ارسالها: 297
#212
Posted: 26 Dec 2012 20:23
شرط استخدام
یك شركت بزرگ قصد استخدام یك نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار كرده كه یك پرسش داشت !
پرسش این بود :
شما در یك شب طوفانی در حال رانندگی هستید . از جلوی یك ایستگاه اتوبوس می گذرید ، سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند:
یك پیرزن كه در حال مرگ است . یك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است و یك خانم یا آقا كه در رویاهایتان خیال ازدواج با او دارید. شما می توانید تنها یكی از این سه نفر را سوار كنید. كدام را انتخاب خواهید كرد؟ دلیل خود را شرح دهید . پیش از اینكه ادامه حكایت را بخوانید شما نیز كمی فكر كنید!
قاعدتاً این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خودش را دارد:
پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
شما باید پزشك را سوار كنید ، زیرا قبلاً جان شما را نجات داده است و این فرصتی است كه می توانید جبران كنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران كنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار كنید ، زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید.
از دویست نفری كه در این آزمون شركت كردند ، شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد! او نوشته بود: «سوئیچ ماشین را به پزشك می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم منتظر اتوبوس می مانیم.»
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
ارسالها: 297
#213
Posted: 26 Dec 2012 21:24
زور نزن، فكر كن!
مردی قوی هیكل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب كار كند.
روز اول ، درخت برید ، رئیسش به او تبریك گفت و او را به ادامه كار تشویق كرد. روز بعد با انگیزه بیشتری كار كرد ، ولی 15 درخت برید.
روز سوم بیشتر كار كرد، اما فقط 10 درخت برید. به نظرش آمد كه ضعیف شده است . پیش رئیسش رفت ، غذر خواست و گفت :
"نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می كنم ، درخت كمتری می برم!"رئیس پرسید:
"آخرین بار كی تبرت را تیز كردی؟"
او گفت :
"برای این كار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!"
نتیجه:
برای اینكه در دنیای رقابتی امروز ، همیشه حرفی برای گفتن داشته باشی ، باید برای به روز كردن خودت ، وقت بذاری ! و گرنه ...
آقا تختی
یكی از بهترین و قابل توجه ترین ،كشتی های غلامرضا تختی با «پتكوف سیراكف» قهرمان نامدار بلغارستانی برگزار شد .
هر دو به دور نهائی رسیده بودند. شگرد سیراكف، «بارانداز» سریع و بسیار فنی بود. كشتی كه شروع شد ، تختی یك بار زیر گرفت و سیراكف را خاك كرد و پای او را در «سگك» خود گیر انداخت . سیراكف روی سگك مقاومت كرد و كشتی «سرپا» اعلام شد. غلامرضا «زیر» گرفت و او را خاك كرد و باز هم پای او را در سگك خود تحت فشار قرار داد.
دقیقه ی سوم كشتی بود. فشار سگك موجب ناراحتی شدید پای سیراكف شد. او با دست به پایش اشاره كرد . تختی كه متوجه ناراحتی او شده بود، سیراكف را رها كرد و از جا بلند شد . فریاد اعتراض تماشاچیان بلند شد كه چرا این كار را كردی؟
سیراكف كه این عمل جوانمردانه را از حریف خود دید ، منتظر داور نشد و دست تختی را بعنوان برنده بلند كرد.
زنده باد تختی و مرام و مردانگی بی نظیرش «روحش شاد و یادش گرامی»
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
ارسالها: 297
#214
Posted: 26 Dec 2012 21:31
سرطان
بیمار سرطانی بود و سرطان روده ، او را به سمت مرگ می برد ، شانس زندگی برایش بسیار اندك بود، دكترها معتقد بودند درصد زنده ماندن و بهبود برای او ، بعد از عمل جراحی خیلی كم است .
مثل فردی می ماند كه اسلحه روی شقیقه اش گذاشته اند و ضامن آن را هم كشیده اند، فقط یك حركت كافی بود تا زندگی از او گرفته شود؛ اما راه نجات را پیدا كرد و برخلاف همه پیش بینی ها ، زنده ماند و دستش را برای كمك به بسیاری دیگر ، دراز كرد.
او" شهرزاد آیرام اروح كندی" است كسی كه اراده كرد تا خوب شود و شد !
همه جا سیاه بود
پنج سال از آن روزها می گذرد ؛ آیرام كاملا خوب شده و مدیر موسسه "سرور مهراندیشان راستین" است كه به صورت رایگان به بیماران سرطانی كمك می كند. اما اینكه چگونه این ترس تبدیل به راه بهبود و امیدواری شد را از زبان خودش بخوانید:
"از مرگ ترس داشتم و ترس من كه آدم سرطانی بودم مثل سرطانی های دیگر ، با ترس همه آدم های دنیا فرق داشت؛ بیمار سرطانی احساس تنهایی می كند، مثل فردی می ماند كه اسلحه روی شقیقه اش گذاشته اند و ضامن آن را هم كشیده اند ، فقط منتظر یك حركت كوچك است.
با اینكه بیمار را همه دوست دارند و اطرافیانش مرتب به او می گویند خوب می شود اما چشم هایشان چیز دیگری می گوید ؛ مثل اینكه برای او فردایی نیست او رفتنی است ، در حالی كه یك فرد سالم می تواند به شش ماه بعد فكر كند ، برای آن برنامه ریزی كند.
بیمار سرطانی نمی تواند و فكر می كند باید خودش را برای خداحافظی آماده كند و در این خداحافظی تنهای تنهاست ، عزیزترین كسانش هم نمی توانند كنارش بمانند ، او باید تنها برود و تازه آن موقع است كه غمی عظیم را در دلش احساس می كند و دلتنگ می شود.
دلتنگ برای زییایی های زندگی ، برای خورشید كه هر روز خانه اش را روشن می كند، برای ماه كه چراغ شب هایش است ، برای جدایی از همسرش ، برای دوری از فرزندانش و انسان سرطانی در همه این دردها تنهای تنهاست...
پزشكان سعی می كنند با دارو جسم او را نجات دهند ، اما افسردگی چنگال سیاهش را بر روح و ذهن بیمار كشیده است . هرجا بروند تاریكی احاطه شان كرده!"
اتفاقی كه موجب می شود بیماران سرطانی حتی به درمان و اثر دارو بی اعتقاد شوند ، اتفاقی است كه برای من افتاد.
دنیا برایم عوض شد
اما به ناگاه همه چیز با تغییر یك فكر ، عوض می شود و او صبحش را با اندیشه ای نو آغاز می كند:
"از خواب كه بیدار شدم تصمیم تازه ای گرفتم . به خودم گفتم تو از شیمی درمانی هیچ آسیبی نمی بینی ، دچار عوارضی نخواهی شد ، اراده كردم و تصمیم را ملكه ذهنم كردم. مرتب به خودم این را می گفتم و تلقین می كردم...
شاید باور نكنید اما از آن روز دیگر حالت تهوع نداشتم و گرفتار عوارض شیمی درمانی نشدم . انگار دنیا برایم عوض شد ، به قدرت ذهن خودم پی بردم ، از داروها معذرت خواستم ، گفتم داروهای عزیز شما برای كمك به تن رنجور من وارد بدن من می شوید آن وقت من به شما بد می كنم ، همین شد كه به جای مقابله با درمان و داروها با آنها همراه شدم".
اصل ، خود تو هستی!
الان پنج سال از آن روزها می گذرد و بیماری شهرزاد را ترك كرده ، اما از آن بیماری برایش ثمره ای مانده و آن هم تاسیس موسسه ای است كه در آن به بیماران یادآوری می شود:
اصل ، خودشان هستند و روحیه و اراده شان و اگر از ته دل بخواهند با باور اینكه بهبود پیدا می كنند، می توانند بر سخت ترین بیماری ها غلبه كنند و خوب شوند.
البته در كنار درمان های طبی ، شهرزاد آیرام درباره نگاهش به زندگی هم می گوید :
"زندگی می تواند سراسر سلامتی و شیرینی باشد. بیماری، در حال حاضر یك گزینش است ، طبیعت، باكتری و ویروسی را كه بتواند موجب بروز حمله ای قلبی ، سرطان ، بیماری قند و پوكی استخوان و... شود ، بر انسان ها تحمیل نكرده است .
همگی اینها عوارض ساخته های مشكوك دست انسان هستند ، آنچه بشر ساخته است را می توان به دست خود با خویشتن شناسی و آگاهی نسبت به توانایی ها اصلاح كرد."
خواننده ی گرامی ، دوست عزیزم ؛ اگر در اطرافتان ، عزیزی دارید كه به بیماری مبتلاست ، این دستان را بارها و بارها برایش با تمام انرژی وجودی خودت ، بخوان؛ امید است كه «شهرزاد آیرام كندی» دیگری بوجود آید!
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
ارسالها: 297
#215
Posted: 29 Dec 2012 11:15
ایجاد یك تغییر!
مردی در سواحل مكزیك به هنگام غروب خورشید در حال قدم زدن بود، همانطوری كه راه می رفت شخص دیگری را مشاهده كرد ، همانطوری كه به وی نزدیك می شد ، متوجه شد كه او به طور مداوم خم شده ، چیزی را از روی زمین برداشته و به میان اقیانوس پرتاب می كند.
مرد با تعجب به او نزدیك شد و پرسید : "عصر به خیر رفیق ، چكار می كنی؟"
شخص پاسخ داد :"اكنون هنگام پایین رفتن آب دریا است و این ستارگان زیبای دریایی ، در ساحل به جا مانده اند ، اگر به داخل اقیانوس برنگردند از كمبود اكسیژن خواهند مرد ، خوب من دارم آنها را به داخل آب می اندازم."
مرد به او گفت :"اما هزاران ستاره دریایی در ساحل افتاده اند ، تو نخواهی توانست به همه آنها برسی، آنها بسیار زیادند ، این اتفاق همه روزه در صدها كیلومتر ساحل بالا و پایین این منطقه رخ می دهد ، امكان ندارد كه بتوانی تغییری ایجاد كنی."
آن شخص لبخند زده ، خم شد و ستاره دیگری را برداشت و همانطوری كه آن را به میان اقیانوس پرت می كرد پاسخ داد:"برای این یكی تغییری ایجاد شد."
نتیجه
شما ممكن است احساس نمایید كه در دنیای امروز نمی توانید تغییری ایجاد كنید ، اما كافی است كه هنگامی كه زمان آن فرا رسید ، تنها در یك زندگی تغییری ایجاد نمایید!
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
ارسالها: 297
#216
Posted: 29 Dec 2012 11:17
شبی از آنِ رابی
این داستان را نه به خواست خود، بلكه به تشویق و ترغیب دوستانم می نویسم . نام من میلدرد است ؛ میلدرد آنور. قبلاً در دی موآن ، در ایالت آیوا در مدرسه ی ابتدایی ، معلم موسیقی بودم. مدت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم كمك كرده است . در طول سالها دریافته ام كه سطح توانایی موسیقی در كودكان بسیار متفاوت است. با این كه شاگردان بسیار با استعدادی داشته ام ، اما هرگز لذت داشتن شاگرد نابغه را احساس نكرده ام!
اما ، از آنچه كه شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می خوانمشان ، سهمی داشته ام. یكی از این قبیل شاگردان ، رابی بود. رابی یازده سال داشت كه مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اولین درس پیانو نزد من آورد . برای رابی توضیح دادم كه ترجیح می دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین تری آموزش را شروع كنند. اما رابی گفت كه همیشه رویای مادرش بوده كه او برایش پیانو بنوازد . پس او را به شاگردی پذیرفتم.
رابی درسهای پیانو را شروع كرد و از همان ابتدا متوجه شدم كه تلاشی بیهوده است . رابی هر قدر بیشتر تلاش می كرد ، حس شناخت لحن و آهنگی را كه برای پیشرفت لازم بود ، كمتر نشان می داد. اما او با پشتكار گام های موسیقی را مرور می كرد و بعضی از قطعات ابتدایی را كه تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می كرد.
در طول ماهها او سعی كرد و تلاش نمود و من گوش كردم و قوز كردم و خودم را پس كشیدم و باز هم سعی كردم او را تشویق كنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می گفت ،"مادرم روزی خواهد شنید كه من پیانو می زنم" . اما امیدی نمی رفت . او اصلا توانایی ذاتی و فطری را نداشت . مادرش را از دور می دیدم و در همین حدّ می شناختم ؛ می دیدم كه با اتومبیل قدیمی اش ، او را دم خانه ی من پیاده می كند و سپس می آید و او را می برد. همیشه دستی تكان می داد و لبخندی می زد اما هرگز داخل نمی آمد.
یك روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم كه به سر كلاس بیاید . خواستم زنگی به او بزنم اما این فرض را پذیرفتم كه به علت نداشتن توانایی كه لازم بوده ، تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و كاری دیگر در پیش بگیرد. البته خوشحال هم بودم كه دیگر نمی آید زیرا وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
چند هفته گذشت ... آگهی و اعلانی درباره ی تك نوازی آینده به منزل همه ی شاگردان فرستادم. بسیار تعجب كردم كه رابی (كه اعلان را دریافت كرده بود) به من زنگ زد و پرسید ،"من هم می توانم در یك تك نوازی شركت كنم؟" توضیح دادم كه، "تك نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترك كردی و در كلاسها شركت نكردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی ."او گفت ، "مادرم مریض بود و نمی توانست مرا به كلاس پیانو بیاورد اما من هنوز تمرین می كنم. خانم آنور ، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تك نوازی ، شركت كنم!" او خیلی اصرار داشت .
نمی دانم چرا به او اجازه دادم در یك تك نوازی شرکت كند. شاید اصرار او بود یا كه شاید ندایی در درون من بود كه می گفت اشكالی ندارد و مشكلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامه ی رابی را آخر از همه قرار دادم ، یعنی درست قبل از آن كه خودم برخیزم و از شاگردان تشكر كنم و قطعه ی نهایی را بنوازم . در این اندیشه بودم كه هر خرابكاری كه رابی بكند چون آخرین برنامه است ، كل برنامه را خراب نخواهد كرد و من با اجرای برنامه ی نهایی ، آن را جبران خواهم كرد.
برنامه های تكنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشكلی پیش نیامد.
شاگردان تمرین كرده بودند و نتیجه ی كارشان گویای تلاششان بود.
رابی به صحنه آمد. لباسهایش چروك و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم :"چرا مادرش برای این شب مخصوص ، لباس درست و حسابی تنش نكرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمكت پیانو را عقب كشید؛ نشست و شروع به نواختن كرد. وقتی اعلام كرد كه كنسرتوی 21 موتزارت در كوماژور را انتخاب كرده ، سخت حیرت كردم . ابداً آمادگی نداشتم آنچه را كه انگشتان او به آرامی روی كلیدهای پیانو می نواخت بشنوم. انگشتانش به چابكی روی پرده های پیانو می رقصید . از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حركت كرد؛ از آلگرو به سبك استادانه پیشرفت . آكوردهای تعلیقی آنچنان كه موتزارت می طلبد ، در نهایت شكوه اجرا می شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را كودكی به این سن ، به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدت با كف زدن های ممتد خود ، او را تشویق كردند.
سخت متأثر و با چشمی اشك ریزان به صحنه رفتم و در كمال مسرت او را در آغوش گرفتم . گفتم ، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این كار را كردی؟"
صدایش از میكروفون پخش شد كه می گفت ،" می دانید خانم آنور ، یادتان می آید كه گفتم مادرم مریض است ؟ خوب ، البته او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او كر مادرزاد بود و اصلاً نمی توانست بشنود. امشب اولین باری است که او می توانست بشنود كه من پیانو می نوازم . می خواستم برنامه ای استثنایی باشد."
چشمی نبود كه اشكش روان نباشد و دیده ای نبود كه پرده ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مركز مراقبت های كودكان ببرند؛ دیدم كه چشم های آنها سرخ شده و باد كرده است ؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی ام پر بار تر شده است .
خیر ، هرگز نابغه نبوده ام اما آن شب شدم. و اما رابی ؛ او معلم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود كه معنای استقامت و پشتكار و عشق و باور داشتن خویش و شاید حتی به كسی فرصت دادن و علتش را ندانستن را به من یاد داد.
رابی در آوریل 1995 در بمب گذاری بی رحمانه ی ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوكلاهما به قتل رسید.
همیشه می گویم ، هر گاه ندای درونی ات عمیق تر، روشن تر ، و بلندتر از نظر دیگران شد ، آن وقت استاد زندگی ات شده ای!
دكتر جان دمارتینی
عشق واقعی!
این یك داستان واقعی است كه در ژاپن اتفاق افتاده است!
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می كرد(خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.) این شخص در حین خراب كردن دیوار در بین آن ، مارمولكی را دید كه میخی از بیرون به پایش كوفته شده است . دلش سوخت و یك لحظه كنجكاو شد!
وقتی میخ را بررسی كرد تعجب كرد این میخ ده سال پیش هنگام ساختن خانه كوبیده شده بود! چه اتفاقی افتاده؟
مارمولك ده سال در چنین موقعیتی زنده مانده!
در یك قسمت تاریك بدون حركت ، چنین چیزی امكان ندارد و غیر قابل تصور است!!
متحیر از این مساله ، كارش را تعطیل و مارمولك را مشاهده كرد. تو این مدت چكار می كرده ؟ چگونه و چی می خورده؟
همانطور كه به مارمولك نگاه می كرد یكدفعه مارمولكی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد!
مرد شدیداً منقلب شد...
ده سال مراقبت !!! چه عشقی ! چه عشق قشنگی!
اگر موجود به این كوچكی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد ، پس تصور كنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم...
اگر سعی كنی...
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
ارسالها: 549
#218
Posted: 8 Jan 2013 09:51
چرا انقدر نگرانيد؟ ...!!!ا
فقط دو چيز وجود داره كه نگرانشباشی: اينكه سالمی يا مريض. اگر سالم هستی، ديگه چيزی نمونده كه نگرانش باشی؛ اما اگه مريضی، فقط دو چيز وجود داره كه نگرانش باشی: اينكه دست آخرخوب می شی يا میميری. اگه خوب شدی كه ديگه چيزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛ اما اگه بميری، دو چيز وجود داره كه نگرانش باشی: اينكه به بهشت بری يا به... جهنم. اگر به بهشت بری، چيزی برای نگرانیوجود نداره؛ ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی بادوستان قديمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری پس در واقع هيچ وقت هيچ چيز برای نگرانی وجود نداره.
لاک پشت
پشتش سنگین بود و جادههای دنیا طولانی. میدانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.سنگپشت، ناراضی و نگران بود. پرندهای درآسمان پر زد، سبک؛ و سنگپشت رو به خدا کرد و گفت: این عدلنیست، این عدل نیست. کاش پُشتم را این همه سنگین نمیکردی.
من هیچگاه نمیرسم. هیچگاه. و در لاک سنگی خود خزید، به نیت نا امیدی.
خدا سنگپشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کُرهای کوچک بود. و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمیرسد.چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی. و هر بار کهمیروی، رسیدهای. و باور کن آنچه بر دوش توست، تنها لاکی سنگی نیست، تو پارهای از هستی را بر دوش میکشی.
خدا سنگپشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راهها چندان دور.
سنگپشت به راه افتاد و گفت: رفتن، حتی اگر اندکی...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
ارسالها: 297
#219
Posted: 24 Jan 2013 19:41
نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت!
كودكی ده ساله كه دست چپش در یك حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یك استاد سپرده شد. پدر كودك اصرار داشت از فرزندش یك قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر كودك قول داد كه یك سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی كل باشگاهها ببیند!
در طول شش ماه، استاد فقط روی بدن سازی كودك كار كرد و در عرض این شش ماه حتی یك فن جودو هم به او یاد نداد. بعد از شش ماه خبر رسید كه یك ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود. استاد به كودك ده ساله فقط یك فن آموزش داد و كودك توانست در میان اعجاب همگان، با آن تك فن همه حریفان خود را شكست دهد!
سه ماه بعد كودك توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تك فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات كشوری.
آن كودك یك دست ، موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان كشوری برگزیده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، كودك از استاد راز پیروزیش را پرسید ، استاد گفت :
"دلیل پیروزی تو این بود كه اولاً به همان یك فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یك فن بود و سوم اینكه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ تو بود ، كه تو چنین دستی نداشتی!"
یاد بگیر كه در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده كنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امكانات نیست ، بلكه استفاده از بی امكاناتی ، به عنوان نقطه قوت است!
بهای یك كودك!
اخیراً هزینه های بزرگ كردن یك كودك از لحظه تولد تا سن 18 سالگی محاسبه شد ، كه مبلغ 160140 دلار برای یك خانواده با درآمد متوسط می باشد ، این مبلغ كه شهریه كالج را هم در بر نمی گیرد بسیار تكان دهنده است .
اما اگر آن را به قسمت های كوچك تقسیم نماییم ، خیلی هم تكان دهنده نیست! حدود 8896 دلار در سال ، تقریبا 741 دلار در ماه ، نزدیك به 171 دلار در هفته ، 24 دلار در روز و یعنی تنها در حدود یك دلار در ساعت ، اگر هنوز هم فكر می كنید كه بهترین نصیحت مالی این است كه در صورت تمایل به ثروتمند شدن بچه دار نشوید ، باید بگویم دقیقاً برعكس ، آیا راهی را برای قیمت گذاری تجربیاتی كه در ادامه خواهد آمد ، پیدا می كنید؟
ـ احساس حركت یك زندگی جدید برای اولین بار و دیدن ضربه یك زانو روی پوستتان
ـ شنیدن آنكه یك نفر فریاد می زند كه : «او یك پسر است» و یا جیغ كشان می گوید كه «یك دختر است» و سپس شنیدن ناله یك كودك و رفع هر گونه نگرانی ، زیرا كه او سالم است .
ـ شمردن انگشتان و پنجه هایش برای اولین بار
ـ احساس گرمای یك صورت چاق روی سینه
ـ در دست گرفتن یك سر بی عیب در كف دست
ـ شنیدن اولین بابا و مامان
ببینید با روزی 24 دلار چه به دست آورده اید،
ـ تلفظ صحیح ابتدا ، وسط و انتهای كلمات
ـ خداوند را هر روز در یك نظر دیدن
ـ هر شب با خنده زیر پتو صحبت كردن
ـ عشقی بیشتر از آنكه قلب شما گنجایش آن را داشته باشد
ـ كنجكاوی بی اتنها درباره سنگها ، مورچه ها و ابرها
ـ دستی برای گرفتن كه معمولاً پوشیده از مرباست.
ـ شریكی برای باد كردن حبابها ، پرواز بادبادكها ، ساختن قلعه های شنی و پایین پریدن از پیاده رو در بارانی كه می بارد.
ـ كسی هست كه با او بخندید.
با 160140 دلار شما هیچگاه پیر نمی شوید ، می توانید بر روی شیشه اثر انگشت گذاشته ، به كنده كاری كدو تنبل بپردازید و یا رعد و برق را گرفته و هرگز از اعتقاد به بابانوئل دلسرد نشوید ، شما برای ادامه دادن به ماجرا های بچه خوك دلیلی دارید و دلیلی برای تماشا كردن كارتونهای روز شنبه ، تماشای فیلم های دیسنی و درخواست آرزو از ستارگان.
شما اثر دست در گل رسی را برای روز مادر و كارتهایی با حروف وارونه را برای روز پدر بدست خواهید آورد.
با 160140 دلار شما هیچ پشتیبانی به این بزرگی نخواهید یافت ، شما می توانید یك قهرمان باشید تنها برای اینكه یك بشقاب پرنده را از روی سقف گاراژ یافته و پایین آورده اید ، برای جدا كردن چرخهای كمكی از دوچرخه ، پر كردن استخر ، پوشاندن سطح خارجی وسایل با یك لایه از آدامس و مربیگری تیم فوتبالی كه هرگز نمی برد ولی به طور مرتب به بستنی دعوت می شود.
شما یك صندلی در ردیف جلوی تاریخ ، به عنوان شاهد ، به دست می آورید ، اولین كلمه ، اولین قرار ملاقات،... ابدیت در دستان شما خواهد بود و شاخه ی جدیدی به شجره نامه شما افزوده خواهد شد و اگر خوش شانس باشید لیست طویلی از اسامی در اعلامیه فوتتان ، كه نوه های شما هستند.
شما چیزهایی از روانشناسی ، پرستاری ، اجرای عدالت و برخورد با متخلف ، ارتباطات و امور جنسی یاد می گیرید كه در هیچ دانشكده ای تدریس نمی شود ، از نظر فرزندانتان شما هم تراز با خداوندید ، شما قدرت تصحیح اشتباهات ، چشم زهر گرفتن از هیولایی در زیر تخت ، التیام بخشیدن به قلبی شكسته و عشق ورزیدن بدون حد و مرز را دارید.
و آنها نیز یك روز مانند شما عشق می ورزند ، بدون آنكه هزینه های آن را محاسبه نمایند.
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام
ارسالها: 297
#220
Posted: 24 Jan 2013 19:58
از دست دادن یا به دست آوردن؟!
جینی دختر كوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود كه یك روز كه همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود ، چشمش به یك گردن بند مروارید بدلی افتاد كه قیمتش 10 دلار بود ، چقدر دلش اون گردنبند رو میخواست ؛ پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش كرد كه او گردن بند رو براش بخره.
مادرش گفت: خب! این گردنبند قشنگیه ، اما قیمتش زیاده ، اما بهت می گم كه چكار می شه كرد! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره:
"وقتی رسیدیم خونه ، لیست یك سری از كارها كه می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون كارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه كمكت كنه!"
جینی قبول كرد. او هر روز با جدیت كارهایی كه بهش محول شده بود رو
انجام می داد. بزودی جینی همه كارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.
وای كه چقدر اون گردن بند رو دوست داشت .همه جا اونو به گردنش می انداخت؛ كودكستان ، رختخواب ، وقتی با مادرش برای كاری بیرون می رفت ، تنها جایی كه اون رو از گردنش باز می كرد تو حمام بود ، چون مادرش گفته بود ممكنه رنگش خراب بشه!
جینی، پدر خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب كه جینی به رختخواب می رفت ، پدرش كنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند . یك شب بعد از اینكه داستان تموم شد ، پدر جینی گفت:
ـ جینی ! تو منو دوست داری؟
ـ اوه ، البته پدر! تو می دونی كه عاشقتم.
ـ پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
ـ نه پدر ، اون رو نه ! اما می تونم رزی ، عروسك مرد علاقمو كه سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم ، اون عروسك قشنگیه ، می تونی توی مهمونی های چای دعوتش كنی ، قبوله ؟
ـ نه عزیزم ، اشكالی نداره.
پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش كرد و گفت :
"شب بخیر كوچولوی من."
هفته بعد پدرش مجدداً بعد از خوندن داستان ، از جینی پرسید:
ـ جینی! تو منو دوست داری؟
اوه ، البته پدر! تو می دونی كه عاشقتم.
ـ پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
ـ نه پدر ، گردن بندم رو نه ، اما می تونم اسب كوچولو و صورتیم رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش كنی ، قبوله؟
ـ نه عزیزم ، باشه ، اشكالی نداره!
و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت :" خدا حفظت كنه دختر كوچولوی من ، خوابهای خوب ببینی."
چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه ، دید كه جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه .
جینی گفت :"پدر ، بیا اینجا" ، دستش رو به سمت پدرش برد ، وقتی مشتش رو باز كرد گردن بندش اونجا بود و اون رو به دست پدرش داد.
پدر با یك دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش ، از جیبش یه جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه ، یك گردن بند زیبا و اصل مروارید بود . پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر كرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده!
خب ! این مسأله دقیقاً همون كاریه كه خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزشی كه تو زندگی بهشون چسبیدیم ، دست برداریم ، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده .
به نظرت خدا مهربون نیست ؟!
این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی كه بهشون چسبیده بودم بیشتر فكر كنم.
باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم كه به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ ، به جای اونها ، هزاران چیز بهتر رو به من داد.
همیشه بر این عقیده باشید كه :«دنیا و كائنات واقعاً بی نظیر هستند و بهترین ها را برایم می فرستند و مرا همیشه پشتیبانی می كنند.»
مارسی شیموف
رضایت قلبی
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناكی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یكی از سربازان به محض این كه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم كردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج كند.
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فكر كردی این كار ارزشش را دارد یا نه ؟ دوستت احتمالاً مرده و ممكن است ، حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی!
حرف های مافوق ، اثری نداشت ، سرباز به نجات دوستش رفت و به شكل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد ، او را روی شانه هایش كشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت . سربازی را كه در باتلاق افتاده بود
معاینه كرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه كرد و گفت: من به تو گفتم كه ممكنه ارزشش رو نداشته باشه، دوستت مرده ! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی!
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت.
ـ منظورت چیه كه ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد : بله قربان ، ارزشش را داشت، چون زمانی كه به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی كه او گفت احساس رضایت قلبی می كنم!
اون گفت: جیم... من می دونستم كه تو به كمك من میایی...[/b]
دیگر هیچ مزه ای دلچسب نخواهد بود...
من تمام حس چشاییم را...
روی لبانت...
جا گذاشته ام