انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 13 از 100:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
سفر ....

مدیر کاروان گفت:

-او هفتاد و پنج سال سن دارد . آخه چطوری ببریمش ؟ مگر از مشکلات راه خبر نداری ؟

عروس چهل و چند ساله پیرزن که رویش را کیپ تا کیپ گرفته بود ،جواب داد :

-تورو خدا دلش رو نشکن . به سن و سال اش نگاه نکن . قبراق و سر زنده است . دنبال حسین، پسر مفقود الاثرش می گردد .پسرش در سال شصت و چهار در عملیات جنگی دفاع مقدس ، مفقود شده است . بیست و چهار سال چشم انتظاری یک مادر می دونی یعنی چه ؟ اصلا قبول نمی کنه پسرش شهید شده .از لحظه گم شدن او تا حالا ،عصرها یه صندلی جلو در خونه می ذاره و چشم به راه اومدن بچه اش است . تازگی ها می گوید خواب دیده که پسرش در کربلا است ،از بس عاشق امام حسین( ع )بوده ،همانجا در کربلا مانده ،زن گرفته و حالا چند تا بچه هم دارد ! چند هفته است خواب و خوراک ندارد و مارو کشته، ببریمش کربلا تا پسر و نوه هایش را ببیند !

مدیر کاروان با نگرانی و تردید جواب داد :

-مسئولیت او با شماست . خیلی مراقب اش باش . این سفر سختی های زیادی دارد .می دونید که ؟

ادامه مطلب

پیرزن خوش اخلاق و سرزنده بود و چون نامش را پرسیدند ،عروسش گفت که در خانه، همه ننه بتول صدایش می کنند .

ننه بتول با آن سن و سال و هیکل خمیده و استخوانی اش پا به پای بقیه کاروانیان می دوید . به همه زیارت گاه ها و مکان های دیدنی نجف می آمد . حتی در طول چهار پنج ساعت نماز و دعا در مسجد کوفه ،خم به ابرو نیاورد و همه اعمال مسجد را به جا آورد .وقتی از مسجد کوفه بیرون آمدند تا در محل تعیین شده ، و کنار اتوبوس ها ،بروند ، ،پیرزن نای راه رفتن نداشت . مدیر کاروان به نرگس گفت :

-یک گاری بگیر و ننه بتول را با گاری تا کنار اتوبوس ببر. داره از پا می افته .

پیرزن با چشمان درشت و براق اش بر روی گاری نشسته و محیط شلوغ اطرافش را نگاه می کرد : «جمعیت زیاد آدم ها ؛عرب و ایرانی ، هندی و پاکستانی ,ماموران امنیتی عراقی و آمریکایی و دست فروش های عرب که مرتب برای تبلیغ کالا های شان فریاد می زدند و نظرها را به سمت خود جلب می کردند . »

او رو به عروس خود کرد و گفت :

-فردا صبح زود به سمت کربلا حرکت می کنیم درسته ؟

عروس اش جواب داد :

-آره . فردا می رویم .

ننه با خوشحالی گفت :

یعنی ،فردا حسینم رو می بینم؟ اون موقع که مفقود شد ،بیست ساله بود . حالا چهل و چهار ساله است . اصلا از اولش هم هوای کربلا در سر داشت ؛ می گفت ،دلش می خواد اونجا زن بگیره و برای همیشه در کربلا بماند. نرگس جون یه بار با هوویت توی کربلا دعوا نکنی ها ؟ من مجبورش کردم تا زن ایرانی بگیره . نمی دونستم این قدر کربلا رو دوس داره .وقتی بفهمه تو هم بیست و چهار ساله به پای او صبر کرده و دخترش را بزرگ کرده ای؛ عشق اش به تو صد برابر میشه . بچه ام نمی دونست که تو بار داری . همه اش تو جبهه ها بود . اگه می دونست حالا یه دختر بیست و چند ساله خوشگل داره که توی دانشگاه درس می خونه ،حتما یه تک پا هم به ایران می اومد . شاید هم خواسته بیاد ،صدام در به در شده یا آمریکایی ها نذاشتن . آدم چه می دونه اونجا چه خبره ؟ بچه ام اومده تو کربلا زن گرفته،موندگار شده ،حتما دو سه تا بچه ناز هم داره . از بس سرش با اونا گرمه ،یادی از ما نمی کنه . ولی تو باهاش دعوا نکن . خلقش رو تنگ نکن . خوب ؟

نرگس اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و با صدایی بغض آلود گفت :

-چشم ننه جون . چشم .هیچی بهش نمی گم .

ننه بتول از روی گاری برگشت، نگاهی مرموز به عروس خود کرد و با صدایی خفه گفت :

کنار ضریح مسلم بن عقیل که بودیم و شما ها نماز می خوندید ،یه مرتبه خوابم برد . حسین ام را دیدم .جوان مانده بود ،مثل آن روزها . تا مرا دید به طرفم دوید ، بغلم کرد و گفت :« ننه جون چرا این قدر دیر اومدی ،دلم خیلی برات تنگ شده بود ». خدایا بچه ام چه بوی خوشی می داد . چه قد و بالایی بر هم زده بود ، از نگاه کردن به او سیر نمی شدم .

کم کم همه کنار اتوبوسی که قرار بود آنها را به نجف و هتل محل اقامت شان برگرداند ،جمع می شدند . نرگس که خسته شده بود ، به ننه گفت :

-برویم توی اتوبوس تا بقیه افراد کاروان بیایند، یه کم استراحت کنیم .

پیرزن جواب داد :

-من نمیام . تو برو ؛توی اتوبوس گرمم می شود .

-پس جایی نروی ها . همین جا وایسا تا بقیه هم بیایند .

-باشه

اما وقتی همه کاروان سوار اتوبوس قراضه و زوار در رفته عراقی شدند و مدیر کاروان مسافرها را شمرد ،از ننه بتول خبری نبود . نرگس را که تازه از خواب بیدار کرده بودند ،به باد ملامت گرفتند . نرگس گفت :

-از بس خسته بودم خوابم برد . یه لحظه غافل شدم ها !

چند نفر از جوان ترها پیاده شدند و دنبال ننه بتول گشتند . مدیر کاروان مرتب بر روی دستش می کوبید و غر می زد:

-این اتوبوس باید سر ساعت به هتل برسه وگرنه در ساعت هشت شب خیابان بسته میشه و باید کلی راه را پیاده طی کنیم . گفتم که نباید این زن رو بیاورم . دیگه پشت دست مو داغ می کنم تا ...

یک دفعه از بیرون اتوبوس زمزمه هایی بلند شد :

-ننه رو پیدا کردیم . ننه بتول پیدا شد .

او را چند صد متر دورتر از اتوبوس در حال خرید یک پیراهن مردانه شیک خارجی پیدا کرده بودند . پیرزن در حال چانه زدن با فروشنده عربی بود، که زبان ایرانی ها را هم نمی فهمید . نرگس با تندی به او گفت:

-مگه نگفتم از کنار اتوبوس دور نشو .

ننه بتول که از سرزنش های بقیه مسافرین دل خور بود با عصبانیت به نرگس گفت :

-تو دیگه منو دعوا نکن . مگه ندیدی همه زنها و مردها ، تند تند برای قوم و خویش خود سوقاتی می خریدند . منم تو همه ی دنیا یه پسر دارم که فردا می رم ببینمش . رفتم و این پیراهن رو برایش خریدم . ناراحتی ام اینه که نذاشتن برای نوه هام یه چیزی بخرم !

بعد آرام تر شد و گفت :

-یعنی میگی اندازه اش هست ؟

نرگس پیراهن را از جعبه اش بیرون آورد و با صدایی بغض آلود گفت :

-آره اندازشه . کاش من هم یه چیزی براش می خریدم .

*

فردا صبح زود ،همه به جنب و جوش افتاده بودند . از هتل تا محل ایستادن اتوبوس های کربلا ، مجبور بودند تا راه زیادی را پیاده طی کنند . به خاطر امور امنیتی، چندین کیلومتر اطراف نجف در قرنطینه بود و هیچ اتومبیلی حق ورود به محوطه قرنطینه را نداشت . برای بردن بارها و چمدان های خود که حالا زیاد شده بود ،دو گاری چوبی و بزرگ حمل بار که توسط جوان های قوی هیکل عرب حمل می شد ،کرایه کردند و ساک ها را بر روی آن چیدند . جوان عرب که باید گاری را دنبال خود می کشید غرغر می کرد :

-چقدر بار؟ چطوری ببرم ؟

مدیر کاروان مرتب جوش می زد :

-هی میگم این قدر سوقاتی نخرید ،گوش نمی کنید . تازه توی کربلا هم کلی خرید خواهید کرد . موقع برگشتن ،این اتوبوس های عراقی کلی کرایه بار خواهند گرفت . یه کم حرف گوش کنید . حالا جوان ها دنبال گاری ها بدوند و چشم شان را از بارها بر ندارن که ممکنه بار و باربر غیب شون بزنه .

ساعت پنج صبح بود . گنبد طلایی علی بن ابیطالب( ع )بر تارک شهر می درخشید و نور می پراکند . زیر این گنبد و اطراف حرم ،غوغایی بود . جمعیت زیادی از زوار دنبال گاری های سوقاتی خود که مانند تپه هایی براق و بلند ،در حال حرکت بود ، می دویدند و اتوبوس اتوبوس زوار پر می شد و به سمت کربلا حرکت می کرد . ناگهان ندایی در اتوبوس همه را به خود آورد .

-ننه بتول نیست . بازم گمش کردیم !

صدای غر غر رئیس کاروان بلند شد . نرگس با رنگ و روی پریده گفت :

-من دنبال گاری ساک ها می دویدم . او سوار یک گاری کوچک شده بود . سفارش اونو به پسر گاری چی کرده بودم . ای خدا مردم . مردم از بس این پیرزن سر به هواست .

بار دیگر همه برای یافتن ننه بسیج شدند . ننه بتول بر اثر تکان های شدید گاری کنار گودالی افتاده و هیچ کس متوجه او نشده بود . حتی پسرک ژنده پوش عراقی هم فکر می کرده که ننه همچنان روی گاری است و او را حمل می کند . پیرزن با عصبانیت ؛ به هم سفر هایش گفت :

-چشم همه تون به دنبال گاری های سوقاتیه ! می خواستین منو جا بذارین، بچه مو نبینم . یه کم حواس تونو جمع کنین .

هرکس در اتوبوس چیزی می گفت و سخنی محبت آمیز می پراند :

- غصه نخور ننه جون .حضرت علی (ع) تورو خیلی دوس داشته، نمی خواسته از نجف بری .

-خدایی بوده که نرفتی زیر چرخ گاری،باید نذری بدی !

ننه بتول که حالاآرام شده بود ،سرش را به سمت مسافران چرخاند و گفت :

-هیچ کس اولاد خود آدم نمیشه . اگه بچه ام اینجا بود ،دنبالم می اومد و نمی گذاشت تا از گاری بیفتم؛حق همه شمارا هم کف دست تان می گذاش .

همه ساکت شدند .

*

ننه، در کربلا هم پابه پای همه می دوید و مراسم زیارت را به جا می آورد . می گفت :

-حسین من نمی دونه که من اینجام . بلاخره در بین الحرمین ، و در این رفت و آمدهایم ، منو می بینه و خودش میاد سراغم .

صبح روز آخر هم که می خواستند از کربلا به قصد ایران بازگردند؛همان بساط آمدن از نجف بر پا بود و همه دنبال گاری ساک ها یشان که چندین برابر زمان حرکت از نجف شده بود ، می دویدند، تا به اتوبوس هایشان برسند .این بار هم ، زمزمه های آشنا در اتوبوس بلند شد :

-ننه بتول نیست . باز هم گم شده!

تلاش و تکاپو برای یافتن او شروع گشت . این مرتبه کار جست و جو به نیروهای امنیتی عراق هم کشیده شد . همه می گفتند حتما ، از روی گاری افتاده و ما متوجه نشده ایم ؛ تا او پیدا نمی شد ،اتوبوس حق حرکت نداشت . سرانجام ،چند ساعت بعد او را یافتند . ماموران عراقی نرگس را کنارش بردند . او نزدیک گودال قتلگاه ،بر روی شکم افتاده بود . ننه، بر روی دو آرنج خود تکیه کرده و با چشمانی شاد و رضایت مند ، درون گودال را می نگریست . لبخند عجیبی بر روی لبان خشکیده پیرزن دیده می شد؛ انگارسرانجام ننه بتول « حسین» اش را یافته و برای همیشه در کربلا ماندگار شده بود .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
پیرمرد و دخترها

-آقا نگهدار . دربست

تاکسی ام را کنار او نگه داشتم و مسیرش را پرسیدم . پیرمردی قد بلند و سرزنده بود . شصت و دو سه سالی داشت .گفتم :

-مسیرت به راه ما می خوره . وسط راه این سه خانم را پیاده می کنم و می برمت

-ای قربون دستت .

پیرمرد صندلی جلو نشست . از اینه جلو سه دختر جوانی را که با آرایش غلیظ و مانتوهای تنگ کنار هم نشسته بودند نگاه کردم . بی خیال نشسته و در فکر بودند . کمی که گذشت پیرمرد با دیدن چند جوان بیکار که در ایستگاه اتوبوسی ایستاده و سیگار می کشیدند ، گفت :

-نگاه شون کنید . همه بیکار و بیعار . ایستاده اند ،سیگار می کشند و هوا را آلوده می کنند . معلوم نیست چه زهرماری دیگه هم قاطیشه . برین کار کنید . زن بگیرید . تا کی علافی ؟

یکی از دخترها گفت :

-شما مگه علم غیب دارین ؟ از کجا معلوم بیکارن ؟

-از دک و پوز و لباس هایشان . از این موهای فش کرده شان . آدم اهل کار که این جوری لباس نمی پوشه و ول نمی گرده .

صدایی دیگر از پشت سر بلند شد :

-آقا کو کار ؟ ما هر سه تا فوق دیپلم و لیسانس داریم . دو ساله دنبال کار می گردیم . این موسسه ، اون شرکت . اما کار نیست .

پیرمرد برگشت . نگاهی به عقب کرد و دوباره سرش را به سمت جلو آورد :

-آبجی کار هست ، کار کنش نیست . همه تون می خواهین پشت میز بنشینید وبا لباس های اتو کرده ، ادکلن زده وشیک پشت میز بنشینید و دستور بدین . معلومه که این جوری کار پیدا نمی کنید ! من پیرمرد رو می بینید؟ شصت وشش سالمه . از یه روستای دور بلند میشم . صبح زود میرم تو ساختمان ها چاه می کنم . کلی هم در آمد دارم . امروز هم سی هزار تومن مزد چاه کنی مو گرفته ام و صد و پنجاه هزار تومن هم مزد نعش کشی !

یکی از دخترها با تعجب گفت :

-مزد نعش کشی ؟

-آره . یه جوون دور از جون شماها که نمی خواسته دنبال یه کار درست و حسابی بره با یه پراید به صورت غیر مجاز مسافر کشی می کرده . داشته یه مرد بیچاره ای رو به مقصدش می رسونده . تو کمر بندی کنار ساختمونی که من کار می کنم ، با یه کامیون تصادف کرده بود . نمی دونید چه طوری بدن هردوتاشون زیر کامیون له شده بود . هیچ کس حاضر نمی شد جسد هاشونو از زیر کامیون بیرون بیاره . دل شو نداشتند . راننده کامیون که فکر می کرد اونا زنده هستند التماس می کرد یکی اونارو بیرون بکشه تا اومدن اورژانس و پلیس ها تلف نشن . من رفتم و جسد هاشونو بیرون کشیدم . راننده کامیون هم سه تا چک پول پنجاه هزار تومنی بهم داد . اما هر دوتاشون تموم کرده بودند . بعد که پدرش سر صحنه آمد ،معلوم شد جوونه اصلا گواهینامه نداشته و با اتومبیل پدرش قاچاقی مسافر کشی می کرده .

صدایی زیر و دخترانه گفت :

-از کجا فهمیدی مسافر کشی می کرده ، شاید دوستش بوده .

-وقتی اقوام مسافره برای پرس و جو آمدند ، فهمیدم که اون بیچاره برای دیدن همسر بیمارش به بیمارستان می رفته و هیچ نسبتی با راننده نداشته . اگه این جوون کارگری یا کشاورزی می کرد ، این جوری خودش و مردم رو به کشتن نمی داد . همه دنبال یه کار راحت هستند .

یکی از دخترها با صدایی بلند گفت :

-مثلا ما سه تا دختر جوونیم .میگی چه کار کنیم ها ؟ خودت بگو ؟

-حالا شد . مثل دختر خودم یه دار قالی بزنید ، توی خونه بنشینید و قالی ببافید . هم درآمدش خوبه ، هم این قدر تو خیابونا علاف نمی چرخین .

صدای هم زمان هر سه دختر بلند شد :

-اووف . قالی بافی ؟

بعد یکی از دخترها خودش را جلو کشید . طوری که دهانش تقریبا نزدیک گوش پیرمرد بود و با صدایی مسخره آمیز گفت :

-دلت میاد من مثه پیر زن ها قوز کنم و پشت دار قالی بشینم ؟ بیچاره دخترتون .چی میکشه !

پیرمرد که از نزدیک شدن سر دختر به گوشش ، ناراحت شده بود ، خودش را به سمت جلو پرتاب کرد و گفت :

-دختر من خیلی هم راحته . بیچاره شماها .

یکی از دختر ها با صدایی بلند گفت :

-آقای راننده نگه دار . ما همین جا پیاده می شویم .

وقتی دخترها پیاده شدند و تاکسی حرکت کرد پیرمرد گفت :

-دوره آخر زمونه . چه دخترهای پر رو و پر مدعایی . زمان ما کجا و حالا کجا ؟

وقتی به روستای مقصد او رسیدیم ، دست در جیب پیراهنش نمود تا کرایه مرا بدهد . ناگهان رنگش پرید . تند تند جیب های شلوارش را هم گشت و با صدایی خش دار و غمگین گفت :

-سه تا چک پول و سی هزار تومن پولم رو زدند . توی جیب پیراهنم بود . موقع سوار شدن هم چند مرتبه آنها وارسی کرده و مطمئنم که همانجا بودند . فکر کنم اون دختره که به طرف جلو خم شد ، این کارو کرد . خدا لعنتشان کنه . گفتم کار کنید نه این کار رو.

بیچاره پیرمرد با دست خالی و بدون پول به طرف خانه اش به راه افتاد .
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
بهـــــــــــــار


چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

لباش همیشه سرخ بود .

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …

وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.

دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .

دیوونم کرده بود .اونم دیوونه بود .

مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .

دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .

می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .

اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .

بعد می خندید . می خندید و…

منم اشک تو چشام جمع میشد .

صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .

قدش یه کم از من کوتاه تر بود .

وقتی می خواست بوسش کنم ٫

چشماشو میبست ٫

سرشو بالا می گرفت ٫

لباشو غنچه می کرد ٫

دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .

من نگاش می کردم .

اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .

تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ٫

لبامو می ذاشتم روی لبش .

داغ بود .

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .

می سوختم .

همه تنم می سوخت .

دوست داشت لباشو گاز بگیرم .

من دلم نمیومد .

اون لبامو گاز می گرفت .

چشاش مثل یه چشمه زلال بود ٫صاف و ساده …

وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ٫

نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .

شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .

من هم موهاشو نوازش میکردم .

عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .

شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .

دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ٫

لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید٫

جاش که قرمز می شد می گفت :

هر وقت دلت برام تنگ شد٫ اینجا رو بوس کن .

منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .

تا یک هفته جاش می موند .

معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .

تموم زندگیمون معاشقه بود .

نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .

همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ٫

میومد و روی پام میشست .

سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .

دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ٫

می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟

می گفتم : نه

می گفت : میگه لاو لاو ٫ لاو لاو …

بعد می خندید . می خندید ….

منم اشک تو چشام جمع می شد .

اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .

وقتی لخت جلوم وامیستاد ٫ صدای قلبمو می شنیدم .

با شیطنت نگام می کرد .

پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .

مثل مجسمه مرمر ونوس .

تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .

مثل بچه ها .

قایم می شد ٫ جیغ می زد ٫ می پرید ٫ می خندید …

وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .

بعد یهو آروم می شد .

به چشام نگاه می کرد .

اصلا حالی به حالیم می کرد .

دیوونه دیوونه …

چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .

لباش همیشه شیرین بود .

مثل عسل …

بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .

نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .

می خواستم فقط نگاش کنم .

هیچ چیزبرام مهم نبود .

فقط اون …

من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .

خودش نمی دونست .

نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .

تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .

بهار پژمرد .

هیچکس حال منو نمی فهمید .

دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .

یه روز صبح از خواب بیدار شد ٫

دستموگرفت ٫

آروم برد روی قلبش ٫

گفت : می دونی قلبم چی می گه؟

بعد چشاشو بست.

تنش سرد بود .

دستمو روی سینه اش فشار دادم .

هیچ تپشی نبود .

داد زدم : خدا …

بهارمرده بود .

من هیچی نفهمیدم .

ولو شدم رو زمین .

هیچی نفهمیدم .

هیچکس نمی فهمه من چی میگم .

هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ٫

هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ٫

هنوزم دیوونه ام.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
مرد

 
داستان واقعی؛ جدایی من از پیمان

نزديك عيد بود و مادرم مشتاقانه در تدارك و تغيير برخي از وسايل و تميز كردن منزل بود . مادرم تصميم گرفته بود كه تقريبا بيشتر وسايل منزل را تغيير دهد و به جاي وسايلي كه چندان هم قديمي نبود يكسري مبلمان جديد و... را جايگزين كند. آخرين سري وسايل‌مان را كه آوردند مادرم آن‌ها را تحويل گرفت و دستمزد كارگران و راننده وانت را پرداخت كرد.فرداي آن روز مادرم متوجه اشكال در يكي از ميزها شد و اين بار راننده كه «پيمان» نام داشت و پسري خوش‌قيافه و بسيار مودب بود براي بردن ميز به تنهايي آمد و آن را با خود برد و قرار شد بعد از تعويض روز بعد آن را بياورد. مادرم جزو آن دسته از خانم‌هاي تنوع‌طلب بود كه نه تنها در تغيير وسايل منزل خيلي دست و دلباز بود بلكه در صرف وقت براي دوستانش هم تا مرز فداكاري پيش مي‌رفت و اغلب مرا تنها مي‌گذاشت و به بهانه‌هاي مختلف وقتش را با دوستانش در بيرون از منزل مي‌گذراند.

بيشتر اوقات پدرم هم مشغول كار بود و شب خسته به منزل مي‌آمد و حوصله هيچ كس را نداشت. خواهر بزرگ‌ترم ازدواج كرده و سر زندگي‌اش رفته بود.تا جايي كه به ياد دارم اين تنهايي‌ها و بي‌توجهي‌ها از سوي خانواده نسبت به من موجب شده بود فردي منزوي و گوشه‌گير بار بيايم. در مدرسه جزو شاگردان ضعيف به حساب مي‌آمدم، به همين دليل تا مقطع دبيرستان را با هزار زحمت و مرارت و با كمك معلم خصوصي و همچنين تكرار پايه گذراندم. وقتي روز تحويل ميز فرا رسيد مادرم طبق معمول در منزل نبود و راننده كه شماره ما را داشت تماس گرفت و گفت، در راه است. نمي‌دانستم چه كنم؟ به همين دليل از خانم همسايه خواهش كردم وقتي راننده رسيد موقع تحويل ميز، لحظه‌اي به منزل ما بيايد تا من تنها نباشم. او هم قبول كرد و آمد.

يك‌ هفته گذشته بود كه روزي تلفن منزل‌مان زنگ خورد، وقتي گوشي را برداشتم صداي همان راننده جوان «پيمان» را شناختم پس از عذرخواهي، به بهانه اين‌كه فاكتور رسيد را جا گذاشته است، گفت، تصميم دارد براي گرفتن آن به منزل ما بيايد. خلاصه بعد از آن روز چند بار ديگر به بهانه‌هاي مختلف تماس گرفت و من هم كه تنها بودم اغلب به پرسش‌هايش پاسخ مي‌دادم.

به تدريج تلفن‌هاي گاه و بي‌گاه «پيمان» براي من كه اغلب اوقات تنها بودم تبديل به سرگرمي شد. او هم هر بار كه زنگ مي‌زد از مسائل مختلف صحبت مي‌كرد و به نظر فرد آگاهي مي‌رسيد.

او در صحبت‌هايش مي‌گفت فوق‌ديپلم دارد ولي به دليل بيكاري مجبور شده است كه با اتومبيلش كار كند تا بتواند خرجش را درآورد و تصميم دارد كه در آينده به دانشگاه برود و درسش را ادامه دهد.

تماس‌هاي تلفني ما تبديل به ديدارهاي حضوري در مكان‌هاي عمومي شده بود و حالا ديگر «پيمان» زندگي يكنواخت و پر از تنهايي مرا پر كرده و احساس وابستگي شديد به او مي‌كردم.

چند ماهي از آشنايي من و پيمان گذشته بود كه روزي به من گفت، مجبور است براي مدتي به سفر برود و شايد نتواند با من تماس بگيرد.

او رفت و روزهاي سخت بي‌خبري و عذاب‌آور من شروع شد. مدام احساس مي‌كردم چيزي گم كرده‌ام در خود فرورفته و بسيار غمگين بودم. هرلحظه برايم مثل سال‌ها مي‌گذشت تا اين‌كه پيمان پس از 2 هفته از سفر برگشت، آنچنان ذوق‌زده شده بودم كه قابل تصور نبود در اين مدت متوجه شدم آنقدر دوستش دارم كه حاضرم جانم را فدايش كنم و زندگي‌ام را به پايش بريزم.

يادم هست در آن زمان امتحانات سال آخر تمام شده بود و من مشغول آموزش زبان بودم كه روزي پيمان به آموزشگاه آمد و گفت: «من مجبورم دوباره به سفر بروم با اين تفاوت كه اين بار سفرم طولاني‌تر از دفعه قبل است.» من كه احساس مي‌كردم ديگر تحمل دوري از او را ندارم به گريه افتادم و گفتم: «خواهش مي‌كنم نرو! دوري تو براي من غيرقابل تحمله!» و او گفت: «واقعا اينقدر من را دوست داري؟» گفتم: «بله، به اندازه‌اي كه شايد نتواني تصور كني...!» و او گفت: «پس ثابت كن.» گفتم: «چطور بايد ثابت كنم؟» پيمان شانه‌هايش را بالا انداخت و گفت: «خيلي راحت! اگر واقعا راست مي‌گويي تو هم با من بيا.» من كه اصلا انتظار شنيدن چنين پيشنهادي را از جانب او نداشتم، گفتم: « مگر ديوانه شدي؟ من با تو كجا بيايم؟» خنديد و گفت:«ديدي اونقدرها هم كه مي‌گفتي دوستم نداري؟!» آن روز من با ناراحتي به منزل رفتم ولي لحظه‌اي چهره پيمان از نظرم دور نمي‌شد. فكر اين‌كه او دوباره به سفر برود به شدت آزارم مي‌داد و بسيار بهانه‌جو و حساس شده بودم.

مادرم هم طبق معمول هميشه به فكر خودش، برنامه‌ها و دوره‌هايش با دوستانش بود. فرداي آن روز سر موضوع بي‌اهميتي با مادرم حرفم شد. وقتي او از منزل بيرون رفت من هم كه شب گذشته تصميم خود را گرفته بودم چمدانم را برداشتم و با پيمان تماس گرفتم و به او گفتم:« من هم با تو به سفر مي‌‌آيم.» پيمان هم بلافاصله به دنبالم آمد و به اتفاق به نزد فردي كه آشناي او بود و قبلا با او هماهنگ كرده بود رفتيم و به توصيه او به عقد يكديگر درآمديم و عازم سفر شديم. آنقدر شيفته و شيداي پيمان بودم كه لحظه‌اي به خانواده و اتفاق‌هاي پشت سرم فكر نكردم. پس از گذشت و گذار در چند شهر و ملاقات با افرادي كه پيمان آن‌ها را دوستانش معرفي مي‌كرد، او مرا به خانه كوچكي در اطراف قزوين برد. من كه بودن در كنار او برايم از همه چيز مهم‌تر بود، فرقي نمي‌كرد كه در قصر باشم يا يك اتاق با اسباب، اثاثيه مختصر و محقر.

چند ماه گذشت و من در خانه مي‌ماندم و او به سركار مي‌رفت، سعي مي‌كردم همانند يك كدبانو غذاي مختصري تهيه كنم و منتظر همسرم بمانم. تا روزي رسيد كه دل‌درد شديدي داشتم، پيمان به اصرار خواست تا براي تسكين درد به قول او دودي بگيرم! آن هم با وسيله‌اي كه هرگز نديده بودم و هيچ آشنايي و اطلاعي از تاثير آن نداشتم. بعد از آن روز چند بار اين عمل تكرار شد و به تدريج متوجه شدم كه نيازم به آن ماده هر روز بيشتر و شديدتر مي‌شود. بله، من معتاد شده بودم...!

گاهي از شدت بي‌قراري نمي‌دانستم بايد چه كنم؟ بعد از استفاده از آن ماده مخدر دچار رخوت و سستي مي‌شدم و اغلب در خواب بودم و مدام پدرومادرم را در خواب مي‌ديدم. دلم براي آن‌ها تنگ شده بود ولي از اين‌كه آن‌ها مرا در آن شرايط ببينند شرم داشتم. با همه دلتنگي‌ها تصميم گرفتم كه هرگز سراغي از آن‌ها نگيرم حتي اگر به قيمت جانم تمام شود.

حالا ديگر پيمان بسيار بداخلاق و بهانه‌جو شده بود. بيشتر مرا تنها مي‌گذاشت و دير به خانه مي‌آمد اما در آن سوي ماجرا پدر، مادر و خواهرم وقتي از ناپديد شدن من مطلع مي‌شوند ابتدا باور نمي‌كنند كه من خانه را ترك كرده باشم، به همين دليل منتظر بازگشت من مي‌مانند. پس از گذشت چند روزي وقتي خبري از من به دست نمي‌آورند بين پدر و مادرم مشاجره سختي در مي‌گيرد و هركدام ديگري را متهم مي‌كند كه باعث فرار من از خانه بوده است. با توجه به شغل حساس پدرم و حسن شهرت او، پدرم موضوع را به پليس اطلاع نداده و خودش از هر طريق ممكن به تحقيق، كند و كاو و به جست‌وجو پرداخت. تا اين‌كه از طريق پيگيري پرينت تلفن منزل متوجه تماس‌هاي گاه و بي‌گاه و شماره‌‌هاي مشكوك مي‌شوند. پس از تحقيق متوجه مي‌شوند، شماره تلفن متعلق به همان راننده‌اي است كه به منزل‌مان رفت و آمد داشته است. پدرم با صاحب كار پيمان تماس مي‌گيرد آن‌ها مي‌گويند او فقط به عنوان راننده مدتي به صورت موقت در آنجا كار مي‌كرده و مدت‌هاست كه از او بي‌خبرند.

با مراجعه به آدرسي كه در آنجا داشته، متوجه مي‌شوند كه ماه‌هاست از آن خانه نقل‌مكان كرده است.

كار به جايي رسيد كه ديگر پنهان‌كاري فايده‌اي نداشت و پدرم به ناچار پليس را در جريان قرار مي‌دهد.

وقتي پليس وارد ماجرا شد با پيگيري آن‌ها در كمتر از يك هفته ما را يافتند ولي من حاضر نشدم در آن حال و آن شرايط ناگواري كه ناشي از اعتياد من به مواد مخدر بود با پدر و مادرم روبه‌رو شوم.

به پليس گفتم، من به عقد پيمان درآمده‌ام و همسرم را دوست دارم و نمي‌توانم از او جدا شوم. ولي پدرم دست‌بردار نبود. طي ملاقات‌هايي با پيمان و پيشنهاد پرداخت مبلغ قابل توجهي از او خواست تا مرا طلاق دهد ولي او حاضر نبود و مبلغ بيشتري طلب مي‌كرد. همه اين ماجراها نزديك به يك‌سال طول كشيد تا در نهايت با تلاش پدرم و كمك يك وكيل و راي قاضي دادگاه پدرم توانست طلاق مرا از او بگيرد. تازه ماجرا شروع شده بود پدر و مادرم از اين‌كه چنين سرنوشتي نصيبم شده بود به شدت احساس عذاب‌وجدان مي‌كردند. ابتدا مرا در يك مركز ترك اعتياد معتبر زير نظر پزشكان متخصص بستري كردند سپس طي جلسات مختلف روانكاوي توانستم تا حدودي بر خود مسلط شوم و اعتماد به نفسم را به دست آورم ولي با وجود گذشت سال‌ها از اين حوادث تلخ هنوز به آن فكر مي‌كنم و با وجود خواستگاران متعدد نمي‌توانم مجددا ازدواج كنم. هر سال نزديك عيد نوروز يادآوري آن خاطرات موجب عذاب روحي و رواني من مي‌شود. اما تنها اين موضوع نيست! خانم مشاور، من در شرايطي قرار گرفته‌ام كه از مادرم متنفر شده ام و مسبب اصلي همه اين ماجراها و وقايع را در خودخواهي‌ها و بي‌تفاوتي‌هاي او نسبت به خود مي‌دانم، مرتبا بين ما بگو مگو است و با كوچك‌ترين مسئله منزل‌مان تبديل به ميدان جنگ مي‌شود. ديگر خسته شده‌ام و نمي‌دانم چه كنم؟


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
داستان واقعی : اشكان و اشك‌های من...!

اشكان رئیس شركتی بود كه من به تازگی در آن مشغول به كار شده بودم، فقط چند ماه از اشتغال من در آن شركت می‌گذشت كه از اشكان ‌شنیدم از همان روزهای اول به من توجه داشته و نشانی تك‌تك لباس‌ها و رنگ كیف و كفش و حتی حالات مرا در روزهای مختلف می‌داد.

برای من كه سال‌ها از بی‌توجهی همسرم دچار رنج و عذاب بودم و به همین دلیل از او جدا شده بودم، شنیدن این حرف‌ها از زبان اشكان كاملا موجب شگفتی و تعجب آشكار و در عین حال شعف و شادی پنهانی بود. در ادامه صحبت‌هایش اظهار داشت به این دلیل مرا درك می‌كند كه او هم سرنوشتی همانند من داشته و تجارب تلخی را در مورد زندگی مشترك پشت سر گذاشته است. همسری كه انتخاب خانواده‌اش بوده و هیچ‌گونه علاقه‌ای به او نداشته؛ او گفت سال گذشته از همسرش جدا شده است چون دیگر تحمل بدخلقی‌ها و بهانه‌جویی‌های بی‌دلیل او را نداشته و حالا احساس رهایی می‌كند. به چشمانم نگاه كرد و گفت: «تو همان كسی هستی كه من سال‌ها به دنبالش بودم. ضمن این‌كه هر دوی ما دردی مشترك را تجربه كرده‌ایم.»

آن روز وقتی به آپارتمان كوچكم برگشتم مدام حرف‌های اشكان در گوشم تكرار و چهره‌اش در برابرم نمایان می‌شد.

فردای آن روز وقتی به سركار رفتم سعی كردم به روی خود نیاورم كه چه حرف‌هایی از اشكان شنیده‌ام. تلاشم این بود مثل همیشه وظیفه‌ام را به بهترین نحو انجام داده و از شركت به خانه برگردم ولی پس از آن ملاقات و صحبت‌های بین ما رفتار اشكان با من متفاوت شده بود.

گهگاهی به صورت تصادفی به من برخورد می‌كرد یا مرا برای توضیح مسائلی جزئی به دفترش فرا می‌خواند. بار آخری كه به دفترش رفتم لحظه‌ای كه قصد داشتم آنجا را ترك كنم صدایم زد و پرسید: «در مورد پیشنهاد من فكر كردی؟»

بدون این‌كه جوابی به پرسش بدهم فقط نگاهش كردم و او ادامه داد: «خواهش می‌كنم به حرف‌هایم جدی‌تر فكر كن. هر دوی ما سرگذشتی مشترك داشته‌ایم پس می‌توانیم به خوبی یكدیگر را درك كنیم و در صورت قبول پیشنهادم، مطمئنم آینده خوبی در انتظارمان خواهد بود.» سپس ادامه داد: «اگر به زمان بیشتری برای فكر كردن نیازی داری من حرفی ندارم و تا هر زمان كه تو بخواهی منتظر می‌مانم.» خلاصه هر روز كه می‌گذشت او با حرف‌هایش فكر مرا بیشتر به خود مشغول می‌كرد. روزی كه در برابر آینه نشستم و از خود پرسیدم: «نظرت درباره اشكان چیست؟» به خود پاسخ دادم: مرد بااحساسی است كه بسیار به تو توجه دارد. یك جورهایی باید بگویم دوستت دارد! اما تو چطور؟ به او علاقه داری؟!»

مردد بودم و نمی‌دانستم در جواب آینه چه بگویم؟

شاید به این دلیل بود كه می‌خواستم منكر این موضوع شوم كه من هم اغلب به او فكر كرده و از توجه و نكته‌سنجی‌هایش نسبت به خودم احساس رضایت می‌كردم. به خصوص كه هر روز بیشتر متوجه می‌شدم چقدر زندگی‌مان به یكدیگر شباهت داشته و به قول اشكان هر 2 در زندگی مشترك شكست خورده و تنها هستیم.

دوباره به آینه خیره شدم و پرسیدم: «آیا او واقعا مرد سرنوشت‌ساز و همراه آینده من است؟»

هر روز كه می‌‌گذشت بیشتر به سوی او جذب می‌شدم و نگاه‌های منتظرش را با همه وجود احساس می‌كردم. عاقبت تصمیم خود را گرفتم و با خود گفتم: «دیگر غم و غصه و تنهایی بس است! حالا دیگر نوبت شادی و عشق و نشاط است.»

این بار كه اشكان باز هم به بهانه‌ای مرا به اتاقش فرا خواند خواسته‌اش را مجددا تكرار كرد و از من پرسید: «خب... فكرهایت را كرده‌ای؟» من در سكوت نگاهش كردم و با اشاره سر جواب مثبت دادم. اشكان آنچنان ذوق‌زده شده بود و با خوشحالی از جایش پرید و مثل بچه‌ها واكنش نشان داد كه اصلا انتظارش را نداشتم و هر2 از این حركت او به خنده افتادیم. او همان روز مرا برای صرف ناهار دعوت كرد.

همان‌جا بود كه گفت: «اگر صلاح بدانی تا سر و سامان دادن به كارها برای این‌كه به زیر یك سقف برویم، كسی از ماجرای آشنایی‌مان باخبر نشود. فعلا برای محرمیت به عقد موقت یكدیگر درآییم.»
ابتدا از پیشنهادش به شدت جا خوردم و از آن همه تاكید برای پنهان‌كاری از جانب او متعجب شدم ولی پس از كمی فكر، گفتم: «حق با توست! فعلا در مورد این موضوع به كسی چیزی نگوییم بهتر است.»

در آن لحظه وقتی موافقتم را اعلام كردم استقبال و واكنش شادمانه او موجب شد تا دیگر این موضوع چندان فكر مرا به خود مشغول نكند. یك هفته بعد به محضر رفتیم و صیغه محرمیت بین ما جاری شد. چند روزی را به اتفاق به سفر رفتیم. در آن سفر اشكان تلفن همراهش را جا گذاشته بود و بارها با شادمانی اظهار می‌داشت چه خوب شد كه تلفنش را جا گذاشته و در آن مدت كسی مزاحم‌مان نمی‌شود. من كه زنی شكست‌خورده بودم و فقط 6 ماه از جدایی‌ام می‌گذشت و در زندگی مشترك قبلی‌ام مشكلات زیادی را تجربه كرده بودم، قدر هر لحظه از زندگی جدیدم را در كنار اشكان می‌دانستم و از این‌كه در انتخابم اشتباه نكرده بودم خود را خوشبخت احساس می‌كردم. اشكان هم در توجه و ابراز علاقه به من لحظه‌ای آرام و قرار نداشت.

سفرمان به پایان رسید؛ در بازگشت برای حفظ ظاهر به زندگی عادی بازگشتیم. كلید آپارتمان كوچكم را به اشكان دادم و از او خواستم كه بهتر است فعلا تا عقد رسمی و دائمی دیدارهای‌مان پنهانی و دور از نظر اطرافیان و خانواده‌های‌‌مان باشد. از آن پس در شرایط انتخابی از معاشرت در حضور دیگران پرهیز داشتیم و مراقب بودیم كسی متوجه ارتباط ما نشود.

نزدیك به 6 ماه از ازدواج‌مان گذشته بود كه احساس می‌كردم دیگر اشكان آن شور و شوق سابق را ندارد. هرگاه در مورد عقد دائم صحبت به میان می‌آمد عصبی می‌شد و واكنش شدیدی از خود نشان می‌داد و می‌گفت: «مگر همین‌طور كه هستیم چه اشكالی دارد؟» می‌گفتم: « هنوز خانواده من در جریان زندگی مشترك ما نیستند و نمی‌خواهم ماجرای ما را از زبان دیگری بشنوند. دوست ندارم با افشا شدن اتفاقی رابطه ما اطرافیان در مورد من قضاوت‌های نابجا داشته باشند.»

پافشاری‌های مكرر من برای علنی كردن ازدواج‌مان ادامه داشت ولی اشكان باز هم در رابطه با من نه‌تنها تغییری نمی‌داد بلكه روزبه‌روز بیشتر متوجه رفتارهای سرد و بی‌تفاوتش می‌شدم.

دیگر مثل سابق برایم وقت نمی‌گذاشت. اغلب اوقات اظهار خستگی و كسالت می‌كرد. بیشتر اوقات تلفن همراهش خاموش بود. وقتی پیگیر می‌شدم پیامك می‌فرستاد كار دارم و خودم تماس می‌گیرم. منتظر می‌ماندم ولی فردایش یا چند روز بعد تماس می‌گرفت. دیگر كمتر به دیدنم می‌آمد و بیشتر سعی می‌كرد از من دور شود، به نوعی فرار كند. در پاسخ به تماس‌های تلفنی من، جواب‌هایش توام با خشونت و تهدید بود كه مگر نگفتم زنگ نزن خودم زنگ می‌زنم یا این‌كه حالا كه به حرفم گوش ندادی حق نداری تا یك هفته به من زنگ بزنی!

خلاصه آن اشكان عاشق و دلباخته و بااحساس تبدیل به مردی خشن و بدرفتار شده بود. همین رفتارهایش سبب شد تا در مورد او حساس شوم و شروع به تحقیق كنم. خیلی زود پس از چند روز پیگیری متوجه شدم اشكان نه تنها از همسرش جدا نشده بلكه 2 فرزند هم دارد و در تمام آن مدت نقش مرد شكست‌خورده و... را بازی می‌كرده است. وقتی فهمیدم چگونه فریب حرف‌هایش را خورده‌ام و در دام او افتاده‌ام از شدت ناراحتی یك هفته خود را در خانه زندانی كردم و در تب و هذیان به سر بردم. در این مدت حتی پیگیر این نشد كه بداند من كجا هستم و چه بلایی به سرم آمده! حالا دیگر ناراحتی و غصه‌ام تبدیل به عصبانیت شده بود. زنگ زدم ولی جوابم را نداد. از تلفن عمومی زنگ زدم و وقتی گوشی را برداشت گفتم: «خیلی نامردی! دستت برایم رو شده؛ آبرویت را می‌برم!چطور وجدانت قبول كرد به من دروغ بگویی كه مجرد هستی؟ چرا با احساس من بازی كردی؟» و دیگر گریه مجالم نداد ولی معلوم بود كسی در اطرافش هست و نمی‌تواند به راحتی صحبت كند.

به همین دلیل در سكوت به حرف‌هایم گوش می‌داد وگرنه او كسی نبود كه در مقابل توهین‌های من سكوت كند و چیزی نگوید. این احساس كه مورد سوءاستفاده قرار گرفته‌ام عذابم می‌داد.


ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﻢ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . .
ﻭﻟﯽ ...
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ . . . .
     
  
مرد

 
شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده اید؟

سفره هفت سین


شامپو رفع سفیدی مو شامپو رفع سفیدی مو
بیش از 15 سال جوان شوید
با این شامپو دیگر نیازی به رنگ مو ندارید کفش پاشنه مخفی مردانه
7 سانتیمتر بلندتر شوید
کفش تمام چرم شیک و راحت
X
تبلیغات در بلاگ اسکای
جمعه 5 خرداد ماه سال 1391
شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده اید؟
تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.
یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.
شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.
حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟
او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...

همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
درخت مشکلات

نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....

عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :


-(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ،

دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))



داستان کوتاه : ماست مالی

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.

در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند.
قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) ازشصت سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود . حکیم ارد بزرگ می گوید : (فرمانروایان تنها پاسخگوی زمان حال خویش نیستند آنها به گذشتگان و آیندگان نیز پاسخگویند) .
به یقین الان همه خوانندگان این حکایت در ذهنشان این سئول نقش می بندد که محمدرضا پهلوی و پدرش رضا شاه که در آن زمان زنده بود در بهبه جنگ جهانی دوم و آن همه خطر که ایران را تهدید می کرد چون سه سال بعد از تاریخ این ازدواج ، نیروهای متفقین به ایران حمله نمودند چطور ذهنشان درگیر این حاشیه های خنده آور بوده است کاش در پی تجهیز قشون و سرباز بودند به جای رنگ و لعاب ...
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
داستان کوتاه : بیچاره مردمی که قهرمان ندارند

ستادمون امروز در آخر کلاس ، برای جمع بندی حرفاش گفت : به قول گالیله:بیچاره مردمی که نیاز به قهرمان دارند !

هدی که یکی از همکلاسی های باهوش کلاسمونه هم تند و سریع گفت : بیچاره مردمی که قهرمان ندارند !

آقای دکتر ... با بی تفاوتی گفت : خانم محبی ! این نظر شخصی شماست !! و خواست از کلاس بره بیرون که هدی گفت : این جمله من نیست ، این جمله حکیم ارد بزرگ در کتاب سرخ است

استادمون هم گفت : من نه نظریه قاره کهن حکیم و نه کهکشان اندیشه و نه حتی جملاتش را قبول ندارم ... و هدی هم گفت : این نظر شخصی شماست !

استاد بد اخلاقمون آتیش گرفت : وایساد و با صورت و گوش های سرخ ، نیم ساعت هر چی فحش و دری وری به دهنش می رسید به حکیم ارد بزرگ داد !

من هم که عاشق افکار ارد بزرگم داغون شدم چند بار دستم رو بردم بالا که به استاد بگم بابا ول کنین چرا بحث رو شخصی کردین ! چرا بجای استدلال نظری ، فحش میدین ؟! اما آقای به اصطلاح دکتر بی ادب نزاشت حرفمو بزنم ...

وقتی که در کلاس رو محکم کوبید و رفت همکلاسی ها دور صندلی هدی که اشک دور چشای قشنگش جمع شده بود رو گرفتن و می گفتن انتقام ما رو از این مردک گرفتی ! دم حکیم گرم !!! یکی از پسرای کلاس گفت : ارزش قهرمان رو الان می فهمیم دو ترمه این جناب استاد پدر هممون رو در آورده اما امروز پدر خودش درآمد چون ما قهرمانی مثل خانم محبی داشتیم . هدی خندش گرفت جالب بود چشماش پر اشک اما لبهاش می خندید ...

آره به قول حکیم ارد بزرگ :

بیچاره مردمی که قهرمان ندارند .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
داستان کوتاه : تفسیرهای خاخام

خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .

روزی اسحاق در گذشت . در مراسم خاکسپاری ، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگین است.
یکی گفت : چرا اینقدر ناراحتید ؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد !
خاخام پاسخ داد : من برای دوستی که اکنون در بهشت است ناراحت نیستم . برای خودم ناراحتم .وقتی همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم .حالا رفته ، شاید از رشد باز بمانم .





عاشق بر نمی گردد!


دختری به کورش کبیر گفت: من عاشق شما هستم. کورش به او گفت: لیاقت تو برادر من است که از من زیبا تر است و پشت سرت ایستاده است.
دختر برگشت و کسی‌ را پشت سر خود ندید. کورش به او گفت اگر عاشق بودی، پشت سرت را نگاه نمی‌‌کردی.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
مرد

 
بزرگترین حکمت

روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
استاد با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
استاد نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار استاد عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
« استاد ! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
استاد دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»



داستان کوتاه : دریاها نماد فروتنی

سوم مهرماه است دوباره مدارس باز شده و بچه ها رو می بینم که با شور اشتیاق به طرف مدرسه هاشون می دوند یاد زمان تحصیلم می افتم زمانی که در مدرسه پروین اعتصامی درس می خوندم . یه معلمی داشتیم به اسم خانم کیانی اسم کوچیکش یادم نیست .
یه روز دیر رسیدم سر کلاس ، ترس و وحشت اینکه خانم کیانی چه برخوردی باهام می کنه سرتاپای وجودم رو فرا گرفته بود لرزان رفتم طرف در کلاس یه لحظه حس کردم خانم منو دید اما بعدش دیدم نشسته روی صندلیش و سرش هم پایینه و همانطور درس میگه
اجازه گرفتم
خانم سرش رو بلند نکرد و همان طور گفت : بنشین عزیزم
بعد از نشستن هم به صورتم نگاه نکرد
به مرور فهمیدم او هیچوقت تمایل نداره بچه ها رو در حالت ضعف و ترس ببینه
نمیخواد کسی احساس بدی داشته باشه
و اینکارش برعکس رفتار خیلی های دیگه بود که فقط منتظر نابود کردن شخصیت آدم ها هستند .
کتاب سرخ رو باز می کنم می بینم عشقم ، حکیم ارد بزرگ فرموده اند : "دریاها نماد فروتنی هستند . در نهاد خود کوه هایی بلندتر از خشکی دارند ولی هیچ گاه آن را به رخ ما نمی کشند" .
به نظرم خانم کیانی یکی از همین دریاهاست .
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 13 از 100:  « پیشین  1  ...  12  13  14  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA