انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 25 از 100:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
سرهنگ ساندرس


سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟
او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.
در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.
دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟
پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود.
پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.
او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصد و بیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.
امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودرمرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺪﻓﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﻫﺪﻓﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ


سودای حجر ندارم
از تولد مهاجرم
     
  
مرد

 
اندازه

مرﺩ ﻓﻘﯿﺮﻯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮐﺮﻩ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ، ﺁﻥ ﺯﻥ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺍﯾﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮﯾﻰ ﻣﻰ ﺳﺎﺧﺖ .
ﻣﺮﺩ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﻰ ﺍﺯ ﺑﻘﺎﻟﻰ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻣﺎﯾﺤﺘﺎﺝ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺧﺮﯾﺪ .
ﺭﻭﺯﻯ ﻣﺮﺩ ﺑﻘﺎﻝ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺮﻩ ﻫﺎ ﺷﮏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﻨﺪ . ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩ، ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻫﺮ ﮐﺮﻩ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺑﻮﺩ .
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﻰ ﺷﺪ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﻧﻤﻰ ﺧﺮﻡ، ﺗﻮ ﮐﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻰ ﻓﺮﻭﺧﺘﻰ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﮐﻪ ﻭﺯﻥ ﺁﻥ ۹۰۰ ﮔﺮﻡ ﺍﺳﺖ . ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ
ﻭ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻣﺎ ﺗﺮﺍﺯﻭﯾﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺧﺮﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺁﻥ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﺷﮑﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻭﺯﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﯾﻢ .
ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ: ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﻣﻰ ﮔﯿﺮﯾﻢ !




‎مروت‎
یه روزی پسری باخانوادش دعواش شد و از خانه زد بیرون و رفت خونه یکی از دوستاش یک ماه موند بعد از یک
ماه دختری را سرکوچه میبیند و بهش تیکه میندازد یکی از دوستاش میگه میدونی این کی بود ؟!!!!!!!!

میگه نه!میگه این خواهر همون رفیقت بود که تو یه ماه خونشون بودی عذاب وجدان میگیره میره خونه رفیقش، رفیقش داشت مشروب میخورد به رفیقیش میگه ببخشید من سر کوچه به دختری تیکه انداختم ولی نمیدونستم که
خواهرتو بود !
.
.

.دوستش پیکشو میبره بالا میگه به سلامتی رفیقی که یه ماه خونمون خورد و خوابید ‏‎‎ولی خواهرمو نشناخت‎
هله
     
  
زن

 
داستان ماهیگیر مکزیکی و تاجر آمریکایی

یك تاجر آمریكایى نزدیك یك روستاى مكزیكى ایستاده بود كه یك قایق كوچك ماهیگیرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!

از مكزیكى پرسید: چقدر طول كشید كه این چند تارو بگیرى؟ مكزیكى: مدت خیلى كمى ! آمریكایى: پس چرا بیشتر صبر نكردى تا بیشتر ماهى گیرت بیاد؟ مكزیكى: چون همین تعداد هم براى سیر كردن خانواده‌ام كافیه ! آمریكایى: اما بقیه وقتت رو چیكار میكنى؟ مكزیكى: تا دیروقت میخوابم! یك كم ماهیگیرى میكنم! با بچه‌هام بازى میكنم! با زنم خوش میگذرونم! بعد میرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع میكنیم به گیتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با این نوع زندگى !

آمریكایى: من توی هاروارد درس خوندم و میتونم كمكت كنم! تو باید بیشتر ماهیگیرى بكنى! اونوقت میتونى با پولش یك قایق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قایق دیگه هم بعدا اضافه میكنى! اونوقت یك عالمه قایق براى ماهیگیرى دارى ! مكزیكى: خب! بعدش چى؟ آمریكایى: بجاى اینكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقیما به مشتریها میدى و براى خودت كار و بار درست میكنى... بعدش كارخونه راه میندازى و به تولیداتش نظارت میكنى... این دهكده كوچیك رو هم ترك میكنى و میرى مكزیكو سیتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نیویورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم میزنى ...

مكزیكى: اما آقا! اینكار چقدر طول میكشه؟ آمریكایى: پانزده تا بیست سال ! مكزیكى: اما بعدش چى آقا؟ آمریكایى: بهترین قسمت همینه! موقع مناسب كه گیر اومد، میرى و سهام شركتت رو به قیمت خیلى بالا میفروشى! اینكار میلیونها دلار برات عایدى داره ! مكزیكى: میلیونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟ آمریكایى: اونوقت بازنشسته میشى! میرى به یك دهكده ساحلى كوچیك! جایى كه میتونى تا دیروقت بخوابى! یك كم ماهیگیرى كنى! با بچه هات بازى كنى ! با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا دیروقت با دوستات گیتار بزنى و خوش بگذرونى!!!


مکزیکی نگاهی به مرد آمزیکایی کرد و گفت :خب من الانم که دارم همینکارو میکنم!!!
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
راس میگن دخترا با گوش عاشق میشن!

موسی مندلسون پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت. موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.
زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
– بله، شما چه عقیده ای دارید؟
– من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن»فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
مرد

 
من که ملخ نیستم


حتما باغبان بود كه با شلوار گشاد و گالش، وسط چمن ها ايستاده بود و به گلها آب مي داد. من فقط گفتم : آقا يك ملخ گنده توي لوله بخاري كتابخانه است. خودش بود كه با آن دندانهاي درشت زرد خنديد و دنبالم‎ ‎آمد من اصرا ر نكردم. وقتي ملخ را توي دستش فشار داد دلم ريش شد و نگاهم به صورتش‎ ‎خيره ماند. گفتم: آقا نوك دماغتونزرد شده. با همان دستي كه ملخ زنداني شده بود دماغش را تميز كرد و باز خنديد. ما ديگر خداحافظي كرده بوديم و داشت يادم مي رفت كه روزي روزگاري يك ملخ بزرگ توي لوله بخاري بود و نوك دماغ باغبان زرد شده بود. حتي يادم نبود گلهاي زرد؛ بد بو و حساسيت زا هستند و هيچ احمقي از بوي آنها خوشش نمي آيد.
.
كسي به شيشه كتابخانه مي زد. داشتم براي بچه ها كتاب هديه خوبان را مي خواندم و ازپيرزن لحافدوزي مي گفتم كه براي آدمهاي فقير و خوب لحافهاي زيبا مي دوخت. معصومه متوجه صدا شد. بقيه بچه ها هم نگاه كردند. فكر كردم پستچي است ونامه هاي اداره را آورده. خودكار آبي برداشتم وبه طرف در رفتم. خودش بود، با شلوار جين و كفش سفيد ورزشي. كلاسور مشكي دستش گرفته بود و با گردن كج نگاهم كرد. فقط محض شكستن سكوت گفتم: ما داشتيم قصه پيرزن لحافدوز را مي خوانديم. با دندانهاي درشتش خنديد و گفت : پس به موقع آمدم. پرسيدم: شما؟ گفت: من همون ملخ توي لوله بخاري هستم كه حالا شاهزاده شدم. داد زدم: بچه ها ، بچه ها شاهزاده اومده. معصومه به كلاسورش دست زد. زهرا خم شد و بند كفشش را باز كرد. افسانه روي نوك پنجه ايستاد و روان نويس توي جيبش را برداشت. گفتم: بچه ها با شاهزاده چكار كنيم؟ معصومه گفت: خانم باهاش ازدواج كنين.باغچه جلوي كتابخانه پر بود از گلهاي زرد بد بو. گفتم: اگه زنت بشم قول مي دي ديگه گلهاي زرد رو بو نكني؟ كلاسورش را گذاشت زيرش و نشست كنار باغچه. مثل اينكه بخواهد تصميم مهمي بگيرد گفت: نه! بچه ها داد زدند: خانم ، يك بار ديگه امتحانش كنين. مثل پيرزن لحافدوز كه پادشاه رو امتحان كرد. بالاي سرش ايستادم و گفتم: شرط ازدواج با من اينه كه ...اينه كه ... بلند شد و روبرويم ايستاد: ولي من كهاز تو نخواستم باهام ازدواج كني. اومدم ازت بخوام تو هم ملخ بشي بريم وسط گلهاي زرد. جيغ كشيدم . خودم هم نفهميدم چرا. افسانه گفت: خانم تو رو خدا قبول كنين. باهاش برين. ما قول مي ديم خودمون كتاب رو تا آخرش بخونيم. نميخواستم تصميم بگيرم. اگر يك روز توي لوله بخاري گير مي كردم چي؟ نمي توانست نجاتم بدهد. بعد لابد باباي معصومه يا‎ ‎افسانه با گالش مي كشتمان. پشت سرم را نگاه نكردم. مي دانستم ديگر آنجا نيست. لابد داشت از وسط گلهاي زرد نگاهم‎ ‎مي كرد. داشت يادم مي رفت كه يك روز شاهزاده اي به ديدنم آمد و از من خواست ملخ بشوم. حتي يادم نبود كه از او نپرسيدمچرا بايد ملخ مي شدم؟
*
كارت عضويت بچه ها را تمديد مي كردم كه باباي معصومه با بيل وارد كتابخانه شد و داد زد: چرا بچه هاي ما رو از راه به در مي كني؟ اين چرت و پرتا چيه تو گوششون مي خوني؟ از چشمهاي قرمزش ترسيدم. دويدم طرف در. رفتم پشت باغچه گلهاي زرد ايستادم. باباي معصومه بيل را توي هوا تكان مي داد نعره مي زد: اينجا شهر نيست كه هركي هركي باشه. ما بچه هامونو نمي فرستيم كتابخونه كه هوايي بشن. نمي دانم از كجا پيدايش شد. شلوار گشاد و گالش داشت. دندانهاي درشت زردش پيدا نبود. او هم بيل دستش بود. گفت: چي كار داري اينجا؟ فكر كردي صاحب نداره؟ باباي معصومه چشمهايش گرد شد و گفت: تو به علف ملفاي باغچه هات برس. به كار ما كار نداشته باش. بيلش را محكم دستش گرفت و گفت: من مراقب اينجام. نمي ذارم با گالشت لهش كني. اون فقط يك ملخ بيچاره ست كه توي لوله بخاريه. باباي معصومه بيلش را انداخت روي زمين و داد زد: معصومه ، معصومه
خنديد و نگاهم كرد. داشتم مي رفتم توي كتابخانه كه گفت: خانم ، نوك دماغتون زرد شده!

مريم حسينيان
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺪﻓﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﻫﺪﻓﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ


سودای حجر ندارم
از تولد مهاجرم
     
  
زن

andishmand
 
دعا
زن کشاورزي بيمار شد، کشاورز به سراغ يک راهب بودايي رفت و از او خواست براي همسرش دعا کند
راهب دست به دعا بر داشت و از خدا خواست همه بيماران را شفا بخشد.
ناگهان کشاورز دعاي او را قطع کرد و گفت :
" صبر کنيد ! از شما خواستم براي همسرم دعا کنيد و شما داريد براي همه بيماران دعا مي کنيد ! "
راهب گفت : " من دارم براي همسرت دعا مي کنم ..."
کشاورز گفت : اما براي همه دعا کرديد
با اين دعا ، ممکن است حال همسايه ام که مريض است ، خوب بشود و من اصلا از او خوشم نمي ايد.
راهب گفت : تو چيزي از درمان نمي داني ، وقتي براي همه دعا مي کنم دعاهاي خودم را با دعاهاي هزاران نفر ديگري که همين الان براي بيماران خود دعا مي کنند ، متحد مي کنم ، وقتي اين دعاها با هم متحد شوند ، چنان نيرويي مي يابند که تا درگاه خدا مي رسند و سود آن نصيب همگان مي شود .

دعا هاي جدا جدا و منفرد ، نيروي چنداني ندارد و به جايي نمي رسد !
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
مرد

 
رقت عمل ، دقت عمل


ساعت درس کلاس تشریح و کالبد شکافی دانشکده پزشکی دانشگاه تهران استاد به دانشجویان سال اول میگوید: به شما تبریک میگویم که در کنکور قبول شده و الان رسما دانشجوی پزشکی هستید. ولی برای فارغ التحصیل شدن و پزشک شدن هم باید "دقت عمل" داشته باشید و هم "رقت عمل". همه شما باید این کار که من الان میکنم را انجام بدهید اگر نه به درد این رشته نمیخورید و اخراج هستید
سپس یک جسد وارد کلاس میکندو ناگهان انگشتش را تا ته در ماتحت جسد فرو میکند میگذارد توی دهانش و میمکد. و میگوید حالا شما هم باید همین کار را بکنید!! دانشجوها شوکه میشوند و اعتراض میکنند ولی استاد میگوید الا و بلا باید بکنید وگرنه اخراج هستید. چند تا دخترها غش میکنند، پسرها بالا میاورند، ولی با هر بدبختی هست همه دانشجوها آخرش انگشت در ماتحت جسد میکنند و میگذارند در دهنشان و میمکند
استاد میگوید: هان! شما همه رقتعمل تان خوب بود ولی دقت عمل نداشتید. شما همگی انگشت اشاره را در ماتحت کردید و مکیدیدولی من انگشت اشاره را در ماتحت کردم و انگشت وسط را مکیدم. سعی کنید بیشتر دقت کنید
ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺪﻓﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﻫﺪﻓﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ


سودای حجر ندارم
از تولد مهاجرم
     
  
زن

 


داستان غم انگیز ما -


وقتی روشنفکری، سرگرمی میشود
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با اوگریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن
به داخل چاله کرده بودندپیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهایت رو بشکنی!!!
سپس فرد بی سوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
     
  
زن

andishmand
 
آخرین جمله

سال گذشته شوهر کارل در یک حادثه‌ی رانندگی کشته شد. جیم که ۵۷ سال داشت داشت در فاصله‌ی میان منزل تا محل کارش در حال رانندگی و راننده‌ی دیگر یک جوان مست بود. در این حادثه، جیم در دم جان باخت و جوان مست ظرف کمتر از دو ساعت از بیمارستان مرخص شد. نکته‌ی ظریف اینجا بود که آن روز، روز تولد پنجاه سالگی کارل بود و در جیب جیم دو بلیط هواپیما به مقصد هاوایی پیدا شد. گویا جیم قصد داشته همسرش را غافل‌گیر کند که اجل مهلتش نداد و به دست راننده‌ای مست کشته شد.
یک سال بعد بالاخره از کارل پرسیدم: "چطور توانستی تاب بیاوری؟"
چشمان کارل پر از اشک شد، فکر کردم حرف بدی زده‌ام، اما او به آرامی دست مرا گرفت و گفت: "اشکالی ندارد، می‌خواهم چیزی به تو بگویم، روزی که با جیم ازدواج کردم به او قول دادم هیچ وقت نگذارم بدون آنکه بگویم دوستت دارم از منزل خارج شود، او هم همین قول را به من داد. این قول و قرار برای ما به شوخی و خنده تبدیل شد. با اضافه شدن بچه‌ها به جمع‌مان بر سر قول ماندن کار دشواری بود. یادم می‌آید وقتی عصبانی بودم به طرف اتومبیل می‌دویدم و از میان دندان‌های کلید شده‌ام می‌گفتم: "دوستت دارم"یا به دفتر کارش می‌رفتم تا به او یادآوری کنم. این کار یک جور مبارزه‌جویی خنده‌دار بود.
در تمام طول زندگی زناشویی‌مان خاطرات بسیاری را به وجود آوردیم تا سعی کنیم پیش از ظهر به هم بگوییم دوستت دارم!
صبح روزی که جیم مُرد، صدای روشن شدن موتور اتومبیل را شنیدم. از ذهنم گذشت که: اوه، نه! تو این کار را نمی‌کنی مردک! و بیرون دویدم و به پنجره‌ی اتومبیل مشت کوبیدم و گفتم: "آقای جیمز ای‌کارت، من، کارل کارت، این جا در روز تولد پنجاه سالگی‌ام، می‌خواهم رکورد گفتن «دوستت دارم» را بشکنم!"

این است که می‌توانم زنده بمانم، چون آخرین جمله‌ای که به جیم گفتم این بود: "دوستت دارم
"
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
‎ارتش های آلمان ، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند.
شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه خواندن در اپرا را داشت ،
شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند.
صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچم های سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند.
آن شب سربازان هر سه ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند
ولی هر ۳ فرمانده توافق می کنند:
که از روز بعد صلح شکسته شود و جنگ را از سر بگیرند!
صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت.
شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریزبرای هم دست تکان می دادند!
چند ساعت که گذشت باز هم پرچم های سفید بالا رفت و پس از گفتگوی سه نماینده ارتش ها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند.
آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که باهم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند!
کار به جایی می رسد که این سه ارتش به هم پناه می دهند و .......
تنها چیزی که باعث می شود قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست!
این اتفاق تاریخی با نام Christmas Truce شناخته می شود.
سال ها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت 27 هزار دلار می خرد پل مک کارتنی هم در ویدیوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سال 2005 هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام "کریسمس مبارک" می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر ایران به نمایش در آمد.
هله
     
  
صفحه  صفحه 25 از 100:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA