انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 30 از 100:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
سلطنت پادشاه دوراندیش!
مرد فقيري به شهري وارد شد، هنوز خورشيد طلوع نکرده بود و دروازه شهر باز نشده بود. پشت در نشست و منتظر شد، ساعتي بعد در را باز کردند، تا خواست وارد شهر شود، جمعي او را گرفتند و دست بسته به کاخ پادشاهي بردند، هر چه التماس کرد که مگر من چه کار کردم، جوابي نشنيد اما در کاخ ديد که او را بر تخت سلطنت نشاندند و همه به تعظيم و اکرام او بر خاستند و پوزش طلبيدند. چون علت ماجرا را پرسيد! گفتند: «هر سال در چنين روزي، ما پادشاه خويش را اين گونه انتخاب مي کنيم.» روزي با خود بر انديشيد که داستان پادشاهان پيش را بايد جست که چه شدند و کجا رفتند؟

طرح رفاقت با مردي ريخت و آن مرد در عالم محبت به او گفت که: « در روزهاي آخر سال پادشاه را با کشتي به جزيره اي دور دست مي برند که نه در آن جا آباداني است و نه ساکني دارد و آن جا رهايش مي کنند. بعد همگي بر مي گردند و شاهي ديگر را انتخاب مي کنند.» محل جزيره را جويا شد و از فرداي آن روز داستان زندگي اش دگرگون شد. به کمک آن مرد، به صورت پنهاني غلامان و کنيزاني خريد و پول و وسيله در اختيارشان نهاد تا به جزيره روند و آن جا را آباد کنند. سراها و باغ ها ساخت. هرچه مردم نگريستند ديدند که بر خلاف شاهان پيشين او را به دنيا و تاج و تخت کاري نيست. چون سال تمام شد روزي وزيران به او گفتند: «امروز رسمي است که بايد براي صيد به دريا برويم.» مرد داستان را فهميد، آماده شد و با شوق به کشتي نشست، اورا به دريا بردند و در آن جزيره رها کردند و بازگشتند، غلامان در آن جزيره او را يافتند و با عزت به سلطنتي ديگر بردند!
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
دخترم دست من رو بگیر!
دختر کوچولو و پدرش از روی پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي توی رودخونه.»

دختر کوچيک گفت:«نه بابا، تو دستِ منو بگير..»

پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد: چه فرقی میکنه؟!

دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر اتفاقي هم که بيفوته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»

در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره


احساسی و تامل برانگیز!
یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت .
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن.پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد ... خم شد روی سرش و گفت : داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ..........
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره..
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
دستان بهشتي
در روزگاري دور حدود قرن پانزدهم ميلادي، در روستايي نزديك نورنبرگ آلمان يك خانواده پر جمعيت 10 نفره زندگي مي كردند. شغل پدر خانواده كفاف زندگي آنها را نمي داد براي همين او شبانه روزي كار مي كرد تا همسر و فرزندانش احساس كمبود نكنند.

در بين فرزندان آنها دو پسر دوقلو بودند به نامهاي آلبرت و آبريش. آنها علايق يكساني هم داشتند و دوست داشتند در آينده نقاش يا مجسمه ساز شوند. آنها آكادمي هنر سوئد را براي تحصيل خود انتخاب كرده بودند.

سالها گذشت و آنها به سن دانشگاه رسيدند. اما پدر قادر به پرداخت هزينه تحصيل هردوي آنها بطور همزمان نبود. براي همين قرار شد كه قرعه كشي كنند و نفر برنده به سوئد رود و نفر بازنده با كار در معدن كمك خرج تحصيل برادرش باشد.

قرعه به نام آبريش افتاد و او به سوئد رفت وبه تحصيل در رشته نقاشي پرداخت. آلبرت هم در معدن كار مي كرد. 4 سال گذشت و حالا آبريش يك نقاش معروف شده بود. او با خوشحالي به خانه بازگشت و از آلبرت خواست تا به سوئد برود.

اما دستهاي آلبرت در اثر كار در معدن خراب و ضخيم شده و انگشتانش از حالت طبيعي خارج شده بودند. او گفت: من ديگر با اين دستها قادر به نقاشي نيستم اما دستهاي تو دستهاي من هم هست. مهم اين است تو به آرزويت رسيدي. آبريش اشك ريخت و برادرش را در آغوش گرفت. برادري كه آينده اش را فدايش كرده بود.

سالها گذشت و نام آبريش دورر بعنوان بهترين نقاش رنسانس در همه دنيا پخش شد. اما ازميان همه آثارش يك نقاشي بسيار زيبا وجود دارد كه آن را از روي دستهاي برادرش آلبرت كشيده و به او هديه كرده است. يك شاهكار هنري معروف به نام "دستان بهشتي"
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
سبز و سفید

پسرک صورت عرق کرده اش را چسباند روی شیشه ماشین.
قطره عرق روی دماغش شبیه قطره آب پخش شد روی شیشه.
بسته های آدامس را با راننده نشان داد وگفت:
موزی ٬ دارچینی ٬ نعنایی ٬تورو خدا بخرین آقا !همش خارجیه.
مرد اسکناس ۲۰۰ تومانی را آورد بالا ودکمه ای را زد .
شیشه به آرامی رفت پایین.
پسرک پول را گرفت ونفس عمیقی کشید.
زیر لب گفت:«آخ جون»
همانطور که شیشه آرام بالا می رفت ٬او دستش را می کشید روی شکمش؛بعد صورتش را گرداند وسوت بلندی زد.
برادرش که آنطرف تر بود دوید جلو:«چه کار داری»
برو به راننده اون ماشین سفیده آدامس بده ؛ماشینش بوی چلوکباب می ده .
نمی دونی چه بوییه؟!
چشم های پسر بچه برق زد ودوید طرف ماشین سفید.
چراغ سبز شده بود
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
یک بار فقط

فکر کرد چه خوب می شود اگر روی شیشه بخار گرفته اتاقش نوشته شود:من آمدم.
پرستار روز رفته بود وتا آمدن پرستار شب می توانست یک آرزو کند.
شب پشت پنجره پر رنگ می شد و آرزویی هم در دل او :کاش روی بخارهای شیشه نوشته شود:دارم می آیم !می خواهم با خودم ببرمت. حاضری با من بیایی ؟
ولی یادش آمد ٬در تمام طول تاریخ ٬پیک مرگ فقط یک بار اذن دخول گرفته است.


سوختن وانتظار


روانه از جیرجیرک پرسید:عمر شما جیرجیرکها کوتاهتر است ٬ یا ما پروانه ها؟
جیرجیرک جواب داد:شما چند بار در عمرتان عاشق می شوید؟
پروانه فکری کرد وگفت:به تعداد شمع های روشن روی زمین.
جیرجیرک گفت:ولی ما جیرجیرکها فقط یکبار در عمرمان عاشق می شویم؛ گاهی آنقدر انتظار می کشیم که صدایمان خاموش می شود.
پروانه گفت:عمر شما جیرجیرکها در انتظار کشیدن می گذرد؛ عمرما پروانه ها در سوختن؛شما خوشبخت تر هستید.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
حسرت به دل


زن استکان چای را به طرف دوستش هُل داد و گفت:سمانه !چای می خوری؟
دوستش دود غلیظ سیگار را توی هوا پراکند وهیچ نگفت.
زن دوباره گفت: سمانه !؟
هوم.
بسه دیگه ٬چقدر سیگار می کشی؟ خفه شدم.
چی می گی هی داد می زنی؟
پرسیدم چای می خوری؟ ... راستی سمانه شده تا حالا به کسی حسودیت بشه؟!
آره.
به کی ؟
به تو ... وقتی پارسال شوهرت مُرد...!



شماره شصت وچهار


پلاک خانه مان اولش شصت وچهار بود.
روی یک مربع آبی تیره با رنگ سفید نوشته شده بود.
زمستان ها می شد آن را روی دیوار زیر شاخه های خشک شده پیچک ها دید ولی تمام تابستان وقسمتی از پاییز پشت گل های لاله عباسی نارنجی رنگ مخفی بود.
بعدش پلاک خانه مان شد شصت وچهار ممیز یک وشصت وچهار ممیز دو؛ اما هنوز هم تابستان ها یکی از پلاک ها زیر برگ های پیچک لاله عباسی ناپدید می شد.
حالا مدت هاست دیوار خانه مان لاله عباسی ندارد؛در عوض ٬پلاک خانه مان روی دیوار ٬درست زیر حفاظ های سیمی خار مانند نصب شده و روی آن با رنگ طلایی درشت نوشته شده :رادیکال شصت وچهار.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چشم های مادر من


معلم روی تخته نوشت: غم...
رو کرد به شاگردها وگفت:روی نقطه چین ٬چه پسوندی بنویسیم؟
یکی از پسرها گفت:آقا ٬بنویسید «گین».
یکی دیگر با تردید گفت: «بار» نمیشه آقا؟!
سومی از ته کلاس فریاد زد : «آلود».
یکی دیگر که دستش را برده بود بالا با اشتیاق گفت :آقا اجازه !بنویسید «زده».
معلم چشم گرداند توی کلاس.
رو کرد به پسرک ساکتی که کنار پنجره کز کرده بود.
پرسید :تو بگو ! معلومه کجایی؟
پسرک همانطور که ابرها را نگاه می کرد زمزمه کرد :«آخرش کسره بذارین وبنویسید چشم های مادر من».
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
دو جهت مخالف



زن کمی می لنگید.
دستش را گرفته بود پشتش وراه می رفت.
نشست روی نیمکت زرد وخیره شد به آسمان.
مرد عصایش را روی سنگفرش ها می کشید وآرام قدم برمی داشت.
به نیمکت زرد که رسید ٬گوشه راست نیمکت نشست.
زن با صدای بلند گفت :آسمون توی تلویزیون انگار آبی تره!
واندیشید ؛چی کار کنم با این هزینه سنگین؟از کجا پول تعمیرشو بدم؟تازه تعمیر کار گفته این چهارده اینچ های سیاه وسفید ٬از رده خارجن.
مرد فکر کرد؛معلوم میشه از این تلویزیون های پلاسما داره وگرنه کدوم تلویزیون رنگی آسمون رو آبی تر از این که بالای سرمونه نشون میده !؟غلط نکنم ٬اوضاع رو براهی داره.
زن دوباره گفت:رنگ گل ها رو هم بهتر نشون میده ! راستی دیشبی رو دیدین؟
کدوم یکی رو؟
زن اندیشید؛سه هفته یه هیچی ندیدم؛هیچ !تازه معلوم نیست بعدش هم بتونم چیزی ببینم.تعمیرکار می گفت این سیاه وسفیدها دیگه خلاصن.
مرد فکر کرد؛دیشب که چیزی ندیدم؛حالا چه جوابی بدم !؟
سرش را خاراند و گفت:منظورتون مستند راز آفرینش بود !؟ماهی ها رو نشون میداد؟چقدر قشنگ بودن؟من عاشق این جور فیلم هام.
زن جواب داد:اونارو که تو سی دی ام می شه دید؛می دونین که؟بچه ها می آرن !دیشب قسمت دهم ریحانه بود.
پس شما ندیدین !
واندیشید؛خوش به حالش!دیدن ماهی های رنگی چه لذتی داره.
مرد جابه جا شد وپرسید:شما همیشه می آیین پارک؟
وفکر کرد؛چطور تا به حال او را ندیده؟حتما اونقدر توی خونه سرگرمی داره که... .
زن جواب داد:معمولا صبح ها میام ٬آخه روزها تلویزیون برنامه درست حسابی نداره که !
واندیشید؛خدا کنه برنامه های صبح رو ندیده باشه.
مرد بلند شد.
عصا را توی دستش محکم کرد وگفت:بیاین یه قراری بذاریم؛شما سریال های تلویزیون رو برام تعریف کنین ٬منم برنامه مستند راز آفرینش رو براتون تعریف می کنم.
هر روز سر ساعت نه صبح چطوره؟
وآهسته به راه افتاد.
زن فکر کرد؛کاش می تونستم بهش بگم که...
ولی گفت:باشه !
برخاست وجهت مخالف مرد حرکت کرد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"چشم خوش بین"

چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده شده بودم،
سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی مشخصی باید انجام میشد.
دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟
گفت اول باید برنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی از دانشجوها به اسم فیلیپ بود.
پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت آره، همون پسری که موهای بلوند قشنگی داره و ردیف جلو میشینه!
گفتم نمیدونم کیو میگی!
گفت همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن شیکی تنش میکنه!
گفتم نمیدونم منظورت کیه؟
گفت همون پسری که کیف وکفشش همیشه ست هست باهم!
بازم نفهمیدم منظورش کی بود!
اونجا بود که کاترینا تون صداشو یکم پایین آورد و گفت فیلیپ دیگه، همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه...
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه ولی به طرز غیر قابل باوری رفتم تو فکر،
آدم چقدر باید نگاهش به اطراف مثبت باشه که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...
چقدر خوبه مثبت دیدن...
یک لحظه خودمو جای کاترینا گذاشتم ، اگر از من در مورد فیلیپ میپرسیدن و فیلیپو میشناختم، چی میگفتم؟
حتما سریع میگفتم همون معلوله دیگه!!
وقتی نگاه کاترینا رو با دید خودم مقایسه کردم خیلی خجالت کشیدم...

چقد عالی میشه اگه ویژگی های مثبت افراد رو بیشتر ببینیم و بتونیم از نقص هاشون چشم پوشی کنیم"
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
زن

 
"ترفند محبت"

روزی روزگاری درسرزمینی دهقانی و شکارچی باهم همسایه بودند.
شکارچی سگی داشت که هر بار از خانه شکارچی فرار میکرد و به مزرعه و آغل دهقان میرفت و خسارتهای زیادی به بار می آورد.
هر مرتبه دهقان به منزل شکارچی میرفت و شکایت از خسارت هائی که سگ او به وی وارد آورده میکرد.
هر بار نیز شکارچی با عذر خواهی قول میداد که جلوی سگش را بگیرد و نگذارد دیگر به مزرعه وی برود.
مرتبه بعد که همین حادثه اتفاق افتاد ، دهقان که دیگه از تکرار حوادث خسته شده بود ، بجای اینکه پیش همسایه اش برود و شکایت کند ، سراغ قاضی محل رفت تا از طریق قانون شکایت کند.
در محل قاضی هوشمندی داشتند
شکارپی برای قاضی ماجرا را تعریف کرد.
قاضی به وی گفت من میتوانم حکم صادر کنم و همسایه را مجبور کنم و با زور تمام خسارت وارد آمده به شما پرداخت کند.
ولی این حکم دو نکته منفی دارد.
یکی احتمال اینکه که باز هم این اتفاق بیفتد هست،
دیگر اینکه همسایه ات با شما بد شده برای خودت یک دشمن ساخته ای.
آیا میخواهی در خانه ای زندگی کنی که دشمنت در کنار شما و همسایه شما باشد؟
راه دیگری هم هست
اگر حرف هائی را که به شما میزنم اجرا کنی احتمال وقوع حادثه جدید خیلی کمتر و در حین حال از همسایه ات بجای دشمن یک دوست و همیار ساخته ای.
وی گفت اگر اینطور است حرف شما را قبول میکنم و به مزرعه خویش رفت و دوتا از قشنگترین بره های خودش را از آغلش بر داشت و به خانه شکارچی رفت. دهقان در زد، شکارچی در را باز کرد و با قیافه عبوسی به وی گفت دیگه سگ من چکار کرده؟
دهقان در جواب، به شکارچی گفت من آمدم از شما تشکر کنم که لطف کردید و سعی کردید جلوی سگ تان را بگیرید که به مزرعه من نیاید.
بخاطر اینکه من چندین مرتبه مزاحم شما شده ام دوتا بره به عنوان هدیه برای فرزندان شما آوردم.
شکارچی قیافه اش باز شد و شروع به خنده کرد و گفت نه شما باید ببخشید که سگ من به مزرعه شما آمده.
با هم خداحافظی کردند وقتی داشت به مزرعه اش برمی گشت صدای شادی و خوشحالی فرزندان وی را از گرفتن هدیه ای که به آنها داده بود را می شنید.
دهقان روز بعد دید همسایه اش خانه کوچکی برای سگش درست کرده که دیگه نتواند به مزرعه وی برود.
چند روز بعد شکارچی به خانه دهقان آمد و دوتا بز کوهی که تازه شکار کرده بود را به عوض هدیه ای که به وی داده بود داد و با صورتی خندان گفت چقدر فرزندانش خوشحالند وچقدر از بازی با آن بره ها میبرند و اگر کاری در مزرعه دارد با کمال میل به وی کمک خواهد کرد.
تمام مشكل دنیا این است كه :

احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،

اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...

" برتراند راسل "
     
  
صفحه  صفحه 30 از 100:  « پیشین  1  ...  29  30  31  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA