ارسالها: 7673
#81
Posted: 15 Apr 2012 08:29
چیزی می گفت که من نمی فهمیدم. چشم هایم سیاهی می رفت و درختخرمالو بیدد مجنون دور سرم می چرخیدند. با تاب و توانی که در پاهایمنبود به زحمت خودم را به پله ها رساندم و سرم را بر دامن مادر گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.
در حیاط به گل های هرس شده توی باغچه نگاه می کردم و بی هدف قدم می زدم. فکرم سر جای خودش نبود. مادر به دیدن مهیا رفته بود و من با خودم تنها بودم. سه روز از دیدار من و کیارش می گذشت و من هنوز فرصت نکرده بودم به حرف های کیارش فکر کنم.
زنگ خانه به صدا در آمد، فکر کردم مادر است. مثل طفل نوپا، با احتیاطقدم بر می داشتم که مبادا بر زمین بیفتم. در را که باز کردم پیرمردی را دیدم که لباس آشنایی بر تن داشت اما آن لحظه به قدری گیج بودمکه نمی دانستم این یونیفرم پستچی هاست! پاکتی را از درون کیسه بیرون کشید و با لحنی مهربان گقت:
- خانم مینا یوسفی؟
تازه فهمیده بودم او یک پستچی است. مثل آدم هایی که چرتشان پاره شده باشد به خودم آمدم:
- هان! خودم هستم و شما؟
با دستم زدم بر پیشانی ام. پیرمرد با تعجب نگاهم می کرد و من شرمنده از اینکه مثل ناقص العقل ها رفتار می کردم.
- این نامه متعلق به شماست، از ترکیه آمده... لطفا ینجا را امضا کنید!
ماتم برد و به جای چشم های مهربان پیرمرد توی صورتش دو نقطه سیاه می دیدم. صدایم را می شنیدم که گفتم:
- ترکیه؟ برای من؟
نفهمیدم کجا را امضا کردم و پستچی نگاهم می کرد و اصلا در را پشت سر خودم بستم یا نه؟
پاکت نامه بوی غربت می داد، بوی یک خبر شوم دیگر. اسم و فامیل مسعود را که پشت نامه دیدم، تلو تلو خوران عقب گرد رفتم و روی پلهها افتادم. چرا برای من نامه فرستاده بود؟ نه... نباید نامه را باز کنم... اگر باز کنم و بخوانم گناه کرده ام. ولی چه گناهی؟ آب از سر من گذشته... باید ببینم چه در آن نوشته و دوباره چه خوابی برای من دیده. دست هایم می لرزید و کلی طول کشید که نامه را از توی پاکت بیرون بکشم. قلبم داشت از تپش می افتاد. انگار هزاران جفت چشم نامرئی از روی در و دیوار سرک کشیده بودند و نگاهم می کردند و انگار من مرتکب فجیع ترین و زشت ترین اعمال می شدم:
« سلام مینای عزیز
سلام مرا از این راه دور پذیرا باش، عزیز دلم اگر بدانی از این رفتن و از اینکوچ غریبانه چقدر پشیمان و افسرده ام باور نمی کنی. من رفتم که تو را فراموش کنم و عقده عشق تو را دور بریزم، اما پس از گذشت چند روز تازه فهمیدم تو ذره ذره با خون و جان من آمیخته ای... تازه فهمیدم حقیقت عشق تو را نمی شود با هیچ رویای خیال انگیزی مبادله کرد، آری من از کاری که کرده ام تا حد مرگ پشیمانم. باور کن گرد و غبار غربت روی قلبم نشسته و من هر لحظه آرزو می کنم برگردم. اما باچه امیدی مینا؟ من تمام پل ها را بی آنکه بدانم چرا، پشت سرم شکستم و دلم را به غربت زدم... اما بگذار تنها به تو بگویم که پشیمانم... پشیمانم! وقتی فکر می کنم خانه و زن و بچه ای را که در راهبود فدای وسوسه های پوچ خودم کردم، از خودم بیزار می شوم... من حتی با بی رحمی تو را هم پیش همه خراب کردم. خودت خوب می دانی چرا، چون من دیوانه وار دوستت داشتم و هر لحظه از فکر اینکه رقیب قدرتمند من از عشق سرشار تو بهره می برد دیوانه تر می شدم. چطور می توانستم تو را از آن دیگری بدانم... زخم این عشق بدجوری روی دلم را می سوزاند. مرا ببخش مینا، زندگی تو را هم از هم پاشیده ام،قصدم از فرار همین بود... اما به محض اینکه پایم به خاک غربت رسید احساس ندامت و پشیمانی به قلب من هجوم آورد و من هر لحظه پیشخودم راه های بازگشت را محاسبه می کنم و فکر می کنم آیا اصلا جایی برای بازگشت من باقی مانده است؟ مینا.... دوست دارم تو را ببینم، خواهش می کنم من به تو احتیاج دارم... تو باید بیایی و به من بگویی که هنوز راهی هست... راهی برای دوباره آغاز کردن! می خواهم زندگی ام را از نو بسازم. با مهیا و بچه ای که متعلق به من است. تو را به جان هر که دوست داری به دیدنم بیا و به من بگو که دیر نشده... به خاطر زندگی دوستت – مهیا- به خاطر طفل معصومی که حق دارد زیر سایه پدرش بزرگ شود تو را به کیارش قسم می دهم، می دانم که چقدر دوستش داری... من همیشه به تو آزار رسانده ام.... حق داریاز من بیزار باشی و حرفهایم را باور نکنی ولی باور کن اگر به دیدنم نیایی همین جا و در همین غربت خودم را خواهم کشت چرا که توان این همه عذاب وجدان و پشیمانی را ندارم. به دیدنم بیا و با خودت امید بیاور... بگذار در چشم های مهربان تو امید و گذشت را ببینم... بگذار برگردم و حقیقت را بازگو کنم... بگذار به همه بگویم که تو چه پری پاک و نجیبی هستی! بگذار تلافی کنم مینا، بیا و فرصت جبران خطاهایم را به من ببخش! قول می دهم همسر خوب و وفاداری برای دوستت مهیا باشم... خواهش می کنم مینا... من... پیش از اینها که گفتم پشیمانم... مرا دریاب... قبل از اینکه به کلی از دست بروم.»
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#82
Posted: 15 Apr 2012 08:32
- از این وضع خسته نشده ای؟ می دانی چه به روزگار من آورده ای؟ شبو روزم را با هم یکی کردی! من با این افکار مغشوش و اعصابی به هم ریخته به هیچی نمی توانم فکر کنم... اوضاع کارخانه و شرکت ها به هم ریخته و تو اینجا سنگر گرفته ای و معلوم نیست برای چه می جنگی!
به بخاری که از دهانم می زد بیرون نگاه کردم و گفتم:
- قصد جنگیدن ندارم، اما...
و زل زدم به چشم های طلبکارش و ادامه دادم:
- نامه مسعود را که خواندی، نگفتی در مورد من چه فکر می کنی و چه احساسی داری؟
- اینکه چه فکری می کنم به خودم مربوط می شود، چیزی که تو باید بدانی این است که دوست دارم حقیقت را همان طور که هست برای من بازگو کنی...
لبخند کجی زدم و گفتم:
- حقیقت؟ پس تو هم فکر می کنی من خیلی چیزها را ز شما پنهان کرده ام! جالب تر شد... از تو بیش از این توقع نداشتم...
دست هایم را زیر بغل زدم و با بغضی که چشم هایم را تر کرده بود ادامه دادم:
- همه چیز به قدری در هم پیچیده که سر از هیچ چیز در نمی آورم، خنگ شده ام... ابله و خرفت شده ام. بهترین دوستم برچسب خیانت را به من می زند. دوستی که سال های سال با هم بودیم و او حتی کوچکترین نارویی از من ندیده بود. از دست تو هم ناراحت نیستم، این طالع نحس من است....
دو قطره اشک از گوشه چشم هایم فرو غلطید و من هیچ تلاشی برای مهار کردن اشک هایم از خود نشان ندادم. او کلافه بود و بر خود می پیچید! بیچاره مادر چقدر از او خواست که به داخل بیاید و او بهانه می آورد. دستش را مشت کرد و مشتش را کوبید به دیوار:
- ببین مینا، حتی اگر قبلا با مسعود دوست بودی و عاشقش... من تو را می بخشم! به تو فرصت می دهم ولی.... چه کنم که دوست دارم.... بیشتر از آنچه که تو لیاقتش را داشته باشی....
خنده اشکباری سر دادم و گفتم:
- حتی با این که می گویی دوستت دارم اما یقین داری که من به تو دروغ گفته ام و به تو خیانت کرده ام! چطور از من می خواهی برگردم و هر لحظه با خودم فکر کنم که تو در مورد من چه خیالی می کنی؟ نهکیارش، من با این وضعیت برنمی گردم. تو آزادی... می توانی طلاقم بدهی یا تا آخر عمرت مرا بلاتکلیف بگذاری و بروی و یک زندگی دیگری تشکیل بدهی. اما من به خانه ای برنمی گردم که صاحب آن خانه به پاکی و بی گناهی من شک دارد...
آنگاه بر خود لرزیدم و بی آنکه بخواهم تکیه زدم به در. احساس رخوت و سستی می کردم، هوا سرد بود اما نه آنقدر که من می لرزیدم و قندیل می بستم.
لحظاتی خیره خیره نگاهم کرد. لب باز کرد که حرفی بزند اما منصرف شد و مرا به حال خویش رها کرد و رفت. مدتی پس از رفتنش همچنان چسبیده به در حیاط، خاموش و بی تحرک به جای خالی اش نگاه کردم. با تکان دستی نگاه سرد و بی روحم را به نگاه غمگین و شکسته مادر دوختم. دست مادر داغ بود و انگار یخ دسست مرا وا می کرد. مادر چیزی می گفت که من نمی فهمیدم. چشم هایم سیاهی می رفت و درختخرمالو بیدد مجنون دور سرم می چرخیدند. با تاب و توانی که در پاهایمنبود به زحمت خودم را به پله ها رساندم و سرم را بر دامن مادر گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.
در حیاط به گل های هرس شده توی باغچه نگاه می کردم و بی هدف قدم می زدم. فکرم سر جای خودش نبود. مادر به دیدن مهیا رفته بود و من با خودم تنها بودم. سه روز از دیدار من و کیارش می گذشت و من هنوز فرصت نکرده بودم به حرف های کیارش فکر کنم.
زنگ خانه به صدا در آمد، فکر کردم مادر است. مثل طفل نوپا، با احتیاطقدم بر می داشتم که مبادا بر زمین بیفتم. در را که باز کردم پیرمردی را دیدم که لباس آشنایی بر تن داشت اما آن لحظه به قدری گیج بودمکه نمی دانستم این یونیفرم پستچی هاست! پاکتی را از درون کیسه بیرون کشید و با لحنی مهربان گقت:
- خانم مینا یوسفی؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#83
Posted: 15 Apr 2012 08:48
تازه فهمیده بودم او یک پستچی است. مثل آدم هایی که چرتشان پاره شده باشد به خودم آمدم:
- هان! خودم هستم و شما؟
با دستم زدم بر پیشانی ام. پیرمرد با تعجب نگاهم می کرد و من شرمنده از اینکه مثل ناقص العقل ها رفتار می کردم.
- این نامه متعلق به شماست، از ترکیه آمده... لطفا ینجا را امضا کنید!
ماتم برد و به جای چشم های مهربان پیرمرد توی صورتش دو نقطه سیاه می دیدم. صدایم را می شنیدم که گفتم:
- ترکیه؟ برای من؟
نفهمیدم کجا را امضا کردم و پستچی نگاهم می کرد و اصلا در را پشت سر خودم بستم یا نه؟
پاکت نامه بوی غربت می داد، بوی یک خبر شوم دیگر. اسم و فامیل مسعود را که پشت نامه دیدم، تلو تلو خوران عقب گرد رفتم و روی پلهها افتادم. چرا برای من نامه فرستاده بود؟ نه... نباید نامه را باز کنم... اگر باز کنم و بخوانم گناه کرده ام. ولی چه گناهی؟ آب از سر من گذشته... باید ببینم چه در آن نوشته و دوباره چه خوابی برای من دیده. دست هایم می لرزید و کلی طول کشید که نامه را از توی پاکت بیرون بکشم. قلبم داشت از تپش می افتاد. انگار هزاران جفت چشم نامرئی از روی در و دیوار سرک کشیده بودند و نگاهم می کردند و انگار من مرتکب فجیع ترین و زشت ترین اعمال می شدم:
« سلام مینای عزیز
سلام مرا از این راه دور پذیرا باش، عزیز دلم اگر بدانی از این رفتن و از اینکوچ غریبانه چقدر پشیمان و افسرده ام باور نمی کنی. من رفتم که تو را فراموش کنم و عقده عشق تو را دور بریزم، اما پس از گذشت چند روز تازه فهمیدم تو ذره ذره با خون و جان من آمیخته ای... تازه فهمیدم حقیقت عشق تو را نمی شود با هیچ رویای خیال انگیزی مبادله کرد، آری من از کاری که کرده ام تا حد مرگ پشیمانم. باور کن گرد و غبار غربت روی قلبم نشسته و من هر لحظه آرزو می کنم برگردم. اما باچه امیدی مینا؟ من تمام پل ها را بی آنکه بدانم چرا، پشت سرم شکستم و دلم را به غربت زدم... اما بگذار تنها به تو بگویم که پشیمانم... پشیمانم! وقتی فکر می کنم خانه و زن و بچه ای را که در راهبود فدای وسوسه های پوچ خودم کردم، از خودم بیزار می شوم... من حتی با بی رحمی تو را هم پیش همه خراب کردم. خودت خوب می دانی چرا، چون من دیوانه وار دوستت داشتم و هر لحظه از فکر اینکه رقیب قدرتمند من از عشق سرشار تو بهره می برد دیوانه تر می شدم. چطور می توانستم تو را از آن دیگری بدانم... زخم این عشق بدجوری روی دلم را می سوزاند. مرا ببخش مینا، زندگی تو را هم از هم پاشیده ام،قصدم از فرار همین بود... اما به محض اینکه پایم به خاک غربت رسید احساس ندامت و پشیمانی به قلب من هجوم آورد و من هر لحظه پیشخودم راه های بازگشت را محاسبه می کنم و فکر می کنم آیا اصلا جایی برای بازگشت من باقی مانده است؟ مینا.... دوست دارم تو را ببینم، خواهش می کنم من به تو احتیاج دارم... تو باید بیایی و به من بگویی که هنوز راهی هست... راهی برای دوباره آغاز کردن! می خواهم زندگی ام را از نو بسازم. با مهیا و بچه ای که متعلق به من است. تو را به جان هر که دوست داری به دیدنم بیا و به من بگو که دیر نشده... به خاطر زندگی دوستت – مهیا- به خاطر طفل معصومی که حق دارد زیر سایه پدرش بزرگ شود تو را به کیارش قسم می دهم، می دانم که چقدر دوستش داری... من همیشه به تو آزار رسانده ام.... حق داریاز من بیزار باشی و حرفهایم را باور نکنی ولی باور کن اگر به دیدنم نیایی همین جا و در همین غربت خودم را خواهم کشت چرا که توان این همه عذاب وجدان و پشیمانی را ندارم. به دیدنم بیا و با خودت امید بیاور... بگذار در چشم های مهربان تو امید و گذشت را ببینم... بگذار برگردم و حقیقت را بازگو کنم... بگذار به همه بگویم که تو چه پری پاک و نجیبی هستی! بگذار تلافی کنم مینا، بیا و فرصت جبران خطاهایم را به من ببخش! قول می دهم همسر خوب و وفاداری برای دوستت مهیا باشم... خواهش می کنم مینا... من... پیش از اینها که گفتم پشیمانم... مرا دریاب... قبل از اینکه به کلی از دست بروم.»
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#84
Posted: 15 Apr 2012 08:50
نامه را بستم و مات و مبهوت به موزائیک کف حیاط خیره شدم. باورم نمی شد آنچه را که خوانده ام حقیقت است و مسعود به اشتباهش اعتراف کرده است. چطور ممکن بود به این سرعت مسعود به بن بست بخورد و هوای بازگشت به سرش بزند.
دوباره نامه را باز کردم. پایین نامه آدرس و تلفن را هم نوشته بود. رفته رفته با افکار و احساسات پیچیده ای به کشمکش افتادم. هنوز نمی دانستم مسعود توی نامه فقط واقعیت را انعکاس داده یا در پس پرده طرح و نقشه ای تازه نهفته که من از آن بی خبرم. اما هر جای نامه را که می خواندم بوی ندامت و عذاب وجدان به مشامم می خورد. کسی چهمی داند. شاید به راستی پشیمان شده است. باید کمکش کرد که برگردد... به آشیانه خویش... به خانه و کاشانه خودش... بالای سر همسرو فرزند خودش! شاید برگردد و پرده های شک و تردید را از جلوی چشم کیارش کنار بزند و بی گناهی مرا پیش همه اثبات کند... خدایا چه احساس خوشایندی به من دست داده بود. او از من کمک می خواست و شاید اگر توجهی نکنم بعدها دچار عذاب وجدان شوم که من می توانستم کاری بکنم و اما دست روی دست گذاشتم.
مادر برگشت. با چهره ای درهم فرو رفته و محزون. نامه را پنهان کرده بودم و تصمیم گرفتم در مورد آن با کسی حرفی نزنم! دویدم طرف مادر.
- برگشتی مادر، مهیا حالش خوب بود؟
مادر نگاه اندیشناکی به سوی من رونه کرد و در حالی که چادرش را تا می کرد گفت:
- حاش هیچ تعریفی نداشت. دکترش می گفت زایمان خطرناکی را پیش رو دارد....
بعد مکثی کرد و نگاه موشکافش در چشم های نگران من سایه انداخت. احساس می کردم از گفتن چیزی در تردید است، انتظار و کنجکاوی مرا که دید بالاخره گفت:
- مینا... مسعود چه در آن نامه نوشته؟ چرا تو را متهم کرد؟ چرا...
دلم زخم خورد و دوباره به طرف پله ها رفتم:
- پس شما هم فهمیدید... امیدوار بودم حداقل از شما پنهان کنند. مننمی دانم خاله مریم چه خیال می کند؟ فکر کرده مسعود واقعا حقیقت را نوشته و دست مرا رو کرده، در حالی که اگر مسعود آدم صادق و نیک سیرتی بود هرگز به خانواده خودش پشت پا نمی زد.
مادر آمد و مقابلم ایستاد، با نگاهی راسخ و پر صلابت و لحنی که بوی غریبی می داد:
- مینا... دست خودم نیست که در مورد تو دچار افکار و خیالات واهی می شوم ولی احساس می کنم تو از قهر و این بازی کودکانه اخیر، هدف خاصی را دنبال می کردی... والا چرا باید آدم بی بهانه خانه و زندگی به آن عظمتی را بگذارد و ....
حرف هایش را با دیدن نگاه منقلب و خیس از اشک من ادامه نداد. نفس کم آورده بودم. هیچ انتظار نداشتم مادر یک روز رو در روی من بایستد و بگوید در مورد پاکی تو اشتباه فکر می کردیم. شدت این ضربه از تمام ضربه هایی که تا آن روز خورده بودم، بیشتر بود به حدی که من همان لحظه از خدا آرزوی مرگ کردم. چه سخت و دردناک بود که در عین بی گناهی محکوم شوی و نتوانی از خودت دفاع کنی. مادر که فهمید بادل زخم دیده من چه کرده است، به تقلا افتاد که جبران کند.
- مرا ببخش دخترم، دیگر اعصابی برای من باقی نمانده است... پشت سر هم بد می آوریم... اگر امروز حال مهیا را می دیدی از خود بی خود می شدی! حتی به قول دکترش این امکان هست که سر زا از دست برود و پای دختر بی گناه و معصوم دیگری را به میان می کشد. این طور گریه نکن مینا.... الهی من بمیرم که خون به دلت کردم.
مادر سرم را در آغوش کشید و هم پای من گریه کرد.
دلمپیش مهیا بود و افسوس که نمی توانستم به دیدارش بروم. در خانه ما هم هرکسی توی لاک خودش بود و کمتر با کسی حرف می زد. من بلاتکلیف تر از همیشهدر انتظار وقوع حادثه ای نو بودم. حادثه ای که می توانست نقطه عطفی درزندگی همه ما محسوب شود. دلم برای کیارش تنگ شده بود. تازه می فهمیدم کهچقدر دوستش دارم. نمی دانم آیا او هم دلتنگ من شده بود؟ او هم پیش خودشاعتراف می کرد که دوستم دارد و بی من نمی تواند زنده بماند!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#85
Posted: 15 Apr 2012 08:52
بهیاد نامه مسعود که می افتادم، قلبم در هم فشرده می شد و دوباره باافکاردور و درازی در هم می آمیختم. دوست داشتم بروم و آنچه را که توی نامهنوشته بود از دهان خودش بشنوم. می دانستم نمی توانم تنهایی به دیدارش برومو از طرفی هم نباید از این راز بو ببرد آن وقت سوءظن ها به یقین تبدیل میشود و من...
دلم گرفته بود، از تمام راه هایی که می رفتم و به بن بست می خوردم.پدر و مادر هم گویی از بلاتکلیفی من به ستوه آمده بودند:
- مینا.. نمی خواهی برگردی سر خانه و زندگی ات؟
- چرا مادر، ولی... خودم نمی توانم بروم.
- چرا نمی توانی؟ خودت با پای خودت آمدی و با پای خودت باید برگردی.. کیارش هم یک بار آمده بود دنبالت و تو نرفتی!
- می دانم خسته تان کرده ام ولی...
-ما هیچ وقت از بودن در این خانه خسته نمی شویم. اگر هر دو هفته یک بارهمدیگر را ببینیم خیلی بهتر از این است که هر روز تو را با این چهرهافسرده و ماتم زده ببینم. غرور و جهالت را کنار بگذار و برگرد سرخانه وزندگی ات...
- چشم مادر، فکر هایم را می کنم....
ونشستم لب پنجره و دستی روی شیشه کشیدم. برایم سخت بود که غرورم را زیر پابگذارم و خودم برگردم. اما مثل اینکه چاره ای غیر از این نبود. ناگهانفکری مثل برق از ذهنم گذشت، من می توانم با کیارش به ترکیه بروم و آنجا بهدیدن مسعود رفته و دستش را بگیرم و با خودم برگردانم به سر خانه و زندگیاش! با این فکر هیجان زده از جا برخاستم و زیر لب گفتم:
-کیارش مرا به هدف می رساند... البته نمی گویم به قصد دیدن مسعود می رومچرا که در آن صورت حتما مخالفت خواهد کرد و جبهه مغرضانه ای خواهد گرفت.
پالتویم را پوشیدم:
- من رفتم به دیدن کیارش، مادر!
- فکرهایت را کرده ای؟
- آره مقصر من بودم. و خندیدم.
مادرنفس راحتی کشید و من خوشحال و شادمان راه کارخانه در پیش گرفتم. توی تاکسیبیشتر فکر کردم و بیشتر مطمئن شدم که کار درستی می کنم. اگر مسعود راستگفته باشد که با ما برمی گردد ایران و اگر باز دسیسه ای چیده باشد بی آنکهکسی بویی ببرد خودمان به ایران برمی گردیم. فقط مطمئن نبودم کیارش پس ازقهر و جر و بحث شدیدی که بین ما پیش آمد از پیشنهاد رفتن به ترکیه استقبالکند.
منشی با دیدن من از جا برخاست و پرسید:
- با آقای تهرانی کار دارید؟
خندیدم:
- بله، نگفتند که نمی خواهند مرا ببینند؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
- بله... بفرمایید... تنها هستند!
دستم را به نشان تشکر بالا بردم و با تک ضربه ای بی آنکه منتظر بفرمای او باشم به داخل رفتم و سلام کردم.
سزش را که روی میز چسبانده بود بلند کرد و با تعجب و شگفتی نگاهم کرد. لبخندزنان به سویش رفتم و گفتم:
- انتظار نداشتی مرا اینجا ببینی؟
چشم هایش را که نمی دانم چرا پف کرده بود به سویم دوخت و آهستهگفت:
- نه... واقعا غافلگیر شدم.
آنگاه از جا برخاست و به طرف من آمد! در حالی که هنوز آثار حیرت و ناباوری در چهره اش پیدا بود، لبخند کمرنگی زد و گفت:
- حالت چطوره؟
از اینکه لحنش مثل همیشه مهربان و محبت آمیز بود به شوق آمدم. دست هایم را از پشت سر درهم حلقه کردم و گفتم:
- اعتراف می کنم که بی تو سخت گذشت!
او هم به شوق آمده بود. بی قرار و بی تاب بود، گویی م خوت ریهد. من هم دست کمی از او نداشتم.
- به هم خیلی سخت گذشت. بعد از اینکه رفتی یم خواب خوش فتم،تمام شب ها را بیاری کیدم و فکر کردمتوبی گناه بودی و من نباید...
میان کلامش دویدم:
- هرچه بود تمام شد فراموش کن...
نگاه حزونی به دیده ام پاشید. لب هایش از فشار بغض می لرزید:
- نمی دانی چقدر دلتنگ تو بودم و اگر ترس داد و فریادهای تو نبود هر روز می آمدم در خانه تان...
میان گریه به رویم خندید و من در کنار او بعد از روزهای سختی که بر من و او گذشته بود احساس آرامش کردم.
- از امروز هرچه تو گفتی و هر کاری تو دوست داشتی و هر برنامه ای که تو چیدی!
- فکر نمی کنی این طوری یک کمی لوس بشوم!
- حاضرم هر کاری بکنم که تو دوباره ترکم نکنی... آخ اگر بدانی چی کشیدم؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#86
Posted: 15 Apr 2012 10:12
- فکر نمی کنی این طوری یک کمی لوس بشوم!
- حاضرم هر کاری بکنم که تو دوباره ترکم نکنی... آخ اگر بدانی چی کشیدم؟
ماشینرا کنار خیابان پارک کرد. توی رستوران پشت میز دو نفره ای که روبه باغ بودنشستیم و به هم زل زدیم. نگاهم وقتی در دریای محبت نگاهش غرق بود، فکرکردم چه خوب که برگشتم... او بیش از اینها دوستم دارد. با لبه رومیزی بازیمی کردم و سعی داشتم افکارم را مرتب بچینم و تصمیم درستی بگیرم.
- کیارش... وقت داری چند روزی برویم مسافرت؟
کمی شکر ریخت توی فنجان قهوه و چشم های گردش را دوخت به چشم های تنگ من:
- البته عزیزم... وقت هم نداشتم چون تو خواستی کارهایم را ردیف می کردم.
دلم از خوشیضعف می رفت و فکر کردم آیا همیشه حرف حرف من است یااینکه بعد از چند روزدیگر دوباره با لج و لجبازی هر کداممان سعی داریم خواست خودمان را بهدیگری تحمیل کنیم.
- حالا دوست داری کجا برویم؟
کمی از قهوه نیمه تلخ را نوشیدم و زیر چشمی نگاهش کردم:
- فرق نمی کند... جایی همین نزدیکی ها... مثلا...
او هم زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
- مثلا پاریس... استکهلم...وین...
نه... اینها که تو گفتی خیلی دورند، باشد برای تابستان. من یک مسافرتکوتاه چند روزه در نظرم بود... مثلا...
مکث کردم و گوشه لبم را به دندان گرفتم. یکی از ابروهایش را داده بود بالا و چشم چپش تنگ تر از چشم راستش شده بود:
-مثلا... کجا؟
جانم بالا آمد تا گفتم:
- مثلا ترکیه... استانبول... شنیدم خیلی دیدنی و تماشایی است؟
- جدی؟ از کی شنیدی؟
- از... از... یادم نیست ولی همیشه دوست داشتم استانبول را ببینم... حالا اگر دوست نداری تو دوست نداری هرجا که تو گفتی!
جمله آخرم کار خودش را کرد و او بلافاصله گفت:
- نه... هرجا که تو دوست داشته باشی... خوب کی بریم؟
در حالی که از موافقت او در پوست خودم نمی گنجیدم با خنده گفتم:
- هرچه زودتر بهتر، آخر می دانی... بدجوری هر دوتایمان به این مسافرت احتیاج داریم.
یک هفته بعدبلیط استانبول پیش رویم روی میز توالت بود. نگاهی به تاریخ پرواز انداختم«بامداد روز یکشنبه... آه کیارش تو فوق العاده ای.»
به عکس من هیجاناتش را تحت کنترل خویش درآورد و با خونسردی گفت:
- هنوز هیچ کاری برای تو نکرده ام، باید تمام شرمندگی هایم را جبرانکنم... تو بیش از اینها برایم ارزش داری!
خندیدم،مستانه و از ته دلم! خوشحال بودم، هم از اینکه او دوستم دارد و به خواستمن اهمیت می دهد و هم از اینکه می توانستم برای بهبود زندگی بهترین دوستمکاری بکنم.
- مینا، از مهیا خداحافظی نمی کنی؟
- نه کیارش،او بدجوری از دست من دلگیر است. تقصیری هم ندارد... مادرش می گوید اگر مراببیند حالش بدتر می شود... بعد که برگشتیم به دیدنش می رویم.
- اگر نگرانبرخوردشان هستی من هم با تو می آیم، نمی گذارم کسی باعث ناراحتی خاطر توشود، به خاطر یک مشت مزخرفی که یک آدم پست فطرت توی نامه نوشته، نباید بهنازنینی مثل تو شک کرد.
با محبت نگاهش کردم و سری تکان دادم.
بعد ازخداحافظی با تمام اعضای خانواده ام عازم سفر شدیم. کیارش خوشحال بود و منکمی مضطرب و آشفته! ترس از رویارویی با مسعود رفته رفته بر احساس خوشحالیمن سایه می افکند و آن را تحت شعاع خودش قرار می داد.
- چرا رنگت پریده مینا؟
- چیزی نیست... این اولین مسافرت من به یک کشور خارجی است، کمی هیجان زده ام.
- خواهش می کنم هیجان زده نشو چون رنگت بدجوری عوض شده!
نفس بلندی کشیدم و تصمیم گرفتم به چیزی فکر نکنم.
- مینا... بلند شو عزیزم، تا چند لحظه دیگر هواپیما فرود می آید.
خواب زده و خمیازه کشان گفتم:
- رسییم! چه زود! تازه داشتم خواب می دیدم.
هواپیما برزمین فرود آمد و من و کیارش از میان جمعیت انبوه سالن ها گذشتیم و بالاخرهخودمان را به در خروجی فرودگاه رساندیم. هنوز به زیبایی خیابان ها وساختمان ها نپرداخته بودم که کیارش مرا هول داد توی تاکسی زردرنگ و بهترکی چیزی به او گفت و راننده سر تکان داد و به حرکت افتاد. زیر گوش کیارشگفتم:
- ترکی هم بلدی حرف بزنی؟
- کمی تا حدودی! دست و پا شکسته!
یک ربع بعد ما جلوی یک هتل بزرگ و شیک نزدیک ساحل ایستاده بودیم .
- چه هتل زیبایی!
بلافاصله پساز گرفتن سوئیت، به استراحت پرداختیم. جلوی پنجره ایستاده بودم و به دریانگاه می کردم. خدایا کمکم کن که همه چیز به سرجایش برگردد، دوست بیچاره اماز این وضعیت نجات پیدا کند و دوباره سر و سامان بگیرد... خدایا....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#87
Posted: 15 Apr 2012 10:13
بلافاصله پساز گرفتن سوئیت، به استراحت پرداختیم. جلوی پنجره ایستاده بودم و به دریانگاه می کردم. خدایا کمکم کن که همه چیز به سرجایش برگردد، دوست بیچاره اماز این وضعیت نجات پیدا کند و دوباره سر و سامان بگیرد... خدایا....
- مینا... کی بیدار شدی؟
به خودم آمدم و به طرفش برگشتم:
- همین الان، این اتاق چه منظره قشنگی دارد... کی می رویم لب ساحل؟
به سمت حمام می رفت:
- عجله نکن... بذار خستگی از تنمان بریزد بعد!
- من که خسته نیستم!
- ولی من هستم. حالا اگر ممکن است در حمام را ببند.
در حمام رابستم و دوباره رفتم کنار پنجره... اما این بار نه ساختمان های بلند رادیدم و نه اسکله و دریا را... فکری مرا به سوی تلفن کشاند. شاید زماندیگری پیش نمی آمد و من همین حالا باید از دوش گرفتن کیارش استفاده میکردم و با مسعود تماس می گرفتم. شماره را از قبل حفظ کرده بودم، آخرینشماره را که گرفتم نفس در سینه ام حبس شد. سه بوق خورد و بالاخره گئشی رابرداشت و به ترکی چیزی گفت. صدایش را شناختم. آهنگ صدایم را کم کردم وآرام آرام و آهسته گفتم:
- سلام مسعود من هستم مینا...
از صدایش موجی از خوشحالی و ناباوری بلند شد:
- این تو هستی! باورم نمی شود! الان کجایی؟
نگاهی به سوی حمام انداختم. هنوز زیر دوش بود:
- من استانبول هستم... با کیارش آمده ام اما خبر ندارد که...
- خوب... فکر نمی کردم اهمیتی به نامه ام بدهی و به زحمت بیفتی و خودت را به اینجا برسانی! حالا کی می توانیم همدیگر را ببینیم؟
- نمی دنم... تا ببینم برنامه کیارش چیست... حالا تو واقعا تصمیم گرفته ای که برگردی؟
آب را بسته بود و داشت ربدوشامبر می پوشید. شتاب زده خداحافظی کردم و گفتم منتظر تماس من باشد.
هم زمان باگذاشتن گوشی او در حمام را باز کرد، با تیزهوشی و زیرکی از چهره آشفته ورنگ پریده ام پی برد که موضوعی را از او پنهان کرده ام.
- با کی تلفن حرف می زدی؟
اوه خدای من! یعنی امکان داشت او حرف های مرا شنیده باشد؟ خندید:
- حتما می خواستی شماره خانه را بگیری و مستقیم نمی توانستی... الانترتیب کار را می دهم.
. من نفسی را که چند لحظه حبس کرده بودم، آزاد کردم و توی دلم گفتم:
"خدا را شکر که به خیر گذشت."
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#88
Posted: 15 Apr 2012 10:18
تقدير اين بود كه...(فصل پانزدهم)
داشتم گوش ماهی جمع می کردم که کیارش صدایم زد:
- مینا... باید برویم ناهار بخوریم.
گوش ماهی ها را ریختم توی یک پاکت بزرگ و در حالی که به طرف کیارش می رفتم نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک به ساعت سه باید مسعود را می دیدم. صبح همان روز وقتی کیارش رفت از پایین با خانه خودشان تماس بگیرد –خط های هر اتاق فقط اختصاص به شماره های داخلی داشت- من دوباره با مسعود تماس گرفتم وقرار شد ساعت سه لب ساحل همدیگر را ببینیم.
هنوزنمی دانستم کیارش را چه کنم؟ فکر می کردم بهتر است همه چیزرا به اوبگویم. اگر او واقعیت را می دانست من این همه دچار عذاب نمی شدم و احساس گناه نمی کردم. اما با این وجود نمی دانم چرا باز هم موضوع را از او پنهان می کردم. شاید... به دلیل این بود که من می ترسیدم... می ترسیدم از اینکه دوباره در مورد من سوء ظن پیدا کند و همه چیز دوباره به هم بریزد.
- چیه عزیزم... گرفته به نظر می رسی؟
- چیزی نیست... ناهار چی سفارش دای؟
- خرچنگ!
و به درهم رفتن اخم هایم خندید:
- شوخی کردم... این رستوران هر غذایی که بخواهی دارد.... من کباب ترکی سفارش دادم.
وقتی می رفتم دست هایم را بشویم به این فکر می کردم مبادا دوباره کیارش را از دست بدهم.
هنگام صرف ناهار آن روز، در رستوران شیک و مدرن ساحل، من بی آنکه از خوردن کباب ترکی لذت ببرم مدام فکرم اشغال می زد و گاهی به سوالهای کیارش به دلیل حواس پرتی جواب بی سر و ته می دادم. مثلا وقتی پرسید:
- دوست داری؟
گفتم: آره گوش ماهی های زیادی جمع کردم!
یا وقتی گفت:
- حواست کجاست؟
گفتم: نه.. سردم نیست!
و او با تعجب و تمسخر نگاهم می کرد و می خندید. بعد از ناهار با لحن جدی تری رو به من گفت:
- احساس می کنم حالت زیاد خوش نیست... به من نمی گویی چت شده؟
هرچه به خودم فشار آوردم که حقیقت را بگویم و خودم را خلاص کنم بی فایده بودو بعد از تاخیر نسبتا طولانی که من با خودم در حال کشمکش بودم به دروغگفتم:
- به مهیا فکر می کردم... بیچاره.... اگر سر زا از دست برود؟
- نگران نباش... مهیا دختر صبور و پرطاقتی است... هر کس دیگری جای او بود تا حالا زنده نبود!
نگاهی به دریا انداختم، به قدری صاف و آبی بود که در آن روز آفتای هوس شناکردن را در دل آدم برمی انگیخت. خودم هم متوجه نشدم صدایم می لرزد:
- اگر مسعود پشیمان شده باشد چه؟ فکر می کنی بتواند برگردد!
شگفت زده نگاهم کرد و کمی گیج شد:
-پشیمان؟ فکر نمی کنم آن زالو دچار پشیمانی شود... بعد از اینکه وام را به هر دوز و کلکی از من گرفت به من گفت، با این پول می شود همه عمر را راحت ودر آسایش زندگی کرد و وقتی بهش گفتم مگر الان راحت نیستی؟ گفت: اینجانه... با این پول می شود در بهترین کشورها عشق کرد....
چهره کیارش از یادآوری این خاطره درهم فرو رفته بود و با لحن نفرت آمیزی ادامه داد:
-الان معلوم نیست زیر آسمان کدام شهر و دیاری به قول خودش عشق می کند... ازاینکه یک روز با هم دوست بودیم احساس حقارت و شرمندگی می کنم.
من سر به زیر و خاموش با لبه فنجان قهوه بازی می کردم. او از جا برخاست و گفت:
- خوب برویم استراحت کنیم... من که خیلی خوابم گرفته!
سعی کردم رنگ به رنگ نشوم و او متوجه دستپاچگی من نشود:
- من خوابم نمی آید... دوست دارم لب ساحل بنشینم و کمی فکر کنم.
چشم هایش گرد شدند و چرخیدند به طرف من:
- شوخی می کنی! فکر و خیالات را بگذار برای بعد... من بدون تو خوابم نمی برد.
دلم داشت از خوشی ضعف می رفت اما مجبود بودم، خندیدم:
- یک ساعت می مانم و بعد برمی گردم....
همراه با نگاه اندیشناکی شانه هایش را بالا انداخت:
- هر طور دوست داری... فقط مواظب خودت باش!
بعدیکی از کلیدها را به من داد و در حالی که برایم دست تکان می داد
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#89
Posted: 15 Apr 2012 10:20
بعدیکی از کلیدها را به من داد و در حالی که برایم دست تکان می داد رفت. نمای اصلی هتل رو به خیابان بود و ساحل پشت هتل قرار داشت وبرای رسیدن به ساحل باید از محوطه درختکاری شده پشتی می گذشتیم. کیارش از محوطه گذشته بود وداشت ساختمان را دور می زد. ضربان قلبم رفته رفته از اوج می افتاد و من رفته رفته آرام می گرفتم.
نیم ساعت پس از رفتن کیارش قدم زنان به کناره صخره بزرگی رفتم که چند ساعت پیش من و کیارش رویش نشسته بودیم و با هم حرف می زدیم. نگاهی به پشت سر مانداختم، از این زاویه هتل پیدا نبود. نشستم روی صخره و فکر کردم اگرکیارش بفهمد من با مسعود دیدار کرده ام... اوه خدای من! باید هر چه زودترحرف هایمان را بزنیم... اگر دیدم واقعا خیال بازگشت دارد که موضوع را باکیارش در میان می گذارم در غیر این صورت او را به خیر و ما را به شلامت...کیارش هم از ماجرا بویی نبرده بود و من...
- سلام
قلبم فرو ریخت و برگشتم به طرف صدا، خودش بود، پیراهن اسپرت نارنجی ر تن داشت وبه روی من می خندید. کلاهم را کشیدم روی گوش هایم. مطمئن بودم که کیارش تاحالا حتما به خواب رفته است اما با این حال هنوز ته دلم می لرزید.
- سلام... اگر مهیا اینجا بود حتما یک سیلی تقدیمت می کرد.
خنده ای کرد و گفت:
- تو چی؟ سیلی خوردنم حرف ندارد....
با تظاهر به نشنیدن نگاهی به ساعت انداختم. یک ربع از ساعت سه گذشته بود:
- من وقت زیادی ندارم... حرف هایت را بزن...
- تو قرار بود بیایی و به من بگویی من می توانم برگردم.
-آره... پس چی که می توانی برگردی... اگر بدانی مهیا چه حال و روزی پیداکرده! من مطمئنم اگر تو برگردی همه چیز برمی گردد سر جای خودش....
حالت غمگینی به خود گرفت و گفت:
- جدی! این را نمی دانستم.
بعد با صدای بلند خندید و من کلافه و عصبی نگاهش کردم.
-تو چقدر احمقی مینا... فکر کردی این همه راه تو را کشاندم اینجا که به من بگویی برگرد؟ من می خواستم تو را به اینجا بکشانم و ببینمتآخر خیلی دلم برایت تنگ شده بود.
آه از نهادم برآمد و نصف از اعتماد به نفسم را از دست دادم. باد سردی می وزیدو موج های کوچک دریا آرام آرام تبدیل به موج های بزرگتر می شدند.
-آه ... که این طور... فکرش را می کردم، احتمالش را می دادم که تو دوباره کلکی سوار کرده ای... اما با این حال به خاطر مهیا آمدم تا اگر به احتمال ضعیف پشیمان شده باشی تو را با خودمان برگردانیم... فکر نمی کردم تا این حد پست و رذل باشی!
همان طور که خونسرد و لبخند زنان به حرف هایم گوش می کرد گفت:
-ولی من مطمئن بودم تو آن قدر ابله هستی که با یک نامه زود دست و پای خودترا گم می کنی و خودت را به اینجا می رسانی. کار خوبی کردی که با کیارش آمدی... من فقط می خواهم آن شازده را شکست خورده ببینم.... آخر می دانی خیلی به خودش مغرور است و فکر می کند با پول همه چیز می تواند به دست آورد.
هر چه نفرت بود ریختم توی نگاهم و گفتم:
-حالم از دیدنت به هم می خورد... حیف مهیا که به خاطر بی وفایی مردنالایقی مثل تو خودش را آزار می دهد، من اگر جای او بودم خدا را شکر میکردم که شرت از سرم کنده شده است.
اوقهقهه ای سر داد و من لب هایم را به هم فشردم. دلم می خواست دست هایم رادور گردنش حلقه کنم و او برای نفس کشیدن به تقلا بیفتد. یک لحظه از حماقت خودم بدم آمد و اشک عجز و ناتوانی در نگاهم نشست.
- فکر هایم را می کنم.... هروقت دیدم پشیمانم بهت خبر می دهم. دوستت دارم احمق کوچولو!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#90
Posted: 15 Apr 2012 10:22
پاکت گوش ماهی ها را به طرفش پرت کردم و تمام گوش ماهی ها ریختند روی زمین! اوخونسردانه می خندید و من با غضب و خشم بر خود می لرزيدم. آه.... لعنتی...تقصیر خودم است که تو این جوری دستم انداختی. اگر ساده نبودم، زودباورنبودم و دلم به حال مهیا نمی سوخت محال بود آدم پستی مثل تو جرات تمسخرمرا پیدا کند. آری تقصیر خودم است، ولی بهتر... خوب شد زود فهمیدم چه طرح ونقشه ای ریخته ای... سر در نمی آورم! چرا ایستاده ام و مبهوت نگاهش میکنم. به او که بویی از انسانیت نبرده و پستی و رذالت را به حد نهایت رسانده. چقدردلم می خواست قدرت این را داشتم که او را درون آب دریایی که پیش پایمان می خروشید خفه می کردم. همان طور که گستاخانه نگاهش را به نگاه کینه توزانه من جولان می داد گفت:
- من اگر جای تو بودم کیارش را رها می کردم و با کسی که از جان و دل دوستم داشت به جایی دور و ناشناخته می گریختم تا...
کلمات زهرآگینی که گویی از اعماق قلبم بر می خاست زیر داندان هایم تیز و برنده تر می شد:
- از تو متنفرم، آنقدر که دلم می خواهد... دلم می خواهد...
نمی دانم چطور تا این حد می توانست به طرز احمقانه ای خودش را خونسرد و بی تفاوت جلوه بدهد:
-اوه، که این طور! آنقدر از من متنفری که دلت می خواهد قلب مرا از سینه ام بکشی بیرون و بندازی زیر پایت، می دانم که همین را می خواستی بگویی.بیخودی مثل غوک باد نکن دختر، بهتره یک نگاه به پشت سرت بیدازی تا حساب کار به دستت بیاید!
بااینکه نمی دانستم چرا باید یک نگاه به پشت سرم بیندازم اما به سرعت به عقب برگشتم. ناگهان پاهایم به زمین چسبید. حس کردم برای لحظه ای آسمان به زمین رسیده و من جایی نمی دانم کجا معلق و رها به حال خودم باقی مانده بودم.قدرت هر گونه واکنش و عکس العملی از من سلب شده بود. حتی گویی زبانم سخت به هم گره خورده بود و قدرت تکلم خود را هم از دست داده بودم. خدایا چه باید می کردم؟ او ما را دیده بود! از همان چه می ترسیدم به سرم آمده بود!نه راه پس داشتم و نه راه پیش. او داشت به ما نزدیک می شد. به نظر می رسیدیکپارچه خشم و نفرت و آماده انتقام جوییی است! نه من طاقت رویارویی با اورا نداشتم. نمی توانستم خودم را در این موقعیت پیش آمده به راحتی آماج اتهاماتی قرار دهم که ذهن منقلب کیارش را آن لحظه شوم به تسخیر کشیده بود.نه! من نمی توانستم! طاقتش را نداشتم! ترس و ضعف از مقابله و مواجه شدن باکیارش باعث شد به حالت جنون آمیزی به یکباره از جا کنده شوم و رو به سمتی بگریزم. مهم نبود به کجا می رفتم، مهم این بود که خودم را از حفره دیدگان شعله ور از آتش کینه و غضب او دور و محفوظ نگه می داشتم، که ای کاش اینکار را نمی کردم. ای کاش می ماندم و میان شعله های پر هیبتسوءظن و افکارشوم او دود می شدم و به هوا می رفتم. اما دل به گریز سپردم تا مهر تاییدی بر سند اتهامات خودم بکوبانم. می رفتم و هر چند لحظه برمی گشتم و می دیدم که آن دو نفر در حال بگو مگو هستند. وقتی نفس بریده و وارفته پایم به سنگی خورد و نقش بر زمین شدمبا عجز و استیصال چنگی بر ماسه ها کشیدم و هق هق کنان به عقب برگشتم و دیدم که چطور با هم گلاویز شده اند. صدای داد وفریاد کیارش به قدری بلند و دلخراش بود که انگار در تمام دنیا می پیچید وانعکاس آن قلب مرا درون سیته ام زنده به گور می کرد:
- باید بکشمتان! باید هر دو نفرتان را بکشم! پست فطرت های بی آبرو! خونتان را می ریزم، خون کثیف تان را.
بایدبه هتل برمی گشتم. یک ساعتی بود که همان جا به حال خودم رها شده بودم. به قدر کافی اشک ریخته بودم. کار از کار گذشته بود. کیارش و مسعود بعد ازدرگیری شدید لفظی و فیزیکی هر یک به سمتی رفته بودند. کیارش سرخورده وحقیر با دست هایی آویزان و سری به زیر رو به سمت هتل سرید و مسعود با برق پیروزی که در نگاهشجرقه می انداخت به سمتی که نمی دانم به کدام جهنم ابدی پیوست داده می شد. هیچ کدام بی هیچ توجه و اعتنایی به من! و من ماندم وگریهکردم و به زمین و زمان بد و بیراه گفتم. حال حس می کردم گلویم ازخراش بغض زخم برداشته و چشمانم هر لحظه سیاهی می رود. از جا که برخاستم احساس کردم تیری از نمی دانم کجا صاف خورد به وسط قلبم. در حالی که هنوزداشتم شکسته های احساس و عاطفه ام را جمع و جور می کردم آن درد جان گدازرا به جان خریدم و بعد به سمت هتل سرازیر شدم.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن