت درازکشیدم. صدای درکه آمدبی حوصله ازجابلندشدم. پشت درکیارش بودکه نگاه بی فروغش رابه دیده ام پاشید. انگاربرای رفتن عجله داشت. مثل پسربچه ای خجالتی سرش راپایین انداخت ودستش رابه طرفم درازکرد. بادیدن دفترچه خاطراتی که به سویم گرفته بود متعجب شدم:
((این چیه؟ برای چه به من می دهی ؟))
((دفترخاطرات من است، می خواهم که توآن رابخوانی، البته بیشترشبیه یادداشت است، امالازم است که توهمۀ آنها رابخوانی.))
تادفترراازدستش گرفتم باشتاب ازپله ها پایین رفت. نمی دانم می ترسیدازاین که کسی اوراببیندویا....... دررابستم نگاهم برجلدقهوه ای دفترخاطرات بود.
چه رنگ بدی رابرای خاطراتش انتخاب کرده بود. کنجکاوی بیش ازحدم نگذاشت درموردرنگ دفترخاطره بیشترفکرکنم. بی درنگ روی صندلی نشستم. دفتررابازکردم. تمام یادداشت هایش راخواندم، چندتایی ازآن خوب به یادم هست!
پنجشنبه: ((امروزهم بدون مینا، همراه مهیابه تفریح رفتم. سعی کردم فکرکنم که میناهمراه من است. همه جادنبال من بود، حرف که می زدم انگارواقعاً بااوحرف می زدم وانگاراوهم حرف های مرامی شنید.))
یکشنبه: ((چه قدردلم برای میناتنگ شده است! خیلی وقت است خوب ندیدمش! آن هم فقط به خاطراین که مهیاازحسادت اذیتش نکند! مدت هاست به اونگفته ام که چه قدردوستش دارم واین علاقۀ پنهانی چه قدرسخت است!))
جمعه: ((مهیافکرمی کندمی تواندبرقلبم نیزحکمرانی کندامانمی داند که آن رابرای همیشه به اولین عشق زندگی ام، مینا بخشیده ودیگرمحال است که آن رابه دیگری واگذارکنم. اواین رامی داند وبه همین دلیل بدرفتاری می کند. هرگزنمي توانم قلبم راکه صندوقچه خاطرات شیرین اولین وآخرین عشق زندگی ام رادرآن پنهان کرده ام به دیگری ببخشم. نه این هرگزامکان تحقق پيدانخواهدکرد. مهیابایدبداندکه قلبم مال میناست.))
شنبه: ((امروزچه قدرمیناغمگین وافسرده به نظرمی رسید! دل گرفته واشک آلودپشت میزآشپزخانه نشسته بود. می دانم مهیادلش راشکسته بودومن به جای دلجویی کردن ازاو، باحرفی که دلم نمی خواست برزبان بیاورم قلبش رابیشتررنجاندم. امشب درشب تولدمهیا، هرچندمی خندیدم اماازدل می گریستم. امشب می خواهم تاصبح اشک بریزم. به خاطرقلب عزیزی که من باعث شکستنش بودم.))
این آخرین یادداشت کیارش بودوقبل ازآن چندین یادداشت دیگرنیزبودکه درتمام آنها ازعلاقۀ پنهانی اش به من وتظاهربه بی تفاوتی اش حرف زده بود! باذکرتمام تاریخ هایش ومن باخواندن تمام یادداشت ها وتاریخآن روز، تک تک خاطره هارابه یادمی آوردم وبی آنکه بخواهم می گریستم. پس کیارش هنوزهم دوستم داشت! خدای من! چه قدراین حقیقت شیرین بود. هرچندپنهانی بودامازیبابود. دلنشین بود! خدامراببخشد. چه فکرهایی درموردکیارش می کردم، قلبم به طرزعجیبی آرام گرفته بود. انگارهیچ غباراندوهی بردلم ننشسته است. یادداشت هایش رابارها وبارهاخواندم وعجیب اینكه تازگی اش راهیچ وقت برایم ازدست نمی داد. خدایا، متشکرم. سپاسگزارم که به عشق آسمانی من درقلب پرعطوفت کیارش آسیبی نرساندی! می دانم این یاداش صبوری من است. مهرتمدیدی برادامۀ حیات من بود! مهم نیست کیارش هرگزنتواند علاقه اش رانسبت به من ابرازنکند. مهم این است که هنوزهم دوستم دارد.
دوباره جوانه های امیددرکویرقلبم سبزوشکوفاشدودیگراحساس پوچی نمی کردم، چون می دانستم ازچشم کیارش نیفتاده ام.
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#183
Posted: 15 Apr 2012 14:15
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و هفنم)
دوروزبعد، توی سالن نشیمن روی صندلی نشسته بودم وگیلاس می خوردم. خانم جان گلدوزی می کرد، دیگرتوانایی همیشه رانداشت. عینک ته استکانی بزرگی برچشم زده بود وهرازچندگاهی پشتش راصاف می کرد. انگارازناحیۀ کمراحساس دردداشت. باشنیدن صدای پاازپله ها هردوبه طرف پله ها برگشتیم. مهیابودچمدان دریک دستش بودودست کیانوش درآن یکی دستش، سیاوش هم پشت سرشان می دوید. خانم جان ازبالای عینک نگاهی به مهیاانداخت وباتعجب پرسید:
((جایی می روی دخترم؟))
مهیانگاه تندوگذاریی به من انداخت وگفت:
((بله، می روم خانۀ مادرم، لطفاً این یادداشت رابه کیارش بدهید.))
کیانوش نمی دانم ازچه بابت یواشکی می خندید.
((باشد، می دهم به کیارش، کی برمی گردی؟))
((معلوم نیست، تاتکلیفم معلوم نشودبرنمی گردم.))
کیانوش زودمزه انداخت:
((مامان، الان که تابستونه! ماتکلیف نداریم.))
سیاوش غش غش خندید، مهیاچشم غره ای به هردوتاشان رفت وآن گاه باخداحافظی کوتاهی باخانم جان به طرف دررفت. بعدازرفتن مهیاخانم جان،عینکش راازچشم برداشت. سرش راتکان می دادوچیزی زیرلب زمزمه کرد.هرچندگوش هایم راتیزکرده بودم امانفهمیدم چه می گوید. به فکرفرورفتم. آیامهیا واقعآً تصمیم جدی اش راگرفته بود؟ چرا؟ من که کاری بااونداشتم؟ وجودم چه آزاری به اومی رساند؟ آیا ازطرف من احساس خطرمی کرد؟ کیارش هنوزنیامده بود. غروب بود. باوجوداین که کولرروشن بودوبادرجۀ زيادی کارمی کردامابازهم گرم بود. خانم جان دیگردست به گلدوزی نزد. نگاهی بی فروغ به من انداخت وباافسوس گفت:
((می بینی دخترجان، تقدیرچه بازی هابرای آدم می چیند؟ گاهی ازاین همه بازی پی درپی گیج می شوی! یک روزتومی خواستی تکلیفت معلوم شودوحال مهیاهمین رامی خواهد! بیچاره کیارش که بایددست به انتخاببزند! آن هم چه انتخاب دشواری! دلم به حالش می سوزد، بدجوری کیانوشبه دلش نشسته ودوستش داردومهیاازاین بابت سوءاستفاده می کند! نمی دانم وا... ماآدم ها هیچ وقت به چیزی که داریم قانع نیستیم، چندین باربامهیاصحبت کردم وسعی کردم قانعش کنم ازحضورکم فروغ تودراین خانه چشم پوشی کند، اما...... افسوس وصدافسوس گوش شنواندارد. بازتو، آن وقت ها بازبان منطق رام می شدی امااین دختربه هیچ صراطی مستقیم نیست.))
خانم جان که حرف هایش راتمام کردمن به فکرفرورفتم. انگار تمام این صحنه هاازیک سریال بلند تلویزیونی نمایش داده می شد. سریالی مهیج وعاطفی! بادرامی سوزناک وغمگین! نمی شدصحنۀ بعدراپیش بینی کرد! این که چه اتفاقی رخ خواهدداد؟ این که چه پایانی خواهدداشت؟ وبه نفع کدام قهرمان سریال تمام خواهدشد؟ دلم می خواست زمان همین جامتوقف شود وکیارش ازراه نرسد! آه ! لعنت به مهیا! داشتیم زندگی مان رامی کردیم. من موقعیتم راازدست داده بودم. توچت بود؟ کجای زندگی توراتنگ کرده بودم؟ بگوکجای زندگی ات را؟
کیارش ازراه رسید، خسته به نظرمی رسید. سلام مرابایک نگاه طولانی پاسخ داد. مثل همیشه منتظربودکه کیارش دوان دوان ازپله هاپایین بیاید ودرآغوشش فروبرود، اماکسی ازپله هاپایین نیامد. ناگهان نگاهش باکبریت هراس شعله ورشد:
((کیانوش کجاست؟ چراصدایش نمی آید؟))
خانم جان آهی کشید وگفت:
((مهیاوبچه ها رفتندخانۀ مادر........ مادربزرگشان!))
((ولی چرابدون هماهنگی بامن؟! هروقت جایی می خواستندبروندمرادرجریان می گذاشتند؟))
خانم جان سرش راتکان دادوسپس یادداشت مهیارابه طرف کیارش گرفت:
((نمی دانم، این یادداشت رامهیابرایت گذاشته!))
کیارش شتابزده یادداشت راازدست مادرش قاپیدوبه نوشته هایش چشم دوخت. حتماً چیزبدی درآن نوشته شده بود، چون کاغذازلای انگشت هایش به پایین سرخوردواودست هایش راروی سرش گذاشت. من وخانم جان هردوبانگرانی به اوچشم دوخته بودیم. خانم جان به سویش رفت وبانگرانی زل زدبه چشم های او.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#184
Posted: 15 Apr 2012 14:15
((نمی دانم، این یادداشت رامهیابرایت گذاشته!))
کیارش شتابزده یادداشت راازدست مادرش قاپیدوبه نوشته هایش چشم دوخت. حتماً چیزبدی درآن نوشته شده بود، چون کاغذازلای انگشت هایش به پایین سرخوردواودست هایش راروی سرش گذاشت. من وخانم جان هردوبانگرانی به اوچشم دوخته بودیم. خانم جان به سویش رفت وبانگرانی زل زدبه چشم های او.
((چی شده کیارش؟ چی نوشته که توراتااین حدآشفته کرده؟))
کیارش بافریادگفت:
((چه می خواستی نوشته باشد؟ این زن می خواهدزندگی مرانابودکند!))
مادرش ازفریادکیارش جاخورده بود. کیارش این رافهمید، اماپریشان وبی حوصله به طبقۀ بالارفت. خانم جان کاغذراازروی زمین برداشت ونگاهی به یادداشتش انداخت. آن گاه نگاهش رابه طرف من دوخت وسرش رابه علامت تاسف تکان داد:
((مصیبت! مهیامی خواهدتقاضای طلاق کند! وفقط درصورتی حاضراست برگرددکه توطلاق بگیری!))
زیادشوکه نشدم! چون غیرازاین راانتظارنمی کشیدم. نگاهم به پله هابودوهنوزصدای پای کیارش را مي شنیدم. فکرمی کردم این دیگرپردۀ آخراین نمایش است. هرچه هست دراین پرده نمایان می شود.
آن شب کیارش دراتاقش رابه روی خودقفل کردونه به روی من درراگشودونه به روی خانم جان! خانه درسکوتی هولناک فرورفته بود. هممن وهم خانم جان می دانستیم که این آرامش قبل ازطوفان است.
شب بااندیشۀ این که مهیایک جوری سرعقل خواهدآمدبه خواب رفتم، هنوزچراغ اتاق کارکیارش روشن بود! خدای من! اوالان چه می کند؟ درچهفکری است؟ حتماً به این فکرمی کندکه بین من وکیانوش به علاوۀ مهیاکدام یک راانتخاب کند؟
صبح خیلی زودباشنیدن صدای پیانوازخواب پریدم. هنوزهواکاملاً روشن نشده بود! ساعت پنج صبح بود! چه کسی این وقت صبح پیانومی نواخت؟ لباسم راپوشیدم وازاتاق بیرون رفتم. صداازپایین می آمد. ازاتاقی که خانم جان می گفت اتاق پیانوی آقای تهرانی بزرگ بودواغلب مهمان های خصوصی اش رادرآن اتاق دیدارمی کرد. بادیدن خانم جان که روی صندلی گهواره ای رودروی دراتاق نشسته بودوتاب می خوردبادستپاچگی سلام کردم. اشک به دیده داشت وبافرودسر، سلامم راپاسخ داد. پرسیدم:
((کیارش است؟))
این بارآه عمیقی کشید:
((آره، دخترم، هیچ وقت به پیانوی پدرش دست نمی زد! اولین بارچندسال پیش درپیانورابازکرد، آن هم وقتی بودکه بدون توازاستامبول برگشت واین دومین باراست! حتماً خیلی قلبش گرفته است، می خواهم بروی وبااوحرف بزنی، شایدبتوانی آرامش کنی.))
باتردیدنگاهش کردم، یعنی می توانستم؟ اماباکدام بهانه به خلوت تنهایی اش پامی گذاشتم؟ به یاد يادداشتش افتادم که هنوزپیش من بود. باسرعت خودم رابه اتاقم رساندم ولحظاتی بعدبادفترازپله هاپایین آمدم. خانم جان بانگاهش مراترغیب به رفتن کرد. درنیمه بازبود. همراه باکشیدن نفس عمیقی قدم به داخل گذاشتم. پیانودرزاویۀ چپ اتاق مابیندوپنجرۀ مشرف به باغ قرارگرفته بودوکیارش روی صندلی نشسته بودواستادانه انگشت هایش راروی کلیدهافرومی برد. باوجودی که هيچ چیزی ازموسیقی وبه خصوص پیانونمی دانستم امااحساس می کردم بامهارت این کاررامی کند. آهنگ آن قدرنرم وملایم بود که مرادستخوش احساسات درهم ودوگانه ای ساخت ومن لحظه ای فراموش کردم برای چه آنجا هستم. کیارش آن قدردردنیای خودش بودکه متوجۀ حضورمن نشد. حتی وقتی که درکنارش قرارگرفتم انگارمراندید. دلم نیامدآن دنیای عرفانی اش رابرهم بریزم. دفترچه راروی میزعسلی کنارصندلی اش گذاشتم.بازهم توجهی نشان نداد. خواستم ازاتاق بیرون بروم که دیدم آهنگ قطع شد وصدای گرفته ومغموم کیارش مرامسحورخودش ساخت:
((کاری داشتی مینا؟))
به عقب برگشتم، هنوزرویش به طرف من نبود. درهمان حال سلام کردم. بدون این که جوابم رابدهد دوباره پرسید:
((گفتم کاری داشتی؟))
نمی دانم چراجرات حرف زدن راازدست داده بودم. بامن ومن کردن گفتم:
((نه نه...... فقط...... فقط........ آمدم......... تا....... دفترت را....... بهت برگردانم.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#185
Posted: 15 Apr 2012 14:16
به طرفم برگشت، احساس می کردم ازدیشب تاحالا به قدرده سال پیرترشده است. موهایش ژولیده ودرهم ریخته بود. زیرچشم هایش سیاه وگودافتاده بود. وچشم هایش دوکاسۀ خون بود. به صندلی اشاره کردوگفت:
((بنشین! می دانم که تنهابه این دلیل نیامدی!))
بی آنکه نگاهش بکنم روی صندلی نشستم. درحالی که صفحۀ نت راورق می زدگفت:
((جوادمعروفی رامی شناسی؟))
لحظه ای به فکرفرورفتم، مطمئن بودم چنین شخصی رابه خاطرنمی آورم:
((ازآشنایان شماست؟))
لحظه ای لبانش رالبخندی کوتاه پرکرد:
((ازاستادان پیانوی ایران است، پدرم((خواب های طلایی اش)) رافوق العاده می نواخت، من هم ((آهنگ انتظارش)) رادوست داشتم، به نظرت چه طوربود؟))
ازبی سوادی خودم خجالت کشیدم وتنهاتوانستم بگویم:
((خیلی خوب بود!))
لحظه ای به سکوت گذشت! فکرکردم دیگرزمینه برای آغازیک گفتگوی خصوصی فراهم است، ازاین روخودم رادرجایم جابجاکردم وگفتم:
((چرااین قدرپریشانی کیارش؟ چرابامن حرف نمی زنی؟))
دستش رالابه لای موهای آشفته اش فروبرد:
((مگرتووضعت بهترازمن است؟))
((بهتراگرنیست حداقل می توانم باتواحساس همدردی کنم.))
بازهم چندلحظه درسکوت گذشت.
((مینا! تواگرجای من بودی چه کارمی کردی؟))
صاف درچشم هایش نگاه کردم. منقلب بودم اما مقتدرانه گفتم:
(( راهی راانتخاب می کردم که عقلم می گفت.))
((پس دلم چه؟ به آنچه که قلبم می گوید چه طورمی توانم پشت کنم؟))
هردودراین لحظه خیره خیره به هم زل زده بودیم. به حرفی که می زدم ایمان نداشتم.
((همیشه آنچه که عقل می گوید به مصلحت آدم است، خواسته های دل تندوگذراست.))
سرش راچندین باربه علامت ردحرف هایم تکان داد:
((ازتوانتظارچنین حرفی بعیداست! یادت هست چه قدردرباغ میناخوشبخت بودیم؟ درطی این سال هاهمیشه باخودم گفتم کاش برنمی گشتیم.))
((آن سال هاتمام شد!بهتراست به فکرسال هایی باشیم که درراه است، زندگی زیباست!))
خندید. عصبی به نظرمی رسید:
((قسم می خورم به این جملۀ آخرت ایمان نداری! کجای این زندگی زیباست؟))
مکثی کردم وگفتم:
((تاتوچه ازآن بخواهی ؟ می دانی که همۀ خوبی ها باهم جمع نمی شوند، حتماً باید یک جای خالی هم وجودداشته باشد!))
((اماتمام آن خوبی هایی که می گویی آن خلاء راپرنمی کنند، جایش همیشهخالی می ماند.))
((ناامیدانه حرف می زنی! به یادنمی آورم روزی تااین حدناامیدشده باشی!))
((مینا، کیانوش خیلی بانمک است! خدامی داندچه قدرمی خواهمش!))
صدایش انگاردرگلومی شکست. نمی دانستم چه طورباید آرامش کنم درحالی که قلب خودم توفان زده بود:
((کیانوش برمی گردد پیش تو! نبایداین قدرخودت راعذاب بدهی!))
چشم هایش راکه روی هم گذاشت قطره اشکی به سرعت فروغلتیدپایین.
((چه طورمی توانم عذاب نکشم! خودت گفتی همه چیزیک جاجمع نمی شود.))
تحت تاثیراشک هایش من نیزبه گریه افتادم. چنددقیقه همان طورگذشت. اشک هایش راپاک کردوسپس قاب عکسی راکه روی پیانوبه حالت پشت افتاده بودبلندکردووقتی آن رابرگرداند دهانم ازشگفتی بازمانده بود. عکس من وکیارش بودوکیانوش درمیانمان قرارگرفته بود وهرسه می خندیدیم.
یادم نمی آمدکه همچین عکسی راباهم انداخته باشیم. دستی روی قاب عکس کشید ودرهمان حال باتحسرگفت:
((وقتی مادررابرای معالجه بردم آلمان دادم این عکس رابرایم مونتاژ کنند، می بینی چه قدربه هم می آییم؟ می بینی کیانوش چه قدرشبیه من وتوست! چشم هایش، درست شبیه چشم های زیبای توست که روزی عاشقم کرد. خدای من! چه می شد تومادرش بودی!))
وسپس مشتی محکم برمیزکوبید. بی اختیارمی گریستم. ازحالت های توامباخشم وعصبانیت کیارش دلم ذره ذره آب می شد. خدایا! تمام دردهای این زمانۀ بی رحم رابه من ببخش ودرعوض کیارشم راازاین همه عذاب رهاکن! دوباره قاب عکس راازروی پیانوبرداشت. باهمۀ وجودش به آن زل زده بود. انگاراولین باربودکه چشمش به این عکس افتاده بود:
((سعی کردم همیشه آن راازمهیاپنهان کنم، اما نمي دانم چه شد که مهیاپیدایش کردوازهمان روزبنای ناسازگاری راگذاشت ، فکرمی کرد ماپنهانی نقشه هایی داریم ومی خواهیم باگرفتن کیانوش اوراکناربگذاریم.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#186
Posted: 15 Apr 2012 14:16
دوباره قاب عکس راروبه پشت خواباند. به طرفم برگشت ونگاه پرسش گرانه اش رابه دیده ام دوخت:
((مینا، اگرازتوبخواهم همراه کیانوش به باغ مینابرگردیم ودورازهمه وهمه زندگی جدیدی راآغازکنیم قبول می کنی؟))
به شدت جاخوردم ودستپاچه گفتم:
((این فکرمنطقی به نظرنمی رسد! کیانوش دیگربزرگ شده است، می تواند درک کند! حتماً روزی مارابه خاطرجدایی اوازمادرش سرزنش خواهدکرد.))
((راضی کردن کیانوش بامن! بالاخره مجبورمی شود خودش راباشرایط جدیدوفق بدهد! این طورخیلی بهتراست، هم توراازدست نداده ام هم کیانوش را.))
حالت تهوع والتهاب به من دست داده بود. دوباره چیزی دردرونم شکست.
((حالت خوب نیست؟ حرف بدی زدم؟))
تمام غم های این چندسال به یک باره پیش چشمم جان گرفت وآتشفشانخاموش قلبم ناگهان فوران کرد.
((توبی اندازه خودخواهی کیارش! حاضری به خاطرخواسته های خودت همهچیزرازیرپابگذاری! می گویی کیانوش رادوست داری، پس اگراین طوراست چرامی خواهی اوراازمادرش جداکنی؟ من رادوست داری! پس چرامی خواهی لعن ونفرین پشت سرم باشد؟ توفقط خودت رامی خواهی! فقط خودت را.))
آن گاه دوان دوان ازاتاق بیرون آمدم. خانم جان فرصت نکردحرفی بامنبزند. ازخانه بیرون زدم وبه سمت باغ بال گشودم. آنجازیرآلاچیق درآن صبح دل انگیزجای خوبی برای فروریختن بغض های فروکش شدۀ زندگی ام بود. نمی خواستم به هیچ چيز فکرکنم، فقط می خواستم گریه کنم. اگرتمام اشک هایم جمع می شدندبازگریه کم می آوردم. باشنیدن صدای پاحدس زدم کیارش باشد روبه رویم نشست:
((چراگریه می کنی؟ من که حرف بدی نزدم.))
چیزی نگفتم،
((من بدون توویابدون کیارش نمی توانم زنده بمانم، این راباید به چه زبانی به شماهاتفهیم کنم!))
بازهم هیچ نگفتم.
((مینا، بامن قهرکردی؟ حق داری! من سال های زندگی ات رابا خودخواهی های خودم تباه کردم. فقط این که می خواستم درکنارم باشی! باوجوداین که سرمای محسوسی برروابط ماحکم فرمابودتنهابافکراین که درکنارم هستی زندگی می کردم. به توحق می دهم، چون همیشه به آن اندازه که دوستت داشتم به فکرخوشبختی ات نبودم. تنهامی خواستم مال من باشی! واصلاً هم فکرنکردم که به چه قیمتی! میناشایدباورت نشودکه چقدر......))
این باردیگرسکوت نکردم.
((ببین کیارش، معذرت می خواهم که تورادراین شرایط سخت بارفتارخودم ناراحت تر کردم، اماباورکن دست خودم نبود. من تمام این سال ها رابا اندیشۀ این که دوستت دارم تحمل کردم، پس می توانم سال های دیگررابافکراین که دوستم داری پشت سربگذارم. مهیارا راضی می کنم برگردد! زندگی شمابدون حضوربی رنگ من هیچ لطمه ای نخواهددید، امازندگی مابدون صدای بچه خیلی سوت وکوراست. من طاقت جدایی ازتوراندارم اما به خاطرخوشبختی ات حاضرم این مصیبت رابه جان بخرم. دل های ماکه ازهم جدانمی شوند؟ توبگو! آیاپیوندروحی وقلبیمن وتوازهم گسستنی است؟ آیا قبول داری که عشق بالاترین موهبت هاست؟ اگرقبول داری پس بدان من وتو هیچ وقت ازهم جدانیستیم، درتمام سال هایی که به دورازهم خواهیم بودباهم خواهیم بود.))
کیارش بانگاهی خیس ومات لحظه ای براق شد وبعد بالحنی ملتمسانه گفت:
((این کاررابامن نکن مینا! طاقتش راندارم.))
((دیریازودبه آن عادت می کنی، به فکرآیندۀ کیانوش باش! بدون پدرویابدون مادرچه سرنوشتی انتظارش رامی کشد؟))
((نه! این امکان پذیرنیست، من هردوی شمارامی خواهم مهیابایدخودش راکناربکشد، حاضرم تمام دارایی ام رابه اسمش بکنم اما ازاین زندگی بیرون برود. بااوصحبت کن مینا، من هم بااوصحبت می کنم.))
((پس سرنوشت کودک تازه ای که درراه است چه می شود؟))
به دیدن مهیامی رفتم باقلبی آرام وسبک وآسوده. این برایم عجیب بودکه تااین حدتسکین گرفته باشد! کیارش دوستم دارد. مهم این است. مهم نیست مهیاکناربرودویانرود. کیارش ازپشت پنجره نگاهم می کرد. برایش دست تکان دادم امااوهیچ عکس العملی نشان نداد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#187
Posted: 15 Apr 2012 14:16
وقتی اتومبیل به راه افتاد، من دراندیشه های دورودرازی فروغلتیدم. به وقت هایی که من ومهیالقب دوستان دوقلورادرمدرسه گرفته بودیم. دوستانی که به قولی برای هم جان می دادیم وبه نفع دیگری ازحق خودمی گذشتیم. به یادمسابقۀ علمی مدرسه مان افتادم. من ومهیاهردوشاگرداول بودیم وقراربودازهرکلاس یک نفردرمسابقۀ علمیکه سراسری برگزارمی شدشرکت کند. مهیادرامتحانات اولیه بانمراتی بالاترازمن انتخاب شدومن بعدازاوقرارگرفتم. خیلی دلم می خواست من هم درآن مسابقه شرکت کنم. مهیایک هفته قبل ازشروع مسابقه خودش راازپله های مدرسه پایین پرت کردوچون پایش شکست خودبه خودازلیست منتخبین کنارگذاشته شد ومن به عنوان جانشین درمسابقه شرکت کردم ومقام سوم کشوری رابه دست آوردم. درحالی که فقط من می دانستم سقوط مهیاازپله ها یک حادثه نبود. باترمزاتومبیل تکان محکمی درجایم خوردم. اتومبیلی جلوی اتومبیل ماپیچیدوراننده مجبوربه ترمزشد. نگاهی ازآینه به من انداخت وگفت:
((معذرت می خواهم خانم! هرجاکه جوانی پشت رل می نشیند راننده های دیگربایدحسابی جانب احتیاط رارعایت کنند.))
((مهم نیست، لطفاً حرکت کنید.))
وچون دوباره استارت زد ذهنم دوباره به گذشته هابرگشت. به آن وقت که سال چهارم دبیرستان بودیم ومهیا ازروی شیطنت موی یکی ازدخترهاراکه ازاوخوشش نمی آمد با قیچی کوتاه کردوچون دختروالدینش رابه مدرسه آوردوگفت که به مهیامظنون است نزدیک بودحکم اخراجش صادرشود. آن دختر، دختریکی ازدبیران نورچشمی بودومسئولین مدرسه به ناچارباید با اخراج مهیایک جوری این ناراحتی راازدل اودرمی آوردند، تااین که من پای خودم را به میان کشیدم وگناه مهیارابه گردن خودانداختم وچون دخترزیادازمن بدش نمی آمدرضایت دادکه دریکی ازدرس هابه من نمرۀ تک بدهند تا تنبیه شوم.
باتوقف اتومبیل ازآن اندیشه ها دست کشیدم وبه این فکرفرورفتم که این بارنوبت کدام یک ازماست که به نفع دیگری واردعمل شود؟
مهیا زیادازدیدنم تعجب نکرد، انگارازقبل انتظارمرامی کشید. خانۀ لوکس وزیبای مادرش برای لحظه ای یادخانۀ قدیمی وکوچکشان رادرذهنم تداعی کرد. آنجاکه همه چیزش بوی صفاومهربانی می داد. امااینجاچی؟ همه چیزش مدرن وتازه بود! هیچ چیزقدیمی ای وجودنداشت که مرایادخاطره ای بیندازد. کیانوش وسیاوش درحیاط بازی می کردند. مریم خانم اصلاً خودش رانشان نداد. مهیاهم باتاخیرواردسالن پذیرایی شد. باورودش درجایم نیم خیزشدم، می خواستم آن روزهمه چیزمان دوستانه باشد! بادست تعارفم کرد بنشینم. بانخوت وغروری خاص نگاهم می کرد:
((خوب، می شنوم.))
باتعجب نگاهش کردم:
((چه می خواهی بشنوی؟))
((همان چیزی راکه به خاطرش به اینجاآمده ای!))
((درواقع من امروزبه اینجاآمده ام تاشنونده باشم، توحرف های بهتری برای گفتن داری!))
دراین لحظه خدمتکارواردشدوباادای احترام شربت جلویمان گذاشت. پس مریم خانم خدمتکارهم داشت؟
صدای مهیارشتۀ افکارم راازهم پاره کرد:
((شربتت رابخور، وقت برای حرف زدن زیادهست!))
شربت پرتغال غلیظ راتاته سرکشیدم. خنکی اش گرمای وجودم رافروکشکرد.
((ببین مینا، خودت می دانی که من چیززیادی ازکیارش نمي خواهم، جزاینکه بین من وتویکی راانتخاب کند، درواقع حق انتخاب رابه اوواگذارکردم. فکرنمی کنم این کارسختی باشد!))
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#188
Posted: 15 Apr 2012 14:18
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و هشتم)
((اشتباه می کنی! تواورادروضعیت بدی قراردادی! اصلاً روحیۀ خوبی ندارد.))
لیوان خالی راروی پیش دستی گذاشت وشانه هایش رابالاانداخت:
((من هم حال خوبی ندارم، چون باردارم بایدآرامش داشته باشم، اماکو؟ مدام اعصابم به هم ریخته است.))
((خوب خودت فضای زندگی رابرای خودت تنگ می کنی! والازندگی مازیادهم بدنبود! کسی که بایدگله مند باشدمن هستم نه تو.))
((علت گله مندنبودنت چیست؟))
بامکث ودرنگی کوتاه گفتم:
((خوب بازندگی ام کنارآمدم، فهمیدم این زندگی وسرنوشتی راکه خدابرایم ترتیب داده است نمی توانم تغییربدهم! پس کوشش رابرای تغییروتحول بی فایده دیدم، سعی کردم خودم راباآنچه برایم مقدرشده است وفق بدهم! درثانی، من که درجای خودم هم اضافی بودم! چرافکرکردی که جایت راتنگ کرده ام.))
((اگراین طورفکرمی کنی پس چراخودت راکنارنمی کشی؟ اگرنقشه ای درسرنداری ونمی خواهی دوباره به سرجایت برگردی؟))
دراین لحظه نگاهمان به هم دوخته شده بود:
((فکرنمی کردم این قدرفکرت بیراه برود. من چه داشتم که بخواهم یااین که بتوانم سرجایم برگردم! توشانست برای بقابیشترازمن است.))
((پس چراماندی؟ سؤالم راجواب ندادی.))
لحظه ای خیره به چشمانش ماتم برد. دردلم غوغایی به پابود.
((به خاطراین که کیارش رادوست دارم.))
بالحنی عصبی گفت:
((من هم ازاین دوست داشتن می ترسیدم، می دانستم کیارش هم هنوزتورادوست داردوازمن پنهان می کند! این عشق وعلاقه همیشه حسادت مرابرمی انگیخت، من هم کیارش رادیوانه واردوست دارم به طوریکه اگردراین انتخاب تورابه من ترجیح بدهدهم خودم رامی کشم وهم بچه ای راکه درراه است وشایدهم کیانوش راکه شمارابه آرزوهایتان نرساند.))
آن قدرچهره اش مصمم بودکه من ترسیدم:
((این افکارخیلی ابلهانه است! چراازمنطق فرارمی کنی؟))
عصبانی ترازپیش گفت:
((ازنظرتومنطق چیست؟ این که مسعود به خاطرتووهوس های کثیف خودش، مرابابچه ای درشکم رهاکند وبه امان خدابسپاردوحال که دارم طعم شیرین خوشبختی رامی چشم دوباره به خاطرتوزندگی ام ازهم متلاشی شود؟ آیا منطقی که می گویی همین است؟))
وقتی به گریه افتادناخواسته متاثرشدم. احساس کردم دلم به حالش می سوزد.
((خودت می دانی که درموردمسعودمن بی تقصیربودم.))
درهمان حال که می گریست گفت:
((دراین موردچی؟ آیانمی توانی ازاین زندگی که به قول خودت درآن اضافی هستی چشم بپوشی وبگذاری من به سعادت برسم؟ مطمئنم که می توانی این کاررابکنی چون آن قدردراین مدت ازوضعیتی که داشتیخسته شده ای که رفتن رابه ماندن ترجیح می دهی! امافقط برای لجبازی بامن وتنهابرای چزاندن من ماندی، امابایدبگویم دورانی که ماهمدیگررادرکنارهم تحمل کردیم به سررسیده است! یاتوماندنی هستی یامن!))
وقتی اشک هایش رابادستمال پاک می کردمن خاموش ومتفکربه گل های قالی چشم دوخته بودم. مهیاازسالن بیرون رفت وتاوقتی برگشت من به حرف هایش فکرمی کردم. صورتش خیس بود. فهمیدم که آبی به سرروی خودش زده است. پایش راروی پاانداخت وروبه من بالحنی گستاخ گفت:
((نمی دانم بایدامیدواربه رفتن توباشم یانه؟ ببین من حاضرم هرچه که کیارش به نامم کرده به اسمت بکنم فقط خواهش می کنم پایت راازاین زندگی بیرون بکشی!))
پوزخندزدم. درصدایم امواج متلاطم بغض شناوربود:
((پس توحاضرنیستی حضورمرادرآن خانه ندید بگیری! بایدبگویم خیلی خودخواه هستی، درحالی که بهت قول می دهم هیچ وقت هیچ خطری ازسوی من توراتهدیدنکند! باورکن این خواستۀ من فقط به خاطرخودم نیست، به خاطرکیارش هم هست! اونمی خواهدمراهم ازدست بدهد.))
دست هایش رابرهم کوبیدوبالج گفت:
((پس بهتراست همه چیزرابه خود کیارش واگذارکنیم، این طورخیلی بهتراست!))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#189
Posted: 15 Apr 2012 14:19
((پس بهتراست همه چیزرابه خود کیارش واگذارکنیم، این طورخیلی بهتراست!))
((برگردسرخانه وزندگی ات، کیانوش هم پدرمی خواهد وهم مادر! اورابازیچۀ لجبازی های خودت قرارنده.))
((من اگرمادرش هستم که می دانم چه به صلاحش است، باوجودتوحاضرنیستم هیچ گاه پابه آن خانه بگذارم، حرف آخرم همین است.))
ازگفتگوی بی نتیجه مان ناراضی ازجابرخاستم، خشک ورسمی گفت:
((خوش آمدی، سلام مرابه کیارش برسان وبگوخیلی دوستش دارم.))
کیارش نگاه منتظرش رابه من دوخته بود. بی گمان دلش می خواست حرفی رابشنودکه باب میلش است، امامن چه می توانستم به آن نگاه مشتاق بگویم؟
((چراساکتی؟ ازوقتی برگشتی باحالی دگرگون سکوت اختیارکرده ای؟ مهیابه توچه گفت؟))
چشم هایم راروی هم گذاشتم:
((عجله نکن، بگذارکمی خستگی درکنم، چقدرخانه شان دوراست!))
ازطفره رفتن من خوشش نیامد. چنگی به موهایش انداخت:
((مینا، اعصابم سرجایش نیست، بگوآن لعنتی چه به توگفت.))
گفتم، همه چیزراگفتم وهیچ چیزراجانگذاشتم ودرپایان من آرام بودم واوعصبی! راه می رفت وزیرلب غرولندمی کرد:
((فکرکرده، حالیش می کنم! چه طورجرات کرده! بامن..... ! باتهرانی سرشناس دربیفتد....... صبرکن! به وقتش به حسابش می رسم.))
خودم دروضع روحی مناسبی نبودم، بااین حال می بایست اورادعوت به آرامش می کردم.
((ببین کیارش، یک دقیقه بگیربنشین، چرابجای این که اعصابت رابه هم بریزی نمی نشینی ودرست فکرنمی کنی.....))
روبه رویم نشست وزل زدبه چشم هایم:
((چه طورمی توانم فکرکنم درحالی که عقلم جایی قدنمی دهد؟ دوسه سال پیش مهیا برای این که رضایت بدهدتوبامازندگی کنی به زورازمن نوشتۀ محضری گرفت مبنی براین که اگرروزی تقاضای طلاق کردکیانوش رابه اوواگذارکنم، من هم چون مجبوربودم قبول کردم وحال همان مدرک قانونی دست وپای مرابسته است، کیانوش راازدست می دهم یعنی نیمی ازوجودم راازدست می دهم.))
ودوباره آشفته شد. دست هایش راروی صورتش گرفت ونیم تنه اش راکمی کشیدپایین. سعی کردم دست هایش راازروی صورتش پس بزنم:
((خوب چراباید کیانوش راازدست بدهی؟ تومی توانی اوراداشته باشی!))
به سرعت ازآن حالت درآمدونگاهم کرد:
((چه جوری؟))
قلبم تیرمی کشید، ازبه زبان آوردن حرف هایی که قلبم تاییدشان نمی کرد:
((اگرمن درزندگی ات نباشم آب ازآب تکان نمی خورد، درست است روزهای اول کمی سخت است اما خوب فکرکن من همیشه کنارت هستم، مثل همان وقت هایی که کنارت بودم وچندروزهمدیگررانمی دیديم.))
نگاهش براق وتیزبود.
((پس سرنوشت توچه می شود؟ آیامن مسئوول سرنوشت تونیستم؟))
بغض کرده بودم وبرای این که اومتوجه نشود، یک لیوان آب رالاجرعه سرکشیدم:
((نه، چراتوبایدمسئوول باشی! من بامسئوولیت خودم کنارمی روم، درتمام سال هایی که درکنارت بودم به قدرکافی خوشبخت بودم وآن قدرخاطره دارم که بتوانم تاآخرعمربایادشان سرکنم، به فکرمن نباش! من خیلی وقت پیش خودم رابرای چنین روزی آماده کرده بودم ودراین میان نه تومقصرهستی ونه من! هیچ هم نمی تواند به جنگ سرنوشت برود!))
((ولی آخر......))
اومی گریست، من هم ضجه می زدم:
((همین است! بی خودداریم گره درگره می اندازیم، این بن بست بارفتن من بازمی شود! مهیابرمی گردد، آن هم باکیانوش وبچۀ دیگری که درراه است.....))
دیگربه هق هق افتاده بودم، سرش رابه سرم چسباندوباناله گفت:
((آه مینا! مینا......!))
لحظاتی باگریۀ من واوگذشت.
((من بایدچندروزفکرکنم.))
((توتاهروقت که دوست داری فکرکن، من به هرتصمیمی که توبگیری احترام می گذارم، چندروزی می روم خانۀ مادرم تاتوراحت تربتوانیتصمیم بگیری.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#190
Posted: 15 Apr 2012 14:19
چمدانم رابستم، باگریه وآه! باناله وفریاد، به طوری که می دانستم رفتنم بازگشتی ندارد. خرت وپرت هایم یک چمدان هم نمی شد، کیارش به چهارچوب درتکیه داده بود. درنگاهش خیلی حرف هارامی شد خواند:
((مینا! تورابه خداگریه نکن، این جوری دلم رابه آتش می کشی))
مگرمی توانستم گریه نکنم؟ من داشتم می رفتم. نه تنهاازاین خانه بلکه اززندگی کیارش بیرون می رفتم. آیاحق نداشتم گریه کنم؟ به حال خودم که این قدرعاجزانه چمدانم رامی بستم؟
آه مهیا! لعنت به تووخودخواهی هایت!من که کاری باتونداشتم.
((مینا! چراحرف نمی زنی؟ یک چیزبگو.))
اشک های شورم رامی بلعیدم. شوری اش داشت شوره زارقلب کبودم راخیس می کردوزخم هایش رابه سوزش درمی آورد.
((مینا.....!))
روردرویش ایستاده بودم. هردوبااشک های به هم پیوسته درچشم هم زل زده بودیم. چمدان دردستم سنگینی می کرد. آن یکی دست راهرقدرتلاشکردم بالاببرم تااشک های کیارش راازدیده اش بزدایم بی فایده بود. خمشد و بوسه ای برآن نواخت. نگاهم ماننددست چپم خشک مانده بود. انگارچیزی گفت که من متوجه نشدم.
((مینا؟ نشنیدی چه گفتم؟))
به خودم آمدم:
((ها؟ چی؟ نفهمیدم چی گفتی؟))
دیگرگریه نمی کرد. اماصورتش هم چنان خیس بود.
((گفتم چمدانت رابده من!))
بدون حرفی، چمدان رابه دستش دادم. قبل ازحرکت آن نگاه همیشه عاشقش رابه چشم های من دوخت وبالحنی سرشارازعاطفه ومحبت گفت:
((هنوزمعلوم نیست من چه تصمیمی بگیرم! شایدتصمیم گرفتم که برای همیشه برگردیم باغ مینا! توتک گل باغ زندگی ام هستی! چه طورمی توانم پرپرت کنم؟))
همراه وهم شانه ازپله ها پایین رفتیم. چه جدایی باشکوهی بود! اوبانگاه خیسش بدرقه ام می کرد.
خانم جان باآن نگاه همیشه رقت آمیزش این باردرحالی که چندقطره اشک نمدارش کرده بود، صورتم رابوسید.
((خدابه همراهت! گذشت توبایدسرمشق تمام زن های خودخواه عالم شود! یادتوبه عنوان یک عروس باگذشت برای همیشه درذهن خانوادۀ تهرانی باقی می ماند. توزن خوش قلبی هستی! به وجودت افتخارمی کنم.))
لبخندمحزونی برلب آوردم وازاوخداحافظی کردم.
بااولین استارت ماشین روشن شد. یک غروب دلگیردرروزهای آخرتابستان اماهواهم چنان گرم بود. خیس عرق بودم، نمی دانم ازفرط گرماویاازفشارعصبی! نفس هایم نیزبه شماره افتاده بود. مثل همان وقتهاکه انگارمسافت زیادی رادویده ام. صدایش درگوش هایم پیچید:
((دل تنگ می شوم!))
آن گاه گل سرخی رابه طرفم گرفت. درنگاه اول طبیعی به نظرمی رسیدامامصنوعی بود. یک عطرمخصوصی داشت که اگرلمسش می کردی عطرش پخش می شد توی هوا. فقط کافی بودبانوک انگشت لمسش کنی!
((چه قدرقشنگ است.))
((این راازآلمان برای توآورده بودم. اماهیچ وقت دست ندادکه آن رابهت بدهم! هروقت دلتنگ شدی آن رالمس کن وبوبکش.))
نگاهش کردم. دلم می خواست اول ازعطرنگاهش سیرشوم وبعدبه یادشگل سرخ رابوبکشم. آن نگاه عاشق وبراق! آن نگاه جاذب وگیرا! اوه خدای من! یعنی دوباره چشمانمان این گونه به هم می افتد؟ اوهم جوری نگاهم می کردانگارمی خواست تمام دلتنگی های بعدش راهمین حالا تلافی کند.
((همیشه ودرهرحال به یادتوام مینا.))
((من هم همین طور! قول بده هرتصمیمی که می گیری عاقلانه باشد، من برایت آرزوی موفقیت می کنم.))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن