ارسالها: 7673
#191
Posted: 15 Apr 2012 14:20
آه، صالح! صالح! صالح! اگراشک های گرممان رامهارنمی کردیم شایدسیاهی این زمانۀ بدطنیت راشست وشومی داد! جلامی داد! روشنی می داد! امابایدمی رفتیم، هرچه قدرمی ماندم رفتنم دشوارترمی شد. نگاهمان ازهم کنده نمی شد. هردوبادیدۀ اشک آلودباهم وداع کردیم ووقتی ازاودورشدم انگارروحم ازبدن جداشد. اومثل بچه ای که دنبال مادرش می گرید، دنبال ماشین می دوید ومی گریست ومن ازپشت شیشه برایش دست تکان می دادم. حال خودم رانمی فهمیدم! درباغ که بسته شدفهمیدم که دیگردرخوشبختی وهمان سعادت بی فروغ نیزبه روی منبسته شده است. راننده آرام می راند ومن آرام می گریستم. گل سرخ دردستم بودواشک هایم گل برگ های لطیفش رابراق می کرد. من می رفتم وبه بازگشتم هیچ امیدنداشتم! نمی دانم چراامیدنداشتم، نمی دانم!
مادرخانم دوباره حالش بدشده است. صورتش خیس عرق است. آقای صالح! نمی دانم این چه اصراریست که مادرخانم می خواهندتمام جزئیات زندگیشان رابرای شمابنویسید؟ هرچندبرایم گفته که شمادرغربت مثل فرشته ای آسمانی، بی دریغ به کمکش شتافتید، امابازهم نمی توانم بفهمم آیااین دلیل برای نوشتن این نامۀ طولانی تاچه حدکافیست؟ هرچندمن به ظن خودم احساس علاقه شمارادرآن برهه اززمان نسبت به مادرخانم می توانم حدس بزنم امانمی دانم آیامطمئناً شمادریک مقطع زمانی کوتاه عاشق مادرخانم بوده ایدیانه؟ آیادرترکیه اتفاقاتی عاطفی بین شماومادرخانم رخ داده که مادرخانم هیچ گاه به آن اشاره ای نکرده است یاتنهایک علاقۀ یک جانبه بوده که بعدازطرف شماسرکوب شده است؟ امابه هرحال حتماً خیلی برای مادرخانم عزیزهستیدکه این قدربرای نوشتن این نامۀ بلندمصراست. انگارحالش کمی بهترشده است.
نمی خواستم مادرمن رادرآن حال وروزخراب ودرهم شکسته ببیند، حالش خوب نبودوحتماً بادیدن وضعیت من بدترهم می شد. روی همین اصل ابتدابه منزل مرضیه رفتم وچون کسی دررابه رویم بازنکردبه خانۀ محبوبه رفتم، محبوبه خودش دررابه رویم گشود. اول ازدیدنم جاخوردوبعدبادیدن چشم های قرمزوتاول زده من بیشتردست وپایش راگم کرد:
((چت شده مینا؟ چرامثل مردۀ ازگوربرگشته می مانی؟ اتفاقی افتاده؟))
چمدانم رابه دستش دادم وسعی کردم ظاهرمتفاوتی برای خودم بیافرینم.
((صبرکن ازراه برسم! بعدسین جیمم کن.))
نگاهی مظنون به چمدان انداخت:
((هیچ وقت ازاین طرف ها نمی آمدی؟ خوب آدرس اینجایادت مانده؟))
واردحیاط شدیم، همه جاآب پاشی شده بود، بوی گل نرگس ومریم می آمد:
((آدرس یادم بود! فقط نمی دانستم هنوزاینجاهستیدیانه؟))
چادرش راازسرکشیدوگفت:
((تازه اینجاخانه خودمان شده است! کجابرویم؟))
باخنده گفتم:
((پس بالاخره صاحب خانه شدید! مبارک است!))
دستش رابرپشتم گذاشت ومرابه داخل خانه دعوت کرد.
((ای بابا، اگربه مابودکه تاصدسال دیگرهم نمی توانستیم خانه دارشویم، این لطف آقای تهرانی بودکه پول این خانه رادادوسندش رابه اسم من کردوتوهم خوب خودت رابه آن راه می زنی به روی خودت نیاوری!))
ناباورانه نگاهش می کردم. کیارش چیزی به من نگفته بود!
((کی اینجاراخرید؟))
((دوماه پیش! یعنی توخبرنداری!))
با ورودنسترن گفتگوی من ومحبوبه قطع شد. نسترن باآن پیراهن گلداربنفش چه قدرنازجلوه می کرد؟ واقعاً یک دختربرازنده ودلرباشده بود!
((سلام خاله! این طرف ها! داشتیم قیافۀ شماراهم ازیادمی بردیم.))
یاسمن هم پشت سرنسترن پیدایش شد. صورت هردورابوسیدم.
((شمابزرگ شده ایدیامن پیرشده ام؟))
محبوبه لباسم راکشیدومراکنارخودش نشاند:
((نسترن ماشاءا...... هزارماشاءا......... برای خودش خانمی شده است تازهامشب هم برای بله وبرون می آیند.))
چشم هایم ازشگفتی بازمانده بود. یعنی نسترن کوچولو عروس می شد؟ صورتش سرخ شده بودوباشرمی دخترانه به آشپزخانه رفت. محبوبهقبل ازطرح سؤال من مثل همیشه دردادن جواب پیش دستی می کرد:
((جوان برازنده ایست! تویک شرکت کارمی کند، خانواده اش هم ای بالاترازمانباشند پایین ترهم نیستند! نسترن خودش می گفت می خواهم درس بخوانم! امادیپلم برای دخترهای این دوره وزمانه ازسرشان هم زیاداست! درس مهم تررابایددرخانۀ شوهریادبگیرند.......))
من به فکرخریداین خانه بودم که کیارش هیچ اشاره ای به آن نکرده بود:
((آقامهدی هم خیلی ازپسره خوشش آمده.......))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#192
Posted: 15 Apr 2012 14:20
چراهیچ حرفی دراین موردنزد؟ مراباش که فکرمی کردم هیچ اهمیتی به خانوادۀ من نمی دهد!
((مینا، حواست کجاست؟ چایت رابردار!))
تازه متوجه شدم که نسترن سینی چای رامقابل من گرفته است. هول شدم دستم سوخت ومقداری ازچای روی سینی ریخت.
محبوبه غرمی زد:
((هنوزهم دست وپاچلفتی هستی!))
((پس اگرامشب چنین مراسمی داریدمن نباشم بهتراست! بااین حال وروز، کسی مراببیند.....))
محبوبه تازه یادش به چهرۀ آشفته من افتاد:
((او، خدامرگم بدهد! چرااین قدرگریه کرده ای؟ حتماً بازاین زنیکۀ بی چشم وروکاری کرده که توناراحت بشوی!))
نمی خواستم درمقابل نسترن توضیحی بدهم، به همین دلیل به محبوبه گفتم:
((همه چیزراوقت خواب برایت تعریف می کنم.))
آقامهدی هم ازراه رسیدواوهم تعجبش راباگفتن( راه گم کردید خانم تهرانی! بالاخره یادتان به فقیرفقرا افتاد) ابرازکرد. محبوبه زودزدتوی ذوقش!
((چه کارش داری مهدی! خواهرم بی حوصله است! سربه سرش نگذار.))
شام رازودترخوردیم وجمع کردیم. نسترن مرابه اتاقش برد، انگارمی خواست حرفی بزند. روی تخت نشستم وبه چشم هایش که درحالتی ازنگرانی مرموزتوی صورتش قاب گرفته شده بودخیره شدم. شبیه چشم های من بود، بی مقدمه گفت:
((خاله جان! اگریک دخترکس دیگری رادوست داشته باشدامابایک نفردیگرازدواج کندچه می شود؟))
من هم بی مقدمه پرسیدم:
((آیا آن دخترتوهستی؟))
سرش رابه زیرانداخت، لپ هایش گل انداخته بود.
((آره خاله جان، اماهیچ كس نمی داندکه من عاشق پسرهمسایمان شده ام.))
دستم راروی سرش کشیدم وبامهربانی گفتم:
((عزیزخاله! عشق تنهاحقیقتی است که انکارشدنی نیست! آیادردرون خودت به راستی عشق راحس کرده ای؟))
درهمان حال که سرش پایین بودگفت:
((آره خاله جان! اوهم خیلی مرادوست دارد، ماباهم قرارازدواج هم گذاشتیم اما......))
سرش رابلندکردم ونگاهم رادرنگاهش گره زدم:
((نسترن خاله! عشق به همان اندازه که زندگی رامعنامی بخشد ودرتاروپودش می آمیزد، می تواند آن قدرتلخ باشد که زندگی رابه کامت زهرکند. به نظرمن اگرزندگی ات رابی عشق شروع کنی خیلی بهتراست، بی دغدغه وبی دردسراست! عشق گذشت می خواهد، فداکاری می خواهد، بایدازخودت بگذری، عشق یعنی دیگرخواهی! یعنی خوشبختیوسعادت رابه تمام معنابرای دیگری بخواهی! عشق یعنی این که خودت راندیدبگیری! عشق فقط تندزدن قلب به وقت دیدن معشوق نیست، عشق یعنی این که قلبت برای قلب دیگری بزند! ببینم آیاآن قدربه این عشق ایمان داری که به خاطرش روزی خود تراکناربکشی؟ خودت رافداکنی؟))
چشم های سیاهش ازبرق اشک می درخشید:
((یعنی چه خاله جان!))
بی آنکه بفهمم بغض کرده بودم:
(( یعنی این که روزی خدای نکرده بچه دارنشدی اززندگی اش بیرون بروی واورابه زن دیگری تقدیم کنی، علی رغم تمام علاقه ای که به اوداری؟))
نگاهش همان معصومیت بچگی اش راداشت:
((اوه خاله جان! یعنی شما جایتان رابه مهیادادید؟ این خیلی دردناک است.))
سپس به گریه افتاد.
((نه دردناک نیست! یک احساس عمیق عاطفی است! هرکس قدرت درک آن راندارد. من به میل خودم، چون عاشق عشق کیارش بودم اورابه دیگری بخشیدم وعشقش رابرای همیشه درقلبم زنده نگه داشته ام، آیاتوهم روزی اگرموقعیت مراپیداکردی حاضرمی شوی این کاررابکنی؟))
((نه خاله جان، نمی توانم! طاقتش راندارم.))
وسپس درآغوشم فرورفت. من هم به گریه افتاده بودم:
((عشق قبل ازهرچیزمسئولیت می آفریند، این که چون دوستش داری چه کارمی توانی برایش بکنی؟ مهم نیست خودت چه می خواهی؟ تودخترظریفی هستی، حیف است زندگی ات راباعشق شروع کنی! هرچندعشق بالاترین موهبت هاست وهمیشه هم این راگفته ام اما اگرتحملش رانداشته باشی زودترازپادرمی آیی! نگاهی به من بینداز، ببین موهایم چه قدرسپیدشده اند؟ من تازه سی وهفت سالم شده است،اما ازمادرت که شش هفت سال ازمن بزرگتراست پیرترنشان می دهم، عشق آفتی است که چون به جان کسی بیفتدتاروپودش راازهم گسیخته خواهدکرد، فقط بایدعاشق عشق باشی که بتوانی ازپس این آفت کشنده بربیایی والاازهستی ساقط می شوی. حالا بگوببینم عشق بهتراست یادوست داشتن!؟))
سرش رابلندکردوبالحن مطمئنی گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#193
Posted: 15 Apr 2012 14:21
((دوست داشتن! این عشق که می گویی نوعی جنون قلبی است جنونی مرگ بار! امادوست داشتن لطیف ونرم است، بایدهمسرآینده ام رادوست بدارم، من به دردعشق نمی خورم، عشق هم به دردمن نمی خورد.))
صورتش رابوسیدم.
((آفرین دخترخوب! همیشه وقتی کسی رادوست داری دعاکن دوستت داشته باشدنه این که عاشقت شود! من اگرعاشق کیارش نبودم غیرممکن بودبگذارم زن دیگری اوراتصاحب کند.))
((حالاآقای تهرانی عاشق شماست یادوستتان دارد؟))
کمی به فکرفرورفتم:
((هنوزمعلوم نیست، امابه گمانم اوهم عاشق من باشد.))
صدای محبوبه می آمد:
((خاله وخواهرزاده رفتید درآن اتاق چه درگوش هم پچ پچ می کنید. زودباشید که زنگ رامی زنند.))
نسترن نگاهی محبت آمیزبه من انداخت وگفت:
((متشکرم خاله جان! شمادلم راباخودم صاف کردید. همیشه درتردیدبودم.))
نسترن رفت ومن هرچندمحبوبه اصرارکرددرجمع حضورپیداکنم سردرد رابهانه قراردادم وهمان جاروی تخت نسترن درازشدم. سرم به راستی سنگین بود. افکارم بدجوری به هم ریخته بود. برای چه اینجاهستم؟ کیارش راتنهاگذاشته ام که فکرکند! به چه فکرکند؟ به این که مراانتخاب کندیاکیانوش ومهیارا! شانسی برای انتخاب شدن داری؟ معلوم نیست، شایدداشته باشم شاید هم نداشته باشم. اگرانتخاب شوی چه کاری می کنی؟ خوب معلوم است خوشحال نمی شوم چون خلاءای درزندگیمان است که همیشه چهرۀ خوشبختی مان رابی روح می کند. اگرانتخاب نشوی؟ بازهم خوشحال نمی شوم، امااین گونه بهتراست، کیارش کیانوش راازدست نداده. پس خودت چی؟ من.....! من......!؟ من هم باعشق کیارش زندگی می کنم.
سؤال وجواب هایم زیادمشکل نبودند، چون ازدلم برمی خاستند ودردلم می شدجوابش راپیداکرد.
صدای مبارکبادمی آمد. صحبت ازیک جلدکلام ا...... ویک شاخه نبات بود، نسترن عروس می شد.
محبوبه بعدازاین که من سکوت کردن چندبارنچ نچ کرد. سپس روی رختخواب غلت زد وگفت:
((نمی دانم کارخوبی کردی یانه! ولی درحق خودت ظلم کردی، توبایدازاینموقعیت بهترین استفاده ها رامی بردی! بایددرگوش کیارش می خواندی وعقلش رامی دزدیدی! اگرمن جای توبودم......))
بی حوصله گفتم:
((خوب است که جای من نیستی! من خوابم می آید، شیرینی هاراهم که قایم کردی؟ فکرمی کردم دیگرخسیسی ات راکنارگذاشته ای!))
((نه به خدا، آخر، وقت خواب کسی شیرینی می خورد؟ اگرمی خواهی برایت بیاورم.))
((شب به خیر! صبح اگریادم باشدجعبۀ خالی اش رابرایت می گذارم.))
((مینا...؟))
((چیه؟))
((اگرکیارش مهیاراانتخاب کندچه؟ تودیوانه نمی شوی؟))
هواسردنبود، اماپتوراروی سرم کشیدم:
((نه! چرادیوانه شوم؟))
((دروغ می گویی!))
((باشد، دروغ می گویم.....))
((مینا.....))
((چیه......))
ازلحن بی حوصله وکش دارمن فهمیدنبایددیگرچیزی بگوید:
((هیچی! شب به خیر!))
صبح به همراه محبوبه به دیدن مادررفتیم. تکیده ترازقبل بود. تامرادیدبرخلاف همیشه لبانش ازخنده بازشد.
((حالت خوب است دخترم؟ چشم به راهت بودم!))
صورتش رابوسیدم.
((من هم دلم برایتان تنگ شده بود. راستش تصمیم گرفتم بیایم برای همیشه پیشت بمانم.))
برقی درچشم هایش جهید، نمی دانم خوشحال شد یاناراحت؟
((آمدی بمانی؟ چرا؟))
سعی کردم ناراحتی ام راپشت ماسک خوشحالی ام پنهان کنم:
((همین طوری! مگرخودت نگفتی بیاپیشم؟ خوب من هم آمدم دیگر.))
محبوبه زودکانال راعوض کرد:
((خوب مادر! داروهایت رابه موقع خوردی؟))
وقتی محبوبه ومادرباهم سرگرم گفتگوشدندمن چمدانم رادراتاق مجردی ام گذاشتم. لباس هایم راکندم ویک دست لباس راحتی پوشیدم وموهایم راشانه زدم. آینه می گفت پریشان وآشفته ای! خسته وکسلی! نمی توانیخوب نقش بازی کنی. آه، سربه سرم نگذارآینه! همینی هستم که می بینی! بدی تواین است که درستی وراستی آزارده می شویم. نگاه کن، موهایم یکی درمیان سپیدشده اند. اگرهم یکی درمیان نشده اند حداقلهرده تایکی سپیدشده اند! فکرمی کنی چندسال دارم؟ حتماً می گویی به سن وسال نیست! کاش مادرنفهمیده باشه برای چه آمده ام!
چهارروزازآمدن من به خانۀ مادرم می گذشت. روزپنجم، درست ازطلوع خورشید ولوله ای عجیب درقلبم به پاشد. تشویش واضطراب درجانم چنگ می انداخت. نفس هایم به شماره می افتاد وگاهی به سرفه می افتادم. قلبم گواه بدمی داد. مطمئناً ازاسترس نبودونگران تصمیم کیارش نبودم، چون ازخیلی وقت پیش خودم راآماده کرده بودم. پس این همه دلواپسی ازچه بود؟ روی سنگ فرش حیاط نمی دانم چندباررفتم وبرگشتم. مادرروی ایوان نشسته بود:
((چت شده مینا؟ چراآرام وقرارنداری؟))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#194
Posted: 15 Apr 2012 14:21
نميدانم آیابایدازاوکمک می خواستم؟ به کنارش رفتم وروی لبۀ ایوان نشستم:
((نمی دانم چراتشویش دارم! چیزی درقلبم نوید بدمی دهد.))
((خودت راناراحت نکن، بیاگلابی بخوریم.))
بابی میلی نگاهی به ظرف گلابی انداختم.
((نه! هیچی به میلم نیست، مادر......))
((چیه.....))
باتردیدنگاهش کردم، نه! نمی توانم اوراشریک ناراحتی هایم بکنم. قلبم تیرمی کشید. ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود. صورتم ازگرماسرخ شده بود. مادرکه دیگرنگرانی من به اونیزسرایت کرده بودپرسید:
((توواقعاً مثل این که یک چیزیت می شود، چرااین قدرسرخ شده ای؟ حالت خوش نیست یا.....))
صدای زنگ حرف هایش راناتمام گذاشت. مادرچادرش رابرسرانداخت. من صدای توقف اتومبیل راقبل ازصداي زنگ شنیده بودم. نکندکیارش باشد؟! چندلحظه بعدصدای تعارف احترام آمیزمادرم باکسی که پشت دربودبه گوشم رسیدوبعدصدای قدم های مادرکه به من نزدیک می شد، ابروهایش رابالاانداخت وباحالت تعجب آمیزی گفت:
((داماد تهرانی پشت دراست، من که نشناختمش، اوخودش رامعرفی کرد.))
رنگ ازرخسارم پریدوازجابرخاستم:
((آقای بهتاش آمده اند اینجا؟ یعنی چه خبرشده؟))
به فکرهیچ پوششی نبودم. تادم دررادویدم. سلامم بادیدن چهرۀ درهمفرورفته آقای بهتاش دردهانم ماسید:
((بفرماییدتو.....))
سرش راتکان داد.
((نه..... آمدم دنبال شما! لطفاً آماده شوید.))
بدون این که بپرسم کجاوچرا؟ دوباره روبه عقب دویدم. مادردست هایش رازیربغلش قایم کرده بودووسط حیاط ایستاده بود:
((چیه مینا؟ چه اتفاقی افتاده.))
داشتم باهمان سرآسیمگی می رفتم توی خانه:
((نمی دانم، بایدبروم.))
به گمانم، حرفم رانشنید. لباسم راپوشیدم، چمدان رالازم ندیدم باخودببرم. خداحافظی ام بامادرنصفه ونیمه بود. وقتی روی صندلی عقب نشستم نفس بریده پرسیدم:
((آقای بهتاش! نگفتید چه خبرشده!))
ازآینه نگاهش راکه باغمی مبهم آمیخته بودبه دیده ام دوخت.
((صبرکنیدتابرسیم، خودتان می فهمید.))
ومن دیگرهیچ سؤالی نپرسیدم. اتومبیل به سمت خانۀ تهرانی می رفت. من دیگرفکرم کارنمی کرد. هیچ اندیشۀ خاصی درنظرم نبود. اصلاً انگاراین بازگشت وآمدن بهتاش تادرخانۀ مادرم، طبیعی ترین حادثۀ زندگی ام بود. کاش این مسیرهم چنان ادامه می یافت وآن خیابان زیباباویلاهای لوکسش پیدانمی شد.
خدای من! چه جمعیتی! چه ازدحامی! این مردم برای چه دم درخانۀ تهرانی جمع شده اند؟ مگربازخیرات کرده اند؟ او! آمبولانس!؟ خدای من! آمبولانس دیگربرای چه؟ نکند...... نکندخانم جان طوری شده اند؟ ماشینکاملاً متوقف نشده بودکه من پریدم پایین. ازلابه لای جمعیت خودم راعبوردادم. باغ پربودازازدحامی ک هزیرلب پچ پچ می کردند. قلبم انگارزیرفشارتخته سنگی سنگین جان می کند. کیاناجیغ می کشیدوبرصورتش چنگ می انداخت. اوه! نه خدای من! پس خانم جان حتماً تمام کرده است. کیارش، کیارش کجاست؟ دراتاق پیانو، همان اتاقی که متعلق به آقای تهرانی بزرگ بودبازبودوازآن داخل صدای ضجۀ خانم جان می آمد. درست می شنیدم! خانم جان بود. به چهارچوب درتکیه داده بودم وبه برانکاردی نگاه می کردم که روی زمین گذاشته شده بود. روی کسی راباملافۀ سفیدکشیده بودند! چه کسی زیرآن ملافۀ سفیدبود؟ خانم جان که نبود. پس...... پس........ آن اندام بلندقامت متعلق به که بود؟ قلبم داشت ازدهانم بیرون می آمدوصدای نالۀ خانم جان دنیاراپیش چشمم هاشورزد.
((پسرم! این چه کاری بودکه کردی؟ چه کاری بود؟))
پسرم! خانم جان که یک پسربیشترنداشت، پس این که زیرملافه روی برانکاردآرمیده است کیارش من بود؟ آه...... نه! این چه طورممکن بود؟ این نمی توانست کیارش من باشد! کیارش من نمرده است!
درحال سقوط برزمین بودم که دستی مرابه طرف خودش کشید، کسی که نمی توانستم ازپشت پرده های اشک به درستی بشناسمش! خانم جان متوجۀ من شد. به طرفم آمد. دستم را، همان دست مثل چوب خشکیدهام راگرفت وباخودبه سمت برانکاردبرد. خانم جان هم حالت طبیعی نداشت! خوب هم نمی توانست حرف بزند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#195
Posted: 15 Apr 2012 14:21
((نگاه کن دخترجان...... این که می بینی پسرمن است......ببین.))
وسپس بایک حرکت جنون آمیزملافه راازروی سرجسد پس کشیدوآن گاهخودش جیغ کشان ازحال رفت. کیارش صورتش غرق درخون بود. لباس سپیدپوشیده بود. خواستم فریادبکشم اماانگاردهانم قفل شده بود. دیگرحتی گریه هم نمی توانستم بکنم. می خواستم برآن جسم بی روح چنگ بزنم اما این قدرت هم ازمن سلب شده بود. حالم رابه درستی نمیتوانم توصیف کنم. دلم می خواست روحم ازبدن جداشود ودرکالبدکیارش فروآید. آن وقت آن دست هایی که بی حرکت مانده بودندتکانی می خوردندومرابرسینۀ گرمش می فشردند. چنگی برصورتم زدم. ازشدت ناراحتی وازهجوم بغضی که خفه ام کرده بودانگارصورتم رازخمی کرده بودم، چون دستم خونی شد. چرانتوانستم جیغ بکشم؟ فریادبکشم؟ چراوقتی کیارشم راآن دومردسپیدپوش ازروی زمین بلندکردندوباخودبردندنتوانستم بگویم، کیارش مرانبرید! بگذارید پیشم بماند! اوراباخودکجامی برید؟ چرانتوانستم؟ آه! آن بغض لعنتی! آن چشم هاي بی حیاچه طورشاهدرفتن بی بازگشت کیارش بودندواشک نریختند؟ چه طوربرپاهای آن سپیدپوش چنگ ننداختم که اوراباخودنبرند؟ چه طور؟
باصدای آژیرآمبولانس من که چشم هایم برجای خالی برانکارد خشک شدهبودوگلویم ازفریادی که زیرلگدهای بغض خفه شده بودروی زمین، همانجا، همان جا که تاچندلحظه پیش جسم بی روح کیارشم روی برانکارددرازشده بوددرازکشیدم، چشم هایم رابستم وانگارمردم.
کیارش دست به خودکشی زده بود! چه کسی می توانست باورکند؟ من تامراسم هفتم، نه کلامی برلب آوردم ونه حتی قطره اشکی صحرای سوزان چشم هایم رانمناک کرد. کیارش...... چرا..... خودکشی.......؟
تاآن روزهرگاه نگاهم به لباس مشکی ام می افتاد فکرمی کردم الان کیارش می رسد ومی گوید:
((مینای من! بااین لباس خیلی گرفته می شوی! لباست راعوض کن.))
وقتی همه گریه می کردندمن بی آنکه هیچ صدایی بشنوم، تنهاصدای کیارش رادرگوش هایم انعکاس می دادم:
((مینا، بهارامسال راباتوآغازمی کنم.))
((توهمیشه بهارمن بودی! راستی می دانی پرنده هافصل بهاربه خانه هایشان بازمی گردند؟))
((لعنت به پاییز!))
کسی صدایم می کرد.
((هی مینا! امروزبهت گفتم چه قدردوستت دارم؟))
به طرف صدابرگشتم وبازدرضمیرم تکرارشد:
((امروزبهت گفتم چه قدردوستت دارم؟))
کاملیابود! مثل همۀ ماسرتاپاسیاه پوش! تور سیاهش راپس زدوباچهره ای تکیده ومردنی گفت:
((مادر کارت دارد!))
هرچه قدرگوش سپردم دیگرپیامی رانگرفتم. به دنبالش به اتاق خانم جان رفتم. خانم جان پیرترازچندروزپیش، درحالی که به زحمت خودش راروی صندلی نگه داشته بودبه من گفت:
((مراسم تمام شد! توحالت بهترشده؟))
ازسکوتی که اختیارکرده بودم خسته شدم، امابازدلم نیامدحرف بزنم. خانم جان دستمال حریرش راتاکردوگفت:
((کاش گریه می کردی دخترم! گریه درد را تسکین می دهد!))
پوزخندتلخی زدم! تسکین می دهد؟ چقدرمضحک به نظرمی رسید! مگرجای خالی کیارش باتسکین پرمی شود؟
خانم جان ازجابرخاست، باپشتی خم! دستۀ عصاردرمشتش فشردوعینکش راروی بینی اش تنظیم کرد:
((آن عفریته خانم، می گویند روانی شده! ازخبرخودکشی شوهرش ویاازدست عذاب وجدان! هرچندفکرنکنم وجدانی هم داشت!))
خواست کمرش راراست کندامانتوانست.
((کیارش دلم راپرپرکرد، خودش خودکشی کردومارازجرکش! لعنت به آن زن پلید! بامن بیا....... کارت دارم.))
به دنبالش، هم قدم باگام های سست وبی جانش تاآن اتاق تاریک! تاآن اتاق ملعون، پیش رفتم. دوباره قلبم گرفت، قلبم همان برانکاردرامی دیدکه کیارش رادرخودش جای داده بوداماچشم هایم! ((لعنتی! مگرکوری! برانکاردبه این بزرگی رانمی بینی؟))
خانم جان درست همان جایی که قلبم برانکاررامی دید ایستاد. باکف دستش زمین رالمس کرد، وقتی روی زمین نشست من هم کنارش تقریباً افتادم. خانم جان که چشم های بی فروغش راتودۀ اشک دربرگرفته بود، همان قسمت اززمین رانوازش می کرد:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#196
Posted: 15 Apr 2012 14:22
خانم جان درست همان جایی که قلبم برانکاررامی دید ایستاد. باکف دستش زمین رالمس کرد، وقتی روی زمین نشست من هم کنارش تقریباً افتادم. خانم جان که چشم های بی فروغش راتودۀ اشک دربرگرفته بود، همان قسمت اززمین رانوازش می کرد:
((پسرم ازخاک وگل بدش می آمد! ازبچگی نفرت داشت! حالا نمی دانم جایش آن پایین خوب است یانه؟))
خدای من! انگارچشمه خشکیدۀ چشم هایم دوباره جوشان شده بود. اشک می ریختم.
((هرچندباغ میناآن قدرزیباست که اوآنجابه دورازهمۀ تنش هااحساس راحتیکند، اگراین طورنبودوصیت نمی کردآنجادفنش کنند.))
کیارش من برای همیشه رفته بود! رفتني که هیچ گاه بازگشتی نداشت!مگرمی شوداورفته باشدومن مانده باشم؟ کجاست آن طپانچه ای که مغزکیارش راازهم متلاشی کرده بود؟ من باید قلبم راباآن ازسینه بدرم که این قدربی حیا می تپد! کجاست؟ طپانچه راپیدانمی کنم! کاش نمی گذاشتم پزشک قانونی آن راباخودش ببرد! آه باغ مینا! دلم می خواهدآنجاباشم! کنارکیارش! مگرقرارنبودهیچ گاه بدون هم نرویم. طلسم بغض لعنتی ام بالاخره شکست ومن بافریادگریه راسردادم. خانمجان، باآهنگ گریه هایم ناله می کرد. نمي دانم تاچه مدت هردودرآن حال غریب ودلگیرگریه کردیم. خانم جان انگارراست می گفت. کمی ازدرددرونی ام ناخواسته تسکین یافته بود. اما این گناه بود. این درد نبایدهیچ گاه تکسین بگیرد. آه! یعین کیارش مرده؟ برای همیشه رفته است؟ کاش این رفتن هم مثل مسافرت های بلندمدتش روزی به سرمی رسید...... اماپس چرالباس مشکی پوشیده ام؟ نکندراست راست که کیارش آنجا، همان جا، درباغ مینا، زیرخروارهاخاک آرمیده است ومن اینجا، همین جا، دراتاقی که هنوزازعطرکیارش سرشاراست ضجه می زنم؟ چندروزپیش، همین جا، روی صندلی نشسته بودوپیانومی زد. آه! آن آهنگ! انگشتانشروی کلیدها فرومی رفت. بازپیامی به ضمیرافکارم مخابره می شود.
((امروزبهت گفتم چه قدردوستت دارم؟))
برموهایم بی رحمانه چنگ انداختم. توده ای ازیک رشتۀ موی سیاه وسپیددرمشتم جمع شده بود. موهایم راروی زمین، همان جادرجای خالی کیارش گذاشتم وناله ای ازاعماق وجودم سردادم. ناله که نه! نعره می کشیدم، خودم هم باورم نمی شد، این من بودم که شیون سرمی دادم؟ مگرچه بلایی سرکیارش آمده؟ نه! باورنمی کنم مرده باشد......
مادرخانم اشک هایش رابه زحمت پس می زد. اما نگاهش براق بود وانگارکه بی صدامی گریست.
من هم بغض کرده بودم وخیلی دلم می خواست بدانم علت خودکشی آقای تهرانی چه بود؟ یعنی مادرخانم باآن روحیۀ حساس وشکننده ای که داشت می توانست بقیۀ ماجراراتعریف کند؟ به هرحال حق نداشتم به خاطرکنجکاوی خودم به اوفشاربیاورم. مادرخانم تقاضای آب کرد. بعدازنوشیدن مقدارکمی ازآب، دیدۀ غمبارش رابه من دوخت وبالحنی تاسف انگیزگفت:
((هنوزهم باورم نمی شودکیارش خودکشی کرده باشد.))
((مادرخانم! شمااحتیاج به استراحت دارید، خودتان راآزارندهید.))
چشم هایش لحظه ای روی هم افتاد:
((نه! بگذارغم هایی راکه دردلم تلنبارشده است ازسینه ام بیرون بریزم. احساس می کنم دارند به لجن کشیده می شوند.))
نگاهش رفته بودتاآن سوی پنجره:
((کیانوش کجاست؟))
((بیرون است، دارداسباب واثاثیه هارامی چیند.))
((خوب است، معلوم است که پایبنداین زندگی است.))
((مادرخانم، آقای تهرانی چراخودکشی کرد؟))
وبعدزودپشیمان شدم. کسی دردلم برسرم فریادکشید:
((لعنتی! نتوانستی جلوی فضولی ات رابگیری مگرنمی بینی حالش خوش نیست؟))
خجالت زده سرم راپایین انداخته بودم. لبخندمعنی داری چین وچروک صورتش راپرکرد.
((چرامی گویم، انگارتوهم عجله داری.))
خواستم توجیهی آورده باشم.
((آخردرست جایی که باید حدس زده می شد کدام یک ازشمادونفرانتخاب می شودآقای تهرانی دست به خودکشی زد، یعنی خیلی غافلگیرکننده این اتفاقات رخ داد.))
((آخردرست جایی که باید حدس زده می شد کدام یک ازشمادونفرانتخاب می شودآقای تهرانی دست به خودکشی زد، یعنی خیلی غافلگیرکننده این اتفاقات رخ داد.))
((درست می گویی، ساعت چنداست؟))
((دوساعتی داریم تاشب!))
((خوب است، تاشب حتمآً نامه ماهم به آخررسیده...... خوب بنویس.... ))
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#197
Posted: 15 Apr 2012 14:25
تقدير اين بود كه...(فصل بيست و نهم)
تق
دو هفته ازآن حادثه شوم می گذشت. دوهفته ای که تمام روزهایش بایادوخاطرۀ کیارش گذشت. سرمیزشام! میزناهار! صبحانه! اتاق مطالعه! سالن بیلیاردوباغ...... زیرآلاچیق...... کجاهاکه یادوخاطرۀ کیارش رابرایمان تداعی می کرد. من، کیانا، کاملیا، خانم جان، شام وناهارمان همراه با دسرگریه بود:
(( پسرم، چه قدرقرمه سبزی رادوست داشت.))
((داداش کیارش سالادفصل راخیلی می پسندید.))
((همشیه شیروعسل راقاطی می کردومی خورد.....))
کیارش من سرجای همیشگی اش می نشست. صندلی اش باگل پرشده بود. امامن خودش رامی دیدم.
((بخورمینا، بایدانرژی داشته باشی! تازگی هاخیلی ضعیف شده ای.))
دلم برای لقمه هایی که دردهانم می گذاشت تنگ شده بود:
((کیارش، همیشه عادت داشتی لقمه اولت رابردهان من بگذاری، اشتهایمخیلی وقت است کورشده است....... لقمه هایت کو؟))
سالادفصل راجلوی خودش کشیده بودومی خندید:
((بخور! مگربچه ای که من لقمه بگذارم بردهانت! خودت رالوس نکن.))
ازپشت پرده های اشک، اومي آمدومی رفت. همه جامی دیدمش، هرجاکه پامی گذاشتم ومي رفتم. مگرمی شد ازاوجدابود!
خانم جان بعدازشام مراگوشه ای کشید، پاکتی دردست داشت ونگاهی مملو ازاشک:
((این نامه همراه باوصیت نامه اش پیداشده بودمال توست! البته ازروی پاکتش می شد فهمید مال کیست! امامن، خوب دیگر..... کنجکاوشده بودم که درآن چه برایت نوشته است؟ امیدوارم نه روح اوازمن رنجیده باشدونه توآزرده شده باشی.))
دستم برای گرفتن نامه می لرزید وقلبم درسینه ام ازدردغلت می زد.
((اشکالی ندارد، چراتاحالاآن رابه من نداید؟))
آهی پرسوزکشید:
((نمی خواستم هیچ وقت آ نرابه توبدهم! امادیشب کیارش به خوابم آمد، ازدست من گله مند بود.))
سپس اشکش راازدیده زدود.
((حتماً باخواندنش ناراحت می شوی! داغت تازه می شود.))
((مگراین داغ کهنه هم می شود؟))
من هم اشک هایم رازدودم. اوعصازنان به طرف اتاق پیانومی رفت. قبل ازاین که به داخل برودبه طرفم برگشت ولب های پیرش راازهم گشود:
((وقتی نامه راخواندی بیااینجا، من منتظرت هستم.))
وقتی اودرراپشت سرخودش بست، من پاکت نامه راروی قلبم فشردم. بوی کیارشم رامی داد. نمی دانم پله هاراچگونه بالارفتم. دررابستم وروی تخت افتادم. اول خط پشت پاکت رابوسیدم:
((برای مینای عزیزم))
آن گاه ازهمان جایی که قبلاً بازشده بودنامه رابیرون کشیدم. قلبم می کوبیدنمی دانم چرادلم نمی خواست تای نامه رابازکنم....... آه!این نامۀ کیارش من است. بانام خدا، نامه رابازکردم. هنوزخط اولش رانخوانده بودم که گلویم درمحاصرۀ بغضی سنگین فرورفت واشک چشم هایم راتارکرد.
((سلام به صاحب چشم های سیاهی که روزی عاشقم کرد.))
مینای من! خوب ترین زندگی ام! چمدانت رابستی وبه گمانت رفتی! آن هم نه ازاین خانه که ازسرنوشت من!؟ پنداشتی همه چیزت رادرآن چمدان ریختی وباخودبردی! اما عزیزمن! خاطره هایت راچه! فکرنمی کنی آنهارااینجا، گوشه به گوشۀ این خانه ودرقلبم جای گذاشته باشی. نمی دانم اگرخاطره هاراهم می شد درچمدان ریخت توآنهاراهم می بردی یانه؟ فدای اشک های گرمت! رفتی وبه گمانت پای ازسرنوشت شوم من بیرون کشیدی امانفهمیدی یاندانستی کیارش بی تونفس کم می آورد. دیوانۀ حضورت هرجاکه بوی تورامی داد به جستجویت رفتم. فکرمی کنی حال که این نامه رابرای توخوبم می نویسم کجاهستم؟ باغ مینایادت هست؟ آن کلبۀ چوبی چه طور؟ آری روی تختی نشسته ام که من وتودرشب های زمستانی وبرفی سردرآغوش هم فروبرده وزیرگوش هم نجوامی کردیم. چه کسی بیشتردیگری رادوست دارد؟ تویامن؟ آیاخبرداشتی مش یوسف مرد؟ ایمان دانشگاه راتمام کرد؟ خبرداشتی ماه پری پدرومادرش راازدست داده واصلاً سپیدبرفی رابه یادمی آوری؟ آری، من اینجاهستم، باغ مینا، بهشت همیشه جاویدمن! آرامگاه ابدی من! جاییکه اسم تورادارد، بوی تورادارد، اصلاً تورادارد. آمدم اینجا تا با مرورخاطرات شیرین دوران کوتاه زندگی مان، کمي فکرکنم، نگران سفیدبرفی نباش! هرچند پیرشده است اما هم چنان سرپاست وشیهه هایشراهم که به یادمی آوری.....؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#198
Posted: 15 Apr 2012 14:25
مینای نازنینم! رفتن تو، مثل یک طوفان کشتی زندگی ام رامحکم برصخرۀ ناامیدی کوبید وتکه هایش راهمه جاپخش کرد، مگرنمی دانستی دوستت دارم؟ پس چراچمدانت رابستی؟ می دانم حق داشتی بروی! درطی این چندسال بعدازبازگشتمان من همیشه بارفتارهای خشک وسردم، خاطرت راآزردم اما فقط خدامی داند که درهمان سال ها هم دوستت داشتم. هرچندکیانوش نیمی اززندگی ام رادربرگرفته بوداماتوتمام زندگی من بودی! فکرکردی نمی دانم شب ها ازغصه خوابت نمی برد یا نمی دیدم موهایت یکی یکی سپیدمی شوند؟ بهترینم، درهمان وقت ها که توباگریه سربربالش می نهادی من بامرورخاطره ای ازتوپلک برهم می گذاشتم ولازم نیست دوباره تکرارکنم چون دوستت داشتم.
فراموش کردی لحظه لحظۀ عمرم ازعطرخاطرتوسرشاراست، توکه بروی نبض زندگی ام نمي تپد! فراموش کردی مرد میلیاردرشهرعاشق آن چشم های چون شب توست؟
محبوب من! هرچندبرسردوراهی قرارم دادی تاخودم دست به انتخاب بزنم، امامی دانم توازته قلب خودت راکنارکشیدی. این سخاوت قلب رئوف تورامی رساند ومن افتخارمی کنم که عاشق چنین زن مهربان وباگذشتی هستم. زندگی باتولطیف ترازلمس کردن یک گلبرگ بودوتو ازمن خواستی این گل راپرپرکنم. می دانی حال که اینجا نشسته ام، بدون هیچ دغه دغه فکری برایت می نویسم، من تمام تصمیم های مهم زندگی ام راگرفته ام. توازآن من هستی ومن ازآن تو.....
آه! بگذارراستش رابگویم. وقتی خوب فکرکردم دیدم زندگي بدون هردوی شما برای من دردناک است، اماخوب که فکرمی کردم فهمیدم کیانوش بیشترازتوبه من احتیاج دارد؛ اوپدرمی خواهد، کسی که راهنمایش باشدوچراغ راهش درزندگی! این تصمیمی بودکه من گرفتم، بی پروا می گویم من بین تووکیانوش، کیانوش راانتخاب کردم، اماولی عزیزدلم! مگرمی شدآن چشم های پراشک توراازیادبرد وچمدانی راکه باآه وناله بستی؟ چه طورمی توانستم درچشم های نازنین تونگاه کنم وبگویم، ((آری کیانوش!))
هرلحظه، چهرۀ تو، چشم های تواشک های تودرنظرم می آمد شرمنده می شدم ازخودم وازتصمیمی که گرفتم. چه طورمی توانستم تورادرحالی که تودراوج سعادت وخوشبختی مرابه دیگری بخشیدی؟ پس اگرچنین است چه طورادعامی کنم که دوستت دارم؟ نه، نمی توانم! این کارازدست من ساخته نیست، من که طاقت دیدن اشک هایت رانداشتم چگونه خود گریه رابه چشم هایت ارزانی کنم؟
چمدانت رابستی ورفتی! گفتی اومي ماند وکیانوش ومهیا، تومی روی باچمدانی که دردست داری. همین! خلاصه زندگیمان به همین جاختم می شوداما...... تومی دانستی که ذره ذره درمن جاری هستی ورفتی...... تومیدانستی که بی توهیچم وپوچم وبازهم رفتی، تومی دانستی که نگاهت راباتمام دنیاعوض نخواهم کردورفتی، اما....... اما....... کجامی روی؟ چراخاطره هایت راجاگذاشتی وقلبم راباخودبردی؟ هنوزهم وقتی به یادآن گریه های آخرمی افتم وجودم آب می شود، عزیزمن! مگرنباید دنیا بدون حضورتوبه آخربرسد؟ مگرسرنوشت هرچه که هست نباید بداند جدایی ازتویعنی مرگ! یعنی نیستی! یعنی هیچ! سرنوشت هرچه که هست، عقل هرچه که می گوید، منطق هرچه می سراید، من فقط تورامی خواهم. وقتی عقل می گوید مینا نه! بهتراست درمغزم ازهم متلاشی شود! آری هرفکری جزتوباید محوشود، نابودشود.....
ازاینجابه بعد رادراتاق پیانوبرایت می نویسم، طاقت نداشتم بی توبیش ازچندساعت انجا بمانم، جایی که تونیستی هیچ لطفی ندارد. روی صندلی پیانونشسته ام. طپانچه ای بالای دیوارآویزان است وبه من چشمک می زند. این یادگارپدرمن است به آن می خندم. چرامن بایدبی توبودن راتجربه کنم. چراتواین کاررانکنی! حال که قراراست توهمیشه گریه کنی، بهتراست ازبابت مرگ من باشد! این کمترین تنبیه من است که جزتوفکریدیگررادرسرم پروراندم. آری! چه زیباست متلاشی شدن مغزی که اندیشه اش غیرتوست! قلبم، اماهیچ گزندی نخواهددید. چون تورادرخودش جای داده است! ومن قلبم رابه جایی خواهم بردکه دست هیچ به آن نرسد. عشق، جنون، دیوانگی..... هرچه می خواهندبگویند، من عاشق توهستم! همین کافی است. طپانچه می درخشد، مثل یک نگین گران بهاومن دیگرناراحت نیستم ووجدانم آسوده است! چراکه دیگرلازم نیست درچشم های مینایم نگاه کنم وبگویم: ((آری کیانوش!))
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#199
Posted: 15 Apr 2012 14:25
نامه راکه ازباران اشک من خیس می خورد، تاکردم وتوی پاکت قراردادم.دیگریقین داشتم که کیارش درآخرین لحظات زندگی اش دچارجنون عاطفی شده بوده ودروضعیت غیرعادی دست به خودکشی زده است. بااین که یک باربیشترنامه اش رانخوانده بودم اماتمام سطورش راحفظ شده بودم. به یادم افتاد که خانم جان توی اتاق پیانومنتظرمن است.
روی صندلی گهواره ای ، روبه روی پیانونشسته بودوتاب می خورد. می دانستم درچه حالی به سرمی برد، نگاهش به طپانچه ای بودکه بالایدیوارمیخ شده بود. طپانچه ای که ازپزشک قانونی برگشته بود! نمی دانم چه حسی درمن گرگرفت. احساس خشم ونفرت ازیک شئ بی جانی کهمی تواند قاتل باشد اماقادرنیست هیچ دفاعی ازخودش بکند. آه! لعنت به تو!
((بنشین مینا! چراایستاده ای؟))
باصدای محزون خانم جان، روی صندلی پیانونشستم. همان جاکه کیارش نشسته بود. خانم جان دیدۀ اشک آلودش رابه چشم های سرخ من دوخت.
((حتماًدرپایان نامه به این نتیجه رسیدی که کیارش درحالت جنون دست به خودکشی زد، درست است؟))
اول کمی متعجب شدم، امابعدمجبورشدم حرف هایش راتاییدکنم. اوهم سرش رابه نشانۀ تصدیق فروآورد:
((درست متوجه شدی! پسرم درحالت جنون خودکشی کرد.))
لحظه ای درسکوت مبهم آن اتفاق فرورفتم. من صدای پیانورامی شنیدم. صفحۀ نت هنوزورق نخورده بود. می دانستم این صفحه متعلق به آهنگ انتظاراست، اثری ازجوادمعروفی.
((مینا، گوش کن، تنهابرای توپیانومی زنم.))
((می دانم! توهمه چیزت تنهابرای من بود.))
((دخترم، انگارحواست سرجایش نیست.))
((کیارش، تمامش کن! تحمل شنیدن این آهنگ راندارم، اشکم رادرمی آوری.))
((مینا! چراجواب نمی دهی؟))
باشنیدن صدای بلندخانم جان انگارازخواب عمیقی پریده باشم، گیج ومنگ نگاهش کردم. خانم جان مبهوت به نظرمی رسید:
((چه زیرلب باخودت می گویی؟ چراجوابم رانمی دادی؟))
صدای پیانوقطع شدوکیارش باآن لباس سپید، ازاتاق بیرون رفت.
((معذرت می خواهم، دست خودم نبود!))
((حالت رادرک می کنم.))
سپس آه بلندی کشید:
((چرااین قدرکیارش دوستت داشت؟))
بغضم رافروبلعیدم.
((شایدبه این دلیل که من هم همان قدردوستش داشتم.))
((باورمی کنم، آن قدردوستش داشتی که حاضرشدی پاازسرنوشتش بیرون بکشی واوآن قدرتورامی خواست که ازجانش گذشت!))
نمی دانم یعنی تشخیص نمی دادم که لحنش سرزنش آمیزاست یانیست؟ زود تا ته فکرمراخواند:
((سرزنشت نمی کنم! ونمی گویم چون تورادوست داشت خودکشی کرد. می دانی مینا؟ گاهی فکرمی کنم من هم بی تقصیرنبودم! اگرازمهیاحمایت نمی کردم، اگرمانع طلاق آنها نمی شدم شایداین زنریسمان به گردن زندگی کیارش نمی انداخت. آری، تقصیرمن بودکه نگذاشتم کیارش طلاقش بدهد.))
آن گاه بادستمال حریرش اشک گوشۀ چشم هایش راپاک کرد. سعی کردمازاودلجویی کنم:
((نه خانم جان! شماچه می دانستید که چه اتفاقی قراراست بیفتد؟ هیچ كس پیش بینی نمی کردکه.......))
چرامن بایدازاودلجویی می کردم؟ پس خودم چه؟ دل ترک خوردۀ خودم راچه می کردم؟
دیگرگریه نمی کرد:
((فرداکیانوش برمی گردداینجا، مادربزرگش گله می کردکه باسیاوش نمی سازند.))
((آیامهیاواقعاً مشاعرش راازدست داده است؟))
نگاهش به نقطه ای نامعلوم مات ماند:
((شایداین کمترین تنبیه اوباشد! زنی که باخودخواهی هایش هم شوهرش راازدست دادوهم بچه هایش را......))
ازجمعی که بسته بودفهمیدم بچه ای که درراه بودقربانی بازی پدرومادرش شده وچه دلگیربودیادآوری تصویرزندگی چندسالی که پشت سرگذاشتیم.
((من، فرداازاینجامی روم.))
((کجامی روی؟))
((کنارمادرم، اینجابرایم غیرقابل تحمل شده است، همه جاکیارش رامی بینم وطاقتش راندارم که.....))
ودوباره به هق هق افتادم:
((نه دخترم! تونبایددراین شرایط تنهایم بگذاری، کیاناکه برگشت سرخانه وزندگی اش! کاملیاهم که تازه بایک مرد فرانسوی ازدواج کرده وبه گمانم برای همیشه آنجابماند، من چگونه می توانم ازپس غم وسکوت درهم آمیختۀ این خانه بربیایم. توبایدپیشم بمانی! توبوی پسرمرامی دهی! توهمانی هستی که پسرم به خاطراین که توراازدست ندهد، خودش ازدست رفت. به آن طپانچه نگاه کن! کی فکرش رامی کرد روزی مغزنازنینی راازهم متلاشی کند؟))
مسیرنگاهش راتعقیب کردم، بانگاهش گویی طپانچه رادفن می کرد.
((خانم جان ازوقت قرصتان گذشته.))
دوبارسوزدل راباآهی ازسینه بیرون کشید:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#200
Posted: 15 Apr 2012 14:26
((پسرم درحالی که چهل ودوسالش بودخودش راتسلیم مرگ کردوآن وقتمن بااین سن وسال بالا، بایدبرای زنده ماندن قرص بخورم! خنده دارنیست؟ بیشترزنده بمانم که چه شود؟ کیارش که رفت؟ مثل پرنده ای که بارسیدن پاییزکوچ می کند، پرنده هابابهاربازمی گردندامابگوببینم کیارش من درکدامین بهاربازخواهدگشت؟))
دوباره صدای پیانومی آمد. هم آهنگ باصدای گریه من وخانم جان......
کیانوش دیگرازشوروحال همیشگی افتاده بود. گوشه گیرومنزوی شده بود، حتی بهانه جویی هم نمی کرد. درآن سن وسال چه قدرشبیه یکی ازعکسهای بچگی کیارش بود. تابازگشایی مدارس چیززیادی باقی نمانده بود. هروقت کیانوش رامی دیدم بی اختیاردلم درسینه فرومی ریخت. ازطرزنگاه معصومش! وازیادآوری این که اوتکه ای ازوجودکیارش بود. روزی تنهازیرآلاچیق نشسته بودم. کیارش بالباس سپیدش آمدوروبه رویم نشست:
((می بینم زن زبیای من! تنهانشسته است؟))
((خسته ام کیارش! ازتودلگیرم! نبایدمرامی گذاشتی ومی رفتی!))
((مگرمن کجارفتم؟ من که همیشه باتوام.))
((کیارش! این حق مانبود! چراباخودت این کارراکردی؟ حقش بودقلبت راازسینه بدری که عشق نفرین شدۀ مرادرخودجای داده بود.))
((مینا، کیانوش من غمگین است! به کمک تواختیاج دارد.))
باگریه گفتم:
((من هم غمگینم! چه کسی به من کمک خواهدکرد؟))
((خدارافراموش کرده ای؟))
((نه، ولی آیاخدامی تواندتورابه من بازگرداند؟))
((توبایدمادرکیانوش شوی.))
((نمی توانم.))
((می توانی.))
((نمی توانم، اودوستم ندارد.))
((نگاه کن! داردبه طرف تومی آید، خواهش می کنم اورابه خودت علاقمندکن.))
((نمی توانم.))
((خواهش می کنم.))
ازجای خودبرخاست ورفت ومن هنوززیرلب گریه کنان تکرارمی کردم (نمی توانم) که صدای ظریف وگرفتۀ کیانوش به گوشم رسید:
((خاله مینا، گریه می کردید؟))
زوداشک هایم راپاک کردم وبه زوربه رویش لبخندزدم:
((نه عزیزم! مهم نیست، بنشین.))
واوروی همان صندلی نشست که تادقایقی پیش به اشغال کیارش درآمده بود. نگاه موشکاف کیانوش صاف به چشم هایم بود. بی مقدمه پرسید:
((خاله مینا! چراآدم ها می میرند؟))
((خوب هرکس تایک حدی عمرمی کند.))
توجیهم برای یک کودک دوازده ساله به قدرکافی قانع کننده نبود.
((برای چه به دنیامی آیند که روزی ازدنیابروند؟))
((خوب خواست خداست! خداآنهارامی آفریندودوباره نزدخودش بازمی گرداند!))
((تومی دانی منظورخداازاین کارهاچیست؟))
بایدموضوع بحث راعوض می کردم چون می دانستم درجواب های بعدی بهسؤالاتش می مانم.
((بگوببینم چرااین قدرپکری؟))
شانه هایش رابالاانداخت، همین طورلب پایینش را.
((به من مامان نمی گویی؟))
حاضرجواب گفت:
((خاله که مادرآدم نمی شود.))
به دل نگرفتم، اوکمی به دوروبرش نگاه کرد.
((سیاوش می گفت مادرخل شده! چون پدرت خودش راخودکشی کرده! منظورش چیست؟))
کمی ازطرزحرف زدنش خنده ام گرفته بود.
((سیاوش حرف بدی زده است.))
((ولی من می دانم، یعنی بابام خودش راکشت، خوب این هم قسمت است دیگر.))
ازجملۀ آخرش دلم گرفت. چندسال بزرگترازخودش حرف می زد. دوباره گفت:
((سیاوش می گفت وقتی بزرگ شد پدرش رامی کشد! مگرسیاوش چندتاپدرداشت؟))
بایدمنطقی بااوحرف می زدم، اوکمی بیشترازسن خودش می فهمید:
((یک پدرواقعی ویک پدرغیرواقعی!))
((آهان! پدرغیرواقعی اش بابای من بود! پس پدرواقعی اش چه شد!))
یاد مسعود، خاکستروجودم رادوباره شعله ورمی کرد:
((خداوندآدم های بدکاررابه سزای اعمالشان می رساند. بابای سیاوش مرد.))
کودکانه خندید:
((چه خوب! پس سیاوش دیگرنمی تواند اورابکشد، می ترسیدم یک روزقاتل پدرش شود.))
ازاحساس محبتی که نسبت به برادرش داشت متاثرشدم:
((خاله مینا! مامان کی حالش خوب می شود؟))
((خوب می شودعزیزم، وقتش رانمی دانم.))
((حیف شدکه بابامرد، نه!؟))
آن گاه سرش رابه زیرانداخت ومعصومانه ازجابلندشدورفت.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن