انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 26 از 100:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
قصاب و سگ باهوش....

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.

پائولو کوئلیو

نتیجه اخلاقی: اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود. و دوم اینکه چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است. پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهم تر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم
همه از آدمای عوضی بیزارن غافل ازاینکه خودشون آدم عوضی قصه زندگی یکی دیگه ن.
     
  
مرد

 
‎علم و حلم‎
مرد دانشمندي با خانواده اش خداحافظي کرد و به آنان گفت که من براي کسب علم و تحصيل به مسافرت مي‌روم و اگر مدّت مسافرت من طول کشيد شما ناراحت نشويد. آنگاه از خانه خارج شد و راه مسافرت در پيش گرفت تا اين که عاقبت وارد دروازه شهري شد و مردي راديد که مشغول خشت زني است. مرد دانشمند به او سلام کردو احوالپرسي نمود. مرد خشت مال به او گفت: چه کاره اي و بارت چيست ؟ مرد دانشمند گفت: بارمن علم است.
خشت مال به او گفت: سربارت چيست ؟
مرد دانشمند از جواب گفتن درماند و به او گفت: مفهوم کلمه سربار را نمي‌دانم و از مرد خشت مال خواهش کرد تا اصطلاح سربار را براي او توضيح دهد.
مرد خشت مال به او گفت: توضيح آن در گرو اين است که تو بايد شانزده سال براي من کارکني تا من هم برايت آن را توضيح دهم. مرد دانشمند از آن جايي که تشنه علم و يادگيري بود اين تعهد و خدمت را پذيرفت و مدت شانزده سال شاگردي او را کرد. در طول اين مدت او مشقات زيادي راتحمل کرد و به خاطر کسب علم آن همه زحمت را برخود هموار نمود. تا اينکه آن مدت به اتمام رسيد. مرد دانشمند به خشت مال گفت: اي استاد من کارم را تمام کردم. تو(سرباربودن) علم را برايم توضيح بده. خشت مال گفت: سربارعلم، حلمو بردباري است و تا زماني که علم همراه حلم نباشد آن علم بهره اي ندارد. مرد دانشمند که به خاطر يک کلمه شانزده سال زحمت کشيده بود و تن به بيگاري داده بود به شهر و ديار خود بازگشت و وارد خانه‌اش شد. به محض ورود به خانه مشاهده کرد که يک جوان در کنار همسرش خوابيده است. دانشمند از ديدن اين صحنه فوق‌العاده ناراحت شد و شمشيرش راکشيد تا او را بکشد و سپس زن خود را نابود کند. ولي در حال عصبانيت به فکرو تامل فرو رفت و گفت: من مدت شانزده سال زحمت کشيدم و رنج زيادي را برخود تحمل کردم که حلم داشته باشم. اگر بدون تحقيق و حوصله اين دو نفر را بکشم، ممکن است بعداً پشيمان شوم. بنابراين، مرد دانشمند با عصبانيت همسر خود راصدا کرد و گفت: اي زن اين جوان کيست و در کنار تو چه مي‌کند؟ زن در حالي که مي‌خنديد گفت: اين فرزند توست مگر به ياد نداري زماني که مي‌خواستي به مسافرت بروي من اين جوان را آبستن و هشت ماهه بودم. دانشمند يادش آمدکه سخن زن صحيح است واين جوان متعلق به اوست و حالا شانزده ساله شده است. با خوشحالي پسر خود را در آغوش گرفت و او را بوسيده و باخود گفت: اگر شانزده سال رياضت و سختي نکشيده و معني حلم و بردباري را درنيافته بودم، دست به عملي مي‌زدم که جوابگوي عدل الهي بودم و بايد يک عمر، پشيماني و ندامت را تحمل کنم. آري اين دانشمند براي اينکه يک کلمه به علم خود اضافه کند حاضر شد که شانزده سال زحمت طاقت فرسا راتحمل کند. پس انسان براي علم هرچه زحمت بکشد ارزش دارد و پسنديده است و درنهايت اين زحمات زماني به بارخواهد نشست و نتيجه خواهد داد.
بنابراين، دانش چيزي است که پايان وانتها ندارد و اثرش گم شدني نيست.‏‎
هله
     
  ویرایش شده توسط: mereng   
مرد

 
‎عشق واقعی‎
روزي دختري از پسري که عاشقش بود پرسيد :
چرا مرا دوست داري ...؟
چرا عاشقم هستي ...؟
پسر گفت :
نمي توانم دليل خاصي را بگويم اما از اعماق قلبم دوستت دارم ...
دختر گفت :
وقتي نمي تواني دليلي براي دوست داشتن پيدا کني چگونه مي تواني بگويي عاشقم هستي .!.!.؟
پسر گفت :
واقعا دليلش را نمي دانم اما مي توانم ثابت کنم که دوستت دارم ...
دختر گفت : اثبات.!.!.؟
نه من فقط دليل عشقت را مي خواهم ...
شوهر دوستم به راحتي دليل دوست داشتنش را براي او توضيح مي دهد...
اما تو نمي تواني اين کار را بکني...
پسر گفت :
خوب ... من تو رو دوست دارم ...
چون ... زيبا هستي...
چون... صداي تو گيراست ...
چون... جذاب و دوست داشتني هستي...
چون ... باملاحظه و بافکر هستي ...
چون ... به من توجه و محبت مي کني ...
تو را به خاطر لبخندت ... دوست دارم ...
به خاطر تمامي حرکاتت... دوست دارم...
دختر از سخنان پسر بسيار خشنود شد ...

چند روز بعد ...
دختر تصادف کرد و به کما رفت...
پسر نامه اي را کنار تخت او گذاشت...
نامه بدين شرح بود ...:
عزيز دلم ...
تو رو به خاطر صداي گيرايت دوست دارم ...
اکنون ديگر حرف نمي زني ...
پس نمي توانم دوستت داشته باشم ...
دوستت دارم ...
چون به من توجه و محبت مي کني ...
چون اکنون قادر به محبت کردن به من نيستي...
نمي توانم دوستت داشته باشم...
تو را به خاطر لبخندت و تمامي حرکاتت دوست دارم ...
آيا اکنون مي تواني بخندي ...؟
مي تواني هيچ حرکتي بکني ...؟
پس دوستت ندارم ...
اگر عشق احتياج به دليل داشته باشد...
در زمان هايي مثل الان...
هيچ دليلي براي دوست داشتنت ندارم...
آيا عشق واقعا به دليل نياز دارد ...؟
‎نه هرگز ... و من هنوز دوستت دارم
هله
     
  
مرد

 
‎صبح عروسی‎
ﺩﺭ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺻﺒﺢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ، ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻨﺪ.
ﺍﺑﺘﺪﺍ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺴﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﻣﺎ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻗﺒﻞ ﺗﻮﺍﻓﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، ﻫﯿﭽﮑﺪﺍﻡ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ.ﺳﺎﻋﺘﯽ ﺑﻌﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺧﺘﺮ ﺁﻣﺪﻧﺪ.ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ.ﺍﺷﮏ ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺯﻥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﮔﻔﺖ:ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺎﺷﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻢ.ﺷﻮﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ، ﻭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﺸﺎﻥ ﮔﺸﻮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻬﺎﺭ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺩ.ﭘﻨﺠﻤﯿﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪﺷﺎﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ.ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ ، ﭘﺪﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﻣﻔﺼﻠﯽ ﺩﺍﺩ.ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺘﻌﺠﺒﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﻋﻠﺖ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻣﯿﻬﻤﺎﻧﯽ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﻣﺮﺩ ﺑﺴﺎﺩﮔﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥﮐﺴﯿﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﻭﯾﻢ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ!
هله
     
  
زن

 
داستانی کوتاه از زندگی


مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را دوباره به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.

پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت.دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.

شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.

هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است.پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید:دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟

دخترک به پدرش گفت:بابا جان هر وقت شمع من روشن می شود اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم.

پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید.

اشکهایش را پاک کرد انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود باز گشت.
.
.
.
اینو واسه این گذاشتم که اگه عزیزی رو از دست دادید به زندگی عادی برگردید و روال عادی رو پیش بگیرید .. یه روزی همه میریم دیر رو زود داره سوخت و سوز نداره.....
     
  
مرد

 
‎سلطان محمود غزنوی‎
ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﻏﺰﻧﻮﻱ ﺷﺒﻲ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﺮﺩﺧﻮﺍﺑﺶ
ﻧﺒﺮﺩ. ﻏﻼﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﺣﻜﻤﺎ
ﺑﻪ ﻛﺴﻲ ﻇﻠﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﻭ
ﺭﺍ ﺑﻴﺎﺑﻴﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻛﻤﻲ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﻏﻼﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯ
ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺩﺍﺩﺧﻮﺍﻫﻲ ﻧﻴﺎﻓﺘﻴﻢ. ﺍﻣﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺧﻮﺍﺏ ﻧﻴﺎﻣﺪ .ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺟﺎﻣﻪ ﻣﺒﺪﻝ ﺑﻴﺮﻭﻥ
ﺷﺪ. ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺼﺮ ﻭ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﺣﺮﻣﺴﺮﺍ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﻱ ﺷﻨﻴﺪ
ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻳﺎ ! ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺍﻳﻨﻚ ﺑﺎ ﻧﺪﻳﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ
ﺣﺮﻣﺴﺮﺍ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﻗﺼﺮﺵ ﺍﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﺳﺘﻢ ﻣﻲ
ﺷﻮﺩ. ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﭼﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻲ؟ ﺍﻳﻨﻚ ﻣﻦ ﻣﺤﻤﻮﺩﻡ
ﻭ ﺍﺯ ﭘﻲ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ . ﺑﮕﻮ ﻗﺼﻪ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ
ﮔﻔﺖ: ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺹ ﺗﻮ ﻛﻪ ﻧﺎﻣﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻢ ﺷﺐ
ﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻭﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺑﺎ ﺯﻧﻢ ﻫﻤﺒﺴﺘﺮ
ﻣﻲ ﺷﻮﺩ . ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺍﻛﻨﻮﻥ ﻛﺠﺎﺳﺖ؟ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ:
ﺷﺎﻳﺪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺁﻣﺪ ﻣﺮﺍ ﺧﺒﺮ
ﻛﻦ . ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺎﺳﺒﺎﻥ ﻗﺼﺮ ﻣﻌﺮﻓﻲ ﻛﺮﺩﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻫﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺳﺎﻧﻴﺪﺵ
ﺣﺘﻲ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺎﺷﻢ . ﺷﺐ ﺑﻌﺪ ﺑﺎﺯ ﻫﻤﺎﻥ
ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻴﻨﻮﺍ ﺭﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﻣﻈﻠﻮﻡ
ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻱ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺷﺘﺎﻓﺖ . ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮ
ﺑﺮﻫﻨﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺩﺭ ﻧﺰﺩﻳﻜﻲ ﺧﺎﻧﻪ ﺻﺪﺍﻱ
ﻋﻴﺶ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺷﻨﻴﺪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ
ﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭﻳﺪ . ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺁﻥ ﻇﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻛﺸﺖ .
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﭼﺮﺍﻍ ﺑﻴﻔﺮﻭﺯﻧﺪ ﻭﺩﺭ
ﺻﻮﺭﺕ ﻛﺸﺘﻪ ﻧﮕﺮﻳﺴﺖ . ﭘﺲ ﺩﺭﺩﻡ ﺳﺮ ﺑﻪﺳﺠﺪﻩ ﻧﻬﺎﺩ.
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺻﺎﺣﺒﺨﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﺭﻱ ﻧﺎﻥ
ﺑﻴﺎﻭﺭﻳﺪ ﻛﻪ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ . ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ :
ﺳﻠﻄﺎﻧﻲ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﻥ ﺩﺭﻭﻳﺸﻲﭼﻮﻥ ﻣﻦ
ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺗﻮﺍﻥ ﻛﺮﺩ؟ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻫﺮ ﭼﻪﻫﺴﺖ ﺑﻴﺎﻭﺭ
. ﻣﺮﺩ ﺗﻜﻪ ﺍﻱ ﻧﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻭ ﺭﻭﺷﻦ
ﻛﺮﺩﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﺭﺍ
ﭘﺮﺳﻴﺪ . ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺁﻥ ﺷﺐ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻗﺼﻪ ﺗﻮ
ﺁﮔﺎﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺍﻧﺪﻳﺸﻴﺪﻡ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻣﻦ
ﻛﺴﻲ ﺟﺮﺍﺕ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻣﮕﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ
ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ . ﮔﻔﺘﻢ ﭼﺮﺍﻍ ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻛﻦ ﺗﺎ ﻣﺤﺒﺖ
ﭘﺪﺭﻱ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﺟﺮﺍﻱ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﻧﺸﻮﺩ . ﭼﺮﺍﻍ ﻛﻪ ﺭﻭﺷﻦ
ﺷﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻳﺪﻡ ﺑﻴﮕﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﺳﺠﺪﻩ ﺷﻜﺮ
ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ. ﺍﻣﺎ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﺯ
ﺁﻥ ﺷﺐ ﻛﻪ ﺍﺯ ﭼﻨﻴﻦ ﻇﻠﻤﻲ ﺩﺭ ﻣﻠﻚ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻼﻉ
ﻳﺎﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﻋﻬﺪ ﺑﺴﺘﻢ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺁﺏ ﻭ
ﻏﺬﺍ ﻧﺰﻧﻢ ﺗﺎ ﺩﺍﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺘﻤﮕﺮ ﺑﺴﺘﺎﻧﻢ
ﺍﻛﻨﻮﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﺗﺎ ﺣﺎﻝ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ.

خدایش اونموقع محمود غزنوی رو داشتیم الانم محمود داریم.
ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻣﺤﻤﻮﺩ ﻣﺎ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ
هله
     
  
مرد

 
قحطي عشق


اوايل دهه شصت نوجواني بيش نبودم، اما خوب به خاطردارم آن روزهايي را كه تنها شامپوي موجود، شامپوي خمره ايي زرد رنگ داروگر بود.
تازه آن را هم بايد از مسجد محل تهيه مي كرديم و اگر شانس يارمان بود و از همان شامپو ها يك عدد صورتي رنگش كه رايحه سيب داشت گيرمان مي آمد حسابي كيف مي كرديم.
سس مايونز كالايي لوكس به حساب مي آمد و ويفر شكلاتي يام يام تنها دلخوشي كودكي بود.
صف هاي طولاني در نيمه شب سرد زمستان براي 20 ليترنفت، بگو مگو ها سر كپسول گاز كه با كاميون در محله ها توزيع مي شد، خالي كردن گازوئيل با ترس و لرز در نيمه هاي شب. روغن، برنج و پودر لباسشويي جيره بندي بود،
نبود پتو در بازار خانواده تازه عروسان را براي تهيه جهيزيه به دردسر مي انداخت و پوشيدن كفش آديداس يك رويا بود.

همه اينها بود، بمب هم بود و موشك و شهيد و ...
اما كسي از قحطي صحبت نمي كرد!
يادم هست با تما فشارها وقتي وانت ارتشي براي جمع آوري كمك هاي مردمي وارد كوچه مي شد بسته هاي مواد غذايي، لباس و پتو از تمام خانه ها سرازير بود.

همسايه ها از حال هم با خبر بودند، لبخند بود، مهرباني بود، خب درد هم بود.
امروز اما فروشگاه هاي مملو ازاجناس لوكس خارجي در هر محلهو گوشه كناري به چشم مي خورند و هرچه بخواهيد و نخواهيد در آنها هست. از انواع شكلات و تنقلات گرفته تا صابونو شامپوي خارجي، لباس و لوازم آرايش تا موبايل و تبلت، داروهاي لاغري تا صندلي هاي ماساژور، نوشابه انرژي زا تا بستني با روكش طلا،
:‎(‎

و حال با تن هاي فربه، تكيه زده بر صندلي ها نرم اتومبيل هاي گرانقيمت از شنيدن كلمه قحطي به لرزه افتاده به سوي بازارها هجوم مي بريم.
مبادا تي شرت بنتون گيرمان نيايد! مبادا زيتون مديترانه ايي ناياب شود! ويسكي گيرمان نيايد چي!؟
:‎(‎
اشتهايمان براي مصرف، تجمل، پز دادن و له كردن ديگران سيري ناپذير شده است.

ورشكسته شدن انتشارت، بي سوادي دانشجوهامان، بي سوادي استادها، عقب افتادگي در علم و فرهنگ و هنر، تعطيلي خانه سينما، بسته شدن مطبوعات و ... برايمان مهم نيست ولي از گران شدن ادكلن مورد علاقه مان سخت نگرانيم!
مي شود كتابها نوشت...
خلاصه اينكه اين روزها لبخند جايش را به پرخاش داده و مهرباني به خشم.
هركس تنها به فكر خويش است به فكر تن خويش!
قحطي امروز قحطي انسانيت است‎ ‎قحطی همدلی قحطی عشق!

ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﺪﻓﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﺪ، ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ
ﻫﺪﻓﺶ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻗﻄﻌﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ


سودای حجر ندارم
از تولد مهاجرم
     
  
زن

 

خدا داده ولی كور ـ خر مفت و زن زور!!

یك زن و مردی با یك بار گندم كه بار خرشان بود و زن سوار الاغ بود و مرد پیاده، داشتند رو به آسیاب می‌رفتند. سر راه برخوردند به یك مرد كوری. زن تا مرد كور را دید به شوهرش گفت: «ای مرد! بیا و این مرد كور را سوار خر بكن تا به آبادی برسیم، اینجا توی بیابون كسی نیست دستش را بگیره، خدا را خوش نمیاد، سرگردون میشه». مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «ای زن! دست وردار از این كارهات، بیا بریم».
اما زن كه دلش به حال او سوخته بود باز التماس كرد كه: «نه والله! گناه داره به او رحم كن» خلاصه مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روی خر، پشت زنش. بعد از چند قدمی كه رفتند مرد كوردستی به كمر زن كشید و گفت: «ببینم پیرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پیرهنم گل گلیه و سرخ رنگه» بعد مرد كور دستش را روی پاهای زن كشید و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سیاهه» بعد دستش را روی شكم او كشید و گفت: «انگار آبستن هستی؟» زن گفت: «بله شش ماهه‌ام» دیگر حرفی نزدند تا نزدیك آسیاب رسیدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون دیگه پیاده شو تا ما هم بریم گندم‌هامونو آرد كنیم» اما مرد كور با اوقات تلخی گفت: «چرا پیاده بشم؟» و زن بیچاره را محكم گرفت و داد و فریاد سر داد كه: «ای مردم! این مرد غریبه می‌خواد زنم و بارم و خرم را از من بگیره به دادم برسین، به من كمك كنین!» مردم دور آنها جمع شدند و گفتند: «چه روزگاری شده مرد گردن‌كلفت می‌خواد این كور عاجز و بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد كور گفتند: «اگر این زن، زنت هست پس بگو پیرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گلیه» بعد بی‌اینكه كسی از او چیزی بپرسد فریاد زد: «بابا تنونش هم سیاه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بیچاره راس میگه» بعد آنها را بردند پیش داروغه. داروغه حكم كرد آن سه نفر را توی سه تا اطاق كردند و در اطاق‌‌ها را بستند.
بعد به یك نفر گفت: «برو پشت در اطاق‌‌ها گوش بده ببین چی میگن اما مواظب باش آنها نفهمند» مأمور داروغه اول به پشت در اطاقی كه زنك توی آن بود رفت و گوش داد.
دید كه زن بیچاره خودش را می‌زند و گریه می‌كند و می‌گوید: «دیدی چه بلایی به سر خودم آوردم، همه‌اش تقصیر خودم بود. شوهر بیچاره‌ام هرچی گفت ول كن بیا بریم من گوش نكردم حالا این هم نتیجه‌اش، خدایا نمی‌دونم چه بسرم میاد؟ بمیرم برای بچه‌های بی‌مادر» مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقی كه شوهر زن در آن بود. دید مرد بیچاره دارد آه و ناله می‌كند و می‌گوید: «دیدی این زن ناقص عقل چه بلایی به سرم آورد. این كور لعنتی با دروغ و دغل داره صاحب زن و بچه و زندگیم میشه» مأمور بعد رفت پشت در اطاقی كه مرد كور توش بود، دید كه كور دارد می‌زند و می‌رقصد و خوشحال و خندان است و یك ریز می‌گوید: «خدا داده ولی كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور داروغه كه حرف هر سه نفر را شنید رفت پیش داروغه و گفت: «جناب داروغه بیا و ببین كه این مرد كور مكار چه خوشحالی می‌كنه و چه سر و صدایی راه انداخته» داروغه یواشكی رفت پشت در اطاق و دید یارو دارد می‌خواند: «خدا داده ولی كور! ـ خر مفت و زن زور» یقین كرد كه این مرد درعوض نیكی و محبتی كه به او كرده‌اند نمك ناشناسی كرده. فرمان داد آنها را بیرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بیابان سر دادند و به زن هم گفت: «تا تو باشی كه دیگه گول ظاهر را نخوری، این تجربه را داشته باش و همیشه به حرف شوهرت گوش بده
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  ویرایش شده توسط: behnaz1989   
زن

 
۱۰۰۰ سکه طلا
آورده اند که روزى یکى از بزرگان به سفر حج مى رفت . نامش عبد الجبار بود و هزار دینار طلا در کمر داشت...چون به کوفه رسید، قافله دو سه روزى از حرکت باز ایستاد.عبد الجبار براى تفرج و سیاحت ، گرد محله هاى کوفه بر آمد. از قضا به خرابه اى رسید.
زنى را دید که در خرابه مى گردد و چیزى مى جوید. در گوشه مرغک مردارى افتاده بود، آن را به زیر لباس کشید و رفت...!
عبد الجبار با خود گفت : بى گمان این زن نیازمند است و نیاز خود را پنهان مى دارد. در پى زن رفت تا از حالش آگاه گردد.
چون زن به خانه رسید، کودکان دور او را گرفتند که اى مادر! براى ما چه آورده اى که از گرسنگى هلاک شدیم !
مادر گفت : عزیزان من ! غم مخورید که برایتان مرغکى آورده ام و هم اکنون آن را بریان مى کنم .
عبد الجبار که این را شنید، گریست و از همسایگان احوال وى را باز پرسید.
گفتند: سیده اى است زن عبدالله بن زیاد علوى ، که شوهرش را حجاج ملعون کشته اند .
او کودکان یتیم دارد و بزرگوارى خاندان رسالت نمى گذارد که از کسى چیزى طلب کند.
عبد الجبار با خود گفت : اگر حج مى خواهى ، این جاست .
بى درنگ آن هزار دینار را از میان باز و به زن داد و آن سال در کوفه ماند و به سقایى مشغول شد...
هنگامى که حاجیان از مکه باز گشتند، وى به پیشواز آنها رفت .مردى در پیش قافله بر شترى نشسته بود و مى آمد.
چون چشمش بر عبد الجبار افتاد، خود را از شتر به زیر انداخت گفت : اى جوانمرد! از آن روزى که در سرزمین عرفات ، ده هزار دینار به من وام داده اى ، تو را مى جویم . اکنون بیا و ده هزار دینارت را بستان !
عبد الجبار، دینارها را گرفت و حیران ماند و خواست که از آن شخص حقیقت حال را بپرسد که وى به میان جمعیت رفت و از نظرش ناپدید شد.
در این هنگام آوازى شنید که : اى عبد الجبار! هزار دینارت را ده هزار دادیم و فرشته اى به صورت تو آفریدیم که برایت حج گزارد و تا زنده باشى ، هر سال حجى در پرونده عملت مى نویسیم ، تا بدانى که هیچ نیکوکارى بر درگاه ما تباه نمى گردد ...
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  ویرایش شده توسط: behnaz1989   
زن

 
  • فرشته مرگ (داستانک خنده دار)



یارو نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ...


مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

مرده یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا ...

مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

مرده گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...

مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره. توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت .

مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست ... و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...

مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت ...

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم ....

" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
صفحه  صفحه 26 از 100:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA