ارسالها: 7673
#51
Posted: 14 Apr 2012 12:18
- چیه مینا، گرفته به نظر می رسی! با کیارش بحث می کردی؟
نگاهی گذرا به او که با حسرت و درد چشم به ما دوخته بود انداختم و بی تفاوت گفتم:
- نه بیا برویم کمی بیرون قدم بزنیم... دارم اینجا نفس کم می آورم...
او نگاهی به کیارش انداخت و به دنبال من دوید. فکر می کردم این بی اعتنایی جواب خوبی بابت بی ادبی های خواهرش باشد.
- چه هوای خوبی! آسمان غرق ستاره است!
نگاهی به آسمان پر ستاره آخرین شب تیر ماه انداختم و نفس بلندی کشیدم.
حقیقتا داشتم از آن همه سر و صدا و هیاهو سرسام می گرفتم. هر دو در سکوت چند متری را قدم زنان رفتیم و برگشتیم. او خواست حرفی بزند که هر دو با شنیدن صدای مسعود به عقب برگشتیم.
- آه ... شما اینجا هستید...
چشم هایم را از فرط عصبانیت روی هم گاشتم. او را که می دیدم انگار عزرائیل را می دیدم. به ما که رسید نگاهی گستاخ به من انداخت و رو به رضا گفت:
- کیارش مرا فرستاده تا بهت بگویم برگردی و پیش از شام تک نوازی کنی.
رضا نگاهی به ساعتش انداخت و بعد لبخند زد:
- این آقای تهرانی هیچ دلش نمی خواهد مرا بیکار ببیند.. چشم همین الان می روم.
آنگاه رو به من در حالی که گره کرواتش را سفت تر می کرد گفت:
- دوست دارم این آهنگ را بشنوی... تازه ساختمش... به نظر خودم بد نیست!
مسعود پوزخندی زد و نگاه به آسمان دوخت و من رو به روی رضا خندیدم. رضا جلوتر از ما به سمت ورودی تالار دوید. مسعود که مرا با خودش تنها دید جسارت به خرج داد . گفت:
- خوش به حالت که دور و برت را خالی نمی گذارند.
تند و غضبناک نگاهش کردم. او همچنان لبخند مرموزی بر لب داشت.
- به شما ربطی ندارد...
- حالا چرا عصبانی می شوی؟ به نظر تو حرف بی ربطی زدم؟
نگاهی انزجار آمیز و طولانی به چشم های بی حیایش انداختم و آنگاه دواندوان به سمت ورودی تالار رفتم. بی ادب گستاخ! با چه رویی به من ابراز علاقه می کند؟ به من که دوست صمیمی زنش هستم... به من کهمی داند می خواهم سر به تنش نباشد... به من که می داند اگر به خاطر مهیا نبود...
سالن غرق در سکوت خیره به روی سن بود، گویی حتی کسی نفس هم نمی کشید. رضا روی صندلی نشسته بود و شروع به نواختن گیتار کرد. تا صدای گیتار پیچید همه هورا کشیدند و کف زدند.
به طرف میز که می رفتم خانم بسیار محترم و متشخصی پیش روی من ظاهر شد، آرایش ملایمی دشت و لباس فاخری پوشیده بود. لحظه ای برق طلا و جواهرات گران قیمتش چشمانم را مسحور خودش ساخت، حرفکه می زد بیشتر بزرگ منشی و ابهتش را به رخ می کشید.
- شما مینا خانم هستید!
اگرچه رفتار و لحن مقتدرانه اش ایجاب می کرد جانب ادب را رعایت کنم، با این همه با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
- بله... گمان کنم خودم باشم!
یکی از ابروهای باریکش را داد بالا و کمی با شگفتی نگاهم کرد:
- من مادر کیارش هستم... با خبر شدم که دخترم کیانا، بدون اینکه قصدی داشته باشد موجب تکدر خاطر شما شده و جا دارد، که من هم از این بابت از شما عذرخواهی بکنم و از شما صمیمانه بخواهم این بی ادبی دخترم را نادیده بگیرید و فراموش کنید!
از اینکه فهمیدم این خانم موقر و محترم مادر کیارش است، دستپاچه شدم و خودم را جمع و جور کردم و آب دهانم را جمع کرده یک جا بلعیدم با لکنت گفتم:
- مهم... نیست... حت...حتما .... تعمدی در... کار نبوده...
او به رویم لبخند خشکی زد و من نفس رد سینه ام حبس شد. نگاهش نافذ بود و وجاهت و کمال از سر تاپاایش جاری بود! من ولی چه بودم... جز یک دختر بسیار معمولی که فقط زبان درازی داشت. او دعوتم کرد ککه از باقی جشن لذت ببرم و آنگاه با گام های موزون به طرف جایگاهی رفت؛ آنجا که کیانا در کنار دختر جوان و زیبای دیگری نشسته بود. نفس راحتی کشیدم و توی دلم گفتم:
" چه سخت است آدم با این جور آدم ها مراوده داشته باشد... حتی باید مراقب کشیدن نفس هایش باشد تا مبادا زیاده از حد بلند شود..."
بعد پوزخند زدم و ته دلم راضی بودم از اینکه این خانم اشراف زاده از من بابت رفتار دور از ادب دخترش معذرت خواهی کرده است، شاید... شای... کیارش او را وادار به این کار کرده بود. از این فکر بیشتر خرسند شدم و احساس خودخواهی و غرور در من بیشتر قوت گرفت.
بالاخره مهمان ها را برای صرف شام فراخواندند. مهیا تا مرا دید غر زد:
- معلوم هست تو کجایی دختر؟ مردم اینجا بس که تنهایی نشستم و با خودم حرف زدم. - تعریف کن مینا... از مهمانی دیشب بگو!
درسکوت دو چهره کنجکاو و خیره را از نظر گذراندم. یکی صورتش گرد و تپل و سرخو سفید بود و دیگری صورت دراز و کشیده ای داشت. به آن که صورتش گرد و تپلبود گفتم:
- یاسمن صدای گریه اش بلند شده... نمی خواهی ساکتش کنی!
عاصی و کلافه بلند شد و به طرف اتاق که می رفت غر زد:
- امان از این بچه ها... پدر آدم را روزی هفت بار جلوی چشم آدم می آورند.
آنکه صورتش دراز و کشیده بود و خیالش از بابت خواب سنگین عاطفه راحت بودمهره های دست و گردنش را شکست و بعد قیافه خشک همیشگی اش را گرفت و گفت:
- بالاخره جان می کنی بگویی یا نه؟ خوب تعریف کن ببینم چه تفاقی افتاده!
خندهام می گرفت هر دو تاشون کم حوصله و عصبی بودند. محبوبه که زورش به یاسمننرسیده بود او را با خودش به حیاط آورد و پاهایش را روی تخت دراز کرد و درحالی که او را روی بالش، به روی پاهایش می خواباند گفت:
- یک ورپریده ای شده که نگو... امان از وقتی که خواب زده شود آن وقت بیا و تماشا کن!
بعد رو به من چشم های بادامی اش را تنگ کرد:
- خوب داشتی می گفتی...
میدانستم حال و هوای جشن و آواز رضا و طلا و جواهرات خانم ها، هیچ کدام برایآن دو نفر شنیدنی نیست. آنها فقط می خواستند بدانند هیچ حادثه ای بین من وآقای تهرانی رخ نداده؟ هیچ رفتاری که حاکی از علاقمندی باشد از او سرنزده؟من هیچ واکنشی از خود نشان ندادم؟ مرا به کسی نشاننداده؟ و... و... و....با این همه چون می دانستم سکوت من تا چه حد اعصاب آن دو نفر را متشنجخواهد کرد، لب گشودم و از رفتار احترام آمیز کیارش گفتم و از برخورد صمیمیمادرش و حتی به دروغ از برخورد دوستانه خواهرانش، اما پیاز داغش را زیادنکردم که مبادا پیش خودشان خیالاتی بکنند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#52
Posted: 14 Apr 2012 12:27
تقدير اين بود كه...(فصل يازدهم)
آنشب بعد از شام، دوباره آقای تهرانی به طرف میز ما آمد و از من خواست تابروم و با مادر و خواهرانش آشنا شوم. هر چند ابتدا در رفتن کمی مردد بودم اما پیش خودم فکر کردم شاید خیلی دور از ادب باشد که تمایلم را به آشنایی با خانواده اش بروز ندهم. مهیا آهسته زیر گوشم گفت:
- برو که بخت با تو یار شده!
درآن لحظه بی تفاوت از نگاه کینه توزانه مسعود گذشتم و هم دوش او با غرور وابهت ساختگی، از لابه لای میز ها رد شدم. مادرش مرا که مقابل خودش دیدلبخند کم رنگی بر لب نشاند و انگشتر عقیقش را توی انگشتش بالا و پایین برد:
- امیدوارم تا به حال به شما خوش گذشته باشد... پسرم از محسنات شما برایمان گفته...
بعدنگاه پر مهری به دیده پسرش دوخت و به رویش لبخند زد. کیانا از روی ناچاریو اجبار دستم را فشرد و در حالی که چشم های زیبا و مخمورش رابه چشم هایمن دوخته بود با لحن غیر دوستانه ای گفت:
- از آشنایی با شما خوشبختم.
ومن پوزخندی زدم و از مقابلش گذشتم. کاملیا خواهر کوچکتر، مهربانتر وصمیمیتر به نظر می رسید. خنده کنان دستم را فشرد و با لحن شیرینی گفت:
- کیارش خیلی از شما تعریف می کرد وما خیلی دلمان می خواست شما را ببینیم.
نگاهیبه کیارش انداختم که از فرط خجالت و شرم گونه هایش گل انداختهبود. همانموقع بود که ریحانه و راهبه هم خودشان را به آنجا رساندند. هیچ دلم نمیخواست با آنها هم کلام شوم. به خصوص با راهبه! هنوز از دستش دلخور و عصبیبودم.
با خانواده محترم و اشراف زاده کیارش خداحافظی کردم و وقتی با هم به طرف میزمان برمی گشتیم خطاب به او گفتم:
- فکر می کنم خانواده شما چندان تمایلی به آشنایی با من نداشتند، ازاینکه مرا به آنها تحمیل کردید ناراحتم!
شتاب زده گفت:
- نه، این چه حرفی است که می زنی؟ مادرم دوست داشت شما را ببیند...
و سکوت کرد.
- چرا دوست داشت مرا ببیند؟
نگاهش که کردم لبخند معنی داری بر لب داشت و دیدگانش چراغانی بود.
- باید از خودش بپرسی...
ایستادم و چشم در چشم او نفس بلندی کشیدم:
- شما آدم عجیبی هستید! هیچ از کارهایتان سر در نمی آورم.
خندیدو یک ردیف دندان سپید و صدفی، از بین لب های خوش فرمش نمایان شد. چشم هایزیبا و مخمورش شبیه چشم های کیانا بود و باقی ترکیب صورتش به کاملیا رفتهبود.
- دوست دارم وقت مناس تری با شما از نزدیک صحبت کنم.
قلبم تند تپید و تا بنا گوش سرخ شدم. اما خودم را نباختم:
- فکر نمی کنم چنین فرصتی پیش بیاید...
بعدبرای اینکه سرپوشی روی دستپاچگی ام نهاده باشم بند ساعتم را باز کردم وبرای لحظه ای خودم را به بستن آن مشغول کردم. همچنان کهخیره خیره نگاهممی کرد گفت:
- دوست دارم بدانی، خواسته یا ناخواسته فکرم را مشغول کرده ای!
نزدیک بود خودم را ببازم. اما هر طور بود ظاهر سازی کردم و با حالت تمسخرآمیزی گفتم:
- آه که این طور... خیلی جالب است!
خودم هم خنده ام گرفته بود. ولی او نخدید، فقط مات و مبهوت نگاهم کرد و بعد گوشه لبش را گزید و آهسته گفت:
- در طول عمرم فقط شما بودی که دستم انداختی.
لحنشبه قدری آمرانه و گرفته بود که برای لحظه ای از خودم شرمنده شدم. بعد ازاینکه چند لحظه از تاثیر نگاه نافذش اشباعم کرد عذر خواهی کرد و به سمتیرفت و من عصبی و کلافه سر خودم داد زدم:
"نفهم احمق ابله! چرا نگفتی دستت انداختم که انداختم! چه کار می خواهیبکنی؟ اصلا دوست داشتم که دستت انداختم. تا تو باشی دیگر دک وپزت را بهرخم نکشی! مادر طلا کوب شده ات را... خواهران از خود راضی و متکبرت را...تا تو باشی دیگر خیال نکنی من هم مثل دختران دیگر ... می توانم وسیله تفننتو باشم و تو اندکی با من خوش بگذرانی. تا تو باشی دیگر پا از حد و حریمخودت دراز تر نکنی و نگویی فکرت را به من مشغول کرده ای! نمی دانی چه کیفیکردم وقتی به این همه تفاخر و تجمل و تکبرت نیشخند زدم و خشم وغضب را درچشم های مغرورت دیدم... دلم خنک شد! حقش بود بیشتر از این بچزانمتان آقایتهرانی اشراف زاده!"
نمیدانم چرا با آنکه فکر می کردم دلم خنک شده است و کار درستی کرده ام، بازهم با این احوال گوشه ای از قلبم زخم خورده بود و آرام نمی گرفت.
محبوبهیاسمن را گذاشت روی تخت. مادر هندوانه ای را قاچ زده بود و آورده بود تویحیاط! مرضیه یکی از آن قاچ های شکری و قرمز را برداشت و در حالی که آبهندوانه از گوشه لبش سرازی بود گفت:
- خوب شد مینا رفت به جشن تولد آقای تهرانی! حس ششم به من می گوید قرار است اتفاقات شیرینی بیفتد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#53
Posted: 14 Apr 2012 12:28
محبوبهیاسمن را گذاشت روی تخت. مادر هندوانه ای را قاچ زده بود و آورده بود تویحیاط! مرضیه یکی از آن قاچ های شکری و قرمز را برداشت و در حالی که آبهندوانه از گوشه لبش سرازی بود گفت:
- خوب شد مینا رفت به جشن تولد آقای تهرانی! حس ششم به من می گوید قرار است اتفاقات شیرینی بیفتد!
محبوبه تخم هندوانه ا فوت کرد توی مشتش و بعد ریخت توی پیش دستی!
-اگر این احتمال به یقین تبدیل شود و این ازدواج شکل بگیرد می دانیدچه میشود؟ زندگی همه ما از این رو به آن رو می شود! فکرش را که می کنم...
- من حاضرم سرم را بدهم که آقای تهرانی گلویش پیش مینا گیر کرده و همین روزهاست که خبر می دهند می آیند خواستگاری!
هردو لبخند شیرینی بر لب نشاندند و رو به من کردند که با تمسخر نگاهشان میکردم و در سکوت به تعبیر و تفسیرشان گوش سپرده بودم. مادر واقع بینانه تراز آن دو نیم نگاهی به من انداخت و سری تکان داد:
-آنها کجا و ما کجا؟ خیلی بعید می دانم که حتی اگر خود آقای تهرانی هم مینارا بخواهد خانواده اش برای خواستگاری پا پیش بگذارند... آخر ما این پایینهستیم و آنها آن بالا بالاها!
مادرکه آه کشید دلم به حالش سوخت. راست می گفت، این حقیقت تلخ رانباید فراموشمی کردیم. حد و حریم زندگی ما اجازه نمی داد به کسی چون آقای تهرانی فکرکنیم! محبوبه و مرضیه که انگار تاززه به مق واقعیت پی برده بودند، دیگر باولع هندوانه نخوردند و هر دو در سکوت به گل های سرخ توی باغچه زل زدند.
پدرخاک باغچه را بیل زده بود. مادر دوست داشت توی باغچه اش سبزی بکارد. پدراز ذوق مادر به وجد آمد و با شور و علاقه خاصی باغچه ک.چک را کند و رو بهمادر با لحن عاشقانه ای گفت:
- بیا مونس جان... خوش به حال این باغچه که با دست های مهربان تو سبز می شود...
پدرهمیشه مدرم را مونس جان صدا می زد. وقت هایی که تنخا می شدند و دور وبرشان خلوت می شد پدر مونسم صدایش می زد. هرگاه که مادر می خواست از خودشذوق و هنر به خرج بدهد پدر مونس جان خطابش میکرد. گاهی هم – خیلی کم پیشمی آمد- وقتی که با هم نمی ساختند و از دست هم عصبانی می شدند، پدر اسماصلی مادر را صدا می زد:
نازخاتون این چای که آوردی بوی کهنگی می داد. یا مثلا نازخاتون چرا شامت سر وقت حاضر نیست؟
مادر سینی چای را مقابل پدر گرفت و با لحنی مهربان و دل رحم گفت:
- خسته شدید آقا جان، به خدا راضی به زحمتتان نبودم... می گذاشتید محمود که می آمد می گفتم باغچه را بیل بزند.
و پدر به این مهربانی همسرش خندید.
همیشهبه این روابط عمیق و سرشار از مهر و دوستی پدر و مادرم غبطهمی خوردم وپیش خودم فکر می کردم آیا من هم با همسر آینده ام چنین رابطه صمیمی ایخواهم داشت؟مهیا دست گذاشت روی شکم برجسته اش و با آب و تاب فراوان گفت: -دیشب تلفنی کلی با مسعود حرف زد ودلیل و منطق آورد که مینا را همه جورهپسندیده... و از ما خواست پیغام بیاوریم که اگر اجازه می دهید جمعه شبهمین هفته به همراه مادرش خدمت برسند. مسعود هم به شوخی گفت که تا وامشجور نشود، این پیغام را نمی رساند و آقای تهرانی تسلیم شد و قول مساعدتداد...
مادرکه گل از گلش شکفته بود و روی پا بند نبود و هنوز هم در تصورش نمی گنجیدکه آقای تهرانی، میلیادر معروف شهر به خواستگاری دخترش بیاید با لحنیدستپاچه و شوق آمیز رو به مهیا گفت:
- الهی که همیشه خوش خبر باشی، الهی که یک پسر خوشگل خدا بندازد توی دامنت...
مهیا نخودی خندید:
- خاله جان من دختر دوست دارم ها!
مادر دست گذاشت روی زانویش و از جا بلند شد:
- الهی که سالم باشد و زایمان راحتی داشته باشی...
بعد گویی با خودش حرف می زد:
- باید بروم خانه همسایه، زنگ بزنم و محمود را باخبر کنم که شب بیاید و پیرامون این موضوع با هم صحبت کنی.
مادر لبخند زنان از تخت پایین رفت.
من غرق در افکار پراکنده به باغچه سبزی کاری شده مادر نگاه کردم. مهیا هم بی اندازه خوشحال بود:
-دیگر چه می خواهی دختر؟ من اگر جای تو بودم الان از خوشحالی سکته میکردم... کی بهتر از کیارش! خدا می داند که چه مرد ایده آل و بی همتاییاست. فکرش را بکن، بعد از اینکه از آن آکله حرامزاده طلاق گرفتی همه فکرمی کردند تو دیگر تا آخر عمرت خواستگار نخواهی داشت! اما دیدی... خدا چهجوان با کمال و اصل و نصب داری را برایت فرستاد! پس چرا چیزی نمی گوییدختر؟ هی... مینا نکند از خوشحالی رفتی تو حس و حال سکته!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#54
Posted: 14 Apr 2012 12:29
وقتیبا دست تکانم داد من که تمام حرف هایش را شنیده بودم به خود آمدم و نگاهشکردم. نمی دانم چرا از فرط خوشحالی بلند نمی شدم وفریاد نمی کشیدم که چهدختر خوشبختی هستم! شاید بی اندازه شوک زده بودم!شاید فکر می کردم اینهاتصورات و رویاهای پوشالی من است و شاید هم... نمی دانم! عجیب بود که مثلآدم های جادو شده به چشم های ریز مهیا حتی پلک هم نمی زدم.
مهیارفت که زنگ بزند و از قول ما به آنها اجازه آمدن بدهد. توی خانه بروبیایی بود، انگار توی دل همه قند آب می کردند. هر کس اظهار نظری می داد.بی خودی سر به سر هم می گذاشتند و می خندیدند. دیگر کسی از شیطانی و سر وصدای نسترن و علی به ستوه نمی آمد و سرشان داد نمی کشید. حتی عاطفه ویاسمن هم نحسی نمی کردند و خانه را روی سرشان نمی گذاشتند. راستی که عجبروزهایی بود! تمام فکر و خیالشان شب جمعه بود. اینکه چطور لباس بپوشند،چطور پذیرایی کنند؟ چطور حرف بزنند؟ داداش محمود خربزه را دو نیم کرد وگفت:
- راستی که چه کیفی دارد آدم داماد پولدار داشته باشد!
اوهم سر کیف بود و شوخ و شنگ! پدر دانه های تسبیح را بالا و پایینمی برد ومادر زیر گوشش آهسته چیزی می گفت و باعث می شد که او لبخند بر لب بیاورد.
همهیک طور دیگر شده بودند. محبوبه دیگر شوهرش را توی پست بالاتر می دید ومرضیه هم به نوعی اظهار تمایل می کرد که شوهرش دکانش را ببندد و برود توییکی از شرکت های تهرانی کار آبرومندی برای خودش دست و پا کند و به الهامهم سفارش کردند که نظر محمود را در رابطه با این فکر بپرسد و دست او را همتوی یکی از شرکت ها بند کنند. همه و همه نقشه های زیبایی را برای خویش درسر می پروراندند، فقط اصل کاری من بودم که هنوز به هیچ نقشه و طرحی نمیاندیشیدم. اگرچه آن روزها زیباترین روزهای عمرم به حساب میآمد اما همچناندر عالم خواب و بیداری سیر می کردم و پیش خودم می اندیشیدم:
"آیا به راستی قرار است عروس تهرانی میلیاردر شوم؟"
بالاخرهانتظار همه به پایان آمد و شب جمعه فرا رسید. از صبح همه به تکاپو و تلاشافتادند. حیاط را جارو زدند و آب پاشیدند. محبوبه دوبار به گل های تویباغچه آب داد و مرضیه دم در حیاط را سه بار جارو کشید و ده بارآب پاشید.الهام چهار بار چای تازه دو گذاشت و مادر سیب و گلابی و خیاررا توی حوضریخت و یادش رفت که سر حوصله آنها را بشوید. محمود از بازار هندوانه وخربزه خرید و انداخت توی حوض آب. پدر موقر و خونسرد رویتخت نشسته بود وحافظ می خواند. بعد که همه یادشان به من افتاد مرا بردند توی خانه! ده دستلباس به تنم پوشاندند و ده جور سلیقه مختلف به کار بردند:
- بلوز قرمز اصلا مناسب نیست، می گویند از الان هیچی نشده عروسی شان شده!
- این دامن که مال عهد بوق است...
- این پیراهن اصلا به مینا نمی آید، خیلی شلخته اش می کند...
بالاخره پیراهن نیم کلوش آبی رنگی پوشیدم و الهام کمی پودر و کرمبه صورتم مالید. مادر هر طرف که می رفت به همه می گفت:
- زود باشید الان دیگر پیدایشان می شود!
بعد که یادش افتاد به میوه های توی حوض با سرعت رفت که میوه ها رابشوید.
قلبمبا هر حرکت عقربه بزرگ ساعت می لرزید و با هر حرکت عقربه کوچکبه تپش میافتاد و با تکان عقربه کوچکتر از تپش باز می ایستاد. خدای من! آیا او همخواهد آمد؟ آیا وقتی زندگی ساده و دور از تشریفات ما را ببیند، نظرشان عوضنمی شود! عقیده مادرش برنخواهد گشت؟ مادرش که از تمام وجودش اصالت و کمالفواره می زد... آخ خدای من! تازه پا بهدنیای واقعیت نهاده بودم و خدا خدامی کردم که همه چیز به خوبی پیشبرود.
بالاخرهزنگ به صدا در آمد. قلبم تیری کشید و الهام مرا کشاند طرف آشپزخانه و خودشرفت که مراسم خوش آمد گویی را به جا بیاورد. اکنون بیش از هر زمان دیگریقلبم تند می زد و داشتم از نفس می افتادم. یک لیوان آب سرد خوردم و از پشتپرده آشپزخانه به کمین نشستم.
اولاز همه مادرش با وقار و ابهت خاصی پا به درون حیاط گذاشت. خوش رو و خوشمشرب و با رویی باز و گشاده. بعد از او خخانم دیگری که خیلی شبیه به اوبود و انگار خواهرش بود دست در دست شوهرش وارد حیاط شدند و نیامده زخمزبان زد:
- چه کوچه تنگ و باریکی! ماشین به زحمت رد می شد!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#55
Posted: 14 Apr 2012 12:31
دلمگرفت، شاید این زن خودخواه و متکبر از حرص و بدجنسی اش بود کهنیش اول رامی زد. پشت سر همه او بود که با قدی برافراشته، با سرو صورتی مرتب واصلاح شده و کت و شلواری به رنگ آبی آسمانی و دسته گل بزرگی که در دستداشت، در حالی که رو به همه با لبخند زیبایی سلام و احوال پرسی می کرد قدمبه حیاط گذاشت. دوباره دلم تند تپید و خون به گونه هایم دوید. چه برازندهو با شگوه! خدایا من چقدر خوشبخت هستم که او به من علاقمند شده است!
مرضیهو محبوبه و الهام به نوبت به آشپزخانه می آمدند و هر کدام با هیجان وصفناشدنی به توصیف داماد و مادر و خاله اش می پرداختند و سعی داشتند مرا همبه وجد بیاورند. بالخره نوبت من شد که باید چای میبردم. قلبم دالامبدالامب می کوبید! مرضیه تذکر داد:
- مبادا دستپاچه شوی و چای را بریزی!
قلبمدر حال ایست بود. تا به حال متوجه نبودم که این هیجان ناخوشایند فقط ازبابت رویارویی با خواستگارانم نیست، بلکه از ترس این بود که مبادا...مبادا... از من خوششان نیاید؟ مبادا بروند و پشت سرشان را هم نگاه نکنند.به بهانه اینکه مبلمان نچیده بودند، فرش اتاق پذیرایی اعلا نبود سینی وپایه استکان ها نقره نبود، آخ ... مبادا، این اشراف زاده ها همیشه بهانهای برای سنگ انداختن جور می کنند.
بالاخرهبا سینی چای وارد پذیرایی شدم. به ترتیب اولویت! مادرش نگاهی خریدارانه بهمن انداخت. و مثل بار اول که دیدمش تکبر و خودخواهی از نگاهش تراوش نمیکرد. خاله خانم نگاه پراکراهی به چای انداخت و بهانه آورد که... شب چاینمی خورم. شوهرش مرد میان سال و شیک پوشی بود که موهای جلوی سرش ریخته بودو زیر نور لامپ برق می زد. کیارش که چای را برمیداشت به رویم لبخند زد.خدا خدا می کردم صدای پرتپش قلبم به گوش او نرسد! شاید از روی عمد چایرابا مکث و تاخیر بر می داشت.
گوشهای نشستم و سر به زیر و متفکر ماندم تا سر صحبت را باز کنند. به قدری گیجو منگ بودم که هیچ نفهمیدم چه حرف هایی با هم رد و بدل می کنند. بعد هامرضیه و محبوبه برایم تعریف کردند خاله خانم به طور علنی مخالفت خودش رابا این وصلت بروز می داد و کم کم داشت حوصله کیارش را سر می برد و او راوادار به واکنش می کرد.
صدای خانم تهرانی را شنیدم که خطاب به من گفت:
- خوب مینا خانم، شما چقدر ساکت و کم حرف هستید! دوست داریم از خودت برایمان بگویی...
هول شدم و نگاه گیجی به همه انداختم و نمی دانم چرا زبانم گرفت:
- چ...چ... چه.. ب.. بگویم...
کیارشرا دیدم که لبخند می زند. بالاخره ما را با هم تنها گذاشتند که حرف هایمانرا با هم بزنیم. نمی دانم چرا اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و جلویاو احساس حقارت و کوچکی می کردم، اما رفته رفته داشتم خودم را پیدا میکردم. با کشیدن چند نفس عمیق بالاخره حال طبیهی خودم را بدست آوردم.
او زیر پنجره رو به حیاط نشسته بود و من کنار در ورودی! او نگاهش خیره به منب ود و من به گل های رنگ و رو رفته قالی:
- خوب! دوست دارم نظرت را به من بگویی!
ناخواسته سرم را بلند کردم و چشم در آن چشم گیرا دوختم، دلم فرو ریخت و ناگهان احساس کردم صاحب این چشم های بی نظیر را دوست دارم.
- از چه بگویم؟ راستش بعد از آن مهمانی فکر می کردم برای همیشه از صرافت من افتادید... باورم نمی شد که به خواستگاری بیایید...
لبخند زد و خودش را کمی جا به جا کرد. انگار عادت نداشت روی زمین بنشیند.
-برعکس! آن برخورد بیشتر مصمم کرد که... که روی ازدواج با تو جدی تر فکرکنم، راستش بدجوری دل از من ربودی من که تا به حال دل به هیچ دختری نسپردهبودم و قلبم با نگاه هیچکس نلرزیده بود... مادرم خیلی تعجب کرد وقتی شنیدمن به طور ناگهانی تصمیم به ازدواج گرفته ام. خوب... حالا تو تعریف کن!
از اینکه راحت و بی پرده حرف می زد متحیر بودم. چرا که من اصلا نمی توانستم مثل او باشم:
- من باید فکر هایم را بکنم. یک بار دچار اشتباه شده ام، دوست ندارم خدای نکرده بار دیگر....
حرف هایم را با شتاب قطع کرد:
- دلم نمی خواهد حتی برای یک لحظه فکر کنی که از انتخاب من پشیمان می شوی....
چند لحظه در سکوت به تماشای هم نشستیم. تنم داغ بود و سرم گیج می رفت. نگاهش مشتاق تر و عاشقانه تر شده بود:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#56
Posted: 14 Apr 2012 12:33
-ببین مینا، من از تو هیچی نمی خواهم. فقط می خواهم دوستم داشته باشی....بیشتر از هر کس و هرچیزی توی این دنیا، آخر می دانی من تازگی ها فهمیده امکه آدم حسودی هستم.... دلم نمی خواهد جز من به هیچ کس و هیچ چیز دیگری فکرکنی! شاید خیلی خودخواهنه باشد که بگویم فقط می خواهم مال من باشی... تنهامال من!
خندهام می گرفت، از نگاه شوریده اش... از اینکه گفت آدم حسودی است.خدای من،چقدر احساس خوشی و شادی می کردم. فکر می کردم هیچ کس در آن لحظه نمی تواندخوشبخت تر از من باشد. چشم در چشم او خندیدم:
- باشد آقای تهرانی، به من اجازه دهید که فکر کنم...
نفس راحتی کشید و گفت:
-فقط خواهش می کنم نه نیاور.. پیشاپیش گفته باشم مشاعرم را از دست خواهمداد... آن وقت عذاب وجدان خواهی گرفت که چرا جوان عاشقی را به مرز جنونکشاندی.
از لحن طنزآلودش نزدیک بود خنده ام بگیرد. به نظر من او دوست داشتنی ترین موجود روی زمین بود.
آنها رفتند و قرار شد یک هفته بعد جواب بدهیم...
تاچشم بر هم زدم شدم نامزد آقای تهرانی! تمام محله دسته دسته برایمبارک بادبه منزلمان می آمدند و بعضی ها با حسرت به من تبریک می گفتند. حتی جمیلهخانم هم برای تبریک آمده بود و یک ساعت تمام پسرش را لعنت و نفرین فرستادکه چه گوهر گران بهایی را از دست داد و گرفتار چه خس بی مقداری شد. ته دلمگفتم باید از هوشنگ ممنون باشم که طلاقم داد والا من و کیارش چطور سر راههم قرار می گرفتیم.
مادرو خواهرانم سر از پا نمی شناختند. محبوبه و مرضیه که خانه هایشان را بهامان خدا ول کرده بودند و یک هفته تمام ماندند و از مهمان ها پذیراییکردند. کیارش هر روز غروب به دیدنم می آمد و هر روز یک دسته گل مینا تقدیممن می کرد. به او نگفتم که ریحانه بعد از شنیدن خبر نامزدیمان دست بهخودکشی زد و اگر زود او را به بیمارستان نمی رساندند تمام کرده بود. نمیدانم شاید او هم می دانستو به روی من نمی آورد. تمام حرکات و رفتارشبرایم دوست داشتنی و غیر قابل پیش بینی بود.
- مینا، امروز بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟
- نه... مگر از دیروز بیشتر شده!
- خوب آره... دو برابر دبروز دوستت دارم! تو چی؟
از خوشی دلم ضعف می رفت و خیره به چشم های عاشقش می خندیدم:
- من از دیروز کمتر! آخر دیروز برایم شکلات نخریده بودی!
واین بار او هم هم صدا با من می خندید. چه دنیای باشکوهی پیش چشمان من جلوهپیدا کرده بود. همه چیز عوض شده بود و بوی تازگیمی داد، بوی خوشبختی میداد، بوی عشق می داد. همه چیز از دریچه نگاه من زیباتر می نمود. مهیا همبعد از مراسم نامزدی تنهایی به دیدنم آمد. او و مسعود بنابر دلایلینامعلوم در جشن نامزدی ما شرکت نکرده بودند.کلی ابراز خوشحالی کرد و اشکشوق به دیده آورد. شوهر گستاخش روزی که کیارش مرا با خود به کارخانه بردهبود و دقایقی مرا برای سرکشی تنها گذاشته بود، به دفتر کیارش آمد و باکینه و نفرت نگاهم کرد و لبخند تلخی گوشه لبش نشاند و گفت:
- پس بالاخره از سر بام ما پریدی و خودت را انداختی توی یک قفس طلایی!
فکرکردم حالا که من متعلق به کسی دیگر هستم از هر نوع گزند و تجاوزی مصونخواهم ماند و تصمیم گرفتم برخلاف همیشه کمی دوستانه تر با او برخورد کنم:
- من روی بام شما ننشسته بودم که حالا پر گرفته باشم... خودتان از روز اول در مورد من دچار اشتباه شدید.
رفت طرف پنجره و دست هایش را زد به سینه! نگاهش غمگین و لحنش مغموم و سرخورده بود:
- من تو را از کیارش پس خواهم گرفت... این را بهت قول می دهم.
احساس کردم او بیش از اندازه عقده ای است، پس حقش بود با همان لحن تند و تیز با او روبه رو شوم:
-فکر کردی باز هم می توانی پای معامله بنشینی؟ اگر توانستی هوشنگ را بخریبه خاطر پوچی و بی ارزشی خودش بود... کیارش قادر است صدتای مثل تو را بخردو بفروشد...
تحقیرآمیز که نگاهش می کردم آرام آرام رنگ می باخت. صورتش شده بود گچ روی دیوار، با این حال هنوز سنگر را خالی نکرده بود:
-به خاطر همین حرف تو هم که شده همه چیز را عوض خواهم کرد، من و کیارشدوستان خوبی برای هم بودیم، دارایی و ثروت او باعث نمی شود که من در رقابتبا او کم بیاورم... مطمئن باش این کمبودها را به نوعی دیگر جبران خواهمکرد. فقط می خواهم بدانی من بیشتر از کیارش دوستت دارم.
خندیدمبرای کوچک کردن او، برای خوار و حقیر کردن او، برای اینکه به او بفهمانمچقدر ابله و بیچاره است که نمی فهمد زندگی بازی بچه ها نیست که بی قانون وبی حساب پیش برود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#57
Posted: 14 Apr 2012 12:36
دیگرچون کیارش را داشتم حتی برای لحظه ای ذهنم به طرف حرف های بی سر و ته وتهدیدآمیز مسعود کشیده نمی شد. کیارش هر روز مرا با دنیای تازه و متفاوتیرو به رو می ساخت. فقط نمی دانم چرا هیچ گاه برای اینکه مرا ببیند نمی آمدداخل خانه و حتی برای دقایقی نمی نشست که خستگی در کند چای بنوشد. گاهیفکر می کردم زندگی ساده و بی آلایش ما در حد و اندازه های او نیست و اودلش نمی خواهد مرا توی چنین خانه نحقر و کوچکی ببیند. گاهی دلم می گرفت،گاهی حق به او می دادم و گاهی به خودم و گاهی هم به هیچ کدام!
دوبار مرا با خود به خانه خودش برد، خانه ای که بی شباهت به کاخ سلاطیننبود، شاید حتی توی خواب هم حتی نمی دیدم که روزی به عنوان عروس یکخانواده بزرگ پا به چنین خانه ای بگذارم. مادر کیارش که همه او را خانمجان صدا می زدند بسیار رسمی و تشریفاتی با من برخورد می کرد. رفتارش اینطور نشان می داد که از این وصلت زیاد راضی نیست و تنها به خاطر پسرش بودهکه کوتاه آمده است. کیانا هم رفتار سرد و غیر متعارفی با من داشت و وقتیکیارش قصد داشت برای بار سوم مرا با خود به خانه شان ببرد با لحنی اعتراضآمیز و حق به جانب گفتم:
- من دیگر آنجا نمی آیم!
تعجب کرد:
- آخر برای چی! آنجا که می گویی در آینده نزدیک خانه همیشگی تو می شود.
- بله ولی فعلا نمی خواهم با مادر و خواهرت روبه رو شوم.
- آخر چرا؟ عمل دور از ادبی را مرتکب شده اند؟
- نه! ولی یک طوری نگاهم می کنند که خوشم نمی آید... مثل اینکه از آن بالا پایین را دید می زنند!
با وجودی که خودش هم می دانست راست می گویم با این همه سعی داشت مرا از دلخوری در بیاورد و آرامم کند:
-نه عزیزم... اشتباه می کنی! مادرم از تو خیلی خوشش آمده، همیشه به من میگوید مینا دختر جسور و بی باکی است! مثل این دختر های تیتیش مامانی و لوسنیست که هر دفعه قر و فری از خودشان در می آورند. اگر از دست کیاناناراحتی باید بگویم حق با توست... او فوق العاده سرسخت و غیرقابل انعطافاست و خیلی زمان می برد تا با کسی روابط دوستانه ای برقرار کند. با اینحال من با او صحبت می کنم و او را به رفتار خشک و دور از شانی که پیشهکرده متوجه می کنم.
بعد هم به شوخی گفت:
- این طور اخم نکن... من پسر بدی نیستم ها...
و من ناخواسته خندیدم.
یکماه بعد از نامزدیمان او مرا با خود به باغ زیبا و بزرگی برد، که چندکیلومتری دور از کرج بود. چشمم که به باغ افتاد نزدیک بود از هوش بروم.باورم نمی شد میان آن برهوت چنین بهشت زیبایی پنهان شده باشد. تا چشم کارمی کرد درخت بود و سبزه و گل و یک تپه که کلبه چوبی قشنگی روی آن بنا شدهبود. با هیجانی کودکانه دویدم طرف کلبه:
- خدای من! چه کلبه قشنگی! به من بگو که خواب نیستم!
و او ذوق زده از هیجان و سرخوشی من تکرار می کرد:
- خواب نیستی عزیز من! بیدار بیداری!
تویکلبه یک شومینه قرار داشت و یک تخت و یک میز دو نفره و پنجره ای که رو بهگل و درخت و سبزه باز می شد. به طرفش که برگشتم و عاشقانه نگاهش کردم ازخود بی خود شد:
- این طور نگاهم نکن... یک هو دیدی پس افتادم ها!
- اینجا خیلی رویایی و زیباست! اصلا نمی توانم توصیف کنم... وای کیارش تو فوق العاده ای!
-مینا، من این باغ را برای تو خریده ام، هنوز جا برای زیباتر شدن دارد. اینکلبه را هم خودم ساخته ام، می خواستم نتیجه زحمت خودم باشد. دلم نمی خواهدکسی به غیر از من و تو به وجود این باغ پی ببرد. باشد!
از خوشی لبریز شدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم:
- باشد... اگر تو بخواهی این بهشت پنهان را فقط برای خودمان نگه می داریم.
لحظه ای سکون کرد و بعد دوباره گفت:
-دلم می خواهد هر وقت دلت خواست به اینجا بیایی، حتی وقتی که از دست مندلگیری! و هر وقت آمدی اینجا به یاد بیاور که کسی به خاطر شادی چشم هایزیبای تو این کلبه را بنا کرد و اسم این باغ را باغ مینا گذاشت.
تحتتاثیر حرف های محبت آمیزش داشتم به گریه می افتادم. او همه چیزش در منخلاصه می شد و من همه چیزم با او معنا پیدا می کرد. از آن پس باغمینامیزبان همیشگی من و او بود، که ساعتی را دور از هیاهوی غریب شهر در سکوت وآرامشی ناگسستنی فقط به هم فکر می کردیم.
زمانمی گذشت و همه چیز به خوبی پیش می رفت. توی یک مهمانی که مسعود بدون هیچدلیل خاصی ترتیب داده بود همه دور هم جمع شدیم. رضا آخر از همه آمد. غمگینو گرفته حال، انگار گیتار توی دستش سنگینی می کرد و مطمئن بودم نسبت بهگذشته چند کیلویی لاغرتر شده است. سلام مرا با نگاهی طولانی و سنگین پاسخداد و آه پر حسرتی کشید و گوشه ای دور از جمع نشست. این اولین رخورد من واو بعد از نامزدی ام بود.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#58
Posted: 14 Apr 2012 12:37
مسعودبی دلیل لبخند می زد و لادن روی مبل بی خیال لم داده بود و گاهی با بیانیک نکته بی معنی با صدای بلند می خندید. مهیا لب هایش را به هم می فشرد وروی زانوانش چنگ می انداخت. کیارش لحظهای از کنارم تکان نخورد. من دلم میخواست فرصتی پیش می آمد و به طرف رضا می رفتم و حالش را جویا می شدم و اینفرصت پیش نیامد، تا زمانی که کیارش مرا به قصد رفتن به دستشوییی تنهاگذاشت.
بلندشدم و آرام به سمتش رفتم. آن قدر غرق خودش بود که مرا مقابل خودش ندید. بهآرامی صدایش زدم. یکه ای خورد و به خودش آمد و شگفت زده نگاهم کرد. نگاهمحزون و چهره درهم فرورفته اش دلم را به رحم آورده بود:
- چیه؟ خیلی پکر به نظر می آیی؟
با دستش محکم به گیتار چسبید و هیچ نگفت، نفس بلندی کشیدم و گفتم:
- نمی خواهی با من حرف بزنی نزن.... ولی...
- مینا... من اینجا منتظرت هستم.
برگشتم و نگاهی به چشم های کیارش انداختم که نمی دانم از چه بابت غضبناک بود.
دوبارهنگاهی دردمند به چشم های اندهگین رضا انداختم و به ناچار به طرف کیارشرفتم. هنوز به کیارش نرسیده بودم که صدای گیتار بلند شد. مسعود و لادننشسته بودند روی مبل و مهیا سرش را میان دستانش گرفته بود. کیارش نگاهاعتراض آمیزی به من انداخت و صدای آواز غمگین رضا به او مجال اعتراض نداد.
همه سراپا گوش ایستاده بودیم.
کیارش ایستاده بود و من نمی دانستم نشستم یا افتادم روی مبل؟
تاثیرآهنگ غمگین و صدای حزن آلود رضا به قدری بود که هر کسی را تحت هر شرایطیوادار به سکوت مطلق کرده بود. گیتار که از صدا افتاد، کیارش با یک حرکتعصبی کنارم نشست. نگاهش کردم صورتشاز فرط خشم و غضب مثل لبو سرخ شده بود.
زودتر از همیشه آهنگ بازگشت زد و با رضا که خداحافظی می کردم جلوتراز من رفت.
- صبر کن کیارش، اصلا معلوم هست تو چت شده؟
چرا معلوم نیست؟ خیلی هم واضحه! تو خودت را زدی به نفهمی!
- نفهمی یعنی چه کیارش؟ تو امشب یک کیارش دیگر بودی... چرا با رضا خداحافظی نکردی؟
دستش را گذاشت روی درب ماشین و چشم در چشمم دوخت و با لج گفت:
- دوست داشتم خداحافظی نکردم...
سوار شد و در را با غضب بست. صدای مسعود را از پشت سر شنیدم:
- کجا با این عجله؟ تازه سر شب است...
کیارش شیشه را پایین کشید و با لحن غیر دوستانه ای گفت:
- باید بروم...
مسعودنگاه پرسشگرانه ای به سوی من انداخت و من بی اعتنا به او و با همانناراحتی نشستم جلو و سرم را فرو بردم توی صندلی! مسعود خودش در را گشود وکیارش تند از مقابلش گذشت. تک تک حرکاتش بوی خشم و عصبانیت می داد. دندهها را اشتباه عوض می کرد و برای ماشین هایی که مقابلش نبودند بوق ممتد میزد. هرکاری کردم واکنشی نشان ندهم نشد، کفرم بالا آمد و بالاخره فریاد زدم:
- معلوم هست داری چه کار می کنی؟ این چه طرز رانندگی کردن است... می خواهی هر دویمان را به کشتن بدهی!
ماشین را با ترمز شدیدی گوشه خیابان پارک کرد. هنوز مطمئن نبودمآرام تر شده یا نه! مشت کوبید به فرمان و غر زد:
کاش اصلا نرفته بودیم به این مهمانی مسخره!
فکر کردم آتش خشمش فروکش کرده است:
- چرا؟ مگر اشکالی دیدی که...
- هیچی! فقط بی خود و بی جهت اعصابم خورد شد.
از لحن عتاب آلودش پیدا بود که هنوز ناراحت است. سعی کردم آرامش کنم.
- خودت می گویی بی خود و بی جهت! مهیا خیلی دلگیر شده بود... این رفتار تو خیلی خیلی دور از ادب بود.
خنده عصبی سر دد و لحن مرا تقلید کرد:
- خیلی دور از ادب! شما بفرماید من باید چطور رفتار می کم خانم باادب!
چشم هایم را لحظه ای بر هم گذاشتم که مبادا من هم کنترل خودم را از دست بدهم او همان طور که محکم به فرمان چسبیده بود ادامه داد:
- توقع داشتی وقتی رضا عاشقانه نگاهت می کرد و آن ترانه مسخره را می خواند از شما عکس یادگاری می گرفتم این طور نیست!
نمی دانم چرا از حرکات و حرف هایش خنده ام می گرفت:
- تو حتی از ترانه هم عصبانی هستی! چرا؟
صدایش بلندتر شده ود و نگاهش خشمناکتر:
- برای اینکه رضا گندش را بالا آورده بود.
بعد صدای رضا را تقلید کرد و گفت:
-کدامین باد بی پروا، تو را چید و به یغما برد! مسخره است با چه جراتی درحضور من این ترانه گستاخانه را خواند؟ و تو.... با چه علاقه ای گوشدادی... از اول تا آخرش را حفظ کردی مگر نه؟
نگاهم کرد و تکرار کرد:
- مگر نه؟
پوزخند زدم و با لج گفتم:
- آره... تمامش را حفظم... که چی؟
عصبانی تر شد و گفت:
- مگر نه؟
پوزخند زدم و با لج گفتم:
- آره... تمامش را حفظم... که چی؟
عصبانی تر شد و گفت:
- همین دیگر... برای تو اصلا مهم نیست که من چه حالی پیدا کردم
آنگاه نگاه طعنه آ»یزی به چشم هایم کرد و با لحن کینه توزانه ای گفت:
- هوشنگ گفته بود که بین تو و رضا سر و سری وجود دارد و من باور نکردم
با شنیدن نام هوشنگ التهاب گنگی تمام وجودم را فرا گرفت:
- اسم آن عوضی را جلوی من نبر
بی تفاوت پوزخند زد و گفت:
- بله... من هم اگر جای تو بودم از این آدم متنفر بودم چون راز علاقمندیتو به رضا را کشف کرده بود و به خاطر همین هم طلاقت داد.
اززور خشم و غضب به نفس نفس افتاده بودم انگار نیزه ای توی قلبمفرو کردهبودند. انگار آتش به وجودم کشیده بودند... انگار... حالم را به درستی نمیفهمیدم. او چطور با این بی رحمی ازدواج شوم اولم را به رخم کشید آن هم بابدترین شکل ممکن، به سختی بغض سرکشم را مهار کردم و گفتم:
- پس... تحقیقات هم کرده اید... خوب... نتیجه را دوست دارم بشنوم.
-نتیجه اینکه تو و رضا عاشق هم بودید و به خاطر مخالفت خانواده رضا به همنرسیدید، هوشنگ هم همین را فهمیده بود. من باورم نمی شد اما... امشبفهمیدم که هر چی شنیده ام چیزی جز واقعیت نبوده است
نگاه تندی به چشم های گستاخش انداختم و گفتم:
-چه جالب! خوب... پس بگذار من هم نتیجه تحقیقات تو را تایید کرده باشم.درست است هر چه شنیدی حقیقت دارد... من.. من عاشق رضا بودم... حالا راضی شدی!
نفهمیدمچرا از روی عصبانیت و لجبازی به دروغ به این اعتراف راضی شدم. چشم هایش ازفرط ناباوری گشاد شده بودند و رنگ از چهره اش پریده بود. انگار به یکبارهتمام توانش را از دست داده بود. من هم نفس راحتی کشیدم و فکر کردم حقش بودکه این گونه دلش را بسوزانم و او را شوک زده بکنم، آری حقش بود. همان طورکه حقش نبود بی دلیل، بدون هیچ منطقی ناراحتم کند و دلم را بشکند. بعد ازدقایقی چند که او مثل صاعقه زده ها فقط به روبه رو خیره بود و من درسکوتبه فرجام این پیشامد فکر میی کردم او به آرامی سوئیچ را چرخاند و ماشین راروشن کرد. از نیم رخش پیدا بود که هنوز تحت تاثیر همان شوک عصبی این گونهبه آرامشی کاذ رسیده است و فکر کردم شاید این آرامش قبل از طوفان باشد.
تا در خانه، نه او چیزی گفت و نه من حرفی زدم. پیاده شدم و هنوز در انتظار بودم که مثل همیشه لب واکند و بگوید:
- شب به خیر عزیزم... خوب بخوابی و فقط خواب مرا ببینی!
امااو بی هیچ حرف و کلامی پا گذاشت روی پدال گاز و رفت. من ماندم و درد کهنهای که در دلم زق زق می کرد و هجوم گریه ای بی امان که در نگاهم بی تابی میکرد و فکر کردم شاید حقش نبود که این گونه او رااز خودم دلسرد بکنم،آری.... حقش نبود!
ادامه دارد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#59
Posted: 14 Apr 2012 14:22
(فصل دوازدهم)
خورشیدبر تخت آبی آسمان تکیه زده بود و می درخشید. هوا رفته رفته رو به خنکی میرفت و نسیم ملایم پاییزی وزیدن آغاز کرده بود.خرمالو ها کمتر از پارسال به چشم می آمدند اما انگار بزرگتر از سال پیش بودند. مادر دستکش علی را هم به اتمام رسانده بود. کمرش را صاف کرد و مهره های گردنش را شکست و از روی تخت که پایین می رفت نگاهی به سوی من که گوشه تخت به مخده تکیه زده بودم وزانوانم را در آغوش کشیده بودم روانه کرد.
- مینا، چند روزی هست که از کیارش خبری نیست! نکند بین شما بحثی صورت گرفته و نمی خواهی به ما بگویی!
نگاه اندیشناکی به چهره مهربان و نگرانش انداختم. دلم نیامد بهاو حقیقت رابگویم و قلب نازکش را درگیر ناراحتی خودم کنم. دلم نیامد به او بگویم کدامنامردی ذهن کیارش را با افکاری واهی و غیر واقعی مغشوش ساخته و باعث شدهکه کیارش برای مدتی از من کناره بگیرد! شاید می خواهد در تنهایی خودش بهترفکر کندو شاید هم باید همه ما در انتظار یک حادثه خیلی بد باشیم. حادثه ایکه یک بار دیگر هم اتفاق افتاده بود، با این تفاوت که من هنوز مزه عشق و علاقه را نچشیده بودم. نگاهم که طولانی شد و سکوت ممتد، مادر انگار قلبش لرزید. یکی از قلاب ها از دستش افتاد، همان دستی که انگار بی اراده روی قلبش افتاده بود. صدایش گویی از ته چاه بیون می آمد. خفه و گرفته بود...شاید... او هم مثل من در آن فضای نفس گیر به تقلا افتاده بود:
- دخترم چیزی هست که تو داری آن را از من پنهان می کنی... این طور نیست؟
نگاه مغموم و افسرده ام از آن بالا افتاد پایین، قلبم درد می کشید و من درجستجوی پاسخ قانع کننده ای برای مادرم بودم. صدایم را می شنیدم که باارتعاش محسوسی همراه بود:
- چیز خاصی... نیست مادر... فقط... نمی دانم... چرا فکر می کنم... من.. به این خانواده بزرگ تعلق... ندارم...
خودم از حرفی که زدم به شگفت آمده بودم. نگاه متعجبم را به چشم های منتظر مادر دوختم و ادامه دادم:
-احساس می کنم... عروس مناسبی برای خانواده تهرانی نیستم، به همین دلیل...از کیارش خواستم تا مدتی مرا به حال خودم بگذارد که با خودم بیشتر فکر کنم و قبل از اینکه دوباره دچار اشتباه شوم بتوانم خودم را از این ورطه بکشم بیرون!
مادرگویی آه از نهادش برآمده بود. زانوانش خم شدند و روی تخت نشست و خیره به دهان من دستش را گذاشت روی سرش. منبرق اشک را توی نگاه متاثر مادرم میدیدم و از اینکه باعث ناراحتی اش شده بودم از خودم بدم آمده بود. اما فکرمی کردم اگر کیارش نظرش نسبت به من عوض شود و این نامزدی را به هم بریزدمن از قبل زمینه چینی کرده باشم... آه مادر... مادر بیچاره من!
- تو چه می گویی مینا؟ کی گفته خودت را باید دست کم بگیری؟ به نظر من تو آن قدر خوبی که از سر آنها هم زیاد هستی...
دلم بیشتر به حال مادر سوخت. با این همه احساس می کردم فرصت خوبی پیش آمده تا زمینه را بیشتر فراهم کنم. پوزخند زدم و گفتم:
-مادر... مادر... آدم باید واقع بین باشد. من دختر شما هستم و این خیلی طبیعی است که مرا دست کم نگیرید، ولی یک لحظه فکر کنید... کیارش بعد ازنامزدی حتی یک بار هم پا به خانه ما نگذاشت، حتی یک دفعه خانواده اش اینجابه دیدن ما نیادند... یا اینکه شما را به کاخ و قلمرو رویایی شان دعوت نکردند. چرا فکر نمیکنید آنها از آن بالا به ما نگاه می کنند. شاید پس ازعروسی از من بخواهند برای همیشه قید شما را بزنم و شما را نبینم. مراببخشید مادر که باید بگویم خویشاوندی با ما برای خانواده تهرانی یک نوع شکست اجتماعی بود و چقدر بین اقوام و شازده های دور و برشان احساس سرافکندگی و حقارت می کنند. گریه نکن مادر، حقیقت زندگی ما تلخ تر از اینحرفاست... به قول خاله خانم که شب خواستگاری گفته بود کبوتر با کبوتر بازبا باز! اگر خود کیارش نمی خواست محال ممکن بود که آنها حتی از این کوچه ومحله گذر کنند. اما من می ترسم... می ترسم بعد از ازدواج،کیارش مثل تمام شازده های خودخواه و جاه طلب دیگر نظرش، ایمان و اعتقادش تغییر جهت بدهد ومن...
مادر که به هق هق افتاد، من گوشه لبم را فشردم و اشکی چکاندم. خدا مرا بکشد که مادرم را گریاندم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#60
Posted: 14 Apr 2012 17:32
مادر که به هق هق افتاد، من گوشه لبم را فشردم و اشکی چکاندم. خدا مرا بکشد که مادرم را گریاندم.
- تو را به خدا این طور گریه نکن مادر... من باید با شما درد دل می کردم... خودت خواستی... والا...
دوباره زیر فشار بغضی بی امان کم آوردم و سر مادر را در آغوش کشیدم مادر آن طور که سینه سوز ناله می کشید من از خود بی خودتر می شدم.
-مینا، مینای بیچاره من، کی فکرش را می کرد تو چنین سرنوشتی پیدا می کنی؟!در حالی که همه به حالت غبطه می خورندتو باید بنشینی و غصه بخوری. کاش یک مرد خیلی معمولی به خواستگاری ات آمده بود... نه مثل هوشنگ که تو خالی و نامرد از آب درآمد، یکی مثل مهدی شوهر محبوبه یا یکی مثل ناصر، شوهرمرضیه. آه مینا، اصلا مهم نیست که بعد از ازدواج بین تو وما دیوار جدایی بکشند... اگر دوستش داری به دیدن یا ندیدن ما فکر نکن... ما راضی به رضای تو هستیم... هرچه که تو را دلشاد کند، همان را می خواهیم...
سر بلند کرد و چشم های اشکبارش را به چشم اشکبار من دوخت و ادامه داد:
-مهم نیست که ما دلمان برایت تنگ می شود، آری دخترم تو به سعادت و خوشبختی خودت فکر کن، این قدر خودت را با این افکار آزار نده... من طاقت ندارم دوباره تو را شکست خورده و مهجور ببینم... که دوباره گوشه ای بنشینی وغمگین افسوس بخوری و غم هایت را از ما پنهان کنی!
دستی با محبت روی سرم کشید. سخت بود که با دیده گریان به روی من لبخند بزند وبا قلبی که درون سینه اش در هم فشرده میشد مرا دلداری بدهد یا آنکه خودش بیش از من محتاج تسکین بود!
مادر ساعتی را کنار من نشست و از خاطرات عشق جوانی اش گفت. هربار بیشتر از پیش تکرار می کرد:
- نگران آینده نباش! به هیچ چیز فکر نکن... تو باید خوشبخت شوی، سفید بخت شوی، من و پدرت هزار و یک آرزو داریم.
باوجودی که هنوز از دست خودم عصبانی بودم که چرا موجب ناراحتیاو شده ام،اما ته دلم از اینکه توانستم اندکی جو را برای اتفاقی غیر قابل پیش بینی ماده کنم راضی بودم.
زیراشعه نور خورشید ماه مهر نگین گرانبهای انگشتر دستم برق می زد قلبم تیر میکشید و توی دلم بی امان لعنت و نفرین می فرستادم. " الهی که بروی زیرماشین! الهی که جنازه ات بماند روی زمین! الهی که با هر نفسی که می کشی جانت بالا بیاید..."
من داشتم به باعث و بانی این تیره بختی نفرین می فرستادم. به هوشنگ و یامسعود نمی دانم کدام یکیشان مقصرتر از دیگری بود. مادر با توانی نسبی ازجا بلند شد و قلاب ها را از روی زمین برداشت. هرگز او را این گونه سست وبی حال ندیده بودم. گویی شکستی که قرار بود اتفاق بیفتد از شکست بار اول زخمناک تر وبیچاره کننده تر بود. صدایش که زدم با چشمانی قرمز و براق برگشت و نگاهم کرد. کمی این پا و آن پا کردم و بالاخره گفتم:
-من چشمم دنبال زندگی اشرافی و پر زرق و برق کیارش نیست، من وقتی خوشبختم که تکیه گاه امنی چون شما را دارم. وقتی احساس سعادتمندی می کنم که هرروز نگاهم به نگاه مهربان شما گشوده شود کیارش اگر مرا بخواهد باید شما راهم بخواهد، و گرنه... باید قید زندگی با مرا بزند. شاید شما بتوانید بافکر رضایتمندی و خوشبختی من، دوری از مرا تحمل کنید ولی من هرگز حتی برای لحظه ای نمی توانم به دوری از شما فکر بکنم!
لبخندمحوی بر گوشه لبش نشست. احساس می کردم زخمی که می رفت هر آن نفس گیر شودالتیام یافته است. در سکوت تماشایم کرد و از جا برخاست. من هم بلند شدم ورو در رویش ایستادم. هنوز همان لبخند محو و عمیق لب هایش را آذین کرده بود.
-دخترکم! از اینکه به فکر من و پدرت هستی خوشحالم! می دانی یک لحظه فکرکردم تو کیارش را به ما و این زندگی دور از تجمل ترجیح می دهی! برای همین هم قلبم ترک خورد و با این حال تو را آزاد گذاشتم که هر طور که می خواهی تصمیم بگیری! حال می بینم دختر اندیشمندم دنبال زیبایی های اشرافی زندگینامزدش نیست... می بینم دختری که تربیت کرده ام یک زن عادی و ممولی است کهاز سطح فکری بالایی برخوردار است.... من و پدرت به تو افتخار می کنیم وباید بگویم هیچ کسی نمی تواند بین فرزند و والدین جدایی بیندازد...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن