انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 24 از 100:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
تجارت
پانی بهش گفته بود که امشب خیلی به خودت برس و توپ توپ بشو , گفته بود این مشتری با آن یکی ها خیلی فرق دارد و از آن مایه دارهاست , بهش گفته بود سعی کن قاپش را بدزدی و طرف را عاشق خودت کنی تا بتوانی تیغش بزنی . بهش گفته بود یک پیرسگ هاف هافوست که روی گنج بادآورده ای خوابیده و تمام عمرش را تو عیش وعشرت بوده . پانی بهش گفته بود همه جوره باهاش کنار بیا , به سنش نگاه نکن , او یک حیوان هار تنوع طلب است .
برای همین ساعت دو بعدازظهر که از خواب پا شد بعد از حمام و درست کردن موهاش به ناخن های بلند دست و پاش لاک سیاه , و روی آن ها را هم برق لاک زد . صبر کرد تا خشک شوند , تمام صورت و گردن و چشم هاش را با لوسیون پاک کرد , جعبه ی کرم پودرها را باز کرد , رنگ برنز را برداشت و مقدار مفصلی از آن را بر تمام پوست صورت , گردن , بالای سینه , بازوها و حتی روی دست هاش مالید و حسابی آن را ماساژ داد تا جذب پوست شود . ریمل سیاه , رژ گونه ی آجری تیره , رژ لب قهوه ای و خط لب سیاه زد , دوباره به چشم هاش ریمل و پشت چشمش سایه ی قهوه ای زد , سه باره ریمل زد , مداد مشکی کشید . پشت گوش ها , روی سینه و دست هاش را عطر تندی زد که تا یکی دو ساعت دیگر که می خواهد پیش یارو باشد بوش ملایم شده باشد . پانی بهش گفته بود این عطر این قدر تحریک کننده است که هر وقت آن را می زنی هوس ارضا شده را در من بیدار می کنی .
روی هر لاله ی گوشش سه سوراخ بود , از بالا به پایین گوشواره ی ریز , متوسط و درشت نقره انداخت . انگشت های دستش را هم با انگشتری های نقره پوشاند , به گردن و پای چپش هم زنجیر نقره انداخت .
پیرهن دکلته ی کرم و صندل های قهوه ای پاشنه بلند و روی این ها مانتوی قهوه ای کوتاه بالای زانو پوشید , و یک کیف کوچک قهوه ای نیز به دست گرفت .
ساعت پنچ عصر پانی با پراید آلبالویی که تازگی ها یکی از طرف هاش براش خریده بود آمد دنبالش . صدای بوق را که شنید رفت پایین .
پانی شیشه های ماشین را پایین کشیده بود و صدای ضبط را تا آخرین حدش بلند کرده بود و سیگاری گوشه ی لب داشت .
تا سوار شد , ‌پانی یک نگاهی به سرتاپاش انداخت و گفت :
ـ نازی جون چه قدر جیگر شدی ! ببینم چی کار می کنی ها ! باید همه جوره بهش حال بدی .
و بعد ماشین را روشن کرد و راه افتاد . نازی گفت :
ـ حالا مطمئنی اشتباه نکردی ؟ نکند مثل آن دفعه سه بشود؟
ـ نه جونم , تو نگران این جور چیزها نباش , فقط به این فکر کن که چه جور می توانی نگهش داری , همین و بس !
ـ‌ حالا چه مدلی هست ؟ کادو می دهد یا پول ؟‌
ـ‌ تا کادوش چی باشد ؟ ببین کدام به آن یکی می چربد ؟
وقتی رسیدند پانی هم پیاده شد و تا دم آسانسور رفت , توی آسانسور هم رفت , قد بلند بود و پر و قوی . دست های بزرگش را دور کمر نازی انداخت , او را به طرف خودش کشید و محکم در آغوش گرفت , هر وقت این کار را با نازی می کرد یک چیزی تو دل نازی می ریخت پایین . خواست لب های نازی را ببوسد که نازی گفت :
ـ‌ نه عزیزم , آرایشم به هم می ریزد .
نازی موهای شرابی اش را مرتب کرد و روسری اش را درآورد .
ـ برو خوشگله , طبقه هفتم شرقی . شب می آم پیشت .
یارو وقتی در را باز کرد مست لایعقل بود و خانه در غباری از دود پنهان شده بود . آخ که چه قدر دلش می خواست . یک ماه می شد که ترک کرده بود ولی حالا که بویش را شنید یک حالی شد .
تا لباس هاش را درآورد , یارو از پشت بغلش کرد و خودش را چسباند بهش و از گردن شروع کرد به بوسیدن . نازی خودش را از بغلش بیرون کشید , رفت طرف میز و لیوانی برای خودش ریخت . یارو گفت :
ـ چرا فرار می کنی , گربه ی ملوس ؟
داشت فکر می کرد چه طور باید نگهش دارد و چرا تو این کار بی عرضه است . دلش می خواست پانی رویش حساب کند . لیوان را گذاشت روی لبش که یارو دوباره رفت طرفش , دستش را گذاشت روی گونه های ظریف و داغش , و بعد آرام آرام طرف گوش و گردن و بعد موهای بلند و قرمزش را نوازش کرد .
تلخ بود اما خنک . پیش خودش گفت زود بروم سر اصل مطلب . برای همین تا‌ یارو بغلش کرد , پرسید :
- چند تا ؟
- هر چی تو بگویی خوشگله .
- صد تا .
- صد تا .
- برو بیار .
- باید ببینم .
خنده ی کجی رو لبهای یارو نشست و گفت :
- باید ببیند .
بعد رفت تو اتاقی . نازی خوش حال که بالاخره این بار موفق شده , روی کاناپه ولو شد . یارو , با یک دسته اسکناس سبز تو دست هایش , از اتاق بیرون آمد و گذاشتش روی دامن نازی . لیوانش را تا ته سرکشید . پای کاناپه ایستاد . لیوان نازی را دستش داد و گفت :
- بخور .
تا ته سر کشید . یارو بلندش کرد و او را به خودش نزدیک کرد . انگشت سبابه اش را روی لب های برجسته ی ناری کشید و بعد لب های نازک قهوه ای اش را چسباند , طوری که داشت بیش تر گاز می گرفت تا بوسیدن . دستش را از پشت برد زیر دامنش و باسنش را لمس کرد و کم کم برد جلو , و یکهو مثل دیوانه ها پیرهن را از بالا جر داد و نگاه کرد , رفت عقب , ‌با صدای زیرش جیغ کشید :
ـ کثافت , تو که مثل منی . تو که مثل منی . تو آشغال را چرا برای من فرستادند ؟ کثافت . کثافت
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
دوستی نسیه

هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟
گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند.
گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟
گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.



من اینجا مسافرم

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد.

جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟...

زاهد گفت: مال تو کجاست؟

جهانگرد گفت:من اینجا مسافرم.

زاهد گفت: من هم.
 
 
Signature
 
 
     
  
مرد

 
حتما بخونید

از بابا پرسيدم بچه چه جوری مياد توی شکم مامانش؟
بابا کمی فکر کرد. بعد گفت بيا بريم توی حياط.
به حياط رفتيم بابا يکی از بته های گل سرخ رو نشون داد و گفت:
- اين بته اول يک تخم کوچيک بوده. بعد اين تخم رو تو زمين کاشتيم. بعد بهش آب داديم و بعد از مدتی بزرگ شد و حالا شده اين بته بزرگ که می‌بينی. منم تخم تو رو توی شکم مامانت کاشتم و بعد تو آمدی.
-با دست کاشتی يا با بيلچه؟
بابا کمی رنگ به رنگ شد و گفت: با يک جور بيلچه مخصوص
- پای من آب هم دادی؟
آره٬ آب هم دادم.
- با آب پاش دادی يا با شلنگ؟
بابا نگاه تندی به من کرد. چرا عصبانی شده بود؟ ولي من بايد بدونم.
با شلنگ پسرم
- بابا٬ خودتون آب دادين يا مش رضا باغبون؟
بابا يک دفعه برگشت و يک چک زد تو گوشم و گفت: برو گمشو پدر سوخته كره خر...!!!

( نوشته ایرج پزشک زاد / از کتاب اسمون و ریسمون)
ما هم حرف های زیادی داشتیم... اما برای نگفتن!
     
  
زن

 
مطرود
تو نمی‌فهمی.”

” دیوونه شدی رضا. به خدا دیوونه شدی. مشاعرتو از دست دادی. خب یه اتفاقی افتاد. آره قبول دارم. سخت بود.. ولی برادر من، گذشت.. باید بگذری..”

رضا، سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد و زیر لب تکرار کرد:” تو نمی‌فهمی.”

چرخ دستی شبکه‌دار فلزی را بین راهروهای رنگین موادغذایی فروشگاه هدایت کرد و نگاهش روی برچسب‌های قیمت در حرکت بود. به قسمت غذاهای کنسروی که رسید، مکثی کرد و بی‌توجه به مسئول راهرو که به سبد خریدش خیره شده بود، تمام موادغذایی و بهداشتی را بیرون آورد و چید کنار قفسه‌ها. نگاه خیره ی مسئول راهرو بین دستانش و اجناس تلمبار شده در نوسان بود. چشمانش را تنگ کرد و به سمت قفسه ی کوچکی که برچسب ( غذای حیوانات ) داشت خیز برداشت و با ولع قوطی‌ها را ریخت داخل سبد.

زن، دستمال آبگیری زرد رنگ را در سینک ظرفشویی فشار داد و چند بار با شدت در هوا تکانش داد. ذرات ریز آب روی پوستش نشست. با نگرانی نگاهی به سرامیک‌های سفید برق انداخته شده انداخت و خم شد تا از جهات مختلف سطح زمین را بررسی کند. گوشی تلفن بی‌سیم را بین گوش و شانه‌اش نگه داشت و با گوشه‌ی نسبتاً خشک دستمال چند بار روی چهار پنج سرامیک زیر پایش دستمال کشید؛ ” اوهوم.. آره .. می‌فهمم.”

دستمال را با حواس پرتی انداخت داخل ماشین لباسشویی و به سمت حمام رفت؛ ” خب، آره، یه چیزایی شنیدم..” محلول سفید کننده را در وان حمام ریخت و به آشپزخانه برگشت برای پیدا کردن دستکش پلاستیکی. سرگردان ایستاد در فاصله‌ی بین میز آشپزخانه و لباسشویی زیر لب با خودش زمزمه کرد: ” چی می‌خواستم؟؟..”… ” یادم نمیاد .. چی ؟ آره. آره.گوش‌ام با توئه .. ” … ” مهشید جون اشکال نداره ۱۰ دقیقه دیگه زنگ بزنم؟ یه کاری داشتم، یادم نمیاد..”

توران، قوطی شیشه ای قرص هایش را از داخل جعبه‌ی دارو ها بیرون آورد و با دست‌های لرزان و بی جانش در بطری را چندبار به سمت راست چرخاند.. هرز شده بود. در را به سمت بالا فشار داد و به سمت مخالف پیچاند، صدای تیکی داد و باز نشد. قوطی را انداخت روی زمین. نشکست. آوار شد روی زمین و زار زار گریه کرد..

رضا، کلاه پشمی خاکستری را تا روی ابرو هایش پائین کشید و سرش را فرو برد در فضای بخار گرفته‌ی یقه گشاد شده‌ی پولیورش. ایستاد و قلاده را محکم‌تر کشید. سگ داشت برگ های خشک کنار دیوار را بو می کشید. با فشار بند قلاده،
دور گردنش پاهایش روی زمین کشیده شد و از سر نارضایتی زوزه‌ی کشداری کشید. رضا قدم‌هایش را تندتر کرد.

مهشید چراغ خواب را خاموش کرد و زیر پتو خزید. ملافه‌ها یخ زده بودند: ” وایییی… چقدر سرده امشب…”

” امروز رضا رو دیدم.”

” جدی؟ چی کار می‌کنه؟ هنوزم..”

” آره.. باورت نمیشه. نمی‌دونم اسمشو چی بذارم. پسره پاک قاطی کرده. شده عین کفتر بازا. نیست تو این دنیا دیگه. به خودش که نگفتم، ولی من هنوزم می‌گم همه‌ی این اتفاقایی که پیش اومد زیر سر زنشه..”

ـ” اوهوم..”

مرد ابروهایش را بالا آورد و خیره شد به زن که زیر توده ی پتو ملافه پنهان شده بود؛” چیه؟! دفاع نمی کنی دیگه؟ فمینیست بازی و این حرفا؟”

” حوصله ی توضیح دادن دیگرانو ندارم. سرده… بیا بخواب.”

مرد عینکش را گذاشت روی میز کنار تخت و در تاریکی دستش را کشید روی سطح پتو..

” راستش، توران خانوم بهم زنگ زد. اولش کلی مقدمه چینی کرد که لرزش دستاش بدتر شده و نمی‌تونه در قوطی داروهاشو باز کنه و از این حرفا.. منم تو دفتر مهندس بودم نمی‌تونستم درست و حسابی جوابشو بدم. گفت پسره‌ی بی‌معرفت سه ماهه بهش سر نزده..”

مهشید سرش را گذاشت روی سینه‌ی مرد و آه کشید:” چی بگم.. همیشه فکر می‌کردم این قصه ها فقط تو فیلما اتفاق می‌افته..”

رضا، کف دست‌هایش را گذاشت روی گوش‌های سگ و در سیاهی یکدست چشم‌هایش خیره شد. سگ، دمش را تکان داد و زبان صورتی‌اش را بیرون آورد:”دوسِت دارم میفهمی؟؟” سگ پوزه‌اش را جلو آورد و ریش انبوه مجعد مرد را بو کشید:” می‌دونم که می‌فهمی زبون نداری خب.”

مهشید، خیره شد به تصویر خودش در آینه، گونه‌هایش فرو رفته بود. لب‌های بی‌رنگ و کبودی زیر چشم‌ها. دو خط مورب عمیق؛ چروک‌های تازه ی کنار چشم. ابروهایش پرپشت و نامرتب شده بود. پیراهن نخی سبز به تنش زار می‌زد. سرش را برد زیر شیر آب، جریان آب از پشت گردنش سرازیر شد و از روی ردیف عمودی مهره‌های بیرون زده‌ی پشتش عبور کرد. پوست مهتابی‌اش از سرما جمع شد. سرش را بالا آورد و نگاه کرد.. چقدر دلش لک زده بود برای یک بچه گربه‌ی سفید با لکه‌های سیاه پشت گردنش که زبان کوچکش را بکشد لابه‌لای انگشتان پایش و دستت را که می‌کشی پشت گوش‌ها و گردنش، گربه کیف کند و از خوشی وارونه شود و پاهایش در هوا آویزان بماند.. چقدر دلش گربه می‌خواست..

زن، دستمال آبگیری زرد را کشید روی دیواره‌های وان حمام. پنجره‌ی حمام نیمه باز بود و از کوچه صدای داد و فریاد بچه‌های تخس همسایه می‌آمد که برف بازی می‌کردند و زمین می‌خوردند و فریادشان معلوم نبود از درد است یا خوشی. یاد سگ خیس سیاه بهت زده افتاد که سرش را از دیواره‌ی حمام بالا آورده بود و از بالای شانه‌ی رضا زل زده بود به جایی بین کاشی‌های سبزآبی و هوشیارانه نگاهش را می‌دزدید از نگاه خیره‌اش .دست‌هایش از شدت فشار سرخ شد. بخار محلول ضدعفونی کننده به سرفه‌اش انداخت، هیاهوی بچه‌ها یکباره قطع شد. سعی کرد به خاطر آورد که دیروز بعد از شستن حمام چکار داشته..

رضا زنگ ورودی واحد ۱۰ را دوبار پشت سرهم فشار داد. سگ در مسیر دایره شکلی می‌چرخید دور بدنش و بند قلاب قلاده می‌پیچید دور مچ پاهایش. صدای نفس‌های صدادار زن از پشت آیفون تصویری، از جایی در عمق دیوار شنیده می‌شد:” چی می‌خوای؟”

” اومدم وسایلمو ببرم.”

” …”

” و کلیدو بهت بدم.”

” اون حیوون نجسو نمیاری تو..”

زن، خودش را حبس کرد درحمام و در را قفل کرد. پنجره‌ی حمام را بست و شیر آب را باز کرد که وان پر شود. رضا، آرام به در ضربه زد و گوشش را چسباند به بدنه در:” باز کن..”

” نمی‌خوام ببینمت. حالم بد میشه.”

” باهات حرف دارم. زیاد طول نمی‌کشه.”

فریاد زد:” من حرفی ندارم با تو.. همه‌ی وسایل کوفتیت هم بردار. اگه چیزی جا بمونه، آتیش می‌زنم. باید منو شناخته باشی دیگه رضا.”

گوش‌های رضا به صدای فریاد از در کنده شد و یک قدم عقب رفت. رضا نگاهی به سگ کرد و لبخند تلخ زیر انبوه ریش‌هایش گم شد؛ سگ، پای عقبش را بالا گرفته بود و روی گلبرگ‌های صورتی و کِرِم گل وسط قالی ابریشمی . . .

چمدان را از زمین بلند کرد و گفت :”بریم عزیزم.”
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
کارمندان گمرک


نزدیکی‌های ساعت ٩ صبح بود که تقریبا همه اعضای گمرک برای بازکردن و تفتیش چند صندوق چوبی خوش ظاهر گرد یکدیگر جمع شدند.
پیشخدمت‌ها با تیشه و تبر به کندن میخ و تخته‌های روی جعبه مشغول شدند و پس از آن که پوشال روی صندوق‌ها را پس زدند بوی خوشی برخاست که همه مطمئن شدند صندوق‌ها محتوی شکلات می‌باشند.
طبق معمول در یک قوطی باز شد و یکی از کارمندان برای خود و رفقایش از آن شکلات‌ها مقداری برداشت.
یک ساعت بعد صندوق‌ها میخکوب و برای تحویل شدن به صاحب جنس آماده بود.کارمندان نیز در پشت میزهای خود مشغول کار شدند ولی گاهگاهی صدای زنگ بلند میشد و کارمندان به پیشخدمت‌ها ارد آب خوردن می‌دادند.
صدای قار و قور شکم اعضای دله گمرک از هر طرف بلند بود و در عرض چند دقیقه هجوم عمومی به طرف مستراح شروع شد
ولی بدبختانه یا خوشبختانه عمارت گمرک بیش از یک آبریزگاه گلی و یک آفتابه حلبی نداشت.

در این گیرودار رئیس بیچاره دفعتا متوجه خود شد و دید که شلوار خود را مظفرانه کثیف کرده است! خواست به گوشه‌ای برود و شلوار خود را عوض کند که ناگهان اتومبیل شیک آخرین سیستمی جلوی عمارت گمرک ترمز کرد و یکی از بازرس‌های معروف گمرک جنوب که مامور سرکشی گمرک بود پیاده شد.

از پله‌ها بالا رفت، هیچکدام از اعضا را ندید. از درون اتاق‌ها هم صدای نفس‌کشی شنیده نمیشد. بدبخت با عصبانیت به طرف اتاق رئیس رفت. رئیس بدبخت از مشاهده بازرس خود را باخت و رنگ از رویش پرید و از این که به علت اشکالات فنی! نمی‌توانست از جا بلند شده و تعارف بکند بی‌اندازه شرمگین شد با این حال با لکنت زبان خیر مقدمی گفت و اضافه نمود که به علت رماتیسم و درد پا قادر به تکان خوردن نیستم و بعد هم زنک زد تا فراش آمده و برای مهمان تازه وارد چای و شیرینی بیاورد ولی هیچکس در راه‌روهای عمارت وجود نداشت تا به زنگ رئیس پاسخ دهد!

بازرس در حالی که از این قضیه در فکر فرو رفته بود چند دور با عصبانیت طول اطاق‌ها را طی نمود و در این اثنا یک مرتبه چشمش از پنجره به بیرون افتاد و از مشاهده هجوم اعضا و معاون گمرک به مستراح بی‌اختیار خنده‌اش گرفت. مخصوصا چندنفری که طاقت نیاورده و دولادولا در گوشه‌های حیات، پشت درخت‌‌های نخل مشغول! شده بودند، توجهش را بیشتر جلب کرده و بر تعجبش افزوده بود! بوی تعفن گیج کننده‌ای فضای گمرک را معطر ساخته بود!

تمام این جریانات که باعث رسوایی کارمندان گمرک گردیده بود شاهکار یک جوان ارمنی بود که مرتبا از آمریکا شیرینی و شکلات وارد می‌کرد و چون هر دفعه بیش از نصف هر صندوق را آقایان محض تبرک! می‌چشیدند و طبق معمول هیچ مرجعی هم برای شکایت نداشت، حقه‌ای به کار زده و یک بار سفارش داده بود که برای او شکولاکس یعنی شکلات مسهل بفرستند و به طریقی که ملاحظه شد به بهترین وجهی انتقام خود را از شکم‌های دله کارمندان گمرک گرفت!
     
  
مرد

 
احساس پدرانه


یک روز از بابام پرسیدم:
یادته مـــن چه ساعتی به دنیا آمدم ...؟
بابا در جواب گفت:
بامداد بود که به دنیـــا آمدی ...
دوباره پرسیدم، دقیق نمیدونی کـــی بود ...؟
بابا گفتش دم دم دای صبح بود ...
من تو دلـــم گفتم:
ای بابا انقدر براش مهم نبودیم که ساعتش و یادش نمیاد ...
از آن روز گذشت تا روز تولـــدم که بابا تلفنی تولدم تبـــریک گفت و من به شوخی گفتم هنوز یادت نیومده کی به دنیا آمدم ...؟
بابا در جواب گفت:
اون موقع ساعت رانگاه نکردم، راستش از شـــوق دیدار ساعت همراه نیاورده بودم ...
کاش آن لحظه کنارش بودم و میرفتم تو آغوشش ...
مـــن دیگه چیزی نگفتم و در فکـــر این احساس عمیق پدرانه به سکوت رفتم.
     
  
مرد

 
ابراهیم و آتش و گنجشک

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.
از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.
گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.
گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه در آتش انداختند تو چه کردی؟
پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

و خوشا به حال گنجشکان سرفراز
YEMARD

ز چشمت چشم آن دارم ، که از چشمم نیاندازد
به چشمانی که چشمانم ، به چشمان تو مینازد
زکات چشم ، چشمی سوی چشم ما کن
که چشمم را بجز چشمت ، دگر چشمی نمی سازد . . .
     
  
زن

 
هنوز هم روباه‌ها ناقلاتر از خروس‌ها هستند
خروس با دیدن روباه روی دیوار پرید از او پرسید: «کجا می‌روی عمو روباه؟»
روباه جواب داد: « پیش پسرعمویت می‌روم!»
خروس که هرگز پسرعمو نداشت، گفت: «سلام مرا به او برسان و بگو پدر من یک کیسه گندم طلب داشت و حالا که آنها زنده نیستند، پسر باید طلب پدرم را پرداخت کند.»
روباه قبول کرد که پیغام را برساند.
بعد از مدتی روباه برگشت و خروس سراغ کیسه گندم را از او گرفت. روباه گفت: «پسرعمویت گفت پدرم به جای یک کیسه، یک کیسه و نیم گندم به پدرت داد تا جلو آبروریزی او را که هر جا می‌نشست از طلبش حرف می‌زد، بگیرد.»
خروس گفت: «که این‌طور! برو به پسرعمویم بگو که پدرم در برابر آن نیم‌کیسه گندم، پنج تا مرغ برای پدرت فرستاد.»
روباه رفت و بعد از مدتی برگشت و به خروس گفت: «پسرعمویت گفت پدرم پنج مرغ مریض و مردنی پدرت را پس فرستاد؛ یک کیسه ارزن هم برای پدرت فرستاد و گفت خودت مرغ‌ها را چاق و پروار کن و برایم بفرست!»
خروس از خشم و ناراحتی جیغی کشید و گفت: «چه کسی این حرف‌ها را باور می‌کند؟ عموی من آنقدر فقیر بود که حتی نمی‌توانست قوقولی قوقو کند.»
روباه گفت: «دعواهای خانوادگی به من ارتباطی ندارد.»
خروس گفت: «برو به پسرعمویم بگو پدرم آن کیسه ارزن را پس فرستاد، چهار تا مرغ هم فرستاد تا پدرت بخورد و قوه بگیرد تا صدایش در بیاید.»
روباه رفت و بعد از مدتی برگشت. گفت: «پسرعمویت گفت به تو بگویم پدرش تخم‌مرغ‌های فسقلی را پس فرستاد. چون در مرغدانی خودش تخم‌مرغ‌هایی به اندازه هندوانه داشت. او گفت دیگر برایش پیغام ندهی و گرنه می‌آید و چشم‌هایت را از کاسه درمی‌آورد.»
خروس، دیگر تحمل نکرد. گفت: «چشم‌های مرا از کاسه درمی‌آورد؟ و از دیوار پایین پرید تا به جنگ پسرعموی خیالی‌اش برود که...»
کمی بعد، مشتی پر رنگارنگ در دست باد این طرف و آن طرف می‌رفت!

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 

‎ارباب و نوکر‎

*****-----*****-----*****

اربابی، نوکری نادان و ابله داشت که بسیار تنبل بود. روزی ارباب نوکر را نصیحت کرد که اگر
به دنبال کاری می روی، چند فرمان را با هم انجام بده. زرنگ و چالاک باش و خوب فکر کن.

نوکر گردن کج کرد و گفت: چشم قربان ،از این به بعد همانطور کار می کنم که شما گفتید.

روزی ارباب سخت بیمار شد. نوکر را فرستاد تا پزشک به بالینش بیاورد.

نوکر رفت و پس از
مدتی به همراه چند نفر بازگشت. ارباب با تعجب به همراهان نوکر نگاه کرد و پرسید: اینها کی هستند؟

نوکر گفت: این پزشک است. آن یکی داروفروش. چون درمان بی نسخه نمی شود. این هم
تابوت کش چرا که ممکن است با خوردنداروها حالت خوب نشود و به او نیازشود.

ارباب خشمگین شد. چوب دستش را بلند کرد که به سرنوکر بکوبد. نوکر فریادزد:
خودتان گفتید چند کار را با هم بکنم!
هله
     
  
زن

 
خوبی ها باید روی سنگ حک شوند
دو دوست براي تفريح به ييلاق هاي خارج از شهر رفتند. در بين راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پيدا کردند و يکي از آن ها در اثر عصبانيت بر روي ديگري سيلي محکمي زد.

آن يکي که سيلي خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چيزي بگويد روي شن هاي کنار رودخانه نوشت: «امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.»

سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عميق رودخانه رسيدند. آن دوستي که سيلي خورده بود پايش لغزيد و نزديک بود با جريان آب به سمت پرتگاهي خطرناک برود که دوستش او را نجات داد.

وقتي نفسش بالا آمد سنگ تيزي برداشت و به زحمت روي صخره اي نوشت: «امروز بهترين دوستم،جانم را نجات داد.»

دوستش با تعجب پرسيد: «چرا آن دفعه روي شن ها نوشتي و اين بار روي صخره؟» ديگري لبخند زد و گفت: «وقتي بدي مي بينيم بايد روي شن ها بنويسيم تا به راحتي با جريان آب شسته شود و وقتي محبتي در حق ما مي شود بايد روي سنگ سختي حک کنيم تا براي هميشه بماند.»




زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم "دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت :یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا ...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت : نه... خدا نکنه...اصلآ کفش نمی خوام
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
صفحه  صفحه 24 از 100:  « پیشین  1  ...  23  24  25  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA