انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 19 از 100:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
حاملگی توی شصت و پنج سالگی

دیشب اخبار یه زن شصت و پنج ساله رو نشون داد که حامله شده بود به روش مصنوعی و چند ماه بعد قراره یه دوقلو بزاد. دوربین رفته بود جلو و شکم برآمده ی زن رو نشون می داد. باید می دیدین به خدا دستهای زن رو (دوست ندارم بگم پیرزن) که چطوری جلوی شکمش داشتن با انگشتای همدیگه با یه شرم دخترانه بازی می کردن و باید می دیدین نگاه روبه پایین این زن رو که چه محجوب و خجالتی شده بود. گفتم " آخی! نازی، نازی". یادم نمی یاد که این صوت رو قبلا برای چیز دیگه ای استفاده کرده باشم (مثلا با دیدن یه بچه گربه ی ملوس). مریمی گفت "چی چی رو نازی". به نظر مریم یارو به خاطر خودخواهیش زندگی دو تا بچه ی بی گناه رو توی مخاطره انداخته ولی من نمی تونستم اون بازی انگشتها و اون نگاه رو ببینم و نگم "آخی! نازی، نازی" بخصوص که زنه یه رومانیایی بود.



من اینجا چیکار می کنم؟

بچه که بودیم، تلوزیون تبریز جمعه ها بعد از برنامه ی کودک یه فیلم سینمایی پخش می کرد. فیلم هایی که اکثرا تلوزیون مرکز نمی تونست پخش کنه؛ فکر کنم به خاطر حقوق پخش و اینجور چیزها. فیلم های کارتونی مثل گربه های اشرافی و سیندرلا. یا فیلم هایی مثل آقای هالو. یه بار یه فیلمی گذاشت که ماجراش قصه ی یه عده ملوان امریکایی بود که با کشتی نظامی شون می رفتن چین. چینی ها هم خیلی معترض بودن و می خواستن اونا رو از بندر بیرون بندازن. توی ملوانا یکی هم بود که با اینکه خیلی رشادت نشون می داد توی جنگ با چینی ها ولی خودش راضی نبود از اینکه اونجا اعزام شده. آخر فیلم این یارو کشته می شد. اینجوری بود که یارو که زخمی شده بود و روی زمین افتاده بود، سرش رو بلند می کرد که می گفت که "ما اینجا چیکار می کنیم؟"، بعدش سرش می فاتاد و می مرد. بعد که یارو کشته می شد، دیدم دوباره سرش رو بلند می کنه و می گه "ما اینجا چیکار می کنیم؟" و دوباره می افته و می میره؛ چند بار که این صحنه تکرار شد، من شروع کردم به شمردن. فکر کنم هشت یا نه بار همین جوری تلوزیون تبریز این صحنه رو تکرار کرد. لابد به نظرش مسئول مربوطه اش توی تلوزیون این صحنه رو نباید هیچ کدوم از بیننده هاش فراموش می کردند.
این چند روز اخیر که خبر ابراهیم رو شنیدم، همه اش به خودم می گم که من اینجا چیکار می کنم. یادم به ترمذی افتاد، استاد مولوی. می گن نیمچه عارفی بود خودش و بی توجه به دنیا. یه بار که مدتها از حموم رفتنش می گذشت و بوی بدی می داد تنش، یکی از شاگرداش بهش می گه که "استاد نمی خواهید یه استحمامی بکنید؟" ترمذی برمی گرده بهش می گه که "احمق! مگه ما واسه ی حموم کردن اومدیم اینجا". همش فکر می کنم که نکنه وقت نداشته باشم قبل از این که گهی بخورم، مجبور بشم فلنگ رو ببندم. نه اینکه معنی خاصی بده خوردن یه گه به این سوال که "من اینجا چیکار می کنم؟" نه اینجوری نیست ولی چیزی که توی این هفت هشت ساله رسیدم اینه که زندگی بدون خوردن یه گه حسابی، مسخره تر از اونه که به ادامه اش بیرزه. باور کن حتا به هیتلر هم به خاطر کارهاش حق می دم؛ یارو می خواسته حتما یه گهی بخوره و بره.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
قرابه ها تا پنجاه در میان سرایچه؛ سقوط یک شاه

دوران حضیض قدرت مسعود غزنوی ست. او هرچه پدرش محمود به کف آورده بود، از دست داده و قناعت کرده به غزنین. حال پسرش مودود را به همراه وزیرش و سپاهی اندک فرستاده به جنگ سلجوقیان و ...
و امیر پس از رفتن ایشان عبدالرزاق را گفت: "چه می گویی؟ شرابی چند پیلپا (نوعی ساغر شراب بسیار بزرگ) بخوریم؟" گفت: "روزی چنین و خداوند شادکام و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان و با این همه هریسه (نوعی خوراک)ی خورده، شراب کدام روز را داریم؟" امیر گفت: "بی تکلف باید که به دشت آییم و شراب به باغ پبروزی (نام باغی ست) خوریم." و بسیار شراب آوردند در ساعت... . امیر گفت: "عدل نگه دارید و ساتگین (قدح بزرگ)ها برابر کنید تا ستم نرود." پس روان کردند ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بوالحسن پنج بخورد و به ششم سپر بیفکند، به ساتگین هفتم از عقل بشد و به هشتم قذفش افتاد (بالا آورد) و فراشان بکشیدندش. بوالعلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش. خلیل داود ده بخورد و سیاه بیروز (نام یه بابایی) نه. هر دو را به کوی دیلمان بردند. بونعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان (دلقکها) همه مست شدند و بگریختند. ماند سلطان و خواجه عبدالرزاق، و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را و با امیر گفت: "بس؛ که اگر بیش از این دهند، ادب و خرد از بنده دور کند." امیر بخندید و دستوری (اجازه) داد و برخاست (خواجه) و به ادب بازگشت. و امیر پس از می خورد به نشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد. برخاست و آب و تشت خواست و مصلای نماز (جانماز)، و دهان بشست و نماز پیشین (ظهر) بکرد و نماز دیگر (عصر) کرد و چنان می نمود که گفتی شراب نخورده است و این همه به چشم و دیدار من بود - که بوالفضلم(بیهقی) – و امیر به پیل نشست و به کوشک رفت.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
سینمایی ها بخونن

روایت به مجلس آمدن حسنک را داشته باشید که چگونه بیهقی با برشمردن جزئیات ظاهر و لباس حسنک، لحنی حماسی به داستان می بخشد:
"یک ساعت بود. حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه می زد، خلق گونه (لباسی مشکی که کهنه می نمود). دراعه و ردایی سخت پاکیزه و دستاری نشابوری مالیده و موزه ی میکائیلی نو در پای و موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا بود. و ..."

می دانید مثل چیست؟ این موضوع همین الان به ذهنم رسید؛ مثل این است که بیهقی با فوکوس کردن روی جزئیات لباس و ظاهر حسنک، درواقع کلوزآپی از حسنک را ارائه می دهد؛ ببین، منظورم این است که بعد از یک ساعت که همه منتظرند، حسنک می آید، دور و برش شلوغ است از نگهبانان اما او در بند نیست، دوربین نزدیکتر می رود و روی تک تک لباس هایش زوم (Zoom) می کند و حتا موی شانه شده ی سرش (نشانه ی خونسردی) را هم که اندکی از زیر دستارش نمایان است، از قلم نمی اندازد. اگر بخواهیم لباس هایش را توصیف کنیم: برخی نو، برخی اندکی کهنه ولی همه پاکیزه.
خودم از این تحلیل خیلی حال کردم.



یک آغاز شاهکار

امروز که من این قصه آغاز می کنم، از این قوم که من سخن خواهم راند، یک دو تن زنده اند در گوشه ای افتاده و خواجه بوسهل زوزنی چند سال است تا گذشته شده است و به پاسخ آنکه از وی رفت، گرفتار و ما را با آن کار نیست – هر چند مرا از وی بد آید – به هیچ حال؛ چه عمر من به شصت و پنج آمده و بر اثر وی می بباید رفت.
و بوسهل با جاه و نعمت و مردمش در جنب امیر حسنک یک قطره آب بود از رودی ...
به نظر من مهمترین بخش یک داستان، آغاز آن است؛ اگر داستانت را خوب شروع کردی، بردی و الا نه! و بیهقی به نظرم داستان بر دار شدن حسنک را عالی شروع می کند. طنین جملات را ببینید، گرامر را و بسیار چیزهای نادیدنی دیگر را: امروز که من این قصه آغاز می کنم ... . بی نظیر است، بی نظیر. مثل هدایت که: در زندگی دردهایی هست که ... .
غیر از ادبیت داستان حسنک، چیزی که از آن برایم بی اندازه جالب است، این است که بیهقی در این قطعه ی شاهکارش، نمونه ای کامل از مظلومینی که توجه ایرانیان را همواره در طول تاریخ بسوی خود جلب کرده، به دست داده است. ببینید! منظورم این است که ایرانی ها در طول تاریخ شناخته شده یشان همیشه علاقه ی زیادی به شخصیت هایی داشته اند که به طرزی تراژیک مورد ستم واقع شده اند. اگر ادامه ی همین حکایت را یادتان باشد، حسنک وقتی می فهمد که کار از دست شده، می گوید که "یزرگتر از حسینِ علی نیم"؛ یعنی خود را وصل می کند به یکی دیگر از شخصیت های مظلوم و محبوب ایرانی: حسینِ علی. الحمدالله نمونه از این بابت کم نیست، رستم با داستان سوزناک کشته شدنش، سیاووش و قص علیهذا.
شخصیت پردازی بوسهل زوزنی هم بسیار عالی است. حیف که نمی توان در این مختصر زیاد حرف زد؛ همین را بگویم که من رو یاد شخصیت های منفی نوشته هایی کلاسیکی غربی مثل نوشته های شکسپیر می ندازه.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
سایمون در سرزمین نقاشی ها

نمی دانم شما هم مثل ما هستین یا نه؟ یعنی هر چند وقت یه بار که با دوستا دور هم جمع می شین، صحبت کارتون های دوره ی بچگی می شه یا نه؟ عرضم به حضورتون که بل و سباستین، دختری به نام نل، بچه های کوه آلپ، توشی شان، پسر شجاع، موش کور، موش کوهستان، بنر، رامکال، پت پستچی، وتو وتو، بامزی، باربا پاپا، رابرت، سوزی، خانواده ی دکتر ارنست، مهاجرت، پلنگ صورتی، مارکو پولو، سندباد، پینوکیو، پانزده پسر، جزیره ی گنج، بچه های مدسه ی والت، خانواده ی خرس ها، بهترین داستان های دنیا، زبل خان، دهکده ی حیوانات، مورچه و مورچه خوار، مشاهیر بزرگ جهان، مسافر کوچولو، خانواده ی وحوش، اورم و جیرجیر، خونه ی مادر بزرگه، مدرسه ی موشها، پت و مت، افسانه ی سه برادر (نسخه ی عروسکی ایش البته)، فانوس دریایی، میکروبی، پورفسور بالتازار، بچه خرس های قطبی، بند انگشتی، جوجه اردک زشت، دختر کبریت فروش، داستان های جی و مادر بزرگ، الفی اتکینز، سایمون در سرزیمن عجایب، مداد جادو، آدم برفی ها، سارا کورو، بلفی و لی لی بیت، تنسی تاکسیدو (پورفسور بوفی که یادتونه)، وقتی بابا کوچک بود، معاون کلانتر، ژوپی (ژوپیه، ژوپیه، لالالالا لالالا)، گوریل انگوری، یوگی و دوستان، سرندی پیتی، باخانمان تا برسه به ای کی یو سان، آدمک چراغ سبز، ایست (سگ و گربه ای که علایم راهنمایی رانندگی یاد بچه ها می دادند)، داستان های ملل، سفرهای می تی کمون، چوبین، جودی ابوت، کوکلاس، لوک خوش شانس، زنان کوچک، دور دنیا در هشتاد روز، خاله عنکبودت، علی کوچولو، گربه سگ، کایوت و بیپ بیپ، دودکش و کارتون های جدیدی دیگه. صحبت در مورد این کارتون ها برای ما که معمولا خیلی لذت بخشه و هیچ وقت هم کهنه نمی شه. هروقت که صحبت کارتون می شه، هر چند لحظه یه بار یکی اسم یه کارتونی یادش می یاد و می گه: "وای! عزیزم پت پستچی"، اون وقت همه می زنن زیر خنده و یکی تا می یاد بگه "یادته اون گربه اش" که یکی دیگه می گه "وای! یادته مسابقه ی فوتبال تیم سایمون در سرزیمن عجایب با اعداد و ارقام". این وسط بعضی کارتون ها هم بودند که تقریبا همه توی بچگی بدشون می اومده ازشون؛ کارتون هایی مثل داستان های قلی و مادر بزرگه، زهره و زهرا، هادی و هدا، درون و برون، کار و اندیشه، قلقلی.


حالا غرض از لیست کردن این لیست طولانی این بود که اون روزی که با بچه ها نشسته بودیم، صحبت از کارتون نبود؛ صحبت از درس های دوره ی ابتدایی بود. صحبت رسید به اون درسی که توش یه پیرمردی خرش را گم کرده و دنبال آن می گردد تا به پسری می رسد. وقتی از پسر سراغ خرش را می گیرد، پسر از او می پرسد که خرت یک پایش می لنگید؟ پیردمرد می گورد بله بله! تو آن را دیده ای؟ پسر می پرسد که آیا خرت یک چشمش کور بود؟ پیرمرد می گوید بله بله! تو خر مرا دیده ای؟ و همینجوری پسر مدام نشانه های خر پیرمرد را می پرسد و پیرمرد آنها را تصدیق می کند. آخرسر پسر می گوید که خر پیر مرد را ندیده است. آخر آخر سر مشخص می شود که پسرک به خاطر هوش بالایش از نشانه هایی که خر گمشده ی پیرمرد توی جاده گذاشته بوده، مشخصاتش را دریافته است. وقتی یاد این درس افتادیم، من یادم افتاد که آن موقع چقدر اعصابم خرد می شد از اینکه پسرک با اینکه خر را ندیده، نمی گوید که خر را ندیده تا خیال پیرمرد را راحت کند و به افاضه ی فیض درباره ی هوش و ذکاوتش می پردازد. به این فکر افتادم که اگر بتوانم کتاب های دوره ی بچگی مان را پیدا کنم و ببینم که اون وقتها که چیزی متوجه نبودیم، چی توی کله مون فرو کردن؛ حالا چه خوب و چه بد.
حالا شما کتابفروشی سراغ ندارین که بشه کتاب های ابتدایی حدود 15 سال پیش رو بشه پیدا کرد؟
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
تمثيل رودخانه و آدميان:

1- حكايتي هست كه من متاسفانه دقيقا آن را به خاطر ندارم اما مضمون آن بدين ترتيب است كه وزير پادشاهي سر موضوعي با كسي شرط مي بندد. شرط بندي كنار رود دجله انجام مي شود و قرار بر اين بوده كه اگر وزير ببازد آب آن رودخانه را بخورد. از قضا وزير مي بازد و مي ماند كه چه بايد بكند. وقتي غمگين به خانه باز مي گردد؛ دخترش از او علت ناراحتي اش را مي پرسد. وزير علت را باز مي گويد. دختر (طبق معمول اين حكايات) مي گويد اين كه غصه ندارد. تو شرط بسته اي كه آب آن رودخانه را بخوري؛ درحاليكه اين رودخانه‏‏ ديگر آن رودخانه نيست. تو بايد از او بخواهي كه آن رودخانه را برايت مهيا كند تا تو بنوشي.
يعني چه؟ يعني اينكه شرطي كه بسته اي همان است و ما همانيم ولي رودخانه در اثر گذشت زمان و جريان آب ديگر همان نيست. اگر اشتباه نكنم‏ توي فلسفه ي يونان نيز حكايتي فلسفي دقيقا به همين شكل موجود است. درواقع همان قضيه ي حركت جوهري است و اينكه هر چيزي در هر لحظه اي همان نيست كه در لحظه ي قبل بود. البته من با ايده ي فلسفي پشت قضيه كاري ندارم.

- حالا اين شعر سعدي را داشته باشيد:

براين چه مي گذرد دل منه كه دجله بسي
پس از خليفه بخواهد گذشت در بغداد

يعني اينكه خليفه و همه ي انسان ها مدام مي آيند و مي روند ولي دجله همان است كه بود. ميلان كوندرا هم در رمان سبكي تحمل ناپذير هستي كه در ايران به اسم بار هستي ترجمه شده، در مورد رودخانه ي شهر پراگ همين را مي گويد: رودخانه سرجايش هست و آدم ها و انقلاب ها مي آيند و مي روند. كريس دي برگ هم توي يكي از ترانه هاي آلبوم روياهاي زيبا (Beautiful Dreams) مي گويد اينجا رودخانه اي هست كه آدم هاي مختلفي در كنارش زندگي كرده و مرده و رفته اند.
خوب! پس چه شد:

1- در حكايت اول، ما همانيم كه قبل از شرط بندي بوده ايم ولي رودخانه مي آيد و مي رود.
2- در تمثيل دوم، ما و خليفه مي آييم و مي رويم ولي اين دجله و رود پراگ است كه مي ماند.

به نظر مي رسد كه سوءتفاهمي در زبان روي داده كه توانسته اند از تمثيل رودخانه به دو شكل كاملا متضاد استفاده كنند.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
تسخیر کوکب آفتاب

خواجه امیر بیک کججی که روزگاری شاه طهماسب او را به زبان شعر ثنا می گفت، سرانجام به اتهام این که تسخیر کواکب خاصه آفتاب می کند - و آفتاب طالع سلاطین است – از تخت عزت به تخته ی مذلت افتاد و زنده به گور شد. ببینید شاه طهماسب چه روشی پیش گرفته بود برای اینکه او در زندان نتواند دست به سحر و جادو بزند:

"هم در این سال خواجه امیر بیک کججی که دیوان اعلی منصب وزارت خراسان داشت، در سبزوار تسخیر کواکب خصوصا آفتاب نموده بود. چون به مسامع عز و جلال رسید، مغضوب و مواخذه شده، حکم قضا اصدار یافت که جعبه را در صندوقی کرده دستهای او را از سوراخی که در آن صندوق کرده بودند، برون آورند و بندند تا بعضی از مقدمات سحر که موقوف بر عقود انگشتان باشد، در آن حالت به عمل نیاورد."

از "خلاصه التواریخ" قاضی احمد قمی معروف به میر منشی



دختري با گوشواره ي مرواريد

ديشب فيلم دختري با گوشواره ي مرواريد (Girl With Pearl Earring) را ديدم. فيلم درباره ي يك نقاش هلندي به اسم ياو ورمر است. من پارسال كتابي با همين عنوان خواندم كه فیلمنامه ی اين فيلم بر اساس آن كتاب نوشته شده بود. كتاب ساده و قشنگي بود و واقعيتش من از آن كتاب كمي ياد گرفتم كه چطور رنگ هاي نقاشي را ببينم؛ مثلا تركيب چندين رنگ براي نقاشي كردن دريا، موج يا ابر. فيلمش هم قشنگ شده بود. يه فيلم ساده و سرراست و نه خيلي هاليوودي با قاب بندي هاي قشنگ و خوش رنگ. مريمي مي گويد خيلي از قاب هاي فيلم، شبيه نقاشي هاي آن دوره ي هلند درآمده بودند.
راستي شما فيلم هفته ي قبل سينما چهار را ديديد: چي چي جوليانو. كارگردانش فرانچسكو رزي بود. فيلم نيمه مستند؛ البته من بيشتر دوست داشتم يك فيلم داستاني ببينم. ولي اين يكي هم خيلي زيبا بود. ديده ايد كه با سايه چه بازي مي كنند كارگردان هاي نئورئاليستي ايتاليا؛ حالا فرض كنيد كه محل وقوع رويدادهاي فيلم هم جنوب پرآفتاب ايتاليا باشد.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
یه سری نامه با عنوان بانون من هستند که دل نوشته های جوانی هستند به عشق رویاهاش.
امیدوارم برسه به بانوی رویاهاش!

نامه اول
با نوی من
ای کاش میتوانستم جمله یا کلمه ای را بیابم که نشان دهنده قسمتی از دلتنگی من برای تو باشد . ساعتها فکر کردم ولی هرگز هرگز نتوانستم کلمه ای را بیابم که نشان دهد چقدر دل من برای تو تنگ است امروز که در گرمای داغ تابستان بر روی صندلی تاکسی نشسته بودم و در میان هیاهو و صدای بوق و صدای موتور ماشینها غرق بودم . ذهنم در حال ولگردی بود . این کار را خیلی دوست دارم برای من نوعی تفریح است . فکرش را بکن در حالی که گرمای کلافه کننده تابستان راحس میکنی می توانی در خیال خود پرواز کنی .من امروز این کار را کردم.به پاییز سال 1350 سفر کردم . یک روز سرد پاییزی که من بودم و تو هر دو جوان و شاداب . به خاطر دارم که تو پیراهنی یقه اسکی سفید پوشیده بودی که بافت درشتی داشت دامنی بلند و مشکی و بارانی زرشکی با چکمه های بلند و شکیل . موهایت را بر روی دوش ریخته بودی بوی ملایم از عطر شانل دراندام تو بود و من با کت و شلوار نوک مدادی وو پیراهنی به رنگ سفید دستان تو را گرفته بودم وقدم میزدیم . صدای خش خش برگهای زرد خزان در زیر پای ما زیباترین موسیقی بود که من تا ان روز شنیده بودم
بانوی تمام فصول
ان روز را به خاطر داری ؟ بعد از قدم زدن در پارک جمشیدیه با هم به یک رستوران رفتیم فکر میکنم رستورانی در خیابان پهلوی بود . شبی رویایی برای من . میزی کوچک که با نور شمع روشن شده بود و موسیقی زنده ان شب را داریوش می خواند . و تو بعد از مدتها که از اشنایی ما گذشته بود ان شب اجازه دادی من لبانت را ببوسم تا عمر دارما ن لحظه را فراموش نمیکنم .داریوش می خواند: تو غربتی که تلخه تمام روز و شبهاش غریبه از منو ما عشق من عاشقم باش
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 

نامه دوم
بانوی عاشقانه ها
امروز که در حال قدم زدن در پارک بودم دختر و پسر جوانی را دیدم که دست هم را گرفته بودنند و در حال قدم زدن بودنند .پسر جوان صدای خوبی داشت و در حال خواندن اواز بود .ارام زمزمه میکرد و دخترک غرق لذت . به یاد جوانی خودمان افتادم . وای که چه روزگاری بود .میدانی بیشتر از همه چه چیز برایم جالب بود؟؟؟ اهنگی که که پسرک میخواند : مرا ببوس مرا ببوس برای اخرین بار خدا تو را نگه دار............................................ دختر زیبا امشب بر تو مهمانم در پیش تو میمانم یادت میاید این اهنگ را برای تو میخواندم ؟؟؟؟
بانوی تحمل و صبر
به یاد دارم که جوان بودم . و مست عشق تو و روزگار جامعه ان زمان ملتهب .. جلسات شبانه , اعلامیه , جبهه ملی و بازرگان و ان شبی که ساواک من را دستگیر کرد شبی بارانی و ملتهب که صدای رعد و برق ارامش شب را به هم میزد و بازداشت سی روزه در کمیته مشترک بازجویی ,کتک ,کابل و................ تنها چیزی که مرا نجات داد فکر تو و بعد از سی روز بعد از تحمل تمام بازجویی ها روز دادگاه و صدای قاضی : متهم قیام کند ارام از جای خود برخواستم قاضی: با توجه به جمیع جهات و با توجه به ندامت متهم, وی را شامل حال مجازات نمی دانم و او بلا قید ازاد است و من به خانه برگشتم و دیگر هیچ کجا بی تونرفتم .تو بهشت من هستی و اکنون میخواهم به یاد گذشته با صدای لرزان و گرفته باز هم برایت بخوانم
مرا ببوس مرا ببوس
برای آخرین بار تو را خدا نگهدار که می‌روم به سوی سرنوشت
بهار من گذشته گذشته‌ها گذشته منم به جستجوی سرنوشت
در میان طوفان هم‌پیمان با قایقرانها
گذشته از جان باید بگذشت از طوفانها
به نیمه‌شبها دارم با یارم پیمانها
که برفروزم آتشها در کوهستانها
آه
شب سیه سفر کنم ز تیره ره گذر کنم
نگه کن ای گل من سرشک غم به دامن برای من میفکن
دختر زیبا امشب بر تو مهمانم در پیش تو می‌مانم
تا لب بگذاری بر لب من
دختر زیبا آن برق نگاه تو اشک بی‌گناه تو
روشن سازد یک امشب من
مرا ببوس مرا ببوس برای آخرین بار
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  ویرایش شده توسط: King05   
مرد

 
شاه و ملکه

در زمستان سال 1972 ميلادي، شاه و ملكه مطابق معمول براي تفريح و استراحت در دامنه كوههاي آلپ در سويس به سر مي‌بردند. در همين سال يكي از دوستان نزديك و صميمي شاه به نام اميرهوشنگ دولو حال و هواي سويس به سرش مي‌زند و تصميم مي‌گيرد كه به اردوي دوست صميمي‌اش، محمدرضا در « سن موريتس» ملحق شود تا هم آب و هوايي عوض كرده باشد و هم اگر فرصتي دست داد به رتق و فتق بعضي امور مورد علاقه‌اش بپردازد! اميرهوشنگ در آن زمان با استفاده از رفاقتش با شاه، تمامي تجارت خاويار ايران را به طور انحصاري در دست داشت و خلاصه به واسطه دوستي‌اش با شاه از انواع امكانات و مزايا و درجات برخوردار شده بود، اما همه اين درجات و مقامات هم او را راضي نكرده بود تا جايي كه تصميم گرفت براي پيشبرد بهتر كارهايش، يك لقب « شاهزاده» هم به اسم خود اضافه كند در حالي كه او هرگز يك شاهزاده واقعي نبود و فقط مادرش، شاهزاده محسوب مي‌شد!



به هر حال اميرهوشنگ خان دولو كه همه در آن زمان او را به نام « شاهزاده دولو» مي‌شناختند بساط سفرش را بست و راهي سويس گرديد، اما هنوز مدتي از حضور اين شاهزاده تقلبي در آنجا نگذشته بود كه پليس سويس او را به جرم قاچاق مواد مخدر دستگير كرد و بعد هم با جست وجو در ويلاي اختصاصي او مقدار فراواني ترياك به دست آوردند! وقتي شاه از جريان دستگيري دوست نزديكش مطلع گرديد از ترس آبروريزي براي دربار شاهنشاهي ايران در نزد مردم سويس بلافاصله دست به كار شده و به لقمان ادهم سفير وقت ايران در سويس دستور مي‌دهد تا بلافاصله راهي براي نجات « شاهزاده» بيابد. سفير هم پس از چند بار رفت و آمد و مذاكره و خواهش و تمنا توانست رئيس كل تشريفات وزارت امور خارجه سويس را راضي كند كه شاهزاده را از زندان آزاد نمايد و در مقابل هم چند ميليون فرانك از سوي جناب سفير به عنوان بهاي آزادي شاهزاده پرداخت گرديد. در همين هنگام، شاه هم فرصت را مغتنم شمرد، بلافاصله دوست عزيزش را از زندان خارج و فوراً به فرودگاه مراجعت كرد و به اتفاق شاهزاده سوار هواپيماي اختصاصي‌اش شد. مقامات پليس فرودگاه هم كه مي‌ديدند پادشاه ايران شخصاً دست قاچاقچي زنداني را گرفته و با خود به داخل هواپيما مي‌برد جرأت نكردند كلمه‌اي بر زبان آورند و بدين ترتيب با پرواز هواپيماي اختصاصي شاه به سمت ايران، اميرهوشنگ يك بار ديگر خود را مديون محبت دوست صميمي‌اش محمدرضا مي‌ديد كه شخصاً با مايه گذاشتن از عنوان پادشاهي يك ملت او را از كنج زندان رهانيده بود. اما با تمام تلاشهاي شاه و سفارتخانه اين ماجرا از ديد خبرنگاران زيرك سويسي پنهان نماند و به همين خاطر مقالات متعددي برضد شاه و ايران در روزنامه‌هايشان منتشر كردند و اين ماجرا چنان بازتاب وسيعي در سويس پيدا كرد كه باعث آبروريزي دربار ايران گرديد. مثلاً يكي از روزنامه‌هاي سويسي كاريكاتور جالبي را به چاپ رسانده بود كه نشان مي‌داد: رئيس تشريفات وزارت خارجه سويس كت گشادي با آستينهاي درازي پوشيده و در حالي كه شاه و « شاهزاده دولو» را درون آستينهاي خود مخفي كرده دارد آنها را به سمت هواپيماي اختصاصي شاه مي‌برد تا از سويس خارج شوند!



دولت سويس بعد از اين رسوايي، رئيس كل تشريفات وزارت خارجه خود را از مقامش بركنار كرد ولي به جاي اينكه او را كلاً طرد كند دست به اقدامي منطقي و جالب زد بدين ترتيب كه او را به سمت سفير سويس در ايران به تهران فرستاد! اما از آن طرف، دربار شاه، كاري دقيقاً خلاف منطق و عجيب انجام داد و به جاي توبيخ و تنبيه « شاهزاده» كه باعث و باني تمامي اين ماجرا بود، تمام كاسه كوزه‌ها را بر سر لقمان‌ ادهم سفير ايران در سويس شكست. او را به تهران احضار كرد و به خاطر جريمه كاري كه نكرده بود از تمامي مشاغل و عناوين دولتي خلع نمودند.
     
  
مرد

 
هفتمین پادشاه

شاهزاده مقابل وزیر دربار ایستاد. آنها نسبت به یکدیگر ادای احترام کردند وزیر پرسید: آیا ولیعهد ما توانستند ازبین هزار مه رو عشقی برای خود بیابند و شاهزاده پاسخ داد: خیر جناب وزیر من درنهایت از بین دختران هفتاد زیبا روی را لیست کردم تا انتخاب نهائی را پادشاه انجام دهند.وزیر گفت:

ما نیز می دانستیم که چنین خواهد شد گاهی انتخاب از بین یکی بهترین و آسانترین انتخاب است. اما پادشاه فرزانه و با درایتمان براین باورند که ولیعهد باید چشم و دل سیر باشد تا فقط به وطنش فکر کند و البته تمام آن زنان با رضایت و اشتیاق در خدمت شما بودند. این تدبیر به دلیل همان روایت مشهور جد شما بود که بخشی از کشورمان را به چشم و ابروی زنی خارجی به بیگانگان بخشید و پادشاه با این تدبیر شما را در برابر طمع زنان خوش خط و خال ایمن ساختند. عشق حقیقی. ابدی و متعلق به خداوند باقی است نه زنان فانی!

اگر آماده هستید نزد پادشاه رویم ایشان کسالتی دارند که به دستورشان مدتها از شما پنهان کرده بودیم ... پادشاه دیگر قادر به صحبت نبود و ملکه بالای سر او می گریست. شاهزاده کنار تخت پدرش زانو زد و پادشاه با چشمانش با فرزند برومندش صحبت کرد و گفت: ای کاش من شاه نبودم ولی همبازی تو بودم. ای کاش من شاه نبودم اما آموزگارت بودم. ای کاش من شاه نبودم و فقط پدر تو بودم و آرام چشمان خیسش را برای همیشه بست. وزیر وصیت نامه را از دستان پادشاه خارج کرد و به دست ولیعهد سپرد و با صدای غمگینی گفت متاسفانه کمی دیر رسیدیم . آنها برای پادشاه مراسم با شکوهی برگزار کردند ... ولیعهد قبل از تاجگذاری یکبار دیگر وصیت نامه را مرور کرد.

اول : فرزندم ازدواج را ترویج کن و دختری که من برایت انتخاب کردم نامش سوزان و اهل نجوم است. (واین اسم. اولین نام در لیست هفتاد نفری ولیعهد بود).

دوم: فرزندم همواره مراقب باش تا در مستی قدرت. به هیچ کس ظلم نکنی که اگر چنان کنی اطرافیان و درباریان بر تو حریص و تیز می شوند و چون چنان شود ناچار خواهی شد آنها را با خود سهیم کنی که در آن صورت ظلم و ظالم به تساعد در مملکت زیاد می شود وقتی هم چنان شود دوستی خدا را از دست خواهی داد و در هر حکومتی که عدالت پایمال شود محال است به خودی خود پایدار و مردمش سعادتمند شوند.

سوم: فرزندم پنجاه سال برای این سرزمین به سختی و تنهائی تصمیم گرفتم . اما تو با مردم مشورت کن به خصوص با خوبان مردم. و قانون را براساس نقاط قوت و مثبت همه ادیان ومذاهب که به عقل و عرف دوران کشورمان مفید باشد تائید و تصویب کن.

چهارم: فرزندم زندان را آموزشکده ای کن که دزدان در آن حرفه ای آموزند تا بتوانند کسب و کاری پاکیزه راه بیندازند و غیر از دوری از مردمشان مشقت دیگری تحمل نکنند.

پنجم: فرزندم طبابت که سرمایه اش جان مردم است را همراه با دانش که سرمایه آینده مملکت می باشد مانند ارتش تحت تسلط.نظارت و حمایت دربار قرارده تا هیچکس برای حکیم و دوا پولی نپردازد.

ششم: فرزندم مردم را در اعتقاداتشان تا آنجا که به یکدیگر ظلم نکنند آزاد و به آنها احترام بگذار.

هفتم: فرزندم از صنعت جدید و مدرن چاپ حمایت و در آغاز ده روزنامه راه اندازی کن به گونه ای که پنج روزنامه به ستایش از دربار و پنج روزنامه به انتقاد از دربار بنویسند.تا مردم رشد کنند و صدالبته وزرا به موقع از امورآگاه شوند. و هم آنکه ملت آرامش خاطر داشته باشند.

وزیر اعظم در جزئیات یار باوفای تو خواهد بود ای ولیعهد و ای فرزند من مطالعات کافی درتمام این امور به عمل آمده و شخصا به دلیل کاملترشدنشان معطلشان گذاشتم.تا افتخار برپائی این خدمات بزرگ و نوین از آن تو شود و مردم پادشاهیت را به فال نیک گیرند . در پایان تورا به خدا و دعای خیرم می سپارم و امیدوارم همواره روزآمد شاد و قدرتمند باشی

پدرت هفتمین پادشاه سلسله بزرگ
     
  
صفحه  صفحه 19 از 100:  « پیشین  1  ...  18  19  20  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA