انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 21:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  18  19  20  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
یک کپه روزنامه و آگهی استخدام پیش رویم باز بود. به نصف آگهیها سر زده بودم و از همه آنها نا امید و دست خالی به خانه برگشتم. بیشتر کارها فنی بود و من که دیپلم ادبیات داشتم به درد این کارها نمی خوردم. یکی دو تا از کارها هم فقط بسته بندی بود و چون نیروی کاری برای شیفت شب احتیاج داشتند خودم قبول نکردم . ماه بهمن نیز به پایان رسیده بود و زمین هنوز از برف سه روز پیش پوشیده بود. مادر داشت خودش را برای رفتن به منزل برادرش آماده می کرد. پدر هر قدر گفت :
- خودت را حقیر نکن، برادرت می توانست شب نامزدی دخترش تو را هم دعوت کند... او اگر میلش به رفت و آمد و بر قراری روابط بود که تو را هم می گفت، حالا می خواهی یک هفته بعد از نامزدی بروی و خدت را سبک کنی ! چشمم به آگهی استخدام یک منشی خانم بود. به یک منشی خانم خوش مشرب جهت جواب گویی به تلفن نیازمندیم، تلفن، آدرس ... مادر چادرش را روی سرش کشید و با لحن حق به جانبی گفت :
- گذشت همیشه از بزرگتر هاست... مگر من و داداش جهان چند تا خواهر و برادر دیگر داریم؟! خوب حتما یادشان رفته که ما را بگویند، شما که هیچ وقت مانع از انجام کار نیک و پسندیده نمی شدید . پدر نگاه اندیشناکی به مادر انداخت و سرش را تکان داد و دانه های تسبیح را بالا و پایین برد. شماره تلفن و آدرس را توی دفترچه ام یادداشت کردم و پیش خودم حساب کردم این چندمین شماره تلفن و آدرس است که یادداشت می کنم؟ بعد فکر کردم: "این هم مثل آنهایی دیگر فایده ای ندارد... برای من کاری پیدا نمی شود ."
- مینا جان... الان برادرت پیدایش می شود، می خواستی کارهایت را بکنی و با من بیایی تا حال و هوایت عوض شود . سر از روزنامه ها و آگهی ها برداشتم و به چشم های دلسوز و مهربانش چشم دوختم. هیچ خاطره خوشی از رفتن به خانه دایی جهان توی ذهنم نبود، هر بار رفتیم به نحوی زن دایی دلمان را زخم زد. آخرین باری که به منزلشان رفته بودیم پارسال بود که دسته جمعی سوار وانت داداش محمود شدیم و رفتیم کرج برای عید دیدنی. زن دایی هیچ پذیرایی شایسته ای از ما نکرد، حتی حاضر نشد ظرف آجیل روی میز را جلویمان بگیرد و تعارفان کند. ما برای شام رفته بودیم و چون نگهمان نداشتند برگشتیم. داداش محمود موقع برگشتن کلی به خودش بد و بیراه گفت که چرا به همراه ما برای دیدنشان آمده بود و ادای زن دایی را در می آورد و می گفت :
- ما شام جایی دعوت داریم... ببخشید که نمی توانیم بیشتر از این در خدمتتان باشیم. یعنی که هر چه زودتر تشریف نامبارکتان را ببرید... اِ اِ اِ... زنکه از خود راضی... اصلا نگفت این همه آدم برای دیدن آنها بلند شدند و رفتند. تقصیر مادر است... بابا جان بزرگی گفتند، کوچکی گفتند، شما باید بنشینید توی خانه تا دایی جهان بیاید عید دیدنی ... مادر با وجودی که خوب می دانست چقدر حق با محمود است، ولی باز به روی خودش نمی آورد و بیخودی برایشان پنبه می زد .
- خوب زبان بسته ها جایی مهمان بودند... تقصیر خودمان است که سر زده رفتیم. حالا هم طوری نشده اصل دید و بازدید بود که ما رفتیم و دیدیمشان . داداش محمود که کفرش از حرف های مادر بالا آمده بود فرمان را دو دستی سفت گرفت و سرش را کشید جلو و پوزخند زد :
- دید و بازدید! کدام بازدید مادر؟ مگر بازدید عید دیدنی پارسال را به شما پس دادند که صحبت ار دید و بازدید می کنی؟ هر وقت بیکار شدی بنشین و حساب کن که داداش جهانت چند بازدید به ما بدهکار است . مادر ساکت شد و ما که از عقب وانت شاهد بحثشان بودیم سرمان را انداختیم پایین و فکر کردیم راستی چند بازدید؟
مادر کادویی را که تهیه کرده بود توی کیف دستی اش گذاشت. او تمام پس اندازش را داده بود و یک زنجیر طلا و یک قطعه پلاک که رویش حک شده بود « پیوندتان مبارک» خریده بود. پدر رو در رویم ایستاد و گفت :
- بلند شو تو هم با مادرت برو، با دیدن دختر دایی هایت از این حال و هوا در می ایی! یادم نرفته شما با دیدن هم دنیا را به هم می ریختید. کاری هم به کار بزرگتر ها نداشته باشید... بلند شو دخترم... این آگهی ها را هم دور بریز... بالاخره خدا بزرگ است و همه چیز جور می شود . همیشه جادوی کلام پدر پر تاثیر تر از کلام مادر بود، به رویش لبخندزدم و گفتم :
- چشم... هرچه شما بگویید
بلند شدم و روزنامه ها را جمع و جور کردم و به مادر گفتم که من هم آمدنی شدم . مادر چشم بر هم زد و گفت :
- پس زود باش خودت را جمع و جور کن تا ... صدای زنگ در خانه برخاست، مادر محکم زد پشت دست راستش و گفت : خدا مرگم بدهد، محمود رسید . و رفت که در را باز کند . من هم بلوز و دامن کرم رنگ را پوشیدم و جلوی آینه ایستادم. موهایم را که شانه می زدم داداش محمود پا به درون اتاق گذاشت، سلامم را جواب نداده لب به غرولند گشود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آخه مادر جان، چندبار باید خودت را جلوی داداش جهان و زنش خوار و کوچک کنی؟ مگر آنها کی هستند که این قدر برای ما فخر فروشی می کنند . مادر مثل همیشه به جانبداری از برادش برخاست و در حالی که استکان کمر باریک چای را مقابلش می گذاشت گفت :
- ای بابا... کجا فخر فروشی کردند! بندگان خدا کی به ما بی حرمتی کردند؟ جز اینکه هر بار رفتیم ... محمود بی حوصله پرید وسط حرف های مادر :
- هر بار رفتیم جز متلک و گوشه و کنایه چیزی تحویلمان ندادند ... حبه قندی انداخت توی دهانش و چای را هورت کشید بالا و ادامه داد :
- همین زن داداشت که این قدر سنگش را به سینه می زنی به الهامگفت سینه ریزی که می گذاری خیلی سبک است، توانستی عوضش کن . باقیمانده چای را هم یک ضرب هورت کشید و استکان خالی را کوبید توی نعلبکی :
- خجالت هم نمی کشند... از مال پدری شما برای شما قیافه هم می گیرند... هر کی نداند ما که خوب می دانیم حداقل نصف ارث پدری ات را داداش جهانت بالا کشیده و ... پدر برای اینکه آبی روی آتش خشم محمود ریخته باشد، دانه های تسبیح ار یک جا ریخت پایین و گفت :
- صلوات بفرستید... خواهر و برادر نباید به خاطر مال دنیا با هم ترک مراوده کنند... تو هم که این قدر کینه ای نبودی ... داداش محمود تکیهزد به پشتی و سوئیچ را توی مشتش فشرد و چیزی نگفت. همه ما می دانستیم که مادر از خانواده متمول و سرشناس کرج بود و در سن چهارده سالگی عاشق کارگر باغشان شده بود. مادر هیچ وقت نمی گقت پدر کارگرشان بوده می گفت همراه پدرش آمده بود توی باغچه بزرگ حیاطشان گل بکارند. پدر همیشه تبسم می کرد و می گفت :
- با اینکه خودشان مستخدم داشتند، اما نازخاتون خودش برایمان چای و شربت می آورد... یک روز یک شاخه گل بنفشه به دستش دادم و گفتم" شما هم مثل این گل زیبا هستید!" گل را گرفت و پا به فرار گذاشت . مادر همیشه دنباله حرف های پدر را می گرفت و ادامه می داد :
- شب و روز با پدر و مادرم جنگیدم تا حاضر شدند مرا به پدرتان بدهند، آن هم با شرط و شروط سخت. پدر مرا از ارث و میراث محروم کرد و گفت که باید برویم تهران و خودمان زندگی تشکیل بدهیم... ما هم بعد از عقد دست گذاشتیم توی دست هم و به کمک هم مشکلات را از سر راهمان برداشتیم . و این طور بود که مادر دل از زندگی مرفه خودش کند و حاضر شد با زندگی ساده پدر کنار بیاید و تمام دارایی پدرش بعد از فوت به تنها پسرش جهان رسید و مادر هیچ گاه در صدد رسیدن به حق و ححقوق خودش نبود و پدر هم همیشه می گفت :
- خدا پدرت را بیامرزد، او باعث شد که ما اینک زندگی خوب و آبرومندی داشته باشیم . و مادر خنده سرخوشی می کرد و برای پدر دوباره چای میریخت . پیکان وانت داداش محمود مثل گاری صدا می داد و وقتی که ترمزمی کرد من و مادر سرمان تا نزدیکی شیشه جلوی ماشین کشیده میشد. از ترافیک پر ازدحام تهران که خلاص شدیم، داداش محمود نفس آسوده ای کشید و گفت :
- ماشین را باید عوض کنم، هر چه در می آورم باید خرج تعمیرش کنم... راستی ... مکث کرد و چون هر دوی ما را منتظر خیره به خود دید، گوشه سبیلش را جوید و گفت :
- می دانستید هوشنگ با کی ازدواج کرده؟
تا اسم هوشنگ می آمد غم کهنه ای کنج دلم را سیخونک می زد و احساسنفرت را در من بر می انگیخت. مادر آه بلندی کشید و گره روسری اش را سفت کرد :
- خدا کند خیر نبیند... چه می دانم با کی ازدواج کرده؟ ما که یک هفته است از در خانه بیرون نرفته ایم تا خبرها به گوشمان برسد ! داداش محمود برای یک حرکت کوچک به چپ باید نصف فرمان را می چرخاند، خودش که می گفت فرمان خلاصی دارد و ممکن است کار دستش بدهد .
- خیر نبیند...! اگر بدانید با چه کسی ازدواج کرده؟ با ... با زیبا دختر فریدون ازدواج کرده... با چه خانواده ای! دو برادر خلافکار، دختره هم توی حمام زنانه به کیف ها دسبد می زند. بهتر از این نمی شود . مت رفتم توی فکر. داداش محمود راست می گفت این خانواده را همه توی محل می شناختند... به قول داداش تابلو بودند . داداش محمود کلاج را می گرفت دنده به راحتی عوض نمی شد. محکم بر فرمان می کوبید و غرمی زد :
- لعنتی صفحه کلاجش هم از کار افتاده... باید به الهام بگویم طلا و جواهر هرچه داری بفروش تا خرج این آهن قراضه بکنم . من و مادر اظهار نظری نکردیم. نمی دانم شاید مادر هم داشت مثل من به بزرگی خدا فکر می کرد و به انتقامی که او از هوشنگ گرفت می اندیشید. انگار روی قلب سوخته ام قالب بزرگی از یخ قرار داده بودند،آرام شده بودم... خدایا... دستت درد نکند که زیبا را انداختی توی دامنش ... ریحانه و راهبه به تنهایی به استقبالمان آمدند. مادر صورت راهبه را چند بار بوسید و نامزدی اش را تبریک گفت و سراغ برادر و زن برادرش را گرفت و آنها گفتند که سه چهار روزی هست که به پاریس سفر کرده اند تا یک ماه دیگر هم برنمی گردند. مادر ننشسته و نشسته از جا برخاست و گفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ما می رویم... آمده بودیم هم شما را ببینیم و هم کادوی ناقابلی را تقدیم کنیم . مادر با رنگی پریده جعبه تزیین شده را از توی کیفش بیرون کشید و گذاشت روی میز. راهبه صورت مادر را بوسید و گفت :
- زحمت کشیدید عمه جان... ما که از شما انتظار نداشتیم . چشم های مادر برق می زد، نمی دانم شاید از برق اشک بود :
- خواهش می کنم راهبه جان... ولی پدرت وقتی داشت می رفت نباید با خواهرش خداحافظی می کرد؟
دلم از لحن گرفته مادر درهم پیچید. داداش محمود استکان چای را دست نخورده گذاشت روی میز عسلی و از جا بلند شد و گفت :
- دایی جان هیچوقت از این کارها نمی کردند... خیلی ببخشیدها اصلا ما را جزو آدم به حساب نمی آورند . ریحانه سرش را چند بار به علامت نفی تکان داد و گفت :
- نه...نه...نه...اصلا این طور نیست. هرچند حق با شماست که آنها باید خداحافظی می کردند ولی... مادر می خواست رفتنشان بی سر و صدا باشد . محمود تک خنده تمسخر آمیزی سر داد و مادر دوباره صورت برادر زاده هایش را بوسید و گفت :
- تو را به خدا اجازه بدهید توی این یک ماه مینا پیش ما بماند... به خدااز تنهایی داشتیم می مردیم... راهبه هم که صبح با نامزدش می رود بیرون و شب بر میگردد آن وقت من می مانم و من
مادر نگاهی به من انداخت، داداش محمود خواست نه بیاورد ولی مادر با لبخند به روی من گفت :
- اینجا بمان مینا... فکر می کنم بد نمی گذرد... پدرت هم خوشحال میشود . زیاد میلم به ماندن نبود اما فکر کردم اگر چند وقتی چهره افسرده و دمق من پیش رویشان نباشد بد نیست. موافقت کردم و ریحانه و راهبه با خوشحالی پریدند هوا. مادر صورتم را بوسید و داداش محمود نفسش را فت کرد بیرون.
.
.
(فصل هفتم)
راهبه گفت :
- خوب شد که خودش از سر راه تو کنار رفت... حیف تو نبود که زن او باشی؟
ریحانه گفت :
- من که خجالت می کشیدم بگویم هوشنگ فامیل ماست... با آن قیافه زعفرانی اش... چرک زیر ناخن هایش را دیدی؟ مادر می گفت انگار هر چه سیاهی بود جمع شده بود زیر ناخن این مرد، من که ندیدمش ولی مادر می گفت مایه شرمندگی فامیل بود... وقتی توی عکس دیدمش ...
راهبه پرید وسط حرف ریحانه :
- تو چطور حاضر شدی به عقد چنین مردی دربیایی؟ نامزد من سامان را ندیدی... نمی دانی چه ابهتی دارد... خودش همه کاره کارخانه چرم پدرش است....شاید امروز هم به دیدن من بیاید... او را ببینی از هرچه مرد مثل هوشنگ چندشت می شود .
سر به زیر و خاموش به اظهار نظر آن دو گوش سپرده بودم و پیشخودم فکر می کردم اینها چه دل خوشی دارند؟ از همه بدترش را نمی دانند اینکه هوشنگ حاضر شد مرا به بهای کمی بفروشد... آه ... حالا راهبه آقا سامانش را به رخم می کشد... اصلا این زن دایی نگین کجا حواسش به ناخن های کثیف هوشنگ بود؟ نمی دانم باید خدا را شکر کنم که طلاقم داد یا نه؟
خدمتکار مرتب می آمد و می رفت. قهوه می آورد و لیوان های شربت را بر می گرداند. کیک خانگی می آورد و فنجان های خالی قهوه را می برد و دوباره پر بر می گرداند. فک کردم شاید حق با داداش محمود باشد،اگر دایی جهان سهم مادر را به بهانه وصیت پدرش که هیچ سندیتی نداشت، به مادر می بخشید ما هم زندگی مرفهی داشتیم. آن وقت شاید کسی مثل هوشنگ جرات پیدا نمی کرد برای من پا پیش بگذارد... نمی دانم، مادر که همیشه از زندگی ساده خودش راضی و خشنود بود وپدر هم هیچ گاه ترغیبش نکرد که در صدد احیای حق و حقوقش برخیزد .
- مینا جان، چرا این قدر ساکتی؟ آن وقت ها این طوری آرام نمی نشستی... یک کمی تعریف کن... از دوستت مهیا چه خبر؟
یک لحظه یادم به مهیا افتاد که دو روز قبل از آمدنم به کرج به دیدنم آمده بود و سعی داشت چیزی را به من بگوید. این پا و آن پا کرد ولیهیچ نگفت. شاید می خواست خبر ازدواج هوشنگ را به من بدهد؟ چون فهمید من اطلاعی ندارم تصمیم گرفت حرفی نزند، تا باعث ناراحتی و تکدر خاطر من شود. راستی چه دوست خوب و فهیمی !
- ای بی خبر نیستم، تقریبا هر روز همدیگر را می بینیم .
و خواستم بگویم از شماها که فامیل نزیک من هستید معرفت و شعورش بیشتر است ولی نگفتم. به قول محبوبه اینها ذاتشان همین است، فقط خوب بلد هستند خودشان را به رخ این و آن بکشند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
وقت خواب راهبه به ریحانه گفت :
- سامان امروز به من سر نزد حتی تماس هم نگرفت یعنی چه شده؟
ریحانه خندید :
- نترس، فردا کله سحر پیدایش می شود ...
بعد نگاه به من انداخت :
- نمی دانم رضا امشب می آید یا مثل همیشه توی ویلای مجردی دوستش دیسکودانس به راه انداختند ...
راهبه هم نگاهی به من انداخت و گفت :
- سوزان همین روزها از کالیفرنیا بر می گردد، مهندسی دکوراسیون خوانده، آخرین عکسی که برای رضا فرستاد کنار همکلاسی هایش گرفته بود. مطمئنم همین که پایش به ایران برسد سور و سات عروسی شان برپا می شود .
نگاهی تند به هرر دویشان انداختم و گفتم :
- من که رفتم بخوابم، شب به خیر !
از شنیدن حرف ها و طعنه و کنایه هایشان خسته شده بودم. سور و سات عروسی شان برپا می شود یعنی اینکه رضا بی رضا، خوب به درک! مگر من شکمم را برای رضا صابون می زدم. به قول مرضیه رضا به سرطان گیتار مبتلا شده، توی توالت هم با گیتارش می رود. خیلی از رضا خوشم می آید اینها هی طاقچه بالا می گذارند. از ماندنم مثل سگ پشیمان شدم، فقط به خاطر پدر و مادر بود که تحمل می کردم والا این دو روز مثل یک سال بر من گذشت. حالا خوب است که زندایی نگین تشریف ندارند والا ...
ویلای بزرگ دایی جهان وسط یک باغ بزرگ بنا شده بود. خانه پدری شان بود. من توی اتاقی که یک روز اتاق مادرم بود می خوابیدم. این را یک روز زن دایی نگین گفت، به گمانم از دهانش پریده بود چون بلافاصله گفت :
- اتاق کار جهان شد، اما چون کوچک بود تبدیل شد به اتاق مهمان !
هنوز خوب چشم هایم روی هم نیفتاده بود که صدای رضا را از پایین شنیدم که با عجله از پله ها بالا می آمد و می گفت :
- الان چه وقت خواب است، کی آمده؟
پتو را کشیدم روی سرم و خودم را به خواب زدم. چند ضربه به در نواخته شد، جوابی ندادم. نمی دانم چرا از دست رضا عصبانی بودم. صدایش می آمد :
- مینا اگر خواب نیستی جواب بده! در را باز کنم یا نه؟
جواب ندادم. دو سه بار دیگر به در نواخت و چون نا امید شد رفت. منهم کلی زمان برد تا خوابیدم .
صبح با صدای گیتار از خواب بیدار شدم. رضا داشت آهنگ « گل مینا» رامی خواند. رفتم جلوی آینه دستی به سر و رویم کشیدم و بعد از اتاق زدم بیرون .
ریحانه و رضا توی هال نشسته بودند. سلام، صبح به خیری گفتیم. چند دقیقه بعد راهبه هم پیدایش شد، با چهره ای خواب آلود و درهم. سلام نکرده رفت به طرف گوشی تلفن .
ریحانه گفت :
- پیدایش کردی یا نه؟
راهبه آخرین شماره را گرفت :
- نه، حالا زنگ می زنم و از پدرش می پرسم. الو.... سلام... صبح به خیر... با آقای انتظامی کار داشتم ...
وقتی گوشی را گذاشت افسرده تر می نمود. کسی از او نپرسید، خودشتوضیح داد که :
- پدرش می گفت چند روزی فقط کنفرانس و جلسه داشته و فرصت نکرده با شما تماس بگیرد .
بعد از جا بلند شد و رفت. رضا رو به رویم نشست. خدمتکار میز صبحانه را همان جا چید. رضا از من پذیرایی می کرد :
- خوب تعریف کن... چی شد که کار به طلاق کشید .
اولین لقمه گیر کرد توی گلویم. ریحانه لیوان آب پرتقال را به دستم داد و با سرزنش رو به رضا گفت :
- این چه سوالی است که سر میز صبحانه از مینا می پرسی؟ اصلا آن مرتیکه لیاقتش را ندارد که اینجا در مورد او حرفی بزنیم .
از دلسوزی توام با زخم زبان ریحانه بیشتر دلم گرفت. رضا به سرعت لب به پوزش گشود :
- معذرت می خواهم، شاید حق با ریحانه باشد، به هر حال خوشحالم که از هم جدا شده اید، چون او اصلا لیاقت همسری تو را نداشت .
چشم هاي بهت زده من خندید. رضا هم ابراز خوشحالی کرده بود. صریح وبی پرده... خدایا اینها دوستان من هستند یا از دشمنانم؟؟؟
بعد از صبحانه رضا از من خواست تا گشتی توی باغ بزنیم. ژاکت قهوه ای رنگی را که پارسال مادر برایم بافته بود بر تن کردم و دوشادوش هم به باغ رفتیم. یک صبح آفتابی زیبا بود. برف ها رفته رفته آب می شدند و از برودت هوا هم کاسته می شد. آب توی استخر وسط باغ یخ بسته بود و شمشاد ها کمی خم شده بودند. اثری از گل های رنگارنگ نبود. عید پارسال که قدم به این باغ گذاشتیم با چشم انداز زیبایی مواجه شدیم که حتی توی خواب هم نمی دیدیم. تا چشم کار می کرد گل بود و گل. از کوکب و میمون گرفته تا اطلسی و پامچال و رزهای رونده! مرضیه می گفت :
- همین گل ها باعث شده که زن دایی نگین مثل دختر چهارده ساله با طراوت و شاداب بماند .
محبوبه می گفت :
- ما هم اگر باغبان داشتیم حیاطمان را گل باران می کردیم .
مرضیه می زد توی ذوقش :
- من و تو هر کاری بکنیم بای خانه های مردم کردیم... امان از خوش نشینی !
- خوب، دختر خوب! تا کی میخواهی ساکت باشی و حرفی نزنی؟
- از چه باید حرف بزنم؟
نفسش را رها کرد توی دستهایش :
- از خودت برایم بگو باور کن وقتی شنیدم هوشنگ طلاقت داده ...
- خواهش می کنم اسم هوشنگ را دیگر نبر.. این شخص برای من مرده به حساب می آید .
- معذرت می خواهم، قصد ناراحت کردن تو را ندارم... فقط... خواستم بگویم هوشنگ لیاقت تو را نداشت... و هیچ وقت نمی توانست به ارزش واقعی تو پی ببرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
وقت خواب راهبه به ریحانه گفت :
- سامان امروز به من سر نزد حتی تماس هم نگرفت یعنی چه شده؟
ریحانه خندید :
- نترس، فردا کله سحر پیدایش می شود ...
بعد نگاه به من انداخت :
- نمی دانم رضا امشب می آید یا مثل همیشه توی ویلای مجردی دوستش دیسکودانس به راه انداختند ...
راهبه هم نگاهی به من انداخت و گفت :
- سوزان همین روزها از کالیفرنیا بر می گردد، مهندسی دکوراسیون خوانده، آخرین عکسی که برای رضا فرستاد کنار همکلاسی هایش گرفته بود. مطمئنم همین که پایش به ایران برسد سور و سات عروسی شان برپا می شود .
نگاهی تند به هرر دویشان انداختم و گفتم :
- من که رفتم بخوابم، شب به خیر !
از شنیدن حرف ها و طعنه و کنایه هایشان خسته شده بودم. سور و سات عروسی شان برپا می شود یعنی اینکه رضا بی رضا، خوب به درک! مگر من شکمم را برای رضا صابون می زدم. به قول مرضیه رضا به سرطان گیتار مبتلا شده، توی توالت هم با گیتارش می رود. خیلی از رضا خوشم می آید اینها هی طاقچه بالا می گذارند. از ماندنم مثل سگ پشیمان شدم، فقط به خاطر پدر و مادر بود که تحمل می کردم والا این دو روز مثل یک سال بر من گذشت. حالا خوب است که زندایی نگین تشریف ندارند والا ...
ویلای بزرگ دایی جهان وسط یک باغ بزرگ بنا شده بود. خانه پدری شان بود. من توی اتاقی که یک روز اتاق مادرم بود می خوابیدم. این را یک روز زن دایی نگین گفت، به گمانم از دهانش پریده بود چون بلافاصله گفت :
- اتاق کار جهان شد، اما چون کوچک بود تبدیل شد به اتاق مهمان !
هنوز خوب چشم هایم روی هم نیفتاده بود که صدای رضا را از پایین شنیدم که با عجله از پله ها بالا می آمد و می گفت :
- الان چه وقت خواب است، کی آمده؟
پتو را کشیدم روی سرم و خودم را به خواب زدم. چند ضربه به در نواخته شد، جوابی ندادم. نمی دانم چرا از دست رضا عصبانی بودم. صدایش می آمد :
- مینا اگر خواب نیستی جواب بده! در را باز کنم یا نه؟
جواب ندادم. دو سه بار دیگر به در نواخت و چون نا امید شد رفت. منهم کلی زمان برد تا خوابیدم .
صبح با صدای گیتار از خواب بیدار شدم. رضا داشت آهنگ « گل مینا» رامی خواند. رفتم جلوی آینه دستی به سر و رویم کشیدم و بعد از اتاق زدم بیرون .
ریحانه و رضا توی هال نشسته بودند. سلام، صبح به خیری گفتیم. چند دقیقه بعد راهبه هم پیدایش شد، با چهره ای خواب آلود و درهم. سلام نکرده رفت به طرف گوشی تلفن .
ریحانه گفت :
- پیدایش کردی یا نه؟
راهبه آخرین شماره را گرفت :
- نه، حالا زنگ می زنم و از پدرش می پرسم. الو.... سلام... صبح به خیر... با آقای انتظامی کار داشتم ...
وقتی گوشی را گذاشت افسرده تر می نمود. کسی از او نپرسید، خودشتوضیح داد که :
- پدرش می گفت چند روزی فقط کنفرانس و جلسه داشته و فرصت نکرده با شما تماس بگیرد .
بعد از جا بلند شد و رفت. رضا رو به رویم نشست. خدمتکار میز صبحانه را همان جا چید. رضا از من پذیرایی می کرد :
- خوب تعریف کن... چی شد که کار به طلاق کشید .
اولین لقمه گیر کرد توی گلویم. ریحانه لیوان آب پرتقال را به دستم داد و با سرزنش رو به رضا گفت :
- این چه سوالی است که سر میز صبحانه از مینا می پرسی؟ اصلا آن مرتیکه لیاقتش را ندارد که اینجا در مورد او حرفی بزنیم .
از دلسوزی توام با زخم زبان ریحانه بیشتر دلم گرفت. رضا به سرعت لب به پوزش گشود :
- معذرت می خواهم، شاید حق با ریحانه باشد، به هر حال خوشحالم که از هم جدا شده اید، چون او اصلا لیاقت همسری تو را نداشت .
چشم هاي بهت زده من خندید. رضا هم ابراز خوشحالی کرده بود. صریح وبی پرده... خدایا اینها دوستان من هستند یا از دشمنانم؟؟؟
بعد از صبحانه رضا از من خواست تا گشتی توی باغ بزنیم. ژاکت قهوه ای رنگی را که پارسال مادر برایم بافته بود بر تن کردم و دوشادوش هم به باغ رفتیم. یک صبح آفتابی زیبا بود. برف ها رفته رفته آب می شدند و از برودت هوا هم کاسته می شد. آب توی استخر وسط باغ یخ بسته بود و شمشاد ها کمی خم شده بودند. اثری از گل های رنگارنگ نبود. عید پارسال که قدم به این باغ گذاشتیم با چشم انداز زیبایی مواجه شدیم که حتی توی خواب هم نمی دیدیم. تا چشم کار می کرد گل بود و گل. از کوکب و میمون گرفته تا اطلسی و پامچال و رزهای رونده! مرضیه می گفت :
- همین گل ها باعث شده که زن دایی نگین مثل دختر چهارده ساله با طراوت و شاداب بماند .
محبوبه می گفت :
- ما هم اگر باغبان داشتیم حیاطمان را گل باران می کردیم .
مرضیه می زد توی ذوقش :
- من و تو هر کاری بکنیم بای خانه های مردم کردیم... امان از خوش نشینی !
- خوب، دختر خوب! تا کی میخواهی ساکت باشی و حرفی نزنی؟
- از چه باید حرف بزنم؟
نفسش را رها کرد توی دستهایش :
- از خودت برایم بگو باور کن وقتی شنیدم هوشنگ طلاقت داده ...
- خواهش می کنم اسم هوشنگ را دیگر نبر.. این شخص برای من مرده به حساب می آید .
- معذرت می خواهم، قصد ناراحت کردن تو را ندارم... فقط... خواستم بگویم هوشنگ لیاقت تو را نداشت... و هیچ وقت نمی توانست به ارزش واقعی تو پی ببرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
وقت خواب راهبه به ریحانه گفت :
- سامان امروز به من سر نزد حتی تماس هم نگرفت یعنی چه شده؟
ریحانه خندید :
- نترس، فردا کله سحر پیدایش می شود ...
بعد نگاه به من انداخت :
- نمی دانم رضا امشب می آید یا مثل همیشه توی ویلای مجردی دوستش دیسکودانس به راه انداختند ...
راهبه هم نگاهی به من انداخت و گفت :
- سوزان همین روزها از کالیفرنیا بر می گردد، مهندسی دکوراسیون خوانده، آخرین عکسی که برای رضا فرستاد کنار همکلاسی هایش گرفته بود. مطمئنم همین که پایش به ایران برسد سور و سات عروسی شان برپا می شود .
نگاهی تند به هرر دویشان انداختم و گفتم :
- من که رفتم بخوابم، شب به خیر !
از شنیدن حرف ها و طعنه و کنایه هایشان خسته شده بودم. سور و سات عروسی شان برپا می شود یعنی اینکه رضا بی رضا، خوب به درک! مگر من شکمم را برای رضا صابون می زدم. به قول مرضیه رضا به سرطان گیتار مبتلا شده، توی توالت هم با گیتارش می رود. خیلی از رضا خوشم می آید اینها هی طاقچه بالا می گذارند. از ماندنم مثل سگ پشیمان شدم، فقط به خاطر پدر و مادر بود که تحمل می کردم والا این دو روز مثل یک سال بر من گذشت. حالا خوب است که زندایی نگین تشریف ندارند والا ...
ویلای بزرگ دایی جهان وسط یک باغ بزرگ بنا شده بود. خانه پدری شان بود. من توی اتاقی که یک روز اتاق مادرم بود می خوابیدم. این را یک روز زن دایی نگین گفت، به گمانم از دهانش پریده بود چون بلافاصله گفت :
- اتاق کار جهان شد، اما چون کوچک بود تبدیل شد به اتاق مهمان !
هنوز خوب چشم هایم روی هم نیفتاده بود که صدای رضا را از پایین شنیدم که با عجله از پله ها بالا می آمد و می گفت :
- الان چه وقت خواب است، کی آمده؟
پتو را کشیدم روی سرم و خودم را به خواب زدم. چند ضربه به در نواخته شد، جوابی ندادم. نمی دانم چرا از دست رضا عصبانی بودم. صدایش می آمد :
- مینا اگر خواب نیستی جواب بده! در را باز کنم یا نه؟
جواب ندادم. دو سه بار دیگر به در نواخت و چون نا امید شد رفت. منهم کلی زمان برد تا خوابیدم .
صبح با صدای گیتار از خواب بیدار شدم. رضا داشت آهنگ « گل مینا» رامی خواند. رفتم جلوی آینه دستی به سر و رویم کشیدم و بعد از اتاق زدم بیرون .
ریحانه و رضا توی هال نشسته بودند. سلام، صبح به خیری گفتیم. چند دقیقه بعد راهبه هم پیدایش شد، با چهره ای خواب آلود و درهم. سلام نکرده رفت به طرف گوشی تلفن .
ریحانه گفت :
- پیدایش کردی یا نه؟
راهبه آخرین شماره را گرفت :
- نه، حالا زنگ می زنم و از پدرش می پرسم. الو.... سلام... صبح به خیر... با آقای انتظامی کار داشتم ...
وقتی گوشی را گذاشت افسرده تر می نمود. کسی از او نپرسید، خودشتوضیح داد که :
- پدرش می گفت چند روزی فقط کنفرانس و جلسه داشته و فرصت نکرده با شما تماس بگیرد .
بعد از جا بلند شد و رفت. رضا رو به رویم نشست. خدمتکار میز صبحانه را همان جا چید. رضا از من پذیرایی می کرد :
- خوب تعریف کن... چی شد که کار به طلاق کشید .
اولین لقمه گیر کرد توی گلویم. ریحانه لیوان آب پرتقال را به دستم داد و با سرزنش رو به رضا گفت :
- این چه سوالی است که سر میز صبحانه از مینا می پرسی؟ اصلا آن مرتیکه لیاقتش را ندارد که اینجا در مورد او حرفی بزنیم .
از دلسوزی توام با زخم زبان ریحانه بیشتر دلم گرفت. رضا به سرعت لب به پوزش گشود :
- معذرت می خواهم، شاید حق با ریحانه باشد، به هر حال خوشحالم که از هم جدا شده اید، چون او اصلا لیاقت همسری تو را نداشت .
چشم هاي بهت زده من خندید. رضا هم ابراز خوشحالی کرده بود. صریح وبی پرده... خدایا اینها دوستان من هستند یا از دشمنانم؟؟؟
بعد از صبحانه رضا از من خواست تا گشتی توی باغ بزنیم. ژاکت قهوه ای رنگی را که پارسال مادر برایم بافته بود بر تن کردم و دوشادوش هم به باغ رفتیم. یک صبح آفتابی زیبا بود. برف ها رفته رفته آب می شدند و از برودت هوا هم کاسته می شد. آب توی استخر وسط باغ یخ بسته بود و شمشاد ها کمی خم شده بودند. اثری از گل های رنگارنگ نبود. عید پارسال که قدم به این باغ گذاشتیم با چشم انداز زیبایی مواجه شدیم که حتی توی خواب هم نمی دیدیم. تا چشم کار می کرد گل بود و گل. از کوکب و میمون گرفته تا اطلسی و پامچال و رزهای رونده! مرضیه می گفت :
- همین گل ها باعث شده که زن دایی نگین مثل دختر چهارده ساله با طراوت و شاداب بماند .
محبوبه می گفت :
- ما هم اگر باغبان داشتیم حیاطمان را گل باران می کردیم .
مرضیه می زد توی ذوقش :
- من و تو هر کاری بکنیم بای خانه های مردم کردیم... امان از خوش نشینی !
- خوب، دختر خوب! تا کی میخواهی ساکت باشی و حرفی نزنی؟
- از چه باید حرف بزنم؟
نفسش را رها کرد توی دستهایش :
- از خودت برایم بگو باور کن وقتی شنیدم هوشنگ طلاقت داده ...
- خواهش می کنم اسم هوشنگ را دیگر نبر.. این شخص برای من مرده به حساب می آید .
- معذرت می خواهم، قصد ناراحت کردن تو را ندارم... فقط... خواستم بگویم هوشنگ لیاقت تو را نداشت... و هیچ وقت نمی توانست به ارزش واقعی تو پی ببرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
لبخند تمسخرآمیزی زدم و گفتم :
- تو که می دانی لااقل بگو من چقدر می ارزم؟
بدون تامل گفت :
- یک دنیا... هوشنگ یک مرد احمق و ساده بود که نفهمید چه فرشته پاکی را از خودش طرد می کند، این جوری کمی بهتر شد... در تمام مدت نامزدی و بعد از عقدتان از حسودی در حال ترکیدن بودم .
رضا سکوت کرد و بعد از چند لحظه سکوت پلکی زد و گفت :
- پدر و مادرم که از سفر برگشتند با آنها صبحت می کنم... اگر راضی شدند که هیچ وگرنه ...
- وگرنه چی؟ من قصد ازدواج مجدد ندارم.... لااقل تا یکی دو سال آینده... در ثانی هیچ دوست ندارم باعث و بانی کدورت و کینه بین دو فامیل شوم. این را هم اضافه کنم که من همیشه تو را مثل برادرم محمود دوست داشتم و دارم ...
آمد و دوباره مقابلم ایستاد، نگاه او هم منقلب شده بود :
- حرف کینه و کدورت نیست... تو از من خوشت نمی آید.... از همان بچگی هم با من سر ناسازگاری داشتی ...
نفسم داشت به شماره می افتاد :
- این طور نیست، خواهش می کنم مرا از ماندنم پشیمان نکن.... دوست ندارم دیگر چنین بحثی را پیش بکشی !
رضا چهره غضبناک و برافروخته اش را از دیده ام پنهان کرد و پشت بهمن ایستاد :
- باشد... فعلا این بحث را پیش نمی کشم .
بعد برگشت و رو به من لبخند زد :
- تا یکی دو سال آینده... حالا بیا برویم ته باغ تا قفس روباهم را نشانت بدهم .
خوشحال از اینکه تغییر جبهه داده بود دنبالش دویدم و گفتم :
- قفس روباه؟ چه جالب! روباه را از کجا پیدا کردی؟
- شکار تازه دوستم کیارش است. نمی دانی عشق عجیبی برای شکار دارد... چند هفته پیش برای شکار کبک و قرقاول رفتیم توی دل کوه و جنگل ....
رضا تمام جزئیات آن روز را مو به مو برایم تعریف کرد و گفت، که چطور دوست شکارچی اش با حلقه طناب روباه را به دام انداخت و در ادامه افزود :
- چون خودش همیشه تهران است از من خواست تا از روباهش محافظت کنم... ببین، قفس را دیدی؟
ته باغ قفس آهنی نسبتا بزرگی قرار داشت و توی قفس روباه حنایی رنگ زیبایی در حال چرت زدن بود. چند تا پر گنجشک و کلاغ هم کف قفس بود .
نگاهی به رضا انداختم و گفتم :
- چه دم قشنگی دارد !
رضا کنارم ایستاد و گفت :
- به نظر من هم دم زیبایی دارد .
راهبه و نامزدش سامان با لبخندی غرورآمیز از مقابلم گذشتند و روی مبل نشستند. سامان را مردی فروتن و خجالتی دیدم که دم به دقیقه عرق می کرد و با دستمال کلینکس خشکشان می کرد. برعکس راهبه کم حرف و ساکت بود. راهبه کلی از اخلاق و آداب و رسوم مخصوص سامان گفت و اینکه آقا سامان عادت ندارد در حین خوردن شام یا ناهار حتی یک کلمه با کسی حرف بزند. نمی دانم به من چه ربطی داشت که آقا سامان از قورمه سبزی بدش می آید و دوست دارد ماهی را با پولک هایش سرخ کنند تا بخورد و ...عاقبت رضا که مثل من حوصله اش از این همه حرافی و گزافه گویی سر رفته بود، با لحن مودب آمیزی گفت :
- خوب اگر اجازه بدهید من و مینا شما را تنها می گذاریم تا راحت با هم گفتگو کنید و از این گفتگو لذت ببرید . بعد رو به من با لبخند گفت :
- خوب، بلند شو بریم توی باغ کمی قدم بزنیم و فکری به حال گرسنگی روباه بکنیم . خوشحال و راغب از اینکه از شر تعریف و تمجید های بی مورد راهبه خلاص می شدم به دنبال رضا راهی باغ شدم. باگرم شدن تدریجی هوا برف ها آب شده بودند و به قول ریحانه بوی بهار از چند فرسخی می آمد. شب قبل زن دایی نگین با خانه تماس گرفت و چون از بودن من آگاهی پیدا کرد با لحنی، که دلخوری و تمایلات منفی اش را لو می داد با من حال و احوال پرسی کوتاه و مختصری کرد و بعد یک ساعت پشت تلفن با ریحانه حرف زد و از چشم... حواسم هستی که ریحانه پشت سر هم تکرار می کرد می شد حدس زد، که نگران روابط عاطفی بین من و رضا است و ریحانه خاطرشرا جمع می کرد که حواسش هست. هنوز به قفس روباه نرسیده بودیم که صدای شلیک تفنگ در تمام باغ پیچید! وحشت زده دستم را روی قلبم گذاشتم و رو به رضا پرسیدم :
- این صدای چی بود؟
رضا نگاهی به من انداخت و لبخند زد :
- کار کیارش است، حتما الان کلاغ چاق و چله ای را شکار کرده... ناقلا ازکجا می دانست روباهش بی غذا مانده است
رضا حرف هایش را تمام کرده و نکرده به طرف سیم خاردار ته باغ دوید. از روی سیم خارداری که باغ دایی جهان را از باغ همسایه جدا می کرد، مرد جوانی در حال پریدن بود. کلاه حصیر بر سر داشت و لباس سارافون مخصوص شکار هم پوشیده بود که پاچه هایش را زده بود بالا و همین طور آستین هایش را تا آرنج تا زده بود و به ما نزدیک می شد سلام بلندی کرد و گفت :
- این طوری مراقب روباه من بودی؟
رضا دستش را پیش برد و با خنده گفت :
- من که دست به تفنگم مثل تو خوب نیست، کی رسیدی ! در این لحظه هر دو دست هایشان را در هم فشردند و کیارش گفت :
- چند دقیقه پیش... اول آمدم و از اینجا قفس را دید زدم و دیدم که روباه بیچاره چشم به راه وسط قفس ایستاده و بو می کشد... گفتم رضا یادش به روباه نیست
بعد نگاهی به من انداخت و با طعنه ادامه داد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نگو آقا رضا سرش جایی گرم است و ... راستی نمی خواهی ما را به هم معرفی کنی؟
رضا دستش را گرفت و به سمت من آمد. او یک دستش را به طرف کیارش گرفت و رو به من گفت :
- دوست و همسایه بسیار عزیزم کیارش ... و بعد رو به کیارش گفت :
- مینا خانم، دختر عمه گرامی ام که افتخار داده اند و چند روزی مهمان ما هستند ! کیارش لبخند زد و گفت :
- خیلی از آشنایی با شما خوشبختم مینا خانم ... نمی دانم چه چیزی در من اورا به خیره شدن واداشته بود. اما من هرچقدر که بیشتر نگاهش می کردم به نظرم آشناتر می آمد. "خدایا این جوان را جایی قبلا دیده ام، مطمئنم که همین طور است." اما هر چه به مغزم فشار وارد می کردمبی فایده بود. او داشت کلاغ شکار شده چند لحظه قبل را جلوی روباه می انداخت. صدای قهقه هایش انگار توی تمام باغ می پیچید. من گوشه ای ایستاده بودم و نگاهشان می کردم. روباه با خوشحالی از رسیدن طعمه تازه و قابل توجهش جستی توی قفس زد و توی یک چشم برهم زدن فقط چند پر کلاغ ته قفس باقی ماند و خونی که بهپوزه روباه چسبیده بود. چند لحظه بعد جوان غریب و آشنا تفنگ را بر شانه اش آویخت و نگاهی گذرا به من انداخت و رو به رضا گفت :
- مزاحمتان نمی شوم.... یک قهوه مهمانتان هستم و بعد رفع زحمت می کنم . رضا هم نگاهی به من انداخت و با خنده گفت :
- این چه حرفی است که می زنی؟ مزاحم کدام است؟ من و مینا خوشحال می شویم . نمی دانم رضا با چه اطمینانی از طرف من مایه می گذاشت، اما ته دلم بدم نمی آمد بیشتر او را ببینم و بهتر بیندیشم که او را قبلا کجا دیده ام. کیارش دوباره نگاهی به من انداخت و گفت :
- از این روباه خوشتان آمد یا نه؟
دست هایم را زیر بغل فرو بردم و لبخند زنان گفتم :
- روباه زیبایی است... رضا چگونگی شکارش را به طور کامل برای من تعریف کرده است، باید شکارچی خوبی باشید . در این لحظه من و او رضا را در میان گرفته بودیم و به طرف ساختمان پیش می رفتیم .
- یکی از تفریحات مورد علاقه من شکار است، همیشه آخر هفته به اینجا می آیم و به همراه رضا و دیگر دوستان به شکار می رویم... در واقع خستگی کار و جمع و تفریق دلار را از تن بیرون می کنم . فضولی داشتپدرم را در می آورد. می خواستم بگویم چهره شما خیلی به نظرم آشنا می رسد ولی دندان روی جگر گذاشتم و صبر کردم تا فرصت مناسبی پیش بیاید. رضا داشت از سفر یک ماهه پدر و مادرش به پاریس برای کیارش توضیح می داد. راهبه و نامزدش که هنوز توی مبل فرو رفته بودند، با دیدن ما از جا برخاستند و از مهمان تازه وارد به گرمی استقبال کردند. راهبه رو به کیارش با خنده گفت :
- ریحانه اگر خبر داشت شما امروز می آیید قید کلاس شنایش را می زد . کیک سیب خانگی و قهوه به مذاق کیارش بسیار خوشایند بود. ضمن خوردن از خاطرات جالب و شنیدنی شکار می گفت و بقیه قاه قاه می خندیدند. طبع شوخ و گیرایی زبانش او را موجودی دوست داشتنی جلوه می داد. در آن میان فقط من ساکت و خاموش و متفکر نشسته بودم و هنوز به قهوه و کیک مقابلم دست نزده بودم. رضا که کنارم نشسته بود گفت :
- پس چرا بیکار نشسته ای؟ اگر سرد شده بگویم تا عوضش کنند . نگاهی به کیارش انداختم که حواسش پیش ما بود :
- نه..میل ندارم... زیاد با قهوه و کیک جور نیستم ! در این لحظه رضا برای پاسخگویی به تلفن از جا بلند شد و به سمت گوشی کنج تالاررفت. کیارش به سرعت جای خالی رضا را پر کرد و با لحن طنزی گفت :
- پسردایی شما کی می خواهد دست از سر شما بردارد؟
خیلی صریح و راحت و بی منظور حرف می زد، با این حال من تا بنا گوش سرخ شدم. راهبه خطاب به کیارش گفت :
- چرا کیانا و کاملیا را با خود نیاوردید... می آمدند و چند روزی مهمان ما می شدند . کیارش گاز بزرگی به سیب زد و بعد از جویدن و بلعیدن گفت :
- آنها هر کدام مشغول کلاس های زبان و پیانو هستند ... من هنوز دل توی دلم نبود که از او بپرسم شما هم قبلا جایی مرا ندیده اید... یا اینکه به نظر شما، من برای شما آشنا نیستم؟ از نگاه خیره خیره من جا خورده بود، برگشت و با لبخند پرسید :
- شما همیشه این قدر کم حرف هستید . دست گذاشتم زیر چانه ام و بالاخره گفتم :
- چهره شما به نظر من خیلی آشنا می آید... هر چه فکر می کنم نمی دانم کجا شما را دیده ام . آخرین گازش را به سیب زد و گفت :
- روی پرده سینما ... با تحیر و شگفتی نگاهش کردم و گفتم :
- پرده سینما؟ یعنی شما هنرپیشه هستید؟
با خونسردی گفت :
- نه ... باورتان شد... هیچ از فیلم های فارسی خوشم نمی آید... نه ... من یکی از قهرمانان کشتی ایران هستم.... شاید تصویر مرا توی روزنامه ها دیده باشید ! بهت و حیرتم بیشتر شد :
- شما کشتی گیر هستید؟
دست هایش را با دستمال کلینکس پاک کرد و دوباره با خونسردی گفت :
- نه... به من می آید که کشتی گیر باشم... اصلا اندام کشتی گیر ها را دارم
دیگر داشتم کلافه می شدم، از اینکه به راحتی دستم انداخته بود گر گرفته بودم. از جا بلند شدم و گفتم : شما مرا دست انداخته اید . دستش را بالا آورد و به مبل اشاره کرد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بفرمایید بنشینید. از چهره سرخ و غضبناک شما پیداست که می خواهید سرم را از تنم جدا کنید... من فقط قصد داشتم با شوخی و طنز شما را از حالت خاموشی و انزوا در بیاورم... اگر باعث ناراحتی شما شدم معذرت می خواهم . خیره خیره نگاهش کردم و چون دوستی و مهربانی را در نگاهش دیدم آرام گرفتم و دوباره سر جایم نشستم. رضا برگشت و رو به کیارش که جایش را اشغال کرده بود گفت :
- مسعود بود... گفت تا یکی دو ساعت دیگر به آنجا می رسم تا زیاد بدون من به شما خوش نگذرد . کیارش تک خنده ای کرد و گفت :
- حسابی حالش را گرفتم، می خواست همراه من کارخانه را ترک کند.... ولی بهش فهماندم که یک کارمند همیشه باید سر وقت از محل کارش تعطیل شود... حالا گفت راه افتاده؟
رضا به ناچار روی مبل رو به رو نشست و گفت :
- آره شام امشب را هم انداخت گردن تو... موافقی تا شب نشده سری به این دور و اطراف بزنیم... دوستم پرویز می گفت نرسیده به دو راهی آتشگاه چند کبک دیده مزه کبک پارسال هنوز زیر زبانم است ... او نگاهی به ساعت انداخت و از جا برخاست :
- باشد برویم تا هوا تاریک نشده ... بعد رو به من همراه با تبسمی دل نشین گفت :
- شب می بینمتان . آنها که رفتند من توی مبل فرو رفتم و فکر کردم. امشب از بخت بد مسعود را دوباره خواهم دید، عجب بد شانسی مزخرفی!خیلی ازش خوشم می آید، خبر مرگش به اینجا می آید برای چه؟ از آن موجود نفرت انگیز چندشم می شد و افسوس می خوردم که نمی توانمخودم را از رویارویی با او پرهیز بدهم . راهبه و نامزدش با عذرخواهی از من به طرف باغ رفتند و تنها که شدم به آن جوان پر جذبه و جالب فکر کردم و اینکه مهم نیست قبلا او را کجا دیده ام. مهم طرز برخورد خوب و خواستنی او با من بود و احساس کردم جای خالی اش بدجوری توی چشم می زند. به همین سرعت مفتون اخلاق خوب و خوش مشرب او شده بودم و دوست داشتم هرچه بیشتر با او حرف بزنم و در کنارش باشم و از تکه های طنزآلود او لذت ببرم. اما دوباره فکر مواجه شدن با مسعود افکارم را خط خطی کرد و مرا منزوی و گوشه گیر توی خودم غرق کرد.
نزدیک قفس روباه آتش بزرگی را گسترده بودند و به کمک هم گوشتها را سیخ می کشیدند. اگرچه به خاطر حضور مسعود اندکی از راحتی و آرامش خیال من پر گرفته بود و گاهی با نفرت و انتقام جویی نگاهش می کردم اما مسعود به جز سلام و احوال پرسی هیچ کلام دیگری با من نگفت. رفتارش طوری موقر و متین بود که مرا به شگفتی وامی داشت. در همان لحظه اول از حضور من در آن جمع جا خورده بود و پنهان از چشم همه با لبخند گفت :
- خوشحالم که دوباره می بینمت ! ریحانه سایه به سایه کیارش حرکت می کرد و از کنارش تکان نمی خورد. راهبه هم سرگرم نامزدش بود و زیاد به پیرامونش توجهی نداشت. من به کبکی فکر می کردم که رضا می گفت کیارش با همان تیر اول شکارش کرد. اصلا باورم نمی شد یک روز پای آتش کباب کبکی به انتظار بنشینم و فکر کنم چه طعم و مزه ای خواهد داشت؟ آیا تلخ نخواهد بود؟ یا بیشاز اندازه شیرین؟
سایه ای بالای سرم افتاد، به عقب که برگشتم کیارش را دیدم. صندلیای در دست داشت و گذاشت کنار صندلی من. مسعود و رضا پای آتش ایستاده بودند و هر کدام با بادبزنی در دست سر به سر هم می گذاشتند، فقط یک بار مسعود سر بلند کرد و نگاهی به من و کیارش انداخت .
- شما تا حالا کباب شکار خورده اید؟
- نه نمی دانم امشب هم می توانم شما را یاری کنم یا نه؟
- کباب کبک بسیار خوشمزه و خوش طعم است. من بعد از گوشت بره، گوشت کبک را دوست دارم ...
- کیارش موافقی همین جا زیر این چراغ ها تخته نرد بازی کنیم . کیارش به طرف ریحانه برگشت و گفت :
- داشتم با مینا خانم صحبت می کردم . یعنی اینکه مثل خرمگس پریدی وسط حرف هایم و اینکه :
- اصلا حوصله تخته نرد را ندارم . یعنی اینکه دست از سر کچلم بردار. ریحانه به روی خودش نیاورد، پا بر زمین کوبید و مصرانه روی پیشنهاد تخته نرد پافشاری کرد. کیارش نگاهی مستاصل و از روی ناچاری به من انداخت و خطاب به ریحانه گفت :
- خیلی خوب... بعد از شام... یک دست بازی می کنیم ... ریحانه خوشحال ازاینکه تصمیم کیارش را عوض کرده است رفت که صندلی اش را بیاورد و در جوار صندلی های ما بگذارد. مسعود کیارش را خطاب قرار داد و گفت :
- برشته باشد دیگر؟
کیارش رو به او سر فرود آورد که یعنی بله و رو به من گفت :
- شما مشغول به چه کاری هستید، درس می خوانید یا ... ریحانه صندلی اش را چسباند به صندلی کیارش. کیارش نگاهی به ریحانه انداخت و روبه من لبخند معنی داری زد . گفتم :
- دیپلم گرفتم خانه نشین شدم .
- پس چرا ازدواج نکردید؟
ریحانه فی الفور پاسخ داد :
- مینا جان چند ماه پیش به عقد یک مرد عتیقه در آمده بود... اما خوب دوروز بعد از عقد طرفین راضی به طلاق شدند . توی دلم گفتم می مردی اگر فضولی نمی کردی؟ حالا به این آقا چه ربطی دارد که ...
- چه بد؟ مگر از اول همدیگر را نمی خواستید؟
منقلب و پریشان و ملتهب گفتم :
- چرا منتها ایشان از من خوششان نیامد و همه چیز را شروع نشده تمامکرد . ریحانه دوباره نطقش گل کرد :
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
عکسش را داریم... وای... نمی دانی چه قیافه زشت و بد ترکیبی دارد... اصلا حیف مینا که داشت خودش را آتش می زد ... کیارش وقتی نگاهم کرد فهمید که تا چه حد از فضولی های بی مورد ریحانه عصبانی و ناراحت هستم، از این رو به او گفت :
- دوست دارم میز شام امشب را تو به سلیقه خودت بچینی ! ریحانه با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد :
- من؟ واقعا دوست داری من بچینم؟
کیارش سر تکان داد بله و ریحانه مثل فنر از جا پرید و پاهایش را محکم به هم زد و با یک ژست نظامی گفت :
- اطاعت میشه قربان، الساعه میز شام را حاضر خواهم کرد . ریحانه که رفت کیارش خندید :
- جز با این حیله نمی شد شرش را کند . پوزخند زدم و گفتم :
- سیاست جالبی را به خرج داده اید ....
- هر آدمی یک نقطه ضعف دارد و یک رگ خواب... بدی من این است که زود رگ خواب آدم ها را می زنم و با حربه ای متناسب نقطه ضعفشان را قلقلک می دهم. اما نمی دانم چرا فکر می کنم شما هیچ نقطه ضعفی ندارید ... به رویش لبخند زدم و گفتم :
- رگ خواب چطور؟
اندیشناک نگاهم کرد و لب هایش را ورچید :
- نمی دانم... راستی ببخشید که این حرف را می زنم، می خواهم بدانم آیا این همه افسردگی و کم حرفی معلول همان علتی است که ریحانه گفت؟
سر تکان دادم و با کشیدن آه عمیقی گفتم :
- نه این قضیه دیگر برای من رنگ کهنگی گرفته است و هیچ اثر تازه ایرا در من برنمی انگیزد ... صاف زل زد توی چشمانم :
- و یک فضولی دیگر... چرا از شما خوشش نیامده بود ! نگاهم را دزدیدم و گفتم :
- نمی دانم... این را باید از خودشان بپرسید. فقط این را بگویم که هیچ مایل نیستم در این مورد حرف دیگری بزنم . و این بار من زل زدم توی چشم هایش. سرش را کمی کج کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد :
- شما هم دارای نقطه ضعف هستید... البته خیلی ببخشید که من به این موضوع پی بردم. اما خوب نظر خودم را بگویم طرف شما یا آدم احمق و بی شعوری بوده یا ناقص العقل که از شما خوشش نیامده... شاید هم فقط یک آدم بد سلیقه و بی ذوق بوده، به هر حالهمان بهتر که از هم جدا شده اید... به قول ریحانه حیف شما که ... سکوت کرد و در انتهای یک نگاه جادویی از جا برخاست و با پوزش کوتاهی به طرف دوستانش رفت، که از او خواستند به آنها ملحق شود و کمکشان کند. من خیره به صندلی خالی به فکر فرو رفتم. چه آدم جالب و عجیبی! کاش به حرف هایش ادامه می داد، اصلا به او چه ربطی داشت که این قدر کنجکاوی می کرد! چرا می خواست بداند که ...
- به چه فکر می کردی؟ به کیارش و حرف هایش یا ... برگشتم و نگاهتندی به سویش انداختم و لب هایم را به هم فشردم :
- به شما ربطی ندارد . خونسردانه لبخند زد و گفت :
- البته! حق با توست... فقط دوستانه بگویم که کیارش رفتارش با همه همین طور است یک وقت خیال نکن نظر خاصی نسبت به تو دارد، با همه زود اخت می شود و گرم می گیرد... زیاد به حرف ها و رفتارش فکر نکن ... تمام تنفر درونی ام را ریختم توی نگاه و لحنم و گفتم :
- باز هم می گویم هیچ ربطی به تو ندارد... چند بار باید بگویم که از تو بیزارم و از حرف زدن با تو حالم به هم می خورد . آنگاه از روی صندلی بلند شدم و با همان خشم و غضب از مقابل او که لبخند پوچی بر لب داشت گذشتم و به طرف ساختمان رفتم. قلبم تند می زد و تماموجودم در گیرو دار یک هیجان ناخوشایند می سوخت، توی دلم صد مرتبهبه مسعود لعن و نفرین فرستادم . ریحانه میز شام را آماده کرده بود. دو طرف میز شمعدان ها را گذاشته بود و توضیح داد :
- تا چند لحظه دیگر شمع ها را روشن می کنم و چراغ ها را خاموش... گرام را هم آماده کرده ام. کیارش از پیانو خوشش می آید، مثل اینکه وقتش رسیده شمع ها را روشن کنم . و رفت که کبریت بیاورد. روی یکی از صندلی ها نشستم و فکر کردم چه حوصله ای! برای بدست آوردن دل کسی که رفتارش با همه صمیمی و گرم است که این همه مایه گذاشتن نمی خواهد. نمی دانم چرا از دستش دلخور بودم. حرف های مسعود بدجوری هوایی ام کرده بود. چرا مهم بود که رفتارش با همه همین طور است. خوب باشد به من چه که... خیلی خری مینا... تو دوست نداشتی این حرف ها را بشنوی، داشتی از اینکه مورد توجه او قرار گرفته ای لذت می بردی... پس دیگر خودت را گول نزن... اگر دوباره به تو نزدیک شد ... چراغ ها همه خاموش شده بودند و نمی دانم ریحانه شمع ها را کی روشن کرد که من نفهمیدم. گرام را هم به کار انداخت و روبه رویم نشست. دست هایش را در هم گره بست و شوقآمیز گفت :
- چه شام خاطره انگیزی، مطمئنم که کیارش امشب را فراموش نخواهد کرد . از بیرون صدای درهم و گنگی می آمد که هر لحظه نزدیک تر می شد. زیر نور کم رنگ شمع ها چهره شاد و گلگون ریحانه دیدنی بود. یکی از بیرون گفت :
- عجب بدشانسی ای! برق رفته است ... کیارش بود، در که باز شد ریحانه پرید و با خنده گفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 21:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  18  19  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA