انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 100:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

Princess
 
نگاه به زندگی

صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود
با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "
و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود
"هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت
پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود
"اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!!
فریاد زد
ایول!!!!
امروز درد سر مو درست کردن ندارم! > >
همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه
ساده زندگی کن
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
زن

Princess
 
شير و گرگ و روباه

در يك جنگل سرسبز شير قدرتمندي سلطنت مي كرد كه يك روباه و گرگ هم ، خدمتگزارش بودند . روزي از روزها تصميم گرفت براي شكار به كوه و دشت برود پس خدمتگزارانش را صدا زد و هر سه به راه افتادند و از تمام دشت ها عبور كردند .

در همان لحظة اول ورود ، سلطان جنگل يك خرگوش ، بعد يك گاو و سپس يك بز كوهي را شكار كرد .

خدمتگزارانش با تعجب نگاه مي كردند ، شير هم رو كرد به گرگ و گفت : گرگ عزيز ! تو هميشه در خدمت من بوده اي ، به نظر من بهتر است اين شكارها را تو به عدالت تقسيم كني . گرگ گفت : سلطان عزيز ! اين گاو بسيار لذيذ و بزرگ است و بهتر است قسمت شما باشد ، بز كوهي كه ناچيزتر است قسمت من و خرگوش هم كه از همه كمتر است بايد به روباه برسد كه كوچكتر از ماست .

شير عصباني شد و گفت : گرگ گستاخ ! نكند فراموش كرده اي كه روزي شما را هم من مي دهم مگر نديدي كه همه اين شكارها كار من بود ؟ اگر واقعاً مي خواستي ثابت كني كه زيردست من هستي ، بايد مي گفتي همه اين شكارها به سلطان بزرگ مي رسد . گرگ با گستاخي تمام گفت : اي سلطان جنگل ، اين شكارها حقّ ما هم هست چون ما ، شب و روز به تو خدمت مي كنيم ، پس بايد از اين شكارها هم سهمي داشته باشيم . شير به شدت عصباني شد و با يك حمله سريع ، سر گرگ را از بدنش جدا كرد . روباه آنقدر ترسيده بود كه نمي توانست حرفي بزند .

نوبت به روباه رسيد . شير به او گفت : تو اين شكارها را عادلانه تقسيم كن تا ببينم تو چقدر انصاف داري ؟ روباه گفت : اي سلطان بزرگ ، اين گاو را براي صبحانه ، بز را براي نهار و خرگوش را هم براي شام بخوريد و من هم بعد از تمام شدن غذاي شما ، هرچيز كه باقي مانده باشد مي خورم و سير مي شوم .

شير از اين رفتار روباه خوشش آمد و به او آفرين گفت و سپس پرسيد : اين طور رعايت عدالت را از چه كسي ياد گرفته اي ؟ روباه گفت : از عاقبتي كه گرگ به آن دچار شد ياد گرفتم و دلم نمي خواست مانند او از بين بروم . پس به جاي تكرار اشتباه گرگ ، سعي كردم راه حل ديگري ، پيدا كنم . شير گفت : تمام اين شكارها را به تو مي دهم . چون تو بسيار زيرك هستي و تمام فكرت را به كار انداختي تا خطاي گرگ را تكرار نكني .

روباه هم با خوشحالي شروع به خوردن شكارها كرد .


پس اگر كمي در زندگي دقت داشته باشيم ، با استفاده از تجربيات ديگران مي توانيم زندگي بهتري داشته باشيم و كمتر مرتكب اشتباه مي شويم امّا اگر قرار باشد كه خطاهايي را كه ديگران تجربه كرده اند ما هم تجربه كنيم در زندگي به مشكلات زيادي بر مي خوريم و دائماً گرفتار بي فكري هاي خودمان مي شويم .
عشق من عاشقتم!
≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈≈
پرنسس
     
  
مرد

 
داستان کوتاه دختر کوچک با مادرش

دختر کوچک با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد

در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم

ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود

باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن خاطرات خوشامد گفتم
صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم

مادر گفت : چه؟
دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم
مادر جواب داد
نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه
دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم
مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد
دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت
این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی
امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟
یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد
تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟
ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود. لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود
مادر گفت:
عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بدهد که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت
و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها ( خیس ) شدند
آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم
شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.... پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید
برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است
امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید
می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت، و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
زن

 
هیچوقت ...

یادته بهم گفتی چشماتو ببند میخوام بزرگترین هدیه دنیا رو بهت بدم من با هیجان دستامو جلو آوردم گفتم بدش دیگه جون محسن اذیت نکن رد کن بیاد هر چه از دوست رسد نکوست دستاتوپشتت پنهان کردی با اون چشمای کشیده و سیاه وخمارت با اخم گفتی نه اول چشماتو ببند تا ۲۰ بشمار بعد چشماتو باز کن ببند خیرشو ببینی ببند دیگه با بی حوصلگی گفتم باشه یادمه چشامو بستم یادمه پلکام از هیجان محکم رو هم هوار می شدن یککک دوووو سههههه ...و بیست

همه جا تاریک نوری نیست وحتی چرایی؟؟؟

چشمان ساقی گمشده ایست در کبودیه غروب نیاز ها

این رزوها که میشود دل آسمان همرنگ دل من اشک سرد می بارد

باشد... باشد

پررنگتر از همیشه چشمان مردانه ام را برتن عریان خواهش ها خواهم بست

به امید دیدن نی نی نگاه عاشقانه ات چشم ساقی

((دیروزهای کسی را دوست داشتم

این روزها تنهایم این روزها دلتنگم...))
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
((خانه خورشید))

کبوتر در دلش آرزوی خانه ی خورشید داشت کلاغ همسایه به او گفته بود آنجا آشیانه الهه ی عشق ها و امید هاست هر کس که به او رسید جاودانه شاد زیست و بدو عشق دادند و تماشا اشک از چشمه ی قلب کبوتر جوشید، از روزن چشم زیبایش درخشید و بر روی یکی لاله ی سرخ چکید لاله از آن چکه خم شد و شبنم اشک کبوتر را بر پای درخت سبز آرزو ها نشاند و موج خواهش قلب کبوتر را بر گنبد مینا ی خواهش ها دوخت بر خورشید تابان امید ها دوخت بر آشیانه ی زیبا ترین الهه ی دنیا دوخت

دلش هوای پریدن داشت از وقتی که سخن از الهه عشق شنیده بود بال های ظریفش نای پریدن از دست داده، منقار ظریفش طعم آب و دانه بخود ندیده ، دل کوچکش هوایی ، قلبش به شماره میزد پای نحیفش تاب نیاورد بر آشیان نشست و بال هایش را بر سر کشید و های های گریست ،

گریست و گریست و گریست آنقدر نالید که از هوش برفت صبح فردا از شدت تشنکی از خواب برخواست دیشب خواب عجیبی دیده بود دیده بود چشمانش پر است از شقایق و رویا ،آشیانی دارد بر سبز ترین درخت دنیا و آب مینوشید از چشمه محبت و الهه ای که ...

نور از روزن باریک بین دو درخت به چشم غمبارش نشست ، سرش را بالا آورد وخیره بر خانه ی خورشید چشم دوخت ، محو تماشا دیدگانش ، بالهای لرزانش را تکانی داد و چشمان سیاهش را با جسارت به او دوخت و ...

جنگلی انبوه آشیانی خالی چند پر سپید کوچک و همسایه ای که دیگر نیست



بـــــاران

کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده
بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  

 
طنزی کوتاه

دو دزد در نيمه هاي شب وارد يك بانك شدند و در يك گاو صندوق را باز كردند. اما فقط مقداري ماست در آن بود؛ و هيچ پولي در كار نبود.
آنها كمي از ماست چشيدند و تقريبا ترش بود.

مردها گاو صندوق بعدي را باز كردند و باز هم ماست بود و اين بار طعمش بهتر از قبلي بود ولي باز هم پولي نبود.

دزدها به سراغ گاو صندوق بعدي رفتند و باز هم ماست....
يكي از دزدها به ديگري گفت:
جان بهتره بري بيرون و يك نگاهي بكني و ببيني اينجا واقعا يك بانكه؟
و روي زمين نشست و شروع به خوردن ماست كرد و اين يكي خيلي خوشمزه و تازه بود....!!!!!

چند دقيقه بعد جان برگشت و گفت اين مطمئنا يك بانكه.
دزد ديگه پرسيد و اسم اين بانك چيه:
جواب داد: بانك اسپرم اوهايو
هر بی‌لیاقتی رُ تو قلبتــــون جا ندید!!
جای آفتـــابه تو بــوفه نیست . . .
     
  
زن

 
خوابی که دیر تعبیر شد!

روزی، روزگاری در ولایت غربت پادشاهی بود که هر شب یک خواب می‌دید. این پادشاه چهارصد و پنجاه تا خوابگزار داشت که هر کدام‌شان اهل یک ولایتی بودند و می‌توانستند هر خوابی را تعبیر کنند.

یک شب پادشاه در خواب دید که در دشت خرمی نشسته و سفره‌ای پیش‌رویش گسترده است. ناگهان یک دختر زیبا پیدا شد و تمام غذا‌های سفره را خورد و پس از آن سر یک سفره دیگر رفت و از آن سفره هم خورد. در این وقت پادشاه از خواب پرید.

تمام خوابگزاران دربار جمع شدند ولی هیچ‌کدام نتوانستند خواب پادشاه را تعبیر کنند.

در نهایت، خوابگزار اعظم دربار گفت: «ای پادشاه، من پیر‌مردی را می‌شناسم که استاد من است و در یک ولایت دیگر زندگی می‌کند. اگر او را احضار بفرمایید، حتماً خواب شما را تعبیر می‌کند.»

پادشاه فی‌الفور دستور داد تا خوابگزار اعظم،یک هیأتی را ترتیب بدهد و در معیت آنها برود و پیر‌مرد را بیاورد. خوابگزار اعظم با هیأتی مرکب از وزیر دست چپ، وزیر دست راست، فرمانده‌هان قشون، چهارصد و چهل و نه خوابگزار دیگر، رسته آشپزان، گروه خیاطان، یازده هزار و پانصد و شصت پهلوان، خانواده‌های هیأت همراه، خبرنگاران، عکاسان و... حرکت کرد به طرف ولایت موردنظر.

این هیأت در یک سفر دو ماهه، نصف خزانه پادشاه را خرج کردند و سر آخر پیر‌مرد را پیدا کردند و با خودشان آوردند به ولایت غربت. پادشاه که بی‌صبرانه منتظر ورود پیر‌مرد بود، خوابش را برای پیر‌مرد تعریف کرد.


پیر‌مرد برای تعبیر خواب، سه روز مهلت خواست. بعد از سه روز به دربار آمد و زمین ادب بوسه داد و گفت: «ای پادشاه، من در این سه روز، خیلی فکر کردم اما نتوانستم خواب شما را تعبیر کنم.

با این حال جای امیدواری باقی است، چون من استادی دارم در ولایت جابلقا، اگر بودجه در اختیارم بگذارید، می‌روم او را به اینجا می‌آورم.»


پادشاه به خزانه‌دار گفت: «هر قدر بودجه لازم است، در اختیار پیر‌مرد بگذارید.» پیر‌مرد لیست مایحتاج و مخارج سفر و هیأت همراه را تحویل خزانه‌دار داد و خزانه‌دار، هرچه در خزانه باقی مانده بود، بار شتر کرد و تحویل پیر‌مرد داد.
پیرمرد هیأت همراه ولایت غربت را همراه خودش برد به ولایت خودش و از آنجا زن و فرزند و فامیل و آشنای خودش را هم برداشت و همگی با هم رفتند به ولایت جابلقا.

سه ماه طول کشید تا استاد را همراه خودشان آوردند به ولایت غربت، در طول این مدت، علاوه بر دارایی خزانه، یک مبلغ سنگینی هم از پادشاه ولایت جابلقا و بانک جهانی، وام گرفتند و خرج کردند.

وقتی قافله خوابگزاران و هیأت همراه به دروازه ولایت غربت رسید، پادشاه امر کرد فی‌الفور به حضور او بروند. پادشاه با بی‌قراری خواب خودش را برای استاد جابلقایی نقل کرد و خواست که هرچه زودتر خوابش را تعبیر کند.


استاد جابلقایی پرسید: «شما کی این خواب را دیده‌ای؟» پادشاه گفت: «حدود پنج ماه پیش.» استاد، رمل و اسطرلاب را پیش کشید و قدری حساب و کتاب کرد و در نهایت، پس کله‌اش را خاراند و گفت: «ای پادشاه،

این‌طور که بروج فلکی و محاسبات رمل و اسطرلاب نشان می‌دهد، این خواب تا حالا دیگر تعبیر شده است.» پادشاه گفت: «مگر تعبیر خواب من چه بوده؟»


استاد جابلقایی گفت: «آن دختر زیبا، خواب و رؤیای شما بوده و آن سفره، خزانه شما. تعبیر خواب شما این است که شما تمام خزانه خود را ظرف پنج ماه صرف خواب و خیال خودتان می‌کنید.» پادشاه گفت:«آن سفره دیگر چی؟» استاد گفت: «آن سفره دیگر خزانه دیگران است.»

پادشاه از شنیدن این تعبیر و دیدن صورت حساب مخارج دو هیأت اعزامی و اسناد استقراض خارجی، از حال رفت و از آن روز به بعد تصمیم گرفت که دیگر اصلاً خواب نبیند.

ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که قبل از چاپ کتاب‌های تعبیر خواب، مردم تمام درآمدشان را صرف تعبیر خواب و خیال‌شان می‌کرده‌اند!
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  ویرایش شده توسط: mahsadvm   
زن

 
داستان دعای زن و خدا

زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه

خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش

بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در

حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه

نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین

خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست

خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.

مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای

مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه

با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.

خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه

ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و

دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای

زن بود که نوشته بود :

ای خدای عزیزم تو از خواسته من با خبری خودت آن را برآورده کن.

مغازه دار با بهت جنس هارا به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با

خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
حکایت سید مهدی قوام و زن روسپی

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد...نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.
چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...
آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل...
دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن...
حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه...

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند...
***
حاج مرشد!
جانم آقا سید؟
آنجا را می‌بینی؟ آن خانم...
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
استغفرالله ربی و اتوب‌الیه...
سید انگار فکرش جای دیگری است...
حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
سبحان الله...
سید مکثی می‌کند.
بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه می‌افتد.
حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!...
زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش...
دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم...
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است...
تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!...
سید به حاجی ملحق می‌شود و دور...
انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد...
***
چندسال بعد...نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت...
آقا سید! من دیگر... خوب شده‌ام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است...سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت...
     
  
زن

 
شکایتی جالب از جنرال موتورز !!!

بخش پونتیاک شرکت خودروسازی جنرال موتورز شکایتی را از یک مشتری با این مضمون دریافت کرد:» این دومین باری است که برایتان می نویسم و برای این که بار قبل پاسخی نداده اید، گلایه ای ندارم، چرا که موضوع از نظر من نیز احمقانه است!

به هر حال، موضوع این است که طبق یک رسم قدیمی، خانواده ما عادت دارد هر شب پس از شام به عنوان دسر، بستنی بخورد. سالهاست که ما پس از شام رأی گیری می کنیم و براساس اکثریت آرا نوع بستنی، انتخاب و خریداری می شود. این را هم باید بگویم که من به تازگی یک خودروی شورولت پونتیاک جدید خریده ام و با خرید این خودرو، رفت و آمدم به فروشگاه برای تهیه بستنی دچار مشکل شده است.
لطفاً دقت بفرمایید! هر دفعه که برای خرید بستنی وانیلی...
به مغازه می روم و به خودرو باز می گردم، ماشین روشن نمی شود. اما هر بستنی دیگری که بخرم، چنین مشکلی نخواهم داشت. خواهش می کنم درک کنید که این مسأله برای من بسیار جدی و دردسر آفرین است و من هرگز قصد شوخی با شما را ندارم. می خواهم بپرسم چطور می شود پونتیاک من وقتی بستنی وانیلی می خرم، روشن نمی شود، اما هر بستنی دیگری می خرم، راحت استارت می خورد؟
مدیر شرکت به نامه عجیب دریافتی با شک و تردید برخورد کرد، اما از روی وظیفه و تعهد، یک مهندس را مأمور بررسی مسأله کرد. مهندس خبره شرکت، شب هنگام پس از شام با مشتری قرار گذاشت، آن دو به اتفاق به بستنی فروشی رفتند، آن شب نوبت بستنی وانیلی بود. پس از خرید بستنی، همانطور که در نامه شرح داده شد، ماشین روشن نشد! مهندس جوان و کنجکاو،۳ شب پیاپی دیگر نیز با صاحب خودرو به فروشگاه رفت. شبی نوبت بستنی شکلاتی بود، ماشین روشن شد. شب بعد بستنی توت فرنگی، و خودرو براحتی استارت خورد. اما شب سوم دوباره نوبت بستنی وانیلی شد، باز ماشین روشن نشد!
نماینده شرکت به جای این که به فکر یافتن دلیل حساسیت داشتن خودرو به بستنی وانیلی باشد، تلاش کرد با موضوع منطقی و متفکرانه برخورد کند. او مشاهدات فنی خود را از لحظه ترک منزل مشتری تا خریدن بستنی و بازگشت به ماشین و استارت زدن برای انواع بستنی ثبت کرد. این مشاهده و ثبت اتفاق ها و مدت زمان آنها، نکته جالبی را به او نشان داد: بستنی وانیلی پرطرفدار و پر فروش است و نزدیک در مغازه در قفسه ها چیده می شود، اما دیگر بستنی ها داخل مغازه و دورتر از در قرار می گیرند، پس مدت زمان خروج از خودرو تا خرید بستنی و برگشتن و استارت زدن برای بستنی وانیلی کمتر از دیگر بستنی هاست. این مدت زمان مهندس را به تحلیل علمی موضوع راهنمایی کرد و او دریافت پدیده ای به نام قفل بخار(Lock Vapor) باعث بروز این مشکل می شود. روشن شدن خیلی زود خودرو پس از خاموش شدن، به دلیل تراکم بخار در موتور و پیستون ها مسأله اصلی شرکت پونتیاک و مشتری بود.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 100:  « پیشین  1  ...  9  10  11  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA