انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 20 از 100:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
نا امید نباش

ترشیده بود 45 سال داشت و سالها بود که توی شرکت کار ما میکرد



کارش دسته بندی نامه های رسیده و بایگانی نامه ها بود



.

ظاهرش بدک نبود معمولی بود



صورتش پف داشت و چشم هایش کمی ریز بود



قد و پاهای کوتاهی داشت گرد و چاق بود اغلب کفش ورزشی می پوشید



.

چندین بار از پچ پچ و خنده دختران شرکت می فهمیدم که عاشق شده



و یا با یکی سر و سری پیدا کرده

.

اما یک هفته نمی گذشت که با چشمان گریان میدیدمش که پنهانی آب دماغش را با

دستمال کاغذی پاک میکرد

.

این اتفاق را بدون اغراق چند باری من شاهدش بودم

.

.

اما این اتفاق آخری اتفاق عجیب و غریبی بود

.

می دیدیم هر صبح یه آقای خوش تیپ پری را میرسونه به شرکت



آقای خوشتیپی که دختر های شرکت هم دهانشان از تعجب باز مونده بود

.

فکر کنم پری اون رو به عمد می آورد تا دختر های شرکت ببیندش تا



عقده سال ها ناکامی و خواستگار های درب و داغونش را جبران کنه

.

.

آن روز ها احساس میکردم پری روی زمین راه نمی ره

.

با اینکه بایگانی کاری سخت نبود اما پری دائم از پشت میزش


این طرف و آن طرف میرفت و سر میز دوستانش می ایستاد

.

اغلب این جمله را ازش می شنیدم (اوا قربونت برم قابلی نداشت) یا ( نه نگو تورو بخدا )ا

.

اصلا چنان شاد و شنگول بود که همه دخترای شرکت رو به حسادت وا میداشت

.


این روز ها اندک دستی هم به صورتش می برد و سایه ملایمی روی پلک هایش میزد


که به نظر من اونو شبیه دختر های افغانی میکرد

.

ساعت پایان کار برای ما زود میگذشت ولی برای پری دیر می گذشت


چون میدیدم دائم به ساعت روی مچش نگاه میکرد

.

سر ساعت دو که میشد آقا بهروز خوشتیپ می اومد توی شرکت و


با حجب و حیا سراغ پری رو میگرفت

.

همه شرکت انگار در این شادی شریک بودند

.

منشی شرکت میگفت بفرمائید بنشینید پری الآن میاد اتاق رئیسه

.

آقا بهروز که قدی بلند داشت مو هایی بین بور و خرمایی


روی صندلی می نشت و به کسی نگاه نمیکرد و


چشم میدوخت به زمین تا پری بیاید

.

وقتی پری از اتاقش می آمد بیرون انگار که شوهرش منتظرش باشه


با صمیمیتی وصف نا پذیر میگفت

.

خوبی ؟ الآن میام

.

میرفت و کیفش را بر میداشت و با آقا بهروز از در میزد بیرون

.

.

این حال و هوای عاشقانه سه ماهی ادامه داشت تا اینکه


حرف از ازدواج و عروسی و قول و قرار به میان آمد

.قرار شد تا در یک شب دل انگیزبهاری عروسی در باغی بزرگ حاشیه شهر گرفته شود


همه بچه های شرکت دعوت شدند

.

حالا دیگه حال و هوای عاشقانه پری جایش را به اضطراب قبل از ازدواج داد

.

پری دائم با دختر های شرکت حرف میزد و مشورت میکرد


و نگران بود که نکنه عروسی خوب بر گزار نشه ، غذا خوب نباشه ،


و یا میهمانان از قلم نیفتند و هزار چیز دیگه


.

حالا دیگه شرکت ما یه خانواده شاد شده بود ولی مضطرب


همه منتظر بودیم تا پری رو به خونه بخت بفرستنیم

.

دختر های شرکت میخواستند مطمئن شوند که اگر پری میتونه



با این برو رو و با این سن شوهری به این شاخ و شمشادی پیدا کند



پس جای امید واری برای بقیه دختران خیلی بیشتره

.

.

آقا بهروز هم طبق روال سابق صبح ها پری رو می آورد و میرسوند

و عصر ها می بردش

.



بالاخره مراسم ازدواج نزدیک شد و قرار شد در آخرین جمعه ماه


در باغی بیرون شهر عروسی کنند

.

.

اما سه روز مونده به ازدواچ پچ پچی در شرکت پیچید

.

بهروز غیبش زد

.

تمام پس انداز سال ها ی چندین ساله کار پری را که قرار بود

یک خونه نقلی بخرند را با خودش برد

.

بهروز با ایران ایر به ترکیه و از آنجا به کانادا رفت

.

همه شرکت در بهت فرو رفتییم

.

نمیدونستیم چه جوری سر کار بریم و چه جوری توی چشم های پری نگاه کنیم

پری هم دو روزی پیداش نشد

.

اما صبح دوشنبه پری اومد با جعبه ای شیرینی در دست

.

شیرینی رو به همه تعارف کرد سکوتی بهت آور فضای شرکت را در بر گرفته بود

.

من که از همه کم حوصله ترو فضول تر بودم

.

گفتم مگه بر گشته ؟

.

پری گفت

.

نه سرم کلاه گذاشت ولی مهم نیست



این چند ماه بهترین روز های زندگی من بود

.

زندگی همراه با عشق داشتم

.

قطره اشک کوچکی از گوشه چشمهایش پائین ریخت

.


.
ما فهمیدیم راست میگه مهم نبود که سر پری کلاه رفته بود

.

مهم این بود که

.

پری ماه ها روی ابرها زندگی میکرد
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
داستان کوتاه ازدواج

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خو
خوابش می بره...

زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه...
صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده ...

مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره ...
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته...


زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست ...
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم...
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد....

مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟

پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی ...

هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن...
من ازدواج کردم...
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
مامان و علی کوچولو

مامان خسته از سر كار مياد خونه و علي كوچولو ميپره جلو ميگه
سلام مامان
مامان-سلام پسرم
علي كوچولو-مامان امروز بابا با خاله سهيلا اومدن خونه و رفتن تو اتاق خواب و در و از روي خودشون قفل كردن و....
مامان-خيلي خوب عزيزم هيچي ديگه نميخواد بگي، امشب سر ميز شام وقتي ازت پرسيدم علي جان چه خبر بقيه اش روجلوي بابا تعريف كن

سر ميز شام پدر با اعتماد به نفس در كانون گرم خانواده مشغول شام خوردنه كه مامان ميگه

:خوب علي جون بگو بيبنم امروز چه خبر بود
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله ....
بابا-بچه اينقدر حرف نزن شامتو بخور
مامان-چرا ميزني تو پر بچه بذار حرف بزنه ...بگو پسرم
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و..
بابا-خفه شو ديگه بچه سرمونو بردي شامتو بخور!
مامان-به بچه چي كار داري چرا ميترسي حرفشو بزنه....بگو علي جان
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم كه ....
بابا-تو انگار امشب تنت ميخاره! برو گمشو بگير بخواب دير وقته.
مامان-چيه چرا ترسيدي نميذاري بچه حرفشو بزنه؟ نترس پسرم، بگو
علي كوچولو-هيچي من تو خونه بودم كه بابا با خاله سهيلا اومدن و رفتن تو اتاق خواب و در رو از رو خودشون بستن. منم رفتم از سوراخ در نيگا كردم ديدم بابا داره با خاله سهيلا از اون كارايي ميكنه كه تو هميشه با عمو محمود ميكني
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
آیا تکرار تاریخ ممکن است

مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود .
پور سینا گفت پدر من دارای مال و ثروت فراوان بود اما کسی جز مردم شهرمان او را نمی شناخت . حال من ثروت ندارم اما شهرت بسیار دارم . هر یک مسیر جدا را طی کرده ایم . چرا فکر می کنی همواره باید راه رفته را باز طی کنیم .
مرد نفسی راحت کشید و گفت : همسایه ام چنین گفت . اگر مرا دلداری نمی دادید قالب تهی می کردم .

پورسینا خندید و در حالی که از او دور می شد گفت احتمالا ترس را از پدر به ارث برده ایی و مرد با خنده می گفت آری آری...
متفکر یگانه کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : گیتی همواره در حال زایش است و پویشی آرام در همه گونه های آن در حال پیدایش است .
این سخن اندیشمند کشورمان نشان می دهد تکرار تاریخ ممکن نیست . حتی در رویدادهای مشابه ، باز هم کمال و افق بلندتری را می شود دید .

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
داستانی کوتاه

سهروردی را گفتند تا به کی از ایران سخن گویی ؟ گفت تا آن زمان که زنده ام . گفتند این بیماری است چون ایران دختره باکره ای نیست برای تو ، و گنج سلطانی هم برای بی چیزی همانند تو نخواهد بود
سهروردی خندید و گفت شما عشق ندانید چیست . دوباره او را گرفته و به سیاهچال بردند.
حکیم ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید : "نماز عشق ترتیبی ندارد چرا که با نخستین سر بر خاک گذاردن ، دیگر برخواستنی نیست . "
شبها از درون روزن سیاه چال زندان سهروردی ، اشعار حکیم فردوسی را زندان بانان می شنیدند و از این روی، وعده های غذایش را قطع نمودند و در نهایت سهروردی از گرسنگی به قتل رسید...

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
ماجرای مردی خبیث

ماجرای مرد خبیثی که روزی در کوچه‌ای راه می‌رفت و فکر می‌کرد که من هر گناه و خباثتیکه وجود دارد, انجام داده‌ام. این شیطان چه کار کرده که من نکرده‌باشم؟ که پیرمردی آرام آرام جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: پسرم با من کاری داشتی؟
- شما؟
- من شیطانم, گویا نام مرا می‌بردی.
- بله, میخواهم بدانم تو چه کرده‌ای که اینقدر به بدی مشهوری. من هر فعل بدی که به ذهن برسد انجام داده‌ام و مطمئنم که صدبار از تو بدترم. کاری هست که تو کرده‌باشیو من نکرده‌باشم؟
- نمیدونم پسرم, میخواهی یک مسابقه با هم بدهیم تا ببینیم که من چه کار می‌توانم بکنم و تو چه کار؟
- موافقم.
- پس وعده ما یک ماه دیگر, همینجا.
مرد خبیث می‌رود و در این یک ماه از هیچ قتل و جنایت و ##### وخباثتی دریغ نمی‌کند. دزدی می‌کند و به حق دیگران##### می‌کند و با استفاده از سیاست‌های پلید, ملت‌های مختلف را به جان هم می‌اندازد و جنگ درست می‌کند. و خلاصه هر عمل ناشایست و هر فعل کثیفی از او سرمی‌زند. بعد از یک ماه بهکوچه محل قرار باز می‌گردد. پیرمرد یا همان شیطان خودمان آرامآرام می‌آید. مرد می‌پرسد: خب پیرمرد چه کردی؟ شیطان با صدایی لرزان می‌گوید: پسرم اول تو بگو چکار کردی؟ و مرد شروع می‌کند به تعریف آنچه ازبدی و کثیفی در این یک ماه کرده‌.
- خب, می‌بینی که من از هیچ خباثتی کم نگذاشته‌ام. حالا تو بگو چکار کردی؟

روزگار غریبی ست نازنین ...
     
  
مرد

 
بهشت برین واقعیت دارد

مجله آمریکایی «نیوزویک» در شماره جدید خود مطلبی را به پزشک متخصص مغز و اعصاب اختصاص داده است که به گفته خودش، هفت روز «زندگی‌ای با هوش غیرانسان» را تجربه کرده است، تجربه ای که وی آن را حسی شیرین و «آن جهانی» می داند. وی از دنیایی سخن می گوید که اتحاد اساس آن است و آن قدر زیباست که «پنج ثانیه اش ارزش عمری انتظار را دارد.»
دکتر «ایبِن الکساندر» که تجربه خود از مرگ و نیستی را در مطلب ویژه مجله «نیوزویک» به رشته تحریر در آورده، می‌نویسد:
به عنوان یک جراح مغز هیچگاه به پدیده تجربه‌های جهان پس از مرگ و چنین مقولاتی باور نداشتم. پدرم هم مانند خودمن جراح مغز و اعصاب بود و من نیز به تبعیت از او راه خود را در دنیای علم پی گرفتم و جراح مغز شدم و در دانشگاه های زیادی از جمله «دانشگاه هاروارد» به تدریس این شاخه از علم پزشکی پرداختم. بنابراین، ‌کاملاً می دانم در مغز آدم‌هایی که ادعا می کنند آن جهان را تجربه کرده‌اند چه می‌گذرد.
مغز آدمی از مکانیسم اعجاب آور و در عین حال فوق العاده ظریفی برخوردار است، کافیست اندکی از اکسیژن دریافتی مغز بکاهید تا واکنش نشان دهد. با چنین اوصافی، برایم جای تعجب چندانی نداشت که آدم‌هایی را ببینم که بعد از گذران دوره درمانی پس از آسیب‌های جدی و بازیابی هوشیاری خود، از تجربه‌های شگفتشان افسانه‌سرایی‌ها کنند. اما هرچه می‌گفتند هرگز بدان معنا نبود که چنین بیمارانی در دنیای واقعی به جایی سفر کرده باشند. مورد من نیز از دو جهت با تجربه همه این بیماران متفاوت بود؛ اول اینکه بخش کورتکس مغز من به طور کامل از کار افتاده بود و دوم اینکه در تمام مدت اغما نشانه‌های حیاتی من تحت نظارت دقیق پزشکان قرار داشت و پیوسته ثبت می‌شد.
این را هم بگویم که پیش از این‌ها، تعریفی که از خودم داشتم یک مسیحی معتقد بود که چندان هم عامل به فرائض دینی نیست. با این وجود از کسانی که علاقه‌مند بودند عیسی مسیح را موجودی فراتر از یک آدم خوب معمولی به حساب آورند هم کینه‌ای به دل نداشتم. حرف آنهایی را می‌فهمیدم که دوست داشتند باور کنند که بالاخره یک جایی در این دنیا خدایی هم هست و در دلم بهشان غبطه می‌خوردم که این ایمان بدون شبهه چه آرامشی را برایشان به ارمغان آورده. با این همه، به عنوان یک دانشمند می‌دانستم که خودم نباید چنین باورهایی داشته باشم.
اوضاع بدین منوال بود تا اینکه سال ۲۰۰۸ رسید و در حالی که بخش «نئوکورتکس» مغزم از کار افتاده بود،هفت روزی را در حالت اغما به سر بردم.در غیبت یک نئوکورتکس فعال، چیزی را تجربه کردم که موجب شد باور کنم که برای وجود هوشیاری پس از مرگ هم دلیل علمی وجود دارد. همینجا بگویم چون می‌دانم شکاکیون چه نظری راجع به چنین حرف‌هایی دارند، داستانم را با منطق و زبان علمی «یک دانشمند» بازگو خواهم کرد، یعنی همان چیزی که هستم.
اوایل صبح خیلی زود، حدود چهار سال پیش با یک سردرد شدید از خواب بیدار شدم. تنها به فاصله چند ساعت، کورتکس مغزم کاملا از کار افتاد. کورتکس بخشی است که کنترل اندیشه ها و احساسات ما را برعهده دارد و باعث تمایز ما از دیگر جانداران است. در ایالت ویرجینیا، که دست برقضا خودم هم آنجا به عنوان جراح مغز و اعصاب کارمی‌کردم، به این نتیجه رسیدند که دچارنوعی مننژیت نادر شده‌ام که بیشتر در نوزادان دیده می‌شود. باکتری «ای کولی» افتاده بود به جان مایع مغزی نخاعم و ذره ذره مغزم را می‌خورد.
آن روز صبح، وقتی به اتاق اورژانس رفتم،اوضاعم آنقدر بد بود که امید چندانی به بهبود و ادامه زندگیم در قالب چیزی فراتراز یک گیاه وجود نداشت. مدتی زیادی نگذشت که همان روزنه امید هم از دست رفت. هفت روز در اغمای کامل بودم، بدنم به هیچ محرکی پاسخ نمی داد و فعالیت‌های عالی مغزم کلاً مختل شده بود.
در چنین شرایطی هیچ توجیه علمی‌ای برای این حقیقت وجود ندارد که در حالی که بدنم در اغما کامل به سر می‌برد، ذهنم، هوشیاریم، خود خویشتنم، حی و حاضر بود. نورون‌های کورتکس مغزم به واسطه حمله باکتریایی فلج شده بودند، اما نوعی هوشیاری و معرفت ورای ظرفیت‌های مغزی مرا به بُعد دیگری از این کائنات برد، بُعدی که حتی خوابش را هم هرگز ندیده بودم و هیچگاه در زمره باورمندانش نیز قرار نداشتم.
باری، ماه‌ها سپری شد تا بتوانم برای خودم هضم کنم که چه بر من گذشت. سوای غیرممکن بودن وجود هرگونه هوشیاری در شرایطی که داشتم، چیزهایی که آن موقع تجربه کرده بودم برای خودم هم به هیچ وجه توجیه پذیر نبود: اول، یک جایی در میان ابرها بودم. ابرهایی بزرگ و پُف کرده به رنگ صورتی و سفید که در مقابل آسمان «آبی تیره» تضاد مشهودی ساخته بود.
بالاتر از ابرها -بی نهایت بالاتر- دسته دسته موجوداتی شفاف و نورانی در آسمان این طرف و آن طرف می‌رفتند و خطوط ممتدی را دنبال خود در فضا بر جا می‌گذاشتند. پرنده بودند یا فرشته؟ نمی‌دانم. بعدها که برای توصیف این موجودات دنبال واژه مناسب می‌گشتم این دو کلمه به ذهنم رسید، اما هیچ یک از این دو حق مطلب را درباره این موجودات اثیری ادا نمی‌کند که اساساً از هر آنچه در این کره خاکی می‌شناسم تفاوت داشتند، چیزهایی بودند پیشرفته‌تر و متعالی‌تر.
در دنیایی که بودم، دیدن و شنیدن دو مقوله جدا از هم نبود. انگار که نمی‌شد چیزی را ببینی یا بشنوی و به بخشی از آن بدل نشوی. هرچه که بود متفاوت بود و در عین حال بخشی از چیزهای دیگر، مثل طرح های درهم تنیده فرش های ایرانی...یا نقوش بال یک پروانه.
اما از این همه شگفت‌آورتر، وجود «فردی« بود که مرا همراهی می کرد؛ یک زن.
جوان بود و جزئیات ظاهری او را به طوردقیق به یاد دارم. گونه‌هایی برجسته و چشمانی به رنگ آبی لاجوردی داشت و دورشته گیسوان طلایی- قهوه‌ایش در دو طرف صورت، چهره زیبایش را قاب گرفته بود. بار اول که او را دیدم روی یک سطح ظریف و نقش دار حرکت می‌کردیم که بعد از لحظه ای فهمیدم بال یک پروانه بود. میلیون‌ها پروانه دورمان را گرفته بودند و در رقص هماهنگ امواجی که ساخته بودند به جنگلزارهای پایین سرازیر می‌شدند و مجدد به بالا و دور ما اوج می‌گرفتند. انگار که رودی از زندگی و رنگ در هوا جریان داشت. لباس زن ساده بود، مثل یک کشاورز. اما رنگ‌هایش همان ویژگی درخشان، تأثیرگذار و سرشار از زندگی‌ای را داشت که در دیگر چیزهای حاضر در آن مکان به چشم می‌خورد.
زن به من نگاهی انداخت، جوری که میگویم تنها پنج ثانیه از آن نگاه ارزش تمام زندگی تا آن لحظه را دارد و هر چه قبل از آن به سرتان آمده باشد، دیگر اهمیتی ندارد. نگاهش عاشقانه نبود. دوستانه هم نبود. نگاهی بود که ورای تمامی اینها بود و فرای همه مراحل عشقی که این پایین در زمین شناخته‌ایم. چیزی برتر بود که همه انواعدیگر عشق را درونش داشت ولیکن از همه آنها بزرگتر بود.
زن بدون اینکه واژه‌ای بر زبان آورد با من حرف زد. پیامش مثل نسیمی به درونم نفوذ کرد و همانجا در دم فهمیدم که همان است. فهمیدم دنیای دور و برمان نه رویا است و نه گذرا و بی‌اساس است، بلکه حقیقی است.که اگر بنا باشد به زبان زمینی ترجمه‌اش کنم، چیزی شبیه به این خواهد شد:
«بسیار معشوقی و نازنین، تا همیشه.»
«هیچ ترسی نداری.»
«هیچ اشتباهی مرتکب نخواهی شد.»
فیزیک نوین می‌گوید که جهان پیرامون ما یکپارچه و غیرمنفک است. اگرچه به ظاهر در دنیایی از تفاوت ها زندگی می کنیم، برپایه قوانین فیزیک، زیر این ظاهر متفاوت هر شیء و هر رویدادیدر هستی در پیوند کامل با اشیا و رویدادهای دیگر است و به بیان دیگر «فرق باطن» وجود ندارد.
تا پیش از تجربه‌ام، همه این نظرات برایم جنبه انتزاعی داشتند و درک‌ناپذیر، اماامروز حقیقت‌های زندگیم را تشکیل می‌دهند. به این باور رسیده‌ام که کائنات بر اساس وحدت ایجاد شده است.اکنون می‌دانم که عشق را هم باید به این معادله افزود. دنیایی که من در اغمای بدون مغز انسانیم تجربه کردم همانی بود که آلبرت انیشتین و عیسی مسیح، هر دو، از آن سخن گفته‌اند و صد البته که هر کدام با روش بسیار متفاوت خودشان.
من سال‌های سال به عنوان جراح مغز و اعصاب در معتبرترین مؤسسات جهانی خدمت کرده‌ام. می‌دانم که بسیاری از همکارانم بر این باور پافشاری می‌کنند که مغز، و به ويژه کورتکس، این عضو کلیدی، سر منشأ هوشیاری خاص نوع آدمی است. خود من هم همین طور فکر می‌کردم. اما این باور، این نظریه امروز در برابر من رنگ باخته و آنچه بر من گذشت در پهنه باورهایم جایی برای آن باقی نگذاشت. از همین رو قصد دارم باقیمانده عمرم را به بررسی ذات راستین هوشیاری بپردازم و به همکارانم در عرصه علم و نیز به جهانیان نشان بدهم که ما پدیده‌هایی بسیار بسیار فراتر از مغزهای فیزیکی خود هستیم.
در دنیای امروز بسیاری بر این عقیده‌اند که واقعیت معنوی دین در دنیای مدرن قدرت خود را از دست داده و علم، در برابر ایمان، راه رسیدن بشر به واقعیت وجود است. پیش از این تجربه، من نیز تا حد زیادی در صف طرفداران این مکتب بودم، اما امروز متوجه شده‌ام که این دیدگاه به شدت ساده‌انگارانه است. تصویر مادی‌گرا از کالبد و مغز به عنوان مولدان هوشیاری، و نه ظرف آن، محکومبه شکست است. در مقابل، تلقی نوینی از کالبد و ذهن ظهور خواهد کرد که هم اکنون هم نشانه‌هایش را می‌توان مشاهده کرد. این دیدگاه نو به همان میزان مبتنی بر دین است که بر دانش استوار و غایتش را چیزی قرار خواهد داد که بزرگترین دانشمندان بیش و پیش از هر چیزی در طول تاریخ بشری همواره در جستجوی آن بوده اند؛ چیزی به نام حقیقت
     
  
مرد

 
ماجرای دوستهای سرباز
یه روز تو خدمت دو تا دوست با هم بودن . یکی آبادانی به اسم محمد و یکی تهرانی به اسم علی. ان دوتا خیلی با هم جور ودن. طوری که اگه دو ساعت همدیگه رو نمی دیدن نگران هم می شدن. گذشت و خدمت اینها به پایان رسید.

آبادانیه گفت علی خدمت ما تموم شد و رفاقتمون نه. من پولدار نیستم اما هر وقت خواستی زن بگیری بیا آبادان خودم یه زن خوب بهت میدم.

تهرانیه هم گفت من هم دلم واست تنگ میشه. هر وقت کار خواستی بیا تهر
ان من پولدارم بهت کار میدم.

گذشت و بعد یه سال تهرانیه هوای زن گرفتن کرد. میره آبادان پیش رفیقش محمد. میگرده و خونشونو پیدا می کنه. میبینه یه خونه فقیرانه بدون تشکیلات و ...

یه یه هفته ای آبادانیه ازش مهمون نوازی گرمی میکنه. میرن دنبال زن . این همسایه و اون همسایه. این فامیل و اون فامیل . و خلاصه هر جا میرن تهرانیه نظرشو نمی گیره. بعد از یه مدت تهرانیه نی خواد خدا حافظی کنه میگه: محمد تو به قولت عمل کردی من پسندم نشد.

می خواد بره میبینه یه دختر خوشگل و سنگین و رنگین و خلاصه با کمالات میره تو خونه آبادانیه. میگه : محمد من این دخترو می خوام.

دختره نامزد آبادانیه بوده. ....................

میگه باشه ( به خاطر اینکه به قولش عمل کنه ) . میره با خانواده ها صحبت می کنه با نامزدش صحبت می کنه و خلاصه راضیشون می کنه. دست نامزدشو میذاره تو دست رفیق تهرانیش.

به تهرانیه هم هیچی نمیگه.

بعد یه سال آبادانیه بی پول و معتاد میشه. مادرش می گه محمد حالا که بی پولی و وضعت اینه یرو ببین رفیقت بهت کار میده؟

آبادانیه هم می ره تهران . بعد کلی گشتن خونه رفیقش رو پیدا می کنه. میبینه یه خونه با دم و دستگاه و با تشکیلاته.

آیفون رو میزنه میگه علی منم.

تهرانیه می گه برو آقا نمیشناسمت.

آبادانیه با خودش میگه شاید صدام عوض شده تو این مدت منو نمی شناسه. دوباره زنگ میزنه میگخ : علی منم محمد. رفیق آبادانیت.

تهرانیه میگه اقا من رفیقی به اسم محمد ندارم . برو مزاحم نشو ...

آبادانیه ناراحت میشه. خسته بوده . میگه برم یه گوشه استراحت کنم.

میره جلو خونه تهرانیه تو پارک استراحت کنه. می بینه سه نفر که قیافشون به دزدا می خوره میان نزدیکش.

با خودش میگه اینا الان میان پولامو میگیرن کتکم هم میزنن. بهشون میگم پولامو بگیرین اما کتکم نزنین. وقتی دزدان میان پیشش میگه : من آبادانیم. اینا هم پولامه . می خوام برم شهرم . پولامو بگیرین اما کتکم نزنین.

دزدها هم وقتی میبنن این جوریه میگن : ما الان از دزدی اومدیم زیاد پول داریم. بیا این صد هزار تومن رو بگیر به خودت برس. دزد ها هم میرن.

آبادانیه با خودش می گه میرم آرایشگاه . به سر و وضعم میرسم و یه دست کت و شلوار میگیرم. میرم آبادان به مادرم می گم رفیق کار داد من نخواستم . نمی گم نا مردی کرد.

خلاصه می ره اصلاح میکنه و کت و شلوار میگیره و حسابی به خودش میرسه.

تو راه که می خونه یه زن با یه ماشین کنارش ترمز میزنه . میگه آقا بیا سوار شو.

آبادانیه میگه من بچه شهرستانم می خوام برم آبادان. تو دیگه دست از سرم بردار خودم به اندازه کافی دردسر دارم.

زنه می گه بیا بالا. از قیافت خوشم اومده. بیا واسم کار کن. آبادانیه هم سوار میشه.

زنه مدیر یه فروشگاه زنجیره ایه. یه غرفه میده دست آبادانیه. از برکت دست آبادانیه کار فروشگاه میگیره. وضع زنه خوب میشه.

زنه به آبادانیه می گه کارت خوبه . ازت خوشم اومده . واقعاْ مردی اگه زن می خوای بیا دخترمو بدم بهت. آبادانیه هم قبول می کنه دختر و میگره.

بعد یه مدت زن آبادانیه می گه یه مجلش شراب خوری تو شمال شهر هست. میای بریم . آبادانیه هم میگه بریم.

میرن و تو مجلس آبادانیه نامزد قبلیش که حالا زن تهرانیه هست رو می بینه.

به جمع می گه ساقی اول من.

میگه : به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش عمل نکرد. همه پیک اول رو میزنن.

پیک دوم به سلامتی اون سه تا دزدی که پول دادن به من و کمکم کردن. همه پیک دوم رو میزنن.

پیک سوم به سلامتی زنی که بهم کار داد و دخترش رو هم زنم . همه میزنن.

آبادانیه هر چی بود به تهرانیه پرونده بود.

تهرانیه هم می گه ساقی دوم من.

میگه به سلامتی اون رفیقی که قول داد و به قولش عمل کرد. همه میزنن.

پیک دوم به سلامتی اون سه تا دزدی که دزد نبودن و من فرستادمشون. همه می زنن.

پیک سوم به سلامتی قسم خورده بودم نگم اما میگم. به سلامتی اون زنی که مادرم بود و اون دختر که خواهرم.
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  ویرایش شده توسط: shah2000   
مرد

 
پیک نیک لاک پشتی

یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند.
از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.
بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ...
سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید.
منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!

نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.
     
  
مرد

 
نابغه ابله

در دهکده‌ای مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند .
ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند. ولیاو از بلاهت خود خسته شد . بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.

مرد عاقل گفت:
مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد ، تو انکار کن .
اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»،فوری بگو: نه ! خوب می دانم که گناه کار است.
اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کرده‌ام!»
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»
اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو:
«این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آنرا بکشد.»
انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:ما خبر از استعدادهای او نداشتیم
و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او می‌دهی و او خطاها را به شما نشان می‌دهد.
کتاب‌های معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد می‌کند. چه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغه‌ی بزرگی!

پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:
چون نابغه‌ی ما مدعیست این مرد آدمی است ابله٬پس او بایدحتما ابله باشد..!!!
     
  ویرایش شده توسط: amirnaz   
صفحه  صفحه 20 از 100:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA