انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 21:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  20  21  پسین »

”تقدیر این بود که....”


مرد

 
دوباره ره رویم لبخند زد و آرام از تخت پایین رفت قلبم گویی به ساحل آرامش رسیده و از دست تندباد ویران گری نجات یافته بود.
خورشید ماه مهر هنوز بر تخت آسمان خوش می درخشید. آفتاب به روی نیمی از شمعدانی های توی باغچه نور می پاشید و نیمی دیگر هنوز زیرسایه درخت بید مجنون لم داده بودند. شب قبل تا صبح بیدار بودم و با خودم فکر می کردم. دو هفته بود که من و کیارش به کلی از هم بی خبر بودیم. هیچکس سراغ از من نگرفتو من هر روز رنجورتر و عصبی تر از پیش توی اتاقم مینشستم و با خودم حرف می زدم. نکندبه راستی دل از من بریده و برای همیشه ترکم کرده است. پس اگر این طور استچرا نیامد و رو در رو با من نایستاد و نگفت "تو را دیگر نمی خواهم" چراحلقه نامزدی را پس نگرفت؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ یعنی این قدر برای او بی ارزش وبی اعتبار شده بودم که همه چیز را میان زمین و هوا رها کرده و به امان خدارفته بود. مادر گویی ذهن پدر را هم بیدار کرده بود چرا که نگاه پدر ترحمآمیز بود و گاهی در خلوت می نشست و تسبیح میزد و ذکر می خواند. امروزباید می رفتم. باید می رفتم و مقابل آن نگاه مغرور می ایستادم و می گفتم:" تکلیف مرا مشخص کن... مرا نمی خواهی به درک! لا اقل این نامزدی مسخره رابه طور رسمی به هم بریز و این حلقه لعنتی را پس بگیر!
دلم گرفته بود، مادر پشت پنجره ایستاده بود و نگاهم می کرد، مثل نگاه این چندوقت محزون و غریبانه! چه خوب که همه چیز را از دو خواهر عیب جو و دل نازک من پنهان کرده بود والا این چند وقت بیشتر از این عذاب می کشیدم و چقدرباید ملامت ها و طعنه و کنایه هایشان را تحمل می کردم!
مادر می دانست کجا می روم، روی همین اصل اصلا نپرسید کجا می روی ؟ با عزمی راسخ صورت رنگ پریده مادرم را بوسیدم و گفتم:
-امروز همه چیز را روشن می کنم. بالاخره باید معلوم شود که، نگران نباشید... من دختر ضعیفی نیستم و هیچ وقت تسلیم خواست و اراده کسی نشدهام... شما که مرا بهتر می شناسید.
مادر با گوشه روسری آبی رنگش اشک چشم هایش را پاک کرد و فین بلندی کشید و بغض آلود گفت:
-موفق باشی دخترم... کاری کن که بعد ها پشیمان نشوی و سرخورده نشوی برای بار چندم می گویم خوشبختی و سعادت خودت را اول از همه در نظر داشته باش!
قلبم بیشتر گرفت. از اینکه تا این حد مهربان بود، این قدر فداکار و صبور بود و من بی طاقت دوباره در آغوش امن و آرامش جای گرفتم.
به راه افتادم، قلبم گواهی می داد امروز تکلیف همه چیز معلوم می شود. نمیدانستم او را کجا پیدا کنم. اولین جایی که رفتم شرکتی بود که مهدی در آن مشغول به کار بود. مرا که دید با تعجب از پشت میز پرید به طرفم وگفت:
- تو اینجا چه کار میکنی مینا؟
نگاهی به در بسته اتاق مدیر انداخت و آهسته گفتم:
- با آقای تهرانی کار داشتم...
- تا حالا نیامده، یعنی فکر می کنم امروز اصلا به اینجا نیاید... آخرهنوز به طور کامل کسالتش از بین نرفته.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- کسالت؟ چه کسالتی؟
مهدی تکیه زد به میز کار و با طعنه گفت:
- یعنی تو خبر نداری؟
گیج و کلافه گفتم:
- نه... دو هفته است که از او بی خبرم....
از اینکه مهدی می فهمید دو هفته من و او از هم بی خبر بودیم ته دلم عصبانی بودم.
-ده روز تمام آقای تهرانی بیمار بودند و عجیب است، فکر می کردم محبوبه بهت گفته... نمی دانم شاید وقتی دیده تو خبر نداریدلش نیامده تو را نگرانکند....
بی قرار و ملتهب پرسیدم:
- حالا حالش خوب است؟
خندید:
-آره فکر می کنم... دو سه روزی هست که به تمام شرکت هایش سرکشی می کند.دیروز یه من گفت که تمام قرارهای امروزش را کنسل کنم، چون خیال دارد تمام وقت توی کارخانه باشد!
قلبم کمی آرام گرفته بود و از اینکه تا حدودی همه چیز را فهمیده بودم خوشحال بودم. از مهدی تشکر کردم و با تاکسی خودم را به کارخانه رساندم. خانم منشی نگاهی از بالای عینکش به من انداخت و گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- آقای تهرانی با کسی قرار نداشتند والا حتما به من می گفتند!
عصبانی شدم و با خشم چسبیدم به میز. صدایم از حالت طبیعی کمی کلفت تر و بلند تر شده بود:
- چرا شما متوجه نیستید. من باید آقای تهرانی را ببینم، گفتم که کار واجبی با ایشان دارم.
او هم صدایش را کمی بلند کرد و گفت:
- این شما هستید که متوجه نمی شوید ... من...
- اوه، مینا خانم شما اینجا هستید!
بادیدن مسعود هم عصبی شدم و هم خوشحال، خوشحال از اینکه او می توانست مرا باکیارش رو به رو کند. به طرفش رفتم و سلام کردم، دستپاچه و هول بودم.نفهمیدم چرا دارم التماسش می کنم:
- مسعود خواهش می کنم به کیارش بگو که می خواهم ببینمش!
مسعود نگاهی شگفت زده به من انداخت. تا به حال با این لحن با او حرف نزده بودم.
-متاسفم مینا، کیارش سفارش کرده که تحت هیچ شرایطی تو را به دفترش راه ندهند. خانم منشی تو را شناخت ولی نمی توانست بر خلاف دستور آقای تهرانی عمل کند.
آه از نهادم برآمده بود. دیگر این افعی زشت سیرت هم فهمیده بود که میان من وکیارش شکر آب شده است، با این همه هنوز امیدم را از دست نداده بودم. من باید او را می دیدم و جواب این بی اعتنایی هایش را می دادم. آهی بی اختیاراز سینه ام پرید بیرون، مسعود با نگاهی مرموز و لبخندی موذیانه نگاهم میکرد.
- تو می توانی کاری بکنی... خواهش می کنم.
پرونده ای را که توی دستش بود روی میز گذاشت و رو به من با لحن مهربانی گفت:
- با من بیا توی دفترم... راضی اش می کنم که تو را ببیند.
نمیدانم چرا قبول کردم؟! نگاهی دردمند و عاجز به سوی منشی روانه کردم و به دنبال مسعود به طرف دفترش رفتم. او مرا روی صندلی نشاند، لیوان آبی به دستم داد . گفت:
- بخور و آرام بگیر!
آب را تا ته نوشیدم و آرام نشدم. مسعود پشت میز کارش نشست. با دست هایی در هم گره خورده صاف زل زده بود به چشمهای من!
- حیف این چشم های زیبا نیست که نگران آدم بی احساس و خودخواهی چون کیارش باشد... من اگر جای تو بودم...
- فعلا که نیستی!
این جمله را محکم و پر غضب ادا کردم. تا جایی که دهانش واماندهبود و گره دستانش باز شده بود. اما گستاخی اش گل کرد و گفت:
-من همه چیز را می دانم، کیارش همه چیز را برایم تعریف کرد. جدا چه تراژدی مسخره ای! او هم مثل هوشنگ در مورد احساس تو به رضا دچار اشتباه شده است!
حالم از دیدن قیافه خونسردی که به خود گرفته بود و لحن دو پهلویی که به کار می برد به هم می خورد.
-اگر نمی توانی کاری انجام بدهی پس لطفا خفه شو و در کاری که به تو مربوط نمی شود دخالت نکن. من و کیارش می دانیم که چطور رفع سوء تفاهم کنیم... واگر لازم باشد ذات پلید تو یکی را به کیارش نشان می دهم و پته تو را روی آب خواهم ریخت!
رنگ چشم هایش تیره تر شد و بی آنکه خودش را ببازد لبخند زد:
-تو این کار را نمی کنی عزیزم چون زندگی دوست نازنینت را با این کار به هم خواهی ریخت. ببینم تو که راضی به خانه خراب شدن مهیا نیستی!
منزجرتر از قبل نگاهش کردم و حسرت خوردم که چرا نمی توانم به راستی حقش رابگذارم کف دستش! اگر یک طرف ماجرا مهیا نبود، خوب می دانستم با این ابلیس چگونه تا کنم. از جا بلند شدم و در حالی که به طرف در می رفتم گفتم:
- پست تر از تو موجودی ندیده ام مسعود... یک روز آن روی سکهرا بهت نشان می دهم.
نگاهش نکردم که ببینم با چه حالت کریهی نگاهم می کند و به من و افکار من نیشخند می زند.
دست از پا درازتر باید به خانه بر می گشتم. شکست خورده و پریشان احوال تر!نگاهی پرتاثر به منشی انداختم که داشت زیر چشمی نگاهم می کرد. به طرف درخروجی که می رفتم، صدایم زد:
- خانم! لطفا صبر کنید!
قلبم به تپش افتاد. برگشتم و با هبجان پرسیدم:
- کاری داشتید!
مهربان تر و آرام تر از پیش ایستاد و گفت:
- دستور آقای تهرانی بود... من مجبور بودم.. ولی...
بی تاب و بی قرار پایم را روی زمین فشردم و گفتم:
- ولی چی؟
لبخند ظریفی زد و گفت:
- الان که تلفنی به ایشان اطلاع دادم شما آمدید، گفتند به دفترشان بروید و ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- الان که تلفنی به ایشان اطلاع دادم شما آمدید، گفتند به دفترشان بروید و ...
صبر نکردم که باقی حرف هایش را بشنوم. خوشحال از این خبر سر از پا نشناختم وبه سمت دفتر مدیر دویدم. توی دلم هزار بار خدا را شکر کردم و هزار باریرای خانم منشی دعا کردم. در زدم و منتظر ماندم تا جوابی بدهد، جوابی نیامد. دوباره در زدم و دوباره سکوت! فکر کردم به عنوان نامزد مدیر میتوانم بدون اجازه پا به درون دفتر کارش بگذارم. به آرامی دستگیره در راپایین آوردم و آن را گشودم. در نگاه اول او را دیدم که روی صندلی رو بهپنجره نشسته بود. سلام کردم و در را بستم. به خودش آمد. با حرکت تندی صندلی را چرخاند و به طرف من برگشت. دل بی تاب و بی قرارم با دیدن نگاه اوآرام گرفت و نفس راحتی کشیدم. هنوز جواب سلامم را نداده بود. چهره اش تکیده بود و پای چشم هایش گود افتاده بود. چرا دعوتم نمی کرد بروم جلو وبنشینم روی یکی از آن مبل های راحتی... اصلا چرا حالم را نمی پرسد؟ پراجواب سلامم را نمی دهد؟ باید حرفی می زدم... حرفی که او بفهمد طاقت اینرفتار سرد و بی تفاوت او را ندارم:
- اگر اجازه بدهید وقت دیگری مزاحمتان بشوم.
نمی دانم چرا پوزخند زد:
- این را نمی دانستی قبل از ورود به دفتر مدیر عامل باید در بزنند!
آه..بالاخره به حرف آمد. آن هم با چه لحن تند و گزنده ای! با چه نگاه متکبر وخودپسندی! حال دیگر مدیر عامل بودنش را به رخم میکشید. نوک کفش پای راستم را گذاشتم روی نوک کفش پای چپم،رنگ به رنگ شدم و گفتم:
- دو سه بار در زدم، جواب ندادی.
- آه متاسفم که نشنیدم... برای چه می خواستی مرا ببینی؟
- چون با تو حرف داشتم!
- پس چرا با مسعود به دفترش رفتی؟
این طور با طعنه که حرف می زد عصبانی ام می کرد:
- منشی گفت نمی خواهی مرا ببینی... مسعود می خواست ترتیبی بدهد که...
حرف هایم را قیچی کرد و گفت:
- خوب... بهتر است وقت مرا زیاد نگیری... با من چه کار داشتی؟
نزدیک بود اشکم در بیاید. هیچ انتظار چنین برخوردی را نداشتم. اشتباه کردم که آمدم اینجا، نباید غرورم را می شکستم و این گونه سنگ روی یخ می شدم. اوحتی تعارفم نکرد که چند لحظه بنشینم. بغض کرده بودم از صدایم کاملا مشخصبود:
-آمدم تا..تا...
نمیدانم چرا همه چیز از یادم رفته بود، انگار اصلا نمی دانستم برایچه آمدهام؟ همه چیز به کلی از ذهنم پر کشیده بود و اینک ایستاده بودم مثل یک چوب خشکیده فرو رفته در زمین!
- خوب.... داشتی می گفتی آمدی تا چی؟
بغض مرا بلعیدم، دوباره خودم را به دست آورده بودم. او حق نداشت بیش از این مثل یک کرم مرا زیر پاهای خود له کند. دندان هایم را به هم فشردم و گفتم:
- الان خدمتتان عرض می کنم.
بعدفکر کردم حالا که او قصدش تخریب غرور شخصیت من است باید از او پیشی میگرفتم... قبل از اینکه او همه چیز را تمام شده اعلام کند من باید ختمش میکردم. صاف ایستادم و صاف نگاهش کردم.
- من آمدم تا حلقه نامزدی را پس بدهم و بگویم این نامزدی مسخره را همین جا به هم می ریزم!
این بار او بود که خشکش زده بود. صاف نشسته بود و صاف نگاهم می کرد. مدتی طول کشید تا خودش را پیدا کند:
- اوه... چه خبر خوشایندی!
چنگ انداخت توی موهای بلندش:
- چه بد که حال مساعدی ندارم تا در شادی شما شریک شوم.
بعد پوزخند تلخی زد و با لحنی تمسخرآمیز ادامه داد:
- من اگر جای تو بودم به جای اینکه حلقه را پس بدهم آن را می فروختم و پولش را خرج چیزهایی که می خواستم می کردم.
دیگرکافی بود، به قدر کافی تحقیرم کرده بود و مثل آینه، کوچکی و حقارتم رانشانم داده بود. با دستی که می لرزید حلقه را از انگشت چپم بیرون کشیدم وپرت کردم به طرف میزش. آن لحظه قلبم می خواست قفسه سینه ام را بدرد و بزندبیرون:
-ارزانی خودتان! من خواسته ای ندارم که به پول این حلقه چشم داشتی داشته باشم. من هم اگر جای شما بودم قدری از حال و هوای این تاج و تخت می آمدم بیرون و دنیای واقعی پیرامونم را همان طور که بود می دیدم....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ازجا برخاست و آمد طرف من! من قلبم تند می زد و دلم می خواستهر چه زودترخودم را از آن ورطه خفقان بکشم بیرون. مقابلم که ایستاد گویی قلب من همایتاد. خونسرد بود و بی تفاوت، انگار فقط من باید ملتهب باشم و پریشان،انگار فقط من باید عذاب بکشم و نفسم بند بیاید.
-اگر حرف هایت تمام شد می توانی بروی، شاید با عشقی که به رضا داری زندگی بهتری برای خودت فراهم کنی... من هیچ از آدم های فریبکار خوشم نمی آید،خوش آمدی!
یخ کردم و نزدیک بود همان جا پس بیفتم، از زور دردمندی و حقارت!از فشار بغض ناشی از سرخوردگی و بیچارگی! خدای من در خروجی کجاست؟ جایی را نمی دیدم.خوردم به دیوار و ناله ای دل خراش از سینه ام بیرون زد. مثل آدم های نابینا با دست دنبال دستگیره در می گشتم. شاید او ایستاده بود و با بی تفاوتی این منظره رقت انگیز را تماشا می کرد. بالاخره دستگیره را پیداکردم. اشک راه چشمانم را بسته بود. نفهمیدم در را پشت سر خودم بستم یانه... باید می رفتم. انگار تمام کارکنان این کارخانه صدای شکستن قلب مراشنیده بودند. انگار مرا به هم نشان می دادند و می خندیدند...
تابرسم به در خروجی محوطه، سه بار خوردم زمین و دو بار نزدیک بود با تیر برقبرخورد کنم. حالم را به درستی نمی فهمیدم فقط باید می رفتم تا خودم را باعقده این حقارت جایی، گوشه ای، پنهان کنم. همه جا تاریک بود! تاریک وابری. خورشید ماه مهر هم انگار در پس توده ای از ابر سیاه به عزای خویش نشسته بود. دلم شکسته بود، دلم مرده بود! و کسی-هیچ کس- نپرسیده بود تو راچه می شود؟ با این پریشانی، با این حال نزار، با این شوریدگی، با این دیدهگریان به کجا می روی؟ به کجا؟ به کجا؟ تاکسی ایستاد، راننده نگاهی پر تردید و بی اعتنا به دور و بر انداخت و چشم های ریز و عسلی رنگش را به دیده ام دوخت و گفت:
- می خواهید همین جا منتظرتان بمانم؟
بی تامل گفتم:
- نه، جای نگرانی نیست... اینجا... توی آن باغ کسی منتظر من است.
راننده دوباره نگاه پر رعب و وحشت به اطراف انداخت. جاده باریکی که ما را به آنجارسانده بود هیچ عابری نداشت و هیچ اتومبیلی در آنجا رفت و آمد نمی کرد.فقط باغ مینا ود که از فاصله ای نه چندان دور با درختان انبوه مثل وصله ایناجور در دل آن طبیعت خشک کوهستانی به چشم می زد. شاید اگر حوصله ام سرجایش بود می گفتم مثل نگین در دل طبیعت خشک کوهستانی می درخشید. راننده که هنوز نمی فهمید یک دختر جوان در آن وقت از روز پشت این کوه ها و تپه ها چه می خواهد و با آن باغ مرموز چه رابطه ای دا رد، دور زد و آرام آرام از جادهباریک پایین رفت.
آفتاب رسیده بود وسط آسمان، درست روی نوک قله ای که بلندتر از قله های دیگر بود. باغمینا در دامنه ای سرسبز و بی وسعت در سکوتی رویایی آرمیده بود. یک لحظه ازتنهایی خودم ترسیدم. به عقب برگشتم، تاکسی پیدا نبود... آه چه بد! کاش میرفتم! کاش می گفتم همین جا منتظرم باشد... نمی فهمم چرا می ترسم؟ چند گام نامطمئن به سوی باغ برداشتم. با هر قدم که به باغ نزدیکتر می شدم قلبم آرامتر می شد. ناگهان احساس کردم این باغ سرسبز و رویایی را دوست دارم وچه خوب که تنها هستم! کلید که به در انداختم فکر کردم اگر کیارش بفهمد منبه این باغآمده ام چه واکنشی از خود نشان خواهد داد؟ نمی گوید بعد از اینحق نداری پا به این باغ بگذاری؟ نمی گوید همه چیز بین ما تمام شده و اینباغ... اوه خدای من! چقدر زیبا... چقدر روح بخش و چقدر افسانه ای بود!نشستم پای درخت چنار، باغ خنکی از میان شاخه ها می گذشت. اینجا هنوز سبز وخرم بود، گویی پاییز دلش نمی آمد روی این همه سبزی مشتی رنگ زرد و نارنجیبپاشد.
نفس بلندی کشیدم و به کلبه چوبی چشم دوختم. این چندمین باری است که به اینجا آمده ام؟ یادم نمی آمد... شاید سه بار، پنج بار، اوه... می بینم که حافظه ام به درستی کار نمی کند... شاید هم هر روز به اینجا می آمدم و الان چیزی درخاطرم نیست! ساعتی گذشت و من دوباره خودم را میان افکاری تهی در باغی بزرگ و رویایی تنها دیدم. چه بر سرم آمده بود؟ چرا همه چیز برخلاف امیدو آرزوی من رقم می خورد؟ آن از ازدواج نا میمون اول و این هم از نامزدی ناموفق دوم! یادم که می آمد کیارش با چه برخورد تند ودور از انتظاری مرا از خودش طرد کرد تمام قلبم زبانه می کشید و سینه ام می سوخت. شاید او هم حق داشت!من نباید به دروغ می گفتم عاشق رضا هستم و افکار و عقاید او را از هممتلاشی می کردم. آری، دست خودم نبود، من همیشه زبان دراز و مغرور بودم! وهمیشهتقاص این دو عادت زشت را پس داده ام.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ازجا برخاست و آمد طرف من! من قلبم تند می زد و دلم می خواستهر چه زودترخودم را از آن ورطه خفقان بکشم بیرون. مقابلم که ایستاد گویی قلب من همایتاد. خونسرد بود و بی تفاوت، انگار فقط من باید ملتهب باشم و پریشان،انگار فقط من باید عذاب بکشم و نفسم بند بیاید.
-اگر حرف هایت تمام شد می توانی بروی، شاید با عشقی که به رضا داری زندگی بهتری برای خودت فراهم کنی... من هیچ از آدم های فریبکار خوشم نمی آید،خوش آمدی!
یخ کردم و نزدیک بود همان جا پس بیفتم، از زور دردمندی و حقارت!از فشار بغض ناشی از سرخوردگی و بیچارگی! خدای من در خروجی کجاست؟ جایی را نمی دیدم.خوردم به دیوار و ناله ای دل خراش از سینه ام بیرون زد. مثل آدم های نابینا با دست دنبال دستگیره در می گشتم. شاید او ایستاده بود و با بی تفاوتی این منظره رقت انگیز را تماشا می کرد. بالاخره دستگیره را پیداکردم. اشک راه چشمانم را بسته بود. نفهمیدم در را پشت سر خودم بستم یانه... باید می رفتم. انگار تمام کارکنان این کارخانه صدای شکستن قلب مراشنیده بودند. انگار مرا به هم نشان می دادند و می خندیدند...
تابرسم به در خروجی محوطه، سه بار خوردم زمین و دو بار نزدیک بود با تیر برقبرخورد کنم. حالم را به درستی نمی فهمیدم فقط باید می رفتم تا خودم را باعقده این حقارت جایی، گوشه ای، پنهان کنم. همه جا تاریک بود! تاریک وابری. خورشید ماه مهر هم انگار در پس توده ای از ابر سیاه به عزای خویش نشسته بود. دلم شکسته بود، دلم مرده بود! و کسی-هیچ کس- نپرسیده بود تو راچه می شود؟ با این پریشانی، با این حال نزار، با این شوریدگی، با این دیدهگریان به کجا می روی؟ به کجا؟ به کجا؟ تاکسی ایستاد، راننده نگاهی پر تردید و بی اعتنا به دور و بر انداخت و چشم های ریز و عسلی رنگش را به دیده ام دوخت و گفت:
- می خواهید همین جا منتظرتان بمانم؟
بی تامل گفتم:
- نه، جای نگرانی نیست... اینجا... توی آن باغ کسی منتظر من است.
راننده دوباره نگاه پر رعب و وحشت به اطراف انداخت. جاده باریکی که ما را به آنجارسانده بود هیچ عابری نداشت و هیچ اتومبیلی در آنجا رفت و آمد نمی کرد.فقط باغ مینا ود که از فاصله ای نه چندان دور با درختان انبوه مثل وصله ایناجور در دل آن طبیعت خشک کوهستانی به چشم می زد. شاید اگر حوصله ام سرجایش بود می گفتم مثل نگین در دل طبیعت خشک کوهستانی می درخشید. راننده که هنوز نمی فهمید یک دختر جوان در آن وقت از روز پشت این کوه ها و تپه ها چه می خواهد و با آن باغ مرموز چه رابطه ای دا رد، دور زد و آرام آرام از جادهباریک پایین رفت.
آفتاب رسیده بود وسط آسمان، درست روی نوک قله ای که بلندتر از قله های دیگر بود. باغمینا در دامنه ای سرسبز و بی وسعت در سکوتی رویایی آرمیده بود. یک لحظه ازتنهایی خودم ترسیدم. به عقب برگشتم، تاکسی پیدا نبود... آه چه بد! کاش میرفتم! کاش می گفتم همین جا منتظرم باشد... نمی فهمم چرا می ترسم؟ چند گام نامطمئن به سوی باغ برداشتم. با هر قدم که به باغ نزدیکتر می شدم قلبم آرامتر می شد. ناگهان احساس کردم این باغ سرسبز و رویایی را دوست دارم وچه خوب که تنها هستم! کلید که به در انداختم فکر کردم اگر کیارش بفهمد منبه این باغآمده ام چه واکنشی از خود نشان خواهد داد؟ نمی گوید بعد از اینحق نداری پا به این باغ بگذاری؟ نمی گوید همه چیز بین ما تمام شده و اینباغ... اوه خدای من! چقدر زیبا... چقدر روح بخش و چقدر افسانه ای بود!نشستم پای درخت چنار، باغ خنکی از میان شاخه ها می گذشت. اینجا هنوز سبز وخرم بود، گویی پاییز دلش نمی آمد روی این همه سبزی مشتی رنگ زرد و نارنجیبپاشد.
نفس بلندی کشیدم و به کلبه چوبی چشم دوختم. این چندمین باری است که به اینجا آمده ام؟ یادم نمی آمد... شاید سه بار، پنج بار، اوه... می بینم که حافظه ام به درستی کار نمی کند... شاید هم هر روز به اینجا می آمدم و الان چیزی درخاطرم نیست! ساعتی گذشت و من دوباره خودم را میان افکاری تهی در باغی بزرگ و رویایی تنها دیدم. چه بر سرم آمده بود؟ چرا همه چیز برخلاف امیدو آرزوی من رقم می خورد؟ آن از ازدواج نا میمون اول و این هم از نامزدی ناموفق دوم! یادم که می آمد کیارش با چه برخورد تند ودور از انتظاری مرا از خودش طرد کرد تمام قلبم زبانه می کشید و سینه ام می سوخت. شاید او هم حق داشت!من نباید به دروغ می گفتم عاشق رضا هستم و افکار و عقاید او را از هممتلاشی می کردم. آری، دست خودم نبود، من همیشه زبان دراز و مغرور بودم! وهمیشهتقاص این دو عادت زشت را پس داده ام.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پیش خودمفکر کردم با ین شکست بیشتر از پیش موجب سرافکندگی و خجالت خانواده ام میشوم و آنها دیگر نمی توانند سر بلند کنند و توی کوچه و بازار بدون شنیدنحرف و حدیث راه بروند. چه بد که من باعث این شرمندگی و سرخوردگی بودم! باچه رویی برگردم و بگویم همه چیز تمام شده است! من حلقه نامزدی ام را پسداده ام... او هم دیگر مرا نمی خواهد...
سرم درد میکرد، اشکم در آمده بود. به حال خودم و به حال خانوادهام می گریستم. مندختر نحسی هستم... هیچ وقت نمی توانم زندگی موفقی داشته باشم. از کجامعلوم شاید با هر کسی که ازدواج کنم عاقبتش به جدایی بیانجامد. نه... منبر نخواهم گشت. برنخواهم گشت که نگاه خیس مادرم به استقبالم بیاید و پدرمدانه های تسبیح را توی مشت گره خورده اش جمع کند؛ با پشتی خم، با دلی خونین، با نگاهی حزن آلود و بیچاره! برنخواهم گشت که تمام محل به خانه مانروانه شوند و هرکس تعبیری بیاورد و هر کسی طعنه ای بزند... من همین جا میمانم...اگر کیارش به اینجا آمد و از من خواست اینجا را ترک کنم به جای دورتری خواهم رفت، جایی که هیچ کس مرا نشناسد و من هیچ چهره آشنایی رانبینم.
خودم هم نفهمیدم چرا با صدای بلند گریه می کنم. شاید سکوتو آرامش مطلق باغ مینابه من جرات داده بود که عقده ها و غم هایدلم را تخلیه کنم. آن قدر باافکار پریشان و منقلب کننده دست و پنجه نرم می کردم که نفهمیدم خورشید غروب کرده و شب فرا رسیده است. از جا برخاستم و با خودم گفتم "اگر هم بخواهم برگردم نمی توانم، چون همه جا تاریک است و هیچ عابری از اینجا نمیگذرد.... پس همان بهتر که در این باغ بمانم و شب را همین جا سر کنم."
هر چند ترسی مرموز شاخه های وجودم را می تکاند اما من به روی خودم نمی آوردم و به سمت کلبه رفتم. اگر نور مهتاب نبود هیچ جا دیده نمی شد. در با صدای قیژی بازشد و من پا به درون کلبه گذاشتم و روی تخت نشستم. از پشت پنجره سبزی باغ رو به سیاهی می رفت. دلم رفت پیش مادر و پدرم... اگر بفهمند من نه پیش کیارش هستم و نه پیش هیچ دوست و فامیلی چه حالی پیدا خواهند کرد؟ می دانم تا چه حد باعث پریشان خاطری و دل نگرانی شان خواهم شد. می دانم امشب تاصبح پلکبر هم نخواهندد گذاشت و خدا خدا می کنند من هر چه زودتر از جاییکه نمی دانند کجاست برگردم. بیچاره ها می ترسند کسی از این ماجرا بوییببرد، آن وقت پنهانی دنبال من می گردند و خدا خدا می کنند.
نه گرسنهبودم و نه خوابم می گرفت. از اینکه تنها در آن باغ دراندشت شبی طولانی رامی گذراندم رفته رفته دچار وحشت می شدم و از ماندن خودم پشیمان تر! نمیدانم چه وقت ولی بالاخره خوابم برد.
صبح با صدای باز و بسته شدن در باغ چشم از هم گشودم. پس بالاخره صبح شده بود و من یکشب تمام را به تنهایی در این باغ گذرانده بودم. این صدای در بود!
یعنی چه کسی این وقت صبح پا به این باغ گذاشته است. بلند شدم و از پنجره دید زدم .
پیرمردی فس فس کنان از تپه ای که کلبه روی آن قرار داشت بالا می آمد. قلبم فروریخت. یعنی او کیست؟ نکند دزد باشد؟ اما این باغ بی در و پیکر چه دارد که توجه یک دزد را به خودش جلب کند! تازه به این پیرمرد لق لقوی زوار در رفته هم هیچ نمی آید که دزد باشد. از ترس رویارویی با کسی که نمی دانستم کیست چسبیدم به گوشه تخت. شاید اگر موقعیت دیگری بود هیچ وقت از چنین پیرمردی تا این حد نمی ترسیدم. در باز شد. پیرمرد با دهانی باز و چشمانی ازز حدقه درآمده نگاهم می کرد و من با اندکی ترس به چشم های پیرمرد که رنگی ازمهربانی داشت زل زده بودم. بالاخره لب های صورتی رنگش تکان خورد و گفت:
- شما کی هستید؟ اینجا چه می کنید!
نمی دانم شاید فکر می کرد دخترکی بی سر پناه و یا بی پدر و مادری هستم که به این باغ پناه آورده ام. من هم لب های ترک خورده و خشکم را تکان دادم و گفتم:
- شما کی هستید؟
در حالی که هنوز از دیدن مهمانی ناخوانده بهت زده بود گفت:
- من باغبان این باغ هستم... اول صبح هر روز اینجا می آیم...
بعد گویی متوجه شد که او مجبود به توضیح و معرفی خودش نیست و این من هستم که اول باید خودم را معرفی کنم گفت:
- شما بگویید کی هستید؟
چشمم را دوختم به میز دو نفره کنار شومینه و با لحنی گرفته گفتم:
-من... من... نامزد آقای تهرانی هستم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شاید بهتر بود می گفتم نامزد سابق آقای تهرانی.
بهت و حیرتش نه تنها کم نشد که افزون تر شد و با حالتی توام با دستپاچگی گفت:
- شما.. مینا... مینا خانم هستید!
بعد مکثی کرد و مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد گفت:
- آقای تهرانی به من گفته بودند که فقط مینا خانم حق دارند پا به این باغ بگذارند...آه... مرا ببخشید که شما را نشناختم و بی اجازه و سر زده به کلبه آمده ام.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- مهم نیست... شما که نمی دانستید من اینجا هستم!
دوباره نگاه پرسشگرانه اش پر از شگفتی شد:
- شما صبح به این زودی به اینجا آمده اید یا....
به گمانم نمی توانست باور کند که من شب قبل را تنهایی آنجاسپری کرده ام.
- من از دیروز ظهر اینجا بودم و دیشب را هم همین جا گذرانده ام.
ناباورانه لختی نگاهم کرد و بعد به طرف در رفت:
- کار خطرناکی کردید دخترم... خدا را شکر که به خیر گذشت...
بعد دوباره برگشت طرف من، انگار نمی دانست چه کار باید بکند و چه باید بگوید:
- حتما صبحانه نخورده اید...
با لبخند گفتم:
- ناهار و شام و صبحانه....
سری تکان داد و گفت:
- آقای تهرانی می دانند شما به اینجا آمده اید... آن هم تنهاییی؟
از روی تخت پریدم پایین و گفتم:
- نه، هیچ کس نمی داند، راستش می خواستم با خودم تنها باشم!
براق شد و دوباره سرش را تکان داد. شاید پیش خودش فکر میکرد چه دختر احمق و خیره سری!
- من هر روز صبحانه ام را اینجا توی باغ می خورم. چیز قابلی نیست. اگر دوست داشته باشید...
با خوشحالی حرف هایش را قطع کردم و گفتم:
- با کمال میل... راستی که خیلی گرسنه هستم...
پیرمرد لبخند محبت آمیزی بر لب نشاند و از در کلبه بیرون رفت.
صبح دلانگیزی بود. آفتاب نوک درختان را برق انداخته بود. همه جا گویی زیبا تر ازدیروز بود... مش یوسف بقچه ای را که نان و پنیرتوی آن داشت روی سبزه هاپهن کرد و به من گفت که گرسنه نیستم و من فهمیدم تعارف می کند و می خواهدمن راحت صبحانهام را بخورم:
- نه مش یوسف.. باور کنید اگر شما لب نزنید من هم لب نمیزنم.
به رویم لبخند زد و گفت:
- پس می روم شومینه را روشن می کنم و کتری را می گذارم که جوش بیاید... تا شما سرگرم شوید من بر می گردم. مش یوسف که رفت من با اشتها اولین لقمه نان و پنیر را به دهانم بردم. نمی دانم شایدگرسنه بودم یا واقعا طعم و مزه نان و پنیر یک چیز دیگری بود! آرام و بی دغدغه به بالا آمدن مش یوسف از تپه چشم دوخته بودم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود... شبیه آدم هایی که حافظه شان را از دست داده اند!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شاید بهتر بود می گفتم نامزد سابق آقای تهرانی.
بهت و حیرتش نه تنها کم نشد که افزون تر شد و با حالتی توام با دستپاچگی گفت:
- شما.. مینا... مینا خانم هستید!
بعد مکثی کرد و مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد گفت:
- آقای تهرانی به من گفته بودند که فقط مینا خانم حق دارند پا به این باغ بگذارند...آه... مرا ببخشید که شما را نشناختم و بی اجازه و سر زده به کلبه آمده ام.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- مهم نیست... شما که نمی دانستید من اینجا هستم!
دوباره نگاه پرسشگرانه اش پر از شگفتی شد:
- شما صبح به این زودی به اینجا آمده اید یا....
به گمانم نمی توانست باور کند که من شب قبل را تنهایی آنجاسپری کرده ام.
- من از دیروز ظهر اینجا بودم و دیشب را هم همین جا گذرانده ام.
ناباورانه لختی نگاهم کرد و بعد به طرف در رفت:
- کار خطرناکی کردید دخترم... خدا را شکر که به خیر گذشت...
بعد دوباره برگشت طرف من، انگار نمی دانست چه کار باید بکند و چه باید بگوید:
- حتما صبحانه نخورده اید...
با لبخند گفتم:
- ناهار و شام و صبحانه....
سری تکان داد و گفت:
- آقای تهرانی می دانند شما به اینجا آمده اید... آن هم تنهاییی؟
از روی تخت پریدم پایین و گفتم:
- نه، هیچ کس نمی داند، راستش می خواستم با خودم تنها باشم!
براق شد و دوباره سرش را تکان داد. شاید پیش خودش فکر میکرد چه دختر احمق و خیره سری!
- من هر روز صبحانه ام را اینجا توی باغ می خورم. چیز قابلی نیست. اگر دوست داشته باشید...
با خوشحالی حرف هایش را قطع کردم و گفتم:
- با کمال میل... راستی که خیلی گرسنه هستم...
پیرمرد لبخند محبت آمیزی بر لب نشاند و از در کلبه بیرون رفت.
صبح دلانگیزی بود. آفتاب نوک درختان را برق انداخته بود. همه جا گویی زیبا تر ازدیروز بود... مش یوسف بقچه ای را که نان و پنیرتوی آن داشت روی سبزه هاپهن کرد و به من گفت که گرسنه نیستم و من فهمیدم تعارف می کند و می خواهدمن راحت صبحانهام را بخورم:
- نه مش یوسف.. باور کنید اگر شما لب نزنید من هم لب نمیزنم.
به رویم لبخند زد و گفت:
- پس می روم شومینه را روشن می کنم و کتری را می گذارم که جوش بیاید... تا شما سرگرم شوید من بر می گردم. مش یوسف که رفت من با اشتها اولین لقمه نان و پنیر را به دهانم بردم. نمی دانم شایدگرسنه بودم یا واقعا طعم و مزه نان و پنیر یک چیز دیگری بود! آرام و بی دغدغه به بالا آمدن مش یوسف از تپه چشم دوخته بودم. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود... شبیه آدم هایی که حافظه شان را از دست داده اند!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
(فصل سيزدهم)
مش یوسف می خواست توی باغ بماند تا من احساس امنیت و آرامش کنم، اما من خیالش را راحت کردم که از تنهایی نمی ترسم و او می تواند برود. اول اصرار کرد من با او به خانه اش که همان نزدیکی ها بود بروم و چون قبول نکردم گفت:
- پس می روم و برایت ناهار می آورم... مسلما وقتی آقای تهرانی بفهمد من شما را به امان خدا رها کرده ام حسابی بر من خرده خواهد گرفت.
توی دلم گفتم:
- چه ساده ای مش یوسف! حالا دیگر اگر بفهمد از من پذیرایی کرده ای از تو خرده خواهد گرفت.
مش یوسف که رفت دوباره نشستم پای درخت چنار. دیگر اصلا فکر نمی کردم که شب قبل بر خانواده ام چه گذشته و آنها از غیبت ناگهانی من چه حالی پیدا کرده اند. پیش خودم گفتم آنها باید خوشحال باشند که دخترشان با طالع نحسی که داشت، خودش را گم و گور کرده است... مردم هم که همیشه حرف برای گفتن دارند. پس....
سکوت کردم و به آسمان آبی زل زدم. دو ساعتی گذشت و من فقط نگاه کردم و آه کشیدم. بلند شدم که بروم توی کلبه، صدای باز شدن در آمد. شاید مش یوسف بود. به عقب برگشتم، قلبم داشت می ایستاد، کیارش بود که هر دو لنگه در را باز می کرد. هنوز مرا ندیده بود. در پناه تنه تنومند درخت چنار ایستادم و آمدنش را نظاره کردم. ماشین را که به داخل آورد دوباره پیاده شد و در را بست. قلبم این بار تند می زد. خدای من! من طاقت رویارویی با او را ندارم... او نباید مرا ببیند... باید از اینجا بروم... یا صبر کنم که او از اینجا برود.
او نگاهی به زوایای باغ انداخت. چنگی بر موهایش زد و به طرف کلبه رفت. نفس راحتی کشیدم و فکر کردم چه خوب که او مرا ندیده است. آرام و پاورچین خودم را به درختان ردیف دوم رساندم، آنجا پناهگاه بهتری برای پنهان شدن من بود. نشستم پای درخت بلوط و فکر کردم این وقت از روز او چرا به اینجا آمده است. شک نداشتم که از روز قبل پریشان تر و افسرده تر بود. سرم را چسباندم به تنه درخت و آه عمیقی کشیدم. گه گاهی از لابه الی درختانی که پیش رویم بودند نگاهی دزدکانه به کلبه می انداختم. ساعتی گذشت، دیگر داشتم خسته می شدم کهه دوباره صدای در آمد. با دیدن مش یوسف آه از نهادم بر آمده بود. دیدم که او هم از کلبه بیرون آمده و به طرف مش یوسف می آید. ناخواسته به تنه درخت چنگ زدم و چشم هایم را بر هم گذاشتم، دیگر همه چیز لو می رفت.
- سلام آقای تهرانی، شما هم آمدید!
- سلام مش یوسف، این وقت روز اینجا چه می کنی؟
- برای مینا خانم نهار آورده ام.
با دست زدم روی پیشانی ام. صدای کیارش شگفت آمیز بود:
- مینا؟ مگر او اینجاست؟
مش یوسف هم تعجب کرد:
- اینجا بود... مگر او را ندیدید؟
گویی هر دو وارفته بودند، کیارش دستش را گذاشته بود روی سرش و با لحنی پراستیصال گفت:
- من که آمدم او را ندیدم... از کی تا حالا اینجا بود؟
- از دیروز ظهر، راستش من صبح که آمدم او را توی کلبه دیدم. تعجب کردم که چطور شب را تنهایی اینجا سپری کرده...
لحن کیارش برگشت و عتاب آلود فریاد کشید:
- نباید او را تنها می گذاشتی مش یوسف! اصلا چرا به من خبر ندادی؟ او از دیروز غیبش زده و همه نگرانش بودند و آن وقت تو حالا که به اینجا آمده ام می گویی مینا خانم اینجا بود.
مش یوسف سر به زیر انداخته بود. دلم به حالش سوخت. بلند شدم که بروم و بگویم او هیچ تقصیری ندارد بی خودی صدایت را برایش بلند نکن، اما هنوز دلم نمی خواست چشم در چشم او بایستم. او هنوز صدایش غضبناک بود و سر پیرمرد بیچاره ای فریاد می کشید:
- حالا من کجا دنبالش بگردم؟ دنبال یک دختر خودخواه و احمق که برایشنگرانی کسی مهم نیست... برایش مهم نیست که دیگران از غیبت ناگهانی اش چه حالی پیدا می کنند و یک روز و شب تمام همه را در بیخبری می گذارد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
- حالا من کجا دنبالش بگردم؟ دنبال یک دختر خودخواه و احمق که برایشنگرانی کسی مهم نیست... برایش مهم نیست که دیگران از غیبت ناگهانی اش چه حالی پیدا می کنند و یک روز و شب تمام همه را در بیخبری می گذارد.
مش یوسف هنوز سر بلند نکرده بود. او چرا باید به خاطر اشتباه من توبیخ می شد؟ اصلا چرا ایستاده ام و نمی روم جلو، چرا مثل موش خودم را قایم کرده ام؟ روی شاخه خشکیده ای پا گذاشتم و صدای تیلیکش نگاه آن دو نفر را به این سمت از باغ کشاند. دستم را گذاشتم روی قلبم و پا به فرار گذاشتم. کسی دنبال من می دوید. از بین درخت های سرو و کاج و بید هم گذشتم و رسیدم به ته باغ. جایی که فقط دیوار بود و نهر آب کوچکی که معلوم نبود از کجا می آید و به کجا می رود. او هم به من رسیده بود. به عقب برگشتم و چشمم که توی چشمش افتاد زانوهایم بی ارده خم شدند و من دو زانو روی زمین افتادم و بی آنکهبخواهم دست هایم را روی صورتم گرفتم و به گریه افتادم. حال پرنده ای را داشتم که در راه فرار به بن بست خورده بود! کیارش هم صیاد من بود! من طاقت شنیدن حرف های گزنده و تلخ او را نداشتم، من...
صدای پایش را می شنیدم، نزدیک من که رسید ایستاد. لعنت به من که نتوانستم مانع از فرو ریختن اشک هایم در پیش چشم یک مرد مغرور و از خود راضی شوم. لعنت به من!...
- چه خوب که هنوز اینجا هستی و جای دیگری نرفته ای!
درست می شنیدم. در لحن او هیچ اثری از توبیخ و تنبیه نبود.
- برای چه خودت را نشان ندادی؟ برای چه فرار کردی؟ برای چه گریه می کنی؟
او هم مقابل من روی زمین دو زانو نشست و دست هایم را از روی صورتم به کنار زد. نمی خواستم نگاهش کنم... هنوز از دستش عصبانی بودم...هنوز....
- مینا آرام باش... می دانم از دست من دلخور و عصبی هستی، این طور گریه نکن...
خواست دست بگذارد زیر چانه ام و سرم را که پایین بود بلند کند با تندی سرم را به طرف دیگر چرخاندم و آرام آرام بغض گلویم را بلعیدم. صدایش مهرآمیز و پر عطوفت بود، نگاهش را نمی دانم... شاید... آمیخته با شرم و ندامت
- می دانی از دیروز تا حالا چه بر پدر و مادر گذشته... برادرت دوبار به کارخانه آمد و تهدیدم کرد که باید تو را پیدا کنم چون من مقصر ناپدیدشدن تو هستم، چون من می خواستم تو را از خانواده ات جدا کنم و می خواستم از تو جدا شوم! دلم می خواهد به من بگویی من کی به تو گفتم که قصد دارم تو را از پدر و مادرت دور کنم؟ کی می خواستم این نامزدی را به هم بریزم؟
از جا بلند شدم! به هر جان کندنی که بود! پشت به او ایستادم و در حالی که اشکهایم را پاک می کردم با لحنی سرخورده و گرفته گفتم:
- بین ما همه چیز تمام شده، دلم نمی خواست دوباره با هم روبه رو شویم!
آمد و مقابلم ایستاد. نگاهم را که لحظه ای در نگاه روشن و غمگینش افتاده بود به زمین دوختم و خواستم به طرف دیگری بروم که مرا به طرف خودش کشید. دست کرد توی جیب کتش و حلقه ای را که من به اوپس داده بودم بیرون آورد و مقابلم گرفت.
- از بابت حرف هایی که توی کارخانه بین ما رد و بدل شد واقعا معذرت می خواهم، دست خودم نبود، آخر بهت گفته بودم که من آدم حسودی هستم.
حلقه را به دستم زد و ادامه داد:
- من... یک معذرت خواهی دیگر بهت بدهکارم، راستش من در مورد تو اشتباه می کردم. دیشب دو ساعتی را من و رضا در کنار هم بودیم و در مورد تو حرف زدیم. رضا به من گفت که احساسش به تو یک عشق و علاقه یک طرفه بوده و هیچ وقت نظر خاصی نسبت به او نداشته ای. باور کن شب سختی بر من گذشت، انگار یکی به من می گفت تو اینجا هستی، برای همین صبح خیلی زود راه افتادم که بلکه تو را اینجا پیدا کنم. مینا، خواهش می کنم نگاهم کن...
چه خوب که بالاخره حقیقت را فهمیده بود! حالا دیگر نوبت من بود! نوبت من بود که تحقیرش کنم، نوبت من بود که غرورش را زیر پاهایمله کنم و نوبت او بود که فقط بایستد و تماشا کند!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 7 از 21:  « پیشین  1  ...  6  7  8  ...  20  21  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

”تقدیر این بود که....”


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA