انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 15 از 100:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
توله‌ های فروشی (آنتوان دوسنت اگزوپری)
l
مغازه ‌داری روی شیشه مغازه ‌اش اطلاعیه‌ ای به این مضمون نصب كرده بود؛
"توله ‌های فروشی".نصب این اطلاعیه ‌ها بهترین روش برای جلب مشتری، بخصوص مشتریان نوجوان است، به همین خاطر خیلی بعید بنظر نمی ‌رسید وقتی پسركی در زیر همین اطلاعیه هویدا شد و بعد از چند لحظه مكث وارد مغازه شد و پرسید :
"قیمت توله‌ها چنده؟"
مغازه دار پاسخ داد: "هر جا كه بری قیمتشون از ٣٠ تا ٥٠ دلاره".
پسرک دست در جیبش كرد و مقداری پول خرد بیرون آورد و گفت: من ٢ دلار و ٣٧ دارم، می‌توانم یه نگاهی به توله‌ ها بیندازم؟
صاحب مغازه پس از لبخندی سوت زد، با صدای سوت، یك سگ ماده با پنج توله فسقلی‌اش كه بیشتر شبیه توپ‌های پشمی كوچولو بودند، پشت سر هم از لانه شان بیرون آمدند و توی مغازه براه افتادند. یكی از توله ‌ها به طور محسوسی می ‌لنگید و از بقیه توله ‌ها عقب می‌افتاد. پسر كوچولو بلافاصله به آن توله لنگ كه عقب مانده بود اشاره كرد و پرسید:
" اون توله‌هه چشه؟"
صاحب مغازه توضیح داد كه دامپزشك بعد از معاینه اظهار كرده كه آن توله فاقد حفره مفصل ران است و به همین خاطر تا آخر عمر خواهد لنگید. پسر كوچولو هیجان زده گفت:
" من همون توله رو می ‌خرم".
صاحب مغازه پاسخ داد: "نه، بهتره كه اونو انتخاب نكنی. تازه اگر واقعاً اونو می ‌خوای، حاضرم كه همین جوری بدمش به تو".
پسر كوچولو با شنیدن این حرف منقلب شد. او مستقیم به چشمان مغازه دار نگریست و در حالی كه با تكان دادن انگشت سبابه روی حرفش تاكید می‌كرد گفت:
" من نمی ‌خوام كه شما اونو همین جوری به من بدید. اون توله‌هه به همان اندازه توله‌ های دیگه ارزش داره و من كل قیمتشو به شما پرداخت خواهم كرد.
در واقع، ٢ دلار و ٣٧ سنت شو همین الان نقدی میدم و بقیه شو هر ماه پنجاه سنت، تا این كه كل قیمتشو پرداخت كنم".
مغازه دار بلافاصله گفت: "شما بهتره این توله رو نخرید، چون اون هیچوقت قادر به دویدن و پریدن و بازی كردن با شما نخواهد بود".
پسرك با شنیدن این حرف خم شد، با دو دستش لبه شلوارش را گرفت و آن را بالا كشید. پای چپش را كه بدجوری پیچ خورده بود و به وسیله تسمه‌ ای فلزی محكم نگهداشته شده بود، به مغازه دار نشان داد و در حالی كه به او می‌نگریست، به نرمی گفت:
" می بینید، من خودم هم نمی‌توانم خوب بدوم، این توله هم به كسی نیاز داره كه وضع و حالشو خوب درك كنه
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
رسم جوانمردی

یک روز مردی قصد سفر کرد، دختر مجردی هم داشت که امکان بردن وی نبود، با خودش گفت دخترم را نزد امین مردم شهر می برم و بعد عازم سفر خواهم شد. دختر را نزد شیخ برد و ماجرا را برایش توضیح داد و شیخ هم قبول کرد. شب شد و دختر دید شیخ هوس شوم به سرش برده است، دختر با زحمت فراوان توانست فرار کند، هوا خیلی سرد بود، دختر بعد از فرار هیچ لباس گرمی بر تن نداشت، در راه دید که چند نفر، گرد آتش جمع شده اند و مستانه مشغول نوشیدن شراب هستند، با خودش گفت آن امین مردم بود و قصد شوم کرده بود، مستان که جای خود دارند. یکی از آنها دختر را دید و به دوستانش گفت: که سرشان را به زیر بیندازند، در بین این صحبت ها دختر از شدت خستگی و سرما از حال رفت، یکی از آن ها دختر را به آغوش گرفت و در کنار آتش قرار داد تا گرمش شود، مدتی بعد دختر بهوش آمد دید که سالم و گرم است و آنها هم کاری به او ندارند، در آن لحظه گفت: یک پیک هم مرا مهمان کنید و بعد از آن این شعر را سرود:
از قضا روزی اگر حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
ترک تسبیح و دعا خواهم کرد
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
تا نگویند که مستان ز خدا بی خبرند


.......................................................................

نکته: مفهوم داستان، مجازات کردن شخص یا افراد خاصی نیست یا اینکه چه کسی درستکار است، بلکه مفهوم، انسانیت این افراد است، و مطمئنن کسانی که گناهی انجام داده و به خود ظلم کرده اند هیچگاه از رحمت خداوند به دور نیستند و کسانی هم که یک عمر دم از بندگی خداوند می زنند امکان لغزششان در هر لحظه هست و خوب بودن به بسیاری روزه و نماز نیست.
پس هر کسی که هستیم باید در همه جا مواظب کردارمان باشیم و قبل از هر کاری رسم جوانمردی و انسانیت پیشه کنیم.
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
قهرمان واقعه ای

«رابرت داینس زو» قهرمان مشهور ورزش گلف در آرژانتین، در یک مسابقه برنده و موفق شد مبلغ زیادی پول ببرد.
در پایان مراسم و پس از گرفتن جایزه، زنی بسوی او دوید و با تضرع و زاری از او خواست تا پولی به او بدهد، تا بتواند کودک بیمارش را از مرگ نجات دهد. زن گفت که هیچ پولی برای پرداخت هزینه درمان ندارد و اگر به او کمک نکند، کودکش از دست خواهد رفت.
قهرمان گلف درنگ نکرد و تمام پول را به زن داد.
هفته بعد، یکی از مقامات انجمن گلف به رابرت گفت: ساده لوح، خبر جالبی برایت دارم. آن زن اصلاً بچه مریضی نداشته که هیچ، حتی ازدواج هم نکرده است. آن زن به تو کلک زده است دوست من !!!
رابرت با خوشحالی جواب داد: خدا رو شکر، پس هیچ کودکی در حال مرگ نبوده، اینکه خیلی عالیه!!!
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
ادای دین (پائولوکوئیلو)


مارچلو، همسر یک تهیه کننده ی تلویزیونی، در شهر لس آنجلس کالیفرنیا گم شده بود. ساعت ها، از عصر تا شب، بی هدف سرگردان بود و سرانجام از منطقه خطر سر درآورد.
به نوبه خود متوجه وضعیت آن منطقه شد و با حالتی عصبی تصمیم گرفت زنگ خانه ای با چراغ های روشن را به صدا درآورد. مردی با لباس راحتی در را گشود. مارچلو وضعیت را توضیح داد و از او خواهش کرد برایش یک تاکسی بگیرد. اما مرد لباس پوشید، اتومبیل خودش را از گاراژ بیرون آورد و او را به هتل رساند.
مرد در راه توضیح داد: حدود پنج سال پیش ، در برزیل بودم. یک شب در شهر سائوپائولو گم شدم. حتی یک کلمه هم پرتغالی بلد نبودم، اما سرانجام یک پسربچه ی برزیلی متوجه مشکل من شد و مرا تا هتل راهنمایی کرد. " امروز، خداوند به من اجازه داد دین خود را ادا کنم. "


مبلغ جوان و هیزم شکن

روزی مبلغی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
کی برام کاپشن می خری...

دختر گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان کی برام کاپشن می خری ؟


مادر به چشمان معصوم دختر نگاه کرد و گفت : هر وقت برف بیاد .


دختر امیدوارانه به دانه های ریز برف نگاه کرد . گوشه ی پیراهن مادر را کشید و گفت : مامان داره برف میاد بریم کاپشن بخریم ؟!


مادر این بار به عکس پدر، روی تاقچه نگاه کرد و گفت : الان که داره برف میاد . باشه هر وقت بند اومد


..........................................



ی دست صدا ندارد

روزی پسر کوچولویی می خواست یک سنگ بزرگ را جابه جا کند; اما هرچه می کوشید حتی نمی توانست کوچک ترین حرکتی هم به آن بدهد.
پدرش که از کنارش می گذشت، لحظه ای به تماشای تقلای بی حاصل او ایستاد. سپس رو به او کرد و گفت: « ببین پسرم، از همه توان خود استفاده می کنی یا نه؟»
پسرک با اوقات تلخی گفت:« آره پدر، استفاده می کنم.»
پدر آرام و خونسرد گفت:« نه، استفاده نمی کنی. تو هنوز از من نخواسته ای که کمکت کنم.»

.........................

پدر جزئی از وجود ما انسان هاست و تجلی دهنده قدرت و عظمت خداوند مهربان در زمین است.
پدر مخلوقیست که هر جا تو را در حال زمین خوردن ببیند، حاضر است از خود بگذرد، تا تو در مقابلش همیشه سربلند باشی.
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
چه خوش بود خاطرات کودکیم

آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم.

چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود...

شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن.

نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم...

اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟!

چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم"

ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم.

می گفتمو خوش بودم...

تا اینکه یک روز فهمیدم. دانستنم که بزرگ بودن چه حالی دارد...

ولی امان از آن روزی که دانستم...!

دانستم، خوردن یک لقمه نان حلال، چه منت ها که به راه دارد...

دانستم و دیدم غرورش را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی بر تنش دارد...

دانستم، شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه...

دانستم، برای یک تکه نان، اعصابم را این سو و آن سو روان کردن یعنی چه...

دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دلم دارد...

دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد...

دانستم که باید گرگ بود و درید.... دانستم که باید گرگ بود تا زندگی کرد...

دانستم، کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه، تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه...

دانستمو دانستم...

کاش هرگز نمیدانسم...

و اما حال، دوباره رویای کودکی به سر دارم...

ولی افسوس، افسوس که دیگر فقط یک خاطرست...
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
دعــــــــــــاااا

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند. دو نجات یافته هیچ چاره ای به جز دعا کردن و کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می کردند که به خدا نزدیک ترند و خدا دعایشان را زودتر استجاب می کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به ۲ قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش دست به دعا بر دارد تا ببینند کدام زود تر به خواسته هایش می رسد.


نخستین چیزی که هردو از خدا خواستند غذا بود. صبح روز بعد مرد اول میوه ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی اش را بر طرف کرد.اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود.ا
هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند.مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد. در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.ا
بزودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذا بیشتری نمود. در روز بعد مثل اینکه جادو شده باشه همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد. اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت.
سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند. صبح روز بعد مرد یک کشتی که در قسمت او در کناره جزیره لنگر انداخته بود پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود ترک کند.
با خودش فکر می کرد که دیگری شایسته دریافت نعمتهای الهی نیست چرا که هیچ کدام از درخواستهای او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود.
هنگامی که کشتی آماده ترک جزیره بود مرد اول ندایی از آسمان شنید :
"چرا همراه خود را در جزیره ترک می کنی؟"
مرد اول پاسخ داد:
" نعمتها تنها برای خودم است چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم ، دعا های او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست "
آن صدا سرزنش کنان ادامه داد :
"تو اشتباه می کنی او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمتهای مرا دریافت نمی کردی"
مرد پرسید:
" به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ "
"او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود"
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
کفش های بهشتی

تا کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه

کریسمس روزبه روز بیشتر می شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و برای

پرداخت پول هدایایی که خریده بودم ، در صف صندوق ایستاده بودم .

جلوی من دو بچه کوچک ، پسری ۵ ساله و دختری کوچکتر ایستاده بودند .

پسرک لابس مندرسی بر تن داشت ، کفشهایش پاره بود و چند اسکناس را در

دستهایش می فشرد .

لباس های دخترک هم دست کمی از مال برادرش نداشت ولی یک جفت کفش نو در

دست داشت . وقتی به صندوق رسیدیم ، دخترک آهسته کفشها را روی پیشخوان

گذاشت . چنان رفتار می کرد که انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد

صندوقدار قیمت کفشها را گفت :« ۶ دلار » .

پسرک پولهایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد : ۳ دلار و ۱۵ سنت .

بعد رو به خواهرش کرد و گفت : « فکر کنم باید کفشها را بگذاری سر جایش... »


دخترک با شنیدن این حرف به شدت بغض کرد و با گریه گفت : « نه !نه! پس

مامان تو بهشت با چی راه بره ؟ »

پسرک جواب داد : « گریه نکن ، شاید فردا بتوانیم پول کفشها را در بیاوریم . »

من که شاهد ماجرا بودم ، به سرعت ۳ دلار از کیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم .

دخترک دو بازوی کوچکش را دور من حلقه کرد و با شادی گفت : « متشکرم خانم ... »

به طرفش خم شدم و پرسیدم : «منظورت چی بود که گفتی : پس مامان تو بهشت
با چی راه بره ؟ »

پسرک جواب داد : « مامان خیلی مریض است و بابا گفته که ممکنه قبل از

عید کریسمس به بهشت بره ؟ »

دخترک ادامه داد : « معلم ما گفته که رنگ خیابانهای بهشت طلایی است ،

به نظر شما اگه مامان با این کفشهای طلایی تو خیابانهای بهشت قدم بزنه

، خوشگل نمی شه ؟ »

چشمانم پر از اشک شد و در حالی که به چشمان دخترک نگاه می کردم ، گفتم:

« چرا عزیزم ، حق با تو است ، مطمئنم که مامان شما با این کفشها تو

بهشت خیلی قشنگ میشه ! »
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
داستان چرخه زندگی

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد میلرزید، چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.
اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند، اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت: " باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌" پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.
اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: " پسرم ، داری چی میسازی ؟‌" پسرک هم با ملایمت جواب داد : " یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم ." و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
قدرت درک کودکان فوق العاده است. چشمان آنها پیوسته در حال مشاهده، گوشهایشان در حال شنیدن. ذهنشان در حال پردازش پیام های دریافت شده است. اگر ببینند که ما صبورانه فضای شادی را برای خانواده تدارک میبینیم، این نگرش را الگوی زندگی شان قرار می دهند.
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻤﻮﻥ،ﺑﺎﻣﻦ ﺑﻤﻮﻥ ...ﮔﻔﺘﻢ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ ...
ﻫﻤﻪ ﯽﭼ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ
ﺑﻘﯿﻪ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩﻡ . ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﺳﺎﺩﻩ
ﮐﻮﺩﮐﺎﻧﻪ، ﺩﻟﺨﻮﺷﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮏ، ﺷﺎﺩﯼ ﻫﺎﯼ
ﺑﯽ ﺑﻬﺎﻧﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ....
ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﯾﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ
ﺳﻌﺎﺩﺕ . ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ
ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻭﻟﯽ ﺩﺍﻧﺶ
ﺁﻣﻮﺯﺍﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﯾﻪ ﺁﺧﺮ ﺳﺎﻟﻦ ﺑﻮﺩ
ﯾﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﺵ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺙ . ﺑﻌﺪﺵ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ
ﺳﻮﻡ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺩﻭﻡ ﺙ !!!ﺳﺎﻝ
ﺳﻮﻣﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺴﺎﻁ ﺑﻮﺩ !ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺎﻗﺘﻢ ﻃﺎﻕ
ﺷﺪ ! ﺑﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺎﻣﻮ ﻋﻮﺽ
ﮐﻨﯽ ! ﮔﻔﺖ ﺑﺎﺷﻪ، ﺑﯿﺎ ﺑﺮﻭ ﮐﻼﯼ ﺁ ﯾﺎ ﺏ . ﻭﻟﯽ
ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﺕ ﺗﻨﻬﺎ ! ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎﻡ ﻋﺎﺩﺕ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩﻡ ! ﺧﻼﺻﻪ ﻫﻤﻪ ﯽﭼ
ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻣﯿﮕﺬﺷﺖ . ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻝ
ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﮐﻞ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺷﺪﻡ
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﺠﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺎﮐﯽ
ﺷﺪ )!!ﺁﺧﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻞ ﻣﺪﺭﺳﻪ
ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺑﺨﺮﻩ(!
ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﺭﺳﺎﻡ
ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ . ﺭﯾﺎﺿﯽ 1 ﺭﻭ 19.5 ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﯾﺎﺩﻣﻪ
ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻨﻘﺪ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺑﻮﺩ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﻗﺎ ﺑﺮﻫﻨﻪ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺣﻤﻮﻡ
ﮔﻨﺎﻩ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟ !؟ !
ﯽﮑﯾ ﺍﺯ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ
ﺣﺮﻑ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﺍﺭﯼ ﺑﯿﺴﻮﺍﺩ ﻭ ﻣﺸﺎﻭﺭﺍﯼ ﺍﺣﻤﻖ،
ﺭﻓﺘﻢ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ! ﻣﻦ ﮐﻪ ﻣﻌﺪﻟﻢ 18 ﺑﻮﺩ !!ﺭﻭﺯ
ﺁﺧﺮ، ﺭﯾﯿﺲ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻧﻢ ﭘﺮﻭﻧﺪﻣﻮ
ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ .ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻋﻤﺮﺍ ﺑﺰﺍﺭﻡ ﺑﺮﯼ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ! ﺑﺎﯾﺪ
ﻫﻤﯿﻨﺠﺎ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺭﯾﺎﺿﯽ ﺑﺨﻮﻧﯽ ...
ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻣﻮ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯿﮏ .
ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻣﻀﺨﺮﻑ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ
ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﻮ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯿﮏ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﺍﺯ
ﺭﺷﺘﻪ ﺍﻟﮑﺘﺮﻭﻧﯿﮏ .
ﺑﻪ ﺣﺪﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺍﻓﺖ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ ﺷﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ
ﺩﯾﭙﻠﻤﻤﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﭼﻪ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﺪﯼ ﺑﻮﺩ . ﺷﺪﻩ
ﺑﻮﺩﻡ ﻋﯿﻦ ﺍﺭﺍﺯﻝ ! ﻫﻤﺶ ﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻭﻝ
ﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪﻣﻮ ﻭﻗﺘﻤﻮ ﺑﻪ ﺑﻄﺎﻟﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﻭﻧﺪﻡ .
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﺎ ﺁﺩﻡ ﻣﻀﺨﺮﻓﯽ ﺑﻮﺩﻡ !
ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭﺳﻮ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﻤﺶ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ
) ﯾﻠﻪ ﮔﺮﺩﯼ(! ﻭ ﺍﻻﻓﯽ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﻭﻥ ﻭﻗﺘﺎ ﺗﺎﺯﻩ
ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻋﻼﻗﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﻪ
ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ! ﺳﻪ ﺳﻮﺗﻪ ﻭﯾﻨﺪﻭﺭﺯﻭ
ﻓﺘﻮﺷﺎﭘﻮ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﯿﻠﯽ ﻋﺸﻖ
ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺳﯿﺴﺘﻢ ! ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﻭ ﺗﻮ
ﺧﯿﺎﺑﻮﻧﺎ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﯿﺴﺘﻢ ﻧﻘﻞ ﻣﮑﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ
ﺑﻮﺩﻡ !
ﮐﻢ ﮐﻢ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻡ ﺁﻣﻮﺯﺷﮕﺎﻩ
ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ؟ ! ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺯﺷﮕﺎﻩ
ﻣﯿﺸﻪ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺭﻓﺖ
ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ !
ﺗﻮ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺩﯾﭙﻠﻢ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﻭ ﮔﺮﻓﺘﻤﻮ ﮐﺘﺎﺑﺎﯼ
ﺭﺷﺘﻪ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮﻭ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﺭﺷﺘﻪ ﮐﺎﻣﭙﯿﻮﺗﺮ
ﻫﻨﺮﺳﺘﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮﯼ ﻣﺸﻬﺪ ﻗﺒﻮﻝ
ﺷﺪﻡ .
ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ .
ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺧﻮﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻥ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﺷﻮﻥ
ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻋﻮﺽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺨﺼﻮﺻﺎ
ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﻤﺎﯾﺘﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺑﺮﺍﻡ
ﮐﻢ ﻧﺰﺍﺷﺘﻪ
     
  
صفحه  صفحه 15 از 100:  « پیشین  1  ...  14  15  16  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA