انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 27 از 100:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
  • حرف

شخصی نزد همسایه‎اش رفت و گفت:

گوش کن! می ‎خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو می‎گفت...
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‎ای یانه؟
- کدام سه صافی؟
- اول از میان صافی واقعیت.
آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‎کنی واقعیت دارد؟
- نه. من فقط آن را شنیده‎ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
- سری تکان داد و گفت: پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده ‎ ای. مسلما چیزی که می‎ خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‎ام می شود؟

- دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
- بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی ‎ کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‎ خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می خورد؟

- نه، به هیچ وجه!

همسایه گفت: پس اگر این حرف،

نه واقعیت دارد،

نه خوشحال کننده است

و نه مفید،

آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی...
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

 
خرس و مورچه ها
خرس مدت زیادی از آب چشمه‌ای که اطراف آن را خزه گرفته بود خورد و بعد به طرف درخت کلفت و شکاف‌داری که خانه‌اش بود به راه افتاد.
خرس گفت: چه بخورم؟
و باز تکرار کرد: چه بخورم؟ آهان، مورچه، ترا می‌خورم.
مورچه سیاه کوچکی که کدوی کوچکی به دوش گرفته بود تا برود از چشمه آب بیاورد، وقتی‌که این حرف را شنید ترسید و دور و برش را نگاه کرد. فقط یک برگ خشک پیدا کرد و فوراً زیر آن قایم شد.
خرس خم شد و به طرف برگ فوت کرد. برگ کنار رفت و خرس مورچه را که ترسیده بود و رنگ به صورت نداشت پیدا کرد.
مورچه پرسید: چرا می‌خواهی مرا بخوری؟
خرس جواب داد: چون تصمیم گرفته‌ام همه شما مورچه‌ها را بخورم. شما در مزرعه گرمتان می‌شود و آن وقت می‌روید همه آب چشمه مرا می‌خورید. برای همین است که می‌خواهم همه شما را بخورم و این کار را از تو شروع می کنم.
مورچه با خواهش و التماس گفت: مرا نخور. اجازه بده کدوی خودم را برای آخرین بار پر آب کنم و برای مورچه‌های دیگر ببرم. آنها همه‌شان تشنه و خسته منتظر من هستند. وقتی‌که آب را به آنها رساندم، برمی‌گردم تو مرا بخور. همین‌جا منتظرم باش!
خرس غُرغُر کرد و گفت: من برای موجود کوچکی مثل تو منتظر نمی‌مانم.
مورچه آهی کشید و گفت: ترا به خدا گوش کن! اگر مرا زنده بگذاری پندی به تو می‌دهم.
خرس گفت: بگو!
مورچه گفت: یکی بخور و دو تا برای زمستانت نگاه‌دار.
خرس گفت: خوب. من‌هم پند ترا به کار می‌بندم. حالا ترا می‌خورم و دو مورچه دیگری را که بگیرم برای زمستانم نگاه می‌دارم.
آن‌وقت مورچه را خورد و روی جاده فقط همان کدوی زرد رنگ باقی‌ماند.
مورچه‌های تشنه مدتی منتظر ماندند. بعد یکی‌یکی پشت سر هم از لانه بیرون آمدند و وارد جاده شدند. از بلبلی که روی درخت گردو نشسته بود و مثل این که اصلاً چیزی ندیده باشد آواز می‌خواند پرسیدند: خواهرک ما کجاست؟ نکند که در چشمه غرق شده باشد؟
بلبل جواب داد: نه در چشمه غرق نشده، خرس او را خورده است.
این را گفت و دوباره بنا کرد به آواز خواندن. مورچه جلویی برگشت تا به دومی خبر بدهد و دومی به سومی و سومی به چهارمی و همینطور...
مورچه‌های سیاه که خشمگین شده بودند، به‌جای این‌که به لانه‌ی خودشان برگردند، تند به طرف خانه خرس رفتند. یک روز تمام طول کشید تا به آن‌جا رسیدند. زمین را امتحان کردند، دیدند شکافی دارد. وارد شکاف شدند و نرم نرم شروع کردند به کندن زمین.
آبدزدک پیری که آن‌ها را دید پرسید: این‌جا چه کار می‌کنید؟
مورچه ها جواب دادند: برای خرس گودال می‌کنیم.
آبدزدک گفت: من هم به شما کمک چون با این خرس خرده حسابی دارم. سال گذشته دو تا ازبچه‌های مرا خورده است.
آن‌ها شروع کردند به کار و یک روز، دو روز، سه روز، ده روز کندند و کندند. در زیر درخت گودال بزرگی درست کردند؛ اما خرس از این موضوع خبری نداشت، چون مورچه‌ها و آبدزدک زمین را از زیر خالی می‌کردند و بالای سوراخ به‌اندازه دو انگشت خاک باقی مانده بود.
روز دهم، وقتی که ماه درآمد، خرس از راه رسید. از یک آغل دو تا بره خورده بود و حسابی خوشحال بود. جلو خانه‌اش ایستاد و گفت در این دنیا چکار مانده که نکرده باشم؟ من آدم خورده‌ام، عسل خورده‌ام. فقط در مهتاب نرقصیده‌ام. فقط همین یک کار را نکرده‌ام که حالا آن را هم می‌کنم.
بعد شروع کرد به پایکوبی. پوسته نازک زمین طاقت نیاورد، گودال دهان باز کرد و خرس توی آن افتاد.
صبح روز بعد دهاتی‌هایی که این‌قدر از خرس بدی دیده بودند، آمدند و پوستش را کندند.
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
مرد

 

‎مرد سیاهپوست‎
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است
با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد
مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانوم؟"
زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!"
مهماندار گفت: "خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه"
مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: "خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم"
و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: "ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست."
و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت: "قربان این به این معنی است که شما می توانید کیفتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید..."
تمامی مسافران اطراف که این صحنه رادیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند.
هله
     
  
زن

 
امسال زمستان سختی در راه است!!

پائیز بود و سرخپوست ها از رئیس جدید قبیله پرسیدند كه زمستان پیش رو سرد خواهد بود یا نه. از آنجایی كه رئیس جدید از نسل جامعه مدرن بود از اسرار قدیمی سرخپوست ها چیزی نیاموخته بود. او با نگاه به آسمان نمی توانست تشخیص دهد زمستان چگونه خواهد بود. بنابراین برای اینكه جانب احتیاط را رعایت كند به افراد قبیله گفت كه زمستان امسال سرد خواهد بود و آنان باید هیزم جمع كنند.
چند روز بعد ایده ای به نظرش رسید. به مركز تلفن رفت و با اداره هواشناسی تماس گرفت و پرسید: «آیا زمستان امسال سرد خواهد بود؟»
كارشناس هواشناسی پاسخ داد: «به نظر می رسد این زمستان واقعاً سرد باشد.»
رئیس جدید به قبیله برگشت و به افرادش گفت كه هیزم بیشتری انبار كنند. یك هفته بعد دوباره از مركز هواشناسی پرسید: «آیا هنوز فكر می كنید كه زمستان سردی پیش رو داریم؟»
كارشناس جواب داد: «بله، زمستان خیلی سردی خواهد بود.»
رئیس دوباره به قبیله برگشت و به افراد قبیله دستور داد كه هر تكه هیزمی كه می بینند جمع كنند. هفته بعد از آن دوباره از اداره هواشناسی پرسید: «آیا شما كاملاً مطمئن هستید كه زمستان امسال خیلی سرد خواهد بود؟كارشناس جواب داد: «قطعاً و به نظر می رسد زمستان امسال یكی از سردترین زمستان هایی باشد كه این منطقه به خود دیده است.»
رئیس قبیله پرسید: «شما چطور می توانید این قدر مطمئن باشید؟»
كارشناس هواشناسی جواب داد: «چون سرخپوست ها دیوانه وار در حال جمع آوری هیزم هستند.»
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
آخرین سطر زندگی را چگونه بخوانیم

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی اش رسیده بود
کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد:
((تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران.))
اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند
و آنرا نقطه گذاری کند . پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد ؟

برادر زاده او تصمیم گرفت ، آن را اینگونه تغییر دهد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم ؟ نه !
برای برادر زاده ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »

خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه گذاری کرد :
«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم.
نه برای برادر زاده ام . هرگز به خیاط . هیچ برای فقیران . »

خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد
و آن را به روش خودش نقطه گذاری کرد:
«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه .
برای برادرزاده ام؟ هرگز . به خیاط . هیچ برای فقیران.»

پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند:
«تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه .
برای برادر زاده ام ؟ هرگز . به خیاط ؟ هیچ . برای فقیران . »


نکته اخلاقی:
به واقع زندگی نیز این چنین است :
او نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که درآن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم. از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست ...
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  ویرایش شده توسط: behnaz1989   
زن

 
شیخ و قطار داستان ریز علی

آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام. و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی. مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک ‏داستان دیگر است." راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتن نباید این طور می شد!" سپس رو به پخمه کردی و گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟" پخمه گفت:"آخر الان سر ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!"


اول خودتان را در آینه نگاه کنید!!
در ایتالیا مردی قصد ازدواج داشت. پس به یک بنگاهی مراجعه کرد که روی آن نوشته بود «بنگاه زناشویی». مرد در را باز کرد و وارد اتاقی شد که دو در داشت. روی یکی نوشته شده بود «زیبا» و روی دیگری «نازیبا». در زیبا را فشار داد و وارد اتاق شد. دو در دیگر دید، روی یکی نوشته شده بود «کدبانوی خوب» و روی دیگری «شلخته». او از در کدبانوی خوب وارد شد. در آن جا دو در دیگر بود که روی یکی «جوان» و روی دیگری «پا به سن گذاشته» نوشته شده بود. از در جوان وارد شد. ته اتاق آینه ی دیواری بزرگی دیده می شد که روی آن این جمله نوشته شده بود : «با چنین ادعا و هوس ها، بهتر است اول خودتان را در این آینه نگاه کنید!!»
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 

ماجرای واقعی
.
.
.
.
.
.
ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﺗﻮ ﺩﺍنشگاﻩ ﺩﻭﺗﺎ ﺩﺭ ﺩﺍﺭﻩ ﯾﮑﯽ ﺁﺧﺮ ﮐﻼﺱ ﯾﮑﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺨﺘﻪ ...
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ ﺗﺨﺘﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﺮﻩ ﺍﺯ ﯾﻪ ﮐﻼﺱ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺨته ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺑﮕﯿﺮﻩ ...ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﭘﺎﺷﺪ از در ته کلاس ﺭﻓﺖ بیرون
ﺑﻌﺪ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﺟﻠﻮ ﮐﻼﺱ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﻼﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ,ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺗﺨﺘﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻦ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺨﻮﺍﯾﻦ؟؟
ﯾﻬﻮ ﮐﻼﺱ به اذن الهی به پرواز درامد
.
     
  
زن

andishmand
 
کیف پول
ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻣﻦ ﻭ ﻧﺎﻣﺰﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭﺍﺯﺩﻭﺍﺟﻤﻮﻥ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ... ﻭﺍﻟﺪﯾﻨﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﮑﻢﮐﺮﺩﻧﺪ
ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺸﻮﯾﻘﻢ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭﻧﺎﻣﺰﺩﻡ ﻫﻢﺩﺧﺘﺮ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ... ﻓﻘﻂ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﮐﻢ
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻧﺎﻣﺰﺩﻡ ﺑﻮﺩ ..
ﺍﻭﻥ ﺩﺧترﺑﺎﺣﺎﻝ ، ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺟﺬﺍﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯽ ﭘﺮﻭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦﺷﻮﺧﯽ ﻫﺎﯼ ﻧﺎﺟﻮﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﻦ
ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻧﺎﻣﺰﺩﻡ ﺑﺎﻣﻦ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺷﻮﻥﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﺪﻋﻮﯾﻦ ﻋﺮﻭﺳﯽ .
ﺳﻮﺍﺭ ﻣﺎﺷﯿﻨﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻭﻥ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺭﮎ ﻭ ﺭﺍﺳﺖﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ??? ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﯼﺑﻌﺪﺵ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﮑﺲ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ.
ﻣﻦ ﺷﻮﮐﻪ ﺷﺪﻩﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ
ﺍﻭﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻡﺗﻮﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺗﻮ ﻣﺎﯾﻞ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺴﺘﯽ ﺑﯿﺎﭘﯿﺸﻢ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ ﻣﻦ ﺑﻬﺶﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ ﻭ
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺭ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﺎﺭﺝﺷﺪﻡ ﯾﻬﻮ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩی ﻧﺎﻣﺰﺩﻡ ﻭ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼﺍﺷﮏ ﺁﻟﻮﺩ ﭘﺪﺭﻧﺎﻣﺰﺩﻡ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪﻡ !
ﭘﺪﺭ ﻧﺎﻣﺰﺩﻡ ﻣﻦ ﺭﻭ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﻭﻣﺪﯼ ... ﻣﺎ ﺧﯿﻠﯽ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯿﻢ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺩﺍﻣﺎﺩﯼ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﻣﺎ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺘﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﻢ .
به ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ !

ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ : ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮐﯿﻒ ﭘﻮﻟﺘﻮﻥ ﺭﻭﺗﻮﯼ ﺩﺍﺷﺒﻮﺭﺩ
ﻣﺎﺷﯿﻨﺘﻮﻥ ﺑﺬﺍﺭﯾﺪ .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

 
زنان واقعا چه میخواهند!
روزی روزگاری پادشاه جوانی به نام آرتور بود که پادشاه سرزمین همسایه اش او را دستگیر و زندانی کرد. پادشاه می توانست آرتور را بکشد اما تحت تاثیر جوانی آرتور و افکار و عقایدش قرار گرفت. از این رو، پادشاه برای آزادی وی شرطی گذاشت که می بایست به سؤال بسیار مشکلی پاسخ دهد.
آرتور یک سال زمان داشت تا جواب آن سوال را بیابد،و اگر پس از یکسال موفق به یافتن پاسخ نمی شد، کشته می شد.

سؤال این بود: زنان واقعاً چه چیزی میخواهند؟

این سؤالی حتی اکثر مردم اندیشمند و باهوش را نیز سرگشته و حیران می نمود و به نظر می آمد برای آرتور جوان یک پرسش غیرقابل حل باشد.

اما از آنجایی که پذیرش این شرط بهتر از مردن بود،وی پیشنهاد پادشاه را برای یافتن جواب سؤال در مدت یک سال پذیرفت.

آرتور به سرزمین پادشاهی اش بازگشت و از همه شروع به نظرخواهی کرد:

از شاهزاده ها گرفته تا کشیش ها، از مردان خردمند، و حتی از دلقک های دربار...

او با همه صحبت کرد، اما هیچ کسی نتوانست پاسخ رضایت بخشی برای این سؤال پیدا کند.

بسیاری از مردم از وی خواستند تا با جادوگر پیری که به نظر می آمد تنها کسی باشد که جواب این سؤال را بداند، مشورت کند. البته احتمال می رفت دستمزد وی بسیار بالا باشد چرا که وی به اخذ حق الزحمه های هنگفت در سراسر آن سرزمین معروف بود.

وقتی که آخرین روز سال فرا رسید، آرتور فکر کرد که چاره ای به جز مشورت با پیرزن جادوگر ندارد.

پیرزن جادوگر موافقت کرد تا جواب سؤال را بدهد، اما قبل از آن از آرتور خواست تا با دستمزدش موافقت کند

پیر زن جادوگر می خواست که با لُرد لنسلوت، نزدیکترین دوست آرتور و نجیب زاده ترین دلاور و سلحشور آن سرزمین ازدواج کند!

آرتور از شنیدن این درخواست بسیار وحشت زده شد.

پیر زن جادوگر ؛ گوژپشت، وحشتناک و زشت بود و فقط یک دندان داشت بوی گنداب میداد، صدایش ترسناک و زشت و خیلی چیزهای وحشتناک و غیرقابل تحمل دیگر در او یافت میشد. آرتورهرگز در سراسر زندگی اش با چنین موجود نفرت انگیزی روبرو نشده بود، از اینرو نپذیرفت تا دوستش را برای ازدواج با پیرزن جادوگر تحت فشار گذاشته و اورا مجبور کند چنین هزینه وحشتناکی را تقبل کند. اما دوستش لنسلوت، از این پیشنهاد باخبر شد و با آرتور صحبت کرد.
او گفت که هیچ از خودگذشتگی ای قابل مقایسه با نجات جان آرتور نیست.
از این رو مراسم ازدواج آنان اعلان شد و پیرزن جادوگر پاسخ سوال را داد.

سؤال آرتور این بود: زنان واقعاً چه چیزی می خواهند؟

پاسخ پیرزن جادوگر این بود:

" آنها می خواهند آنقدر قدرت داشته باشند تا بتوانند آنچه در درون هستند را زندگی كنند. به عبارتی خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودشان باشند"
همه مردم آن سرزمین فهمیدند که پاسخ پیرزن جادوگر یک حقیقت واقعی را فاش کرده است
و جان آرتور به وی بخشیده خواهد شد، و همینطور هم شد. پادشاه همسایه،
آزادی آرتور را به وی هدیه کرد و لنسلوت و پیرزن جادوگر یک جشن باشکوه ازدواج را برگزار کردند
ماه عسل نزدیک میشد و لنسلوت خودش را برای یک تجربه وحشتناک آماده می کرد،
در روز موعود با دلواپسی فراوان وارد حجله شد. اما، چه چهره ای منتظر او بود؟
زیباترین زنی که به عمر خود دیده بود بر روی تخت منتظرش بود.
لنسلوت شگفت زده شد و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟
زن زیبا جواب داد: از آنجایی که لرد جوان با وی به عنوان پیرزن جادوگری با مهربانی رفتار کرده بود،
از این به بعد نیمی از شبانه روز می تواند خودش را زیبا کند و نیمی دیگر همان زن وحشتناک
و علیل باشد. سپس پیرزن جادوگر از وی پرسید: " کدامیک را ترجیح می دهد؟
زیبا در طی روز و زشت در طی شب، یا برعکس آن...؟"
لنسلوت در مخمصه ای که گیر افتاده بود تعمقی کرد.
اگر زیبایی وی را در طی روز خواستار میشد آنوقت می توانست به دوستانش و دیگران،
همسر زیبایش را نشان دهد، اما در خلوت شب در قصرش همان جادوگر پیر را داشته باشد!
یا آنکه در طی روز این جادوگر مخوف و زشت را تحمل کند ولی در شب،
زنی زیبا داشته باشد که لحظات فوق العاده و لذت بخشی رابا وی بگذراند...
آنچه لنسلوت انتخاب کرد این بود...:
لنسلوت نجیب زاده و شریف، می دانست که جادوگر قبلاً چه پاسخی به سؤال آرتور داده بود؛

از این رو جواب داد که این حق انتخاب را به خود او می دهد تا خودش در این مورد تصمیم بگیرد.
با شنیدن این پاسخ، پیرزن جادوگر اعلام کرد که برای همیشه و در همه اوقات زیبا خواهد ماند،
چرا که لنسلوت به این مسئله که آن زن بتواند خود مسئول انتخاب نوع زندگی خودش باشد...احترام گذاشته بود
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
مرد

 
لعنت به اين روزگار نكبت كه اشك دختر يا پسر را در مياره!

داشت دفترمشقش را جمع می کرد.
چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.
تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.
- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن میدی؟
بابا سرش را بلندنکرد.
باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.
با وعده شیرین بابا خوابید.
صبح زود، رفت کنارپنجره.
پرده را کنار زد.
باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند.
بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمیشه.
اشک توی چشمهایش حلقه زد.
از پشت پنجره آمد کنار.
یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند
همه از آدمای عوضی بیزارن غافل ازاینکه خودشون آدم عوضی قصه زندگی یکی دیگه ن.
     
  
صفحه  صفحه 27 از 100:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA