ارسالها: 7673
#71
Posted: 15 Apr 2012 04:05
با حرکت تندی چند گام به طرف جلو برداشتم و پشت به او ایستادم.
- اوه چه جالب! پس فهمیدی که اشتباه کردی؟! فکر نمی کنم این مسئله چیزی را عوض کند.
در حالی که به طرف من می آمد گفت:
- ما باید بیشتر با هم صحبت کنیم مینا، من و تو...
با نگاهی غضبناک و صدایی بلند گفتم:
- اگر هزار بار هم از من معذرت خواهی کنی من دلم با تو صاف نمی شود... یادت که نرفته با چه لحن تند و اهانت آمیزی با من برخورد کردی.
می دانستم که پشیمان است. این را از نگاهش می خواندم، اما من هم دلم سوخته بود! هر چند با تمام وجود خواهان عشق او بودم اما باید به او می فهماندم که با من چه کرده است. مدتی را هر دو در سکوت به هم خیره شدیم. او بود که این سکوت طولانی و مبهم را شکست:
- مینا، از تو خواهش می کنم مرا ببخش. اگر قصد تنبیهم را داری باید بگویم من دیشب هزار بار تنبیه شده ام. هزار بار به خودم لعنت فرستادم که چرا تو را از دست خودم دلگیر کردم؟ می دانم حق با توست... ولی خواهش می کنم گذشت کن به خاطر عشق عمیقی که به تو دارم...
طوری با تضرع حرف می زد که دلم بالاخره به حالش سوخت. نفسی راکه حبس کرده بودم آزاد کردم و گفتم:
- روی چه حسابی گذشت کنم؟ از کجا معلوم که فردا طور دیگری به من مظنون نشوی... دیروز به خاطر رضا... فردا... شاید هم به خاطر مسعود.
چشم هایش گشاد شدند و صدایی خفه از گلویش بیرون آمد:
- به خاطر مسعود؟
سرم را فرود آوردم و گفتم:
- بله... به خاطر مسعود، خوب است بدانی که او هم عاشق من بود... و به خاطر من با مهیا ازدواج کرد.
دهانش از فرط بهت و حیرت وا مانده بود و من فکر می کردم اشتباه نکرده ام که راز عشق مسعود را برای او برملا کرده ام... شاید این گونهبهتر بود. از زبان خودم حقیقت را می شنید... لزومی نداشت کسی دیگر دوباره پرده اندازی کند و ماجرای مشابهی تکرار شود.
- البته این را هم گفته باشم که من هیچ وقت از مسعود خوشم نمی آمد، بلکه نسبت به او احساس نفرت هم می کنم.... اینها را گفتم که یک روز نگویی چرا از تو پنهان کرده ام!
سست شده بود و مثل یخ وا رفته بود. عقب رفت و نشست روی زمین! همان جا که چند لحظه قب من بی رمق افتاده بودم. هنوز گیج بود و خاموش! من اما مانده بودم که چه کار کنم؟ بالاخره لب وا کرد و گفت:
- پس چرا زودتر به من نگفته بودی؟
آرام جلو رفتم و گفتم:
- برای اینکه اصلا برای من موضوع مهمی نبود که بخواهیم در موردش بحثی کنیم... او برای خودش تشکیل خانواده داده و من...
ادامه ندادم و همراه با آه بلندی مقابلش نشستم. نگاهم می کرد اما انگار مرا نمی دید.
- خیلی بد است که دو دوست صمیمی رقیب هم شوند. من با مسعود از خیلی وقت پیش دوست بودم... زمانی که با هم توی یک دانشگاه درس می خواندیم... فکرش را هم نمی توانی بکنی که چه خاطرات خوشی از یکدیگر داریم... با رضا هم از همان وقت که باغ کرج را در همسایگی شان خریدم دوست شدیم...آخ ... کی فکرش را می کرد...
لب هایش را به هم فشرد و به سبزه های روی زمین زل زد. من همچنان ساکت بودم که شاید به حرف هایش ادامه بدهد. نگاهش از روی سبزه ها برخاست و توی چشمان من فرود آمد. دوباره حالت نگاهش عاشقانه بود، از همان نگاه ها که من می پرستیدم!
- تو... به من بگو که فقط مرا دوست داری... فقط من برای تو وجود دارم...
اگر هنوز از دستش عصبی و دلگیر بودم لجبازی می کردم و می گفتم: " نه، دوستت ندارم." اما چه کنم که دلباخته او بودم. می خواستمش! از ذره ذره جونم نیز بیشتر.
- معلوم است که فقط تو را دوست دارم کیارش... باور کن بد جوری باعث اذیت و آزار من شدی! در خالی که هیچ خطایی از من سر نزده بود!
خیالش راحت شد و خیالم آسوده! هر دو به روی هم لبخند زدیم، گویی این ما نبودیم که تا چند لحظه پیش به فرو پاشی بنیان یک عشق بی فرجم می اندیشیدیم. اشک شوق به دیده داشت و من دوباره احساس خوشبختی می کردم.
- مرا ببخش مینا... بهت قول می دهم که همه چیز را جبران کنم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#72
Posted: 15 Apr 2012 04:06
یک دسته پرنده مهاجر از بالای شاخ و برگ های درختان راش و بلوط و چنار به سمتی پرواز می کردند، پاییز بود و من احساس بهاری داشتم.
تمام اعضای خانواده با پیدا شدن من دور هم جمع شدند و بعد از کلی سرزنش و توبیخ و پند و موعظه خدا را شکر کردند، که کار به جاهای باریکتر نکشیده و من عمل غیر معقول تری را انجام نداده ام و چه خوب که حالا در جمع آنها هستم. من شاید بیش از همه احساس شور و شعف می کردم چرا که کیارش برای اولین بار شام مهمان ما بود و در جمع صمیمی خانواده من احساس رضایت می کرد.
روزهای بعد قرار عقد و عروسی هم گذاشتند و بالاخره کارت های دعوت نیز نوشته شد. کیارش اعتراف می کرد که بیشتر از من سر از پا نمی شناسد و هر روز زیر گوشم می گفت:
- جشنی بگیرم که تا مدت ها همه در موردش صحبت کنند، آخر تو ارزشاین را داری که برایت از جان و دلم مایه بگذارم.
و من از خوشی ضعف می کردم و فکر می کردم دختری خوشبت تر از من روی زمین وجود ندارد و بعد از این هم وجود نخواهد داشت.
اواخر ماه آبان در یکی از روزهای زیبای پاییزی، کیارش تمام مهمانان را با هزینه خدش به بندر برد و در یکی از کشتی های سه طبقه وسط دریا جشن با شکوهی برپا کرد که حقیقتا تا آن روز به چشم خویش ندیده بودم. این برای خانواده من یک خاطره فراموش نشدنی بود و آن روز همه با افتخار نگاهم می کردند. مهیا هم با اصرار من در این جشن حضور پیدا کرد و اشک شوق به دیده داشت.
مهمان ها پس از سه روز که در بهترین هتل های بندر پذیرایی شده بودند همه به ترتیب با پرواز به تهران برگشتند. من و کیارش از فرودگاه با کالسکه ای که از قبل آماده شده بود به خانه بر می گشتیم. کالسکه ای که دو اسب سپید جوان یک شکل و یک اندازه آن را می کشیدند و تمام کالسکه با تزیین زیبا و رویای چشم ها را محو تماشای خود کرده بود. من دختر خوشبختی بودم... آن روزها همه جا حرف من بود و حرف کیارش که چقدر عاشق من است!
روزهای پس از ازدواج، روزهایی تکراری و شبیه هم بودند. روزهایی که همه سر ساعت هشت از خواب بیدار می شدند و دور میز طلاکوب شده قدیمی جمع می شدند و صبحانه می خوردند و بعد هر کسی به سوی کار خودش می رفت. کیارش به راه می افتاد که سری به کارخانه و دیگرشرکت هایش بزند. کیانا یا توی استخر بود و یا تنهایی بیلیارد بازی می کرد. کاملیا کتاب می خواند و خانم جان قلاب بافی می کرد من هم گاهی در طبقه دوم که متعلق به من و کیارش بود توی اتاق تنها می نشستم و به هر چی که خوب بود و نبود فکر می کردم. گاهی دلم از بی همزبانی می گرفت. من در آن جمع هنوز بیگانه ای بودم که باید خودم را پیدا می کردم.
گاهی به دیدن خانواده ام می رفتم و التماسشان می کردم که یک شب همه مهمان من شوند، اما نمی دانم چرا نه می آوردند و مدام بهانه چینی می کردند. خیلی سخت و دردناک بود که باور کنم خانواده ام در مقابل خانواده کیارش احساس حقارت و کوچکی می کنند. گاهی دلم بدجوری هوای مهیا به سرش می زد.
- کیارش، خیلی وقت است مهیا را ندیده ام، دیروز قول امروز را به من دادی و امروز قول فردا را... مردم بس که اینجا تنهایی کشیدم.
و او به رویم می خندید:
- عزیزم، خیال نکن دوست ندارم به قولم عمل کنم... ولی می بینی که دارم ترتیبی می دهم کارهایم را جلو بیندازم تا با هم به مسافرت برویم. ماه عسل را به اروپا می رویم، رم، پاریس، برلین، مادرید، لندن، این قدر شهر تماشایی هست که من و تو کم می آوریم همه جا را ببینیم...
و من به جای اینکه احساس خوشحالی کنم افسرده تر می شدم و می گفتم:
- الان اصلا برای رفتن به مسافرت فصل خوبی نیست! چرا نمی فهمی من بعد از ازدواج روز های یکنواخت و تکراری را پشت سر گذاشته ام و اصلا روحیه خوبی ندارم...
- خوب من هم به همین دلیل می خواهم به مسافرت برویم که تو روحیه از دست رفته ات را پیدا کنی!
هیچ وقت نمی فهمید روحیه من وقتی به دست می آید، که خانواده ام راحتی برای ساعتی هم شده در کنار خودم ببینم، بی آنکه احساس
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#73
Posted: 15 Apr 2012 04:07
هیچ وقت نمی فهمید روحیه من وقتی به دست می آید، که خانواده ام راحتی برای ساعتی هم شده در کنار خودم ببینم، بی آنکه احساس سرخوردگی و حقارت کنند. نمی فهمید فقط یک ساعت گپ زدن با مهیا می توانست دلشادم کند و احتیاج به یک مسافرت پر هزینه و دور و دراز هم نیست. گاهی هم این شکل از گفتگو روال دیگری پیدا می کرد:
- چند بار بگویم دوست ندارم به خانه مهیا بروی! من از مسعود خوشم نمی آید...
- خوب از مسعود خوشت نمی آید، به من و مهیا چه ربطی دارد؟! پس حداقل دعوتشان کنیم آنها به اینجا بیایند.
- هرگز! من نمی دانم چرا هنوز سطح فکری ات کوچک است و فقط به مهیا ختم می شود؟! چرا از من خواسته های تازه تر و با ارزشمندتری نداری؟!
دلگیر می شدم و می گفتم:
- من هیچی از تو نمی خواهم...
آن وقت لج می کردم و به اتاقم می رفتم و در را به روی خودم می بستم و برای شام پایین نمی رفتم و هر چقدر التماس می کرد در را نمی گشودم. گاهی وقت ها خانم جان پادرمیانی می کرد:
- مینا جان در را باز کن، از دو تا آدم بالغ و عاقل بعید است که مرتکب چنین رفتارهای سبک سرانه ای شوند.
اما من واقعا دلم شکل زندگی ساده و دور از تشریفات سابقم را می خواست. هیچ کس نمی فهمید من هم برای خودم حقی دارم. خسته می شوم بس که باید در خانه خودم با نهایت ادب و کمال رفتار کنم و خدمتکاران با هر حرکت من به چپ و راست خم می شوند و تعظیم کنند.خسته می شوم بس که توی مبل راحتی گرانبها فرو می روم و در سکوت به ساعت خیره می شوم و حساب می کنم چند ساعت مانده به فردا... شاید... شاید فردا بهتر از امروز باشد!
یک روز حسابی بحث بالا گرفت، روزی که مسعود بعد از گرفتن وام دوستانش را دعوت کرده بود که به قول معروف سور بدهد. من بی اندازه برای رفتن مصر بودم و کیارش بی تفاوت برنامه دیگری چید:
- امشب قرار است با مادر و کیانا و کاملیا به شمیرانات برویم، تو تا حالا آن جا را ندیده ای... دوست دارم چند روزی را آنجا سپری کنیم، حالا که ماه عسلمان را به تعویق انداخته ای... حداقل...
- نه...نه...نه... من امشب باید بروم به این مهمانی! و تو نمی توانی مانع من بشوی!
وقتی من لجباز می شدم و او هم به لج می افتاد:
- پس بگذار خیالت را راحت کنم، من به این مهمانی نمی آیم خواستی خودت تنها برو!
کم نیاوردم و گفتم:
- پس چی که می روم، چی خیال کردی؟ فکر کردی من اسیر دست تو هستم؟ خانوادهام را که هر دو هفته یکبار باید ببینم... دوستم مهیا را کهاصلا بعد از عروسی ندیده ام، من که می دانم چرا نمی خواهی بروی...
براق شد و تندی گفت:
- چرا نمی خواهم بروم؟
چانه ام را گرفتم بالا و با لحن قاطعی گفتم:
- به خاطر مسعود! به خاطر اینکه یک روز دوستم داشت... به خاطر اینکه...
صدایش را بلند کرد و پرید وسط حرف هایم:
- آره، آره، درست فهمیدی... و تو حق نداری بدون من به آنجا بروی. اصلا دارم یواش یواش فکر می کنم دوری و ندیدن مسعود تو را این طور سراپا آتش کرده و رو در روی من می ایستی! آخر قبل از عروسی با هر بهانه ای مسعود جشن می گرفت و تو هم حضور داشتی!
خودم هم نفهمیدم که چطور زدم توی گوشش! فقط وقتی کف دستم گر گرفت، وقتی نیمی از صورتش سرخ شده بود و وقتی که به گریه افتاده بودم فهمیدم چه کرده ام!!
از پله ها سرازیر شدم و همچنان گریه می کردم راننده را صدا زدم. او از بالای تراس نگاهم می کرد. فریاد کشید:
- کجا می روی؟! صبر کن...
بی توجه به فریاد او روی صندلی عقب نشستم و راننده به ناچار ماشین را روشن کرد. قلبم درون سینه ام بی صدا ترک می خورد. او چطور دلش آمد؟ چطور توانست؟ چطور؟
کیانا و خانم جان که سراسیمه خودشان را پایین پله ها رسانده بودند به طرف اتومبیل دویدند. خانم جان با چهره ای رنگ پریده و لحنی ملامت آمیز خطاب به من گفت:
- کجا می روی مینا؟ این اصلا به صلاح خانواده تهرانی نیست که تو بااین وضع اینجا را ترک می کنی؟ آرام پیاده شو... کاری نکن که بعد پشیمان شوی!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#74
Posted: 15 Apr 2012 04:09
کیانا و خانم جان که سراسیمه خودشان را پایین پله ها رسانده بودند به طرف اتومبیل دویدند. خانم جان با چهره ای رنگ پریده و لحنی ملامت آمیز خطاب به من گفت:
- کجا می روی مینا؟ این اصلا به صلاح خانواده تهرانی نیست که تو بااین وضع اینجا را ترک می کنی؟ آرام پیاده شو... کاری نکن که بعد پشیمان شوی!
در همین مدت کوتاه بس که خانواده اصیل تهرانی را مثل پتک کوبیده بودند توی سرم خسته شده بودم. بس که هر ساعت تکرار می کردند:
- این به صلاح خانواده تهرانی نیست، خانواده تهرانی چنانند، خانواده تهرانی چنینند.
بغض آلود و دردمند نگاهشان کردم و گفتم:
- اگر به صلاح خانواده تهرانی نیست، حداقل می دانم که به صلاح من است!
کیانا دست هایش را زد به سینه و پوزخند متکبرانه ای زد و گفت:
- این حرکت شما فقط می تواند از آدم های بی اصل و نصب و بی ریشه سر بزند.
غضبناک نگاهش کردم و با لحنی عتاب آلود گفتم:
- اگر آدم بی اصل و نصبی بودم خیلی زود تسلیم زرق و برق این زندگی اشرافی می شدم ولی خدا را شکر هنوز قلبم برای آن زندگی ساده و بی آلایش می زند، اگر حال مساعدتری داشتم حتما جواب بهتری بهشما می دادم.
به راننده دستور دادم حرکت کند که دیدم کیارش از راه رسید و به راننده چیزی گفت و بعد از مادر و خواهرش خواست از آنجا بروند. وقتی فهمیدم راننده دستور گرفته است از در باغ بیرون نرود، پیاده شدم و چشم در چشم غضب آلود او دوختم و گفتم:
- بدون اتومبیل شما هم می توانم از اینجا بروم.
نیشخندی زد و گفت:
- بله از تو خیلی کارها بر می آید... با چه جراتی دست روی من بلند کردی؟
نفسی تازه کردم و زوایای آن باغ بزرگ را از نظر گذراندم و با لحنی بی تفاوت گفتم:
- از گستاخی و تهمت تو جرات پیدا کردم... خالا هم از اینجا می روم.
طعنه آمیز گفت:
- شب خوبی داشته باشی، مسعود را که ببینی حتما از این همه یکنواختیو کسالت نجات پیدا می کنی!
برگشتم و تند نگاهش کردم. از نگاه زخمناکش تمام تنم آتش گرفتهبود و من به نفس نفس افتاده بودم:
- من اگر جای تو بودم کمی از خودم خجالت می کشیدم، همین دو سه ماه پیش بود که بعد از چسباندن اتهام مشابهی به دست و پایم افتادی که تو را ببخشم یادت که نرفته!
- آه، نه خوب شد یادم انداختی! باید بگویم که اشتباه کردم به دست و پای تو افتادم، چون تو لیاقتش را نداشتی. تو اصلا به درد زندگی مشترک نمی خوری، همین که مرد جوانی پنهانی به تو ابراز علاقه کند کافیست. تو با ازدواج محدود شدی چون دیگر نمی توانی توجه کسی را به خودت جلب کنی! یادم نرفته با چه ترفندی من احمق را به سوی خودت کشاندی! من ابله بودم که نفهمیدم طنازی و عاشق پیشگی کار توست و برایت فرقی نمی کند من باشم یا رضا باشد و مسعود و اگر همه باشند که چه بهتر! این طوری بیشتر ارضا می شوی!
خنده عصبی سر دادم و در حالی که بغض توی گلویم گلوله می شد بهزحمت توانستم بگویم:
- آره... هرچه که گفتی چیزی جز واقعیت نیست، من به درد زندگی مشترک نمی خورم... همین که تو گفتی... حالا دست از سرم بردار...
و زدم زیر گریه و دویدم طرف در خروجی حیاط. دلم می سوخت، بدجوری آتش به قلبم کشیده بود. همان که ادعا می کرد دوستم دارد و عاشق مناست، همان که می گفت دوست ندارد نم اشک توی چشم های من برق بیندازد، حال چه راحت می توانست اشکم را در بیاورد و بی تفاوت و خونسرد بایستد و تماشا کند! تقصیر من است... بار اول گذشت کردم و او را به خاطر اشتباهش بخشیدم، به خاطر همین هم گستاخ شده است. با چه وقاحتی چشم در چشمم دوخت و هرچه را که نباید می گفت گفت. آخ که چقدر بدبخت و بیچاره بودم! چه کسی باید دلش به حال من بسوزد،به حال من که همه فکر می کردند خوشبخت تر از من دختری نیست، همان طور که من تا همین چند روز پیش فکر می کردم. هنوز در باورم نمی گنجید که او این گونه با من برخورد کرده است. پدر و مادر از دیدار نا به هنگام من جا خوردند و با خوشحالی توام با شگفتی به استقبالم آمدند:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#75
Posted: 15 Apr 2012 04:10
- تو هستی مینا... تنهایی؟ چه عجب، این وقت از روز سری به ما زدی؟
با دیدن پدر و مادر، بغضم دوباره ترکید و سر در آغوش مادر فرو بردم. این بار تعجب و شگفتی آن دو تبدیل به ترس و نگرانی شد:
- چی شد دختر، برای چه گریه می کنی؟ پس شوهرت کو؟ مثل دفعات قبل نیامد که تو را برساند و برگردد! چرا چیزی نمی گویی؟
پدر هم با لحن مضطرب مادر ادامه داد:
- به تشویش افتادیم دختر، به ما بگو چرا نرسیده گریه می کنی؟ حرفی شده... اتفاقی افتاده؟
لعنت به من که بعد از ده روز این طور پریشان حال و دل شکسته به دیدارشان آمده بودم و فقط با خودم نگرانی و تشویش آورده بودم.
- چیز مهمی نیست... فقط دلم برایتان تنگ شده بود.
فین بلندی کشیدم و جلوتر از آن دو رفتم توی خانه. هر دو به سرعت دنبال من به داخل اتاق آمدند. نگاهشان که می کردم بیشتر از خودم بدم می آمد. من همیشه باعث دردسر و نگرانی آنها بودم، اصلا من اینجا چه می کردم؟ به خاطر مهمانی مسعود! خوب نمی رفتیم چه می شد؟! خوب کیارش دلش نمی خواست برود چرا لجبازی کردم؟ چرا؟ ولی او حق نداشت بدترین تهمت ها را به من بزند، تازه مادر و خواهر از خودشان متشکر هم فرصتی پیدا کردند و خودشان را به رخ من کشیدند و من... آهچرا اینجا هستم؟ چرا با این حال خراب؟
- مینا چه زیر لب می گویی؟ انگار حالت خوش نیست؟ جان به لبمان کردی دختر!
به خودم آمدم و نگاهم صاف افتاد توی نگاه مضطرب و اندیشناک مادر و پدر، دو موجودی که من بی اندازه دوستشان داشتم و بی لطف نگاهشان احساس پوچی و بی مقداری می کردم. قدری به فکر فرو رفتم که چه بگویم تا این دو موجود مهربان را از آن وحشت و پریشانی دربیاورم.
- گفتم که چیزی نسیت، فقط زندگی با کیارش کمی برای من سخت وبغرنج شده...
پدر آرام گفت:
- چرا دخترم؟ با تو رفتار بدی دارد؟
نگاهش کردم و سرم را جنباندم که نه، بعد فکر کردم فقط همین امروز آن هم مقصرش من بودم.
- پس چی؟ چرا سخت و بغرنج شده؟
مادر این را گفت و رفت که برایم آب بیاورد. گلویم می سوخت و هنوز فکر می کردم دچار کابوس شده ام. مادر با لیوان آب برگشت، به دستم داد و یک نفس نوشیدم. احساس عطش می کردم، پدر هنوز منتظرجواب قانع کننده من بود.
- آنها مرا نمی فهمند، درکم نمی کنند، خواست و علایق من برایشان مضحک و پیش پا افتاده است. دستم می اندازند، مستقیم و غیر مستقیم! خودشان را آن بالا می بینند و مرا ته زمین، اصلا در واقع از آن بلندی مرا نمی بینند... هر حرفی می زنم و هر کاری می کنم از دید آنها دور از ادب و اصالت و پیشینه است...
پدر برخلاف همیشه تسبیح در دستش نبود، حرف هایم را قطع کرد و گفت:
- آیا کیارش هم همین طور با تو برخورد می کند؟
سر فرود آمردم که بله و گفتم:
- نه مثل آنها ولی من نمی توانم تحمل کنم. خوب شما که می دانید من نمی توانم مثل موم شکل پذیر باشم تا هرکس هر طور که خواست به من شکل بدهد، بد یا خوب این ویژگی من است، نمی توانم به سرعت تمام عادت ها و خصوصیاتی را که یک عمر با آنها سر کرده ام کنار بگذارم و آنچه باشم که آنها می خواهند.
سکوت کردم و نفس راحتی کشیدم. احساس می کردم بار سنگینی را از روی دوشم برداشته ام و وقتی چهره محزون مادر و نگاه اندیشناک و متفکر پدر را دیدم، فهمیدم این بار را با بی رحمی هر چه تمام تر بر شانه های ظریف آن دو نفر گذاشته ام و دوباره از خودم خجالت کشیدم.
آن شب سه نفری بیشتر پیرامون این مساله بحث کردیم و من همچنانقسمت اصلی ماجرا را مسکوت گذاشته بودم. با شناختی که من از روحیهپدر و مادرم داشتم می دانستم چه ضربه هولناکی بر پیکره احساس و عواطفشان فرود خواهد آمد، روی همین اصل مواظب بودم که حرفی از دهانم نپرد بیرون!
مرضیه گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#76
Posted: 15 Apr 2012 04:12
- تو را چه به کیارش؟ هوشنگ هم از سرت زیاد بود... اگر عقل داشتی و می فهمیدی عروس چه خانواده ای شده ای این ادا و اطوارها را در نمی آوردی...
محبوبه گفت:
- هر کس دیگری جای تو بود و زن کیارش می شد دو دستی می چسبید به زندگی اش و نمی گذاشت لرزه ای به زندگیشان بیفتد، ولی تو بسکه احمق و بی لیاقتی، دستی دستی داری زندگی خودت را به باد می دهی. بس کن این ادا و اطوارها را، درکم نمی کنند... آنها مرا نمی بینند... خجالت بکش دختر!
هر دو نفر که سکوت کردند من که سر به زیر و خاموش تا آن لحظه به حرف هیشان گوش داده بودم گفتم:
- اگر جای من بودید این حرف ها را نمی زدید.
مرضیه لم داد به پشتی و پوزخند زد:
- تمام عالم و آدم می خواهند جای تو باشند و آن وقت تو ناشکری می کنی! انگار خوشی دلت را زده، معلوم نیست توی آن کله پوکت چه می گذرد و چه طرح و نقشه ای را دنبال می کنی؟
با غیض استکان را روی نعلبکی کوبیدم و گفتم:
- هر طرح و نقشه ای دنبال می کنم به خودم مربوط است، این زندگی من است و فقط خودم در موردش تصمیم می گیرم.
لحنم چنان کوبیده و صریح بود که محبوبه و مرضیه را وادار به سکوت کرد. از اینکه مجبور شدم با خواهران بزرگترم تند برخورد کنم شرمنده شدم و گویی دوباره غرورم فیس کرد و خالی شد و من در خودممچاله شدم و گوشه ای آرام گرفتم. مرضیه این بار با لحنی که بوی دوستی و مهربانی و پند و موعظه می داد گفت:
- این زندگی خودت هست درست، ولی دلیل نمی شود که بدون منطق بخواهی آن را از هم بپاشی! اگر طرف مقابلت کسی چون کیارش نبود شاید این همه تو را به باد انتقاد و ملامت نمی گرفتیم، ولی خواهر خوبم تا کی می خواهی لجباز باشی و مغرورانه با حقایق و زندگی برخورد کنی؟ خوب ببین آنها از تو چه می خواهند و سعی کن همان باشی که دوست دارن. باور کن چیزی از تو کم نمی شود، تازه محبوبیت تو نزد آنها بیشتر هم می شود... آدم همیشه باید عاقلانه فکر کند و مدبرانه رفتار کند.
زیر چشمی نگاهش کردم و توی دلم گفتم:
" از کجا می دانید همین آقای متشخص چه تهمت ها به من زده و چه فکرها در مورد من می کند! از کجا می دانید برای دیدن پدر و مادرم نیز باید صد نوع جواب و توبیخ پس بدهم، که چرا می روم؟ همین چند روز پیشبود که آنجا بوده ام! من زیادی به خانواده ام وابسته ام، من نمی توانم دور از آنها زندگی کنم. او بیش از اندازه حسود و حساس است! به هر چه که من دوست داشته باشم و مورد توجه من قرار بگیرد حسادت می کند.... کاش شما اینها را می فهمیدید."
محبوبه یاسمن را در آغوش گرفته بود. یک نگاه به مرضیه کرد و یک نگاه به من بعد آهی کشید و گفت:
- حالا می خواهی چه کار کنی؟ من مطمئنم اگر کیارش مقصر بود تویاین سه چهار روز می آمد و از تو معذرت خواهی می کرد و تو را با خودش می برد... ولی... ولی او تا حالا نیامده و این یعنی اینکه خودت مقصر بودی!
به قدر کافی سرزنش و موعظه کرده بودند. دیگر نمی توانستم تحملکنم، از جا برخاستم و با بغض گفتم:
- حتی اگر مقصر صد در صد هم باشم پایم را آنجا نمی گذارم، تا نیاید اینجا و به همه توضیح ندهد و از من عذرخواهی نکند... بهتر است شما هم دلتان به حال من نسوزد... خودم می دانم گلیمم را چگونه از آب بکشم بیرون...
محبوبه و مرضیه نگاهی گذرا بین هم رد و بدل کردند و من به سمت اتاقی رفتم که قبل از ازدواج متعلق به من بود. صدای مرضیه را شنیدم که بلندتر و زخمناکتر از قبل بود:
- این را بدان اگر به طلاق و جدایی فکر می کنی باید بگویم سرسختانه همه ما جلوی تو می ایستیم و نمی گذاریم یک بار دیگر خانواده ما را انگشت نمای محل کنی! این را توی گوشت فرو کن دختر! مجبوری برگردی حتی اگر آنجا قتلگاه تو باشد.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#77
Posted: 15 Apr 2012 04:13
- این را بدان اگر به طلاق و جدایی فکر می کنی باید بگویم سرسختانه همه ما جلوی تو می ایستیم و نمی گذاریم یک بار دیگر خانواده ما را انگشت نمای محل کنی! این را توی گوشت فرو کن دختر! مجبوری برگردی حتی اگر آنجا قتلگاه تو باشد.
در را تق بستم و کنج دیوار زانو زدم و سرم را روی ززانوهایم گذاشتم. دماغم می سوخت، عطسه ای کردم و اشکم سرازیر شد.
- کجا می روی مینا؟
دکمه های پالتویم را بستم و کلاهم را گذاشتم روی سرم:
- به دیدن مهیا می روم، خیلی وقت است ندیدمش!
مادر مقابلم ایستاد و چشم دوخت به بیرون از پنجره:
- در مورد قهر و دعوا حرفی با او نزن...
و لبش را گزید. دلم به حالش سوخت. صورتش را بوسیدم و گفتم:
- نگان نباشید مادر... قبل از ناهار بر می گردم.
و خداحافظی کردم و به راه افتادم. در طول را پیش خودم حساب کردم چند وقت است مهیا را ندیده ام؟ بیست روز؟ یک ماه... چهل روز می شد که من و او همدیگر را ندیده بودیم. چهل روز!؟ کی فککرش را می کرد من و مهیا این همه وقت جدا و بی خبر از هم باشیم؟ تقصیر کیارش بود که این فاصله را بین من و بهترین دوستم انداخته است.
زنگ زدم و منتظر ماندم ولی کسی در را به رویم باز نکرد. نا امید شده بودم و به راه افتادم که دیدم زن جوانی در حالی که با تعجب نگاهم می کرد به من نزدیک شد پشت در ایستاد و در حالی که کلید به در می انداخت رو به من پرسید:
- توی این خونه با کسی کار داشتید؟
نگاهم به د باز شده بود و فکر کردم کلید خانه مهیا توی دست این زن ناشناس چه می کند؟ این بار من دچار شگفتی شدم و گفتم:
- من با دوستم مهیا کار داشتم... و شما...؟
ادامه ندادم و صبر کردم که شاید توضیحی بیاورد. صاف ایستاد و لبخند زد:
- لابد خبر ندارید که ساکنان قبلی اینجا را فروخته اند؟ همین چند روز پیش ما اینجا را خریدیم، حالا اگر امری هست بفرمایید!
دهانم وا مانده بود و ناباورانه بی آنکه پلک بزنم به نگاه خونسرد و بی تفاوت زن که لبخند ملیحی بر لب داشت خیره ماندم. با لکنت گفتم:
- خ...خ...بر نداشتم...ب..ببخشید.
- خواهش ی کنم.
و در را بست. من ماندم و یک عالمه فکر و خیال که چرا خانه را فروختند؟ چطور من خبردار نشده ام؟ نکند توی همین چند روز اتفاقاتی افتاده و من به کلی از آن بی خبر هستم؟ کجا بروم؟ از که بپرسم؟ آه... باید بروم خانه خاله مریم، آنجا همه چیز را می فهمم، چرا دلم گواه بد می دهد؟ چرا فکر می کنم حتما اتفاق ناگواری افتاده است؟ باید هرچه سریعتر خودم را از این همه فکر و خیال ناخوشایند نجات می دادم. سوار تاکسی شدم و توی دلم خدا خدا می کردم که هیچ اتفاق بدی نیفتاده باشد.
خاله مریم جواب سلامم را با مکث و تاخیر داد. احساس می کردم از آخرین باری که دیدمش پیرتر و شکسته تر شده است. قلبم سنگین بود و نفسم پر سوز.
- مهیا کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟
خاله مریم به گریه افتاد:
- چرا آمدی اینجا؟ که ببینی آیا چیزی از مهیا باقی مانده؟ این همه دوستی دوستی خانه خرابش کردی بس نبود، آمدی از نزدیک تماشا کنی؟
از حرف های بی ربط خاله مریم جا خوردم؟او از چه حرف می زد؟ اصلا مشاعرش سرجایش بود؟ می دانست چه می گوید؟ زبانم دوباره گرفت:
- چه می گویی خاله مریم؟ من که متوجه نشدم!
این بار صدایش بلندتر شد و در حالی که چشم هایش ا تنگ کرده بود داد زد:
- نمی خواهد خودت را به آن راه بزنی! دستت رو شده دختر! از خودت خجالت بکش، از اینجا برو بیرون... برو بیرون...
تا به حال پیش نیامده بود که خاله مریم با این لحن تند و رفتار خصمانه با من برخورد کرده باشد. به طرف پله ها دویدم و با بغض گفتم:
- باید مهیا را ببینم... هنوز نمی دانم چه اتفاقی افتاده!
و بی توجه به نگاه کینه توزانه خاله مریم در را باز کردم و رفتم تو.
مهیا گوشه اتاق توی بستر افتاده بود، با رنگی زرد و کهربایی! استخوان های صورتش زده بود بیرون و گردنش دراز و کشیده شده بود. صدایش زدم. به آرامی چشم های خیس و پف کرده اش را گشود. او را که در آن حال دیدم بغضم ترکید:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#78
Posted: 15 Apr 2012 04:15
و بی توجه به نگاه کینه توزانه خاله مریم در را باز کردم و رفتم تو.
مهیا گوشه اتاق توی بستر افتاده بود، با رنگی زرد و کهربایی! استخوان های صورتش زده بود بیرون و گردنش دراز و کشیده شده بود. صدایش زدم. به آرامی چشم های خیس و پف کرده اش را گشود. او را که در آن حال دیدم بغضم ترکید:
- چی شده مهیا؟ لااقل تو به من بگو چه اتفاقی افتاده؟
مهیا که صدایش نامفهوم و مبهم بود و نگاهش سرد و خاموش به آرامی زیر لب گفت:
- بالاخره آمدی مینا! چه خوب که آمدی، من با تو حرف داشتم... به من بگو چرا در دوستی به من خیانت کردی؟ چرا چشمت به دنبال زندگی من بود؟! در حالی که زندگی خودت قابل مقایسه با زندگی من نبود... به منبگو چه بدی در حق تو کرده بودم که تو این گونه با من کردی؟
چشم هایم هر لحظه فراخ تر و قلبم هر لحظه پرتپش تر می شد. بی قرار و بی تاب به دو تا تیله بی روح چشمانش زل زدم و گفتم:
- واضح تر حرف بزن مهیا؟ من چه جرمی کرده ام و خبر ندارم؟ به من بگو که دارم نفس کم می آورم.
مهیا در سکوت و بغضی که چانه ظریف و ستخوانی اش را می لرزاند پاکت نامه ای را به دستم داد و بعد چشم هایش را برهم گذاشت. خاله مریم تکیه به دیوار زده بود و با هق هق می گفت: - بخوان تا بفهمیکجای کاری د ختر؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#79
Posted: 15 Apr 2012 04:22
(فصل چهاردهم)
در حالی که هنوز نمی فهمیدم چرا باید آن نامه را بخوانم با تردید و وحشتی که بی امان در دلم چنگ می انداخت نامه را از توی پاکت درآوردم. کاش کور می شدم و خطوط سیاه آن نامه ملعون شده را نمی خواندم:
« سلام مهیا، حتم دارم وقتی بفهمی از اینجا رفته ام غش می کنی و پس می افتی. برای من مهم نیست، حتی مهم نیست که به سر بچه چه بیاید، چون هیچ تو را دوست نداشتم و هیچ وقت تو را نمی خواستم. من عاشق مینا بودم، عاشق نگاهش، رفتارش، زبان درازی هایش، عاشق وجوددوست داشتنی اش بودم. او هم مرا می خواست اما مغرور بود و هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. تو نمی دانی من و او چه خاطرات زیبایی از هم داریم. من فقط به خاطر مینا با تو ازدواج کردم، چرا که میخواستم بیشتر او را ببینم و فاصله ای را که بین ما افتاده بود از بین ببرم. اگر مینا از همان اول قبول می کرد که با من ازدواج کند شاید هیچ وقت پای تو وسط کشیده نمی شد و تو به این روز نمی افتادی! این خواست مینا بود که من با تو ازدواج کنم و بعد به تو پشت پا بزنم. می دانی چرا؟چون نسبت به تو احساس کینه می کرد... این را دیگر باید از خودش بپرسی که چرا در عالم دوستی به فکر خیانت به تو افتاد. او بعد از ازدواجبا کیارش فهمید که عاشق من است و نمی تواند این حقیقت را انکار کند، فهمید که نمی تواند بدون من زندگی کند، ولی دیگر به او فکر نمی کنم... چرا که فهمیده ام او دختر بوالهوسی است و قابل اعتماد نیست. و تو... واقعا برایت متاسفم! تو تاوان حماقت هایت را پس می دهی! تاوان اعتمادت را و شاید این حق تو باشد. من می روم که شاید زخم عشق مینا را با عشق لادن التیام ببخشم. من با لادن که به خاطر من زندگی خودش را از هم پاشید می روم، چون تازه فهمیدم فقط اوست که عاشقانه دوستم دارد. من اگر جای تو بودم برای همیشه قید دوستی با مینا را می زدم و او را برای همیشه از خود طرد می کردم.»
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد روی نامه مسعود که پایین نامه حک شده بود و جوهر آبی رنگ قلم پخش شد به کناره ها. نامه را مچاله کردم و دندان هایم را با حرص و حس انتقام جویی بر هم فشردم. صدا از گلویم در نمی آمد. مثل آدم های گنگ و لال با ایما و اشاره خواستم چیزی بگویم و نتوانستم. دهانم خشک شده بود و چشمانم می سوخت. سعی کردم با آب دهانی که نبود گلویم را تر کنم و بغض گلوله شده را فرو بدهم پایین. مهیا نامه مچاله شده توی دستم را گرفت. نگاهش ازدر و دیوارها بالا می رفت و بعد از آن بالا به پایین سقوط می کرد:
- مرا به بهانه نزدیک شدن زایمان به اینجا آورد و بی خبر خانه را فروخت... آنقدر نامرد بود که مرا با بچه ای در راه به امان خدا رها کرد وپی عشق کثیف خودش رفت. مادرش هم شوک زده شده است. فرر او با لادن مثل بمب در تمام فامیل پیچیده. تو... مقصری مینا... تو به من بد کردی... ما با هم دوست بودیم...
فین بلندی کشید و ناله ای دلخراش از سینه سر داد بیرون. حال نزار مهیا بدجوری آشوب به دلم انداخته بود. آن حیوان کثیف با چه حیله ای مرا مقصر نشان داده و خودش را بی گناه جلوه داده است! صدایم می لرزید... مثل چانه مهیا.
- مهیا باور کن هر چه توی این نامه نوشته شده است دروغ و تهمتی بیش نیست، مسعود نامردتر از این حرف ها بود. او وقتی دید دستش از من کوتاه شده با لادن ریخت روهم. شاید بهت نگفتم که او به من ابراز علاقه کرده بود و من... ببین مهیا... لازم به توضیح نیست... چون من گناهی نکرده ام که بخواهم از خودم دفاع بکنم، فقط بگو که این چرندیات را باور نداری... بگو که مطمئنی این خیالات ذهنی مسعود بوده و بس و تو باور نمی کنی که من به تو خیانت کرده باشم.
مهیا سست و بی حال نگاهم کرد و پیش چشمم مثل مرغ سرکنده دست و پا زد و از حال رفت. خاله مریم بر سرش می زد و نعره زنان خطاببه من می گفت:
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#80
Posted: 15 Apr 2012 04:23
- از اینجا برو دیگر، چه از جان مهیا می خواهی؟ دوستی ات را دیدیم... دستت درد نکند... ولی حالا برو... برای همیشه برو... دخترم از دست رفت... تو اورا به خاک سیاه نشاندی...
نمی توانستم مهیا را به همان حال رها کنم و به امان خدا بروم، اما خاله مریم بدجوری عصبی و خشمگین بود. گریه راه چشمانم را بسته بود. بلند شدم که بروم، خاله با صدای زخمداری گفت:
- دیروز کیارش به اینجا آمد تا ببیند چرا از مسعود خبری نیست؟ او هم این نامه را خوانده و حالا نوبت توست که خانه خراب شوی!
قلبم باید با شنیدن این حرف ها بر خود می لرزید، اما بیچاره در قفس خودش به قدری احساس تنگی و خفگی می کرد که نمی توانست دچارتزلزل تازه ای شود. نای حرکت و جنبیدن در من نبود. مثل روحی سرگردان در کوچه هایی که می شناختم و نمی شناختم پرسه می زدم وزیر لب تکرار می کردم:
- من بی گناهم... من مقصر نیستم...من...من...
چنگ انداخت به موهایش و یک نفس عمیق کشید، اما انگار آرام نشد و دوباره نگاه تیز و غمگینش را به دیده منتظر من دوخت:
- از این وضع خسته نشده ای؟ می دانی چه به روزگار من آورده ای؟ شبو روزم را با هم یکی کردی! من با این افکار مغشوش و اعصابی به هم ریخته به هیچی نمی توانم فکر کنم... اوضاع کارخانه و شرکت ها به هم ریخته و تو اینجا سنگر گرفته ای و معلوم نیست برای چه می جنگی!
به بخاری که از دهانم می زد بیرون نگاه کردم و گفتم:
- قصد جنگیدن ندارم، اما...
و زل زدم به چشم های طلبکارش و ادامه دادم:
- نامه مسعود را که خواندی، نگفتی در مورد من چه فکر می کنی و چه احساسی داری؟
- اینکه چه فکری می کنم به خودم مربوط می شود، چیزی که تو باید بدانی این است که دوست دارم حقیقت را همان طور که هست برای من بازگو کنی...
لبخند کجی زدم و گفتم:
- حقیقت؟ پس تو هم فکر می کنی من خیلی چیزها را ز شما پنهان کرده ام! جالب تر شد... از تو بیش از این توقع نداشتم...
دست هایم را زیر بغل زدم و با بغضی که چشم هایم را تر کرده بود ادامه دادم:
- همه چیز به قدری در هم پیچیده که سر از هیچ چیز در نمی آورم، خنگ شده ام... ابله و خرفت شده ام. بهترین دوستم برچسب خیانت را به من می زند. دوستی که سال های سال با هم بودیم و او حتی کوچکترین نارویی از من ندیده بود. از دست تو هم ناراحت نیستم، این طالع نحس من است....
دو قطره اشک از گوشه چشم هایم فرو غلطید و من هیچ تلاشی برای مهار کردن اشک هایم از خود نشان ندادم. او کلافه بود و بر خود می پیچید! بیچاره مادر چقدر از او خواست که به داخل بیاید و او بهانه می آورد. دستش را مشت کرد و مشتش را کوبید به دیوار:
- ببین مینا، حتی اگر قبلا با مسعود دوست بودی و عاشقش... من تو را می بخشم! به تو فرصت می دهم ولی.... چه کنم که دوست دارم.... بیشتر از آنچه که تو لیاقتش را داشته باشی....
خنده اشکباری سر دادم و گفتم:
- حتی با این که می گویی دوستت دارم اما یقین داری که من به تو دروغ گفته ام و به تو خیانت کرده ام! چطور از من می خواهی برگردم و هر لحظه با خودم فکر کنم که تو در مورد من چه خیالی می کنی؟ نهکیارش، من با این وضعیت برنمی گردم. تو آزادی... می توانی طلاقم بدهی یا تا آخر عمرت مرا بلاتکلیف بگذاری و بروی و یک زندگی دیگری تشکیل بدهی. اما من به خانه ای برنمی گردم که صاحب آن خانه به پاکی و بی گناهی من شک دارد...
آنگاه بر خود لرزیدم و بی آنکه بخواهم تکیه زدم به در. احساس رخوت و سستی می کردم، هوا سرد بود اما نه آنقدر که من می لرزیدم و قندیل می بستم.
لحظاتی خیره خیره نگاهم کرد. لب باز کرد که حرفی بزند اما منصرف شد و مرا به حال خویش رها کرد و رفت. مدتی پس از رفتنش همچنان چسبیده به در حیاط، خاموش و بی تحرک به جای خالی اش نگاه کردم. با تکان دستی نگاه سرد و بی روحم را به نگاه غمگین و شکسته مادر دوختم. دست مادر داغ بود و انگار یخ دسست مرا وا می کرد. مادر چیزی می گفت که من نمی فهمیدم. چشم هایم سیاهی می رفت و درختخرمالو بیدد مجنون دور سرم می چرخیدند. با تاب و توانی که در پاهایمنبود به زحمت خودم را به پله ها رساندم و سرم را بر دامن مادر گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن