ارسالها: 1095
#191
Posted: 8 Oct 2012 18:54
نا امید نباش
ترشیده بود 45 سال داشت و سالها بود که توی شرکت کار ما میکرد
کارش دسته بندی نامه های رسیده و بایگانی نامه ها بود
.
ظاهرش بدک نبود معمولی بود
صورتش پف داشت و چشم هایش کمی ریز بود
قد و پاهای کوتاهی داشت گرد و چاق بود اغلب کفش ورزشی می پوشید
.
چندین بار از پچ پچ و خنده دختران شرکت می فهمیدم که عاشق شده
و یا با یکی سر و سری پیدا کرده
.
اما یک هفته نمی گذشت که با چشمان گریان میدیدمش که پنهانی آب دماغش را با
دستمال کاغذی پاک میکرد
.
این اتفاق را بدون اغراق چند باری من شاهدش بودم
.
.
اما این اتفاق آخری اتفاق عجیب و غریبی بود
.
می دیدیم هر صبح یه آقای خوش تیپ پری را میرسونه به شرکت
آقای خوشتیپی که دختر های شرکت هم دهانشان از تعجب باز مونده بود
.
فکر کنم پری اون رو به عمد می آورد تا دختر های شرکت ببیندش تا
عقده سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کنه
.
.
آن روز ها احساس میکردم پری روی زمین راه نمی ره
.
با اینکه بایگانی کاری سخت نبود اما پری دائم از پشت میزش
این طرف و آن طرف میرفت و سر میز دوستانش می ایستاد
.
اغلب این جمله را ازش می شنیدم (اوا قربونت برم قابلی نداشت) یا ( نه نگو تورو بخدا )ا
.
اصلا چنان شاد و شنگول بود که همه دخترای شرکت رو به حسادت وا میداشت
.
این روز ها اندک دستی هم به صورتش می برد و سایه ملایمی روی پلک هایش میزد
که به نظر من اونو شبیه دختر های افغانی میکرد
.
ساعت پایان کار برای ما زود میگذشت ولی برای پری دیر می گذشت
چون میدیدم دائم به ساعت روی مچش نگاه میکرد
.
سر ساعت دو که میشد آقا بهروز خوشتیپ می اومد توی شرکت و
با حجب و حیا سراغ پری رو میگرفت
.
همه شرکت انگار در این شادی شریک بودند
.
منشی شرکت میگفت بفرمائید بنشینید پری الآن میاد اتاق رئیسه
.
آقا بهروز که قدی بلند داشت مو هایی بین بور و خرمایی
روی صندلی می نشت و به کسی نگاه نمیکرد و
چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید
.
وقتی پری از اتاقش می آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش باشه
با صمیمیتی وصف نا پذیر میگفت
.
خوبی ؟ الآن میام
.
میرفت و کیفش را بر میداشت و با آقا بهروز از در میزد بیرون
.
.
این حال و هوای عاشقانه سه ماهی ادامه داشت تا اینکه
حرف از ازدواج و عروسی و قول و قرار به میان آمد
.قرار شد تا در یک شب دل انگیزبهاری عروسی در باغی بزرگ حاشیه شهر گرفته شود
همه بچه های شرکت دعوت شدند
.
حالا دیگه حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد
.
پری دائم با دختر های شرکت حرف میزد و مشورت میکرد
و نگران بود که نکنه عروسی خوب بر گزار نشه ، غذا خوب نباشه ،
و یا میهمانان از قلم نیفتند و هزار چیز دیگه
.
حالا دیگه شرکت ما یه خانواده شاد شده بود ولی مضطرب
همه منتظر بودیم تا پری رو به خونه بخت بفرستنیم
.
دختر های شرکت میخواستند مطمئن شوند که اگر پری میتونه
با این برو رو و با این سن شوهری به این شاخ و شمشادی پیدا کند
پس جای امید واری برای بقیه دختران خیلی بیشتره
.
.
آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری رو می آورد و میرسوند
و عصر ها می بردش
.
بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه ماه
در باغی بیرون شهر عروسی کنند
.
.
اما سه روز مونده به ازدواچ پچ پچی در شرکت پیچید
.
بهروز غیبش زد
.
تمام پس انداز سال ها ی چندین ساله کار پری را که قرار بود
یک خونه نقلی بخرند را با خودش برد
.
بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به کانادا رفت
.
همه شرکت در بهت فرو رفتییم
.
نمیدونستیم چه جوری سر کار بریم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنیم
پری هم دو روزی پیداش نشد
.
اما صبح دوشنبه پری اومد با جعبه ای شیرینی در دست
.
شیرینی رو به همه تعارف کرد سکوتی بهت آور فضای شرکت را در بر گرفته بود
.
من که از همه کم حوصله ترو فضول تر بودم
.
گفتم مگه بر گشته ؟
.
پری گفت
.
نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست
این چند ماه بهترین روز های زندگی من بود
.
زندگی همراه با عشق داشتم
.
قطره اشک کوچکی از گوشه چشمهایش پائین ریخت
.
.
ما فهمیدیم راست میگه مهم نبود که سر پری کلاه رفته بود
.
مهم این بود که
.
پری ماه ها روی ابرها زندگی میکرد
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#192
Posted: 10 Oct 2012 22:29
داستان کوتاه ازدواج
مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خو
خوابش می بره...
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...
زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد....
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
من ازدواج کردم...
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#193
Posted: 10 Oct 2012 22:49
مامان و علی کوچولو
مامان خسته از سر كار مياد خونه و علي كوچولو ميپره جلو ميگه
سلام مامان
مامان-سلام پسرم
علي كوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهيلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روي خودشون قفل كردن و....
مامان-خيلي خوب عزيزم هيچي ديگه نميخواد بگي، امشب سر ميز شام وقتي ازت پرسيدم علي جان چه خبر بقيه اش روجلوي بابا تعريف كن
سر ميز شام پدر با اعتماد به نفس در كانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه كه مامان ميگه
:خوب علي جون بگو بيبنم امروز چه خبر بود
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله ....
بابا-بچه اينقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان-چرا ميزني تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا-خفه شو ديگه بچه سرمونو بردي شامتو بخور!
مامان-به بچه چي كار داري چرا ميترسي حرفشو بزنه....بگو علي جان
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم كه ....
بابا-تو انگار امشب تنت ميخاره! برو گمشو بگير بخواب دير وقته.
مامان-چيه چرا ترسيدي نميذاري بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم بابا داره با خاله سهيلا از اون كارايي ميكنه كه تو هميشه با عمو محمود ميكني
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 2557
#194
Posted: 10 Oct 2012 22:50
آیا تکرار تاریخ ممکن است
مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .
پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری...
متفکر یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .
این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#195
Posted: 10 Oct 2012 23:31
داستانی کوتاه
سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود
سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
حکیم ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : "نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . "
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندان بانان می شنیدند و از این روی، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید...
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 2557
#196
Posted: 12 Oct 2012 10:50
ماجرای مردی خبیث
ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچهای راه میرفت و فکر میکرد که من هر گناه و خباثتیکه وجود دارد, انجام دادهام. این شیطان چه کار کرده که من نکردهباشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا میبردی.
- بله, میخواهم بدانم تو چه کردهای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام دادهام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کردهباشیو من نکردهباشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار میتوانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همینجا.
مرد خبیث میرود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### وخباثتی دریغ نمیکند. دزدی میکند و به حق دیگران##### میکند و با استفاده از سیاستهای پلید, ملتهای مختلف را به جان هم میاندازد و جنگ درست میکند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمیزند. بعد از یک ماه بهکوچه محل قرار باز میگردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرامآرام میآید. مرد میپرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان میگوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع میکند به تعریف آنچه ازبدی و کثیفی در این یک ماه کرده.
- خب, میبینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشتهام. حالا تو بگو چکار کردی؟
روزگار غریبی ست نازنین ...
ارسالها: 3080
#198
Posted: 20 Oct 2012 02:10
ماجرای دوستهای سرباز
یه روز تو خدمت دو تا دوست با هم بودن . یکی آبادانی به اسم محمد و یکی تهرانی به اسم علی. ان دوتا خیلی با هم جور ودن. طوری که اگه دو ساعت همدیگه رو نمی دیدن نگران هم می شدن. گذشت و خدمت اینها به پایان رسید.
آبادانیه گفت علی خدمت ما تموم شد و رفاقتمون نه. من پولدار نیستم اما هر وقت خواستی زن بگیری بیا آبادان خودم یه زن خوب بهت میدم.
تهرانیه هم گفت من هم دلم واست تنگ میشه. هر وقت کار خواستی بیا تهر
ان من پولدارم بهت کار میدم.
گذشت و بعد یه سال تهرانیه هوای زن گرفتن کرد. میره آبادان پیش رفیقش محمد. میگرده و خونشونو پیدا می کنه. میبینه یه خونه فقیرانه بدون تشکیلات و ...
یه یه هفته ای آبادانیه ازش مهمون نوازی گرمی میکنه. میرن دنبال زن . این همسایه و اون همسایه. این فامیل و اون فامیل . و خلاصه هر جا میرن تهرانیه نظرشو نمی گیره. بعد از یه مدت تهرانیه نی خواد خدا حافظی کنه میگه: محمد تو به قولت عمل کردی من پسندم نشد.
می خواد بره میبینه یه دختر خوشگل و سنگین و رنگین و خلاصه با کمالات میره تو خونه آبادانیه. میگه : محمد من این دخترو می خوام.
دختره نامزد آبادانیه بوده. ....................
میگه باشه ( به خاطر اینکه به قولش عمل کنه ) . میره با خانواده ها صحبت می کنه با نامزدش صحبت می کنه و خلاصه راضیشون می کنه. دست نامزدشو میذاره تو دست رفیق تهرانیش.
به تهرانیه هم هیچی نمیگه.
بعد یه سال آبادانیه بی پول و معتاد میشه. مادرش می گه محمد حالا که بی پولی و وضعت اینه یرو ببین رفیقت بهت کار میده؟
آبادانیه هم می ره تهران . بعد کلی گشتن خونه رفیقش رو پیدا می کنه. میبینه یه خونه با دم و دستگاه و با تشکیلاته.
آیفون رو میزنه میگه علی منم.
تهرانیه می گه برو آقا نمیشناسمت.
آبادانیه با خودش میگه شاید صدام عوض شده تو این مدت منو نمی شناسه. دوباره زنگ میزنه میگخ : علی منم محمد. رفیق آبادانیت.
تهرانیه میگه اقا من رفیقی به اسم محمد ندارم . برو مزاحم نشو ...
آبادانیه ناراحت میشه. خسته بوده . میگه برم یه گوشه استراحت کنم.
میره جلو خونه تهرانیه تو پارک استراحت کنه. می بینه سه نفر که قیافشون به دزدا می خوره میان نزدیکش.
با خودش میگه اینا الان میان پولامو میگیرن کتکم هم میزنن. بهشون میگم پولامو بگیرین اما کتکم نزنین. وقتی دزدان میان پیشش میگه : من آبادانیم. اینا هم پولامه . می خوام برم شهرم . پولامو بگیرین اما کتکم نزنین.
دزدها هم وقتی میبنن این جوریه میگن : ما الان از دزدی اومدیم زیاد پول داریم. بیا این صد هزار تومن رو بگیر به خودت برس. دزد ها هم میرن.
آبادانیه با خودش می گه میرم آرایشگاه . به سر و وضعم میرسم و یه دست کت و شلوار میگیرم. میرم آبادان به مادرم می گم رفیق کار داد من نخواستم . نمی گم نا مردی کرد.
خلاصه می ره اصلاح میکنه و کت و شلوار میگیره و حسابی به خودش میرسه.
تو راه که می خونه یه زن با یه ماشین کنارش ترمز میزنه . میگه آقا بیا سوار شو.
آبادانیه میگه من بچه شهرستانم می خوام برم آبادان. تو دیگه دست از سرم بردار خودم به اندازه کافی دردسر دارم.
زنه می گه بیا بالا. از قیافت خوشم اومده. بیا واسم کار کن. آبادانیه هم سوار میشه.
زنه مدیر یه فروشگاه زنجیره ایه. یه غرفه میده دست آبادانیه. از برکت دست آبادانیه کار فروشگاه میگیره. وضع زنه خوب میشه.
زنه به آبادانیه می گه کارت خوبه . ازت خوشم اومده . واقعاْ مردی اگه زن می خوای بیا دخترمو بدم بهت. آبادانیه هم قبول می کنه دختر و میگره.
بعد یه مدت زن آبادانیه می گه یه مجلش شراب خوری تو شمال شهر هست. میای بریم . آبادانیه هم میگه بریم.
میرن و تو مجلس آبادانیه نامزد قبلیش که حالا زن تهرانیه هست رو می بینه.
به جمع می گه ساقی اول من.
میگه : به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش عمل نکرد. همه پیک اول رو میزنن.
پیک دوم به سلامتی اون سه تا دزدی که پول دادن به من و کمکم کردن. همه پیک دوم رو میزنن.
پیک سوم به سلامتی زنی که بهم کار داد و دخترش رو هم زنم . همه میزنن.
آبادانیه هر چی بود به تهرانیه پرونده بود.
تهرانیه هم می گه ساقی دوم من.
میگه به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش عمل کرد. همه میزنن.
پیک دوم به سلامتی اون سه تا دزدی که دزد نبودن و من فرستادمشون. همه می زنن.
پیک سوم به سلامتی قسم خورده بودم نگم اما میگم. به سلامتی اون زنی که مادرم بود و اون دختر که خواهرم.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
ویرایش شده توسط: shah2000