انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 21:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
قبل از اینکه حرف هایش را تمام کند با لحن سردی گفتم: نه
مسعود فنجانی چای برداشت. از نگاه سبک سرانه اش دلم در هم پیچید و با حرص دندان قروچه ای رفتم ولی هیچی نگفتم.
گوشه ای دور از جمع نشستم، نمی دانم چرا عصبی و افسرده بودم. شاید به دلیل حرکات ناپسند مسعود هنوز هم احساس گناه و شرم می کردم. خدایا اگر آن لحظه مهیا از راه می رسید چه فکری در مورد من به سرش خطور می کرد؟
نمی گفت بهترین دوست من توی خانه و زندگی من دارد به من خیانت می کند؟! اه... چقدر از آن مرد که با نیشی باز از دور به من اشاره می کرد که بروم و در نزدیکی اش بنشینم بدم می آمد. حیف مهیا که...
- مینا خانم از رضا شنیدم که شما دنبال کار می گردید، این طور نیست.
از اینکه او را مقابل خود می دیدم غافلگیر شدم و خودم را توی جایم جا به جا کردم. حواسم رفت پیش نگاه پرغیض مسعود.
- دنبال کار می گشتم ولی دیگر نه...
روی مبل کناری نشست و پا روی پا انداخت:
- چرا؟ من توی دفتر شرکت تازه تاسیسم به یک منشی نیمه وقت احتیاج داشتم که...
نگذاشتم به حرف هایش ادامه بدهد:
- از لطف شما ممنونم، ولی همانطور که گفتم دیگر درصدد پیدا کردن کار نیستم.
کمی با بهت و تعجب نگاهم کرد و بعد شانه هایش را انداخت بالا.
بی جهت بر خود می ژکیدم و زیر لب غر می زدم. خدایا چقدر این جشنکسل کننده و عذاب آور شده بود. این با به نوعی دیگر سر صحبت را با من باز کرد:
- بالاخره فهمیدی مرا کجا دیده بودی؟
بی حوصله نگاهش کردم و گفتم:
- دیگر برای من مهم نیست!
گیج تر از چند لحظه پیش نگاهم کرد اما به روی خودش نیاورد:
- شاید حق با شما باشد، اصلا مهم نیست که... راستی... من یک عذر خواهی به شما بدهکارم... بابت اولین روزی که همدیگر را دیدیم...
این بار من گیج و مات نگاهش کردم و گفتم:
- کدام اولین روز؟
انگار می خواست جواب بی اعتنایی و دلسردی مرا بدهد:
- ولش کن اصلا مهم نیست... این چای هم که آوردید خیلی تلخ بود اولش فکر کردم قهوه است.
ناخواسته لبخند زدم و او بی تفاوت، چای به قول خودش تلخ را لاجرعه سر کشید. - راست می گویی مهیا؟ چطور شد به این زودی حامله شدی؟
- خودم هم نفهمیدم چطور شد؟ راستش خیلی ناخواسته بود هنوز هم باورم نمی شود!
مهیا از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، انگار سال ها از ازدواجشان گذشته بود و درآرزوی بچه دار شدن می سوخت.
- من و مسعود خیلی برنامه ها چیدیم، حتی قرار است از همین فردا اتاقش را آماده کنیم. راستش اولش مسعود کمی غافلگیر شد اما بعد گفت که بد نیست بچه ای از راه برسد و از این یکنواختی دربیاییم...
مهیا سکوت کرد و من به فکر فرو رفتم. یادم افتاد به جشن عقد راهبه که همه در آن حضور پیدا کرده بودند. مسعود دور از چشم همه، مرا توی باغ تنهایی غافلگیر کرد و به بهانه اینکه"رضا با تو کار دارد" خودش را به من رساند:
- مینا فکرهایت را بکن.
با تعجب و لحنی کینه توزانه گفتم:
- در چه مورد؟
خیلی بی خیال چشم در چشمم دوخت و گفت:
- در مورد ازدواج پنهانی!
ناباورانه و میخ زل زدم به چشم های شوریده اش:
- شوخی می کنی؟ ببینم تو حالت خوب است؟
خونسردتر از پیش لبخند زد:
- تو را که می بینم بهتر می شوم... ببین مینا، زندگی با مهیا به قدری برایم کسل کننده و بی روح است که نپرس، من دوست دارم تو را داشته باشم!
حواسم کاملا سر جایش بود، با لحنی محکم و عصبی گفتم:
- شما خیلی بی جا می کنی! اصلا معلوم هست توی مغزت چه می گذرد؟ حالا که تشکیل خانواده داده ای چرا دیگر دست از سر من برنمی داری؟ ببینم من چه دارم که این قدر گرفتارم شده ای؟
- خودم هم نمی دانم، فقط این را می دانم که اگر مال کس دیگری شوی دیوانه می شوم... چطور بهت بفهمانم که به خاطر تو با مهیا ازدواج کردم...
با لحنی گزنده تر از قبل گفتم:
- خیلی بی خود کردی که آن بدبخت را فدای خواسته خودت کردی. حتما این را نمی دانی که من تا چه حد از تو بدم می آید و می خواهم سر به تنت نباشد، این قدر هم مثل سگ نچسب به پاچه من به حالت ضرر دارد.
باکمال بی شرمی تک خنده ای کرد و گفت:
- این طور که حرف می زنی دیوانه ترم می کنی... کاش من جای کیارش بودم آن وقت حتما دوستم داشتی!
با غیظ دندانم را به هم فشردم و گفتم:
- حالا کی گفته من کیارش را دوست دارم... اصلا به تو چه که...
با دیدن کیارش که معلوم نبود از کجا پیدایش شده به حرف هایم ادامه ندادم. یک نگاه به من کرد و یک نگاه به مسعود، بعد نفسش را که انگار حبس کرده بود فوت کرد بیرون.
- چه هوای صاف و لطیفی.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نگاه از آسمان برگرفت و زل زد توی صورت مسعود:
- مهیا خانم دنبال شما می گشت بهش نگفتم که با مینا خانم توی باغ هستید...
اوه خدای من! انگار از دور ما را زیر نظر گرفته بود. پریشان و آشفتهزیر چشمی نگاهش می کردم که این بار زل زده بود توی صورت من:
- رضا هم دنبال شما می گشت مینا خانم...
مستقیم که نگاهش کردم به رویم پوزخند نامفهومی زد. مسعودکمی این پا آن پا کرد و گفت:
- راستش آمده بودم همین را به مینا خانم بگویم ولی بس که مینا خانم حرف توی حرف آوردند به کلی فراموش کردم که... خیلی خوب من می روم سراغ مهیا...
و بی توجه به بهت و خشم نگاهم با عجله به سمت ساختماندوید. بی شرم گستاخ، جلویم را توی باغ گرفت و کلی چرت و پرتتحویلم داد و حالا جلوی این آقا...
طعنه نگاهش را به جان خریدم، نمی دانم چرا دلم می خواست توضییح بیاورم:
- نمی دانم چرا آقا مسعود فراموش کاری خودش را پای حساب من گذاشت در صورتی که اصلا من...
دستش را بالا آورد و با لبخند مرموزی گفت:
- مهم نیست، به جای توضیح آوردن برای من برو ببین رضا چه کاری با شما داشت.
جایی از دلم خراشیده شده بود و توی دلم به مسعود هزار بار لعنت فرستادم. خواستم بروم که گفت:
- یک دختر خانم خوب و محترم همیشه باید جانب احتیاط را رعایت کند و مواظب آدم های فرصت طلب و خرده گیر باشد، خوب نیست که برای آدم حرف و حدیث قطار کنند.
از حرف های کنایه آمیزش از نوک پا تا فرق سرم یخ زدم و بعد داغ شدم. برگشتم و با خشمی آشکار نگاهش کردم:
- شما هم بهتر است به جای اینکه زاغ سیاه مردم را چوب بزنید از این هوای صاف و لطیف استفاده کنید.
خونسرد و بی اعتنا به لحن طعنه آمیز من سرش را تکان داد:
- از یادآوری شما ممنونم... و لبخند زد
- مینا چرا نشستی توی آفتاب، بلند شو برو روی تخت بنشین، میخواهم کاهو و سکنجبین بیاورم بخوریم.
تازه به خودم آمدم. آفتاب درست روی سر من می تابید. چطور متوجهنشدم؟ یادم است نشستم زیر سایه درخت خرمالو روی پله ها! بسکه رفتم توی خودم متوجه نشدم آفتاب تغییر مسیر داده و سایه درخت خرمالو افتاده توی حوض آب. داشتم به چی فکر می کردم یادم نمی آمد... اما نه چرا... یادم افتاد.. داشتم به مهیا فکر می کردم که بیچاره چقدر پکر و افسرده بود، چقدر از دست مسعود گلهکرد و شاکی بود که با لادن سر و سری دارد، اگر نداشت لادناین روزها این قدر به خانه شان نمی آمد و ساعت ها با مسعود خلوت نمی کرد و حرف هایشان را با دیدن مهیا قطع نمی کردند. اگر نداشت... بیچاره مهیا... چطور مسعود را نشناخته بود... چطور نفهمیده بود که شوهرش یک مرد هرزه و هوس باز است...
- مینا کجایی دختر، پدرت می گوید مینا حالش خوب نیست!
برگشتم و نگاهی به سوی تخت انداختم. مادر عصر تمام روزهای تابستان بساط کاهو سکنجبینش پهن بود. دوباره ناخواسته رفتم توی فکر... این بار به یاد کیارش افتادم که عصر جمعه هفته پیش هر دو توی یک مسیر به هم برخوردیم. من داشتم می رفتم دیدن مهیا که خاله مریم خبر داده بود دچار سرماخوردگی شدید شده و افتاده توی رختخواب. کیارش هم شاید برای عیادت به آنجا می رفت، شاید هم اصلا خبر نداشت و فقط برای احوالپرسی!
- اوه سلام مینا خانم...
با دستمال کاغذی داشتم عرق روی سر و صورتم را پاک می کردم که با دیدن ناگهانی اش حسابی جا خوردم:
- سلام... شما؟ این طرف ها؟
سرش را از شیشه داده بود بیرون:
- داشتم می رفتم دیدن مسعود... توی این هوای گرم کمی دور از عقلاست که پیاده می روی.
جبهه گرفتم و گفتم:
- فقط امثال شما عاقل هستید و با اتومبیلتان به این طرف و آن طرف می روید... راستی که چقدر مسخره است!
با دیدن ناراحتی من، تندی از ماشین پیاده شد و چنگ زد توی موهای بلندش:
- اوه معذرت می خواهم، هیچ منظور بدی نداشتم... می خواستم... اصلا ولش کن... اگر دوست داشته باشی می رسانمت!
از اینکه او را دچار شرم و دستپاچگی کرده بودم راضی بودم. سوار شدم و فکر کردم اگر داداش محمود بو ببرد که سوار ماشین یک جوان غریبه شده ام چه الم شنگه ای به راه خواهد انداخت. او هم از اینکه من خواسته اش را رد نکرده بودم خرسند بود. پا که روی پدال گاز می گذاشت، با خنده گفت:
- شما را نمی دانم ولی من دوست ندارم دست خالی جایی بروم... همین نزدیکی ها یک گل فروشی بزرگ هست که من همیشهاز آنجا گل می خرم.
می دانستم کدام گل فروشی را می گوید، از همان که خاطره خوشی نداشتم... نمی دانم فکر می کردم با اینکه واقعا او بدون دلیل می خندید.
اتومبیل ایستاد. نگاهی به تابلوی بزرگ مغازه انداختم:"به دنیای گل خوش آمدید."
او پرید پایین و به من گفت:
- برای شما چه گلی بگیرم؟
نگاهی خشک به چشم هایش انداختم و گفتم:
هیچی! فقط اگر ممکن است کمی زودتر!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
او پرید پایین و به من گفت:
- برای شما چه گلی بگیرم؟
نگاهی خشک به چشم هایش انداختم و گفتم:
هیچی! فقط اگر ممکن است کمی زودتر!
دوباره بی جهت خندید و من فکر کردم چه جوان دیوانه ای! او به گوشزدم عمل کرد و با یک دسته گل بزرگ از مغازه دوید بیرون. دوباره داشت می خندید. دیگر داشت حوصله ام را سر می برد:
- می شود بپرسم چه چیزی شما را به خنده وامی دارد؟
بعد چشمم افتاد به دسته گل، ککب و زنبق و گلایل و مریم و مینا! سوئیچ را چرخاند، دوباره لبخند نامفهومی نیشش را تا بنا گوش باز کرد. من هنوز نگاهم به گل های مینا بود.
- این گل فروشی شما را به یاد خاطره ای نمی اندازد؟
براق نگاهش کدم. یعنی چه! او... او از کجا می دانست من از این گل فروشی خاطره ای دارم؟! فکر کردم و فکر کردم، چیزی دستگیرم نشد. پا گذاشت روی کلاج... دنده رفت روی یک و دوباره خندید:
- مرا ببخش که می خندم، واقعا درست نیست که این قدر می خندم ولی... ولی... از بابت آن روز واقعا معذرت می خواهم.
حیرتم بیشتر شد و چشم هایم گردتر:
- کدام روز را می گویید؟ من که سر در نمی آورم.
پا گذاشت روی ترمز و آینه بیرون را تنظیم کرد:
- همان روز که شما و دوستت مهیا خانم آمده بودید توی گل فروشی و گل خریدید...
بالاخره یادم افتاد کدام روز را می گوید:
- پس... پس... اوه خدای من... می گفتم شما را جایی دیده ام، ولی نمی دانم چرا یادم نمی آمد؟
و نفسم را فوت کردم بیرون و از یادآوری خاطره آن روز تمام تنم داغ شد. دوباره خندید:
- ولی من حافظه ام کمکم کرد و به یاد آوردم که شما مرا کجا دیده ای ولی خوب، راستش خجالت می کشیدم به شما بگویم... بابت... بابت...
و سکوت کرد. نگاهی گذرا به چهره نادم و خجل زده اش انداختم و گفتم:
- بابت جفتک انداختنمان توی خیابان؟
این بار دیگر نخندید و فقط نگاهم کرد. باز نگاهم روی گل هایخوش رنگ و خوش عطر جا ماند:
- خیلی شانس آوردید، اگر آن روز دستم به شما می رسید...
- چه کار می کردید؟
لحنش شیطنت آمیز بود، لبخند زدم:
- هیچی از ماشیتان نمی گذاشتم...
دوباره خندید:
- پس چه خوب که دستتان به من نرسید.
باز پایش چسبید به پدال گاز و من به این فکر کردم که چه آشنایی مسخره ای! مسعود و مهیا وقتی ما را مهمان خود دیدند بیش از اینکه خوشحال باشند تعجب کردند. خصوصا مسعود که با زبان بی زبانی به من می گفت بالاخره با این آقا ریختی روی هم؟ همان روز بود که مهیا سفره دلش را برای من باز کرد و پنهانی به من گفت مسعود چقدر تغییر رفتار داده و چنین می کند و چنان می کند.
- مینا، پس بیا... تو که می دانی تا نیایی لب به کاهوها نمی زنیم... پس بلندشو و این قدر نرو توی عالم هپروت.
- آره دخترم، نیم ساعت است که ما را منتظر گذاشتی...
بلند شدم و رفتم پای حوض. دست هایم را که می شستم چشمم افتاد به سایه درخت خرمالو که از روی حوض آب هم پریده بود و داشت می رفت طرف در حیاط. کاهوها تازه و جوان بودند. مادر می گفت، محمود از میدان میوه سرخریدی آورده است.
محبوبه روسری اش را گرفته بود جلوی دهانش تا صدای گریه اش را خفه کند. مرضیه نچی زد و بی جهت سر علی و نسترن داد کشید:
- چه کار می کنید ورپریده ها؟ سرم را بردید، گم شوید توی حیاط بازی کنید.
هر دو سر به زیر و وحشت زده آرام از در هال بیرون رفتند و من دلم به حالشان سوخت. مادر آه بلندی کشید و سری تکان داد:
- این قدر گریه نکن دختر، خدا بزرگ است. آقا مهدی بدکاری کرد زد توی گوش صاحب خانه، من هم بودم بیرونتن می کردم. حالا غصه نخور، می گردیم و همین نزدیکی ها خانه مناسبی پیدا می کنیم...
محبوبه با هق هق پرید وسط حرف هایش:
- چی را غصه نخور مادر جان... ندیدید چطور جلوی در و همسایه اثاثمان را ریختند بیرون و چه آبروریزی به راه افتاد!
مرضیه با لحن همیشه ملامت آمیزش گفت:
- خوب مرد گنده برود کار پیدا کند، چه معنی دارد که راست راست بگردد تا کار بیاید و در خانه را بزند و بگوید سلام مهدی خان... ماییم. اصلا این آقا مهدی از روز اولش تن پرور و تنبل تشریف داشتند، روزی ده بار بزن توی سرش و راهی اش کن برود دنبال کار. صاحبخانه بدبخت چه گناهی کرده که خانه اش را در اختیارتان بگذارد و عوض کرایه تو گوشی هم بخورد...
محبوبه به فین فین افتاده بود:
- چقدر بگویم؟ تو می گویی ده بار، من روزی صدبار ازش خواهش کردم برود و کار پیدا کند، اما کو کار؟ شش ماه آزگار هر چه داشتیم فروختیم و خوردیم و به هر دری زدیم و دری وا نشد...
یاسمن که خواب بود از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. محبوبه بی حوصله و کمی عصبی بغلش کرد و نق زد:
- تو چه می گویی پدر سوخته، دم به دقیقه صدای گریه ات بلند است...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
از جا بلند شدم و رفتم طرف پنجره و به بازی نسترن و علی که توی حیاط دور درخت خرمالو می چرخیدند چشم دوختم و فکر کردم چه زندگی مسخره ای! دلم به حال محبوبه می سوخت. نمی دانم چرا فکر کردم کیارش می تواند برای مهدی کار پیدا کند؟ اما نه، دلمراضی نمی شود بروم و از او خواهش کنم که... اصلا چه معنی می دهد که او بخواهد برای مهدی کار پیدا کند؟! در ثانی معلوم هم نیست خواهش مرا بپذیرد و آن وقت سنگ روی یخ می شوم.
محبوبه دوباره داشت گریه می کرد.
چقدر بی رحم بودم که داشتم با خودم تعارف می کردم، در حالی که خواهرم دستش از همه جا کوتاه است و محتاج کمک دیگران. من چه خونسرد ایستاده ام و نگاه می کنم! کسی به من گفت تو می توانی برای محبوبه کاری بکنی. ناگهان جرقه ای افتاد توی ضمیرم: رضا، من از طریق رضا می توانستم از کیارش بخواهم کهکاری بکند. بله، این طور خیلی بهتر بود، مستقیما از او خواهش نمی کردم. دویدم طرف چوب لباسی، مادر دید که چادر انداختم روی سرم:
- کجا می روی مینا؟
- می روم زنگ بزنم به رضا.
مرضیه گوشه چشمی نازک کرد:
- توی این هیر و ویر مینا هم خوب حوصله ای دارد.
بی توجه به حرف های تحریک آمیز مرضیه رو به مادر گفتم:
- با رضا کار واجبی دارم، بعدا برایت تعریف می کنم.
از خانه که آمدم بیرون، سر کوچه چشمم افتاد به هوشنگ که با زیبا می رفتند طرف خانه شان. نفهمیدم چرا بر و بر نگاهشان میکنم. زیبا چادر گلدار سرش انداخته بود. هوشنگ متوجه من شد. اگرچه قلبم تحت فشار شدیدی قرار گرفته بود اما به روی خودم نیاوردم. نمی دانم چه در نگاه هوشنگ بود که برق می زد، خودم به خود گفتم: "مثل سگ از اینکه مرا از دست داده پشیمان است... حقش است، حقش است که با زیبا خانم بسوزد و بسازد و دم برنیاورد."
شماره دایی جهان را که می گرفتم فکر کردم اگر زن دایی گوشی را بردارد چه؟ آن وقت چه فکر و خیال هایی خواهد کرد. نمی گوید من با رضا چه کار دارم؟ نمی گوید نشستم پای پسرش و می خواهم خودم را به او غالب کنم:
- الو، بفرمایید.
- اوه سلام رضا، چه خوب که خودت گوشی را برداشتی.
و نفس راحتی کشیدم.
- سلام چه عجب یادی از ما کردی!
و من هر طور که بود جریان را برایشان تعریف کردم. او بعد از شنیدن حرف هایم مکثی کرد و بعد گفت:
- م م م م! راستش خیلی وقت است که کیارش به باغش سر نزده است و من هم ندیدمش. خوب ترتیبی می دهم که بیایم تهران و توی یکی از شرکتهایش پیدایش کنم... ناراحت نباش... اگر هم اوکاری نتوانست بکند من دوست و آشنا زیاد دارم و می توانم کاری برای آقا مهدی دست و پا کنم.
من تشکر کردم و قرار شد جوابش را خودش به ما بدهد. گوشیرا که می گذاشتم نفس آسوده ای کشیدم. ته دلم راضی بود که قدم مثبتی برایی محبوبه برداشته ام. بعد از رفتن محبوبه و مرضیه همه چیز را برای مادر توضیح دادم. مادر سر به آسمان گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد.
دو روز بعد رضا به دیدنمان آمد. با چهره ای شادمان و باز. مادر کلی قربان صدقه اش رفت. خودش رفت سر اصل مطلب.
- کیارش گفت من یک منشی برای شرکت تازه تاسیسم می خواستم و جای آن را برای مینا خانم خالی گذاشته بودم و حالا اگر تمایلی برای کار کردن ندارد فرق نمی کند که دامادشان جایش را بگیرد.
نمی دانم چرا قند توی دلم آب شده بود و مادر با ذوق و هیجان نگاه از دهان برادر زاده اش برنمی داشت. رضا چای و میوه خورد و رفت و مادر محبوبه را خبر کرد. خدا می داند چقدر خوشحال شد و چند بار صورتم را بوسید و تشکر کرد. خودم بیشتر از همه خوشحال بودم که بالاخره به درد کاری خورده ام.
به دیدن مهیا که می رفتم به خودم قول دادم قبل از اینکه مسعود از سرکار برگردد به خانه برگردم ولی مگر مهیا می گذاشت. طبق عادت همیشه اش تا سر صحبت را باز می کرد خدا می داند که کی خسته می شد و کف می کرد. تازگی ها هم که کلی حرف تازه برای گفتن داشت از تلفن ها و رفتارهای مشکوک مسعود، از اینکه چقدر بچه توی شکمش بالا و پایین می پرد و اذیتش می کند... از اینکه...
- وای مینا، چقدر هوا گرم است. این کولرها هم انگار جان ندارند... مردم بس که شربت آبلیمو خوردم و رفتم زیر دوش آب سرد و مسعود هم که اصلا به فکر من نیست. همه فکر و ذهنش شدهدختر عمه آکله اش لادن، خدا می داند چقدر از این دختر بدم می آید. دیشب با شوهرش مهمان ما بودند، جلوی شوهرش این قدر چشم سفیدی کرد و سر به سر مسعود گذاشت که من داشتم از خجالت آب می شدم...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
برایش شربت لیموناد ریختم و به دستش دادم و سعی کردم دلداری اش بدهم:
- نه عزیز من، این فکر ها که تو می کنی هیچ ریشه و اساسی ندارد، فقط مال حاملگی است. بعضی ها این طوری می شوند شکاک و حساس و وسواس! شاید هم خیلی طبیعی باشد... فکر نمی کنم مسعود یک موی تو را به صد تا مثل لادن بدهد. به خصوص اینکه قرار است بچه دار هم بشوید.
بعد توی دلم گفتم: "تو دیگر چرا داری دم از بی گناهی مسعود می زنی؟ چرا داری بی خودی از این بدبخت دلجویی می کنی، مگر شوهرش را نمی شناسی؟ مگر..."
- مینا، چرا این قدر دیر دیر به سراغ من می آیی؟ من دوست دارم هر روز تو را ببینم به خدا اگر هوای گرم می گذاشت خودم به دیدنت می آمدم. چندبار مسعود به من پیشنهاد کرد به دیدنت بیاییم خودم قبول نکردم. آخر می دانی خجالت می کشم جلوی پدر و مادرتپاهایم را دراز کنم و پیراهنم را بزنم بالا تا کمی از آتش بنم کاسته شود...
به رویش خندیدم. جلوی کولر پیراهنش را زده بود بالا و با بادبزن به خودش باد می زد.
صدای در که برخاست دوباره یادم افتاد که به خودم بدقولی کرده ام و من ناخواسته باید مسعود را ببینم، صورت مهیا را بوسیدم و گفتم:
- این قدر خودت را عذاب نده، من هم اگر بتوانم هر روز به دیدنت می آیم و به چرت و پرت هایت گوش می دهم.
مهیا دستم را گرفت و گفت:
- کاش پنهانی یک جوری به مسعود می فهماندی که مواظب رفتارش باشد و کاری نکند که من تحریک شوم.
طوری با معصومیت و تمنا نگاهم می کرد که دلم به حالش سوخت.
مسعود به کسی "بفرمایید" می گفت، مهیا پیراهنش را کشید پایین و به زحمت از جا برخاست:
- اوه کیارش خان، خوش آمدید...
و من چسبیده به صندلی گهواره ای مهیا به ضربان قلبم گوش می دادم و یادم رفت که باید سلام کنم.
- سلام مینا خانم، کار خوبی می کنی که به دیدن مهیا می آیی و از تنهایی درش می آوری.
نگاه به چشم های دریده اش نکردم و چشم دوختم به او که انگار ماتش برده بود و با تکان سر سلام کرد و فکر کردم باید در فرصت پیش آمده از او تشکر کنم.
خودش آمد و جواب سلامم را داد، اما مثل همیشه شاد و سرحال بهنظر نمی رسید. مسعود در حالی که به طرف دستشویی می رفت رو به مهیا گفت:
- به زور و زحمت کیارش را با خودم کشاندم تا اینجا، قرار شد بیشتر در مورد وام با هم صحبت کنیم.
مهیا به روی کیارش لبخند زد و با گفتن (می روم شربت بیاورم) به طرف آشپزخانه رفت. من ماندم میان دو راهی که بروم یا بمانم. صدایش را شنیدم که خطاب به من گفت:
- پس چرا نمی نشینی؟
چشم در چشمش دوختم و گفتم:
- باید بروم...
مکثی کردم و بعد لب پایینم را ورچیدم و با کمی این پا و آن پا گفتم:
- من یک تشکر به شما بدهکارم... بابت... بابت...
خندید، نمی دانم چرا از خنده هایش خوشم می آمد.
- کار مهمی نکردم که احتیاج به تشکر و تقدیر داشته باشم، حالامی مانی یا می روی؟
نمی دانم چرا برایش مهم بود که می مانم یا می روم. مهیا که از آشپزخانه می آمد و سوال آخر کیارش را شنیده بود گفت:
- می ماند و کمکم می کند تا برای شام غذای مفصلی آماده کنیم.مگر نه مینا جان؟
میان دو جفت چشم منتظر و مهربان گیر افتاده بودم، که از آن یک جفت چشم وحشی و هرزه دیگر برق خوشحالی جهیدن گرفت و انگار نور آن برق چشم های دیگر را تحت الشعاع خودش قرار داد:
- خوب پس بهتر از این نمی شود، شما دو تا دوست، من هم با کیارش، شام هم سفارش می دهیم از بیرون بیاورند؟ چطور است؟
کیارش نگاهی به من انداخت و من نگاهی به مهیا. خدای من! چه مرگم شده بود؟ چرا نگفتم می روم؟ چرا نگفتم مادرم نگرانممی شود؟ مگر از مسعود بدم نمی آمد؟ مگر از نگاه بی چشم ورویش منزجر نبودم، پس... پس... آه... نمی توانستم به خودم دروغ بگویم. من ماندم به خاطر یک جفت چشم مهربان و مشتاق، به خاطر او که بی جهت می خندید، آری به خاطر او بود که می ماندم.
رفتم طرف تلفن، باید زنگ می زدم به همسایه مان تا به مادرم اطلاع بدهدکه شب مهمان مهیا هستم. بیچاره مادر از کجا بداند دخترش چرا اینجا ماندگار شده است؟ به تلفن که رسیدم، دیدم مسعود گوشی را برداشته و به طرف من گرفته است. نفس در سینه ام حبس شده بود، به رویم لبخند کریهی زد و آهسته گفت:
- خوشحالم که به خاطر من ماندی!
چشم غره ای رفتم و زیر لب گفتم:
- ایش... مرده شور ریخت و قیافه ات را ببرند که... من به خاطرش اینجا نمانم.
خیالم که از بابت مادر راحت شد رفتم آشپزخانه. مهیا لیوانی را پر از یخ کرده بود و تویش چای ریخته بود. خندیدم:
- چه کار می کنی دختر. تا حالا ندیده بودم کسی چای را با یخ بخورد!
لیوان را تا ته سر کشید و بعد با چشم های قرمز و آبدار نگاهم کرد و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
روی صندلی نشست و چند نفس عمیق کشید. صورتش پر از جوش شده بود و به نظرم می رسید ورم کرده است.
- تو رایشان چای و میوه می بری؟
دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم:
- البته! تو فقط بنشین و استراحت کن.
فنجان ها را توی سینی گذاشتم و فکر کردم بیچاره مارانمان، آنهاهم نه ماه درد و عذاب کشیدند و آن وقت ما اصلا قدرشان را نمی دانیم.
با سینی چای که رفتم توی پذیرایی، نگاه هر دو چرخید به طرف من. از نگاه یکی بیزار بودم و از نگاه دیگری...
- چرا نمی آیید توی پذیرایی، گفتم که شام را از بیرون تهیه می کنیم.
کیارش فنجانی چای برداشت و تشکر کرد و بعد پرسید:
- دامادتان نگفت از کارش راضی هست یا نه؟
جوابی نداشتم که بدهم، چون آن وقت تا حالا نه محبوبه را دیده بودم نه مهدی را. با این حال به دروغ گفتم:
- راضی هستند و خیلی هم از شما سپاسگزارند.
مسعود با دقت حرکات ما را زیر نظر گرفته بود. بلند شدم که بروم دوباره گفت:
- چایت خیلی تلخ بود، اگر زحمتی نیست عوضش کن.
فکر کردم دوباره بهانه جویی می کند، آن هم بی خود و بی جهت. اما نگاهش که کردم از حبه قندی که خالی می جوید فهمیدم که بهانه نمی گیرد. فنجان ها را برداشتم و رفتم توی آشپزخانه.
بعد از شام و بحث طولانی که بین مسعود و کیارش در مورد وام صورت گرفت و عاقبت هم بی نتیجه ماند، من که نگاهم به ساعت بود و از بحث و مناظره آن دو نفر حوصله ام سر رفته بود ازجا برخاستم و آهنگ بازگشت زدم. مسعود خیلی اصرار کرد که خودش مرا برساند و من بالاخره متقاعدش کردم که کهیا تنهاستو سرانجام کیارش قبول زحمت کرد که مرا تا در خانه برساند.
توی ماشین من ساکت بودم و او متفکر، انگار داشت با خودش حرف می زد:
- من نمی دانم مسعود با این وام می خواهد چه کار کند؟ رقم قابل ملاحظه ایست.
بعد گویی تازه متوجه من شده باشد:
- نظر شما چیست؟ فکر می کنی چه قصدی از گرفتن این وام دارد.
بی تفاوت به مغازه های خاموش خیره شدم و شانه هایم را انداختم بالا:
- نمی دانم... چرا از من می پرسید؟
- گفتم شاید مهیا خانم به شما گفته اند!
یادم افتاد به مهیا که توی آشپزخانه در حالی که سرش را ازیر آب سرد ظرفشویی بیرون می کشید با لحن دردمندی گفت:
- من نمی دانم مسعود چه احتیاجی به وام دارد؟ ما که همه چیزمان روبراه است، نه کسری داریم و نه بدهکاری!
بعد لب هایش را با آب دهانش خیس کرد و خیره شد به گلدان روی میز:
- از کجا معلوم شاید هم خیالاتی توی سرش است که من از آن بی خبرم!
- مینا خانم حواست اینجا نیست؟
صورتم را که نفهمیدم کی چسباندم به شیشه به طرفش برگرداندم و گفتم:
- چطور مگه؟
سرش را کج کرد و گفت:
- آخر چندبار صدایت زدم و متوجه نشدی...
- آه... معذرت می خواهم!
و دوباره سرم را چسباندم به شیشه!
- مینا خانم می توانم از شما دعوت کنم که در جشن تولد من شرکت کنی؟!
- جشن تولد شما؟
تن صدایم به قدری بالا رفته بود که برای خودم تعجب آور بود. لحظه ای مکث کرد و گفت:
- آخر همین هفته جشن می گیرم. خیلی خوشحال می شوم که... که شما هم حضور داشته باشی.
به سرفه افتادم و گفتم:
- معلوم نیست که بتوانم شرکت کنم... آخر...
سکوت کردم و فکر کردم چه معنی دارد که آدم توی جشن تولد کسی که فامیل و کس و کارش نیست شرکت کند؟ ماشین داشت به کوچه ان نزدیک می شد.
- چه محله ساکت و دنجی! فکر نمی کردم این پایین این قدر آرامش و ثبات داشته باشد!
در حالی که از او تشکر می کردم از ماشین پیاده شدم و گفتم:
- این پایین همه چیزش با آن بالا فرق می کند...
لبخند زد و گفت:
- شما را که دیدم متوجه این حقیقت شدم. به هر حال از ته دلم آرزو می کنم که شما را توی جشن تولد خودم ببینم، شب خوبی داشته باشی!
حتی منتظر نشد که من خداحافظی بکنم. اتومبیلش که میان سایه روشن شب گم می شد فکر کردم چه جوان با احساسی!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
تقدير اين بود كه...(فصل دهم)
مادر نخ بنفش را انداخت به قلاب و عینک نزدیک بینش را که گه گاهیبه چشم می زد روی بینی اش بالا و پایین کرد و گفت:
- گفتی آقای طاهری خودش از تو دعوت کرد؟
چشم هایم را روی هم گذاشتم و بی حوصله گفتم:
- آقای طاهری نه تهرانی. بله، از خانه مهیا که برمی گشتیم دعوتم کرد...
مادر داشت دوتا زیر می بافت و دوتا رو. نسترن و علی از او خواسته بودند که برایشان کلاه و شال گردن ببافد، او هم که از خدایش بود از بیکاری در بیاید. نخ کاموای بنفش خرید برای نسترن و سرمه ای خرید برای علی، دوباره دو تا زیر رفت و دو تا رو.
- دیروز که محبوبه بعد از ظهری آمد اینجا می گفت مهدی حسابی از کارشراضی است و آقای طاهری... تهرانی! قول داده که دو سه ماه دیگر یک کار بهتر با حقوق بیشتر بهش بدهد. خدا ان شاء الله به رضا عمر بدهد والا معلوم نبود حالا حالا ها مهدی کار پیدا کند.
بعد از بالای عینک نگاهی به من انداخت و گفت:
- حالا می روی یا نه؟
نگاهی به سایه خرمالو انداختم که روی پله ها بود و بی اختیار آه کشیدم:
- نمی دانم، شما چه می گویید؟
لبخند مرموزی کنج لبش نشست و نخ بلندی را دور انگشتش پیچاند.
- خوب است که بروی، کسی چه می داند... شاید آقای طاهایی از تو خوشش آمده!
لبخند زدم. نه به خاطر قضاوت مادر، از اینکه گفت "آقای طاهایی" و فکر کردم او کجا و من کجا؟ اصلا وقت فکر کردن به مرا ندارد، آن قدراز من بهتر و سرتر دور و برش ریخته که کی یادش به من است؟ راستی که مادر هم چه دل خوشی داشت؟!
- رفتنش بهتر از نرفتنش است، بالاخره آنجا چند نفر را می بینی و دلت باز می شود.
رفتم طرف حوض:
- ای بابا، مادر شما هم چقدر ساده هستید! آقای تهرانی آدم کوچکی نیست که برای امثال من تره هم خورد کند! برای خودش ابهتی دارد، فقط اینکه دعوتم کرده شاید... شاید به خاطر مسعود و مهیا بوده... و شاید...
دستم را گذاشتم توی آب و از خنکی آب لذت بردم:
- شاید هم اصلا ناراحت نشوند که من به جشن تولدشان نرفته ام، کسی چه می داند شاید یک هفته بعد از جشن تازه یادش بیفتد که من هم دعوت بودم.
مادر سری تکان داد و لب هایش را ورچید:
- نمی دانم دخترجان! هرطور خودت صلاح می دانی، ولی من می گویم برو. برای تنوع بد نیست... خوب است هر از گاهی آدم خودش را جایی ببیند که متعلق به آنجا نیست...
مادر دو تا زیر می بافت و دوتا رو و من غرق سکوت به تلاطم آب توی حوض خیره شدم.
مهیا و خاله مریم عصر یک روز مهمان ما شدند و آن روز مهیا کلی از منخواهش کرد که همراهی شان کنم و در جشن حضور پیدا کنم. با وجودی که ته دلم راضی به رفتن بودم اما نمی دانم چرا زبانم به میل وعلاقه اقرار نمی کرد.
محبوبه و مرضیه هم که یک شام پیشمان ماندند هر کدام این دعوت را پلی به سوی خوشبختی تلقی می کردند و سعی داشتند به من تلقین کنند که این جشن نقطه عطفی است برای زندگی آینده، من هیچ اعتقادی به گفته هایشان نداشتم.
فکر می کردم آقای کیارش تهرانی را به درستی می شناسمو اینکه از خصوصیات بارز ایشان، ایجاد برقراری روابط دوستانه و صمیمی است و گویی در این کار مهارت خاصی هم دارد و برایش فرقی نمی کند که مثلا من به جشن تولدشان رفتم و ریحانه نرفت! با این همه اعلام کردم که به آن جشن خواهم رفت و همه حتی الهام هم رویابافی اش گل کرده بود و برایم آرزوی سعادت و خوشبختی می کرد.
عصر روز پنجشنبه لباس ساده ای پوشیدم و به انتظار مهیا ماندم. داداش محمود وقتی فهمید قرار است در جشن تولد آقای تهرانی شرکت کنم، ابتدا کلی داد و بیداد راه انداخت و بالاخره الهام که نمی دانم با چه زبانی او را رام کرده بود رو به من با خنده گفت:
- همه برادر ها یک وقت هایی رگ غیرتشان می زند بیرون و دست خودشان هم نیست!
محبوبه جبهه مغرضانه ای گرفت و آرام زیر لب به طوری که فقط من بشنوم و مرضیه گفت:
- زبان این زن، مار را از توی سوراخ می کشد بیرون!
بالاخره مهیا آمد. باز هم گله مند از گرمای هوا پهن شد روی تخت تویحیاط و غر زد:
- مردم از این گرما، غلط بکنم دیگر حامله شوم... مثل سگ پشیمانم!
مادر چای تازه دمی جلویش گذاشت و زبانی به نصیحت گشود:
- کفر نگو دخترم خدا را خوش نمی آید، مثل سگ پشیمانم یعنی چه؟
مهیا نگاهی پراکراه به چای انداخت و گفت:
- وای خاله جان کی چای می خورد توی این آتش باران، بی زحمت یک لیوان آب خنک به من بدهید.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
بالاخره مهیا آمد. باز هم گله مند از گرمای هوا پهن شد روی تخت تویحیاط و غر زد:
- مردم از این گرما، غلط بکنم دیگر حامله شوم... مثل سگ پشیمانم!
مادر چای تازه دمی جلویش گذاشت و زبانی به نصیحت گشود:
- کفر نگو دخترم خدا را خوش نمی آید، مثل سگ پشیمانم یعنی چه؟
مهیا نگاهی پراکراه به چای انداخت و گفت:
- وای خاله جان کی چای می خورد توی این آتش باران، بی زحمت یک لیوان آب خنک به من بدهید.
مادر از توی کلمنی که گوشه تخت قرار داشت یک لیوان آب ریخت و گرفتمقابلش و مهیا یک نفس آب را نوشید:
- نمی دانم چرا این قدر آب می خورم.
بعد رو به من که با لبخند نگاهش می کردم گفت:
- خوب کاری کردی می آیی دختر... نمی دانم چرا دلم روشن است که بعد ازاین جشن تولد قرار است اتفاقات خوبی برایت بیفتد.
مادر یک نگاه به من کرد و یک نگاه به مهیا و گل از گلش شکفت:
- شما این آقای طاهری را خوب می شناسی نه؟
- آقای تهرانی مادر!
- آقای تهرانی؟... بله خاله جان، تا حدودی می شناسم، خیلی آقاست. پولدار، متشخص، هر چی گفتم کم گفتم. راستش یک جورایی فهمدم روی مینا نظر خاصی دارد و بروز نمی دهد. آخر می دانی خاله حان خود مینا هم مقصر است و هیچ وقت نمی خواهد غرورش را کنار بگذارد و به طرف مقابلش اجازه ابراز علاقه بدهد.
پوزخند زدم و پاهایم را که از تخت آویزان بود جمع کردم و گفتم:
- تو هم مثل همه خوش خیالی مهیا! حالا امشب به تو یکی می فهمانم که آقای تهرانی را به درستی نشناختی!
مهیا نگاهم کرد و مادر چای قند پهلویی گذاشت مقابلم.
- لامذهب بزرگترین و گرانترین تالارها را اجاره کرده. وای دختر، ماشین ها را نگاه کن، این یکی را ببین... بگذار ببینم... اسمش... کالادیک نهکادیلاک باید باشد. چقدر به مسعود گفتم با ماشین خودمان برویم فیس و ابهتش بیشتر است هی نه آورد که کار دارم.
دو مرد که کت و شلوار یک رنگ و یک شکل پوشیده بودند و مرتب جلوی مهمان ها خم و راست می شدند، دسته گل مهیا را تحویل گرفتند و با لحنی بسیار تشریفاتی تشکر کردند. هنوز از در نرفته تو صدای موزیک بلند شد. فکر کردم این چندمین مهمانی است که در طول عمرم می روم؟ تولد فرزین، تولد مهیا... آه... این کجا و آن کجا...
رضا را اول از همه دیدیم. خوشحال از دیدن هم حال همدیگر را پرسیدیم.
مهیا پرسید:
- چه خبر است، انگار نصف شهر اینجا جمعند!
رضا خندید:
- دارندگی و برازندگی.
بعد رو به من گفت:
- اصلا انتظار نداشتم تو را اینجا ببینم، راهبه و ریحانه هم آمدند... آنها هم اگر تو را ببیننند هیجان زده می شوند.
مهیا زیر بازویم را گرفت و دنبال خود کشاند:
- ول کن این پسردایی احساساتی ات را، من خیلی دلم می خواهد خواهران کیارش را ببینم، مسعود می گفت یکی از یکی زیباتر، اووه... ریحانه را دیدم... بیا از این طرف!
هر چند دیدن تجمع افراد متشخص با لباس های فاخر و طلا و جواهرات آنچنانی برایم هیجان آمیز بود اما تا آنجا که می توانستم جلوی بروز احساسات و عواطف کودکانه ام را می گرفتم.
- سلام مینا، چه خوب که تو هم آمدی!
صورت ریحانه را بوسیدم و رو به راهبه گفتم:
- به خاطر مهیا آمدم.
راهبه نگاهی به سرتاپایم انداخت و با لحنی توبیخ آمیز زیر گوشم گفت:
- کاش لباس مناسب تری می پوشیدی! آخر این لباس هیچ به درد این مهمانی نمی خورد!
نگاهی صاف و بی تزلزل توی چشمش انداختم و با لحن محکمی گفتم:
- من نیامدم اینجا که خودم را به رخ کسی بکشم...
از اینکه به خشم آمده بودم دستپاچه شد و گفت:
- قصد نداشتم ناراحتت کنم، فقط...
- برویم مهیا من یک جای خالی پیدا کردم.
و با بی اعتنایی از مقابلش گذشتم و این بار من مهیا را دنبال خودم کشاندم. به قدری از تذکر تند و تیز راهبه برافروخته و عصبانی بودم که از آمدن خودم پشیمان شدم. مهیا مقابلم نشست و صندلی را کشید جلو:
- چیه دختر؟ مثل لبو سرخ شده ایدلت می خواهد کسی را بزنی نه؟
اعصابم سر جایش نبود و حوصله شوخی را نداشتم:
- ولم کن مهیا، اصلا بگو دختره بی شعور، تو برای چی بلند شدی جنازه ات را کشاندی اینجا؟ اصلا مرا چه به اینجا؟! جشن تولد فلان ابله چه ربطی به من دارد که فلان احمق به من بگوید چه لباس مناسب این جشن بود و با این لباس...
- اوه چه خبرته دختر! چقدر حرف می زنی! خودم شنیدم دختردایی جانت چه بهت گفت، ولش کن تو را به خدا... بدت نیادها.... هر دو تاشون متکبر واز خود راضی هستند و آمدند توی این جشن که فقط خودنمایی کنند.
از پارچ آبی که روی میز قرار داشت یک لیوان آب برای خودم ریختم بی اندازه احساس گرما می کردم. آب که خوردم انگار آتش خشمم فرو نشست. مهیا نگاهش به دور و برش بود:
- معلوم نیست آقای تهرانی سرش به کجا گرم است؟ یعنی رضا به اوخبر نداده ما آمدیم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
نگاه سنگینی به طرفش انداختم و گفتم:
- تو هم خوب حوصله داری، با این همه دختر جوان که یکی از یکی رنگی تر و پر زرق و برق تر است کی یادش به آمدن یا نیامدن ماست؟ اصلا بی خود کردم که عقلم را دادم دست تو و خودم را سبک کردم.
خونسردانه نگاهم کرد و باد انداخت توی لپ هایش. کلافه و عصبی، از روی لجبازی حتی به مهمانان دیگر نگاه هم نمی انداختم. در عوض مهیا مدام نگاهش از میز اول تا ردیف آخر در حال حرکت بود. حوصله ام سر رفته بود. از موزیک بلند و سر و صداهای دور و برم سرسام گرفته بودم که دیدم مهیا تکانی به هیکل نامتناسبش داد و رو به کسی لبخندزنان سلام می کند. سرم را بلند کردم چشمم افتاد به یک جفت چشم سیاه و آشنا.
- خیلی خوش آمدید، همین الان رضا به من خبر داد که...
نگاهش به من بود و متعجب از اینکه چرا بلند نمی شوم و سلام نمیکنم؟ من هم تازه به خودم آمدم. انگار تازه از بند جادوی چشم هایش خلاص شده بودم:
- س... سلام...
از بابت اینکه به لکنت افتادم لبخند به لب آورد:
- سلام، راستش من همین الان از راه رسیدم. می دانید که تدارکات چنین مهمانی بزرگی چقدر نفس گیر است. خوب احساس می کنم اینجا زیاد بهشما خوش نمی گذرد!
مهیا به جای من گفت:
- نه این طور نیست، خیلی هم راضی هستیم... مگر نه مینا.
نگاه تندی به مهیا انداختم و سکوت کردم. هیچ هم راضی نیستم. اگر به من باشد همین الان بلند می شوم...
- الان می گویم میز شما را بچینند... یا اصلا جایتان را عوض کنند، اینجا خیلی دور و پرت است
با لحن بی تفاوتی گفتم:
- همین جا خوب است...
نگاه معنی داری به من انداخت و شانه هایش را بالا انداخت. کت و شلوار بژ پوشیده بود و موهایش کمی کوتاهتر از آخرین باری بود که او را دیده بودم. مهیا سراغ مسعود را از او گرفت و او توضیح داد که زودتر از همیشه کارخانه را ترک کرده است و باعث شد که مهیا توی لاک خودش برود و فکر کند مسعود این همه وقت را کجا گذرانده است؟ کسی او را به نام صدا زد و او ناچار به رفتن بود. رو به من با لحن پرمهری گفت:
- جشن تولد امسال با حضور شما رنگ و بوی دیگری گرفته.
مهیا که از لاک خودش درآمده بود لبخند مرموزی زد و من که به سرفه افتاده بودم، لب هایم را جمع کردم و بعد گفتم:
- من اگر جای شما بودم هزینه این جشن غیر ضروری را صرف کارهای مهم تر و ضروری تر می کردم.
مهیا از زیر میز پایش را محکم زد به پای من و من پریدم بالا. با نگاهش به من فهماند که خفه شوم و از این چرت و پرت ها تحویلش ندهم. او سرش را تکان داد و گفت:
- روی پیشنها شما فکر می کنم... فعلا مجبورم شما را تنها بگذارم...
بعد نگاه اندیشناکش را خیره کرد به چشم هایم و ادامه داد:
- امیدوارم با خاطره خوشی اینجا را ترک کنی.
او که رفت مهیا دستش را گذاشت زیر چانه اش و تکیه زد به میز و نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت:
- تا کی می خواهی این قدر ابله باشی دختر! آدم که وقتی مورد توجه کسی قرار گرفت از این ادا و اطوارها برایش در نمی آورد.
بی خیال تکیه زدم به صندلی و نفس بلندی کشیدم:
- ولم کن دختر... من بهت قول می دهم که او به تک تک دختران حاضر توی این مهمانی گفته با حضور شما جشن تولدم رنگ و بوی دیگری گرفته.
از اینکه لحن او را تقلید کرده بودم خندید:
- خدا مرگت بدهد، عین خودش گفتی. ولی خودمانیم ها... خودت هم می دانی که او یک جورایی دلش پیش تو گیر کرده، حالا تو هی خودت را بزن به آن راه.
خواستم حرفی بزنم که دیدم مسعود ار بین میزها با شتاب به طرف میز ما می آید. توی دلم گفتم: "این آینه دق دیگر از کجا پیدایش شده!"
- وای مسعود، تو کجایی؟ دلم هزار راه رفت.
مسعود لبخند زنان رو به من و او گفت:
- چند تا کار عقب افتاده داشتم که باید تمامشان می کردم. خوب تو چطوری مینا؟
با اکراه جواب دادم:
- خوبم، متشکرم!
با آمدن مسعود، بیشتر احساس خفگی و کسالت به من دست می داد. نه وجود کسی پیش چشمم جلوه می کرد و نه هیچ چیز دیگری مرا به خودش سرگرم می ساخت، حتی وقتی پیش خدمتی آمد و روی میز را پر کرد از میوه و شیرینی و شکلات و بستنی! چشم هایم بی هدف دنبال کسی می گشت، کسی که این جشن با تمام شکوهش به خاطر او برگزار شده بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
با آمدن مسعود، بیشتر احساس خفگی و کسالت به من دست می داد. نه وجود کسی پیش چشمم جلوه می کرد و نه هیچ چیز دیگری مرا به خودش سرگرم می ساخت، حتی وقتی پیش خدمتی آمد و روی میز را پر کرد از میوه و شیرینی و شکلات و بستنی! چشم هایم بی هدف دنبال کسی می گشت، کسی که این جشن با تمام شکوهش به خاطر او برگزار شده بود.
رضا دوبار آمد طرف میز ما و حالم را پرسید و اینکه به من خوش می گذرد یا نه؟! راهبه و ریحانه هم دیگر جرات نکردند به ما نزدیک شوند. وقتی از سکوت مسعود و پر حرفی مهیا به ستوه آمدم به بهانه دستشویی میز را ترک کردم. از لا به لای جمعیت که می گذشتم احساس می کردم همه مرا به هم نشان می دهند و چیزی در گوش هم پچ پچ می کنند.
دستم را گذاشتم روی گوش هایم و چشم هایم را بستم و در همان حال که حرکت می کردم، سینه به سینه کسی کتوقف شدم. چشم که باز کردم دختر جوان و بسیار زیبایی را مقابل خودم دیدم که با تعجب توام با خشم به من نگاه می کرد:
- حواستان کجاست خانم؟! با این ریخت و قیافه ات!
چشم هایم داشت از حدقه در می آمد و دهانم باز مانده بود. همان طور که با حقارت نگاهم می کرد ادامه داد:
- آیا کارت دعوت داشتی یا همین طوری...
آب دهانم را به زحمت قورت دادم و بالاخره از آن حالت بهت بیرون آمدم:
- خیلی باید ببخشید، من اصلا متوجه حرف هایتان نشده ام... منظورتان از همین طوری چیست؟
گوشه چشمی نازک کرد و دوباره سر تا پایم را برانداز کرد.
- خودت بهتر می دانی منظور من چیست!
دیگر داشتم از این همه حقارت و اهانت کفری می شدم. صدایم را بلند کردم و با لحن قاطع و صریحی گفتم:
- خیلی باید ببخشید که من اینجا مهمان هستم و عذر می خواهم که دچار اشتباه شدید و شاید مرا با خدمتکارتان اشتباه گرفته اید.
با صلابت که نگاهش می کردم، کمی رنگ باخت و نگاهش از آن بالا افتاد پایین و نمی دانم برادرش از کجا ناگهان پیدایش شد که او را خطاب قرار داد و گفت:
- مشکلی پیش آمده کیانا؟
کیانا نگاهی دردمند به برادرش و بعد به من انداخت. من نگاهی تند و متهورانه به هردویشان انداختم و در حالی که به نفس نفس افتاده بودم گفتم:
- چیز مهمی نیست آقای تهرانی، ظاهرا خواهر شما مرا با خدمتکار اشتباه گرفته اند. البته انسان جایز الخطاست و من می توانم با یک عذرخواهی از این خطا چشم پوشی کنم.
کیانا نگاهی بغض آلود به من انداخت و بعد رو به برادرش که مات و متحیر به دهان من چشم دوخته بود با لحن طلبکارانه ای گفت:
- من تقصیری ندارم کیارش، ظاهر این خانم خیلی غلط انداز است... خوب هر کس دیگری جای من بود...
کیارش که گویی تازه متوجه عمق حقیقت شده بود بالاخره نگاه از من برگرفت و با لحن شرمساری گفت:
- از این بابت بسیار متاسفم و کیانا حتما از شما معذرت خواهی خواهد کرد.
بعد نگاه پر غضبی به خواهرش انداخت و او را با زبان بی زبانی تسلیم نگاهش کرد. بالاخره آن دختر زیبا و مغرور به هر جان کندنی بود لب به پوزش گشود و با گام های بلند از ما فاصله گرفت. تا لحظاتی چند هر دو در سکوت به هم زل زده بودیم. هر چند ته دلم از این بابت بسیار اندوهگین و سرخورده بودم اما به خاطر نگاه پر افسوس و اندوه او همه چیز را فراموش کرده بودم. با حالتی پریشان و استیصال آمیز چنگی بر موهایش انداخت:
- خیلی خیلی شرمنده ام... کیانا خیلی حماقت به خرج داد...
- مهم نیست، من فراموش می کنم اگر می دانستم توی این جشن ظاهرنمایی حرف اول را می زند شاید من هم همرنگ جماعت می شدم...
حرف هایم را با شتاب قطع کرد:
- من هم از شما بابت سوء تفاهم پیش آمده معذرت خواهی می کنم... و بسیار متاسفم که خواهرم ناخواسته خاطر شما را مکدر کرده!
پوزخند تلخی زدم و آه عمیقی کشیدم:
- تاسف شما متاسفانه دردی از من دوا نمی کند، اگر اجازه بدهید من... از اینجا بروم.
لحظه ای تیز نگاهم کرد و مثل میخ فرو رفت توی زمین. بعد از چند لحظه با صدایی محزون و گرفته گفت:
- شاید نمی دانی اگر با این دلخوری از اینجا بروی چه خاطره تلخی را از این جشن در ذهنم باقی می گذاری و من ساعت ها باید در خلوت بنشینم و خودم را ملامت کنم که... که...
ادامه نداد و نگاه نافذش را به نگاه بی پروای من دوخت. نمی دانم چرا دلم به حالش سوخت و فکر کردم تاوان گناه خواهرش را چرا او پس بدهد؟ چند لحظه در سکوت گذشت، رضا را دیدم که داشت به ما نزدیک می شد. بی توجه به او که غمگین و گرفته به من زل زده بود به طرف رضا رفتم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 5 از 21:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA