انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 21 از 100:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
داستان دلتنگي

دستامو گذاشتم زیر چونه‌م و در و دیوارو نگاه می‌کنم. نمي‌تونم سر يك موضوع تمرکز کنم. عجيبه كه توی اين دنياي وسيع يه سوژه واسه‌ي نوشتن داستان گيرم نمي‌آد.
دور و برم‌رو پرکردم از مشهورترين كتاب‌ها و آثار ادبي جهان.يه مجموعه داستان از كارویل رو انتخاب مي‌كنم. و نگاهي به فهرستش مي‌اندازم. داستان‌ها به سرعت از ذهنم رد مي‌شن. اين آدم چه قدر آسون همه‌ی زندگي رو داستان كرده. به سرم مي‌‌زنه از هر كتاب چند جمله بردارم و كنار هم بچينم و فردا بخونم.صدای غرولند يكي از پسرهاي كلاس تو گوشم می پیچه « حقا که یه دزد كودنی».
كتاب رو پرت مي‌كنم يه گوشه‌اي.
مغزم داره به هم مي‌ريزه. به بن‌بست رسيده‌م. دست و دلم يكي نمي‌شن.دورو برم پرشده ازکاغذهای سیاه ومچاله شده. ورق به ورق مي‌رم سراغشون. ساعت ديواري ده بار نواخته مي‌شه، از ديوار مي‌كشمش پايين و پشت در مي‌زارم زمين. تو اينهمه كاغذ سياه و خط‌خطي پنج سطر درست و حسابي و بدرد بخور واسه داستان گيرم نمي‌آد.آخه من از كجا بدونم يه دختر فقير چي تو دلشه و روزگارش چطور مي‌گذره. نسيم خنكي از پنجره به چهره‌م مي‌زنه، با خودش عطر ياس داره. چشمامو مي‌بندم و بي‌خيال نوشتن نفس مي‌كشم. كاغذ و ورق‌ها‌رو با پا كنار مي‌زنم و سرم و روبالش مي‌ذارم. موبایلم رو برمی‌دارم ویکی ازآهنگهای "قادر ديلان" روشن می‌کنم؛عطر ياس و ترانه‌ي «بسيار گشته‌ام» و دور انداختن داستان، آرومم مي‌كنه. با خودم ترانه رو زمزمه مي‌كنم، يواش يواش صدامو می‌برم بالا. (فردا يه بهونه گير مي‌آرم، مي‌مونم توخونه.از اين به بعد مجبور نيستم برم كلاس).
به زندگي فك و فاميلام فكر مي‌كنم، كسي‌رو سزاوار اينكه درباره‌اش داستان بنويسم نمي‌بينم. تو اين فكرم كه فردا بازم مي‌رم سركلاس و عين مجسمه زل مي‌زنم به دهان اونا.مگه من چه‌م از اونا كمتره، پاشون سر مي‌خوره يه داستان سر هم مي‌كنن. كسي چه مي‌دونه شايد به قول داداشم شبها فيلم مي‌بينن و فرداش يه داستان از روش کپی می‌کنن. آخ که چه حالي مي‌داد اگه فردا با خودم يه داستان مي‌بردم كه دهن همه‌شون وا بمونه.گوشي‌م زنگ مي‌خوره، شماره‌ي بیرونه.
- الو، الو، بفرمائيد.
قطع مي‌كنه. چندبار ديگه زنگ مي‌زنه. اماحرف نمي‌زنه. احتمال مي‌‌دم شاهو باشه،حتما خودشه حرومزاده چند وقته که دوربرم مي‌پلكه. معلوم نيست اين همه كتابو از كجا برام گيرآورده. اونو چه به رمان و داستان!؟ بهونه دستش دادم ديگه ول كن نيست. با اون ريخت و قيافه‌ي عتيقه‌ش. گفتم چند وقته عمه‌م خيلي با مامانم صميمي شده.اصلا گور پدرشون. من که فعلاً موندم تو گِلِ نوشتن.آخه بگو؛ نانت نبود، آبت نبود، دیگه داستان نوشتنت چی بود. چاي رو برمي‌دارم و یه قلپ ازش مي‌نوشم. مثل دهن مرده سرد شده. مرده ...
فهميدم داستان نگار بهترين داستانه! اسمشو مي‌زارم روژان! با هم دانشگاهي‌هاش تو يه ميني‌بوسن.
- كسي جا نمونه، داريم راه مي‌افتيم.
سر و صداي ميني‌بوس قراضه و بوي مسافرا و حرارت نيمروزی همه‌رو گيج و بي‌حال كرده. دخترها تو پنج صندلي آخر نشستن.و قهقهه‌ي خنده‌شون خواب همه‌رو گرفته. راننده گه گاهی از تو ی آينه نگاشون مي‌كنه و موزیانه لبخند می‌زنه. روژان بيشتر از اوناي ديگه خودشو به راننده نشون مي‌ده، انگار بهانه‌ي خوبي براي جوك و خنده پيدا كرده. این جاده‌ی پر پيچ و خم نکبتی رو مگه فقط اينجوري بشه تحمل كرد. با سوار و پياده‌شدن هر مسافری، راننده آينه رو روی خنده‌ی دخترها تنظيم مي‌كنه. جلوي روستاي حسين‌آباد، سوژه‌ي دلخواهشون سوار میشه: يه پسر دهاتي بيست‌و پنج ساله‌ست. باسر تراشيده و صورت آفتاب سوخته.آب دماغ دور دهنش‌رو گرفته و با هر نفسي كه بيرون مي‌ده، يه بادکنک جلوي دماغش درست ميشه. بوي عرق و كفشهاي گِلي‌ش قبل از خودش سوار مي‌شن و سوژه‌ي خنده و مسخره بازیشون. مثل هميشه روژان پيشقدمه.
- اين واسه تو خوبه، خانم خوشکله!
- ببر با مامانت نامزد بشه!
- هی لگد بزن به بخت خودت!
- نگاش كن؛ معلومه خاطرتو مي‌خواد.
- از خودش بپرسم؟
پسره حرفهاشونو مي‌شنوه و قبل از اینکه شماره بگیره موبايلشو مي‌چسبونه در گوشش و شروع مي‌كنه به حرف زدن. روژان بهش چشمك مي‌زنه.
همه مي‌زنن زير خنده، و اونم دهن گنده‌شو باز مي‌كنه و دندوناي كج و كوله‌ش می‌ریزه بیرون.
- شماره‌تو مي‌دي بهم؟
- بده به من ، ببين مانتوم گل گلیه.
پسر مي‌فهمه سر به سرش مي‌ذارن و خودشو میزنه به خواب و توصدای هرهر خنده‌شون خوابش مي‌بره.روژان نايلون تخمه شو كف ميني‌بوس خالي مي‌كنه و اونو باد می‌کنه و بغل گوش پسر دهاتيه مي‌تركونه. پسره مثل برق گرفته‌ها از خواب مي‌پره. تو راهروي ميني‌بوس شروع می‌کنه به دویدن. از خنده دارن روده‌بر مي‌شن و تا رسیدن به شهر و سركوچه‌شون با هم مي‌خندن.
روژان خنده‌كنان پياده مي‌شه و آخرين چشمك‌رو به پسره مي‌زنه، پشت که مي‌كنه چشماش پر اشك مي‌شن. اطلاعيه‌ي فوت جفت برادراش روي ديواره. بعدش چي مي‌شه؟ خب مثل هركس ديگري مي‌زنه زير گريه و جيغ و داد. آخه اين هم شد داستان؟ روژان بازم ول‌كن نيست. تو قبرستون خودشو مي‌ندازه تو قبر برادراش و گريه‌كنان از مردم مي‌خواد روش خاك بريزن نتيجه اخلاقي اين داستان خيلي كليشه است. (بعد از هر خنده گريه‌اي‌ست). بايد به يه پايان ديگه فكر كنم. دوباره فكرم متوقف مي‌شه. صداي سنتور زانيار رو مي‌شنوم. هر شب همين وقتها شروع مي‌كنه به سنتور زدن. آی که چقدر قشنگ مي‌زنه.ای كاش الان پيشش بودم و چشماي خمارشو نگاه می‌کردم‌و اونم هر آهنگي رو كه دلم مي‌خواست برام مي‌زد.مي‌رم جلوي پنجره.سرش رو پايين انداخته و سرگرم كار خودشه. يه آهنگ از سيد عسكر كردستانيه. (غمگين و دل پريشانم، رنگ زردم را ببين، حيران خال لبم، ...)
یعنی داره به من فكر می‌كنه؟ پرده‌روکنار می‌زنم و چند بار تكونش مي‌دم. سرش به كار خودشه. لامپ اتاق رو خاموش و روشن مي‌كنم. سرشو بلند مي‌كنه. تو روش مي‌خندم، سرشو پايين مي‌اندازه و دوباره مشغول نواختن مي‌شه. هرچي نگاه مي‌كنم، روشو اين‌ور نمي‌كنه. (خاك تو سرت، تحفه، با اون ریخت درپیتیت ، واسه من قيافه مي‌گيري!)
محكم پنجره رو مي‌بندم و مي‌رم سراغ تماشاي فوتبال.
     
  
مرد

 
خودم را نامگذاری کردم قبل از تولدم
جای تعجب نیست که با نام ؟ متولد شدم
در شهر گل سرخ
در هفت سالگی وقتی بادبادکم سقوط کرد قلبم اتش گرفت.
که خود شروعی دوباره بود برای رسیدن به بزرگترین ارزوها...
وقتی برای اولین بار به اینه نگاه کردم متوجه دسته کوکی شدم که روی سرم در حال چرخش بود.
پرتلاش در باتلاق خشک زندگی قدم می گذارم.
همانند پرنده ای محبوس در سمان ذهنم بلند پروازی می کنم.
و این را می دانم ادم بی ظرفیت با قطره اب خفه می شود.
سیاهی را رنگ صلح می دانم.
تمام مردم دنیا به یک زبان سکوت می کنند، و من با سکوت تکلم می کنم.
قلبم به احترام مهربانی کلاهش را برمی دارد.
بدون قلب هم همه را دوست دارم.
راه راستی از تونل وحشت واقعی می گذرد.
ولی با شجاعت قله را فتح می کنم.
با جام طلا بخار اب را می نوشم
و مهمترین قانون ( دوستی) را یاد اوری می کنم.
دلم مانند اینه است
چون توهین و تملق در قاموس اینه نیست.
من از روی هدف پایان را می بینم.
و برای اینکه بهار را نبرند ان را به درخت نیمه جان زندگی فقل کردم. اگر بهار بودم تیر چراغ برق را هم از نعمت روییدن محروم نمی کردم.
هر چه از کودکی فاصله می گیرم فصل ها به هم نزدیکتر می شوند.و فصل جاودان نزدیک است.
در روز های افتابی زیر سایه ام می ایستادم.
اما در اخرین هنگام انقدر حواس سایه ام پرت بود که دنبال شخص دیگری روانه شد تا زمان فراموشی.
زندگی ام جزیره ای دور افتاده است که جز خودم ساکنی ندارد .
در خودم محبوسم.
و قلبم در رگهایم خون می گرید...
در اخر این را می دانم نویسنده ای که نوشته اش را خواننده نمی فهمد اگر ننویسد زود تر به مقصد می رسد ولی من در خلوت خودم می نویسم.
خداوندا: در زندگی ام کسانی هستند که در اعماق قلبم جای دارند . به خاطربودنشان سپاسگزارم.
و بسیار بودند انهایی که دلم را شکستند
اما گل روی جسد باغبان هم می روید.
***
روزی تنها خواهم ماند
دلیل آن تفاوت است و تفاوت از جنس دنیاست...
در آن روز زندگی و تمام خواسته هاو قلب خود راکه در بر گیرنده شیرینترین خاطرات است به روزگار خواهم باخت و این مجازات من است.
آن روز خواهد رسید...
و من از یاد میروم.
اما در جزیره وجود من تنها خاطرات ارامبخش روح من است...
تنها
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
دو نخاله

صبح من و علی وارد دانشگاه شدیمو خودمونوروی چمن های محوطه دانشگاه ولو کردیم.مجله ای رو داشتم ورق می زدم که چشمم به چند خوک افتاد گفتم:علی خوکها هم با نمکنا علی نگاهی به مجله انداخت و گفت:خاک تو سرت اینا گرازن،گراز ندیده.داشتم باتعجب گرازها رو تماشا می کردم که علی آروم با نوک پاش به باسنم ضربه زد و گفت:سارینا خانوم تشریف آوردند با تویوتای شاسی بلندشون. نیم نگاهی انداختم و گفتم:بی خیالی طی کن دادا ولی علی انگار یه جای دیگه ای بود ،غرق فکر. دستمو جلوی چشمای علی حرکت دادم و گفتم:کجایی دادا؟علی گفت:باید ادبش کنم. با تعجب پرسیدم:سارینارو؟علی نگاهی عاقل اندر سفیه کرد و گفت:نه پس تو رو میگم نخاله.علی ادامه داد می خوام این دختر از خود راضی رو وسکه یه پولش بکنم و آروم زیر لبش زمزمه کرد:دخترک مغرور.راست می گفت سارینا تو دانشگاه به هیچ پسری رو نمی داد و یه جورایی مغرور بود.گفتم چه جوری؟وعلی نقشه ای رو که کشیده بود گفت.نقشه خوبی بود.ولی من نگران حراست بودم با اون سابقه ای هم که داشتیم اگه می فهمیدن کارمون زار بود. ولی علی با لبخند گفت:پارتی داریم دادا.پارتی اونم کلفتِ کلفت.بی خیالیش همیشه بهم قوت قلب میداد.علی گفت:هستی گفتم:تا تهش.فقط یه قوطی رنگ قرمز می خواست.علی لفتش نداد رفت سراغ سارینا. بهش گفتم:گوشی رو باز بزاز تا منم بشنوم.

علی نرسیده گفت:سلام سارینا خانوم

--سلام امری بود؟

-شما کی می خواید منو ببنید.

–متوجه نمی شم.

-اره شما پولدارا همتون مثل همین.

-شما چی می خوایین آقا؟

-من عاشقتونم..........داشتم از خنده روده بر میشدم.

-چی عاشق من؟

-بله خود شما

-ولی من سه ماه بیشتر نیست انتقالیمو گرفتم اینجا آقای محترم من قراره برم لندن همه خانواده ام اونجان فکر منو از سرتون بیرون کنید

-به ولای علی قسم اگه بهم جواب مثبت ندین وسط همین دانشگاه خودمو آتیش میزنم.

–آقا لطفا...علی حرفشو قطع کرد و گفت:این شماره منِ اگه تا هفته آینده بهم جواب ندین یه بلای سر خودم میارم

-نه شما این کار و نمی کنید.

-حالا میبینن می کنم یا نه.وقتی علی اومد پیشم یهو هر دو زدیم زیر خنده.علی گفت:راس راسی باورش شد:با خنده گفتم: پس می خواستی باور نکنه با اون فیلم در حد اسکارت.

تو منزل دانشجویی دراز کشیده بودم و به چشمه جدیدی که می خواستیم رو کنیم فکر می کردم.علی خوابیده بود نگاهی بهش انداختم یه دوست واقعی بود.از خدا تشکر کردم که اونو در مسیر زندگیم قرار داد.ناخوداگاه رفتم به سالها قبل.سال اول دبیرستان.تازه از محیط راهنمائی خارج شده بودم. در دبیرستان احساس غربت می کردم.نیومده دو تا قلدر بهم گیر دادند.من که تو راهنمائی واسه خودم امپراطوریی داشتم و مدرسه رو به جهنم تبدیل کرده بودم نتونستم جلوی خودمو بگیرم.هر چی باشه بچه پا خط بودم.با هر دوشون درگیر شدم.داشتم حسابی کتک می خوردم که یه نفر به دادم رسید و با هم حسابشونو رسیدیم.بعد دعوا ازش تشکر کردم.ناجیم دستشو دراز کرد و گفت:اسم من علیِ من هم دستشو گرفتم و گفتم:امیرم .و اینطوری دوستی ما آغاز شد.4 سال در یه کلاس و در یه تخت بودیم.علی از منم پا خطر بود زرنگ و زبل و شیطون.ما در دوران دبیرستان آتیشی نموند که نسوزونیم.همه از دستمون عاصی بودند.لقب ما دو تا شده بود دو نخاله.

یه روز علی دستمو گرفت و برد به حیاط پشتی مدرسه، بهم گفت:من برادر ندارم گفتم:میدونم. منم ندارم! تو چشام نگاه کرد و گفت:می خوام تو داداشم باشی.با حالت جدی گفتم:هستم مگه شک داری؟یه تیغ از جیبش در آورود وبا اون وسط دستشو برید،خون زد بیرون تیغو به من داد و گفت:تو هم ببر.بی هیچ سوال و معطلی بریدم.دستشو به طرفم دراز کرد با دست خونیم دست خونینش و گرفتم.علی با لبخند گفت:حالا شدیم برادر خونی.بعد از اون موقع ما از برادرم به هم نزدیکتر شدیم. مخلوطی میان دوست و برادر.دو نخاله شده بود امپراطور دبیرستان. کسی جرات نداشت به ما چیزی بگه. حتی کلاس بالائیام از ما حساب می بردند.شیطنتهای ما که از نظر بقیه بی تربیتی و سرتقی بود همچنان ادامه داشت.کار به جایی رسیده بود که بعضی از معلما ما رو به کلاس راه نمی دادند.گفته بودند یا جای ما تو کلاسه یا اون دو نخاله.ولی بعد فهمیدیم که مدیر به معلما گفته: نمرات قبولی بهشون بدید تا از شرشون خلاص بشیم.

آخرین بار که واسه گرفتن کارنامه به مدرسه رفتیم آهی کشیدم وگفتم: دادا حیف که تموم شد دلم برای کارامون تنگ میشه.علی با لبخند گفت:چی چی دلم تنگ میشه.تازه شروع شده هنوز دانشگاه مونده دانشگاه از دبیرستانم بیشتر بهمون خوش می گذره.به هم قول دادیم که در دانشگاه قبول بشیم. در انتخاب رشته یه شهر یه رشته رو انتخاب کردیم و از بخت خوش قبول شدیم.روزهای اول دانشگاه تکراری گذشت ولی ما اولین شیرین کاری رو در اولین امتحان پایان ترم رو کردیم علی یک ترقه فیتله ای بزرگ رو انداخت وسط سالن امتحان با ترکیدنش بلبشویی به پا شد. پسرا از جا پریدند و دخترا جیغ کشیدند.حراست مدتها دنبال عاملش بود.ولی زرنگتر از اینها بودیم که دم به تله بدیم.ما کار کشته بودیم.کاراهامون آغاز شد هر استادی با ما بد تا می کرد ماشینش خط خطی میشد.لقبهای برای استادا درست کرده بودیم که سالها رو اسمشون می موند.کاریکاتورهای استادا و کادر دانشگاهو در دانشگاه پخش کردیم .ولی تو این یکی آنتنی که نشناختیمش کار ما رو به حراست کشوند ما به گردن نگرفتیم ولی حراست به ما شک کرده بود.از حراست به کمک دوست پدرعلی قِسِر در رفتیم.ولی بهمون هشدار داد که اگه کاری کنیم بی شک تبعیدمون می کنن.

علی از خواب بیدار شد و در حالی که چشماهاشو می مالید گفت: این چراغو خاموش کن چرا نمردی هنوز؟

- داشتم فکر می کردم

-به چی

-هیچی چیز مهمی نبود.

-این تن بمیره بگو.

-به نخاله گریامون.

علی لبخندی زد و گفت: همش یه طرف این یکی یه طرف.این یکی دیگه می ترکونه هم دانشگاه و هم غرور سارینا شاسی بلندو.به طرف علی چرخیدم وگفتم: علی نه که بترسما نه ولی خدائیش ریسکه ها اگه بفهمن کار ماست...... علی با خنده حرفم و برید و گفت: خوب بفهمن چی میشه.دادا دانشگاه آزاده. چی؟ آزاد!یعنی هر غلطی بکنی آزاده. پارتی هم که باز یادت رفته، اونم نباشه فوقش تبعیدمون می کنن عجب شیر.پرسیدم چه پدر کشتگی با این دختره داری . علی با خنده گفت عقده ایم از دخترای پولدار و مغرور خوشم نمیاد ولی می دونستم که پای چیز مهمتری در میونه.دستامو بلند کردم گفتم خدایا به امید تو.



یه هفته گذشت سارینا زنگ نزد وما با یه قوطی رنگ قرمز رفتیم دانشگاه.علی وارد دستشوئی مخصوص استادا که نزدیک دفتر اساتید بود شد و بهم گفت: تا رنگ و دیدی کولی بازی در میاری.علی وارد دستشوئی شد مدتی بعد رنگ از زیر در زد بیرون. فریاد زدم یا خدا خون ، اینجا پر خونه ،از زیر در داره خون میاد! همه دانشجوها و استادها جمع شدند .سارینا هم اومد.رئیس چند تنه به در زد در باز شد وقتی دیدم علی خودشو ولو کرده رو زمین به زور جلوی خندمو گرفتم.بعد رو کردم به سارینا وفریاد زدم عوضی پولدار همش تقصیر توئه کثافت.سارینا همینطور اشک می ریخت ومنم بهش بد بیراه می گفتم.رئیس با عصبانیت گفت: الان وقت این حرفا نیست بیائین بیاریمش بیرون.با فریاد یکی که می گفت: چی شد زنگ زدید به آمبولانس؟صورتمو برگردوندم طرف علی خون مثل فواره داشت از دستش میزد بیرون.علی واقعا رگشو زده بود.فریاد زدم و دویدم طرفش با گریه گفتم:چیکار کردی دیونه ، لعنتی پاشو ، تو رو جون دادا پاشو داشتم سکته می کردم.علی رو به بیمارستان رسوندیم.بهش خون تزریق کردند.دکتر گفت:زنده موندنش یک معجزه بوده.

بعد اون اتفاق علی از دانشگاه انصراف داد.هیچوقت علت کارشو بهم نگفت.من خیلی دلم می خواست بدونم چرا؟ چند بارم سر حرف و باز کردم ولی علی طفره رفت منم ظاهرا بی خیالش شدم ولی خیلی کنجکاو بودم علتش رو بدونم با اینکه حدسهای زده بودم. بدون علی نتونستم دانشگاه رو ادامه بدم ولش کردم.علی تصمیم داشت پیش دائیش در پاریس بره. شب قبل رفتنش من و چند تا از دیگر دوستاش پیشش بودیم بعد رفتن مهمونا رفتم اتاق علی دراز بکشم می خواستم امشب و پیشش بمونم.تو اتاق چشمم افتاد به دفتر خاطرات علی زود دفتر و برداشتم و ورق زدم تا رسیدم به روزی که رگشو زده بود.فقط یه جمله نوشته بود:مرگ زیبا نیست.اونشب تا خود صبح بیدار بودیم و حرف زدیم.بلاخره دل به دریا زدم و گفتم: علی باید بگی چرا؟چرا اینکارو کردی؟تو واقعا تو اون مدت کوتاه عاشق سارینا شده بودی؟علی باز لبخند زد و چیزی نگفت. ولی برای من مثل روز روشن بود که فقط قدرت عشقه که آدم و به همچین کاری وادار می کنه.

از شیشه هواپیما نگاهی به بیرون انداختم چراغهای روشن شهر پاریس رو میشد دید.به پاریس اومده بودم تا دوماد شدن داداشم رو ببینم.خوشحال بودم و برای دیدنش لحظه شماری می کردم دو سال بود که ندیده بودمش.تو فرودگاه یکی از پشت به شونه ام زد و گفت:اینجا چیکار می کنی نخاله.برگشتم علی بود.تو چشاش نگاه کردم و گفتم:اومدم تو عروسیت برقصم.همدیگرو در بغل گرفتیم و گریه کردیم تازه متوجه نامزدش شدم.در حالی که اشکامو پاک می کردم برگشتم تا به نامزدش هم سلام کنم که خشکم زد.سارینا بود.

علی گفت: تو سفر تفریحی که به ونیز داشته اتفاقی سارینا رو دیده و نهایتا با هم نامزد کردن.ولی من مطمئن بودم که اتفاقی نبوده.هنگام رفتن علی به پاریس احتمال میدادم که به خاطر ساریناست که داره میره.ولی الان دیگه مطمئن بودم که برای بدست آوردن عشقش به اروپا آمده بود و به هدفشم رسیده بود. برای من جای سوال نبود که چگونه ، چون اون یک نخاله بود و نخاله ها نابغه اند.
     
  
مرد

 
من مقصرم

- کیا خسرو اونجاست – کجا – تو کافی شاپه با سحرِ – بیا بیرون نامرد – ولم کن – می کشمت – ولش کن کیا – کیا پلیسا اومدند بیا بریم – آفرین سحر خوب جواب خوبیامو دادی باشه من همجنس باز.

وقتی رسیدم خونه یه راست رفتم اتاقم دراز کشیدم می خواستم کمی بخوابم ولی یهو همه خاطرات مثل قوم مغول بهم حمله ور شدند.من و خسرو دوستان قدیمی بودیم همسایه دیوار به دیوار از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و تا نوجوانی هم مثل برادر بودیم. تا اینکه خونواده سحر به کوچه ما اسباب کشی کردند و من که تازه 16 ساله شده بودم با دیدن سحر دنیام عوض شد.سحر زیبا بود. سبزه و بانمک. با اینکه 14 ساله بود ولی همه پسرای محل خاطرخواهش بودند. ولی از شانس خوبم سحر من و پسندیده بود اینو از نگاهاش می فهمیدم. و اون روز،اون روز فراموش نشدنی، تا منو دید یک نامه انداخت زمین و دنیای من عوض شد.مضمون نامه ای که زندگی منو دگرگون کرد:کیا من دوستت دارم و یه شماره تلفن .

وقتی نوشته رو خوندم اولین نفری که بهش ماجرا رو گفتم: خسرو بود.خسرو تا ماجرا رو شنید با غضب گفت: سحر مال منه هیچکسم نمی تونه اونو ازم بگیره نامه رو نشونش دادم. گفت: بذا دم کوزه. و همونجا دوستی ما تموم شد. ولی من خیالم راحت بود. سحر منو انتخاب کرده بود منم از هر نظر بهتر از خسرو بودم بر خلاف خسرو من برو رویی داشتم و سر به زیر بودم .تنها چیزی که منو می ترسوند وضع مالی خوب پدر خسرو بودکه با قاچاق مواد پول هنگفتی بدست آورده بود.ولی رفتار و علاقه سحر به من دلگرمم می کرد.ولی هنوز نگران دشمنی خسرو بودم.خسرو چند بار تو کوچه مزاحم سحر شد که من چیزی نگفتم ولی بالاخره صبرم سر اومد ونتونستم جلوی خودمو بگیرم و خسرو رو تا می خورد زدم.سحرم از این ماجرا خوشحال بود.همون روزبهم گفت:دستت درد نکنه.گفت:از خسرو بیزاره.

4 سال از اولین روز آشنایی من و سحر گذشت ما بزرگ شدیم و عشقمون هم بزرگتر. حالا همه محل از عشق ما با خبر بودند و صد البته خونواده هامون. خونواده هامون رابطه خوبی با هم داشتند و منتظر بودند من برم سربازی و بیام و با سحر ازدواج کنم.

تو دوران سربازی بیشتر با نامه با سحر در ارتباط بودم اینجوری راحترم بود.دست به قلمم حرف نداشت ومن راحت می تونستم حرف دلمو به سحر بزنم. گه گداریم تلفنی با هم حرف می مزدیم.تا 8 ماه خدمت همه چیز عادی بود تا اینکه بعد 8 ماه،دیگه جواب نامه هام نیومد و تلفنم فقط بوق میزد.دلم عاشورا بود تو اولین فرصت مرخصی گرفتم و به خونه اومدم. سحرو تو کوچه دیدم. ولی سحر انگار نه انگار پشت سرش راه افتادم التماس کردم با هام حرف بزنه ولی سحر گفت: من با همجنس بازا کاری ندارم.مثل اینکه یه تانکر آب یخ ریختن رو سرم.دهنم بند اومد شنیدن این حرف از زبان جان جهانم منو لرزوند.پیگر قضیه شدم علی هم محلمون همه چیز و برام گفت. یه عکس نشون داد که من با یه پسر دیگه داشتم همجنس بازی می کردم. فتوشاپ بود ولی نامرد کارش حرف نداشت.علی گفت:خسرو این عکس و بین همه پخش کرده الان هم با سحر دوست شده. بعد از ظهرم که خسرو وسحر رو تو کافی شاپ دیدم و باهاش دست به یقه شدم.فردای اون روز برگشتم به پادگان و تا تمام شدن خدمتم به خونه پا نذاشتم.

وقتی خدمتم تموم شد بر عکس بچه های دیگه من از تموم شدن دوران سربازی خوشحال نبودم دوست نداشتم به جای برم که عشقم همجنس باز خطابم کرده بود.ولی چاره ای نبود برگشتم به خونه. تا مدتها از خونه بیرون نرفتم. ولی یه روز سحر و تو خیابون دیدم.موهای بدنم سیخ سیخ شد. اون دختر زیبا و با وقار به ترکه ای بی روح تبدیل شده بود از علی شنیده بودم که شایعه شده سحر معتاد شده و با خسرو تو یه خونه مجردی زندگی می کنه.شک داشتم.ولی وقتی دیدمش دیگه شبهه ای برام نموند.رفتم جلو سلام کردم سرش رو انداخت پائین وجواب سلاممو داد. با اسرار بردمش به کافی شاپ تو سکوت قهوه تلخ رو خوردیم و سحر بی سوال شروع کرد به تعریف سرگذشت زندگیش در زمانی که من نبودم. سحر گفت: من اولین بار که عکس و دیدم فهمیدم فتوشاپه، رشتم کامپیوتر بود .من اونو بهانه کردم وقتی تو به خدمت رفتی بعد 5 ماه تو دانشکاه با دختری به نام اریکا دوست شدم.دختر دوست داشتنی بود.مهربون خوش صحبت زیبا ولی معتاد. قسم خوردم از اعتیاد نجاتش بدم. ولی تا به خودم اومدم دیدم من معتاد شدم و وقتی کامل تو باتلاق غرق شدم فهمیدم اریکا فرستاده خسرو بوده.دستای سحر گرفتم و گفتم نجاتت میدم هنوزم عاشقش بودم وبا دیدنش قلبم تو سینه غوغا می کرد. با صدای بغض الود گفت:نمیشه سعی کردم نشد عملم سنگینه.با لبخندی گفتم امتحانش ضرر نداره. بلاخره راضیش کردم. از دختر خالم کلید ماشین و ویلای شمال و گرفتم و با سحر رفتیم رامسر دو روز اول دوام آورد ولی روز سوم فریادهاش رفت هوا، نمی تونستم زجر کشیدنشو ببینم براش مواد خریدم. ولی یواش یواش داشت مصرفش کم میشد. داشتیم امیدوار میشدیم به ترک. که سحر مریض شد هر چی می خورد بالا می آورد. وضعش بد شد بردمش بیمارستان دکتر بعد دیدن آزمایشات گفت: تبریک میگم همسرتون بارداره. آرام چشمام چرخید به طرف سحر ، خجالت می کشید به چشمام نگاه کنه سحر بچه خسرو رو تو شکم داشت با هم در سکوت برگشتیم به ویلا بی حرف رفتیم اتاقامون تا بخوابیم تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم. با خودم ، گفتم حالا که بارداره حتما ترک می کنه. صبح بهش گفتم: به خاطر بچتم که شده باید ترک کنی هنوز دوسش داشتم نمی خواستم معتاد بمونه. با صدای آرامی گفت: من این بچه رو نمیخام گفتم: بی خود.با گریه گفت: نمی خوام بچه اون بی شرف تو شکمم باشه. من عاشق تو هستم. گفتم: اگه عاشقمی ترک می کنی و بچتو هم نگه میداری. بعد ساعتها بحث قبول کرد تو مدت 6 ماه که به اندازه 6 سال گذشت سحر ترک کرد.تو این مدت اون دختر ظریف مثل یه کوه ایستاد حالا خوشحال بود که داشت مادر میشد. تو یه بعد از ظهر زمستونی رضا پسر سحر به دنیا اومد.حالا وقتش بود حرفامو به سحر بزنم.یه روز سر میز شام بهش گفتم:فردا میریم تهران پیش خسرو و باهاش ازدواج می کنی و با بچت و خسرو زندگی جدیدی آغاز می کنی. وقتی داشتم این حرفا رو میزدم به زور جلوی گریمو گرفته بودم.ولی سحر گریه کنان گفت:نه کیا تو رو به حضرت عباس. من نمی تونم با اون زندگی کنم.می دونم ازم نفرت داری ولی یه فرصت بده جبران می کنم من عاشقتم من سکوت کردم.اونم با فکر اینکه من به خاطر خیانتش ازش بیزارم حرفی نزد.

وقتی رسیدیم به تهران یه راست رفتم سراغ خسرو، خسرو وقتی دید سحر همون دختر شگفت انگیز قبل شده چشماش داشت از حدقه بیرون میزد. بهش گفتم: این پسر بچته اینم سحر همونی که می خواستیش.باهاش ازدواج می کنی از گل نازکتر بهش چیزی نمیگی.حرف حرف سحرِ. سحر ساکت بود نفرتشو به خسرو تو چشماش دیدم.خسرو اومد جلو بغلم کرد بعد بچه رو بغل کرد بوسیدو گفت چشم داداشم مگه من از دنیا چی می خوام.دلم می خواست خرخرشو بجوم.فرداش رفتیم محضر و خسرو و سحر رسماً زن و شوهر شدند من هم شدم شاهد ازدواجشون.

با دوتا دستم سحر تقدیم خسرو کردم و فرداش با دلی پر درد بار و بندیل سفرو بستم و رفتم به مشهد تا تو کارخونه شوهر خاله ام کار کنم .تو اونجا فقط به کار مشغول بودم بی خبر از اینکه دختری به نام سوگل عاشقم شده .یک روز حرف دلشو بهم زد نمی دونستم چکار کنم اون غرورشو زیر پاهاش گذاشته بود با این در خواستش.ولی من نامرد گفتم: نمی تونم تو رو خوشبخت کنم .بی هیچ حرفی رفت و دیگه به شرکت نیومد.

.یک روز از صبح دلم شور میزد و با زنگ زدن علی آشوب دلم بیشتر شد.علی مثل جغد شوم بود فقط خبر بد میداد .بعد کمی حال احوال پرسی خدا خدا می کردم چیزی نشده باشه ولی علی باز خبر شوم داشت بهم گفت:سحر خسر رو کشته .خشکم زد.بی معطلی با هواپیما به تهران اومدم براش وکیل گرفتم و رفتم ملاقاتش وقتی منو دید بغلم کرد و سرشو گذاشت روسینم و گریه کرد. این دختر بدبخت تو این مدت چی کشیده بود که تونسته بود آدم بکشه.خودش تعریف کرد وگفت:بعد رفتن تو خسرو از اینکه میدید من ترک کردمو خودش معتاده داشت خفه میشد بارها خواست منو معتاد کنه ولی نتونست .ولی اونقدر اذیتم کرد و کرد که دوباره معتاد شدم اون یه بیمار بود دلش می خواست آزارم بده می گفت: همونطور که تو توی نوجونی منو آزار دادی حالا نوبت خودته.می گفت کیا جونتم روت تف کردو رفت.بعد معتادشدنم و از ریخت قیافه افتادنم با ارثی که از باباش برده بود هر روز خدا یه دختر و می آورد خونه ولی بالاخره عدالت خدا رو دیدم.یه بار که با موبایلش حرف میزد فهمیدم ایدز گرفته.خوشحال بودم ولی خوشحالیم زیاد طول نکشید. یه روز گفت: امشب باید با من بخوابی من زیر بار نرفتم گفتم: میدونم ایدز داری کثافت.ولی به زور منو به تخت برد ولی من چاقویی را که پنهونی برداشته بودم فرو کردم به سینه اش. بچه رو به خواهرم دادم و خودمو معرفی کردم.وقتی حرف سحر تموم شد با بغض گفتم: دوباره نجاتت میدم.سحر سرد گفت: برام فرقی نداره فقط فکر رضا هستم.گفتم:میارمت بیرون و باهم زندگی جدیدی شروع می کنیم من تو رضا قول میدم.وقتی از زندان بیرون اومدم تنها کسی رو که مقصر میدونستم خودم بودم اگه حرف سحر رو قبول می کردم باهاش ازدواج می کردم حالا این اتفاق نمی افتاد.کارو زندگیمو ول کردم وافتادم پی رضایت گرفتن برای سحر به آب و آتیش زدم ولی نتونستم چند بار دیگه با وکیل رفتم ملاقاتش سحر مرده متحرک شده بود دیگه روح نداشت. سحر ازم خواست بچه رو از خواهرش بگیرم، گفت شوهرخواهرش راضی به بودن بچم تو خونش نیست.گفتم:رضا رو می گیرم وبازم قول دادم که نجاتش میدم با اینکه اونجوری که من فهمیده بودم چیزی تا اعدامش نمونده بود.

شب بود فردا قرار بود سحرو اعدام کنن من نتونستم به قولم عمل کنم تو آخرین دیدارم با سحر، بهم گفت:همیشه عاشقم بوده و هست.گفتم:من دیونتم با چشمان پر اشک با عشقم وداع کردم.تا صبح نتونستم بخوابم رضا هم بی قرار بود.

یک سال از اعدام سحر گذشته بود منم شده بودم تارک دنیا بیرون نمی رفتم مو و ریشمو آرایشگرتو خونه اصلاح می کرد.ولی یک کلمه رضا زندگیمو عوض کرد بهم گفت:بابا بغلش کردم و برای عشقم گریه کردم چند ماه بعد با پدر و مادرم رفتم مشهد خواستگاری سوگل همه ماجرا رو براش تعریف کردم جواب سوگل مثبت بود. سوگل یک انسان با روح بزرگ بود با آمدن اون رضا صاحب مادر شد و زندگی من رنگ تازه ای گرفت. الان 5 سال از عروسی منو سوگل میگذره رضا سال دیگه به مدرسه میره سوگل عکس سحر رو زده به دیوار اتاقمان و هم من هم او میدونیم که سحر برای همیشه در قلب من زنده خواهد ماند.
     
  
مرد

 
از یاد نخواهی رفت

به چشمام نگاه کرد و گفت: ازم سیر شدی میدونم دیگه دوستم نداری شانه هاشو گرفتم و گفتم: دیوونه شدی تو نفس منی.نفس گفت:نه دیونه نیستم دیگه دارم به حرفای مادرم ایمان میارم که ما وصله هم نیستیم و شاه و گدا به هم نمی خورن - دِ هستی این حرفا چیه میزنی یعنی تو تو این 7 سال منو نشناختی، به عشقم ایمان نیاوردی،بهم اعتماد نداری - دارم بیشتر از چشمام ولی میترسم. این اواخر..... - این اواخر چی.از چی می ترسی؟ - ببین ما 4 سال پنهونی عاشق هم بودیم و رابطه داشتیم تو سه سالی که خونواده هامون فهمیدن تو هی بهونه آوردی یه سال به خاطر اینکه پدر و مادر و بعضی اقوامتون رفته بودن خارج یه بار دوره آموزش پزشکیت تو کانادا حالا می گی یه سال صبر کن سال خالم تموم شه - پَ می خوای تو عزای خالم دیش نانای عروسی را بندازیم مردم چی می گن -همه اینا بهونه هست دنی من تو واسه هم ساخته نشدیم زندگی گنج قارون نیست.اینو گفت و گریون سوار تاکسی شد و رفت.

حالم اصلا خوب نبود.نفس حق داشت با اون خونواده سنتی که اون داشت لای منگنه بود.سوار ماشین شدم رفتم دفتر حقوقی دامادمون امیر.به گرمی ازم استقبال کرد و گفت: دانیال راه گم کردی.بعد با نگرانی ازم پرسید چیزی شده پکری؟. منم ماجرا رو بهش گفتم.امیر کمی فکر کرد و گفت: یه خواستگاری و خطبه محرمیت که اشکالی نداره آروم گفتم: منم همینو میگم ولی خونواده ام... اگه مادرم راضی بشه کار تمومه همینطور داشتیم حرف میزدیم که یکی که معلوم بود ناقص العقله و زبونش می گیره گفت: اَاَاَمیر سِ سه روز دیگ ..ه عَ عَ عروسیمه حتمم ا بیا ای این رَرفیق خو ووشتیپِ پِ تو هم بی بی بیار. امیر گفت:چشم بنیامین حتما.بعدِ رفتنش گفتم: اون مرد کی بود بعد با خنده ادامه دادم با این سن وعقل و زبون کی به این زن داده؟امیر آهی کشید و گفت هم همسایه مونه،هم دوست دوران دانشگاهمه،هم برادرِ شوهرِ دخترخالمه اره کسی بهش زن نمیده راس می گی. ولی سنش و اشتباه حدس زدی بیچاره فقط 26 سالشه.با تعجب پرسیدم چی می گی واسه خودت این کمه کمش 40 45 سالشه دوما با این شیرین عقلیش چطور تونسته بره دانشگاه.امیر لبخندتلخی زد و گفت:قدرت عشق رو تو وجود این پسر میبینم هر روز که میاد دفترم به قدرت عشق بیشتر ایمان میارم.گفتم قدرت عشق چه صیغه ایه.امیر گفت:بی خیال داستانش درازه. نمی خواست بگه ولی با اصرار من شروع کرد به تعریف ماجرای اون مرد.

از بچگی با هم دوست بودیم تو محله فقیرنشین ما پر بود از بچه های شرور به همین خاطر مادرم همیشه بهم میگفت فقط با بنیامین بازی می کنی وگرنه خودت میدونی. در اون منطقه اگه دوتا بچه مودب و سربه راه بود یکیش بنیامین بود.تو یه چشم به هم زدنی کودکی رفت و نوجوانی آمدولی بنیامین همچنان همون بچه با ادب سر به راه و درس خون بود. و خوشتیپی و خشگلی هم بهش اضافه شده بود.تو محلمون یه دختر بود به اسم صدف همه پسرای محل خاطرخواش بودن ولی همونطور که همه انتظار داشتن صدف مال بنیامین شد و اون دو با هم دوست شدن خیلیا به این عشق حسودی می کردن حتی من.عشق اونا با گذشت زمان هر روز بیشتر و بزگتر میشد و این دو دیوانه تر میشدند.دیگه تو محلمون واسه عشق مثل لیلی و مجنون نمی آوردن.عاشقای افسانه ای محل ما بنیامین و صدف بودند. اون دو دار وندار یکدیگر بودند.بنیامینی که آزارش به یه مورچه هم نمی رسید تو جوونی شده یود بروسلی هر کی نگاه چپ به صدف می انداخت بنیامین باهاش گلاویز میشد تا به همه بگه صدف مال منه ولی از شانس بد بنیامین یه فرد لات که دو بار به جرم شرارت دستگیر شده بود حالا خاطرخواه صدف شده بود ولی بنیامین با اون هم در گیر شد و دو بار چاقو خورد و یه بار تا پای مرگ رفت.

هیچ مانع ای سر راه خوشبختی بنیامین و صدف نبودو قرار بود به زودی با هم ازدواج کنند که روزگار چهره زشتش را به این دو نشان داد. یه روز به خاطر حرفهای یه زن سخن چین محلمون که به دروغ به مادر صدف گفته بود:مادر بنیامین گفته: من دختر اون زن شکم گنده رو واسه پسر وکیلم نمی گیرم بین مادر صدف و مادر بنیامین درگیری لفظی بوجود آمد واین درگیری کوچک لفظی زنانه باعث درگیر شدن پدر صدف و پدر بنیامین شد و پدر معتاد صدف با چاقو زد به پشت پدر بنیامین .کار به دادگاه کشید و پدر بنیامین تمام دیه رو از خونواده فقیر صدف گرفت و آنها را از دارایی ساقط کرد.از اون روز به بعد اون دو خانواده شدند دشمن خونین و پدر صدف بهش گفت: می کشمت اگه حرف اون پسریه بی همه چیز وبیاری.دحتر خالم یه بار بهم گفت:صدف به بنیامین پیشنهاد فرار داد که بنیامین با شناختی که از پدر صدف داشت قبول نکرد.این دو نفر عذاب اوارترین روزهای زندگیشونو سپری می کردند و در این میان کوچکترین دریچه امیدی برای وصال این دو نبود.

ولی یه حادثه همه چیز را عوض کرد.دریک بعد از ظهر تابستانی صدف و بنیامین با دارو دست به خودکشی زدند.زود هر دو رو بردند بیمارستان و معده هایشان را شستشو دادند حال بنیامین خوب شد ولی حال صدف وخیم بود به هوش می امد می لرزید و باز از هوش میرفت.دکترا گفته بودن زنده ماندنش با خداست. فریادهای بنیامین شیشه های بیمارستان را می لرزاند به خاطر سر و صدا بنیامین را بردند بیرون بیمارستان ولی بنیامین بیرون در گریه کرد و دعا کرد. صدف بعد از شش روز حالش خوب شد.تو این مدت بنیامین 10 15 کیلو وزن کم کرده بود.بعد مرخصی صدف از بیمارستان با وساطت ریش سفیدهای محل این دو خانواده با هم آشتی کردند و به ازدواج فرزاندانشان با هم رضایت دادند.بنیامین سر از پا نمیشناخت هی واسه بچه های محل شیرینی می خرید می گفت می خندید.خوش بود و خرم تا اینکه اون اتفاق رخ داد.سه روز مانده به عروسی، صدف غیبش زد همه جا را گشتند. بیمارستان، کلانتری،پزشک قانونی. ولی ازش خبری نبود که نبود. تا اینکه یه روز از کلانتری تماس گرفتند و گفتند یک دختر با مشخصات دختر شما پیدا شده پدر و مادرش با امید به اینکه کسی دیگری هست به پزشکی قانونی رفتند. ولی جسد نیمه سوخته جسد صدف بود. دخترخالم گفت:وقتی خبر مرگ صدف رو به بنیامین دادند هیچی نگفت سکوت کرد به مدت 6 ماه.تو این مدت لب به غذایی نزد غذایش فقط سرم بود.بعد 8 ماه قاتل صدف پیدا شد همان پسر شرور که دو بار بنیامین رو با چاقو زده بود اون پسر بعد از تجاوز و کشتن صدف جسدش رو سوزانده بود. یه روز که رفتم عیادت بنیامین بدنم لرزید یه مرد 40 ساله با موهای اکثرا سفید که پوست و استخون شده بود رو پیش روم دیدم.

بنیامین بی هیچ حرفی هر روز می اومد تو کوچه و زل میزد به در خونه صدف.یک شب که می خواست اینکار رو بکنه از پله های حیاط افتاده و به مدت سه ماه تو کما بود بعد از سه ماه به هوش آمد ولی بنیامین عقلش رو از دست داده بود و لکنت زبان گرفته بود دکترا هیچ توضیح براش نداشتند.فوق لیسانس حقوق حالا تبدیل شده بود به مردی دیوانه که بچه ها دنبالش راه می افتادن وبهش سنگ می زدنند و مسخرش میکردند.حالا بنیامین هر روز میاد به کوچه و خیابون و هر کی رو که میبینه میگه سه روز دیگه عروسیمه هر روز و هر روز کارش شده گفتن این به مردم سه روز دیگه عروسیمه شما هم بیایید.

بعد تمام شدن داستان زندگی بنیامین من با چشمای پر از اشک و یه بغض تو گلو بدون خداحافظی از دفتر امیر اومدم بیرون امیرم فهمید وضعمو چیزی نگفت.تو ماشین اشکام سرازیر شد گریه کردم و بی هدف روندم گریه کردمو روندم درکش می کردم چون عاشق بودم مثل خودش.یه اس برام اومد نفس بود نوشته بود معذرت می خوام. جوابش ندادم تصمیمی گرفته بودم می خواستم شب جوابشو بدم رفتم خونه بی هیچ مقدمه ای گفتم من بعد چهلم خاله میرم خواستگاری نفس.فقط واسه اینکه بقیه بدونن مال منه.همین. عروسیم بعد سال خاله می گیریم. مادرم فریاد زد تو غلط می کنی با هفت جد و آبادت.مادرم ومن ساعتها بحث کردیم پدرمم طرف منو گرفت. در اخر متقاعدش کردیم ولی گفت: باید رضایت آقا جون وخانوم جونو خودتون بگیرد. رفتم خونه پدربزرگ و مادربزرگ وقضیه رو براشون گفتم. خیلی مهربونتر از او چیزی بودند که می شناختمشون.قبول کردند و گفتند: رضایت خونواده خالتم با ما.

گوشی رو برداشتم یه اس دادم به نفس.نوشتم: بیا کافی شاپ همیشگی سر موقع اومد قهوه سفارش دادیم در سکوت قهوه هامونو خوردیم نفس گفت:نمی خوای بگی چیکارم داری.لبخندی زدم وگفتم:ده روز بعد چهلم خالمه فردای اون روز میام تا غلام بابات بشم.نفس فریاد زد شوخی می کنی.لبخند زدم. اگه کسی نبود نفس بغلم می کرد. محکم طوری که همه بشنود به دیگر مشتریان گفت:عشقم بهم پیشنهاد ازدواج داد هر چی می خوائین سفارش بدین شوهرم می پردازه بعد فریاد زد ممنونم خدا ممنونم خدا ممنونم خدا دوست دارم دنی.وقتی خوشحالی نفس و به خاطر رسیدنمون بهم دیدم بی اختیار برای عشق ناکام بنیامین و صدف اشک ریختم.
     
  
مرد

 
به خاطر پدرم.....

زنگ در زده شد مدتی بعد نیاز باز با همان لباسها و کلاه ایمنی موتور به سر در چهار چوپ در ظاهر شد. مهسا بود. با دیدن نیاز فریاد زد باز می خوای با این لباس و موتور بریم بیرون؟ مگه دو بار پدرت به خاطر این کارات تو کلانتری وثیقه نذاشته اینبار بگیرنت ولت نمی کنن.نیاز با بی توجهی گفت: دختر تو نگران نباش بیا سوار شو تا دوس پسرت بابک دق مرگ نشده. نیاز با ناراحتی ادامه داد فکر بابامم نکن. بابام بعد مرگ مادرم خیلی هوامو داره خودشم بدش نمیاد من از این کارا بکنم عاشق این کارامه. مهسا با اکراه سوار ترک موتورشد و آنها به طرف پارک ملت حرکت کردند.نیاز پشت در ورودی پارک موتور را نگه داشت قفلش کرد کلاه ایمنی را در آورد و روسری را با غرولند به سر کرد. مهسا گفت: نگیرنت دختر. نیاز با اخم گفت: اولاً دختر خودتی دوماٌ مادر نزائیده کسی منو بگیره اون دو بار هم بدشانسی آوردم .اینُ گفت و با مهسا وارد پارک شد.

از دور نیاز ماهان پسر خاله مهسا که خاطرخواهش بود را کنار بابک دید. نیاز با ناراحتی گفت: این پسرک اینجا چیکار داره .نیاز رو کرد به مهسا و گفت: میدونم کار تویِ نامردِ. مهسا لبخندی زد و گفت:نه به جون خودم.نیاز با اخم گفت:تقصیر تو نی به دختر جماعت خوبی نیومده.نیاز و مهسا به کنار بابک و ماهان رسیدند و بعد حال و احوال پرسی و کمی حرف ماهان گفت: نیاز خانوم بهتره ما بریم و این دو مرغ عشق و تنها بذاریم. نیاز گفت:داش ماهان اولاٌ خانوم خودتی. دوماٌ به شرطی که باز از اون حرفهای که حالمو به هم میزنه نزنی.ماهان با لبخند گفت: سعی می کنم.آن دو بی حرف به طرف نیمکتی که کمی دورتر بود به راه افتادند.

ماهان و نیاز مدتی در سکوت به دو بچه ای که داشتند بازی می کردند نگاه کردند.نیاز آهی کشید و گفت چه زود گذشت بچگی. ماهان با شیطنت گفت تو خودتم بچه ای عزیزم هجده سالته هنوز. نیاز جواب داد تو چی؟ دو سال از من بزرگتری. بیست سالته. اها اگه بچه ام چیه واسه ما عاشق شدی هر روز زر و زر و زر زنگ می زنی. ماهان حالت جدی به خودش گرفت وگفت: به خدا من دوست دارم،عاشقتم. اگه با من نباشی زندگی واسه من جهنمه،من نمی تونم تو این شهر بمونم.اگه با من نباشی از این شهر که هیچ از این کشور میرم .نیاز خواهش می کنم من دیونتم.نیاز با ناراحتی گفت:اَه بازم شروع شد حالم و بهم زدی. ببین بچه خوشتیپ من هیچ وقت ازدواج نمی کنم نه با تو نه با هیچ کس دیگه حتی با اون برات پیتش. خودتم میدونی من جز مهسا که از بچگی دوستمه از هر چی دختر و ضعیفه و عشق و خواستگاریه و عروسیه متنفرم.بعد رو به آسمون کرد و گفت: خدا کرمتو شکر آخه چرا؟

ماهان سرشو پائین انداخت و با بغض گفت:دختر تو چرا با خودت این کار رو می کنی به خدا زن بودن قشنگه با ید قبول کنی.تو که دو جنسه نیستی نذا تو جامعه انگشت نما شی میدونم تقصیر باباته ولی باید قبول کنی دختر. داری خودتو زجر میدی.واقعیت و قبول کن و راحت زندگیتو بکن.چرا زندگی رو واسه خودت جهنم کردی.به پیر به پیغمبر پسرا هم اینقد تخت گاز نمیرن لحن حرف زدنت، رپ پوشیدنت ،موتور کراس سوار شدنت.نیاز زن بودن زیباست به خدا زیباست.نیاز با عصبانیت گفت:اولاٌ تقصیر بابام نی اصلا ٌچی شده که تقصیر کسی باشه دوماٌ شعار نده واسه من اصلانم زن بودن قشنگ مشنگ نی داداش من.منم دوست دارم تو این گرمای تابستون مثل تو یه تیشرت و یه شلوار جین تنم کنم و بیام بیرون.چرا باید برم زیر مانتو و چادر چاقچور!؟ منم دلم می خواد بیام استادیوم،منم دلم میخاد با موتور تک چرخ بزنم.زن یعنی محدودیت نه فقط تو ایران تو همه دنیا.ماهان حرفشو قطع کرد و گفت:اینا همش به خاطر خودتونه زن زیباست مثل مروارید همینطور که صدف مروارید رو حفظ می کنه لباسم محافظ زنه.نمی ذاره زن ابزار بشه.نمی ذاره کالا بشه من تو ایتالیا زندگی کردم اونجام زنای نجیبی هستن ولی بعضیاشون فقط تبدیل شدن به تبلیغ کالا و لباس.اره اونجا زنها میرن استادیوم من دو بار به دربی میلان رفتم.ولی به خدا محیط استادیوم اونجا با اینجا فرق داره فرهنگشون دینشون مسلکشون متفاوته اصلان از اینا گذشته خودتم اینجا تو بچگی رفتی استادیوم.تا یه بازیکن شوت می کنه و دروازبان می گیره همه چیز دروازبان حریف و بازیکن خودشونو میارن جلوی چشاش نیاز گفت: ما اگه نخوائیم مروارید بشیم کی رو باید ببینیم. ماهان می خواست چیزی بگه که نیاز گفت:گیرم حرفات درست ولی من به عشق کلهم اعتقاد ندارم چیزی به نام عشق وجود نداره عشق هوسه داداشه من هوس. ماهان جواب داد نه عشق زیباست،پاکه،مقدسه.نیاز گفت:این بحث ها بی نتیجه هست بیا بریم بابک و مهسام دارن میان. ماهان با ناراحتی گفت: من دیگه میرم از طرف من از اونا خداحافظی کن بعد ادامه داد راستی نیاز من دیگه تصمیم خودمو گرفتم. میخوام برم ایتالیا یه چیز دیگه، تو خودِ مرواریدی جاتم تو قلب منه تا ابد. اینو گفت و از اونجا دور شد.

پشت موتور تو اتوبان تمام فکر ذکر نیاز پیش حرفهای ماهان بود. نیاز با وجود تمام این حرفها نسبت به ماهان بی اعتنا نبود ازش خوشش می اومد و از وقتی گفته بود میرم خارج تو دلش آشوب بود.تو این فکرا بود که صدای یک پسر نیاز رو به خودش آورد یه پسر از توی پرشیا به نیاز گفت :دادا تک خوری نکن و با اشاره به مهسا گفت اون جیگر که پشتته رو تقسیم کن ما هم فیض ببریم نیاز از پشت کلاه ایمنی موتور که صدا رو کلفت می کنه صداشو از اونم مردونه تر کرد و گفت: برو سوسول بیام پائین الله اکبر. پسر با خنده گفت: مثلا می خوای چه غلطی بکنی.نیاز چاقویی که همیشه همراهش بود رو در آورد گفت با این آبکشت میکنم پسر تا چاقو رو دید گاز ماشین و گرفت و رفت.

نیاز بعد از رساندن مهسا، به خانه رفت و یه راست حرکت کرد به طرف اتاق مادرش. از سه ماه پیش که مادرش فوت کرده بود پا تو اون اتاق نگذاشته بود دلش یک جوری بود آشوبِ آشوب .روی تخت مادرش دراز کشید و به بچگی فکر کرد. علاقه باباش به فرزند پسر، به بازی کردنش با پسرا ،عروسکای که دوست داشت داشته باشه ولی باباش به جایش براش تفنگ اسباب بازی می خرید ،به ناکامی پدرش در داشتن فرزند پسر که بعد از تولد نیازدیگر هیچوقت صاحب بچه نشدند، به رفتنش به کلاسهای رزمی .نیاز برعکس همه پدرش رو مقصر نمی دونست نیاز عاشق پدرش بود. بی اختیار بلند شد و رفت پشت میز آرایش مادرش نشست و بی اراده دستش رو برد سمت لوازم آرایش مادرش. برای اولین بار آرایش ملایمی کرد.موهاشو از زیر پیراهن گشاد و دراز پسرونه که برجستگی های بدنشو میپوشوند بیرون آورد بلوز دامن مجلسی مادرش را پوشید وبه طرف آینه قدی رفت . با اون آرایش و لباسهای مجلسی زنونه و لبها و بینی خوش فرمش چشماهای درشتش وموهای پر پشتش زیبا شده بود.خودش هم این زیبایی رو دید و لبخندی در چهره زیبایش نقش بست.با خودش گفت:پسره راس می گفت زنم زیبا بوده ما نمیدونستیم.خسته بود می خواست بره یه دوش بگیره و بخوابه هنوز ذهنش پیش ماهان بود اگه می تونست همه رو گول بزنه خودشو نمی تونست. نیازهم عاشق ماهان بود.به طرف حمام داشت میرفت که یک اس ام اس براش اومد.گوشی رو برداشت ماهان بود نوشته بود.نیاز امروز ساعت هفت بیا به همون کافی شاپی که همیشه بابک و مهسا میرن می خوام ازت خداحافظی کنم دارم می رم ایتالیا.دلش هری ریخت پائین با خودش گفت: جدی جدی داره میره. او عاشق ماهان بود باید تصمیمش را می گرفت.

ساعت هفت شد. نیاز تصمیمش را گرفته بود. آرایش هنوز رو صورتش بود.رفت به اتاقش مانتویی که چند وقت پیش خریده بود ولی بلااستفاده مونده بود تنش کرد یک روسری با رنگ مشکی هم انداخت روی سرش و کفشهای پاشنه بلند مادرش را پوشید و با آژانس به سر قرار رفت. ماهان پشت میز بود. نیاز مثل یک خانوم با شخصیت و محترم رفت کنار میز ماهان و سلام کرد ماهان در نگاه اول نشناخت ولی وقتی دید نیازِ چشم هایش داشت از کاسه در می آمد از جا پرید صندلی نیاز را از زیر میز کشید بیرون.فکر می کرد این یک رویاست رویایی شیرین.خیلی زیبا شدی اولین حرف ماهان بود.نیاز سرخ شد.بعد از خوردن قهوه.ماهان چشماهیش را بست و تمام جراتش را جمع کرد و گفت:نیاز خانوم با من ازدواج می کنی؟ نیاز با کمی تامل گفت: به یک شرط.ماهان داشت پرواز می کرد. جواب داد هر شرطی باشه قبوله.نیاز گفت:ماه عسل منو ببری تماشای بازی ال کلاسیکو در اسپانیا ایتالیا بی ایتالیا باشه؟ماهان گفت: تو جون بخوا من می برمت فینال جام جهانی.

ماهان و نیاز دست در دست هم داشتند از کافی شاپ بیرون می آمدند که پدر نیاز که او را تعقیب کرده بود جلویشان را گرفت و با کنایه به نیاز گفت: به به خوشگل خانوم بزک دوزک کردی.دست نیاز وبی اراده از دست ماهان جدا شد. و گفت بابا من...باباش با یه سیلی حرفش و قطع کرد واز آنجا دور شد و نیاز هم درحالی که صداش می کرد دنبالش راه افتاد.دریه لحظه صدای گوش خراش ترمز ماشین و فریاد نیاز و دیگر سکوت. پدرش برگشت نیاز رو دید که روی زمین دراز کشیده و یک 206 که داشت فرار می کرد ماهان می خواست به اورژانس زنگ بزنه که دستش لرزید وگوشیش افتاد توی جوب آب ماهان فریاد زد یکی به اورژانس زنگ بزنه یکی به اورژانس زنگ بزنه. پدرش به بالای سر دخترش رسید و گفت: چیزی نیست عزیزم الان آمبولانس میاد. نیاز به پدرش گفت: ازدست من عصبانی هستی - نه دخترم کاش دستم میشکست - من نباید این لباسا رو می پوشیدم نباید آرایش می کردم مگه نه؟ - نه دخترم نمی دونی چقد خوشگل و خانوم شدی، شدی عین مامانت برات عروسیی می گرم که کیف کنی - بابا منو ببخش که نتونستم اونی باشم که تو می خوای ولی من سعیمو کردم. - نه دخترم من بهت افتخار می کنم وبغض پدر نیاز شکست - بابا گریه نکن من دیگه درد ندارم احساس سبکی می کنم .باز دوباره ماهان با گریه فریاد زد کو این آمبولانس چرا نمی آد!؟ و درحالی که اشک می ریخت رو کرد به پدر نیاز و گفت:تقصیر تو بود تقصیر تو بود .مدتی بعد چشمای نیاز کم کم داشت بسته می شد. وصدای آژیر آمبولانس از دور به گوش می رسید.
     
  
مرد

 
بغضی که نشکست

هفده سالم بود که به زندان افتادم. قرار بود برم بند اطفال ولی ظرفیتش پر بود فرستادنم به بند عمومی. وارد سالن که شدم همه یه جوری نگاه می کردند. بخصوص فردی کریه که خنده ای زشت بر صورت داشت و با نگاهاش داشت من رو می خورد. بعدها فهمیدم اسمش غلام شغاله و یه بیمار جنسیه .زندانبان سلول و تختم را نشان داد و رفت.محیط زندان داشت خفه ام می کرد. هر از گاهی کسی می اومد و چیزی ازم می پرسید ولی من که ترسیده بودم به هیچکس جوابی نمی دادم.بعد از ساعاتی غلام شغال اومد پیشم ازم پرسد جرمت چیه؟ترسیدم و سکوت کردم با عصبانیت بازم پرسید. گفتم:بی گناهم!با خنده ای زشت گفت: اون که همه ما هستیم. بعد با فریاد گفت:جرمت چیه؟با ترس گفتم دزدی کردم.دستش را به شانه ام زد و گفت: آفرین حالا شد. -اسمت چیه؟ -علی. با خنده ای که دندانهای پوسیده اش را نشان می داد گفت: دوباره میبینمت.

دو هفته از دوران محکومیتم گذشت بود که یک شب به خاطر دل دردم رفتم دستشوئی هیچکس نبود.دلم شور میزد. می خواستم برگردم که غلام شغال رو دیدم. آرام بهم گفت: لباساتو در آر با عصبانیت گفتم برو گمشو عوضی. خواستم رد شم که با مشت زد تو صورتم افتادم زمین. دیدم یه نفر دیگه هم هست .شروع کردم به التماس.آقا غلام تو رو خدا تو رو به حضرت عباس بذار برم.غلام فریاد زد: گفتم لخت شو. بازم التماس کردم آقا غلام تو رو به مردونگیت قسمت میدم.خندید و گفت: مرد دیدی سلام غلام شغالو بهش برسون. تو همین موقع صدای یکی رو شنیدم که گفت:شغال برو کنارسلامتو بهم برسونه. ترس از سر تا پای غلام میریخت.عباس بود و جرمش قتل . عباس دست منو گرفت و از اونجا خارجم کرد صدای غلام رو شنیدم که می گفت همین روزا عین سگ دارت میزنند از شرت خلاص میشیم.

دستم در دست عباس بود هم خوشحال بودم هم نگران خوشحال از اینکه از شر غلام شغال خلاص شده بودم و نگران بودم چون می ترسیدم از چاله در نیومده به چاه بیفتم و عباس هم اذیتم کنه.عباس تو سلولش به یکی از دوستانش گفت: جاشو با من عوض کنه اون هم بی معطلی گفت چشم. همه به حرفهای عباس گوش میدادند اول فکر کردم ازش می ترسند ولی بعد فهمیدم نمی ترسن بهش احترام میذارند.عباس از تک مردهای روزگار بود.همیشه برای من سوال بود که همچین مردی چطور تونسته کسی رو بکشه من خیلی دلم می خواست ماجرای عباس رو بدونم ولی هیچکس از ماجرای عباس خبر نداشت اگر هم داشت به روی خودش نمی آورد تا اینکه اون شب من همه چیزو فهمیدم.

شب ساعت دو بود داشتم سیگار می کشیدم که عباس گفت: بیداری علی؟ زود گفتم اره عباس آقا. –بپر بیا اینجا امشب بی خوابی زده به کله ام -چشم عباس آقا و زود پریدم پائین و رفتم کنار تختش ازم سیگار خواست بهش دادم مدتی در سکوت گذشت.سیگارامونو که خاموش کردیم ازم پرسید چیکار کردی؟چرا اینجائی؟آهی کشیدم و گفتم امان از فقر.عباس گفت اصل مطلب و بگو. منم شروع کردم به تعریف بلایی که به سرم اومده بود.......

عباس آقا تو یه حجره فرش فروشی کار می کردم تو دنیا فقط یه مادر داشتم. یه روز مغاز رو باز نکرده گوشی مغازه زنگ زد زن همسایمون بود گفت: مادرت بیماره زود بیا خونه با عجله رفتم خونه و مادرمو رسوندم بیمارستان ولی گفتن: اول باید صد هشتاد هزار تومان واریز کنی تا مادرتو قبول کنیم حتی یه هزاریم نداشتم.مادرم داشت جلوی چشمام میمرد. دویدم به طرف حجره از حاج رضا پول خواستم گفت: ندارم گفتم: مادرم داره میمیره. ولی اون عین خیالش نبود.!یهو عین وحشیا بهش حمله کردم افتاد زمین .دو بسته صد هزار تومانی از دخل برداشتم و رفتم بیمارستان و مادرم رو بستری کردم چند ساعت بعد دو تا مامور با حاج رضااومدند به بیمارستان ومنو دستگیر کردند. مادرمو سپردم به زن همسایمون. درکلانتری بدون هیچ حرفی گزارشاتی رو که نوشته بودن امضا کردم.ولی تو دادگاه فهمیدم حاجی به جای دویست هزار تومن گفته دو میلیون ازم دزدیده دیگه راه برگشتی نبود من برگه هارو نخونده امضا کرده بودم حالا هم که اینجام.عباس از شنیدن ماجرای من ناراحت شدو بیشتر از اون عصبانی و هر ناسزای که بلد بود نثار حاجی کرد.

من که خیلی دلم می خواست ماجرای عباس رو بدونم بعد از دست دست کردن بلاخره دل به دریا زدم و گفتم:عباس آقا حالا نوبت شماست.سکوت کرد. خواهش کردم و گفتم عباس آقا مردی مثل شما چطور می تونه آدم بکشه؟ تو رو خدا بگید.عباس دراز کشید ساق دستشو گذاشت رو چشماش و مدت زیادی سکوت کرد وبالاخره گفت:علی دارم می ترکم از بس دردمو به کسی نگفتم ولی بهت می گم چون میدونم با این سنت از خیلی از آدمای این زندان مردتری. وعباس شروع کرد به تعریف ماجرا.

اون روز، اون روز شوم از سالن پرورش اندام می اومدم که دیدم دو نفر ریختن سر یکی و دارن به قصد کشت مزنننش .پریدم وسط یکی با عصبانیت گفت دادش قضیه ناموسیه برو کنار. ولی من هر جوری بود اون پسر رو از دست اونا نجات دادم و این شروع دوستی من با اون پسر(سینا) بود.ازش قضیه رو پرسیدم گفت عاشق خواهر اون پسرا بوده و چون منم عاشق بودم درکش کردم. سینا به جنس مخالفم خیلی علاقه داشت .ولی از شانسش تا اون موقع یک دوست دخترم نداشت.ولی من یه عشق واقعی داشتم. ناهید. عاشقش بودم می پرستیدمش. همیشه سینا منو به سر قرار با ناهید می برد. می دونستم چشمان هیزی داره هر ترفندی میبستم تا دیگه با ما نباشه نمیشد اون بیشتر مواقع که من ناهید با هم بودیم با ما بود منم روم نمیشد چیزی بگم حتی گاهی فکر میکردم که داره به من حسادت می کنه و به ناهید نظر داره. کارد به اسخون رسیده بود. شده بود کنه. ناهیدم از اینکه او همیشه با ما بود ناراحت بود. ولی بطور ناگهانی این رفتارش تغیر کرد.دیگه وقتی منو می رسوند پیش ناهید زود خداحافظی می کرد و می رفت حیران بودم.ترسیدم باز کار دست خودش بده. به همین خاطر یه روز بعد از رسوندن من، یک تاکسی گرفتم و تعقیبش کردم .درست رفت تو کوچه ما. تعجب کردم. بوق زد، بوقی که معلوم بود علامته. چند لحظه بعد خواهر چهارده سالم نگین از خونه بیرون آمد و سوار ماشین سینا شد.همه بدنم می لرزید به چشمام شک کردم. حرکت کردند و من هم دنبالشون رفتم. رفتن بیرون شهر یه جای پرت و دور افتاده. توقف کردند.توقفشون خیلی طول کشید از تاکسی پیاده شدم و به طرف ماشین رفتم. در و باز کردم چیزی رو که دیدم دیوانه ام کرد نگین تو.........عباس بغض کرد. بعد ادامه داد خون جلوی چشمامو گرفت هر دوشونو با چاقو سوراخ سوراخ کردم و کشتم.بعد اینکه حکم اعدامم قطعی شد ناهید که لیلی وار عاشقم بود دیوانه شد و به یه آسایشگاه روانی سپردنش.مادرمم تارک دنیا شده.پدرمم هم که در آخرین ملاقات دیدم پیر شده بود.هنگام گفتن این کلمات چانه عباس می لرزید کاش میشد بغضش رو بشکنه. سکوت بین من و عباس برقرار شد.بهش گفتم: حق سینا همین بوده.ولی عباس یهو فریاد زد خواهر چهارده سالم چی اون چی اونم حقش بود.اون بچه بود گول خورده بود. بعد روشو به دیوار کرد و چشماشو بست.به تختم برگشتم اونشب خواب به چشمام نیومدتا صبح ببدار بودم و به غم عباس فکر می کردم.



آخرای محکومیتم بود.مادرم رضایت حاج رضا رو گرفته بود.یک روز که تو حیاط زندان بودم صادق هم سلولی من و عباس که حالا باهم رفیق بودیم آمد و بعد از دست دست کردن بهم گفت: فردا یا پس فردا قراره عباس و اعدام کنن یکی از دوستای زندانبانم گفت. از جای موثقی شنیده بود.تو عالم خواب وبیدار بودم که صادق گفت: بچه نگفتم که غش کنی می خوام امشب یه شب استثنائی برای عباس درست کنیم. منگ بودم.اون شب تا پاسی از شب به ظاهرگفتیم وخندیدم البته من همون موقع فهمیدم که عباس از ماجرا با خبر شده. مدتی بعدرفتیم بخوابیم.ولی مگه میشد خوابید. دقایقی نگذشته بود که مامورا امدند تا عباس رو ببرند از تخت پریدم پائین بغلش کردم واشک ریختم.عباس خندید و گفت مرد که گریه نمی کنه .داداش کوچیکه تو باید خوشحال باشی امروز داداش بزرگت به آزادی و آرامش میرسه. اشکای من تبدیل شد به هق هق گریه.عباس با دیگر دوستانشم خداحافظی کرد و آرام به صادق گفت هوای منو داشته باشه.عباس قرص و محکم با مامورا به پای چوبه دار رفت. بدون هیچ ترس و اضطرابی.

بعد از آزادی به خانه عباس رفتم غم از دست دادن دو بچه رو میشد در چشماش مادر عباس دید آدرس قبر عباس رو گرفتم رفتم سر خاکش فاتحه ای خوندم باهاش درد دل کردم و بلند شدم. هوا داشت تاریک میشد از قبر عباس دل کندم و راهی خانه شدم.در دل گفتم این دنیا چقدر کم عباس داره.

پینوشت: ((خیلی از دوستان نوشتن اگه عباس از رابطه خواهرش و سینا ناراحت شده و اونا رو کشته چرا خودش با ناهید رابطه داشته اگه داستان و خوب بخونید متوجه میشید رابطه عباس ناهید یک رابطه عشقی بود عشق پاکه مقدسه زیباست اونا قرار بود ازدواج کنن ولی سینا یه دختر14 ساله رو گول زده بود برای هوس و غرایز جنسی و ثانیا اینجوری نارو زدن به رفیق ادم و دیوانه می کنه یک لحظه خودتونو بذا جای عباس رابطه پاک عباس و ناهید و با رابطه کثیف سینا با خواهر عباس و یکی نگیرید ممنون))
     
  
مرد

 
مریم

مریم از خانه خارج شد پسر سمج و خوشتیپ باز آنجا بود. پسری که نزدیک دو ماه بود که هر روز جلوی خانه یشان میامد و فقط یک کلمه می گفت. سلام . بعد با ماشین آخرین مدلش آرام تا مدرسه دنبال مریم میامد و هنگام تعطیلی مدرسه وخارج شدن مریم از مدرسه باز او آنجا بود.

مریم آرام از کنار پسرِ که حالا با کمک پسر عموی ندا دوست صمیمی مریم می دانست اسمش کامرانِ رد شد. کامران باز گفت: سلام و مریم باز سکوت کرد ولی اینبار برخلاف روزهای گذشته کامران دنبالش آمد و گفت: چرا نمی خواهی بفهمی عاشقتم دیگه باید باورت بشه که عاشقتم چقدر مثل احمقا یه کلمه بگم سلام تو هم انگار که نه انگار! بابا من دوستت دارم عاشقتم بعد صدایش را آرام کرد و گفت:قسم به تار موت عاشقتم.میدونم خودت گوشی نداری ولی به گوشی دوستت ندا زنگ میزنم باید با من حرف بزنی.این حرفها دل مریم را لرزاند. درواقع بجز هفته اول که مریم کامران رو مزاحم میدونست فکر غالب ذهنش کامران بود.

مریم زود به خودش نهیب زد و گفت: پس رضا چی میشه من رضا رو دوست دارم .رضا پسر خاله و پسر مرموز فامیل که همه دخترای فامیل آ رزوی همسری این مهندس خوشتیپ را داشتند گاهی با نگاههایش آنقدر مریم را امیدوار می کرد که مریم روزها به خاطر آن نگاهها خوش بود ولی گاهی آنقدر نسبت بهش بی تفاوت میشد که مریم به کلی ناامید میشد.ولی همه مطمئن بودند که اگر یک روز رضا بخواهد از فامیل ازدواج کنه گزینه اول دختر ریز اندام و لب گلوه ای فامیل مریم خواهد بود..

ولی مریم زیاد امید نداشت با رضا ازدواج کند چون مادر رضا از خانواده خواهرش خوشش نمی آمد بخصوص بعد از مرگ خواهرش چون علی برادر مریم که قرار بود با خواهر رضا ازدواج کند عاشق دختری در شیراز شده و با او ازدواج کرده بود و خاله مریم گفته بود مگر اینکه من بمیرم رضا مریم رو یگیره.همین موضوعات باعث شده بود مریم هر روز بیشتر از دیروز از ازدواج با رضا دلسردتر شود.

مریم به خودش آمد قرار بود امروز کامران به موبایل ندا زنگ بزند ندا یک گوشی دو سیم کارته داشت که یکیش مخصوص دوستاها وآشناها بود ویکی مخصوص دوست پسرش.مریم با خودش گفت: نکنه ندا از زنگ زدن کامران به گوشیش ناراحت بشه. ولی بعد تو دلش گفت: غلط می کنه خفش می کنم.دلش مثل سیر و سرکه می جوشید. می خواست هر چه زودتر به مدرسه برسد و ماجرای امروز را برای عزیزترین دوستش ندا تعریف کند

مریم و ندا سه سال بود با هم دوست بودند ولی به خاطر اوضاع مالی بد خانواده مریم و خانه کوچکشان و اینکه ندا از خانواده ثروتمندی بود به خانه همدیگه رفت و آمد نمی کردند.مریم نمی خواست جلوی دوستش خجالت زده شود. با اینکه میدانست ندا همچین دختری نیست ولی مریم مغرورتر از این حرفها بود. عوضش در مدرسه همیشه با هم بودند و حتی لحظه ای ازهم جدا نمی شدند.این دو سنگ صبور هم بودند سال قبل که مادر مریم فوت کرده بود مریم با کمک ندا توانست این دوران سخت را بگذراند.از اولین روزی که کامران به مریم سلام کرده بود تا حالا ندا از همه جریان خبر داشت.

مریم به مدرسه نرسیده همه چیز را با آب تاب برای ندا تعریف کرد وندا مشتاقانه به حرفهای مریم گوش داد.بعد از اتمام حرفهای مریم ندا با خوشحالی که در چهره اش موج میزد گفت: پس این عاشق خوشتیپ و پولدار ما بالاخره بعدِ چهل و پنچ روز دهنش باز شد.

زنگ تفریح کامران زنگ زد ندا گوشی را برداشت . -سلام ندا خانوم می تونم با مریم حرف - سلام بذار ازش بپرسم ندا با ذوق به مریم گفت:بیا باهاش حرف بزن. مریم گفت نمی تونم ندا،ندا هم به کامران گفت نمی خواد حرف بزنه.کامران گفت: لااقل گوشی رو بذار روی پخش تا حرفامو بشنوه. ندا به مریم گفت: می خوای؟ و مریم شانه هایش را بالا انداخت. ندا با خنده گوشی رو رو میز گذاشت و از کلاس خارج شد.

سلام. ببین مریم نمی دونم چه جوری بگم عاشقتم دوست دارم. ولی باور کن دیونتم من بی تو نمی تونم به خدا نمی تونم. اگه با من نباشی من مردم. خواهش میکنم باورم کن. بازم میگم من عاشقتم و گوشی را قطع کرد.

از اون روز به بعد تمام فکر و ذکر مریم شده بود کامران.دانه عشق کامران در دل مریم جوانه زده بود.چند روز بعد مثل همیشه گذشت سلام کامران و سکوت مریم. ولی در آن روز بسیار سرد زمستانی همه چیز عوض شد مریم با دیدن کامران در آن هوای سرد زمستانی شوکه شده بود این پسر دیوانه بود مریم از کنار کامران گذشت کامران بهش سلام داد و در عین نایاوری مریم گفت: سلام. کامران ذوق کرده بود دنبال مریم راه افتاد و گفت ممنون،ممنون، ممنون من امروز به گوشی ندا زنگ میزنم خواهش می کنم باهام حرف بزن ومریم با لبخند رضایتش رو نشان داد. تو مدرسه مریم همه چیز را به ندا گفت وندا از خوشحالی بالا پرید انگارمی خواست خودش با کامران دوست شود. زنگ تفریح که کامران وقتش رو میدانست زنگ موبایل به صدا در آمد..- سلام -سلام -مریم یعنی مریم خانوم نه همون مریم بعد هر دو لبخندی زدند و کامران ادامه داد باورم نمیشه دارم باهات حرف میزنم مریم لبخندی زد و سکوت کرد کامران ادامه داد مریم میدونم تا حالاهمه چی رو درباره من میدونی وقت کافی داشتی تا فکر کنی فقط یه کلمه می خوام. با من هستی یا نه بعد از سکوتی بلند مریم با لبخند گفت: هستم. با شنیدن این جمله کامران فریادی کشید که کم مونده بود پرده گوش مریم پاره شود مریم هم از خوشحالی کامران خوشحال بود. یک لحظه گوشی قطع شد و دوباره زنگ زد. کامران بود. کامران با صدایی آهسته گفت: مریم من معذرت می خوام واسه همه چیز ولی مجبور بودم. گوشی از دست مریم افتاد ندا این را دید و زود دوید به طرفش و گفت:چی شده. مریم گفت نمیدونم ندا گوشی رو برداشت و حرف زنان از مریم دور شد.

ندا با چشمان پر از اشک برگشت. مریم پرسید جریان چیه ندا سکوت کرد مریم فریاد زد گفتم چی شده و ندا با بغض گفت: همه چیز یه بازی بود -بازی -اره بازی کامران سر اینکه تو باهاش دوست میشی یا نه با پسر خالت رضا شرط بندی کرده بود رضا مطمئن بود تو با کامران دوست نمیشی و قرار بود بعد از تمام شدن دو ماه و برنده شدنش در برابر کامران به خواستگاریت بیاد.مریم درحالی که بی اراده از چشمانش اشک می ریخت به طرف در کلاس حرکت کرد که ندا گفت یه چیز دیگه هم هست و مریم به چشمان ندا زل زد و منتظر حرف ندا شد.ندا با بغض گفت:کامران داداشمه ولی به خدا من از......مریم حرف ندا رو قطع کرد و گفت هیچی نگو. مریم نه کامران نه رضا و نه ندا را مقصر میدانست او تنها و تنها خودش را مقصر میدانست در گلویش یک بغض بزرگ و در دلش احساس گناهی بزرگتر بود. دلش برای مادرش تنگ شده بود چقدر دلش می خواست مادرش را بغل کند و یه دل سیر گریه کند. کوله اش را برداشت تا از مدرسه برود.ندا گفت:کجا -بهشت زهرا می خوام با مادرم حرف بزنم -منم بیام -نه می خوام تنها باشم. مریم زیر برف ازدر مدرسه خارج شد در حال که ندا با چشمانی گریان رفتنش را دنبال می کرد.
     
  
مرد

 
داستان اثبات عاشقی


قابل توجه خوانندگان محترم. به خاطر اینکه نیمی از این داستان واقعیه. از ذکر نام خودداری میشه.
یکی بود یکی نبود. مردی بود با دلی پر از احساسات قشنگ. دلی پر از مهر و محبت و مهربونی ولی تنها. همیشه دنبال کسی میگشت تا مثل خودش مهربون باشه. مثل خودش با عاطفه باشه. تا اینکه یک روز به طور اتفاقی با یک دختری آشنا شد. بعد از کلی حرف و معرفی همدیگه دختر اطمینان میکنه و اولین قرار ملاقات رو میزارن. و مرد قصه ما واسه دیدن کسی که داشت کم کم بهش دل می بست حاضر شد واسه دیدن دختر به شهر دیگه ای سفر کنه آخه دختره از شهری دورتر از شهر آن مرد بود. خلاصه تو اولین فرصت عازم سفر شد تا بتونه دختر مورد علاقشو ببینه. اولین قرار گذاشته شد و مرد تونست به دیدار دختر نائل بشه. اون روز به مرد داستانمون خیلی سخت گذشت آخه تا به حال با هیچ دختری دوست نشده بود و با هیچ دختری قرار ملاقات نگذاشته بود واسه همین یک دیدار کوتاه و میشه گفت رسمی رو با هم داشتند. وقتی از هم خداحافظی کردن و دور شدن. مرد به دختر گفت که دلش میخواسته از خوشحالی دستش رو تو دستاش بگیره و حس قشنگ دوست داشتن رو با هم تقسیم کنن. ولی خجالت باعث شد که اینکارو نکنه. و از اونجائیکه دختره هم همین حس رو داشته دوباره از مرد میخواد تا فردا باز هم به دیدنش بیاد. روز بعد و برای بار دوم همدیگه رو ملاقات کردن. ولی اینبار راحت تر تونستن با هم حرف بزنن و مرد به خودش این اجازه رو داد و دست دختر رو تو دستاش گرفت و با هم قدم میزدن و از هم دلبری میکردن. خلاصه ماجرای دوستی اونا تا مدتها طول کشید. و باز هم موقعیتهایی پیش میومد که اونا همدیگه رو ملاقات میکردن. و مرد روز به روز علاقه اش به دختر بیشتر و بیشتر میشد و در واقع مرد قدم هاشو تند تر از دختر برمیداشت و باونجا رسید که دید عاشق شده. چون از دختر مورد علاقه اش کیلومترها فاصله داشت دوری و دلتنگی خیلی آزارش میداد. تا اونجا که به خاطرش مریض شده بود. یک روز دختره بهش گفت که روزگار ممکنه بینشون جدایی بندازه و اونا رو از هم جداکنه. ولی مرد داستان ما چون عاشق بود به این چیزا اهمیتی نمیداد. و بهش میگفت من عاشق تو هستم و یک عاشق چیزی به جز خوشبختی عشقش نمیخواد. تا اینکه یک روز دختره بهش گفت واسش خواستگار اومده. و داره ازدواج میکنه. فکر میکرد دیگه همه چیز تموم میشه و این رابطه هم به پایان خودش میرسه. ولی دخترک اشتباه فکر میکرد. قرار ازدواج گذاشته شد روز عروسی هم مشخص شد. تو این مدت مرد که داشت زره زره آب میشد. مدام با خودش و دل خودش میجنگید. ولی واقعا آرزوش خوشبختی دختر مورد علاقش بود. به هر زحمتی که بود تونست تاریخ عروسی دختر و محل عروسی رو از طریق دوستای دختره به دست بیاره. شب عروسی فرا رسید. مرد هم یک دست لباس شیک پوشید و با یک دسته گل قشنگ رفت به مراسم عروسی. نیمی از دلش خوشحال بود که عشقش داره به سروسامونی میرسه. و یک دلش هم قصه دار بود چون دیگه نمیتونست مثل گذشته با تنها عشقش رابطه داشته باشه. مراسم داشت تموم میشد. داماد دست عروس رو گرفته بود و از سالن جشن میومدن بیرون. همه دور عروس و داماد رو گرفته بودن و شادی میکردن. تا اینکه دیدن یک نفر از بین جمعیت داره فریاد میزنه و میگه: خانمها و آقایون اجازه بدین میخوام چندتا جمله بگم. و عروس و داماد هم می ایستند تا ببینن چی میخواد بگه. عروس خانم بدجوری مضطرب بود با دیدن مرد تعجب کرده بود و زیر دل میگفت اون اینجا چیکار میکنه؟ چرا اومده؟ میخواد چی بگه؟ نکنه میخواد زندگیمو همین روز اولی خراب کنه. و هزاران سوال که جوابشنو نمیدونست. مرد که واسه همه غزیبه بود شروع کرد با صدای بلند به دعا کردن. گفت خدایا به نام عشق محبت عروس و داماد رو از همین امشب تا آخر عمر تو دل هردوشون قرار بده. خدایا معنی عشق واقعی رو به عرس و داماد بچشان. خدایا عروس خانم خوشبخت ترین زن شهر بشه. و با هر دعایی که مرد میگفت همه میگفتن آمین. و در آخر هم با وجودی که اشک از چشمهاش سرازیر میشد گفت. به کوری چشم هر چی حسوده و هر کی نمیتونه خوشبختی عروس و داماد رو ببینه و برای خوشبخت شدن عروس خانم همگی یک کف مرتب بزنین.
تو این فاصله تا همه فامیل داشتن با هم پچ پچ میکردن و از همدیگه میپرسیدن این مرده کیه؟ مرد از میان جمعیت بیرون اومد و رفت برای همیشه. بعد از اون روز مرد داستان ما، همیشه واسه عشقش دعا می کرد و از خدای خودش میخواست تا دل عشقش تو زندگی نلرزه و برای همیشه در کنار شوهرش خوشبخت زندگی کنه. و با این کارش به دختری که به خاطرش حاضر بود زندگیشو هم فدا کنه فهموند. عشق چیه و عاشق به کی میگن.
به امید روزی که هر کی ادعای عاشقی داره خوشبختی عشقش از هر چیزی واسش مهمتر باشه. حتی اگه به جدایی از عشقش تموم بشه.
پایان
     
  
مرد

 
پیرزن باهوش


داستان - قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !

مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد ۲۰ هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت ۱۰ صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت ۱۰ صبح برنامه ای برایش نگذارد .

روز بعد درست سر ساعت ۱۰ صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت . پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به درآورد . مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .

وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد . پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر ۱۰۰ هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !
     
  
صفحه  صفحه 21 از 100:  « پیشین  1  ...  20  21  22  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA