انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 100:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  97  98  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
آرزوهای وردان

اَردَوان سوم، هجدهمین شاه ایران از خاندان اشکانی (40 سال قبل از میلاد) به پسرش وَردان گفت : از آرزوهایت بگو
وردان پس از کمی سکوت گفت دوست دارم ناوگانی از کشتی های بزرگ بسازم و در "ابر دریا" ها (اقیانوسها) بدنبال جاهای ناشناخته باشم .
پدر لبخندی زد و گفت : با یک کشتی هم می توان این سفر را رفت
وَردان گفت این آرزوی آخرم هست
و اردوان خندید و گفت پس بعد از مرگ من این سفر را می روی ...؟
وردان گفت سایه شما همیشه بر سر ماست .
اردوان گفت پسرم یک پادشاه باید پیش از آنکه به آرزو های خویش فکر کند باید به خواست مردمش و نیازهای کشورش بیاندیشد . وقتی شب و روزت را درمان دردهای مردم پر کرد یادت خواهد رفت که چه می خواسته ایی و در غیر اینصورت ، با آرزوهایت به خود و مردم کشورت لطمه خواهی زد .
اندیشمند کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : آرمان ما نباید موجب نابودی دیگران گردد آرمانی ارزشمند است که بهروزی ما و دیگران را در پی داشته باشد .
اردوان دست بر شانه وردان نهاد و گفت پادشاهی یعنی فداکاری برای مردم ، همین .
اما شاید حرف اردوان سوم را وردان نمی توانست بفهمد ...

تقدیر ایران زمین بر آن گشت که وردان پس از شهادت پدر خود اردوان سوم در نبرد با رومیان ، با این که مجلس مهستان به پادشاهی اش رای داد ، اما به پایتخت نرسیده توسط "گودرز" پسر "گیو" پادشاه گرگان ، از پادشاهی خلع گشت ...
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
شادی و سرور مردم

طغرل امپراتور و بنیانگذار دودمان سلجوقیان (۴۵۵ _ ۴۲۹ ه.ق) (۱۰۶۳ _ ۱۰۲۷ م) وقتی برای نخستین بار وارد شهر ری شد . دید گرد و غبار مرگ در همه شهر پراکنده است مردم خموده و خشک مزاج هستند و دیدن لبخند بر لب آنها حکم کیمیا دارد به وزیر دانای خود ابونصر عمیدالملک کندری گفت این چه دیاریست ؟ پس از این همه سفر و جهانگشایی چنین مردمی ندیده بودم که گویی در درون خویش جنگ و ستیزی بی امان دارند . ابونصر عمیدالملک کندری گفت : "اینان جشن و شادی را از یاد برده اند حاکمان غزنویی تنها برایشان غم به یادگار گذاشته اند . باید به رسم نیاکان ، نوروز و جشن های دیگر را همان گونه که در شاهنامه خردمند توسی است بر پای داریم تا شادی و امید در دل مردم لانه کند". حکیم ارد بزرگ متفکر و اندیشمند کشورمان می گوید : جشن های پیاپی میهنی نرم خویی و دوستی را در بین مردم زیاد می کند. گفته می شود با درایت کندری وزیر خردمند سلجوقی چنان رنگ غم از ری برداشته شد و مردم شوق آبادانی شهر و دیار خویش را یافتند که طغرل دستور داد باغی آباد در آن ساخته شود چون احساس آرامشی ژرف در آنجا می نمود و شاید برای همین در شهر ری ، روح اش به آسمان پرکشید .



در غم به دنبال چه هستید ؟


پیری برای جمعی سخن میراند...
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟ و حکیم ارد بزرگ چه زیبا گفته است : « کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند . »
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
روز ازدواج پسر نادرشاه افشار

نادر شاه افشار پس از بخشیدن دوباره تاج و تخت هند به "محمد شاه گورکانی" پادشاه هندوستان ، خواست یکی از دختران او را به همسری نصراﷲ میرزا دومین پسر خود درآورد . از سویی دیگر دستور تشکیل جلسه با شکوهی از اندیشمندان و خردمندان هند را در کاخ پادشاهی داد . محمد شاه گورکانی پس از دیدن آن همه از دانشمندان کشورش در کاخ اش به پادشاه ایرانزمین گفت تا کنون هیچ گاه این همه اندیشمند و خردمند در کاخ ما دیده نشده بود . نادرشاه خندید و به او گفت اگر گوشت به حرف خردمندانت بود ، من هم اکنون در حال جنگیدن با سپاه یاغی عثمانی بودم و مرا به هند چکار ؟ ...
نصراﷲ میرزا فرزند نادر به پدر گفت چه لزومی بود در روز مراسم ازدواج من این همه عالم اینجا بیاید و پدر دستی بر شانه اش گذاشت و گفت تو باید اینها را ببینی و بشناسی اینها بهترین دوستان تو هستند . ارد بزرگ اندیشمند کشورمان می گوید : (چه فریست زندگی را ، آنگاه که برآزندگان را نشناسی ؟ و در خود بپیچی ؟ ) .
گفته می شود پس از بازگشت سپاه پیروز ایران از هند ، محمدشاه گورکانی دستور داد بخشی از کاخ اش ، محل همیشگی درس و بحث اندیشمندان هندی باشد ...



داناترین پشتیبان اینترنت در ایران


شخصیت نامداری به پیش حکیم اُرد بزرگ می آید و می گوید : نام شما میلیونها بار در اینترنت آمده است ، اما شما همچنان ساکت و خاموش هستید !؟
حکیم می گوید : و همگان میلیونها بار از شرایطی که من در آن بسر می برم بی خبرند .
آن مرد به حکیم ارد بزرگ می گوید : اینترنت اسباب سرگرمی است و عمق ندارد .
حکیم می گوید : تازه آغاز سپیده دم است ، شما هم بهتر است به جای ماندن در کناره ، دل به دریا زنید .
نامدار می گوید : دریا ؟ کدام دریا ؟ آیا شما اینترنت را دریا می دانید ؟
و حکیم می گوید : اینترنت همانند دریاست ، کسی که آن را نمی شناسد همانند کسی ست که شنا را نمی داند .
شخصیت نام آشنا بی تامل می گوید : اینترنت بساط پوپولیسم و عامه گرایی است جایی برای خواص و اهل اندیشه نیست .
و حکیم ارد بزرگ بر می خیزد و در آن حال می گوید : جهان آینده بدون اینترنت بی معناست .
و دور می شود.

* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
  • "طنز زندگی!"

شیطان به جلد شیرین و فرهاد می رود

من که بعید می دانم تنابنده ای پیدا بشود و حداقل یک بار هم که شده این جمله «پدر عشق و عاشقی بسوزد!» را در زندگیش نگفته و صد البته پشت بندش سری تکان نداده و آهی جانسوز از اعماق وجودش برنیاورده باشد!

پدید آورنده : رفیع افتخار ، صفحه 64

گیرم، شما لب به اعتراض بگشایید و چشمهایتان را بدرانید که: نه بابا، ما که اصلاً توی این خط و ربطها نبوده و نیستیم و محال است لحظه ای به این چیزها فکر کرده باشیم؛ چه برسد به اینکه جمله ای بر این منوال و سبک و سیاق و یا در این حول و حوش بر زبان آورده باشیم!حالا اگر زیاد اصرار دارید و یا اگر به قول معروف حسابی دو آتشه باشید، حرفی نیست و زیاد پاپیچتان نمی شوم. فقط چنانچه به تیرج قبایتان برنخواهد خورد لطف نموده و کمی به عقب تر برگردید و بروید توی نخ سالهای گذشته تان و بخصوص سری بزنید به آن دورانی که شور و شر و حال و هوایی داشته و سر و گوشتان به قول معروف می جنبید و گاه گاهی فیلتان یاد هندوستان می کرد.

آن وقت خواهید دید که ای داد و بیداد، شمایی هم که محکم و استوار و رسوخ ناپذیر در مقابل دم گرم عشق و عاشقی سر فرود نمی آوردید؛ همچی بفهمی نفهمی لبخندی از سر عنایت نثار فرموده اید!

باری، شما صلاح کار و بارتان را بهتر می دانید و من هم فضول روزگار کام و ناکامیتان نیستم و اصلاً منظورم از این حرفها چیز دیگری است.

من می خواهم بگویم تا بوده و بوده، بالاخره در هر دوره و زمانه ای، عاشقانی سینه چاک و دل خسته قد برافراشته اند و چون به وصالشان نایل نمی گشتند، فی الفور به یاد عاشق و معشوقهای نامی و زبان در کرده ورد زبانها می افتاده اند و از یاد شوربختیهای آنان دمی به تسلی می افتادند و یا گرومبی توی سرشان می کوبیدند: که ای دل غافل، اگر ما به وصل یار نایل نگشتیم آن بدبختها هم دست کمی از ما که نداشتند، هیچ، بسی بدبخت تر بودند.

بعد می رفتند سراغ کتابها و دوباره و سه باره و ده باره، مصیبتها و پیچ و خمهای بی مروت این راه را مرور می کردند و دِ حالا اشک نریز پس کی اشک بریز!

و باز می دیدند نخیر، کتاب هم افاقه نمی کند. پس هر روز اول صبح و خروسخوان تا که از خواب بلند می شوند، دست و روی نشسته و اول بسم اللهی، چهار زانو به فکر فرو می روند و چپ و راست آه می کشند شاید که ریشهای دلشان اندکی رو به بهبودی نهد!

از آن طرف، حسابش را بکنیم، مگر ما چند عاشق و معشوق با کرّ و فرّ و بی مثل و مانند و زبانزد داریم. اول و آخرش را حساب بکنید و خوب بتکانید، شاید تعدادشان از تعداد انگشتان دست تجاوز نکند. یک لیلی و مجنونی و یک شیرین و فرهادی و خسرو و شیرینی و چندتایی فله، اینور و انور !بنابراین عاشق شکست خورده ما چنانچه در زمره جنس ذکور باشد، می رود سراغ عکس لیلی و شیرین و اگر از طایفه اناث باشد، که عکس فرهاد و خسرو را قاب می کرد و با میخ بالای سرش می کوبد. اما، خودمانیم، تا به حال شده شما عکس واقعی این عشاق نامدار را در جایی یا در کتاب و مجله ای دیده باشید؟ (به گمانم طرح و اتودی و یا زیراکسی از شکل و قیافه شان کسی ندیده باشد، چه برسد به عکس سیاه و سفید و یا 4×6 و 12×9 و بالاتر و رنگی و لیزری و امثالهم) بنابراین مسلما جوابتان منفی است.

پس شک نداشته باشید، عاشق و معشوقهای موضوع بحث خودمان، الکی عکس یار خودشان را قاب می گرفتند و برای اینکه از دم عاشقیشان دنیایی بسوزد به این و آن می گفتند این مثلاً فرهاد است یا شیرین است! طرف هم که در تمام عمرش دک و پوز آن نامداران را ندیده بود به نشانه همدردی سری می جنبانید و با صدایی غمناک زیر لبی می گویند: «آخیش، بمیرم براشون، طفلکیها، چه عاشق و معشوقهایی بودند! اگر دستم به آن آدمهای شقی برسد که نگذاشتند این جوانهای ناکام به کام شوند؛ می دانم باهاشان چکار کنم.»خواهران و برادران گرامی و عشاق ناکام گذشته و حال و آینده!

غرض از این همه مقدمه چینی و صغری کبری کردنها، رسیدن به اینجا بود که خیالتان تختِ تخت باشد، منم همچون شما هرگز قیافه این عشاق نامدار را که ندیده ام، هیچ، چنانچه در کوچه و خیابان و کوی و برزن بهشان بربخورم، بی خیال از کنارشان رد می شوم و راهم را می کشم می روم آن طرف خیابان. انگار نه انگار که اینها همانهایی هستند که صفحه ها در اوصافشان سیاه کرده اند و چه جوهر و مرکبهایی که در وصفشان بر کاغذ نخشکیده است!

بنابراین تمام ماجرایی که مربوط به نفوذ شیطان لئیم در جلد شیرین و فرهاد (از بزرگان عشق و عاشقی و معروف و مشهور نزد عام و خاص) می باشد و حال برایتان مو به مو تعریف می کنم، بی رؤیت چهرگان این دو عزیز شریف بوده و روراستش، همین طوری صدایشان از گوشم گذشته است. اما اصل قصه:

روزی، روزگاری، شیطان بدریخت و شمایل و اکبیری (که معرف حضور همگان می باشد) خمیازه ای کشیده و دوربین می کشد. از بخت بد شیرین و فرهاد صاف توی دوربینش نشستند. شیطان بشکنی زده و پیش خود می گوید: جانمی جان! اینها همانهایی هستند که پی شان می گشتم.

پس دوربینش را کناری گذاشت و بال بال زنان خود را مثل برق و باد در طرفة العینی به آن دو بخت برگشته از همه جا بی خبر می رساند. سپس خودش را باریک کرده و همچون یک جوجه تیغی نابکار، کم کم رسوخ می کند توی جلدشان، و زمانی که درست و حسابی توی جلدشان جاگیر می شود، شروع می کند به تیغ پرانی به این ور و آن ورش.

تا این می شود شیرین رو به فرهاد می کند و می گوید:

ـ فرهادجان، بسکه توی این کتاب نشستم و از جام جم نخوردم، به خدا پوسیدم. آخه تا کی همین طوری خشک بنشینم؟ نه هایی، نه هویی، نه سری، نه صدایی! آخه منم ناسلامتی آدمم. دلم می خواد هوایی تازه کنم. جانِ شیرین، بیا قبول کن و از توی این کتاب بزنیم بیرون. برویم ببینیم توی این دنیای به آن بزرگی چه خبراست. اگر هم دیدیم دنیا به مزاجمان سازگار نیست، جَلدی می دویم و تند برمی گردیم سر جای اولمان و تا آخر عمرمان از سر جایمان تکان نمی خوریم.

فرهاد که چون جان شیرین، شیرین را دوست دارد و هرگز به او جواب رد نداده است، می گوید:ـ شیرین جان، از تو چه پنهان، منم خود، حسابی خسته شده ام. قربان کلامت، چه خوب شد خودت پا پیش گذاشتی. این پا و آن پا می کردم و نمی دانستمچه جوری سر صحبت را باز کنم. باشد. می رویم سر و گوشی آب می دهیم. به قول تو اگر دیدیم جای اولمان بهتر است سر و ته می کنیم جای اولمان. قربان تو خانم چیزفهم! نشد، برمی گردیم و همین جا توی کتاب خودمان تا آخر عمر بیتوته می کنیم.

بعد با خوشحالی دست شیرینش را گرفته و دوتایی از کتاب می پرند بیرون. همین که پایشان به دنیا باز می شود، نفس عمیقی کشیده و هوای دور و

اطرافشان را تا آنجایی که جا دارد توی ریه هایشان می کشند. شیرین که از ذوق و شوق، سر از پای نمی شناسد به فرهاد می گوید:

ـ فرهاد عزیزم، حالا کجا برویم. ما که جایی نداریم تا تویش زندگی کنیم.

فرهاد که سینه را جلو داده است با غرور مردانه اش جواب می دهد:

ـ فکر اونشم کردم. می ریم خونه بابای من.

شیرین تا که این حرف را می شنود یکی از آن نگاههای معروفش را به علامت تشکر و سپاسگذاری نثار فرهاد می کند و می گوید:

ـ وای، چه عالی! چقدر فکر تو خوب کار می کنه. پس بیخود نبوده من عاشق و کشته مرده تو شده ام!

بگذریم، و به این ترتیب آن دو دلداده به طرف خانه پدر فرهاد روانه می شوند.

چند روزی را در آنجا برای خود حسابی خوش بودند و می خوردند و می خوابیدند تا اینکه شبی، زمانی که می خواستند بخوابند، شیرین سر در گوش فرهاد برد و گفت:

ـ فرهاد، امروز که تو خونه نبودی شنیدم مادرت به پدرت می گفت: آخه اینا تا کی می خوان اینجا بمونن؟ مگه چشم ندارن ببینن چه اوضاعیه، چرا دیگه نمی رن پی کار و بارشون؟

از این حرف فرهاد یکه ای می خورد و در فکر فرو می رود. شیرین پشت بندش می پرسد:ـ خوب، نظرت چیه، چیکار می کنیم؟

فرهاد سر بلند کرده و می گوید:

ـ خیالی نیس، فکر اینجاشم کردم. چند صباحی هم می رویم خانه پدر و مادر تو.

شیرین همراه با لبخند شیرینی با خود می گوید:

ـ آه، چه عالی!

چه دردسرتان بدهم، فردای آن روز، آن عشاق زبان در کرده و نامدار، همچون دو پرنده سبکبال، عزم خداحافظی از خانه پدر مادر فرهاد کرده و عازم خانه پدر و مادر شیرین شدند. اما، چند روزی را که در آنجا به خوبی و خوشی می گذرانند، شیرین به گوش فرهاد می رساند که پدرش غریده است: من دختر شوهر ندادم تا برگردد سر جای اولش و زیر بغلم بنشیند و پُر رو کرده، یک نان خور اضافی هم یدکی با خودش بیاورد.

کار به اینجا که می رسد آن دو کم کم حالیشان می شود آمدن توی دنیا و زندگی کردن با آدمیان آن طوری هم که فکر می کردند کار سهل و ساده ای نیست. بنابراین به چاره جویی می افتند تا یک گل جا از خودشان داشته باشند.آن قدر فکر کردند و فکر کردند و حرف زدند و حرف زدند، تا به این نتیجه رسیدند که باید آستینهایشان را بالا زده و هر جوری شده اطاقی برای خودشان دست و پا کنند. با قرض و قوله و کلی منت و بعد از کلی دوندگی، عاقبت اطاقی در حد و حدود پولشان در حومه شهر و در ارتفاع 1800 متری از سطح دریا پیدا کردند.

جانم برایتان بگوید، شیرین خانم که داشت حساب کار دستش می آمد و از رؤیاهای شیرینش عقب نشینی کرده بود؛ در اطاق سرد و خالی زانو به بغل گرفته و در اندیشه ای سخت فرو می رود. اما آقای فرهاد که تحمل این حالت شیرینش را نداشت، نگران و مضطرب می پرسد:ـ هان! ترا چه شده است، شیرینم؟

شیرین تا این کلمات محبت آمیز را می شنود، آماده می شود تا بزند زیر گریه که فی الفور به یاد می آورد فرهاد تحمل دیدن گریه اش را ندارد و گریه شیرین همان و هجوم فرهاد به طرف طناب دار و حلق آویز کردن خود همانا! بنابراین با سختی بسیار گریه اش را فرو خورده و می گوید:

ـ خوب، خودت که می بینی، این که گفتن ندارد!

فرهاد با اراده ای پولادین بار دیگر سینه مردانه اش را جلو داده و با صدایی کلفت کرده می گوید:

ـ فکر اونجاشم کردم!

شیرین از جایش می جهد:

ـ چه فکری، فرهادجانم؟

ـ از فردا می افتم پی مسافرکشی!

و از فردایش، دوباره افتادند پی قرض و قوله و منت از این و آن تا که پول ماشین قراضه ای را گرد آوردند و فرهاد شد مسافرکش مردم.

این که می شود از آن زمان به بعد، فرهاد نیمه های شب خسته و کوفته از مسافرکشی می رسید خانه ـ که در آن وقت بی وقت شیرین بهتر از جانش، در خواب ناز فرو رفته ـ اما وضعشان بفهمی نفهمی سر و سامانی گرفته و کم کم شروع کردند به خرید اسباب و اثاثیه ای و خرت و پرتی برای خودشان.

شیرین هم که دیگر آن دختر چشم و گوش بسته توی کتابها نبود، زنهای در و همسایه و شهر و سر و وضع و مال و منال و زندگیشان را می دید، پیش خود می گفت: به به، چشمم روشن، چرا باید منی که شیرین مشهور و بی مثالم که هر مردی توی خوابش آرزویش را دارد؛ وضعش این طوری بی ریخت باشد؟ ... همه اش تقصیر این فرهاد بی عرضه و بی دست و پاست. حالا می دونم چکارش کنم ...

از آن طرف، فرهاد هم که تا قبل از این فقط شیرین خانم را می شناخت آن هم توی کتابها؛ حالا با هر چرخی توی شهر دهها شیرین ـ و شاید توی دلش می گفت صد بار بهتر و خوش آب و رنگتر از شیرین خودش ـ به چشمش می نشست. پیش خود می گفت:

ـ ای بابا، ما رو ببین دلمان را خوش کرده بودیم به این خاله شیرینمان و فکر می کردیم خدا یکی و زن یکی و آن زن هم فقط، شیرین خودمان. بیا، شهر شیرین بارونه ... زیر هر سنگی رو برمی داری یه شیرین روبه رویت سبز می شه ... ای بخشکی شانس ... بدجنس، نمی گذاشت از توی کتاب بیام بیرون؛ می ترسید چشمم به این شیرینها بخوره و هوایی بشم ... حالا هم که برام یاد گرفته نق می زنه و غر غر می کنه ... یه روز می آرمش توی شهر و خوب می گردونمش تا پُر دلش بدونه شهر پر از شیرینه، این شیرین نشد یه شیرین دیگه ... واله، ما رو ببین عمر و جوونیمونو به پای کی هدر دادیم، فکر می کنه خانم تحفه نطنزه!

چه دردسرتان بدهم، شیرین خانم با آن فکرها و آقافرهاد با این فکرها، توی دلشان برای هم خط و نشان می کشیدند تا آن شب سرنوشت ساز در رسید که فرهاد آمد خانه.

طبق معمول نصفه های شب بود و فرهاد با سگرمه های تو هم و شیرین با توپ پر برخلاف قاعده عشق و عاشقی، منتظر کمترین بهانه ای بودند تا بپرند به جان هم.

شیطان خودمان را هم می گویید راست راست نشسته بود و در شوق و اشتیاق به جان انداختن این دو عاشق و معشوق سابق می سوخت و لحظه شماری می کرد. شیطان سر عاشق خور دو بهم زن، ناخنک می کشید و گاهی توی گوش این و گاهی توی گوش آن چیزی می گفت. خلاصه، دل توی دلش نبود تا هر چه زودتر جنگ و مرافعه راه بیفتد و خودش بنشیند گوشه ای و سیر دلش تماشا کند.

بالاخره این شیرین بود که طاقت نیاورده و با توپ پر گفت:

ـ آهای فرهاد، تا فردا فرصت داری برام یه دست ظروف چینی 260 تیکه بخری. خریدی که خریدی و گرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!

فرهاد تا این را شنید گر گرفت و مثل ببر زخم خورده به طرف شیرین براق شد و بدین ترتیب بود که در تاریخ نوشته اند برای اولین بار میان این دو عاشق و معشوق افسانه ای، آنچه نباید گفته شود گفته شد و آنچه نباید رد و بدل شود رد و بدل شد.

در اینجا اجازه می خواهم به حرمت تمام عشق و عاشقهای توی دنیا از بیان چند و چون کلمات و جملات گفته شده صرف نظر بنمایم تا که شاید این حرمت سر جایش بماند و لکه دار نشود.

باری، آن دو پس از یک دعوای مفصل و جانانه و چنگ و دندان نشان دادن به هم، برای اولین بار در زندگی عاشق و معشوقیشان، قهر کرده و رفتند خوابیدند. و از آن شب به بعد هم

در قهر و ناز به سر می بردند تا که خورد و فرهاد بخت برگشته تصادف کرد و ماشین زوار در رفته اش بالکل از حیّز انتفاع خارج شد.

این که شد به اجبار شروع کردند به فروختن خرت و پرتهای زندگیشان و دوباره وضعشان مثل اول و بدتر از روز اول شد.در همین شش و بش فقیری و نداری بود که یک شب شیرین رو به فرهاد کرد و گفت:

ـ فرهاد، می گم، یادش بخیر آن زمانهایی که توی کتابها بودیم و برای خودمان حسابی کیا بیای داشتیم و همه حسرتمان را می خوردند. مگه بد واسه خودمان خوش بودیم؟ بر شیطان لعنت که پاپیچمان شد و مجبورمان کرد سر از دنیا در بیاوریم!

فرهاد که بعد از مدتها لبخندی به لب می آورد گفت:

ـ آی گفتی، شیرین جان. منم روزی صد مرتبه این شیطان بی دین و ایمان رو لعن و نفرین می کنم. همین شیطان بود زیر پایمان نشست و وسوسه مان کرد از توی کتاب بیاییم بیرون.

شیرین که می دید کم کم دارند همان شیرین فرهاد سابق می شوند، گفت:

ـ حالا چی می گی؟ موافقی برگردیم سر جای اولمان؟

ـ البته، شیرین جان بهتر از جانم.

و بدین گونه آن دو دستهای هم را گرفته، چشمها را بسته و جستی زده و خزیدند توی کتاب، سر جای اولشان و تا آخر عمر به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  

 
اميد


چهار شمع به آهستگي مي‌سوختند، در آن محيط آرام صداي صحبت آنها به گوش مي‌رسيد.شمع اول گفت: من صلح و

آرامش هستم، هيچ كسي نمي‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم كه به زودي مي‌ميرم....... سپس شعله

صلح و آرامش ضعيف شد تا به كلي خاموش شد شمع دوم گفت: من ايمان و اعتقاد هستم، ولي براي بيشتر آدمها ديگر

چيز ضروري در زندگي نيستم پس دليلي وجود ندارد كه ديگر روشن بمانم......... سپس با وزش نسيم ملايمي

ايمان نيز خاموش گشت.

شمع سوم با ناراحتي گفت: من عشق هستم ولي توانايي آن را ندارم كه ديگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشيه

زندگي خود قرار داده‌اند و اهميت مرا درك نمي‌كنند، آنها حتي فراموش كرده‌اند كه به نزديكترين كسان خود

عشق بورزند .............. طولي نكشيد كه عشق نيز خاموش شد.

ناگهان كودكي وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را ديد، گفت: چرا شما خاموش شده‌ايد، همه انتظار دارند كه شما تا

آخرين لحظه روشن بمانيد ......... سپس شروع به گريستن كرد........... پــــــــس...شمع چهارم گفت:

نگران نباش تا زمانيكه من وجود دارم ما مي‌توانيم بقيه شمع‌ها را دوباره روشن كنيم، مـن امـــيد هستم.


با چشماني كه از اشك و شوق مي‌درخشيد ..... كودك شمع اميد را برداشت و بقيه شمع‌ها را روشن كرد.
     
  
مرد

 
نخند!!!


سرآستین پاره کارگری که دیوارت را می‌چیند و به تو می‌گوید ارباب ،نخند!
به پسرکی که آدامس می‌فروشد و تو هرگز نمی‌خری ،نخند!
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می‌رود و شاید چندثانیه کوتاه معطلت کند ،نخند!
به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه پیراهنش جمع شده نخند!
به دستان پدرت،
به جارو کردن مادرت،
به همسایه‌ای که هر صبح نان سنگگ می‌گیرد،
به راننده ی چاق اتوبوس،
به رفتگری که در گرمای تیرماه کلاه پشمی به سردارد،
به راننده آژانسی که چرت می‌زند،
به پلیسی که سر چهارراه با کلاه صورتش را باد می‌زند،
به مجری نیمه شب رادیو،
به مردی که روی چهارپایه می‌رود تا شماره کنتور برقتان را بنویسد،
به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه‌ها جار می‌زند،
به بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می‌ریزد،
به پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی،
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان،
به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،
به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچرشده،
به مسافری که سوار تاکسی می‌شود و بلند سلام می‌گوید،
به فروشنده‌ای که به جای پول خرد به تو آدامس می‌دهد،
به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی،
به هول شدن همکلاسی‌ات پای تخته،
به مردی که در بانک از تو می‌خواهد برایش برگه ای پرکنی،
به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی،…
نخند....، نخند که دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین
چیزهای نابجای آدمهایی بخندی که هرگز نمیدانی
چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند،
آدمهایی که هرکدام برای خود و خانواده‌ای همه چیز و همه کسند،
آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می‌کنند،
بار می‌برند، بی خوابی می‌کشند، کهنه می‌پوشند، جار می‌زنند،
سرما و گرما می‌کشند و گاهی خجالت هم می‌کشند، …
خیلی ساده … نخند …
دوست من! هرگز به آدمها نخند، خدا به این جسارت تو نمی خندد. اخم می‌کند
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
علت وجود زن.....


در برابر هر زن...

در برابر هر زن ضعیفی که خسته از صفت "ضعیف"است

مردی وجود دارد که از"قدرت کاذب"رنج می برد.

در برابر هر زنی که خسته از صفت "حماقت" است

مردی وجود دارد که از پوشیدن نقاب "عقل نمایی" رنج میبرد.

در برابر هر زنی که خسته از برچسب "احساسی بودن" است

مردی وجود دارد که از "حق گریه کردن و حساس بودن"محروم بوده است.

در برابر هرزنی که از آنکه به عنوان یک "شیء جنسی "قلمداد شود دلگیر است مردی وجود دارد که نگران "توان جنسی" خود است.

در برابر هرزنی که از "دستمزدی" که شایستگیش را دارد محروم است مردی وجود دارد که "مسئولیت اقتصادی" انسان دیگری را بالاجبار به دوش میکشد.

در برابر هر زنی که"اسرار مکانیکی"ماشین را نمیداند مردی وجود دارد که نمیداند چگونه تخم مرغی را آب پز میکنند.

در برابر هر زنی که برای ازادیش قدم بر می دارد مردی وجود دارد که راه آزادی را باز می یابد.

نژاد بشر پرنده ایست با دو بال:یک بال موءنث و یک بال مذکر

تنها اگر دو بال به طور مساوی رشد کند...نژاد بشر میتواند پرواز کند!

حال بیش از هر زمان دیگر میتوان درک کرد که:

علت وجود زن علت وجود بشر است..
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
یکی از بستگان خدا

شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.
در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد.
خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
- آهاي، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
- شما خدا هستيد؟
- نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
- آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
قطعه ی گمشده


آدم همیشه دنبال قطعه ای گم شده است،

هیچ آدمی را نمی توان یافت که قطعه خود را جستجو نکند

فقط نوع قطعه هاست که فرق می کند،

یکی به دنبال دوستی است

دیگری در پی عشق.

یکی مراد می جوید و یکی مرید.

یکی همراه می خواهد و دیگری شریک زندگی،

یکی هم قطعه ای اسباب بازی!

به هر حال آدم هرگز بدون قطعه خود یا دست کم

بدون آرزوی یافتن آن نمی تواند زندگی کند

گستره این آرزو به اندازه زندگی آدم است

و آرزوهای آدم هرگز نابود نمی شوند.
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
مرد

 
  • دوم


اعرابي را ديدم در حلقه جوهريان بصره كه حكايت همي كرد كه «وقتي در بياباني راه گم كرده بودم و از زادمعني چيزي با من نمانده بود، و دل بر هلاك نهاده كه ناگاه كيسه اي يافتم پر مرواريد، هرگز آن ذوق و شادي فراموش نكنم كه پنداشتم گندم بريان است، باز آن تلخي و نوميدي كه معلوم كردم كه مرواريد است».



  • سوم



دو درويش خراساني، ملازم صحبت يكدگر سياحت كردندي، يكي ضعيف بود كه به هر دو شب افطار كردي و آن دگر قوي كه روزي سه بار خوردي. قضا را بر در شهري به تهمت جاسوسي گرفتار آمدند و هر دو را به خانه كردند و درش به گل بر آوردند، بعد از دو هفته معلوم شد كه بي گناهند؛ در بگشادند. قوي را ديدند مرده و ضعيف جان به سلامت برده. در اين عجب بماندند. حكيمي گفت خلاف اين عجب بودي، كه آن يكي بسيار خوار بود، طاقت بي نوايي نداشت، هلاك شد؛ و آن ديگر خويشتن دار بود، بر عادت خود صبر كرد و به سلامت بماند.

چو كم خوردن طبيعت شد كسي را چو سختي پيشش آيد، سهل گيرد

و گر تن پرورست اندر فراخي چو تنگي بيند، از سختي بميرد
* رنگین کمان پاداش کسی است که تا آخرین قطره زیر باران می ماند *
     
  
صفحه  صفحه 2 از 100:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  97  98  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA