ارسالها: 7673
#11
Posted: 10 Apr 2012 08:05
کیوسک خالی تلفن دوباره وسوسه ام کرد که بروم و شماره اش را بگیرم. یادم که به مهیا می افتاد هوایی می شدم. بگذار حالا که کاری از دستم بر می آید برای مهیا انجام بدهم. شاید خدا خواست و مهیا به مرادش رسید و از آن زندگی به قول خودش نکبتی خلاص می شد.بایدمی رفتم بقالی حاج رمضان و برای مادر رب گوجه فرنگی می خریدم. دمظهر بود و پرنده هم توی کوچه پر نمی زد. چادرم را روی صورتم کشیدم و رفتم داخل کیوسک، وقتی شماره را گرفتم دستم می لرزید. شماره مستقیم دفتر کارش بود. خودش گوشی را برداشت و وقتی مرا شناخت، تن صدایش را موجی از شادی فرا گرفته بود:
- تویی .... می دانستم که دوباره با من تماس می گیری ... خوب تعریفکن!
چشمهایم را بستم و باز کردم و با حرص گوشه لبم را جویدم:
- اول خیالتان را راحت کنم که زنگ تزدم التماس کنم، در مورد کس دیگری با شما می خواستم حرف بزنم!
صدایش از حالت هیجانی که داشت برگشته بود:
- راجع به چه کسی؟
- تلفنی نمی شود باید از نزدیک با شما صحبت کنم.
- چه خوب! آرزوی قلبی من دیدن دوباره توست! هر زمان و هر جا که تو گفتی.
توی دلم فحش آبدداری بهش دادم و گفتم:
- همان کافی شاپ خوب است، امروز ساعت شش، خداحافظ.
- بای
گوشی را گذاشتم و غر زدم:
- مرتیکه عوضی... زوری می خواهد خودش را تحمیل کند
بعد لحنش را تقلید کردم و گفتم:
- بای... آکله بیشعور ... خاک توی سر کارخانه ای که رئیس حسابداری اش تو هستی
رب گوجه فرنگی را خریدم و توی کوچه از بخت بدم با جمیله خانم مواجه شدم تا مرا دید به به و چه چه گفتنش گل کرده بود:
- سلام مینا خانم.... چه عجب قسمت شد و ما توی کوچه دیدیمتان
بعد نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:- ماشاالله... هزار ماشاالله... یک پارچه خانومی... پریروز که با مادرت صحبت می کردم می گفت میناسر به هوا است و حرف گوش بده نیست... مادرت خیال شوخی داشته، من که در تو به غیر از وجاهت و متانت چیزی نمی بینم... هوشنگ جانم...
هوا گرم بود موتور چانه جمیله خانم هم تازه گرم شده بود.
- من باید بروم جمیله خانم... مادرم می خواهد غذا درست کند و به رب گوجه فرنگی احتیاج دارد... با اجازه.
لبخند ملیحی زد و چشم های درشت و عسلی اش را باز و بسته کرد:
- می خواستم بگویم چشم هوشنگ جانم بدجوری تو را گرفته... فکرهایت را که کردی خبر بده بیاییم و شما را برای هم نامزد کنیم... حیف تو نیست که...
داشت کفرم در می آمد:
- امری اگر نیست خداحافظ... خیلی دیرم شد....
و تا در خانه دویدم. مادر سر از توی آشپزخانه بیرون کشید و گفت:
- خوب است بقالی سر کوچه است چقدر دیر کردی؟
چادرم را گوشه ای انداختم و از زور عصبانیت مشتی زدم به دیوار:
- جمیله خانم وقتم را گرفت... وای وای وای.... این زن چقدر چاپلوس و خوش زبان است... می خواست وسط کوچه از من برای پسر تحفه اش «بله» بگیرد... پررویی هم حدی دارد.
مادر لبخند زد و با خونسردی گفت:
- آدم پشت سر کسی که قرار است مادر شوهرش شود این طوری حرف نمی زند.
وقتی با عصبانیت به طرفش برگشتم، یکی از ابروهایش را داد بالا و لبخند زنان به داخل آشپزخانه برگشت. هنوز اعصابم سرجایش برنگشته بود، مشت دیگری به دیوار کوبیدم.
- لعنت به این شانس
مادر از آشپزخانه صدایم می زد:
- مینا، بیا در قوطی رب گوجه را باز کن
نفسم را یک جا جمع کردم و بعد یک جا فوت کردم بیرون.
صدای گریه یاسمن قطع نمی شد. محبوبه چند بار زد پشت یاسمن و با ناراحتی گفت:
- نمی دانم این دل درد لعنتی کی می خواهد دست از سر این بچه بردارد... دکتر گفت به خاطر هندوانه است که می خورم... دیروز ظهر هم بادمجان سرخ کرده خوردم و دستی دستی پدر این بچه را در آوردم.
مادر یاسمن را در آغوش کشید و با ملامت نگاه به محبوبه کرد و گفت:
- بس که شکم پرست هستی. حالا هندونه خوردی، شام نان و پنیر و هندوانه نخوری نمی شود؟ نگاه کن بچه هلاک شد بس که گریه کرد.
دلم به حال یاسمن که یک ریز گریه می کرد و محبوبه که کاری از دستش ساخته نبود می سوخت و فکر کردم به زودی من هم گرفتار چنین بدبختی هایی می شوم؟ آن وفت چند بار باید از دل درد شدید بچه گوشت آب کنم و صدای گریه هایش را تحمل کنم خدا می داند؟ چقدر باید از خوردن هندوانه خنک توی گرما تابستان پرهیز کنم و اصلا در آن صورت چه کسی دلش به حالم می سوزد؟ آیا اصلا هوشنگ یادش به من و بیماری بچه اش هست؟ یا بی خیال و خونسرد با دست های روغنی هندوانه را قاچ می زند و درحالی که آب از لب و لوچه اش راه افتادهبه من می گوید:
- خوب اگر دکتر گفته خوب نیست، نخور!
عصبانی و ناراحت روسری ام را انداختم روی سرم و جلوی آینه ایستادم. یادم به مهیا افتاد که وقتی فهمید من با مرد مورد علاقه اش قرار گذاشتم، چه عشقی کرد و رو به مادر با لحن پر تمنایی گفت:
- خاله جان، من ساعت پنج باید بروم خیاطی اجازه می دهید مینا هم بیاید؟
مادر مثل همیشه تسلیم شد. مهیا برای ناهار آمده بود اما قید ناهار را زد و به خانه برگشت. مادر صدایم زد و گفت:
- پس چرا این قدر معطل می کنی... مگر مهیا منتظر تو نیست؟
یاسمن آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد. نگاهی به چهره زرد بی حال محبوبه انداختم و آهی کشیدم و گفتم:
- چرا... دیگر باید بروم... محبوبه شام می ماند؟
مادر شانه بالا انداخت و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#12
Posted: 10 Apr 2012 09:22
- چه می دانم ... از ترس صاحب خانه شان شوهرش رفته خانه پدرش و محبوبه هم آمده اینجا... از وقتی مهدی سر کار نمی رود زمین و زمان برای این طفل معصوم هم پیچیده ... معلوم نیست کارخانه کی راه اندازی می شود... باید بگردد دنبال کار...
مادر زل زد به یاسمن که خوابیده بود و محبوبه که لبانش شده بود یک خط باریک!مادر و محبوبه و یاسمن را به حال خود رها کردم و از در خانه زدم بیرون. دلم به حال نسترن می سوخت که الان کنار پدرش به احتمال زیاد داشت غر زدن های مادر بزرگش را تحمل می کرد. پیش خودم فکر کردم این دیگر چه جور زندگی است؟ یک زندگی بخور و نمیر. یک کار بدون آتیه که اگر تعطیل شد باید گرسنگی بکشی و....اگر یک روز گاراژ حاج جلیل تعطیل شد چه؟ آن وقت هوشنگ هم از کار بیکار می شود. در آن صورت شاید من هم با بچه ای در بغل به خانه پدرم آمدم و هوشنگ هم شاید با بچه دیگر رفت خانه مادرش!
زندگی ما طبقه پایین ها همیشه همین طور است، نه آتیه مشخصی داریم و نه زمان و حال خوشایندی! حق با مهیاست که می خواهد از شر این زندگی نکبت خلاص شود! حالا نمی دانم عاشق مسعود شده یا عاشق مال و منالش؟ با شناختی که من از مهیا دارم احتمال دومش زیاد است. پس چرا من از این فرصت استفاده نکردم؟ مسعود که در همان برخورد اول به من ابراز علاقه کرده بود به راحتی می توانستم برای خودم یک زندگی مرفه تشکیل بدهم، یک زندگی راحت و بی دغدغه!
بی آنکه به زندگی کردن در کنار هوشنگ فکر کنم یک حس ناخوشایند که ما می گوییم شیطان به دلم ناخنک می زد " که حالا هم دیر نشده، توی همین برخورد قال قضیه را بکن و تا تنور داغ است نان را بچسبان... حالا گیرم که تو از او خوشت نیامده، مگر از هوشنگ خوشت آمده که... هرچه باشد از هوشنگ صد مرتبه بهتر است، از هر لحاظ که فکرش را می کنم. "
یک حس خوشایند دیگر که ما می گوییم وجدان زد روی سرم و چشمانم از هم گشود: " گیریم که در همین دیدار همه چیز را به نفع خودت تمام کردی، ولی بعد از آن چه طور می خواهی توی چشم بهترین دوست دوران زندگیت نگاه کنی؟ آن هم بعد از این همه سال که یک روح در دو بدن بودید؟"
هرچه فکر کردم دیدم نمی توانم وجدانم را زیر پا بگذارم، حالا یکی از ما خوشبخت تر از آن یکی شود که بد نیست تازه باید خوشحال هم باشم که مهیا زندگی خوبی را تشکیل می دهد...
این بار هم زودتر از من سر قرار حاضر شده بود. کت و شلوار سپید پوشیده بود و کروات مشکی زده بود، گل مینا توی دستش بود و به رویم لبخند زد:
- چه سعادتی نصیب من شد که دوباره می بینمت!
نزدیک بود از روی دستپاچگی بیفتم روی صندلی که با کلام گستاخانه اوصاف و شق و رق ایستادم:
- من هم مثل تو هول و دستپاچه هستم... خوب بنشین. با کافه گلاسه موافقی؟
نفسم را که حبس کرده بودم آزاد کردم:
- هرچه شما دوست دارید.
اخمی کرد و گفت:
- شما نه تو!
نمی دانم چرا داشتم او را با هوشنگ مقایسه می کردم. او که با کت و شلوار و کروات و رایحه ادکلن چند تومانی پشت میز می نشیند و آمار و ارقام نجومی را حساب می کند و هوشنگ، که با همان لباس کار کثیفش به سر کار می رود و از آنجا به خانه بر می گردد و اصلا هم بلدنیست مثل آقای محترم لفظ قلم حرف بزند. اصلا من نمی دانم وقتی مهیا با چنین شخص محترمی ازدواج کرد رغبت کند، که دوستی و رفت و آمدش را با من که همسر یک مکانیک ساده هستم ادامه بدهد یا نه؟باید جو را عوض می کردم والا طولی نمی کشید که می شدم لبوی سرخ و آبدار!
سرفه ای کردم و گفتم:
- شما دوست من، مهیا را یادتان هست؟
یکی از چشم هایش را تنگ کرد و نشان داد که در حال یاد آوری است:
- یادم آمد... همان که روز عروسی لادن کنار تو نشسته بود... آره ... خوب چطور؟
اصلا دلم کافه گلاسه نمی خواست، بیشتر دوست داشتم بستنی ساده بخورم نه این اجق وجق ها را با اسم های آبدار و دهان پر کن.گره روسری ام را قدری شل کردم و با دستمال کلینکس عرق روی پیشانیام را پاک کردم. دستمال را که نگاه کردم نزدیک بود خنده ام بگیرد، پودر سپید کننده چسبیده بود به دستمال. یادم به حرف مهیا افتاد که با اطمینان خاطر گفت:
- ای پودر حرف ندارد.. تقلبی هم نیست... شوهر خاله ام از بندر آورده...می گفت اصل اصل است.
- خوب.... گفتم که ... مهیا خوب به خاطرم هست!
از نگاه خیره اش بیشتر عصبی شدم و نفهمیدم چرا دستمال کلینکس را خرد می کنم:
- می خوایتم بگویم که ... که ... م ... مه ... یا .... مهیا ... بد جوری عاشق ش...شما شده و .. و ... از من خواست که ...
هوم بلندی گفت و نگاهم کرد:
- چرا به لکنت افتادی...آرام باش... نفس راحتی بکش و بعد حرف بزن... هرچند لپ حرفهایت را گرفتم، ولی دوست دارم وقتی با من هستی راحت باشی... خیلی ریلکس و آرام... خوب حالا یک نفس عمیق بکش!
نگاهش چون وزنه ای آهنین روی تمام وجودم سنگینی می کرد. حتی روی قلبم را هم فشار می داد و نمی گذاشت آرام بگیرم. به هر زحمتی بود خودم را از آن وزنه سنگین رهانیدم و نگاهم را انداختم به زیر و او آهنگ صدایش را کشید پایین و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#13
Posted: 10 Apr 2012 09:31
- به دوستت نگفتی که من چه کسی را دوست دارم؟
توده خرد شده دستمال را جمع کردم و همراه با کشیدن نفس عمیقی گفتم:
- نه ... لزومی نداشت که بگویم... چون...چون احساس شما برای من هیچ جایگاهی ندارد... مهیا دختر خیلی خوبی است... ما از بچگی با هم بزرگ شدیم و ... او خیلی به شما علاقمند شده.
خیره خیره نگاهم کرد و گفت:
- من هم بد جوری به شما علاقمند شده ام... به نظر تو این معادله چه جوری حل می شود؟
در این لحظه نگاهمان در گیر هم شده بود و من داشتم با خودم کلنجار می رفتم. واقعا چرا به این سعادت پشت پا می زدم؟ وقتی چنین مرد متشخصی صادقانه به من ابراز عشق می کرد چرا باید پای کس دیگری را به میان می کشیدم؟
ولی این کس دیگر، بهترین دوست من بود، من نمی توانم...
- اگر من به تو پیشنهاد ازدواج بدهم تو چه جواب می دهی؟
شوک زده و منقلب دیده از چشم هایش برکشیدم و سرم را انداختم پایین:
- جواب مثبتی نمی دهم.
هنوز مشتاقانه به من زل زده بود:
- چرا؟
دوباره زبانم گرفت:
- چون ... چون... دو...دوستتان ندارم...
- اگر من قول بدهم که تو به زودی به من علاقمند بشوی چه؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- آینده را نمی شود پیش بینی کرد... از کجا معلوم شاید تا چند وقت دیگر احساس علاقه ای که به من دارید از بین رفت... آن وقت...
تکیه زد به صندلی، نمی دانم سیگارش را کی آتش زده بود:
- روی پیشنهاد من فکر کن... می دانم که تو نمی خواهی به بهترین دوست زندگیت بی وفایی بکنی... ولی به نظر من چیزی که مهم است فقط سرنوشت خودت است... من اصلا به مهیا فکر نمی کنم... و دوست دارم به گوشش برسانی که او هم دیگر به من فکر نکند... این را هم بگویم که من چیزی را که دوست داشته باشم به هر قیمتی که شده به دست می آورم. به دست آوردن تو هم برای من کارسختی نیست...آن قدر دوستت دارم که می توانم دست به هر خطری بزنم ولی... بیشتر مایلم که تو خودت خوب فکر کنی و به پیشنهاد من جواب درستی بدهی... از امروز تا هروقت که بگویی فرصت داری روی این پیشنهاد فکر کنی، در غیر این صورت من تلاشم را آغاز می کنم.... آن وقت خواهی دید که به دست آوردن تو تا چه حد برای من سهل و آسان است.
از تکبر و غروری که در نگاهش تراوش می کرد مشمئز شده بودم.پوز خندی زدم و گفتم:
- زیادی به خودتان امیدوار نباشید چون من اصلا قصد ندارم روی پیشنهاد شما فکر کنم.... از نظر من شما آدمی خودخواه و خودپسند هستید و فکر می کنید که می توانید همه چیز را با یک اشاره به دست بیاورید... ولی متاسفانه با بد کسی طرف شدید، من هم دست کمی از شما ندارم... پایش برسد از شما هم کله شق تر و خودخواه تر می شوم... باید بگویم که این آخرین دیدار ما خواهد بود.
خواستم از جا برخیزم که او محکم در برابرم ایستاد و با لحنی پر تحکم گفت:
- قبل از اینکه بروی باید این را بگویم که با من نمی توانی لج بازی کنی... تا حالا هم خیلی با من کلنجار رفته ای... من با تو ازدواج نکنم راحت نمی نشینم.
با استهزا نگاهش کردم و با لحنی کینه توزانه گفتم:
- به همین خیال باشید، ازدواج با مرا توی خواب هم نمی بینید... لابد فهمیدید که چقدر از شما متنفرم!
خونسرد و بی خیال مثل دفعه قبل گل مینا را بو کشید و بر گلبرگ هایش بوسه زد. هوا گرم بود و من در کوره ای آتشین می گداختم. چه بگویم مهیا که امروز به خاطر تو چه زجری کشیدم و خبر نداری!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#14
Posted: 10 Apr 2012 10:06
فصل پنج
.
.
توی شلوغی و ازدحام خانه که جایی برای سوزن انداختن نبود، من احساس غریبی می کردم. یک هفته تمام با پدر و مادر و خواهر و برادرمجنگیدم که زن هوشنگ نشوم ولی موفق نشدم و بالاخره پای سفره عقد نشستم . مهیا اصلا فکرش را هم نمی کرد من کنار هوشنگ که شاید برای اولین و آخرین بار در طول عمر کت و شلوار پوشیده بود، بنشینم و بی حوصله و غمگین همان بار اول بله را بگویم. وقتی همه کف می زدند من به چیز های دیگری فکر می کردم، به تمام شدن دوران تجرد و آزادی ام. یادم به مهیا افتاد که وقتی شنید سرش را گذاشت روی شانه ام و با صدای بغض آلودی گفت :
- بی خود خودم را امیدوار کرده بودم... او کجا و من کجا؟
وقتی هوشنگ با خانواده اش به خواستگاری ام آمد من هم به مادر گفتم :
- او کجا و من کجا؟
مادر تشر زد که :
- مگر هوشنگ چه عیبی دارد؟اصلا مگر خودت کی هستی ! نمی دانم چرا برایشان سوراخ بودن جوراب هوشنگ در شب خواستگاری مهم نبود؟ چرا مهم نبود که گوشه راست صورتش زگیل بزرگی وجود دارد و وقتیمی خندد دندان های سیاه و کرم زده اش نمایان می شود؟چرا برایشان مهم نبود که من قصد ازدواج ندارم و اصلا چرا باید همه ازدواج کنند. توی هلهله و مبارک باد کسی محکم سرم را در آغوش کشید و بوسید. مهیا را دیدم که اشک توی چشمانش بود، بیچاره از حال من خبر داشت وبرای من گریه می کرد. نفر بعدی جمیله خانم بود که با ملاحت خاص خودش صورتم را بوسید و سینه ریز ظریفی را به گردنم آویخت و همه رابه وجد آورد . چشمم که به مرضیه و محبوبه می افتاد سرم گیج می رفت. نکند زندگی من هم شبیه زندگی آن دو شود؟ نکند مادر روزی مجبور شود النگویش را دور از چشم پدر بفروشد و بابت کرایه خانه بگذارد کف دستم؟ نکند مثل مرضیه چهار ماه آزگار رنگ گوشت را نبینم و یکروز پیش مادر به خاطر بدون گوشت پختن قرمه سبزی اشک بریزم. یکی توی دلم می گفت :
" بی خیال، این قدر خودت را ناراحت نکن، هوشنگ کاسب است و به قول مادرش پس انداز هم دارد ..." ولی نمی دانم چرا هیچ رغبت نمی کردم برگردم و نگاه به چشم های ریز و قهوه ای رنگش بدوزم... موهای بلند و فری که روی شانه هایش ریخته بود و دستی که یواشکی بشکن می زد و ابراز خوشحالی می کرد. کسی در آن لحظه به یاد ناراحتی قلب من نبود، به اعتقاد آنها همه چیز برای من به زودی عادی می شد ... . توی جمع مدعوین رضا پسر دایی ام را هم دیدم، غمگین و مات نگاهم کرد و به من تبریک گفت. این را هیچکس به من نگفت که رضا به من علاقمند بوده و قصد داشته که با من ازدواج کند بلکه خودم همیشه پیش خودم این حدس را می زدم؛ از حالت نگاهش و محبت های پنهانی اش، از آهنگ « گل مینایی» که خودش ساخته بود و با گیتار می زد و می خواند. دوسال بود که او را ندیده بودم. به فرانسهرفته بود تا در رشته موسیقی ادامه تحصیل بدهد. از آن همه شلوغی و سر و صدا دلم داشت به هم می پیچید... نگاهم که به حلقه زرد توی دستم می افتاد بیشتر دچار گیجی و شوک می شدم. باورم نمی شد کهبه عقد هوشنگ جلالی مکانیک در آمده باشم . شبی که با هم تنها شدیمتا حرف هایمان را به هم بزنیم او روی لبه حوض نشست و خیره به چشم هایم گفت :
- اگر کمی حوصله کنی یک زندگی بسازم که همه انگشت بر دهان بمانند فقط باید همت داشته باشی و پا به پای من زحمت بکشی. توی دنیا هیچ چیز لذت بخش تر از کار نیست، راستش اگر حضور من اینجا ضروری نبود دوست داشتم الان توی گاراژ بودم و یکی دو ساعتبیشتر کار می کردم ...
- مینا جان بلند شو با شاه داماد به میهمان ها خوش آمد بگو... رضا جان دارد آواز می خواند . برگشتم و نگاه به صورت آرایش کرده زندایی انداختم. مطمئن بودم ا لان از خوشحالی با دمش گردو می شکند آخر دوست داشت خواهر زاده اش سوزان را برای رضا جانش بگیرد. او به احساس رضا نسبت به من آگاه بود و تا آنجا که می توانست رفت و آمدشان را با ما کم می کرد تا مثلا من و رضا خودمان نبریمو و خودمان ندوزیم. نمی دانم توی آن همه شلوغی چطور رضا را پیدا کردم. گوشه ای روی صندلی نشسته بود و گیتار می زد . هوشنگ بی خیال آهنگ و آواز داشت کیک می خورد. شاید اصلا به ترانه ای که رضا می خواند هم فکر نمی کرد. زن دایی رفت و توی گوش رضا چیزی گفت . رضا آهنگ تندی را شروع به نواختن کرد. هوشنگ از جا برخاست و کتش را از تنش کند و جمعیت هلهله ای کشید. وقتی خم می شد تا سکه های ریخته شده زیر پایش را که همه دو ریالی بودند جمع کند، نزدیک بود از فرط خجالت آب شوم و بروم توی زمین. فقط در آن لحظه مهیا به یاد من بود. دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت :
- این قدر خودت را نخور دختر ... در آن لحظه دلم نمی خواست چشمم به چشم های کسی بیفتد و بیشتر احساس خواری و حقارت بکنم. در همین حین مهرداد دسته گل زیبایی را که با خودش از بیرون آورده بود روی میز گذاشت و نگاهی به من انداخت. لبخندی گوشه لبش نشست و گفت :
- دوست رضا این دسته گل زیبا را هدیه آورده ... با تعجب گفتم :
- دوست رضا؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#15
Posted: 10 Apr 2012 10:08
و نگاهی به گل ها انداختم. کوکب و مریم و گلایول و رز سپید و قرمز و چند شاخه گل مینا که با دیدن گل مینا قلبم به تپش افتاد. حس غریبی بر وجودم چنگ می انداخت. چه کسی توی دسته گلش چند شاخه مینا قرار داده بود؟ نکند....نکند....چه می گویم، خوب گل مینا هم مثل گل های دیگر، مثل کوکب و مریم...مثل...نفسم داشت بند می آمد، اصلا دلم نمی خواست فکر کنم کسی که این دسته گل را برای من آورده مسعود باشد. اصلا مسعود چه ربطی با رضا دارد... نکند با هم دوست باشند و .... حواسم رفت پیش مهیا که داشت انگشت و ناخنش را با هم می جوید. نگاهش آن سوي پنجره پر می کشید، صورتش گل انداخته بود و چون صدایش کردم پرید بالا :
- چیه؟ چی شده؟
- حواست کجاست؟ آن بیرون چه خبر است؟
مهیا سرش را پایین کشید و توی گوشم با لحنی هیجان آمیز گفت :
- خودش است، مطمئن هستم که او اینجاست، او این دسته گل زیبا را آورده.... همان اول دیدم که با رضا وارد حیاط شد ولی باورم نشد خودش باشد، تو می گویی چه کار کنم؟ بروم و با او سلام و تعارف کنم یا نه؟
سرم گیج می رفت. مهیا منتظر پیشنهاد من نماند، دوید و رفت که خودش را به مسعود برساند. دسته گل زیبایی مقابل چشمهایم بود که چند شاخه مینا وسط گل ها گیر افتاده بود. اصلا نمی توانستم این معادله مجهول را حل کنم که چرا او به این جشن آمده؟ گفتم شاید رضا او را به دنبال خودش کشانده... باید می رفتم و هرچه سریع تر سر و گوش آب می دادم ... ولی مگر می شد بدون هیچ بهانه ای بلند شوم و بروم توی حیاط و به او نزدیک شوم؟
صدای گرفته رضا مرا به خود آورد. گیتار توی دستش بود و یقه کراواتش را شل می کرد :
- از انتخابت راضی هستی؟
لزومی نداشت که رضا بفهمد راضی نیستم و هیچ از هوشنگ خوشم نمی آید. زورکی لبخند زدم و احساس کردم برای شنیدن جواب دلخواهشبا همه وجود زل زده به دهان من :
- راضی ام! آدم بدی نیست...به هر حال از طبقه خودمان است... با هم می سازیم . دلم نمی خواست در آن شرایط به او طعنه بزنم که مادرتبارها و بارها مستقیم و غیر مستقیم گوشه و کنایه می زد، که ما از دو طبقه متفاوت هستیم و یادش می رفت که شوهرش برادر مادر من است و فاصله طبقاتی ما چندان هم زیاد نیست، فقط آنها زندگی مرفه ای دارند و ما ... رضا آهی کشید و دستش را گذاشت روی سم گیتار و لبخند کجی زد :
- امیدوارم هیچ وقت احساس پشیمانی به تو دست ندهد... راستش هیچ فکر نمی کردم که تو ... هوشنگ نگاهی به رضا انداخت و فین بلندی کشید :
- پسر دایی شما همین است؟
رضا لبخند زد و من گوشه لبم را جویدم :
- بله ... بعد با ناراحتی و عصبانیت نگاهی به رضا انداختم. هوشنگ بی خیال می خندید. از زور فشار عصبانیت در حال انفجار بودم :
- حوصله ام را سر بردی هوشنگ . رضا شگفت زده نگاهم می کرد. شاید هیچ انتظار نداشت با چنین لحن تندی با هوشنگ حرف بزنم. خود هوشنگ هم حسابی وارفته بود و گوشه سبیلش را می جوید. آهنگ بادا بادا مبارک بادا هم دیگر قطع شده بود .
یک هفته تمام بعد از جشن عقد هوا ابری بود و مادر می گفت چه نکاح پرخیر و برکتی! ریزش باران از فشار گرما کاسته بود و موجب اعتدال هوا شده بود، اما من هیچ نتوانستم از این هوا استفاده ای ببرم. گاهی می نشستم پشت پنجره و ساعتی بی تحرک به چشم انداز بارانی حیاط خیره می شدم و گه گاهی بی آنکه بخواهم آه عمیقی می کشیدم. چشمم که به حلقه زردم می افتاد احساس ناخوشایندی بر وجودم سنگینی می کرد. یادم که به روز عقد می افتاد بیشتر غمگین وافسرده می شدم. مادر خودش را گرفتار تهیه جهیزیه کرده بود . روز قبل هر قدر اصرار کرد که بروم و در انتخاب ظروف چینی و پرده کمکش کنم زیر بار نرفتم که نرفتم. آخر سر الهام با مادر رفت و سلیقه اش هم بد نبود. مرضیه و محبوبه هم برای شام آمده بودند و نظریه مثبتی به سلیقه الهام دادند. هیچ دل و دماغی نداشتم. انگار بیماربودم، اما خودم هم نمی دانستم گرفتار چه دردی شده ام؟ بیشتر از همه قلبم ناراحت بود و می سوخت . جشن عقد که به پایان رسید، هوشنگ مرا گوشه ای کشید و با اخم و تخم گفت :
- آخرین بارت باشد که جلوی غریبه ها با من این طوری برخورد می کنی... دفعه بعد ملاحظه ات را نمی کنم
در آن لحظه از ابروهای به هم پیوسته و چشم های ریز و قهوه ای اش چندشم شد. نیشخندی زدم و گفتم :
- این اولین خط و نشان جنابهالی است... چشم سرورم..... دیگر تکرار نمی کنم . چشم غره ای رفت، به حالت تمسخرآمیز نگاهم کرد و زیر لبغرولندی کرد و این پا و آن پا شد. اگر به عقدش در نیامده بودم و اگر او به اصطلاح شوهرم نبود خوب می دانستم با او چطور تا کنم. ابروهایش را کشید پایین و دندان زرد و پلاسیده اش را به هم فشرد و گفت :
- می خواستم خانه ای بخرم و تو را بعد از عروسی ببرم خانه خودمان... ولی می بینم که تو لیاقتش را نداری... باید با پدر و مادرم توی یک خانه زندگی کنی تا کمی از این گستاخی و پررویی ات دست بکشی و زبانت را هم کوتاهتر کنی ... هوشنگ جلوتر از همه رفت و من چسبیده به زمین ماتم برده بود. تا به حال شاهد این همه خشونت و بی حرمتی ازجانب کسی به خودم نبودم. چطور گذاشتم برایم خط و نشان بکشد و خط مشی تعیین کند؟ چرا جواب دندان شکنی بهش ندادم و ... یکی به من می گفت" جناب هوشنگ خان خرش از پل گذشته، حالا دیگر باید مجیزش را بکشی... ازدواج یعنی همین..." چقدر دلم گرفته بود... کاش مهیا را پیدا می کردم ...
-
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#16
Posted: 10 Apr 2012 10:09
ببین مینا، زن داداشت می گوید پرده را بدهیم پرده دوزی بدوزد.. آخر مدل های من همه کهنه و قدیمی است... ولی روبالشی و رو تشکی را خودم می دوزم . به طرفش برگشتم و غریبانه نگاهش کردم. اینها بودند که زیر پایم نشستند و دستی دستی مرا اسیر یک آدم زمخت و وحشی کردند. اصلا مادر می خواست برای پنجره کدام خانه پرده بدوزد؟ مرا مسخره کرده اند یا خودشان را گذاشته اند سر کار؟ اما دلم نیاند با برخوردی ناصحیح دلش را برنجانم :
- هرطور که خودتان می دانید ... مادر نگاهی به الهام و الهام نگاهی به مادر انداخت. هر دو لب پایین را کشیدند جلو و شانه را انداختند بالا . در جستجوی مهیا دویدم توی حیاط. زیر درخت بید مجنون، مهیا روی تخت نشسته بود و مهرداد و مسعود و رضا ایستاده با هم در حال بحث و گفتگو بودند. مسعود اول از همه متوجه من شد و به طرفم برگشت و متعاقب او همه نگاه ها معطوف به من شد. هیچ دلم نمی خواست چشمم به چشم مسعود بیفتد، اصلا نمی دانم چرا مهیا آنجا نشسته بود.رضا لبخندی به سوی من گفت :
- می خواستم دوستم مسعود را به تو معرفی کنم که گفت شما قبلا باهم آشنا شده اید . زیر چشمی نگاهی به مسعود انداختم که داشت نگاهم می کرد. کنار مهیا نشستم و سقلمه ای زدم به بازویش و گفتم :
- تو اینجا چه کار می کنی؟ خیلی وقت است که توی اتاق منتظرم که برگردی .... مهیا دستم را در دست گرفت و درهم فشرد :
- چیه آقا داماد رفت یادت به دوست قدیمی ت افتاد؟
نگاهی به خرمالوها انداختم و گفتم :
- مرده شورش راببرند. نزدیک بود همه چیز را به هم بریزم !
- راست می گویی؟ ولی آخر چرا؟
خواستم جریان را برایش تعریف کنم که رضا مرا مورد خطاب قرار داد :
- مینا خانم، آقا مسعود می خواهند با شما خداحافظی کنند . هنوز نگاهم به مسعود نیفتاده بود که مادر، رضا و مهرداد را به کمک طلبید تا برای مهمانان باقیمانده چای ببرند. بعد با صدای بلند رو به من گفت :
- خدا مرگم بدهد دختر، تو چرا از اتاق عقد آمدی بیرون؟ الان آقا هوشنگ بر می گردد. بیا برو تو ! چادر سپیدم را کشیدم روی سرم و گفتم :
- خسته شدم، می خواهم کمی هوا بخورم .
- امان از دست تو ! مادر دست از سرم برداشت و من تازه متوجه شدم که مسعود بالای سرم ایستاده. مهیا نمی دانم دچار شرم شد یا اینکه خودش خواست، از روی تخت بلند شد و رفت روی حوض نشست. مسعودکت و شلوار راه راه مشکی پوشیده بود و مثل چند باری که دیدمش مرتب و شیک و پیک بود. با یک دستش به تنه درخت بید مجنون تکیه داده بود :
- خوب، پس آقا هوشنگ را به من ترجیح داده ای... اشکالی ندارد... فقط نمی دانم چرا نمی توانم به تو تبریک بگویم... راستش هوشنگ را مردجالبی ندیدم . نگاهش نمی کردم، چانه ام را دادم بالا :
- هرچه هست مطمئنم که از شما خیلی خیلی بهتر است... اصلا دلم نمی خواست شمارا دوباره ببینم .
- برعکس من، البته من اول نمی دانستم عروس خانم شما هستید، بعد که فهمیدم رفتم و گل خریدم.... راستی... این را می دانستی که پسر دایی ات رضا بدجوری دلبسته تو بوده؟ وقتی می خواستیم بیاییم اینجا کلی پیش من گریه کرد، می گفت که تو هم دوستش داشتی ولی نفهمید چرا به عقد انتری مثل هوشنگ در آمدی . از حرص دهانم کف کردهبود، دلم می خواست بگویم به تو چه و اصلا او را از حیاط می انداختم بیرون. نفس نفس می زدم و او با دقت نگاهم می کرد :
- هوشنگ انتر هست یا نیست به صد تای مثل شما می ارزد... در ضمن من هیچ علاقه ای به رضا نداشتم... دوستی و عشق رضا کاملا یکطرفه بود، مثل عشق و علاقه شما، تنها فرقش هم این است که من ازاو متنفر نبودم، ولی از شما متنفرم . سرش را کمی کشید پایین، لبخند خونسردانه ای زد و گفت :
- انقدر به جناب هوشنگ خان انتر مطمئن نباش. می ترسم یک روز بدجوری تو را دلشکسته کند . خشمگین و متغیر نگاهش کردم. او اما آرام و بی خیال چشمکی زد و آهسته گفت :
- بیشتر از همیشه دوستت دارم و کاری خواهم کرد فقط مال من باشی ... خواستم حرفی بزنم که رضا برگشت، نفسم بند آمده بود. بهتر دیدم که برگردم به اتاق عقد تا کمی آرام بگیرم. مهیا دنبال من دوید :
- صبر کن مینا، چرا انقدر عصبانی هستی؟
- می دانی سینه ریزت چند می ارزد مینا؟ دیروز با مادر قیمت کردیم اگر گفتی چند؟
- تو را به خدا ولم کن الهام! سینه ریز توی سرشان بخورد... من از آنهااحترام و منزلت می خواستم که کم گذاشتند. دیدی که آقا هوشنگ دیگر برنگشت به اتاق عقد... هر چند ازش بدم می آید و چشم دیدنش را ندارم ولی من هم جلوی همه تحقیر شدم. جلوی محبوبه، مرضیه، حتی جلوی تو!وقتی پیغام فرستاده عروس خانم زیادی زبان دراز است و باید گربه را دم حجله کشت ... به گریه افتاده بودم. الهام سرم را در آغوش کشید و گفت :
می فهمم چه می گویی، کاری که هوشنگ کرد نهایت بی انصافی بود... دیدی که داداش محمودت پیغام آبداری پس فرستاد روزی که آمدیخواستگاری باید زبان مینا را اندازه می گرفتی نه حالا که کار از کار گذشته. هوشنگ بی شعورگری خودش را ثابت کرد ولی مطمئن باشاز این کارش حسابی پشیمان می شود ... پوزخندی زدم و گفتم :
- اصلا مهم نیست، ازدواجی که شروعش این باشد خدا آخر و عاقبتش را به خیر بگذراند. باور کن اگر به خاطر آبروی پدرم نبود همه چیز را به هم می ریختم و تقاضای طلاق می کردم . الهام لبش را گزید و با دست راست زد روی دست چپش :
- خدا مرگم بدهد، این حرف ها چیه که می زنی، هنوز یک هفته از عقدت نگذشته... می دانی اگر کسی بشنود چه اتفاقی می افتد؟
گوشه چشمی نگاهش کردم و فین بلندی کشیدم، بدجوری گیر افتادهبودم. یادم که به رفتار و حرف هایش می افتاد، تمام تنم داغ می شد و دستم را مشت می کردم و زیر لب فحش آبداری نثارش می کردم. از همهبیشتر زخم زبان مسعود دلم را چرکین کرده بود. اصلا نمی فهمیدم منظورش از این کارها چیست؟ چرا دست از سرم بر نمی دارد و راحتم نمی کند؟ این همه دختر! چرا گیر داده به من! گیرم که چشمهایم جادویش کرده، گیرم که دوستم دارد و به قول خودش عاشقم شده... رضا هم دوستم داشت و به قول خودش عاشقم بود ولی هیچوقت باعث آزار و اذیت من نشد... این آقا نقشه دیگری توی سرش می پروراند.... نمی دانم! شاید هم بیمار روانی است! هرچه هست هیچ دلم نمی خواهد دوباره چشمم به چشمش بیفتد. به همان چشم ها که مهیا می گفت زیباست ! من دلم گرفته بود و همچنان باران می بارید.
.
پایان فصل پنج.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#17
Posted: 12 Apr 2012 01:45
(فصل ششم)
ایستاده بود، صاف و بی تحرک، مثل چوب خشک که توی زمین فرو کرده باشند. لباس کار به تن داشت و هر قدر تعارف کردم بیاید داخل با سردی و بی تفاوتی امتناع کرد. حتی به سلام و تعارف مادر هم پاسخ سردی داد و بی مقدمه رو به من با لحن ترشی گفت :
- من فکرهایم را کرده ام... تو به درد زندگی با من نمی خوری! چه خوب که همین حالا این را فهمیدم والا فردا ممکن بود دیر شود... تو هم فکرهایت را بکن... زوری زوری بخواهی فکرم را عوض کنی نتیجه اش را هم می بینی... من از زن زبان دراز که سر و گوشش زیادی می جنبد خوشم نمی آید... به مادرم هم گفتم، طلاق !
احساس کردم زیر پایم را خالی کرده اند، پای چپم خم شد و افتاد روی پای راستم و دستم چسبید به چهارچوب در! چادر از روی سرم سر خورد پایین، تا آمدم بگویم "چرا؟" رفته بود. مثل صاعقه زده ها میان در حیاط خشکم زده بود. نکند دچار توهم و کابوس شده باشم ... نکند خیالاتی شده ام و ... نه... امکان ندارد هوشنگ به همین زودی حرف طلاق را پیش بکشد. آخر مگر من چه کار کرده بودم؟ چقدر زبان درازیکرده بودم که او قید زندگی با مرا به کلی زده است؟! نکند به قول معروف می خواهد از من زهر چشم بگیرد؟ آره... خودش گفت که می خواهد گربه را دم حجله بکشد... هرچند هیچ از او خوشم نمی آید ولی دوست ندارم به همین راحتی مهر طلاق صفحه سپید شناسنامه ام را سیاه کند... خدای من چه روز سیاهی! مادر بود که به سمت من می دوید !
- چی شده مینا؟ تلو تلو می خوری؟ تعارفش نکردی بیاید تو؟
خوب نمی دیدمش! دستم انگار توی دست مادر بود، خنده ای تلخ و زهر آلود سردادم و گفتم :
- هوشنگ شوخی اش گرفته... مرا گذاشته سرکار !
و از حال رفتم. با آبی که روی صورتم پاشیدند به هوش آمدم، دور و برم شلوغ بود. مرضیه و محبوبه که نفهمیدم کی رسیدند با بادبزن بادم می زدند، مادر لیوان آب قند را به دستم داد و گفت :
- نصف عمرم کردی دختر! مگه هوشنگ چی به تو گفت که این جوری از حال رفتی؟
نه نباید به آنها چیزی می گفتم!چیزی!!!!؟ مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ نکند راست است که هوشنگ تصمیم گرفته دو هفته بعد از جشن عقدمان مرا طلاق بدهد؟ نکند راست است که به همین راحتی من عنوان زن بیوه را به خود می گیرم... نکند راست است که... نه چه می گویم. هذیان می گویم... حتما تب دارم... چرند می گویم... چقدر سرم درد می کرد! انگار با پتک کوبیدند پشت سرم !
- مینا! زبانم لال زبانم لال غشی گرفتی! تو که هیچ وقت غش نمی کردی و پس نمی افتادی! چه مرگت شده؟
نگاهی سست و بی حال سوی مرضیه انداختم و آب دهانم را قورت دادم. نباید چیزی می گفتم، خودم باید این مساله را حل می کردم... هوشنگ حق ندارد مرا طلاق بدهد... هنوز چیزی از عقدمان نگذشته که ...
سه مرتبه چادرم را روی سرم مرتب کردم و پنج بار نفس عمیق کشیدم و دو بار به خودم گفتم: " برو جلو... نترس !"
گاراژ شلوغ بود و من برای رفتن و نرفتن دو دل بودم. بالاخره مصمم و با اراده سراغ هوشنگ را از یکی از کارگرها گرفتم. نشانم داد، کاپوت فیات قرمز رنگی را بالا زده بود و داشت پیچ و مهره ها را شلمی کرد و مرتب داد می زد :
- استارت بزن... خوب دوباره....خوب، خوب .... استارت..خوب،خوب،خوب !
هیچ دلم نمی خواست روزی به دست و پای هوشنگ بیفتم ولی مجبور بودم .
سلام کردم، حیرت زده و متحیر سرش را بلند کرد و دیده اش را به من دوخت. تمام سر و صورت سیاه و روغنی اش را از نظر گذراندم و محکم و با صلابت گفتم :
- می خواهم با تو حرف بزنم !
با گوشه آستین دماغش را پاک کرد و نگاهی به راننده فیات انداخت و گفت :
- باید امروز ماشین را بخوابانی! چند ساعتی کار دارد .
بعد با اشاره به من، مرا با خود گوشه ای کشاند. نگاهی به دور و بر انداخت و با لحن سرد و ملامت آمیزی گقت :
- کی گفت بیای اینجا؟
از چشم های ریز و قهوه ای اش که زیر ابرو های پر پشت و سیاهش به چشم نمی آمد چندشم می شد اما گفتم :
- آمدم تا راجع به حرف های دیروز باهات حرف بزنم !
دستش را بالا آورد و بی حوصله گفت :
- حرف های دیروزم تمام شد و رفت و هیچ بحثی هم روش نیست! به مادرم هم گفتم که موضوع را با خانواده ات در میان بگذارد، در ضمن با من درست صحبت کن، تو نه شما !
کفرم داشت بالا می آمد ولی جلوی عصبانیتم را گرفتم و گفتم :
- موضوع ساده و پیش پا افتاده ای که نیست... طلاق... طلاق دردناکتر از این حرف هاست... من فکر می کنم تو یعنی شما سخت دچار اشتباه شده اید... اگر بابت تندی رفتار آن روز من عصبانی هستید از شما معذرت می خواهم... فقط... شما را به خدا نگذارید آبرویم جلوی در و همسایه بریزد ...
بغض کرده بودم و دیگر نتوانستم به حرف هایم ادامه بدهم. اما او بیخیال و بی تفاوت انگشت توی گوش چپش کرده بود و حواسش به دور و برش بود که کسی شاهد بحث و گفتگویمان نباشد .
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#18
Posted: 12 Apr 2012 01:52
من اصلا حوصله گریه و زاری و التماس شنیدن تو را ندارم... همین که گفتم، دختری که پسردایی اش را دوست دارد خوب برود با پسر داییاش عروسی کند... تو فکر کردی خیلی زرنگی ولی کور خواندی... اگر خانواده دایی ات با ازدواج تو و پسرشان مخالفت نمی کردند تو نگاه هم به من نمی کردی... تازه می فهمم ترانه گل مینا را برای کی می خواند و تو چرا این قدر غمگین و پکر بودی... برو...نخواستیم... زنی که دلش با کس دیگری است به درد زندگی نمی خورد... همین !
به سختی از فرو ریختن اشک هایم جلوگیری می کردم. هرگز فکر نمی کردم هوشنگ تا این حد سنگ دل و بی رحم باشد. گفتم شاید اگر بیشتر التماس کنم دلش به رحم بیاید و از طلاق منصرف شود :
- ببین هوشنگ، من نمی دانم کی این چرندیات را توی گوش تو فرو کرده... رضا را فقط به چشم پسر دایی ام نگاه می کنم... در ثانی همین طوری هم که نیست، من طلاق نمی گیرم... نمی شود که سور و سات عقد را به راه بیندازی و دو روز بعد بزنی زیر همه چیز !
انگشت تهدیدش را به طرفم گرفت و بی رحم تر از قبل با لحن خشونت آمیزی گفت :
- یا یا طلاق می گیری یا تا آخر عمرت خانه پدرت می مانی تا گیس هایت سفید شود... با من سرشاخ نشو... اگر طلاق نگیری کاری می کنم که یک روز به دست و پایم بیفتی و التماس کنی که طلاقت بدهم و مثل حالا اشک تمساح بریزی که بهت رحم کنم، ولی مطمئن باش که آن روز از طلاق خبری نیست !
این مرد بی رحم و سخت دل ذره ذره غرورم را می خشکاند و می شکست و زیر پاهایش خرد می کرد و من مثل مترسکی خشکیده بر زمین چسبیده بودم. نمی خواستمش، از او بدم می آمد و با این حال با تضرع و خواری به پایش افتادم و با هق هق و گریه گفتم :
- تو را به خدا این کار را با من نکن... من که با تو بد نکردم... خودتگفتی خاطرم را می خواهی... خودت گفتی باید دست بگذاریم توی دست هم ...
محکم بر پایش چسبیدم و با التماس ادامه دادم :
- تا آخر عمر کنیزت می شوم... هرچه تو بگویی گوش می کنم... هرکاری تو بگویی ...
چهره خجول و سرافکنده پدرم مقابل چشمانم بود :
- هر کاری تو بگویی انجام می دهم... فقط تو را به خدا مرا ببخش ...
هر قدر یشتر ضجه و التماس می کردم بی رحم تر و بی تفاوت تر نگاهم می کرد، انگار اصلا برایش مهم نبود که یک نفر به زیر پایشافتاده و با تمام وجودش از او خواهش و تمنا می کند .
- بلند شو برو گورتو گم کن! این طرف ها هم دیگر پیدات نشود... غلطکدم گفتم خاطرت را می خواهم... حالا ولم می کنی یا نه؟
و با یک حرکت تند پایش را از میان زنجیر دست هایم کشید بیرون و عصبانی و خشمگین از من فاصله گرفت. و من کمرم راست نمی شد، جانم بالا آمد تا خودم را از روی زمین کشیدم بالا... چشمانم تار بود و جایی را نمی دید... یعنی چه شده که او تا این حد از من بدش آمده؟ چطور به پای این مرد افتاده ام و التماسش کردم؟ خوب به درک که مرا نمی خواهد و می خواهد طلاقم بدهد! به جهنم که مردم پشت سرم حرف در می آورند و دیگر کسی برای من پا پیش نمی گذارد...نه ... چرا باید مهم باشد... اصلا مگر هوشنگ کیست که من دارم به خاطرش گریه می کنم؟ ولی چرا به خودم دروغ بگویم، من از هوشنگ متنفرم. به خاطر او نیست که گریه می کنم... به خاطر آبروی پدرم... به خاطر شکست خوردن خودم و به خاطر تحقیر شدن خودم و خانواده ام اشک میریزم... اما نه حقشان است .
آنها بودند که به پایم نشستند و هوشنگ را به رخم کشیدند، حقم است... من بودم که کورکورانه تسلیم خواسته دیگران شدم و گذاشتماین چنین با سرنوشتم بازی کنند... الهی که همین روزها بمیری... الهی بروی زیر یکی از همین ماشین ها. الهی وقتی میمیری کرکس ها ولاشخورها چیزی از تنت باقی نگذارند... الهی ...
می رفتم و نفرین می کردم... اما هنوز در باورم نمی گنجید که هوشنگ غرور و شخصیت مرا زیر پاهایش خرد کرد و با لذتی نفرت انگیز از صدای شکسته شدن قلبم می خندید.
پدر وضو گرفته بود و از سر حوض که برمی گشت سرش را به سوی آسمان گرفت و دست هایش را بلند کرد. نمی دانم چه از خدا خواسته بود اما آرزو کردم که خدا دعایش را برآورده کند. وارد اتاق که شد آستین هایش را که می کشید پایین نگاهی به من انداخت، توی اندوه و حزن نگاهش شفقتی عمیق شناور بود. مادر نماز عشا را قامت بسته بود، برای اینکه چیزی گفته باشم گفتم :
- بیرون هوا سرد نیست؟
پدر آرام و متین به طرف جانمازش رفت :
- سرد که هست، دلت باید گرم باشد . چانمازش را پهن کرد .
- خوب چرا سر حوض وضو گرفتید، توی خانه هم می شد ....
- یک عمر سر حوض وضو گرفتیم و به سرما و گرما خندیدیم . نگاهی به حیاط انداختم و فکر کردم :
" آیا داشت برای من دعا می کرد، چه از خدا می خواست؟ آیا بعد از نماز دعایم می کند؟ " پدر قامت بست، من خیره به او لبه طاقچه نشستم و دست هایم را زیر بغلم فرو بردم . بعد از اینکه مهر طلاق روی شناسنامه ام خورد گوشه گیر و منزوی شدم. نه زیاد از خانه بیرون می رفتم و نه زیاد با کسی حرف می زدم. بیچاره پدر چند بار رفت و خودش با هوشنگ صحبت کرد ولی هوشنگ گوش به حرف کسی نداد. یک ماه بعد از طلاق، گاراژ کوچکی خرید و دیگر برای خودش کار می کرد . مادر فقط کارش گریه کردن بود. دو سه بار پنهانی با جمیله خانم دیدار کرد و به پایش افتاد که با پسرش حرف بزند بلکه از خر شیطان پایین بیاوردش، ولی جمیله خانم خودش هم مانده بود که چرا یکهو همه چیز این طوری از هم پاشیده شد. محبوبه و مرضیه اعتقاد داشتند کهجمیله خانم خودش را به آن راه زده و باعث و بانی تمام این فتنه ها خود مارمولکش است، ولی مادر مطمئن و با ایمان قسم می خورد که بیچاره هیچ از کارهای پسرش سر در نیاورده و کار خود هوشنگ است ! مهیا وقتی این خبر را شنید یک روز تمام نشست و برایم گریه کرد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#19
Posted: 12 Apr 2012 02:05
خاله مریم می گفت :
- بدجوری هوایی شده بود... نشسته بود و فقط به هوشنگ بد و بیراه می گفت و فحش و نفرین نثارش می کرد . روزی هم که آمد به دیدنم سرم را محکم در آغوش کشید و با بغض و گریه گفت :
- خدا از سر تقصیرش نخواهد گذشت... مطمئن باش تقاص تو را از او خواهد گرفت. من شب و روز می نشینم و نفرینش می کنم ... انگار همه بیشتر از من دلشان سوخته بود و بیشتر از من قلبشان شکستهبود. خودم که خودم را بی خیال جلوه می دادم. در واقع سعی می کردم به خودم بقبولانم هوشنگ مرد زندگی نبود، همان بهتر که خودش پا پس کشید... قبل از اینکه بچه دار شویم و همه راه ها را به سوی خود بن بست کنیم. روزهای اول خودم را توی اتاق زندانی کرده بودم. از دست همه آنهایی که باعث و بانی این ازدواج نامبارک شده بودند عصبانی بودم و هیچ دلم نمی خواست چشمم به چشمشان بیفتد. اما یک ماه که گذشت به تدریج آرام شدم و ابرهای تیره کینه و نفرت از روی قلبم به کنار رفتند و خورشید زندگی دوباره تابید . پدر روبه رویم ایستاد، به نظر می رسید توی این چند ماه چند سال پیرتر شده است. شاید او هم حرف و حدیث هایی را که پشت سرمان ردیف می کردند شنیده بود، اینکه حتما دختره یک عیبی داشت که هوشنگ قید زندگی با او را زد و همه چیز را پس فرستاد و پس گرفت . و حرفهایی تلخ تر و گزنده تر از این. چندبار محبوبه و مرضیه توی کوچه با اقدس خانم و محترم خانم بحثشان شده بود و حتی مرضیه نزدیک بود یک روز کار را به کتک کاری بکشاند .
- شام چی درست کردی دخترم؟
از لبه طاقچه پریدم پایین :
- خوراک اسفناج! می دانم که شما خیلی دوست دارید ! نفس بلندی کشید یا آهی عمیق؟
- همیشه دست پخت مادرت را می پسندیدم اما تازگی ها به دست پخت تو عادت کرده ام . لبخند زدم و گفتم :
- هنوز خیلی مانده تا به گرد مادر برسم ... برگشت و نیم نگاهی به مادر انداخت که هنوز سجاده اش پهن بود و نشسته تسبیح می زد و ذکر می گفت .
- نمی دانم پدر و مادرت را می بخشی یا نه؟ اعتراف می کنم که به عنوان یک پدر در حق تو خیلی کم گذاشته ام و باعث شدم که تو اول جوانی ات احساس شکست کنی ! لحن گرفته و محزون پدر دلم را ریش ریش می کرد . بغض کردم و گفتم :
- شما تقصیری نداشتید پدر! عیب از من بود که به درد زندگی مشترک نمی خورم . پدر سرش را این طرف و آن طرف جنباند :
- نه دخترم! ما باید چشم هایمان را خوب وا می کردیم... البته هنوز هم که هنوز است نفهمیدم چرا حاضر شد از دختر خوب و پاکی مثل تو چشم پوشی کند !
- ولی من فهمیدم پدر و مرا ببخشید که نمی توانم حقیقت را آن طور که هست برای شما بازگو کنم . بعد از طلاق به طور خیلی اتفاقی مسعود را دیدم. نمی دانم شاید چندان هم اتفاقی نبود، از خانه مهیا که برمی گشتم اتومبیلی جلوی پایم ترمز کرد. مسعود را که پشت رل دیدمخواستم بی اعتنا رد شوم که شیشه را پایین کشید و گفت :
- با تو حرف دارم مینا ...!
- من با شما حرفی ندارم . و سرم را به طرف مخالف چرخاندم. در جلو راباز کرد و با لحن ملایمی گفت :
- سوار شو خواهش می کنم! حرف های مهمی دارم که تو باید بشنوی ! کنجکاو شدم و نشستم جلو! او سلام کرد و من جوابی ندادم. دیگر از او نمی ترسیدم. چه کار می توانست بکند؟ آبرویم را بریزد؟ مگر دیگر آبرویی هم مانده بود؟ ماشین را گوشه خیابان خلوتی پارک کرد. سیگاری آتش زد و گفت :
- از خانه دوستت بر می گشتی ! نگاهش نمی کردم :
- شما مرا تعقیب می کردید؟
- نه .... اتفاقی توی این مسیر حرکت می کردم تا اینکه تو را دیدم . دروغ می گفت، مطمئن بودم که کمین کرده بود تا مرا ببیند... ولی آخر برای چه؟
- طلاق گرفتی مبارک! هوشنگ اصلا مرد زندگی نبود ! نمی دانم با چه رویی به من مبارک باد می گفت؟! مگر طلاق هم مبارک باد دارد؟! با لحن ترشی گفتم :
- ان شاء الله قسمت شما شود! تا من هم به شما تبریک بگویم ! خندید :
- من عاشق همین زبان درازی های تو هستم ! نگاه خیره ای به چشم هایش انداختم و فکر کردم یکی بابت زبان درازی طلاقم می دهد و یکی دیگر عاشق زبان درازی های من است. پک محکمی به سیگار زد و موهایش را جلوی آینه مرتب کرد .
- هر دختری باید قدر و منزلت خودش را بداند و با هر کسی پیمان زندگی نبندد، هوشنگ کجا و تو کجا؟ او جانش به پول بسته بود... حیف تو که ... حرف هایش را با بی حوصلگی بریدم :
- بروید سر اصل مطلب، داری حوصله ام را سر می برید ! نگاهی عاشقانه به چشم هایم انداخت و گفت :
- گفته بودم که برای به دست آوردن این چشم ها حاضرم هر کاری بکنم ... حالت نگاهش رفته رفته شیطانی می شد :
- من هوشنگ را با یک مقدار پول خریدم، یعنی او در واقع حاضر شد بابت دریافت مبلغ تعیین شده ای از تو بگذرد! به همین راحتی تو را فروخت.... در همان برخورد و بحث و گفتگوی اول ... ماتم برده بود. یخم وا رفته بود. یعنی همه چیز زیر سر شیادی به نام مسعود رقم خورده بود؟ آه! لعنت به تو هوشنگ که با پول پرستی ات زندگی مرا تباه کردی، لعنت به من که این قدر مفت می ارزیدم و لعنت به تو مسعود که ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#20
Posted: 12 Apr 2012 02:08
تو چطور توانستی این معامله شوم را بکنی؟ چه چیزی را می خواستی ثابت کنی؟ تو اصلا آدم نیستی .... نگاهی به چهره غضبناک و چشم های خون آلود من انداخت :
- تو باید خوشحال باشی که چنین مرد مال پرستی از سر راه تو کنار رفت والا فردا معلوم نبود به چه قیمتی تو را بفروشد؟ کمی عاقل باش و درست فکر کن! هوشنگ اصلا مرد نبود والا پای معامله نمی نشست ! تمام نفرت و انزجار درونی ام را که در وجودم شعله می کشید توی لحن سرد خودم خاکستر کردم و گفتم :
- همان طور که تو مرد نیستی و نشستی پای معامله! مگر من چه بدی در حق تو کرده بودم که با زندگی من معامله کردی تا پیش همه خوار و ذلیل شوم، هیچ وقت نمی توانم تو را ببخشم ... با لحنی ملایمت آمیز گفت :
- آرام باش مینا! من به خاطر تو این کار را کردم، به خاطر تو در مورد هوشنگ تحقیق کردم و فهمیدم که پول را بیش از هر چیزی توی ایندنیا می شناسد و دوست دارد... تو باید از من ممنون باشی که ... باقی کلامش با سیلی ناگهانی من ته گلویش چسبید. او ناباورانه نگاهم می کرد. گونه راستش تا بنا گوش سرخ شده بود. نفسم به شماره افتاده بود، گویی توی مسابقه دو و میدانی نزدیک بود به خط آخر برسم :
- تو اسم این نامردی و ناجوانمردانگی را می گذاری عشق؟ مرده شور این عشق را ببرند... مرده شور آدمی مثل تو را ببرند که با پول سر همه چیز معامله میکند، حتی سر آبرو و حیثیت آدم ها! بیشتر از همیشه از تو بدم می آید و تشنه به خون کثیف تو هستم، باور کن اگر قدرتش را داشتم همین حالا با همین دست هایم خفه ات می کردم . سرش را فرو برد توی صندلی و نگاهش به من بود و اندوهگین آهی کشید و گفت :
- من می خواستم چهره واقعی مردی را که برگزیدی به تو نشان بدهم... ولی تو پاداش بدی به من دادی . پوزخند تمسخرآمیز و محکمی زدم و گفتم :
- قبل از این که چهره کریه هوشنگ نامرد را به من نشان بدهی، نقاباز سیرت پلید و وحشی خودت برداشتی! دیگر سر راه من قرار نگیر ... در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. هنوز ناباورانه و بهت زده محو من بود. دندان هایم را به هم فشردم و گفتم :
- من اگر جای تو بودم و دچار چنین اشتباهی شده بودم خودم را دار می زدم ... در را محکم بستم و جلوی یک تاکسی را گرفتم. قلبم بدجوری درهم فشرده شده بود و تیر می کشید... حقیقت تلخ تر از این حرف هابود. سر زندگی من معامله شده بود، سر زندگی من که گویی هیچ نمی ارزید . بعد از شام پدر و مادر گوشه ای نشستند و من سفره را جمع کردم. مادر هنوز تسبیح توی دستش بود :
- مینا، من و پدرت فکر کردیم و گفتیم به تو پیشنهاد بدهیم که سر خودت را جایی گرم کنی، یعنی این که بگردی دنبال کار و جایی مشغول باشی، از این همه خانه نشینی و انزوا چیزی جز پژمردگی و بیماری نصیبت نمی شود. ما هم از این که تو را هر روز گرفته و مهجورمی بینیم دلمان می گیرد و روزی صد بار به خودمان لعن و نفرین می فرستیم که چرا به جای تو تصمیم گرفتیم؟
مادر با گوشه روسری اش قطره اشک گوشه چشمش را پاک کرد. از سرخوردگی و احساس گناه پدر و مادرم بیشتر دلم ترک خورد. مثل این چند وقت بغض کردم و گفتم :
- شما نباید به خاطر من این قدر خودتان را ملامت کنید و آزار بدهید... اتفاقی بود که افتاد، مقصر اصلی را خدا فقط می تواند تنبیه کند... من هم از این که شما را غصه دار می بینم سرخورده و چرکین می شوم و از خودم بیشتر بدم می آید، از این که باعث و بانی تمام این غصه ها و درد ها من هستم ... پدر دست محبت آمیزی بر سرم کشید و با ملاطفت گفت :
- تو پاک و بی گناهی دختر جان! هرگز خودت را ملامت نکن... مادرت راست می گوید... برای خودت بگرد و کاری دست و پا کن، دنیا که به آخر نرسیده! هوشنگ هم که رفت پی زندگی خودش، تو باید برای خودت زندگی تازه ای بسازی... تلاش کنی و خودت را از این ورطه بیرون بکشی... من و مادرت جز این که برایت دعا کنیم کار دیگری از دستمان بر نمی آید . مادر به گریه افتاده بود و پدر سرش را میان دست هایش گرفت. من هم زدم زیر گریه :
- باشد... هرچه شما بگویید... هر چه شما بگویید ... مسعود دو مرتبه دیگر سر راه من قرار گرفت و پیشنهاد ازدواج را جدی تر از قبل رنگ و رو داد. من هم هر دو بار خیالش را راحت کردم که اگر تا آخر عمرم توی خانه پدرم بمانم با شیادی مثل او ازدواج نمی کنم. بار دوم عصبانی شد و تهدیدم کرد که یک روز بالاخره مرا مال خودش می کند . روزی که یک سبد خرمالو برای انیس خانم زن همسایه بردم با ترحم و دلسوزی نگاهم کرد و گفت :
- خدا کند از کار و کاسبی اش خیر نبیند، خیره سر دختر به این خوبی را سیاه بخت کرد... شنیدی چقدر اوضاع گاراژش رونق گرفته؟ توی همین مدت کوتاه ! عده ای حتی از در دلسوزی هم بلد بودند به آدم زخم زبان بزنند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن