ارسالها: 7673
#31
Posted: 12 Apr 2012 03:16
عکسش را داریم... وای... نمی دانی چه قیافه زشت و بد ترکیبی دارد... اصلا حیف مینا که داشت خودش را آتش می زد ... کیارش وقتی نگاهم کرد فهمید که تا چه حد از فضولی های بی مورد ریحانه عصبانی و ناراحت هستم، از این رو به او گفت :
- دوست دارم میز شام امشب را تو به سلیقه خودت بچینی ! ریحانه با شگفتی و خوشحالی نگاهش کرد :
- من؟ واقعا دوست داری من بچینم؟
کیارش سر تکان داد بله و ریحانه مثل فنر از جا پرید و پاهایش را محکم به هم زد و با یک ژست نظامی گفت :
- اطاعت میشه قربان، الساعه میز شام را حاضر خواهم کرد . ریحانه که رفت کیارش خندید :
- جز با این حیله نمی شد شرش را کند . پوزخند زدم و گفتم :
- سیاست جالبی را به خرج داده اید ....
- هر آدمی یک نقطه ضعف دارد و یک رگ خواب... بدی من این است که زود رگ خواب آدم ها را می زنم و با حربه ای متناسب نقطه ضعفشان را قلقلک می دهم. اما نمی دانم چرا فکر می کنم شما هیچ نقطه ضعفی ندارید ... به رویش لبخند زدم و گفتم :
- رگ خواب چطور؟
اندیشناک نگاهم کرد و لب هایش را ورچید :
- نمی دانم... راستی ببخشید که این حرف را می زنم، می خواهم بدانم آیا این همه افسردگی و کم حرفی معلول همان علتی است که ریحانه گفت؟
سر تکان دادم و با کشیدن آه عمیقی گفتم :
- نه این قضیه دیگر برای من رنگ کهنگی گرفته است و هیچ اثر تازه ایرا در من برنمی انگیزد ... صاف زل زد توی چشمانم :
- و یک فضولی دیگر... چرا از شما خوشش نیامده بود ! نگاهم را دزدیدم و گفتم :
- نمی دانم... این را باید از خودشان بپرسید. فقط این را بگویم که هیچ مایل نیستم در این مورد حرف دیگری بزنم . و این بار من زل زدم توی چشم هایش. سرش را کمی کج کرد و لبخند شیطنت آمیزی زد :
- شما هم دارای نقطه ضعف هستید... البته خیلی ببخشید که من به این موضوع پی بردم. اما خوب نظر خودم را بگویم طرف شما یا آدم احمق و بی شعوری بوده یا ناقص العقل که از شما خوشش نیامده... شاید هم فقط یک آدم بد سلیقه و بی ذوق بوده، به هر حالهمان بهتر که از هم جدا شده اید... به قول ریحانه حیف شما که ... سکوت کرد و در انتهای یک نگاه جادویی از جا برخاست و با پوزش کوتاهی به طرف دوستانش رفت، که از او خواستند به آنها ملحق شود و کمکشان کند. من خیره به صندلی خالی به فکر فرو رفتم. چه آدم جالب و عجیبی! کاش به حرف هایش ادامه می داد، اصلا به او چه ربطی داشت که این قدر کنجکاوی می کرد! چرا می خواست بداند که ...
- به چه فکر می کردی؟ به کیارش و حرف هایش یا ... برگشتم و نگاهتندی به سویش انداختم و لب هایم را به هم فشردم :
- به شما ربطی ندارد . خونسردانه لبخند زد و گفت :
- البته! حق با توست... فقط دوستانه بگویم که کیارش رفتارش با همه همین طور است یک وقت خیال نکن نظر خاصی نسبت به تو دارد، با همه زود اخت می شود و گرم می گیرد... زیاد به حرف ها و رفتارش فکر نکن ... تمام تنفر درونی ام را ریختم توی نگاه و لحنم و گفتم :
- باز هم می گویم هیچ ربطی به تو ندارد... چند بار باید بگویم که از تو بیزارم و از حرف زدن با تو حالم به هم می خورد . آنگاه از روی صندلی بلند شدم و با همان خشم و غضب از مقابل او که لبخند پوچی بر لب داشت گذشتم و به طرف ساختمان رفتم. قلبم تند می زد و تماموجودم در گیرو دار یک هیجان ناخوشایند می سوخت، توی دلم صد مرتبهبه مسعود لعن و نفرین فرستادم . ریحانه میز شام را آماده کرده بود. دو طرف میز شمعدان ها را گذاشته بود و توضیح داد :
- تا چند لحظه دیگر شمع ها را روشن می کنم و چراغ ها را خاموش... گرام را هم آماده کرده ام. کیارش از پیانو خوشش می آید، مثل اینکه وقتش رسیده شمع ها را روشن کنم . و رفت که کبریت بیاورد. روی یکی از صندلی ها نشستم و فکر کردم چه حوصله ای! برای بدست آوردن دل کسی که رفتارش با همه صمیمی و گرم است که این همه مایه گذاشتن نمی خواهد. نمی دانم چرا از دستش دلخور بودم. حرف های مسعود بدجوری هوایی ام کرده بود. چرا مهم بود که رفتارش با همه همین طور است. خوب باشد به من چه که... خیلی خری مینا... تو دوست نداشتی این حرف ها را بشنوی، داشتی از اینکه مورد توجه او قرار گرفته ای لذت می بردی... پس دیگر خودت را گول نزن... اگر دوباره به تو نزدیک شد ... چراغ ها همه خاموش شده بودند و نمی دانم ریحانه شمع ها را کی روشن کرد که من نفهمیدم. گرام را هم به کار انداخت و روبه رویم نشست. دست هایش را در هم گره بست و شوقآمیز گفت :
- چه شام خاطره انگیزی، مطمئنم که کیارش امشب را فراموش نخواهد کرد . از بیرون صدای درهم و گنگی می آمد که هر لحظه نزدیک تر می شد. زیر نور کم رنگ شمع ها چهره شاد و گلگون ریحانه دیدنی بود. یکی از بیرون گفت :
- عجب بدشانسی ای! برق رفته است ... کیارش بود، در که باز شد ریحانه پرید و با خنده گفت
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#32
Posted: 12 Apr 2012 03:20
- برق نرفته! میز شام شاعرانه ای را تدارک دیده امم . کیارش با گفتن (آفرین به تو دختر خوش ذوق و خوش سلیقه) اول از همه پا به درون هال گذاشت که میز ناهار خوری آنجا چیده شده بود. بعد از کیارش راهبه و سامان با هیجانی وصف ناشدنی آمدند و کلی از ریحانه تشکر کردند و بعد از همه آنها رضا و مسعود با قابلمه کباب در دست وارد شدند و هیچ از کار شاعرانه ریحانه تعریف و تمجید نکردند و خیلی هم بی تفاوت گذشتند . یکی صندلی بغلی ام را عقب کشید و نشست. ریحانهخطاب به او گفت :
- کیارش من صندلی بالایی را برای تو گذاشته ام . صندلی را جلو کشیدو لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد .
- نه جای من همین جا خوب است... معمولا میزبان بالا میز می نشیند . بعد سر در گوش من فرو برد و گفت :
- پیشنهاد شمع و گرام پیانو مال شما بود ! با لحن سردی جواب دادم :
- نه از کجا بدانم ذوق و سلیقه شما چطور است؟
لب هایش را جمع کرد و حرکت داد به طرف چپ :
- از ریحانه بعید بود که ذوق شاعرانه داشته باشد . جوابی ندادم و به مسعود که طرف دیگر من نشسته بود نگاهی انداختم و آهی از سر حسرت و نفرت کشیدم که او متوجه شد و آهسته زیر گوشم گفت :
- کنارت نشستم که بهت بد نگذرد . رضا بالای میز نشست و خطاب به ریحانه گفت :
- حالا نمی شد همه چراغ ها را خاموش نمی کردی، این طوری که چیزی پیدا نیست... مثلا الان اصلا مینا را نمی بینم . کیارش با خنده و لحنی طعنه آمیز گفت :
- غصه نخور... مینا خانم هم شما را نمی بینند ! همگی زدند زیر خنده. ریحانه لب به اعتراض گشود و گفت :
- بی خودی ایراد نگیر رضا، حالا بگذار یک شب هم اینجوری شام بخوریم... موقع خوردن مینا را ببینی یا نبینی چه فرقی می کند؟
کیارش نوشابه ای برای خودش ریخت و گفت :
- خیلی فرق می کند ریحانه.... ممکن است با دیدن مینا خانم اشتهای رضادو برابر بشود... و شاید هم مثل مسعود که مستقیما در نزدیک شمع مینا خانم را می بيند اشتهایش کور شود . دوباره شلیک خنده فضا را پرکرد. گر گرفته از خشم بر خود پیچیدم. آن شب من فقط سالاد خوردم و هر کی هر قدر اصرار کرد اهمیتی ندادم. نوشابه که برای خودم می ریختم از روی عمد لیوان را واژگون کردم و محتویاتش ریخت روی لباس مسعود. وقتی حواس کیارش به ریحانه بود و اینکه شام فراموش نشدنی را صرف می کند، یک مشت فلفل در ظرف غذای مقابلش ریختم و صدای آخ و واخش که برخاست ریز خندیدم. رضا گاهی خطابم قرار می داد و می گفت :
- از خودت پذیرایی کن مینا... توی این تاریکی کسی به کسی نیست . قبل از من کیارش که همچنان با ماست رفع سوختگی می کرد گفت :
- از خودشان که هیچی از دیگران هم به خوبی پذیرایی کردند مینا خانم . برگشتم و نگاهش کردم. چشم هایش در آن تاریکی بیشتر می درخشید،آهسته و درو از چشم دیگران گفتم :
- شما حقتان بود . چشم هایش را باز و بسته کرد و گفت :
- پس اگر حقم بود نوش جانم . و یک لقمه دیگر از کباب را برداشت و با ولع بلعید، از آب و نوشابه سردی که پشت سر هم می نوشید پیدا بود که چقدر نوش جانش شده است !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#33
Posted: 12 Apr 2012 03:21
- برق نرفته! میز شام شاعرانه ای را تدارک دیده امم . کیارش با گفتن (آفرین به تو دختر خوش ذوق و خوش سلیقه) اول از همه پا به درون هال گذاشت که میز ناهار خوری آنجا چیده شده بود. بعد از کیارش راهبه و سامان با هیجانی وصف ناشدنی آمدند و کلی از ریحانه تشکر کردند و بعد از همه آنها رضا و مسعود با قابلمه کباب در دست وارد شدند و هیچ از کار شاعرانه ریحانه تعریف و تمجید نکردند و خیلی هم بی تفاوت گذشتند . یکی صندلی بغلی ام را عقب کشید و نشست. ریحانهخطاب به او گفت :
- کیارش من صندلی بالایی را برای تو گذاشته ام . صندلی را جلو کشیدو لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد .
- نه جای من همین جا خوب است... معمولا میزبان بالا میز می نشیند . بعد سر در گوش من فرو برد و گفت :
- پیشنهاد شمع و گرام پیانو مال شما بود ! با لحن سردی جواب دادم :
- نه از کجا بدانم ذوق و سلیقه شما چطور است؟
لب هایش را جمع کرد و حرکت داد به طرف چپ :
- از ریحانه بعید بود که ذوق شاعرانه داشته باشد . جوابی ندادم و به مسعود که طرف دیگر من نشسته بود نگاهی انداختم و آهی از سر حسرت و نفرت کشیدم که او متوجه شد و آهسته زیر گوشم گفت :
- کنارت نشستم که بهت بد نگذرد . رضا بالای میز نشست و خطاب به ریحانه گفت :
- حالا نمی شد همه چراغ ها را خاموش نمی کردی، این طوری که چیزی پیدا نیست... مثلا الان اصلا مینا را نمی بینم . کیارش با خنده و لحنی طعنه آمیز گفت :
- غصه نخور... مینا خانم هم شما را نمی بینند ! همگی زدند زیر خنده. ریحانه لب به اعتراض گشود و گفت :
- بی خودی ایراد نگیر رضا، حالا بگذار یک شب هم اینجوری شام بخوریم... موقع خوردن مینا را ببینی یا نبینی چه فرقی می کند؟
کیارش نوشابه ای برای خودش ریخت و گفت :
- خیلی فرق می کند ریحانه.... ممکن است با دیدن مینا خانم اشتهای رضادو برابر بشود... و شاید هم مثل مسعود که مستقیما در نزدیک شمع مینا خانم را می بيند اشتهایش کور شود . دوباره شلیک خنده فضا را پرکرد. گر گرفته از خشم بر خود پیچیدم. آن شب من فقط سالاد خوردم و هر کی هر قدر اصرار کرد اهمیتی ندادم. نوشابه که برای خودم می ریختم از روی عمد لیوان را واژگون کردم و محتویاتش ریخت روی لباس مسعود. وقتی حواس کیارش به ریحانه بود و اینکه شام فراموش نشدنی را صرف می کند، یک مشت فلفل در ظرف غذای مقابلش ریختم و صدای آخ و واخش که برخاست ریز خندیدم. رضا گاهی خطابم قرار می داد و می گفت :
- از خودت پذیرایی کن مینا... توی این تاریکی کسی به کسی نیست . قبل از من کیارش که همچنان با ماست رفع سوختگی می کرد گفت :
- از خودشان که هیچی از دیگران هم به خوبی پذیرایی کردند مینا خانم . برگشتم و نگاهش کردم. چشم هایش در آن تاریکی بیشتر می درخشید،آهسته و درو از چشم دیگران گفتم :
- شما حقتان بود . چشم هایش را باز و بسته کرد و گفت :
- پس اگر حقم بود نوش جانم . و یک لقمه دیگر از کباب را برداشت و با ولع بلعید، از آب و نوشابه سردی که پشت سر هم می نوشید پیدا بود که چقدر نوش جانش شده است !
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#34
Posted: 12 Apr 2012 15:26
(فصل هشتم)
دو هفته ای از ماندنم می گذشت، مادر دو بار با من تماس گرفت. یک بار از خانه همسایه و یک بار از خانه محمود و من خاطرش را جمع کردم که آنجا به من خوش می گذرد. زن دایی نگین هم چند بار دیگر زنگ زد واز بودن من خیالش تمام و کمال مکدر شد و با این وجود زیاد هم بی مهری نشان نداد و قول داد که برایم کادوی خوبی بیاورد. همه چیز خوب پیش می رفت. فقط گاهی دلتنگ مهیا می شدم و پیش خودم فکر می کردم آیا او هم دلش برای من تنگ شده است؟ مادر در تماس آخرش به من گفت که:
- مهیا آمده بود دنبالت تا با هم خانه تکانی کنید ولی چون فهمید هنوز نیامدی گرفته و دمق برگشت خانه
راستی که دلم خیلی هوایش را کرده بود. هوای پرچانگی و گله مندی اش از روزگار گرفته تا مهرداد و صغری دلاک حموم که از روی عمد پشتش را محکم کیسه می کشید تا زخم شود و بقال محل سید یعقوب که باقی مانده پولش را همیشه به جیب می زد و به روی خودش هم نمی آورد. مهیا همیشه دلش پر بود و تا به من می رسید مثل بادکنککه بادش را خالی کنند فیس می کرد و تهی می شد و گوشه ای را می گرفت و می گفت:
- کف کردم دختر، تو هم حوصله داری که به این چرت و پرت های من گوش می کنی!
و من بهش می خندیدم.
امروز دو هفته مانده به عید. روز شنبه است و هوا همچنان رو به گرمی می رود و به قول ریحانه بوی بهار از همین نزدیکی ها می آمد. رضا ازصبح که رفته بود تهران تا با گروه ارکستر در جشن عروسی شرکت کند هنوز برنگشته بود و این طور که خودش می گفت تا شب هم بر نمی گشت. ریحانه و راهبه طبق عادت هر روزه به خواب نیمروزی رفته بودند و من برخلاف عادت هر روزه که سرم را توی اتاق به خواندن کتاب و مجله گرم می کردم، زدم به باغ و هوس کردم سری به روباه بزنم. به ته باغ که رسیدم و روباه را در حالت چرت زدن دیدم روی تخته سنگی نشستم و رفتم توی فکر. به یاد جمعه شب افتادم و خاطره آشنایی با کیارش توی ذهنم زنده شد. به نظر من آدم عجیبی می نمود و کارهایش روی هم رفته با نمک و به قول ریحانه غیرقابل پیش بینی بود. یادم افتاد همان شب که بعد از صرف شام و شربت و شیرینی رفتند، ریحانه بغلم زد و گفت:
- وای مینا... نمی دانی چقدر مرا با این اخلاق و رفتارش کشته... اگر قصدازدواج داشته باشد زوری زوری زنش می شوم. آخر می دانی زیر بار ازدواج نمی رود. مادرش خیلی با مادرم صمیمی است می گوید هر کاریش می کنیم حرف خودش را می زند... می گوید هر وقت لازم شد زن می گیرم. نمی دانی چقدر سرشناس و پولدار هستند، کیارش تنها وارث پدرش است، پدرش که فوت کرد او شد صاحب همه چیز، از خانهو زمین گرفته تا چندین و چند شرکت و کارخانه و سهام، رضا می گویدارقام نجومی حسابش آدم را دچار سرگیجه می کند، می دانی اگر زنش بشوم چه می شود؟
بعد دست هایش را در هم گره کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت، شاید داشت خودش را با لباس تور در کنار کیارش مجسم می کرد.
روباه لحظه ای چشم هایش را گشود و دیده خمارش را به من دوخت. در این چند روزه او با من آشنایی پیدا کرده بود و مرا که از دور می دید به قفس می چسبید و دمش را تکان می داد بلند شدم و رفتم نزدیک قفس،خمیازه ای کشید و کش و قوسی رفت و بلند شد و آمد طرف میله ها. دلم به حالش می سوخت، از اینکه پشت میله های قفس اسیر شده بود. چشم هایش به دستانم بود و بو می کشید، خندیدم و گفتم:
- ای شکمو! باز که گرسنه هستی، صبح رضا با چند گنجشک ازت پذیرایی کرد که ...
نگاهش مظلوم تر شده بود. آهی کشیدم و گفتم:
- تقصیر من نیست، تقصیر کیارش خان است که تو را زندانی کرده... من اگر جای تو بودم به محض اینکه از قفس می پریدم چشم هایش رادر می آوردم تا من بعد برای تفریح و خوش گذرانی خودش هیچ حیوان زبان بسته ای را زندانی نکند.
کسی از آن سوی باغ گفت:
- به حرف های او گوش نکن روباهه... مینا خانم قصد دارد اغفالت کند.
با رنگ و رویی پریده به طرف صدا برگشتم، لبخند زنان از روی سیم خاردار پرید این طرف باغ. تی شرت مشکی بر تن داشت و پیراهن زرشکی هم پوشیده بود رویش و دکمه هایش را باز گذاشته بود و موهایش صاف و مرتب روی شانه هایش رها بود. در سلام کردن پیش دستی کرد و گفت:
- خوب با روباه من خلوت کرده ای!
سرخ شدم و نگاهم را دوختم به زمین! رفت نزدیک قفس و دستی روی سر روباه کشید:
- همه خوابند؟
نگاهش نمی کردم:
- آره... کار شما اصلا درست نبود که گوشه گرفتید و گوش ایستاده بودید.
خندید و گفت:
- و حتما کار شما درست بود که پشت سر من داشتی حرف می زدی و هر چه که روباه بلد نبود یادش می دادی!
چشم در چشم هم دوخته بودیم و حتی پلک هم نمی زدیم. راستی او این وقت از روز، توی یکی از روزهای غیر تعطیل اینجا چه می کرد؟ خیلی عجیب بود که ته ذهن مرا دید زده بود:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#35
Posted: 14 Apr 2012 08:21
- می دانی من الان باید در یک کنفرانس فوق العاده حضور داشته باشم و از مهمان های خارجی ام پذیرایی کنم ولی نمی دانم چرا الان اینجا هستم؟
به نگاه بی تفاوت من خندید و ادامه داد:
- راستش فکر می کنم هوای روباه به سرم زد و باعث شد که... اصلا ولش کن...
پوزخند زدم و با لحن کنایه آمیزی گفتم:
- شاید هم هوای کسی دیگر به سرتان زد.
چشم هایش براق شدند و کمی دستپاچه گفت:
- هوای کسی دیگر... فکر نمی کنم...
نگاهم را به روباه دوختم و لبخند زدم:
- ریحانه هم بدجوری هوای کسی به سرش زده بود. کنفرانس و مهمان های خارجی به درک! مهم این است که کسی را از دل تنگی در بیاورید.
- اصلا این بحث را تمام کنیم... روباه چیزی خورده؟
از اینکه تسلیمش کرده بودم خرسند و راضی به طرفش برگشتم و گفتم:
- شما دارید این روباه را لوس و تن پرور و تنبل بار می آورید... آزادش کنید و بگذارید به زندگی عادی خودش برگردد. تصور کنید بعد از اینکه طعم آزادی زیر زبان موجودی باشد با چه دردی عذاب قفس را تحمل می کند؟
او نگاهش را به روباه دوخت و گفت:
- خوش به حال این روباه که شما نگرانش هستی و به حالش دل می سوزانی....خوب...منطق شما را قبول دارم... ولی حتما رضا به شما نگفته که همین آقا روباه کبکی را که من نشان کرده بودم زود به دامانداخت و دست مرا خالی گذاشت. البته من اهل تنبیه و انتقام گیری نیستمولی خوب لازم دیدم که به این روباه درس بدهم...
نسیم خنکی از لا به لای شاخ و برگ های درختان چنار و گیلاس و سیب وزیدن گرفت و یک لحظه احساس کردم حواسش نیست. چهره اش را درهم کشیده بود و به جایی خیره شده بود.
- به چی فکر می کنید؟
به خودش آمد و من من کنان گفت:
- به هیچی... داشتم به حرف های شما فکر می کردم، تصمیم گرفتم همین امروز آزادش کنم.
- جدی! چه تصمیم خوبی! ولی فکر نمی کنید با آزادی روباه، هوای روباه هم از سرتان خواهد پرید و آن وقت نمی توانید بدون بهانه کار و کنفرانس و مهمان های خارجی را ول کنید و به اینجا بیایید.
لبخند زد و گفت:
- شما دختر حاضر جواب و فرصت طلبی هستی و در طعنه و کنایه زدن همکم نمی آوری... ولی باید خیالتان را جمع کنم که برای هر کاری همیشهبهانه ای هست.
خندیدم و گفتم:
- از تعریف و تمجید شما ممنونم... و شعار شما را هم به خاطر می سپارم.
چند لحظه در سکوت گذشت، نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و گفتم:
- من باید برگردم، ببخشید که نمی توانم شما را هم دعوت کنم. ریحانه که بیدار شد به او خبر می دهم شما آمده اید.
او هم نگاهی به ساعت طلایش انداخت و با لحنی گرفته گفت:
- فکر نمی کنم آنها به این زودی از خواب بیدار شوند، از طرفی فکر می کردم شما هم در آزادی روباه سهیم خواهی بود...
پریدم وسط حرف هایش:
- متاسفم، وقت زیادی ندارم، کتابی را در دست مطالعه داشتم که...
این بار او حرف هایم را قیچی کرد:
- دیگر بهانه نیاورید... پشت ویلای من تپه بزرگی هست و پشت تپه هم می خورد به دامنه کوه، روباه را همان جا رها می کنیم، با تصمیم من موافق هستی؟
نفهمیدم چرا قبول کردم. خوشحال به طرف قفس رفت و کیسه ای را که کنج قفس افتاده بود برداشت و توی یک چشم برهم زدن روباه را انداخت توی کیسه، بعد رو به من که محو حرکات تند و تماشایی اش بودم گفت:
- برویم که زود برگردیم...
دنبالش به راه افتادم. به سیم خاردار که رسیدیم کمی تردیدآمیز و مرددنگاهم کرد و گفت:
آن طرف که پریدم کمکت می کنم از سیم خاردار رد شوی.
خندیدم و در حالی که بدون ترس و واهمه ه طرف سیم خاردار می رفتم گفتم:
- شاید هم من از آن طرف به کمک شما آمدم.
شگفت زده ایستاده بود و به چگونگی رد شدنم از سیم خاردار زل زده بود. پا گذاشتم روی ردیف اول سیم خاردار و بالا تنه ام را کشیدم روی ردیف سوم، پای دیگرم را به آن طرف سیم خاردار روی زمین فرو بردم و پای دیگرم را از روی ردیف اول کشیدم به طرف خودم. او هنوز باتحیر ایستاده بود و بعد که مطمئن شد من رد شده ام با خنده گفت:
- اولین بار است که دیدم دختری از روی سیم خاردار با شجاعت رد می شود. یادم است یک بار ریحانه تصمیم گرفت از اینجا عبور کند، ناشی گری کرد و پایش زخم شد و قسم خورد که دیگر فکر عبور از اینجا هم به سرش نزند.... برای همین هم حاضر است برای آمدن به ویلای من، یک کوچه را دور بزند.
وقتی می خواست از روی سیم خاردار بگذرد از او خواستم کیسه ای را که روباه توی آن بود به من بدهد دوباره با تردید و دودلی نگاهم کرد وگفت:
- می ترسم همین جا خلاصش کنی.
خونسردانه پوزخند زدم:
- نگران نباشید، بیشتر از شما حواسم هست.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#36
Posted: 14 Apr 2012 08:23
کیسه را به دستم داد و پرید طرف من. روباه وزن نسبتا سنگینی داشتو گاهی ناله می کرد و دوباره خاموش می شد. از ردیف درختان گیلاس و سیب و گلابی گذشتیم. تا چشم کار می کرد درخت بود و درخت. از باغدایی جهان چندین برابر بزرگتر بود. ما به طرف ضلع جنوبی باغ می رفتیم که دیوارکشی شده بود و از در قدیمی آهنی گذشتیم. همان طور که گفته بود پشت باغ تپه بزرگی وجود داشت و پایین تپه هم با چند ردیف درخت راش و چنار و توسکا به دامنه کوه می رسید. خورشید مسافت زیادی از آسمان را طی کرده بود که ما به روی تپه رسیدیم. او در کیسه را که با طناب بسته بود باز کرد و روباه را کشید بیرون و نگاهی به من انداخت و گفت:
- روباه آزادی اش را مدیون مهربانی شماست.
روباه که از کیسه پرید بیرون نفس راحتی کشید و گفت:
- واقعا که هیچ چیزی به ادازه آزادی شیرین و دلچسب نیست....
روباه تا پایین تپه رسیده بود.
- نگاهش کن با چه سرعتی می دود، شاید فکر می کند ما در تعقیبش هستیم.
روباه رسیده بود به پای درخت های راش و چنار و توسکا.
- به چه فکر می کنی؟
نگاه از روباه برگرفتم که لابه لای درخت ها گم شده بود و به چشم های گیرا و درشتش زل زدم و گفتم:
- به آزادی، که هیچ کدام از ما قدرش را نمی دانیم... شاید تا چند وقت پیش روباه هم نمی دانست که آزدی چه نعمتی است اما بعد قدرش را می داند چون طعم اسارت را چشیده.
سرش را کمی کج کرد و گفت:
- شما طوری از آزادی حرف می زنی که انگار اسیر هستی.
نگاه اندیشناکی به سویش انداختم و گفتم:
- قید و بند های زندگی دست کمی از اسارت و اسیری ندارند، آزادی به خودی خود مفهومی ندارد باید آزادگی داشت... می دانید شاید اگر اجبار سرنوشت نبود من هم الان اینجا نبودم.
- شما حرف های تازه ای می زنی. شاید هر که آزاد است آزادی نداشته باشد... بله، می فهمم.... شما خیلی تیز و نکته سنج هستی. نمی دانم چرا تا به حال به تفاوت آزادی و آزادگی پی نبرده بودم و باید اعتراف کنم که امروز جادوی غریبی مرا به اینجا کشاند. در واقع مجبورم کرد که دست از مهمترین کارهای روزمره ام بکشم و ...
- دیگر باید برگردم، حتما تا حالا ریحانه و راهبه از خواب بیدار شده اند واز غیبت ناگهانی من نگران شده اند.
از اینکه حرفش را قطع کردم ناراحت نبود. به رویم لبخند زد و به رویش خندیدم.
از تپه که پایین می آمدیم خطاب به من گفت:
- شما تا کی اینجا می مانی؟
به مناظر زیبای پیرامونم نگاه می کردم.
- معلوم نیست. شاید تا آمدن دایی جهان و زن دایی نگین، شاید هم زودتر.
صدایش کمی از حالت بم به سمت زیر رفته بود:
- ببخشید که این را می پرسم... می خواستم بدانم دیگر از بابت موضوعطلاق ناراحت نیستی.
دوباره جایی از دلم زخم خورد، آهی کشیدم و گفتم:
- آدم ها همیشه با یاد آوری شکستشان سرخورده و تحقیر می شوند.
- معذرت می خواهم که یادآوری کردم....
- نه مهم نیست... من به این یادآوری های تعمدی و غیر تعمدی عادت کرده ام....
او سکوت کرد و من به روباه فکر می کردم که اولین روز آزادی اش راچطور سپری خواهد کرد؟ - سلام مادر، خوبم. همه خوبند، خودتان چطورید؟ چه خبرها؟ دیروز زن دایی زنگ زد که دوشنبه هفته بعد برمی گردند. خوب، خوب، چی؟... جان من؟
- آره مادر، آخر همین هفته شیرینی خورانشان است امروز خودش آمد و گفت حتما تو را خبر کنیم، چون دلش می خواهد تو حتما باشی. داماد؟... نمی شناسم، می گویند خیلی آقاست و وضعش هم توپ است، حالا چه کار می کنی، می آیی یا می مانی؟
- خوب معلوم است که می آیم، مگر می شود مهیا را تنها گذاشت و شیرینی نامزدی اش را نخورد. چطوری می آیم؟ خوب، با رضا می آیم. نه... مزاحمت چیه؟ او روزی دوبار مسیر تهران و کرج را می آید و برمی گردد، خیلی خوب... اگر امروز نخواست به تهران بیاید فردا از او می خواهم که مرا برساند. نه، کاری ندارم، شما هم سلام برسانید....خداحافظ.
تلفن بوق ممتد می خورد و من هنوز گوشی توی دستم بود و فکر می کردم مهیا با کی نامزد کرده؟ با فریدون، که مادر می داند پسرخاله اش است!!! با ایرج پسر همسایه شان که او هم آه در بساط ندارد... پس...پس
- چیه مینا؟ بدجوری رفتی توی خودت، عمه جان بود.
گوشی را گذاشتم سرجایش و نگاهی به سویش انداختم. مثل همیشه گیتار توی دستش بود و لبخند به لب داشت.
- آره، به همه سلام رساند. شما امروز نمی روید تهران؟
- چطور مگه؟
- هیچی همین جوری!
اما دلم طاقت نیاورد و دوباره رو به او که هنوز با تعجب نگاهم می کرد گفتم:
- مادرم گفت که دوستم مهیا، آخر همین هفته جشن نامزدی اش است و من حتما باید بروم و توی جشن شرکت کنم.
نمی دانم گیتار از دستش سر خورد یا خودش آن را تکیه زد به زمین:
- پس برنامه کوهنوردی... کیارش با چه عشقی همه برنامه ها را ردیف کرده بود. قرار بود برای بالا رفتن تز کوه بین خانم ها و آقایان رقابتی صورت بگیرد و چقدر شب چهارشنبه سوری کرکری خواندیم و چقدر برای هم خط و نشان کشیدیم.
رضا نشست رو به رویم و دستی روی موهایش کشید:
- تازه، چهارشنبه سوری را بگو، من و کیارش خیال داشتیم پشت باغ کیارش روی تپه ها چندین و چند آتش مهیا کنیم....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#37
Posted: 14 Apr 2012 08:24
قبل از اینکه بیشتر دلم بسوزد حرفش را قطع کردم و گفتم:
- بله، همه اینها را از دست می دهم ولی کوهنوردی و چهارشنبه سوری را می شود یک وقت دیگر هم تجربه کرد. خودت که میدانی مهیا بهترین و نزدیکترین دوست من است...
- بسیار خوب، هر چند دوست دارم تو بیشتر اینجا بمانی ولی چون می دانم این طوری راضی تری باشد، هر وقت خواستی تو را به تهران بر می گردانم.
و من با نگاهی تشکرآمیز نگاهش کردم و شادمانه از پله ها بالا دویدم. راهبه و ریحانه توی حیاط کنار استخر با شربت و شیرینی از خودشان پذیرایی می کردند. من به اتاقم رفتم و همه جا را مرتب کردم. لباس هایی را که راهبه و ریحانه در اختیارم قرار داده بودند تا از آنها استفاده کنم تا کردم و توی کشوی دراور چیدم. چیز زیادی نداشتم که با خودم بردارم. حس کنجکاوی بدجوری وادارم می کرد که حتی ثانیه ها را هم برای رفتن از دست ندهم. رضا که مرا آماده رفتن در مقابل خودش دید به ناچار از جا برخاست و گفت:
- خیلی حیف شد، رقابت جالبی را از دست دادیم، اما قول بده که دوباره بیایی اینجا.
چشم هایم را باز و بسته کردم و در حالی که می خندیدم گفتم:
- حتما، چون خیلی به من خوش گذشت... فقط نمی دانم زن داییی نگین خوشش می آید یا نه؟
- چیه مینا؟ شال و کلاه کردی، کجا به سلامتی؟
به روی راهبه که جلوتر از ریحانه از در ورودی به داخل آمده بود لبخند زدمو گفتم:
- رفع زحمت می کنم... این چند روزه حسابی شما را به زحمت انداختم.
ریحانه از پشت سر راهبه گفت:
- رفع زحمت؟ به این زودی؟ چه خبر است؟ من که نمی گذارم بروی!
راهبه هم آمد و کنارم ایستاد و با لحن دلخوری گفت:
- تازه داشتیم با هم خوش می گذراندیم، خیال داشتم صبح جمعه حسابی حال آقایان را جا بیاوریم. پس چرا جا زدی...
برایشان توضیح دادم که چرا نمی روم و ریحانه که همیشه از مهیا بدشمی آمد و من هم هیچ وقت نفهمیدم چرا، گوشه چشمی نازک کرد و گفت:
- حالا مگه تو نباشی شیرینی خوران نمی گیرند؟ ولش کن، این قدر به این دختر محل نگذار.... اینجا بمانی به همه ما بیشتر خوش می گذرد.
راهبه هم دنباله حرف های خواهرش را گرفت و گفت:
- نمی دانم چرا تو این دختر را به همه ترجیح می دهی ولی خواهش می کنم نرو...
هر چقدر اصرار کردند من نپذیرفتم و سرانجام در حالی که آنها از دست من دلخور بودند صورتشان را بوسیدم و به همراه رضا راهی تهران شدم.
- خدا شانس بدهد، تیپ و قیافه بیست، پول و خانه و ماشین بیست، همه چیزش بیست است... فقط فکر میکنم چشم هایش عیب و ایرادی داشت یا عقلش کمی شیرین بود که آمد و مهیا را گرفت.
- ایش... مهیا کجا و او کجا؟ اصلا به هم نمی آیند، فکر می کنم خدا زدهتوی سرش که مهیا را گرفته... دیدی مریم خانم چطور دست و پایش را گم کرده بود و هول شده بود؟
- آره حیوونکی! خوابش را هم نمی دید که چنین دامادی نصیبش بشود...
نگاهی به مرضیه و محبوبه انداختم و فکر کردم چرا این همه از مهیا بدشان می آید و چرا این قدر او را دست کم می گیرند. من که از دوستی با او همیشه راضی بودم و بارها به همه گفته ام مهیا حتی از خواهر هم به من نزدیکتر و عزیزتر است. نمی دانم شاید هم به این علاقه و محبتی که بین من و اوست حسادت می کنند...
- مینا، نمی خواهی بروی پیش مهیا؟
نگاهی به مرضیه انداختم و قبل از من محبوبه با تمسخر خندید و گفت:
- نروی بهتر است، چون مهیا خانم ممکن است به شما کم محلی کنند...
خودش غش غش خندید و من با حرص لب پایینم را جویدم. نسترن پرید بغلم و با لحن شیرینی گفت:
- خاله خوب شد که اومدی... چون دلم بلات تنگ شده بود.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
- من هم همین طور عزیزم....
مرضیه دوباره پرسید:
- بالاخره می روی یا نه؟
نسترن را گذاشتم پایین و رفتم جلوی آینه:
- می روم، همین الان هم می روم.
محبوبه گوشه چشمی نازک کرد و مرضیه طبق عادت زشت همیشه برایکنف کردن من آروغ بلندی زد.
مهیا از آخرین باری که دیدم شاداب تر و سرحال تر بود. رنگ چهره اش از زردی به سرخی برگشته بود و صدای خنده هایش آنقدر بلند بود که من جلوی گوش هایم را می گرفتم. خاله مریم هم روی پا بند نبود و مهرداد سوئیچ توی دستش را به طرف مهیا گرفت و گفت:
- آقا داماد بنده نوازی کردند و سوئیچ را دادند دست من...
مهیا سرخ شد و به رویش خندید و مهرداد رو به من گفت:
- برویم و با هم دور بزنیم.
به مهرداد گفتم:
- نه. و به مهیا گفتم:
- خوب نگفتی چی شد که مسعود آمد خواستگاریت؟
مهیا دور لبش را که مربایی بود لیس زد و شیشه مربا را داد دست مادرش و گفت:
- حرف ندارد فقط سیب هایش زیادی له شده است.
خاله مریم خندید و چال بزرگی گوشه چپ صورتش افتاد:
- حتم دارم آقا مسعود عاشق دست پخت تو بشود...
خاله مریم را توی آشپزخانه تنها گذاشتیم و به طرف اتاق مهیا رفتیم. مهرداد ماشین را روشن کرده بود و خاله مریم داشت به او تذکر می داد که مواظب باشد و دسته گل به آب ندهد. مهیا پشتی را انداخت پشت سرم و نشست کنارم. چشمانش براق بود:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#38
Posted: 14 Apr 2012 08:25
- هفته پیش از خانه خاله نزهت بر می گشتم خانه، مسعود با ماشین جلوی پایم ترمز کرد و از من خواست سوار ماشین شوم تا موضوعی را با من در میان بگذارد... خلاصه سوار شدم و او به من پیشنهاد ازدواج داد و گفت که بانی این تصمیم میناست. من هم با مادر و مهرداددر میان گذاشتم و بعد از خواستگاری رسمی و بعد از تحقیقات مهرداد قرار و مدار عقد و عروسی گذاشته شد...
من توی فکر فرو رفته بودم. اول که فهمیدم داماد مسعود است مثل یخ وا رفتم و خشکم زد. چطور ممکن بود مسعود به یکباره تغییر جبهه بدهد و با مهیا ازدواج کند؟ نمی دانم چرا هیچ در باورم نمی گنجید که به راستی مهیا و مسعود با هم نامزد شده اند و همین جمعه شیرینی خورانشان است.
- من خیلی مدیون تو هستم مینا، تو نظر مسعود را نسبت به من عوضکردی و باعث شدی که...
- حرفش را هم نزن مهیا، من کاری نگردم، خوبی خودت بود که نظرشرا عوض کرد فقط... من نمی فهمم چه شد که...
- چی شد که چی؟ تو هم مثل من باورت نمی شود؟
نگاه اندیشناکی سویش انداختم و ابروانم را دادم بالا.
- چی شد مینا خانم خیلی دمق به نظر می آیند!
- غصه نخور جانم... دوستت مارمولک تر از این حرفاست فقط تو او را نشناختی، دیدی چه تیکه ای را به تور انداخت؟
- چه کارش دارید بچه ها... مینا تازه کمی حال و هوایش عوض شده، حالاشما هی چوب لای چرخش بگذارید.
محبوبه و مرضیه که با اعتراض به طرف مادر بر می گشتند، من به اتاقم رفتم و لب طاقچه نشستم و فکر کردم... یعنی چه؟ چرا به یکباره؟ اصلا چرا خوشحال نیستم؟ نکد از اینکه به راحتی مسعود را از سر راه خودم کنار زدم ناراحتم. نه، مطمئن بودم که از مسعود بیزار هستم و حتی حالم از به زبان آوردن نامش به هم می خورد پس... پسچه مرگم شده بود؟ چرا بی اختیار بغض کرده بودم و دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم؟ چرا آرزو می کردم کاش از کرج برنگشته بودم و صبح جمعه به کوهنوردی می رفتیم. یادم به کیارش افتاد. دور ازچشم ریحانه کنارم نشسته بود و از خاطرات دوستی اش با رضا و مسعودمی گفت. اینکه با مسعود توی کارخانه آشنا می شود و پس از اینکه به استخدام کارخانه در می آید بهترین کارمند و بهترین دوستش می شود و با رضا هم از طریق همسایگی باغشان دوست و صمیمی شده است...
کاش مهیا با مسعود نامزد نمی کرد، کاش با یکی دیگر ازدواج می کرد، یکی که هم پولدار بود و هم خوش قیافه. دوباره یادم افتاد که ریحانه همان شب پشت پیانو نشست و وقتی پیانو می زد کیارش اظهار نظر می داد و راهنمایی اش می کرد، که چطور بنوازد و وقتی ریحانه از او خواست خودش پشت پیانو بنشیند با لحنی گرفته گفت:
- بعد از فوت پدرم دیگر هرگز پشت پیانو ننشستم، آخر پیانو را از او یاد گرفته بودم.
بعد گوشه ای نشست و رفت توی فکر.
خدا بگویم چه کارت کند مسعود، حالا نمی شد بهترین دوست مرا نگیری؟ بهترین و عزیزترین دوست مرا! با چه رویی می خواهی توی چشم های من نگاه کنی؟ بغضم ترکید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#39
Posted: 14 Apr 2012 08:29
(فصل نهم)
مینا قربان دستت از مهمان های توی حیاط هم پذیرایی کن، فکر نمی کنم شیرینی و شربت خورده باشند.
- چشم خاله مریم، مهرداد کجاست که پیدایش نمی کنم؟ نمی دانم از دوستان آقا مسعود که تازه از راه رسیده اند پذیرایی شده یانه؟
خاله مریم که کت و دامن سرمه ای پوشیده بود و کمی سرخاب و سفیداب کرده بود، به رویم خندید:
- زحمت آنها را هم خودت بکش، مهرداد معلوم نیست سرش به کجا گرم شده!
به ناچار سینی شربت را برداشتم و گفتم:
- چشم همین حالا از همه پذیرایی می کنم.
- دستت درد نکند دخترم، ان شاء الله نوبت تو که شد من و مهیا تلافی می کنیم.
لبخند کجی زدم و توی دلم گفت:
"مگر آقا داماد شما گذاشت نوبت ما هم بشود، تازه وقتی نوبت ما بود..."
- سلام مینا خانم...
هول شدم و سینی شربت را گرفتم بالا و از زیر سینی به کیارشکه روی صندلی نشسته بود و به رویم می خندید لبخند زدم:
- سلام، اصلا شما را ندیدم.
و سینی را گرفتم جلو، یک لیوان شربت برداشت و گفت:
- هوا چقدر خوب شده، حیف که مسعود برنامه کوهنوردی ما را به هم ریخت.
در حالی که به طرف دیگر مهمانان می رفتم گفتم:
- الان بر می گردم.
و دوباره برگشتم. دیدن غیر مترقبه او بدجوری غافلگیرم کرده بود. لیوان خالی را روی سینی گذاشت و گفت:
- رضا را ندیدی؟ قرار بود با گروه ارکسترش امروز از صبح زود حاضر باشد.
شانه بالا انداختم و گفتم:
- تا حالا که پیدایش نشده، راستی شما می دانستید مسعودخان قرار است با دوست من ازدواج کند؟
- نه، از کجا می دانستم. تا دیروز هم نمی دانستم نامزد مسعود دوست شماست. یعنی اگر نمی دانستم امروز می رفتم کرج تا بدقولی نکرده باشم. اما چون فهمیدم دوست شماست گفتم حتماشما را اینجا خواهم دید.
لبخند شیطنت آمیزی بر لب نشاندم و گفتم:
- کاش می رفتید کرج چون یکی بدجوری انتظار آمدن شما را می کشید.
- سلام کیارش، اوه... سلام مینا... چه خوب که دوباره همدیگر را میبینیم.
هر دو به طرف رضا برگشتیم که با چند نفر به داخل حیاط آمده بود. بعد از اینکه همراهانش را به سمتی راهنمایی کرد دوباره برگشت طرف ما، دست کیارش را محکم فشرد و رو به من گفت:
- وقتی رفتی حسابی جای خالی ات محسوس بود. من که اصلا حال و حوصله ام نمی گرفت خانه بمانم... راهبه و ریحانه هم کلافه و عصبی بودند و مدام پشت سر دوستت مهیا غرولند می کردند.
کیارش به سرفه افتاد و من نگاهی به آسمان صاف و آبی انداختم. آن روز یکی از زیباترین روزهای پایانی فصل بود.
همه یکی یکی به مسعود و مهیا تبریک می گفتند. وقتی من برای تبریک رفتم جلو و صورت مهیا را بوسیدم مسعود خطاب به مهیا گفت:
- قدر مینا خانم را خیلی باید بدانی...
مهیا شوق آمیز نگاهم کرد و در آغوشم کشید و من در آغوش مهیا نگاهم به چشمان مراقب مسعود افتاد که با حالت عجیبی نگاهم می کرد و وقتی مهیا مشغول خوش و بش کردن با یکی ازنزدیکتنش بود او از فرصت استفاده کرد و آهسته رو به من گفت:
- فقط به خاطر تو با مهیا نامزد شدم...
خواستم حرفی بزنم که دوربین فلاش خورد و کیارش رو به ما گفت:
- می خواهیم یک عکس دوستانه بگیریم...
مهرداد که تا حالا معلوم نبود کجا غیبش زده بود دوربین را ازدست کیارش گرفت و گفت:
- بفرمایید تا من از شما عکس بگیرم.
مسعود لادن را هم صدا زد که به این جمع بپیوندد. لادن با آرایشی غلیظ و لباسی نامناسب بین مسعود و کیارش ایستاد. من هم چسبیده به مهیا ایستادم که رضا طرف دیگر مرا پر کرد. مهرداد خیلی زود پشیمان شد و گفت:
- حیف است که من توی این عکس نباشم.
بعد دوربین را داد دست یکی از پسرها و خودش آمد و نشست جلوی پای مسعود و مهیا. فلاش زده شد لادن رو به کیارش گفت:
- از این عکس چندتا چاپ کن که به همه ما نفری یکی برسد.
کیارش نگاهی به من انداخت و گفت:
- حتما
بعد خطاب به من گفت:
- بگذارید رضا به کارش برسد، ناسلامتی جشن نامزدی دوستش است و شما مانع از انجام فعالیت او شده ای.
نمی دانم لحنش طنزآلود بود یا جدی ولی به من برخورد:
- من فکر نمی کنم این طور باشد... رضا خودش می داند چه وقت به روی صحنه برود.
و دلخور و عصبی آن جمع دوستانه را ترک کردم و به طرف آشپزخانهرفتم.
روز سوم عید جشن عروسی مهیا و مسعود با شکوه خاصی برگزار شد و مهیا صاحب خانه و زندگی اش شد که آرزویش را داشت. هر چند که هیچ دلم نمی خواست با مسعود روبه رو شوم ولی خوب نمی شد در مهمانی هایی که ترتیب می دادند شرکت نکنم. یکی از آن مهمانی ها جشن تولد مهیا بود که دوستان مسعود از طرفی و دوستان مهیا از طرف دیگر حاضر بودند.
- مینا، بیا کمی بنشین و استراحت کن، صبح تا حالا حسابی زحمت کشیدی و روی پا بند نبودی...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#40
Posted: 14 Apr 2012 08:30
آخرین نگاهم را توی قابلمه حاوی خورشت فسنجان انداختم و با اطمینان از شیرینی آن روی صندلی وسط آشپزخانه نشستم و گفتم:
- این اولین جشن تولد توست و من دوست دارم بیشتر از اینها از خودم مایه بگذارم.
او فنجانی چای مقابلم گذاشت و به رویم لبخند زد:
- خیلی از تو ممنونم، امیدوارم بتوانم کمی از خوبی های تو را جبران کنم...
بعد نگاهی به ساعت توی آشپزخانه انداخت و گفت:
- تا آمدن مسعود می روم و دوش م گیرم... تو هم کمی آرام بنشین و از خودت پذیرایی کن!
مهیا که به حمام رفت من به صندلی تکیه زدم و فکر کردم چقدر مهیا احساس خوشبختی می کند و ته دلم از این بابت راضی و خرسند بودم. صدای زنگ که برخاست شتابی به خودم دادم و کمی دستپاچه و رنگ به رنگ پریدم و رفتم طرف آبفون. نمی دانم مسعود صدایم را که شنید چه حالی پیدا کرد ولی احساس نفرت و بیزاری، هر لحظه بیشتر و بیشتر در وجودم شعله ورتر می شد. رفتمتوی آشپزخانه و سرم را به تمیز کردن بشقاب های روی میز گرم کردم. ته دلم می لرزید. کاش مهیا به حمام نرفته بود کاش...
- سلام، یک لحظه فکر کردم دچار اشتباه شدم و این صدای مهیاست که خیلی شبیه صدای توست!
هول شدم و دستم را گذاشتم روی دهانم. از تنها بودن با او می هراسیدم. به طرفم آمد.
- شاید خبر نداری که این جشن را فقط به خاطر حضور تو برپا می کنم... دوست دارم هر لحظه جلوی چشم من باشی.
سعی داشتم آرام و منطقی او را متوجه زمان و مکان کنم:
- خواهش می کنم کمی مراعات کنید... هر لحظه امکان دارد مهیا سر برسد و ...
لبخند کریهی زد و همانطور که وقیحانه نگاهم می کرد گفت:
- چه اشکالی دارد مهیا سر برسد!
- خواهش می کنم دست از سرم بردارید... این اصلا درست نیست که...
با شنیدن صدای پای مهیا هر دو ساکت و خاموش به هم زل زدیم.یکی نگاهش حسرت آمیز و یکی دیگر آمیخته با نفرت و انزجار! او زودتر از من از آشپزخانه بیرون رفت و من با کشیدن چند نفس عمیق تازه توانستم به حالت عادی ام بازگردم. سرم را که از آشپزخانه دادم بیرون دیدم مسعود داشت برای مهیا خالی می بست.
- خدا را شکر می کنم که تو را دارم مهیا.
مهیا از سر خوشی غش غش می خندید و من سرم را به دیوار چسباندم و آهی عمیق از سینه فرستادم بیرون. بیچاره مهیا، خبر ندارد شوهرش چه هنرپیشه خوبی است. وقتی هر دو را توی آشپزخانه مقابل خودم دیدم جا خوردم و هول شدم. مسعود رو به مهیا گفت:
- مینا حسابی ما را شرمنده کرد، چه غذاهای خوشمزه ای هم تدارک دیده... دستت درد نکند دختر.
مهیا که هنوز تحت تاثیر حرف های محبت آمیز چند لحظه پیش شوهرش چهره اش باز و بشاش بود رو به مسعود گفت:
- مینا نهایت خوبی هاست... کاش یک لطفی می کردی و به آقای تهرانی پیشنهاد می کردی با مینا ازدواج کند.
هم من و هم مسعود از این حرف مهیا یکه خوردیم. من بیشتر دچار شرم شدم و گفتم:
- این چه حرفی است مهیا که می زنی دختر، تو که از اخلاق من خبر داری چقدر از این کارها بدم می آید.
مسعود یک نگاه به من و یک نگاه به مهیا انداخت و بعد با چهره ای عصبی و دمق از آشپزخانه بیرون رفت. من هم دلخور و عصبانی بودم. مهیا فهمید:
- تو را به خدا دلگیر نشو مینا، من قصد بدی نداشتم... به خدا خوبی تو را می خواهم... راستش بعد از آشنایی با آقای تهرانی فهمیدم که چه آدم خوب و متشخصی است. پیش خودم فکر کردم چه زوج خوبی برای هم خواهید بود.
وقتی با خشم و تغیر به طرفش برگشتم سکوت کرد و بعد به طرفم آمد و در آغوشم کشید:
- مرا ببخش مینا، طاقت دیدن ناراحتی تو را ندارم.
رضا بنا به دلایلی نا معلوم نتوانست خودش را به جشن برساند. در عوش کیارش تهرانی اولین نفری بود که از راه رسید و بسیار هم شاد و خوشحال به نظر می رسید. لادن بدون همسرش در جشن حاضر شد و مهیا پنهانی توضیح آورد که:
- لادن و شوهرش با هم اختلاف شدید پیدا کرده اند و لادن بسیارروی تصمیم طلاقش پافشاری می کند.
خاله مریم چندین بار از من تشکر کرد و مهرداد با لحن طنزآلودی توی آشپزخانه گفت:
- حیف نیست دختری با این همه خوبی روی دست پدر و مادرش بترشد... دارم یواش یواش غیرتی می شوم که از خودم ایثار به خرجبدهم و با مینا ازدواج کنم.
دیگر مثل قبل از حرف های طنزآلود مهرداد خنده ام نمی گرفت و به فکر دادن جواب طنزآمیز هم نمی افتادم. خاله مریم که سکوت توام با ناراحتی مرا دید دستم را گرفت و صورتم را بوسید:
- مهرداد را ببخش مینا... دو زار عقل توی کله پوکش نیست!
و من زخم خورده نیشخند زدم.
چای که بردم توی سالن اول از همه کیارش متوجه ن شد. به رویم لبخند زد و گفت:
- جمعه همین هفته قرار است برویم کوهنوردی، قصد نداری به کرج بروی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن