ارسالها: 489
#281
Posted: 11 May 2013 01:37
لایه پشت شیشه
جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم!
عارف گفت: دیگر دیگران را نمی بینی، در حالیکه آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی. این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن، وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آنها احساس محبت می کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری، تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 24568
#282
Posted: 11 May 2013 10:16
زیارت خانه ی خدا
شخصی نزد حلاج اومد و گفت
من سالها ثروتم رو جمع کردم که به عربستان برم و خدا رو زیارت کنم
در راه که می رفتم به روستایی رسیدم که به خاطر جنگ ویران شده بود مردم زخمی بودن و سر پناهی نداشتند مقداری از ثروتم را خرج ساختن سرپناه و دارو برای مردم کردم
به روستای دیگری رسیدم کودکان یتیم و گرسنه را دیدم با باقی مانده ثروتم برای انها غذا تهیه کردم
به روستای دیگری رسیدم جوانی را دیدم زیر درخت نشسته بود تنها
و غمگین پرسیدم چرا ناراحتی گفت دختری که دوسش دارم پدرش گفته دخترش را به کسی میدهد که اسب داشته باشد
من اسبم را به او دادم
به خود امدم دیدم دیگر هیچ چیز ندارم
از ادامه دادن راه منصرف شدم و به شهرم بازگشتم
وبا نارحتی به حلاج گفت
من بعد از این همه سال انتظار نتوانستم خدا را زیارت کنم
و حلاج به او گفت
تو خدا را زیارت کردی
خدا سرپناهی نداشت
تو برای خدا سر پناه ساختی
خدا زخمی بود تو خدا را درمان کردی
خدا گرسنه بود تو خدا را سیر کردی
خدا تنها و غمگین بود تو خدا را از تنهایی در اوردی
و حلاج در پایان گفت خدای حقیقی در هیچ کشوری و بر هیچ زیانی زندانی نیست
خدا یعنی یاری رساندن به انسانها
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 489
#283
Posted: 12 May 2013 20:35
کاسه زهر
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل
را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی به تو راست خواهم گفت
کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی
پیر و سلطان محمود
سلطان محمود،پیری ضعیف را دید که پشتواره خار میکشد
بر او رحمش آمد گفت:
ای پیر دو سه دینار زر میخواهی یا درازگوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم،تا از این زحمت خلاصی یابی
پیر گفت:زر بده تا در میان بندم و بر درازگوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم
سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند .
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 489
#284
Posted: 14 May 2013 01:19
فرشته بیکار
روزی مردی خواب عجيبی ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايی را که توسط پيک ها از زمين می رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسيد، شما چه کار می کنيد؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحويل می گيريم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را ديد که کاغذهايی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پيک ها يی به زمين می فرستند. مرد پرسيد: شماها چکار می کنيد؟ يکی از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستيم. مرد کمی جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمی که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولی عده بسيار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافی است بگويند: خدايا شکر!
داستان حلوای نسیه!
مردي از حلوافروشي درخواست کرد تا يک کيلو حلوا به او نسيه بدهد، حلوافروش گفت: بچش که حلواي عالي است.
مرد گفت: من روزه هستم و قضاي روزه سال پيش را دارم.
حلوا فروش گفت: به خدا پناه مي برم از اين که با تو معامله کنم. تو قرض خدا را يک سال عقب مي اندازي با من چه مي کني
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 14491
#285
Posted: 6 Jun 2013 15:01
اطرافی های ما زنان
به اطراف و اطرافیانم که نگاه کنی فکرمی کنی مرا میشناسی من همانم که تو می پنداری
شوهرم را ظاهرا من انتخاب کرده ام و طبیعتا سازنده بخشی از زندگی من است
بچه هایم را فکر می کنم تربیت کرده ام سهم زیادی از من به انها ارث رسیده
دوستانم را به سلیقه خود انتخاب کرده ام پس نمی توانم از انها دلگیر و ناراضی باشم
شغلم را خودم انتخاب کردم و دوست داشتم طبیعتا شغل دیگری را ترجیح نمی دادم
با این که می توانستم در رشته شیمی درس بخوانم علوم انسانی را ترجیح دادم
غذای امروز رو به میل خودم خواستم لو بیا پلو بپزم
با کمی دقت به شباهتم با خانواده به شناخت من نزدیک می شوی
حتی جایی را که باید بعد از مرگم در ان بیاسایم خودم انتخاب کرده ام به انجا هم سری بزن شاید لازم باشد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#286
Posted: 6 Jun 2013 15:40
تبعیض های ما زنان
مادرم بین بچه هایش فرق می گذاشت به دخترها کمتر عنایت داشت
خصوصا به من با ان که در نهان به توانایی هایم ایمان داشت ومرا از بچه های دیگرش متما یز میدانست اما هیچ وقت این را به روی من نیاورد بعد از ازدواج در پایتخت زندگی می کردم .خانه ما بعلت روی خوش شوهرم و مهمان نوازی من مهمانخانه خوبی برای خاندان شهرستانی ما بود کمتر روزی بود که مهمان سر زده نداشته باشیم .روزی پدرم که برای انجام کارهایش سفر کرده بود گفت :
هر وقت می خواهم بیایم تهران دلم می خواهد به خانه تو بیایم ناهارت همیشه حاضر است
همان سال خواهر کوچکم درسش را نیمه تمام رها کرد و به ایران بازگشتمادرم او را برای انتقال واحد های درس اش از امریکا به ایران به تهران اورده بود کارها در شرف انجام بود روزها با مادرو خواهرم به سیر و گشت می رفتیم سعی می کردم به ان ها خوش بگذرد یک روز صبح بعد از نماز صبح مامان تو اتاق پهلویی داشت با خواهرم حرف می زد من هنوز در تخت خواب بودم داشتندراجع به انتخاب دانشکده و امدنش به تهران برای درس خواندن حرف میزدند خواهرم گفت مامان جون حالا اگه کارم درست بشه کجا بمونم
مامان گفت :یعنی چی که کجا ؟معلومه پیش خواهرت باید باشی .نمیشه که تنها بمونی .خواهرم گفت :اخه اینا اتاق اضافه ندارن .شاید نخوان من این جا بمونم ؟ مامان گفت :تو به این کارا کاری نداشته باش .تازه چی میشه تو هال رو مبل بخوابی؟
بعد صداشو اورد پایین تر و گفت
ببین چی بهت می گم به فکر پیش برد کا رخودت باشو گلیم خودتو از اب بیرون بکش .کارب به کار دیگرون نداشته باش
توی تخت دراز کشیده بودم و بعد از شنیدن این مکالمات نم یتوانستم بیرون بیام . نمی فهمیدم چگونه ممکن است مادری مشکلات یک فرزندش را روی سر فرزند دیگر اوار کند.احساس م یگردم کسی که می خواهد در خانه من بماند خواهرم نیست و من غریبه ای هستم که می تواند مورد سو استفاده قرار گیرد مادرم هرگز نفهمید که با این نگاه تبعض الود چه بر سر من و ارتباطم با سایرین اورد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#287
Posted: 6 Jun 2013 17:11
فکر های ما زنان
با شوهرم سوار هوا پیما شدیم بعد از سی سال که با تحمل زحمات زیاد بچه هارو به دانشگاه و خانه بخت فرستادیم همین ماه پیش بود که اخرین پسرم در کنکور قبول شد این سفر برای هر دوی ما لازم بودتوی هوا پیما داشتیم از همه چیز می گفتیم از این که بالاخره از کارهای روزانه فارغ شدیم و باید برای خودمان خوش بگذرانیم توی این فکر ها بودم که یک دفعه یادم امد که غذایی رو که برای پسرم پخته بودم توی یخچال نگذاشته ام
توقع های ما زنان
تا به خانه برسم دیر شد وقتی امدم دیدم چراغ اشپز خانه روشن است و شوهرم دارد ظرف های غذایش را می شوید . از وقتی ازدواج کرده بودم همیشه ظرف هارا بلا فاصله بعد از غذا شسته بودم .از پشت بغلش کردم و گفتم
چرا تو ؟ دوس ندارم ظرف بشویی
و اشک تو ی چشم هایم حلقه زد بر گشت و گفت :
چه فرق می کند تو که رفته بودی دکتر و من هم که بیگار بودم
اگر مردان می دانستند که دل زنان چه اسان نرم می شود این همه دعوا و طلاق نبود گاهی یک شاخه گل و از ان مهم تر نگاهی جمله ای به موقع می تواند کار گردنبند گران بهایی را بکند که شاید هر گز به گردن اویخته نشود
نمی فهمم که چرا برای انها راحت تر است از پول مایه بگذارند تا از احساساتشان .....
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#288
Posted: 6 Jun 2013 20:30
وقت های ما زنان
بالاخره پاسخ این سوال جاودانی مردان را یافتم که از زنان می پرسند شما از صبح تا شب بی کار توی خونه چه می کنید
ساعت پنج و نیم که از خواب بلند می شوم قبل از شستن دست و صورتم اول از همه گاز را پاک می کنم تا کتری اب را ری ان بگذارم برای چایی درست کردن .تا اب جوش بیاید به هال سر می زنم .پیشدستی ها و بقایای خورد و خوراک اخر شب را جمع می کنم و می شویم چایی دم می کنم . اهسته طوری که کسی بیدار نشود به دستشویی می روم اول توالت را می شویم..بعد از شستن دست و صورتم دستشویی را می شویم . لباس های کثیف را از توی حمام در می اورم ومی ریزم توی ماشین . ماشین لباسشوییرا روشن می کنم .البته هفته ای دو بار . سپس یواشکی در خانه را باز می کنم و میروم در صف طویل نان تازه بخرم .شیر یا چیزهای کوچکی که لازم دارم را می خرم و سریع بر می گردم درهای باز کمدها را می بندم شیر های اب را که چکه می کند سفت می کنم. جوراب های کثیفرا از زیر میز و مبل بر میدارم . روز نامه هارو جمع م یکنم .کتاب هارو تو کتابخانه می گذارم صندلی و مبل های کج و کوله را مرتب می کنم لباس های روی زمین و مبل هارو توی کمد می ذارم کفش هارو تو جا کفشی و خلاصه همه چیز در جای خود قرارا میگیرد فکر نکنید وسواسی هستم .ساعت هفت نشده وسایل ناهارو اماده می کنم و بچه هارو بیدار می کنم و صبحانه می چینم .مراسم نیم ساعتی طول می کشد .همه با ساندویچ یا بی ساندویچ خانه را ترک می کنند.در حین غذا درست کردن میز را جمع می کنم و ناهار را برای اماده شدن روی صافی و شعله پایین گاز قرار می دهم . برای خرید بقیه وسایل و انجام امور بانک یا تعمیر تلفن خراب و غیره از خانه خارج میشوم انجام این کارها تا نزدیک ظهر وقت می گیرد اگر بخواهم همین طور ادامه دهم نه من وقت دارم نه شما حوصله .وقتی پدم از مامان می پرسد تو که از صبح بیکار بودی چرا مثلا فلان کاررا نکردی ؟مادرم همیشه در جواب به بابام می گفت هزار تا کار بی نام داشتم
ما زن ها می دانیم اسم این چیزهای وقت گیر که تمام روز و شب مارا می بلعد کار بی نامی است و کار هم محسوب نمی شود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#289
Posted: 11 Jun 2013 17:09
اشپزخانه های ما زنان
اون روزا تازه اشپزخانه اپن مد شده بود من هم وقتی می خواستم خونه مون رنگ کنم تیغه بین اشپز خانه وهال وبرداشتم . یک کانتر بزرگ سفارش دادم که فضای اشپزخانه و هال را جدا کرد .روی ان غذا می خوردیم .به جز یک نفر که همیشه عیب هر چیز را بدون لحظه ای فکر بیان می کرد همه تعریف کردند که چه خوب شد خانه بزرگتر شد.خودمم اوایل دوست داشتم اما زمان که گذشت دیدم بایان تغییر کوچک خیلی چیزا تغییر کرد .از همه مهمتر نوع غذا ها بود پخت خورشت ها که صبح زود با پیاز داغ تازه اغاز می شد به خاطر پخش بو در خانه که مانع خواب افراد می شد مرا بر ان داشت که از پیاز داغ های اماده استفاده کنم .هر وقت هم که مهمان داشتیم باید از سه روز پیش سر خ کردنی ها را اماده می کردیمکه بوی غذا تو ی خونه نپیچد بعد با انواع اسپری ها و روشن کردن شمع بوی غذا هارو از خانه می زدودیم .وقتی بچه ها با اخ و پیف درها و پنجرها رو باز می کردند تا بوی غذا از خانه برود این سوال همیشه در ذهنم می گذشت که مگر بوی غذا چه بدی دارد که باید از خانه بیرون برود ان وقت ها خانه ها با بوی غذا تعریف می شد از مدرسه که به خانه می امدیم جلوی پنجره هایی که بوی غذای خوب از ان بلند بود پاهایمان را سست می شد رغبت بچه ها به غذای بیرون اشپزخانه مرا از رونق انداخته بود در گوشه ای از کانتر همیشه کامپیوتر با در باز روشن بود .بچه ها با دوستا نشان روی کانتر می نشستند و ورق بازی می کردند . بچه کوچک دخترم با کفش روی ان می رقصید . اگر می خواستم غذا یا سالاد درست کنم نمی توانستم از کانتر استفاده کنم چون پر از دسته کلید و ورق کیف کوله و موبایل متعدد بود .اغلب به انتظار خلوت شدن اشپزخانه و تهیه غذا می ماندم . وقت ناهار یا شام گیج و گمراه اغلب پسرم را برای تهیه غذا به مغازه فست فود سر کوچه می فرستادم .سال ششم بود که تصمیم گرفتم خانه را که احتیاج به رنگ داشت رنگ کنم قبل از نقاشی بنا اوردم تا تیغه بین اشپزخانه و هال را بکشد . سعی کردم به سبک وسیاق قدیم اشپزخانه ام را رونق ببخشم .اما اغلب روزها بچه ها با غذاهای اماده به خانه می امدند و غذاهایم در یخچال می ماند .خودرا در این تغییرات مقصر می دانستم فکر می کردم که درک نادرست من از کار کرد اشپزخانه باعث این از هم پاشیدگی است .اشپزخانه به وضع سابق برگشته بود اما اوضاع به روال جدید بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟