ارسالها: 484
#131
Posted: 11 Jun 2012 03:16
داستان کوتاه : عملیات کربلای پنج شلمچه
ظاهربینی، از آن دست خصلتهای زشت است که باعث خیلی گناهان دیگرهم میشود، مثل قضاوت بد درباره دیگران، غیبت، تهمت و... زیاد هم نبایدبه چشم اعتماد کرد. چشم فقط ظاهر را میبیند و بس. باید درون را دید. بایددل را دید.
خدا بیامرزدش، مسعود از بچههای خیابان پیروزی تهران بود. تابستان سال63 با هم در گردان ابوذر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) بودیم. بچه خیلیباصفایی بود. مأموریتمان تمام شد و رفتیم تهران. چند وقتی که گذشت، رفتمدم خانه شان. در را که باز کرد. جا خوردم. خیلی خوش تیپ شده بود. به قولخودم «تیپ سوسولس» زده بود. پیراهنش را کرده بود توی شلوار و موهایش راهم صاف زده بود عقب. اصلاً به ریخت و قیافه توی جبههاش نمیخورد. وقتیبهش گفتم که این چه قیافهای یه، گفت: «مگه چیه» یعنی راستش هیچینداشتم که بگویم.
از آن روز به بعد او را ندیدم. ندیدم که یعنی نرفتم دم خانه شان. حالم از دستشگرفته بود. از اول دل چرکین شدم. فکر میکردم مسعود دیگر از همه چیز بریدهو جذب دنیا شده، آنقدر که قیافهاش را هم عوض کرده. دیگر نه من، نه او.
زمستان سال 65 بود و بعد از عملیات کربلای پنج. اتفاقی از سر کوچه شان ردمیشدم. پارچهای که سر در خانه شان نصب شده بود باعث شد تا سر موتور راکج کنم دم خانه. رنگم پرید. مات ماندم، یعنی چه؟ مگر ممکن بود. مسعود واین حرفها؟ او که سوسول شده بود. او کسی بود که فکر میکردم دیگر به جبههنمیاید. چطور ممکن بود. سرم داغ شد. گیج شدم. باورم نمیشد. چه زود به اوشک کردم. حالا دیگر به خودم شک کردم. به داغ بازیهای بی موردم. اشککاسه چشمهایم را پر کرد. خوب که چشمانم را دوختم به روی مجله، دیدم زیرعکس مسعود که لباس زیبای بسیجی تنش بود، نوشتهاند:
«شهید بی مزار مسعود... شهادت عملیات کربلای پنج شلمچه »
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#132
Posted: 11 Jun 2012 03:16
مورچه ی گرسنه ای به داخل سنگر یک رزمنده رفت
.. مشغول بازکردن آخرین قوطی کنسرو ماهی بود.
.. من هم در گوشه ای از سنگر منتظر بودم تا تکه ی کوچکی از گوشت بدن ماهی را
به خانه ببرم.
.. چند لحظه بعد، سوت خمپاره ای به گوش رسید .. به همراه تکه های کوچک و بزرگ
گوشت، در حوضچه ی خون، شناور بودم.
داستان کوتاه : وسوسه
- پسرم من وقتی با تو خداحافظی کردم و رفتم, تو همین کوچه دیدم پسر جوانی داره رد میشه و از طرف دیگه کوچه دختر جوانی داره میاد. به دل پسر انداختم که سرش رو بلند کنه و به دختر نگاه کنه. خلاصه 5 روز اول سعی کردم این پسر به آن دختر فکر کنه و طی این 5 روز پسر توی کوچه دنبال دختر راه میافتاد, ولی دختر حاضر نمیشد باهاش حرف بزنه. 5 روز دوم روی دختر کار کردم تا حاضر شد بالاخره لبخندی به پسر بزنه. با لبخند دختر, پسر امیدوار شد و من هم روی او کار کردم تا یک نامه فدایت شوم برای دختر بنویسد. این هم از 5 روز سوم. 5 روز بعدی صرف این شد که دختر رضایت بدهد تا جواب نامه پسر را بدهد و با او حرف بزند. تا اینجا شد 20 روز.
- خب, ادامه بده.
- عجله نکن پسرم. 5 روز بعد پسر را آماده کردم که به دختر پیشنهاد بدهد و در این مدت پسر با دختر بیرون میرفت و مدام اصرار میکرد که دختر به خانهشان برود ولی هر چه پسر اصرار میکرد که من دوستت دارم, بیا کسی خانه نیست و مسالهای ندارد, دختر نمیپذیرفت. 5 روز آخر من به کمک پسر رفتم و روی دختر کار کردم تا بالاخره به تقاضای پسر جواب مثبت داد و به خانه او رفت.
- همین! من این همه جنایت و ##### کردم و تو فقط همین یه کار رو کردی؟!
- تو متوجه نیستی پسرم. از همین اقدام من حرامزادهای به وجود میاد که تموم آنچه تو کردی را انجام خواهد داد!
میدانید, من فکر میکنم اون دختر اصلاً روابط اجتماعی قوی نداشت که شیطان بینوا را 30 روز به زحمت انداخت! شایدم روابط اجتماعی پسر ضعیف بوده! اصلاً به من چه مربوط. من باید روی روابط اجتماعی خودم کار کنم! تا بابا اینقدر سرزنشم نکند...
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#133
Posted: 11 Jun 2012 03:33
همسرم دیگر آن زن سابق نشد
سخنان حکیمانه بهترین کلیدهای خوشبختی در زندگی هستند متاسفانه بیشتر ماها به این حقیقت زمانی پی می بریم که دیگه کار از کار گذشته !
در فرگرد همسر کتاب سرخ ، اندیشمند نامدار حال حاضر کشورمون حکیم ارد بزرگ HAKIM OROD BOZORG می گه : (( همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم ))
این جمله شاید ساده به نظر برسه اما با خواندن خبر زیر به اهمیت حیاتی اون پی می بریم :
به گزارش شرق ، حکم اعدام مرد جوانی که متهم است همسر دوستش را مورد آزار جنسی قرار داده در دیوانعالی کشور تایید شد. این پرونده سال گذشته با شکایت شوهر زن جوان گشوده شد. او به ماموران پلیس شیراز گفت: «چند شب قبل با همسرم به خانه یکی از دوستانم رفتهبودیم. او ما را شام دعوت کردهبود. بعد از اینکه شام خوردیم من دچار سرگیجه شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که صبح شدهبود. به همسر و دوستم گفتم چرا من را بیدار نکردید، قبل از اینکه همسرم جواب دهد دوستم گفت خیلی خستهبودی و خوابت برد. من هم دلم نیامد بیدارت کنم و گفتم بهتر است استراحت کنی. من و همسرم از خانه دوستم بیرون آمدیم و با هم به منزل خودمان رفتیم اما همسرم دیگر آن زن سابق نشد. او خیلی ناراحت بود و مدام گریه میکرد. حال روحیاش خراب بود. بعد از چندین روز اصرار بالاخره توانستم او را راضی کنم با هم صحبت کنیم. آن موقع بود که متوجه شدم دوستم من را بیهوش کرده و زنم را مورد آزار قرار داده است.»
با توجه به گفتههای این مرد پلیس همسر او را مورد بازجویی قرار داد. این زن گفتههای شوهرش را تایید کرد و جزییات تعرض را شرح داد. با توجه به این شکایت ماموران تحقیقات خود را برای بازداشت مرد متعرض آغاز کردند اما متوجه شدند او متواری شده است. ماموران بعد از چندین روز تجسس در نهایت موفق شدند متهم را بازداشت کنند.
او در بازجوییهای اولیه که نزد قضات شعبه دوم دادگاه کیفریاستان فارس انجام شد اتهامش را پذیرفت. این مرد گفت: دوستش را با خوراندن دارو بیهوش کرده و زن او را مورد تجاوز قرار داده است. هرچند این مرد در جلسه محاکمه منکر اتهامش شد اما از نظر قضات رسیدگیکننده شواهد و قراین موجود در پرونده برای محکوم کردن او کافی بود و متهم را در اتهام تجاوز به عنف مجرم شناختند و او را به اعدام محکوم کردند.
حکم صادره مورد اعتراض متهم قرار گرفت و پرونده در دیوانعالی کشور مورد بررسی مجدد قرار گرفت. از آنجایی که مدارک موجود در پرونده کافی بود رای صادره به تایید رسید. به این ترتیب پرونده به شعبه اجرای احکام دادسرای شیراز فرستادهشد.
نمی دونم چطور ما باید بیدار بشیم ؟!
اگر اون آقا سخنان حکیمانه رو خونده بود اون شب در خواب نبود !!...
اصلا اون شب با زن جوانش به میهمانی نمی رفت ...
آیا این نادانی خود خواسته نیست ؟!
الان به معنای این جمله حکیم ارد بزرگ هم پی می برم که : ((در زندگی نادان سرانجام یک گره ، صدها گره باز نشدنی است))
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#134
Posted: 14 Jun 2012 12:51
کنترل ترافیک
درینگ .. درینگ ..
مرد: «سلام عزیزم .. من توی اتوبانم .. قفله .. یه ساعت دیرتر میآم»
زن : «اشکالی نداره عزیزم، تا تو بیای من یه فنجان قهوه میخورم»
...
مرد لبخندی زد، گوشی تلفن را بر روی صندلی پرت کرد، به آرامی پیچ رادیو را
باز کرد و با سرعت در اتوبان پیش رفت.
صدای گوینده رادیو: «در اتوبان مدرس، مسیر شمال به جنوب، روانی حرکت
خودروها را مشاهده میکنیم ..»
پدر یعنی؟؟
اون کسی که هنگام تراشیدن موی کودک مبتلا به سرطانش گریه ی فرزندش رو دید ماشین رو داد دستش درحالیکه چشمانش پر از گریه بود گفت: حالا تو موهای منو بتراش.
پدر یعنی: کسی که " نمی توانم" را زیاد در چشمش دیدیم ولی هرگز از زبانش نشنیدیم.
پدر یعنی: اونی که طعم پدر داشتنو نچشید اما واسه خیلی ها پدری کرد.
پدر یعنی: اونی که کف تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچه اش کف خونه کسی رو جارو نزنه.
پدر یعنی:اونی که هروقت میگفت "درست میشه" تمام نگرانی هایمان به یکباره رنگ میباخت.
پدر یعنی: اونی که وقتی پشت سرش از پله ها میای پایین و میبینی چقدر آهسته میره ، میفهمی پیر شده !
وقتی داره صورتش رو اصلاح میکنه و دستش میلرزه ، میفهمی پیر شده !
وقتی بعد غذا یه مشت دارو میخوره ، میفهمی چقدر درد داره اما هیچ چی نمیگه...
و وقتی میفهمی نصف موهای سفیدش به خاطر غصه های تو هستش ، دلت میخواد بمیری.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#135
Posted: 14 Jun 2012 13:21
دلهره امتحان
زنگ آخر بود . از کلاس فرار کردم، از امتحان جبر!
در گوشه ای از حیاط ،خودم را گم و گور کردم. اما دلهره ی امتحان و جواب ندادن
به سوالات جبر و نمره صفر ..
اکنون چند سال از آن روز می گذرد اما باز هم دلهره ی امتحان جبر آن روز را با
خود دارم. به پسرم گفتم: «اگه بلد نیستی،اگه خواستی سر جلسه امتحان
حاضر نشی، اشکالی نداره، یه راست بیا خونه، توی حیاط مدرسه نمون،
یه وقت غصه نخوری بابا!»
پسرم با غرور در جوابم گفت: «نه بابا، مطمئن باش، با مجید، همکلاسیم،
قرار گذاشتیم که جواب سوالات رو به همدیگه برسونیم.»
حال چند ساعت از رفتن پسرم به مدرسه می گذرد اما دلهره ی جلسه ی امتحان
رهایم نمی کند!
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 484
#136
Posted: 14 Jun 2012 13:24
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد
داستان های مدیریتی
Close
تبلیغات در بلاگ اسکای
سه شنبه 21 دی ماه سال 1389
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند.
جواب داد:....
اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....
اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =1000
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.
این کاربر به دلیل تخلف در قوانین انجمن بن شد
(پرنس و پرنسس)
ارسالها: 6216
#137
Posted: 23 Jun 2012 20:28
كمي تا قسمتي آدم باشيم
با شنيدن صداي آلارم مشت محكمي حواله گوشي زبان بسته كرد...با صداي خش داري زمزمه وار گفت حالا نرم چيزي از دنيا كم ميشه...واي نه حذف ميشم...با امروز ميشه چهار جلسه غيبت
با حسرت از تخت گرم و نرمش دل كند و به سوي دستشويي رفت...در حال خشك كردن صورت گربه شور شده اش فكر كرد اين طوري نميشه...بايد براي اين بد خوابي ها برم دكتر
- اه لعنتي...هفت و رب شد تا هشت نميرسم...
به سرعت جت جعبه جادويي رنگ و روغن هاش رو برداشت و مشغول پياده سازي انواع و اقسام ابزارالات فوق روي صورتش شد...
پوفي كرد و گفت: لعنتي لعنتي مزخرف مژه هام به هم چسبيده دم خط چشمم جفت نيست از اين بدتر نميشه...پايدار و سرافراز باشه دستشويي دانشگاه اونجا درستش ميكنم
تا سركوچه مقابل نگاه هاي خيره دويد ولي چاره اي نبود خوشحال به تاكسي در حال رد شدن نگاه كرد دست تكان داد و در صندلي عقب جا گرفت...
صداي هق هق زن كنار دستيش توجهش رو جلب كرد تا حالا نديده بود كسي تو تاكسي گريه كنه
- خدا به دور بميرمم جلوي ملت ابغوره نميگيرم حالا غرورم به درك ريملام ميريزه پاي چشمم....
به طرز غريبي هق هق ميكرد دلش به درد اومد: - بيا اينم اول صبح ما...خيلي سرحال بودم اينم شد قوز بالا قوز...اصلا امروز سگيه سگيه
موبايل زن گريان زنگ زد و زن با گريه جواب داد
-اره دارم ميام خونتون
.......
-نميدنم چه مرگشه....ميگه چه غلطي ميكني حرفت نقل مجلساست
......
- اره ديشب كلي داد و بيدار كرد
......
-نميدونم مامان ....به خدا نميدونم....الهي خدا از هركي حرف مردمو ميزنه نگذره
گوشش زنگ زد و جمله اخر چند بار در ذهنش مرور شد....
استاد نيم ساعت تاخير و غيبت هاشو تذكر داد ولي مهم نبود مهم اون حاضري اخر كلاس بود كه جلوي اسمش ميخورد...كنار مهناز جا گرفت و سلام ارومي كرد كمي زير چشمي پاييدش....
- واه واه ....اي اي اين چه تيپيه امروز زده...مانتو ريون و مقنعه كرپ ...عين پيرزنا...كل قلمبه سلمبه هاشم كه ريخته بيرون رژيمم خوب چيزيه ها...والا....ايش...ولي اخ جون پايه خنده امروز جور شد
فقط متنظر اتمام كلاس بود تا بره سراغ نوشين و لذت از وصف تعريف تيپ مهناز بردن..با وجود سرگرمي تازه اش ساعات كلاس تندتر سپري شد
به سمت كلاس نوشين مي رفت گوشش زنگ زد و جلمه اي بارها در ذهنش تكرار شد:الهي خدا از كسي كه حرف مردمو ميزنه نگذره
در يك تصميم آني به سمت بوفه چرخيد و ترجيح داد دلي از عزا در بياره...
لپهاشو پر از كلوچه كرده بود منتظر سرد شدن چايي بود دوندونش از شيريني كلوچه گز گز ميكرد..جرعه اي چاي نوشيد و جواب سلام صديق هم كلاسي اش رو داد و نهايتا تبريك سرسري بابت متاهل شدنش گفت...
صديقه درست ميز روبروش نشست يك هفته اي بود عقد كرده بود دستهاي پر از النگوي زرد و موي قناري رنگش بد جوري دهن كجي ميكرد....امان از ابروهاي پاچه بزي هفته پيش كه حالا نخ شده بود...نگاه هاي گاه و بيگاهش به اينه جيبي تو دستش مجالي نميداد كه از خنده روده بر نشه...كاملا مشخص بود چه لذتي از ديدن قيافه ضايع خودش تو اينه مي بره...نميتونست مقاومت كنه چايي رو نخورده رها كرد و به سمت كلاس نوشين رفت...محال بود از اين سوژه ناب و دسته يك كه هميشه پيش نيمومد بگذره...اخر اخر خنده بود
طي يك اتفاق نادر وجدان خفته اش پيدار شد و مكالماتي عجيب در مغزش شكل گرفت:
وجدان- خجالت بكش خدا از كسي كه حرف مردم رو ميزنه نميگذره
-برو بابا چشم نداري من خوش باشم..ميخوام بخندم كي به كيه؟
وجدان- دوست داري كسي بهت بخنده...چيزي كه واسه خودت نميپسندي واسه ديگران هم نپسند
-خيلي تكراريه يه چيز جديد بگو تاثير بذاره
وجدان- وقتي تكرار مكررات تو مغزت نميره واي به حال چيز جديد
-تو يه بيشعور بي خاصيتي
وجدان- وقتي كم مياري به حرف گوش كن چرا فحش ميدي؟
وجدان پيروزي به ياد ماندني و بي سابقه اي كسب كرد....- پس وقتي كلاس ندارم دليلي نداره بمونم
به سمت درب دانشگاه حركت كرد همزمان ايدين به سمتش ميومد...قلبش به طپش افتاد...چشمهاش رو خمار كرد و قدمهاي خركيش رو با ناز برداشت...كمي مقنعه اش رو تكون داد تا بوي عطرش تو فضا پخش بشه
وجدان- مگه خودت بابا و داداش نداري واسه پسر مردم عشوه شتري ميريزي
-تو عشق حاليت نيست خفه شو
وجدان- بذار اگه واسه خودت ميخوادت مياد جلو...امروز كه كمي تا قسمتي ادم بودي پس سخت نيست بازم باشي
-سلام اقاي محمدي
-سلام مهسا جان خوبي؟
-ممنون با اجازتون
و به سرعت با همون قدم هاي خركي دور شد و آيدين زمزمه كرد: چرا با اسم فاميل صدام كردي ناز من؟
-مهسا وايسا كجاي ميري؟
- اااااا نوشين تويي؟
- چرا نيومدي دم كلاسم؟ كل دانشگاه رو دنبالت گشتم
-مهمون داريم بايد برم
اين دفعه وجدان حرفي نزد ولي تمام وجودش يك صدا گفت: امروز كمي تا قسمتي ادم بودي پس ادامه بده
- ميدوني نوشين مهمون نداريم...ولي بايد برم...يه چيزايي هست كه بايد تكليفشونو با خودم روشن كنم
و نوشين رو با دهن باز از تعجب تنها گذاشت.....در خونه رو باز كرد وسلام بلند بالاي به مادرش گفت
-سلام دخترم خوبي؟ صبركن نيم ساعت ديگه نهار امادست...عمت زنگ زد واي كه چه وراجه...نذاشت به پخت و پزم برسم...پز دامادشو ميداد......
-مامان بايد رو پروژم كار كنم ميرم تو اتاقم
-وا ادم نميتونه دو كلوم با دخترش درد و دل كنه چه زمونه اي شد
امروز غيبت نكرده بود...مسخره نكرده بود.....حتي دروغ هم نگفته بود
برخلاف تفكر پيشين مبني بر عشق حال بر اساس خنديدن به ديگران فهميد بدون اينها هم روز خوبي بود حتي بهتر از روزهاي ديگه
شب به طرز باور نكردني اروم خوابيد...اون شب و شبهاي بعد...روان شناس لازم نبود .....
فقط بايد كمي تا قسمتي ادم مي بود.....
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 1095
#139
Posted: 29 Jun 2012 10:56
عشقولانه
سالها پیش در كشور آلمان زن و شوهری زندگی می كردند که آنها صاحب فرزندی نمی شدند. یك روز كه برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند ببر كوچكی در جنگل نظر آنها را به خود جلب كرد.
مرد معتقد بود که نباید به آن بچه ببر نزدیك شد، نظر او این بود که ببر مادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر دارد. پس اگر احساس خطر می كرد به هر دوی آنها حمله می كرد و صدمه می زد. اما زن انگار هیچ یك از جملات همسرش را نمی شنید. خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش كشید و سپس دست همسرش را گرفت و گفت :
عجله كن! ما باید همین الآن سوار اتومبیل مان شویم و از اینجا برویم.
آنها به آپارتمان خود بازگشتند و به این ترتیب ببر كوچك عضوی از اعضای این خانواده ی كوچك شد و آن دو با یك دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می كردند.
سالها از پی هم گذشت و ببر كوچك در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود كه با آن خانواده بسیار مانوس بود.
در گذر ایام مرد درگذشت و مدت زمان كوتاهی پس از این اتفاق دعوتنامه ی كاری برای یك ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.
زن با همه دلبستگی بی اندازه ای كه به ببری داشت كه مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ناچار شده بود شش ماه كشور را ترك كند و از دلبستگی اش دور شود.
پس تصمیم گرفت، ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد. در این مورد با مسئولان باغ وحش صحبت كرد و با تقبل كل هزینه های شش ماهه، ببر را با یك دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و كارتی از مسئولان باغ وحش دریافت كرد تا هر زمان كه مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.
دوری از ببر برایش بسیار دشوار بود. روزهای آخر قبل از مسافرت مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها كنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد. سرانجام زمان سفر فرا رسید و زن با یك دنیا غم دوری، با ببرش وداع كرد.
بعد از شش ماه كه ماموریت به پایان رسید وقتی زن بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند، در حالی كه از شوق دیدن ببرش فریاد می زد:
عزیزم من بر گشتم، این شش ماه دلم برایت یك ذره شده بود، چقدر دوریت سخت بود، اما حالا من برگشتم، و در حین ابراز این جملات مهر آمیز به سرعت در قفس را گشود، آغوشش را باز كرد و ببر را با یك دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش كشید.
ناگهان صدای فریادهای نگهبان قفس فضا را پر كرد:
"نه بیا بیرون، بیا بیرون! این ببر تو نیست. ببر تو بعد از اینكه اینجا رو ترك كردی بعد ازشش روز از غصه دق كرد و مرد. این یك ببر وحشی گرسنه است."
اما دیگر برای هر تذكری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی میان آغوش پر محبت زن مثل یك بچه گربه رام و آرام بود!
اگر چه ببر مفهوم كلمات مهر آمیزی را كه زن به زبان آلمانی ادا كرده بود را نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود كه برای دركش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد. چرا كه عشق آنقدر عمیق است كه در مرز كلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی كه از تفاوت نوع و جنس فراتر رود
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#140
Posted: 29 Jun 2012 10:58
صبر
چه سخت است از صبر گفتن و دلجویی دادن وقتی که لحظه هایت همیشه با درد آمیخته شده است.
چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرهم زخم هایت باشد.
میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی.
آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد...
ابلیس
دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد