ارسالها: 489
#311
Posted: 10 Jul 2013 00:02
آن فکري را که تو کردي من هم کردم!
پارچه فروشي مي رود در يک آبادي تا پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا کمي استراحت کند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادي بياورد. وقتي سوار به او مي رسد، مرد مي گويد: «اي جوان! کمک کن و اين پارچه ها را به آبادي برسان». سوار مي گويد: «من نمي توانم پارچه هاي تو را ببرم» و به راه خود ادامه مي دهد.
مرد سوار مسافتي که مي رود، با خود مي گويد: «چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هايش رابگيرم و با خود ببرم». در همين فکر بود که پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو! پارچه هايت را بده تا کمکت کنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکري راکه تو کردي من هم کردم».
تمام مشكل دنیا این است كه :
احمق های متعصب كاملا از حرفشان مطمئن هستند ،
اما آدمهای عاقل همیشه شك دارند...
" برتراند راسل "
ارسالها: 14491
#312
Posted: 11 Jul 2013 13:03
باران در يک روز گرم
علي چنگيزي
...
هواشناسی اعلام کرد باران می آید. زنش گفت روز مناسبی برای پیاده روی و خرید نیست و نرود. خودش فکر کرد هواشناسی بیربط میگوید زیاد اعتقادی به هواشناسی و خبرهایش نداشت. گفت: چی بخرم؟ زنش گفت: چتر ببر خیس میشوی. نبرد، فکر کرد باران نمیبارد، خیس هم نمیشوم، بعلاوه دستم باز است تا هر چی دلم میخواهد، بخرم.
هوا گرم بود و کمی شرجی و خورشید وسط آسمان گر گرفته بود. پایش را که بیرون گذاشت رطوبت هوا روی تنش نشست. فکر کرد از چه راهی بروم. همیشه این فکر را میکرد و همیشه هم از یک راه میرفت و تنها از یک جا خرید میکرد سی سال بود همین کار را میکرد. از خیابان رد میشد و توی پیاده رو تا جایی که چنارها و سایههایش بودند میرفت و در انتها تنها بقالی رجب دیده میشد با ستونی از شیشههای نوشابه و نانهای ماشینی و بستههای نمک که همیشه خدا دم در ولو بود و هیچ کس به صرافت این نمیافتاد که یکیش را کش برود هر چند به درد کسی هم نمیخورد اگر نه رجب توی صد تا سوراخ قایمش میکرد به نظرش رجب گدا گوری بود هر چند واقعا درآمدش بد نبود اما چه فایده که عین سگ زندگی میکرد. سی سال بود با رجب دوست بود و ازش خرید میکرد و تمام سالها ازش بدش میآمد. به ساعتش نگاه کرد حوالی ظهر بود. غالبا رفت و آمدش دو ساعت طول میکشید. فکر کرد: هوا خوب است، خوب، و برای این که مطمئن شود اتفاقی نمیافتد پیش خودش گفت: باران، آن هم این وقت سال؟ چه مزخرفاتی بعلاوه تا ناهار بر میگردم خانه، بعدش هر چی میخواهد بشود شاید طرفهای عصر که هوا یک کم خنک میشود باران بزند اما حالا بعید است.
سایه چنارها خنک و بلند بود وتنه بلندشان روی پیاده رو کج شده بودند و برگهای خوش فرمشان توی باد پیچ و تاب میخورد و تنه بلند و باریکشان با یک نسیم کوچک موج بر میداشت و هرچه باد شدیدتر میشد موج برداشتن شان بیشتر و بیشتر میشد و حسابی لنگر میانداختند، سایه درختها روی زمین تلوتلو میخورد. سرعت وزش باد سریعتر و سریعتر شده بود فکر کرد: بد جوری طوفان شده است و هنوز نیم ساعتی بیشتر نبود که از خانه بیرون زده بود و لااقل یک ساعت و نیم دیگر راه داشت و دو دل شد که برگردد. اما باران آن هم این وقت سال؟
ابرها انگار پشت خاکریزی پنهان شده باشند یک دفعه داشتند سر میرسیدند به سرعت به شهر نزدیک شدند و عین یک گردباد بزرگ آسمان را در مینوردیدند و عین برق و به یک چشم به هم زدن روی سر شهر را گرفتند و روی سایه درختها و بدنش و حتا روی مغازه رجب، سایه انداختند و خورشید را پشت تیرگیشان پنهان نمودند.
هوا خنکتر شده بود. فکر کرد هوا بهتر شده است و خریت است اگر برگردد تقریبا نصف راه را رفته بود و حالا میتوانست ستون نوشابههای دکان رجب و تابلوی تو سری خوردهاش را که روش نوشته بود مینی سوپر ببیند. باید به پیاده روی ادامه میداد باد خنکی که از روی ابرهای سرد بالای سرش میگذشت روی تن خیسش پیچید و سرحالش آورد و گامهایش را این بار نه زیر سایه درختان بلکه در سایهای که از آسمان بر او افتاده بود بر میداشت و هنوز هم زیر لب میگفت باران چه مزخرفاتی. تازه اگر باران ببارد میتواند پیش رجب بماند تا باران بند بیاید یا یک چتر ازش قرض بگیرد، هر چند واقعا گشنه گداست.
اما آسمان از او جلوتر بود و چند قدمی بر نداشته بود که یک قطره کوچک آب افتاد روی بینیاش فکر کرد اشتباه کرده است. باران این وقت سال؟ اما با وجود این ناخودآگاه قدمهایش را سریعتر بر میداشت. تو همین فکرها بود که یک قطرهی دیگر به صورتش خورد و بعد دوباره یک قطره دیگر و قطرههای بعدی. حالا رد قطرههای باران روی شلوارش و پیراهنش کاملا پیدا بود.
فکر کرد: الان بند میآید و باران این وقت سال زود میزند و زود بند میآید. اما باران داشت شدیدتر میشد و حالا قطرهها درشت شده بودند و پشت سر هم فرود میآمدند. باران شروع شده بود و به شدت میبارید و انگار زیر دوش آب سرد راه برود در عرض چند دقیقه خیس آب شد آرزو کرد کاش حرف زنش را گوش داده بود و لااقل چتر را آورده بود تا خیس نشود اما نیاورده بود و میبایست هر چه زودتر جایی پیدا کند و زیرش پناه بگیرد تا کمتر خیس شود از این که زنش یا رجب او را این جور خیس و آب کشیده ببینند واهمه داشت، هرچند هنوز ته دلش میگفت باران....
دستش را روی سرش گرفت و با عجله به طرف مغازه رجب حرکت کرد و دیگر نزدیکش شده بود. رجب را دید که دم در مغازهاش کنار جعبهی نوشابهها پیش بستههای نمک ایستاده و باران را تماشا میکند. فکر کرد: الان میرسم بهش و بفهمی نفهمی خواست به رجب که به باران خیره شده بود و دستهاش را روی سینهاش به هم گره زده بود، سلام کند که حس کرد شلوارش دارد از پایش میافتد و کتش روی شانهاش سنگینی میکند (چه بد شانسیی) و بدتر از آن هر قدم که بر میداشت این امر تشدید میشد. فکر کرد شاید از بس آب خوردهاند سنگین شدهاند خواست با دستش شلوارش را بالا بکشد که کاملا از پایش درآمد و روی زمین افتاد و بدجوری خیس و کثیف شد و کتش هم انگار از آهن بافته شده باشد روی شانههای نزار شدهاش لق میخورد و به بدنش فشار میآورد.
احساس کرد دست هایش دارند توی کت آهنی پنهان میشوند و انگاری کوتاه میشوند .
حالا دیگر نمیتوانست دستش را از آستین کتش خارج کند و کفشهایش هم اوضاع جالبی نداشت و به پاهایش زار میزد و کم کم دیگر توان بلند کردن آنها را نداشت انگار پایش را توی کفش یک غول کرده باشد یا کفشهایی از فولاد. داد زد: وای خدایا همه چیز سنگین و بزرگ شده است و بعد گفت: رجب. اما رجب حواسش پیش نمکها بود و داشت فکر میکرد چه کار کند تا نمکها آب نخورند. سعی کرد دوباره راه برود و همین جور که داشت راه میرفت و شلنگ تخته میانداخت قدمهایش کوتاهتر و کوتاهتر میشدند و فاصلهها دورتر و دورتر و توان رسیدنش به سایهبان دکان رجب، کمتر و ارتفاع سایهبان هم بلند و بلندتر، حتا رجب داشت عظیم میشد و اندازهی یک چنار بلند شده بود و چنارها دیگر بالکل ناپیدا شده بودند به تنههایی که قطرشان به اندازه کرهی زمین شده بود تبدیل شده بودند. همه چیزآنقدر بلند و عظیم شده بود که دیگر نمیتوانست ببیندشان و آنقدر دور که دیگر مطمئن شد هرگز نه به رجب میرسد و نه به هیچ جای دیگر. هر لحظه که میگذشت بیشتر و بیشتر آب می رفت و کوچک و کوچکتر میشد و توی خودش مچاله میگشت و احساس کرد هر قطره آبی که رویش میافتاد اوضاعش را وخیمتر میکند و ریزهتر میشود و قطرههای آب بزرگتر و درشتتر و سنگینتر میشوند و هر قطرهای که فرود میآمد همانند موجی سنگین، درست مثل پتک به سرش میخورد و داغانش میکرد. داشت حسابی آب میرفت و کوتاه میشد، مرتب کوتاه میشد. فکر کرد آب باران بهش نساخته است و شاید سرش گیج رفته که این جور همه چیز بزرگ و بدقواره و دور شده است و خودش کوچک و ریزه میزه شده است، تو همین فکرها بود که در یکی از قطرههای بزرگ باران گیر افتاد و قطره او را همانند یک ذره شن به داخل اقیانوسی از باران پرت کرد و او مانند چوب پنبهای سبک روی آب باران شناور شد و در میان قطرههای باران گیر افتاد. با وجود این آب رفتنش ادامه داشت و یک لحظه هم متوقف نشد و باز شروع به کوچک شدن کرد و آنقدر آب رفت تا توی یک مولکول کوچک آب فرو رفت و بین هیدروژنها واکسیژناش زندانی شد و دوباره و دوباره کوچکتر شد و اندازهی یک اتم، کوچک و کوچکتر، اندازهی یک الکترون که دور هستهی هیدروژن میگردد آب رفت و شروع کرد به دور هسته گشتن و به سرعت میگشت و دیگر نمیتوانست رجب و درختهای چنار را ببیند و تشخیص دهد و داشت به ابری از الکترون تبدیل میشد. توی آن اوضاع داشت بالا میآورد و سرش گیج میرفت و دل و رودهی کوچکش در هم پیچیده بود که آرزو کرد کاش چتر آورده بود و این بار به اعلام هواشناسی گوش داده بود و دست آخر، به سرعت توی یک از اربیتالها از نظرها پنهان شد و نفهمید اکسیژن و هیدروژنها دارند بر سرش دعوا میکنند و حواسشان به نمکهایی که دارند توی خودشان حل میکنند نیست.
آب باران شور شده بود و نمکهای رجب کمکم توی قطرات آب باران حل میشدند و سدیم و کلر نمک که توی آب از هم جدا شده بودند توی آب باران پخش میشدند و به مردی که آب رفته بود چپچپ نگاه میکردند و حسابی کینهاش را به دل گرفته بودند و جداییشان را گردن او میانداختند و اگر توی یکی از ابرهای الکترونی پنهان نشده بود حسابش را رسیده بودند. نه حواسش به این چیزها نبود چون خیلی خیلی آب رفته بود و تن عریانش توی سرمای ابر الکترونی لک لک میلرزید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#313
Posted: 11 Jul 2013 16:13
جای خالی تو اثر کیا بهادری
ايستگاه مركزي قطار شلوغ و درهم و برهم است. از موهاش اورا باز مي شناسي، يكدست سفيد و هنوز خوش حالت. روي نيمكت نشسته و سرگردان و هاج و واج بين مردمي كه روبرويش مي روند و مي آيند و به هم تنه مي زنند سرمي گرداند. يك ساك مسافرتي كنار دستش است و گوشه ي چمدان بزرگي را ميان زانوهاش گرفته. از پشت به او نزديك مي شوي. دستت را روي شانه اش مي گذاري و صداش مي كني. دستپاچه از جا بلند مي شود و در آغوشت فرو مي رود. آن بوي آشنا را كه مثل خاك كهنه ي كوفته ي باران خورده، پناه دهنده است به درون مي كشي. گونه ات را مي بوسد، گردن، پيشاني و چشم هات را هم، و با سر انگشت ها چانه ات را نوازش مي كند. چشم هاش مرطوبند و پوست دست هاش چروكيده و خشك است. كوتاه تر شده. تا سر شانه هات هم به زور مي رسد. انگار نه انگار همان آدمي ست كه از او مي خواستي بغلت كند تا از آن فراز دنيا را ببيني و بي قيدانه قهقهه بزني و آن هنگام كه چنگ مي انداختي تا سيگار را از دهانش بقاپي، با خنده اي در گوشه ي لب ها ميان هوا نگاهت مي داشت و تو در دست هاي گره دار او مثل بزغاله دست و پا مي زدي.
دسته ي كشويي چمدان را بيرون مي كشي و مي روي تا ساك را برداري. از دستت مي گيرد و با اخم ساختگي مي گويد:« فكر كردي با پيرمرد طرفي؟»
به دروغ مي گويي:« كي همچو فكري كرد؟» بعد مي پرسي:« پرواز خوب بود؟»
« آره باباجان، خوب بود.»
در راه تعريف مي كند كه هواپيما چنين و چنان بوده و غذايي كه داده اند سر دلش مانده و ترش كرده و قطار آنقدر سريع مي آمده كه نتوانسته جايي را ببيند و اين قطارهاي اينجا چقدر تند مي روند، ماشاالله. و تو او را در سكوت نگاه مي كني و باورت نمي شود. دلت مي خواهد عقربهي ساعت ها با سرعت جنون آميزي به عقب برگردند و جايي برسند كه هنوز انگار به دست غيب اينجا پرتاب نشده باشي و او مثل پيرمردها حرف نزند. به سن و سال حالاي تو باشد و تو كنارش تند قدم برداري تا از او عقب نيفتي. با تحسين نگاهش كني و كلامش برايت مثل نوشابه ي تگري توي دستت باشد. هي بنوشي، هي تشنه تر شوي.
به رديفي از آپارتمان هاي سيماني مي رسيد، با پنجره هايي كه چندين لايه رنگ روي هم بر خود دارند، همه مثل هم. خانه ي تو هم آنجاست. پلهها را هن و هن كنان بالا مي رويد، پنج طبقه. توي پاگرد طبقه ي سوم مي ايستد تا نفسي تازه كند. مي پرسد:« اينجا چرا آسانسور ندارد؟» ميخندي، نه، اداي خنده را درمي آوري.
« فكر كردي اينجا تهران است؟» اين را مي گويي و به چشم هاي مخمل سوده ي او كه مثل علامت سؤال، دلسوزانه چهره ي تو را مي كاوند مي ماني.
بازي غريبي ست مي داني؟ يادت رفته بود. بايد مراقب اين باشي كه او و ديگران غصه ي تو را نخورند. همان جور كه در اين چند سال نقش بازي كرده اي. اگر سالي، ماهي كسي كنارت بوده، دو كلمه احوال پرسي فارسي يادش داده اي تا شكسته بسته و با لهجه ي شيرين فرنگي پاي گوشي تلفن بلغور كند تا دلشان آرام بگيرد كه تنها نيستي، كه به زودي ازدواج مي كني و عكس نوه ي كاكل زري را مي فرستي و قس عليهذا. هروقت سال اينها نو شده، ميان شلوغي خيابان و پرتاب شدن سربطري شامپاين ها و عربده هاي مستانه و ترق و تروق و فش فش، سگ لرز زده اي تا بدانند به تو خوش مي گذرد. سال تاريخي دوهزار در قلب اروپا بوده اي. زهي سعادت! فرصتي هم حتا دست داد كه همان سال در يك ميهماني كريسمس شركت كني و كنار درخت نوراني كاج با زلم زيمبوهاي آويخته از آن عكس بگيري. بعد هم سرميز شام با كارد و چنگال، ديس هاي تزيين شده ي غاز بريان، و گيلاس هاي نيمه پر شراب، البته.
در و ديوار اتاقت را نگاه مي كند و مي گويد:« توي عكس بزرگتر به نظر مي آمد!»
همراهش چهارديواري كم نورت را تماشا مي كني، گفتي به نگاهي تازه زندگي ات در آنجا جا باز مي كند.
« توي عكس همه چيز همين طور است.»
خيلي جاهاي ديگر هم بايد عكس گرفته و فرستاده باشي كه حالا يادت نمي آيد. توي پاساژهاي پر زرق و برق، دور ميدانچه هاي سنگي و پيكره هايي كه آب از دهان و منقار و همه جاي شان شره مي كند و كنار پل ها و بناها و كليساهاي قرون وسطايي كه بله، ما اينجاها هم بوده ايم. شايد بهتر بود لب دريا هم نيمه لخت دراز مي كشيدي، با عينك آفتابي، جوري كه چند تا نرم تن موبور هم با بيكيني هاي آنچناني در زمينهي تصويرت ديده شوند. يا آرنجت را به سقف ماشين آخرين مدلي تكيه مي دادي و پاهات را به هم قلاب مي كردي كه عكس بشود و برسد به دست رفقاي محرومت تا انگشت به دهان بمانند. كوتاهي كردي يا نتوانستي؟
پرده را كنار مي زني و منظره ي ايستگاه قطار شهري و برجك كليسا و دودكش بلندي را كه از پس همه ي اينها به آسمان رفته است نشانش ميدهي. چمدان را روي زمين مي خواباند و باز مي كند. يك دست پيژامه ي سبك خانگي بيرون مي كشد و مشغول لباس كندن مي شود. براي تو هم آورده است. پيژامه، چيزي كه ياد راحتي و ولنگاري بي غل و غشي مي اندازدت كه انگار قرن ها از آن گذشته. پاهاش بي مو و شل و ول است. از پنجره بيرون را نگاه مي كني. صداي خشاخش پاكت ها و بسته ها دوباره تو را برمي گرداند.
« سبزي خورش، سبزي آشي... اين باقالي ها را مادرت برات خشك كرده.»
« آخر چرا اين همه؟»
« من هم گفتم. به خرجش نمي رود كه. مي گويد بچه م باقالي پلو دوست داشت... نان سنگك، دارچين، زعفران، آجيل. اين لواشك ها را خاله ات برات كنار گذاشته، مال آلوي باغ شان است...» چيز آشنايي در ميان اينهمه چشمت را مي گيرد. ديوان حافظ جلد زركوبي را در ناباوري ورق مي زني. روي صفحه ي دوم به خط آشنايي تاريخ خورده. يادگار شيراز و حافظيه و باغ ارم. بوي بهار نارنج و اطلسي و ياس و آبغوره ي تازه، و خاطرهي مبهمي مثل عشق...
آلبوم بزرگي را دستت مي دهد. جلدش را باز نكرده دو قطعه عكس بيرون مي افتد. بي درنگ نمي تواني چهره ها را بشناسي. دوقلوها هستند، پشت ميز اتاق پذيرايي در حال فوت كردن شمع هاي كيك تولد و بعد، توي حياط آب پاشي شده، نشسته روي صندلي هاي حصيري. يادت رفته بود خواهر و برادري هم داري؟
مي پرسي:« تولد چند سالگي شان است؟»
«تولد تو بود، دوماه پيش.»
شمع ها را نمي تواني در عكس بشماري. چه اهميتي دارد. شبيه تو نيستند. يكي با موهاي تاب دار خرمايي كه پشت شانه ها شكن مي خورد و ناپديد مي شود، و صورت گرد و تپل و چشم هايي خندان كه چهره ي جوان مادر را برايت تداعي مي كند و ديگري، گونه برجسته، با پشت لب تازه سبز شده و ژستي خودنمايانه جلو دوربين. پدر و مادر هم در دوطرف سرپا ايستاده اند.
و اثري از تو نيست. تو آنجا نيستي. انگار هرگز نبوده اي. خودت و آنچه بر تو تحميل شد دست به دست هم دادند تا زير پاهايت را سست كنند و تا آمدي به خودت بجنبي ديدي كه طومارت پيچيده شده، سن و سالت دارد از سي و چهل مي گذرد و علف هرزه ي بيابان ناكجاآباد شده اي. چشمت را بستي و با لگد زير سيني پيشكش داشته ها و شناسه هات كوبيدي تا چشم باز كني و محيط ناشناسي را با هنجارها و قواعد و خودي هاي خودش ببيني كه تو در آن ناهنجار و غيرخودي و عاريه هستي. روز از نو. بايد از صفر، نه، كه از زير صفر شروع كني. با لال بازي احتياجات اوليه ات را بخواهي. خودت را با آنچه در تو طي ساليان شكل گرفته نفي كني تا دوباره از ديواره هاي تبعيض، آيا بتواني بالا بروي يا نتواني. تنها ناظر همه چيز باشي. مثل سايه ي محو لرزاني در حاشيه ي قضايا و روي زمينه ي اجتماع ميزبانت بلغزي و نقش شهروند خوب و سربراه درجه دوات را بازي كني. فقط گاهي اوقات، مثلا وقتي چشمانت در چشمان پدر پيرت مي ماند، دردي مزمن كه مثل ميگرن همواره از سرت مي گذرد سراغت بيايد و احساس كني كه زندگي مثل اسكناسي جعلي روي دستت مانده است.
عينكش را تا مي كند و روي ميز مي گذارد. خسته ي سفر است. جاش را روي كاناپه تاشو اتاقت پهن مي كني و دراز مي كشد. تكه اي نان سنگك به دهان مي گذاري و آلبوم را به آشپزخانه مي بري تا در خلوت عكس ها را تماشا كني.
دوقلوها هنوز روي صندلي هاي حصيري كنار باغچه نشسته اند و مادرت حياط را آب پاشي مي كند. روزها و شب ها مثل هميشه گذشته است و گذشته، چيزي حسرت بار و دست نيافتني باقي مي ماند. عقربه ها تندتر دويده اند و به انتظارت نمانده اند. كودكان، نوجوان شده اند. جوان ها ازدواج كرده اند و بچه دار شده اند. پيرها پيرتر شده اند. سايه ي درخت انجير يك سر حياط را پوشانده. تنها جاي تو خالي ست. تو، اين مدت كجا بوده اي؟ اصلا بوده اي؟ چند سال گذشته است، يادت مي آيد؟ نگاه كن. اينها شمع هاي تولد تو است يا سالگرد نيست شدنت؟
چيزي راه گلوت را بسته است. نان سنگك جويده را مثل كاهگل در دهانت مي گرداني. طاقت نمي آوري و به اتاقت برمي گردي. پدرت خوابيده است. چهره ي تكيده ي او، فرورفتگي كنار دهان و چين هاي لب بالاي او را نگاه مي كني. حتما به خاطر دندان هاي مصنوعي اوست. دلت ميخواهد دست روي موهاي سپيدش بكشي، سرت را روي شانه اش بگذاري و بگويي كه هنوز دير نشده، كه روزي دوباره دور هم جمع ميشويد، ولي در عوض هق هق ات را فرو مي خوري تا بيدار نشود و در ميان چين هاي صورتش در مي يابي كه چقدر پير شده اي.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#314
Posted: 12 Jul 2013 16:43
باغ دزاشيب اثر امير حسن چهلتن
خاله جان گفت: راه گم كرده اي!؟
گفتم: راستش اين طرفها بودم با خودم گفتم خوب است...
جوري كه انگار مچم را گرفته باشد گفت: پس همان!؟... راستش حسنعلي كه آمد گفت مهندس آمده دلم هري ريخت پائين...نه كه شما ها اهل اين جور معجزات نيستيد گفتم نكند...
خنديدم، گفتم:آدم جرئت ندارد يك وقت سري به خاله اش بزند!؟
گفت: بگذار برايت از اين نان برنجيه بياورم،... كجاست اين عصاهه!؟
نگذاشتم،اصرار مي كرد، همه اش مي گفت نمي داني چه شيريني ئي ست، توي دهان آب مي شود.
گفتم: نه خاله جان، شما با اين پا دردتان!
گفت: مگر مي خواهم بروم سفر پتل پورت!؟
گفتم: پس خودم مي آورم، كجاست؟
گفت: همين جا، توي همين گنجه!
همه چيز خانه برايم آشنا بود، تابستان هاي كودكي را يكسره آنجا گذرانده بودم، بارها و بارها در آن گنجه را باز كرده بودم و از تويش چيزي برداشته بودم،و آن روز وقتي درش را باز كردم همان بوهاي هميشگي را شنيدم كه يك جور گرماي بخصوص داشت و حسي را منتقل مي كرد كه اطمينان، امنيت يا اين جور چيزها مي شد اسمش را گذاشت، گفتم: خاله جان من چقدر خانه ات را دوست دارم!
آه كشيد، بعد گفت: نمي آئيد كه!...چه مي شود اگر يك روز دست زن و بچه ات را بگيري و بياوري اينجا؟....هان!؟
گفتم: شرمنده ام خاله جان!
اين بار عميق نگاهم كرد، گفت: مي دانم تو هم گرفتاري!
قوري چاي روي بخاري بزرگ آهني بود، براي خودم ريختم. گفت: حسنعلي همين پيش پاي خودت آمد و دم كرد.
گفتم: خاله جان چه عطري!!
چشم ها را بستم و فنجان را به بيني ام نزديك كردم، خاله جان گفت: نوش جانت!
هميشه همه چيز خانه شان مرغوب و درجه يك بود، خب وضع شان هم البته روبراه بود، هميشه مصدر و باغبان داشتند، شوهرش داوود خان نظامي بود البته بعدها هم امير شد اما خاله جان هميشه سرهنگ صدايش مي زد، مي گفت تيمسار توي دهانم نمي چرخد. پرسيدم راستي از فريبرز چه خبر خاله جان؟
خاله جان سري تكان داد، گفت خوب است و اين را جوري گفت تا درضمن دل تنگي اش را هم آشكار كرده باشد، گفت: آنوقت ها لااقل پاري وقت ها نا مه اي هم مي داد اما حالا هف هش ده روزي يكبار فقط يك تلفن، همين!
گفتم: خب تلفن كه بهتر است، صدايش را هم مي شنويد!
گفت: خب بله، اما به شرطي كه بشود آدم دو كلمه هم حرف بزند،نامه كه مي داد هر كدامش را صد دفعه مي خواندم، چشمم به خط نامه بود اما صداي فريبرز توي گوشم مي پيچيد، نامه ها همين جا روي طاقچه كود بود، حالا گذاشته ام شان توي مجري، هنوز هم بعضي وقتها مي آورم و مي خوانم شان، نامه هايي كه بگو ده بيست سال پيش تر فرستاده، اما با تلفن بيشتر وقتها هنوز سلام و عليك نكرده مي گويد ديرم شد ديگر بايد بروم، يا اينكه آيدا از توي دستشويي صدايم مي زند يا اينكه...
پرسيدم: دختر كوچيكه اش را مي گوئيد؟
به تاييد سر تكان داد، بعد يكهو چهره اش شكفت، گفت: دختر به اين خوشگلي به عمرم نديده ام!چشم ها رنگ زمرد؛ همان جور برق مي زند!
پرسيدم: حالا چند تا بچه دارند؟
گفت: سه تا! شيده از بس بچه دوست دارد، يعني فريبرز هم همين طور، گفتم ديگر بس تان است، همين ها را بزرگ كنيد، خب مي داني آنجا آدمها از زن و مرد بايد بيست و چهار ساعته كار بكنند. شب ها شيده از فريبرز هم دير تر به خانه مي رسد.
فريبرز يك دانه اولاد بود، ما چهار تا بوديم، من همه دوران كودكي بگو تا آخر دبستان فقط يك دوچرخه داشتم كه تازه گاهي وقتها مي دادم به خواهران و برادرم آنها هم سوار شوند اما فريبرز هر تابستان يك دوچرخه مي شكست. داوود خان مرا با انگشت نشان مي داد و به فريبرز مي گفت" از اين امير ياد بگير!"
من و فريبرز هم سن و همكلاس بوديم، من شاگرد نمونه بودم و او هر سال تجديدي داشت، داوود خان راغب بود كه تابستانها من همراه شان به باغ دزاشيب بروم، خب من از خدا خواهي ام بود.
آنها هميشه ميهمان داشتند، شب ها روي آن ايوان پهن تشك ها را كنار هم پهن مي كرديم و مي خوابيديم، من و فريبرز تا نيمه هاي شب پچ پچ مي كرديم، براي فردا نقشه مي كشيديم، آن موقع شميران پر از باغ بود، پر از كوچه هاي سايه سار و جوبهاي پر آب!
خاله جان گفت: هر دفعه هم سراغت را مي گيرد!
گفتم: بي معرفت نمي كند تلفني چيزي...
خاله جان حق را به من داد، با وجود اين گفت: خودت چي!؟...خودت خب يك تلفني بزن بهش!
گفتم :من كه مي زنم.
اما دروغ مي گفتم، از آخرين گفتگوي تلفني مان دو سالي مي گذشت، بعد از تحويل سال بود كه...
خاله جان گفت: شما دوتا فقط سري از هم سوا بوديد!
و بعد گفت: چائيت كه سرد شد،...عوضش كن!
گفتم: من سرد مي خورم!
گفت: شيده هم همينطور!... بهش مي گويم اين كه تو مي خوري چاي نيست والله، آب حوض است!
گفتم: خيال نداريد دوباره سري بهشان بزنيد؟
بلافاصله و به تاكيد گفت: نه!
حتي به نشانه احتراز رويش را آنطرف كرد و بعد از مكثي گفت: گفتم كه آنها هر دو صبح مي روند، نصفه شب بر مي گردند، براي در و ديوار خانه شان بروم!؟ بچه ها هم كه مونس من نيستند، همه اش جلوي تلويزيونند، تازه فارسي هم درست بلد نيستند، دو سال پيش كه آنجا بودم يك روز از دل درد داشتتم مي مردم، يك تكه نبات از شان خواستم، هيچ جور حالي شان نمي شد، هرچه توي گنجه هاي آشپزخانه بود كشيدند و آوردند پيشم، آخر سر هم گفتند نداريم، گفتم بابا من خودم با اين دست چلاقم دو كيلو زعفراني اش را براي تان آوردم، مي گفتند نيست، تمام شد!راست مي گفتند شيده شب كه آمد گفت همان دو سه روزه اول كلكش را كندند!
از ياد نوه ها دو باره چهره اش از شوق و شادي شكفت، من هنوز نگاهش مي كردم كه يكهو اخم كرد، ناليد و باز سر زانو ها را ماليد، پاها خيك باد مثل متكا شده بود، گفتم: راستي پاي تان چطور است؟
گفت: همانطور ها! نمي بيني...؟ فقط همين قدر كه بتوانم با اين عصاهه( به واكرش اشاره كرد) تا دستشويي بروم و برگردم.
و بعد يكهو انگار به صرافت چيزي افتاده باشد، مكثي كرد و گفت: پشت سرت را نگاه كن!
برگشتم؛ سر طاقچه يك عكس به ديوار تكيه داشت، گفت: همين ديروز به دستم رسيد.
همه شان بودند،ناگهان احساس كردم فريبرز و شيده هر دو كمي دلتنگ به نظر مي رسند هرچند نيش شان تا بنا گوش باز بود، بچه ها اما شاد بودند، خوشبختي از ژرفاي وجودشان انگار شعله مي كشيد. گفتم: چه بچه هاي خوشگلي!
خاله جان گوشش به من نبود، گفت: عكس مي خواهم چكار! عكس يك تكه كاغذ است،... من خودشان را مي خواهم!
بغض داشت و بعد رويش را به سمت پنجره چرخاند.
از آنجا كه نشسته بودم گوشه اي از ايوان را مي ديدم و همچنين تنه يكي دو درخت را، ميان دو ستون بند رخت بسته بودند؛ رويش هيچ لباسي پهن نبود!
بي هوا گفتم: خاله جان چند روز پيش مي داني ياد چي افتاده بودم!؟
به سمتم برگشت، با چشم هاي نم زده متعجب نگاهم كرد،گفت: ها!؟
گفتم : ياد آن تابستاني كه فريبرز بيست و چهار ساعت تمام گم بود!
انگار بار ديگر از يك سر مگو صحبت به ميان آورده باشيم با صدايي پائين و قيافه اي حيرت زده گفت: يادته!؟
و تا لحظاتي هر دو سر تكان داديم. خاله جان گفت: من هنوز هم سر در نمي آورم!
و دست ها را به نشانه يك شگفتي فوق العاده از هر دو سو باز كرد.
من و فريبرز ده يازده سال بيشتر نداشتيم، نيمه هاي شهريور بود و شب ها حسابي هوا سرد مي كرد، خاله جان مي گفت بهتر است تو بخوابيم، زير بار نرفتيم، خاله جان دو سه لحاف كلفت براي ما گذاشت و خودش رفت كه بخوابد، آن بازي را من سال پيشش كشف كرده بودم، فريبرز اولش باور نمي كرد، همه اش مي گفت آخر مگر مي شود؟ اما من يادش دادم، كرد و ديد كه مي شود. من به او مي گفتم بايد پلك ها را بهم نزديك كني، جوري كه كم و بيش مژه هايت را ببيني و آنوقت به درشت ترين ستاره آسمان نگاه كني، مي بيني كه تيغه هاي نور ستاره كش مي آيد و تا توي رختخوابت جلو مي آيد، آن شب همانطور كه تاقباز خوابيده بوديم ، به آسمان نگاه مي كرديم و حرف مي زديم يكهو متوجه شدم كه فريبرز ديگر چيزي نمي گويد، فكر كردم شايد خوابش برده است، به سمتش چرخيدم تا مطمئن شوم كه يكهو گفت: امير!...من هم توانستم! تيغه ستاره كش آمد، اينقدر دراز شده بود كه انگار نوكش به پيشانيم مي خورد!
گفتم: ديدي باور نمي كردي!؟
با صدايي كه مي لرزيد گفت: هنوز هم باور نمي كنم، اما مي داني چه اتفاقي افتاد!؟ من به تيغه ستاره دست زدم!
ساكت شد، نفس نفس مي زد، حركت تند و منظم لحافي كه تا روي سينه بالا كشيده بود كاملا محسوس بود، دانه هاي عرق روي پيشاني اش برق مي زد.
گفتم: خب بعدش!؟
و انگار يكهو نگران شده باشم پرسيدم: دستت سوخت؟
گفت: نه!... سرد بود، انگار دستت را توي آبي خنك فرو كرده باشي!
بار ديگر ساكت شد اما جوري كه انگار هنوز حرفش را تمام و كمال تحويل نداده است، حالتي از انتظار و تعليق را منتقل مي كرد.من همچنان نگاهش مي كردم تا او دوباره به حرف آمد: فكر مي كنم اگر نوك تيغه نور را ول نمي كردم مي توانستم تا خود ستاره بالا بروم!
من تخته پشت را بر تشك گذاشتم، درشت ترين ستاره آسمان در تيررس نگاهم بود. در آن لحظه بزرگترين آرزويم اين بود كه گمان او حقيقت داشته باشد اما با بد جنسي تمام گفتم: نه نمي شود!
اما او تقريبا مطمئن بود. گفتم: مي داني از اينجا تا آسمان چقدر راه است!؟ چطوري مي شود اين همه را ه را...
حرفم را قطع كرد، گفت: من بالا نمي روم، ستاره خودش تيغه اش را جمع مي كند و مرا بالا مي كشد!
من باز هم مخالفت نشان دادم، گفتم غير ممكن است و او ناگهان لحاف را پس زد و در حاليكه به سمت من مي چرخيد، كتف ها و شانه ها را از تشك برداشت، گفت: از كجا اين حرف را مي زني!؟
دلخوري اش آشكار بود و لحظه اي بعد با خونسردي تمام گفت: حالا امتحان مي كنم!
چنان جديتي در لحن و در صدايش بود كه من بي هوا گفتم: نه!...اين كار را نكن!
و لحاف را روي سرم كشيدم. يادم نيست چه مدت آن زير بودم كه نياز به هواي تازه وادارم كرد لحاف را پس بزنم، فريبرز نبود؛ با پا لحاف مچاله را به يكسو زدم، نه، او واقعا نبود. من دوباره به همان ستاره درشت نگاه كردم، يادم هست كه بطور احمقانه اي كوشيدم او را از همان فاصله بعيد بر سطح ستاره ببينم، از زور ترس و بيچارگي نزديك بود به گريه بيفتم و يكهو ديدم تكه هاي ابري كه معلوم نبود تا آن موقع كجا قايم شده بودند كم كم بهم وصل شدند و صداي رعد باغ را لرزاند، ستاره درشت و محبوب ما ديگر پيدا نبود و لحظاتي بعد باران گرفت. من لحاف را دوباره روي سرم كشيدم و ديگر چيزي نفهميدم.
صبح فردا خاله جان صدايم زد و گفت: فريبرز نيست؛ هرچه صدايش مي زنم، هر جاي خانه و باغ را كه مي گردم سري از آثارش پيدا نيست!
همه يِ روز در خانه ولوله بود، به همه كلانتري ها سپرده بودند، داوود خان كار و بارش را ول كرده بود و با جيپش شهر را مي گشت، خاله جان از بس سر و صورتش را چنگ زده بود ديگر جاي آبادي توي صورتش نبود، همه عموها و عمه ها و خاله ها و دايي ها خبر شده بودند، مادرم تكه تكه اسباب بازي هاي فريبرز را از گوشه كنار خانه پيدا مي كرد و به جگر مي چسباند و زار مي زد. شب كه داوود خان دست خالي برگشت تازه ضجه عمه ها و خاله ها اوج گرفت، داوود خان به زنها تشر زد و سروقت خاله جانم رفت. خاله جان رمق نداشت بي تكان و خاموش بود، فقط يك كلام گفت: آمدي!؟
داوود خان سر تكان داد و پيشاني خاله جانم را بوسيد و آنوقت با سر برادر كوچكترش را كه مثل خودش نظامي بود و درس دكتري هم خوانده بود صدا زد، گفت: يه چيزي بهش بده كه بتونه بخوابه!
شب موقع خواب خانه هنوز پر از ميهمان بود، گوشه كنار پچ پچ مي كردند و براي خاله جانم دل مي سوزاندند.
من باز روي ايوان خوابيدم و آنقدر به همان ستاره درشت در آسمان نگاه كردم تا خوابم برد اما نيمه هاي شب ناگهان بيدار شدم، فريبرز كنار دستم خوابيده بود، در گوشم گفت: من برگشتم!
بغلش كردم گفتم: كجا بودي!؟
گفت: خودت كه لابد ديدي، يكهو ابر شد هوا، ديگر نمي شد برگشت.
گفتم: برايم تعريف كن بگو كجاها رفتي و چه ها ديدي؟
فريبرز لام تا كام نگفت.
فردا صبحش در خانه يك جشن حسابي بود، گاه البته از او مي پرسيدند: بالاخره به ما نگفتي كجا رفته بودي؟
فريبرز مي گفت: شما از چي حرف مي زنيد؟( و در همان حال زير چشمي به من نگاه مي كرد).... من شب خوابيدم و صبح كه چشمم را باز كردم ديدم همه تان دورم حلقه زده ايد و تماشايم مي كنيد،.... همين!
من به نگاهش پاسخ مي دادم و مطمئنش مي كردم كه اين راز تا ابد بين ما باقي خواهد ماند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#315
Posted: 12 Jul 2013 16:49
دسته گل نرگس از نسيم خليلي
نشسته بود روبروي پنجره مربعي آشپزخانه، روي صندلي پايه بلند كه دسته هاي منبت كاري شده داشت، پرده هاي چهارخانه را كنار زده بود، باد مي آمد پشت پنجره، آسمان بود و رديف گلدان ها و ديوار هاي سيماني بلند آه مي كشيد و موهاي جو گندمي اش را پس مي زد، باز هم توي گوشش صداي بوف بود،گنگ و نرم، هميشه از صداي بوف مي ترسيد، شايد هم خيال مي بافت !
بلند شد، صندلي را پس زد، خيلي كار داشت، آخرين روميزي اش را بايد تمام مي كرد، و تازه كار هاي ديگر هم بود ،هنوز نرفته نگاهش را روي رازقي هاي پشت پنجره پهن كرد، توي اين دو سه سالي كه تنهاي تنها شده بود همين گلدان هاي ياس بودند كه آرامش مي كردند و پاي درد دلش مي نشستند، مثل بچه خودش دوستشان داشت، باهاشان ور مي رفت، آبشان مي داد و مي بوييدشان، و چه خوب تنهايي اش را پس مي زدند... اما به هر حال بايد مي رفت دنبال كار ها، كلي سفارش كار داشت و تازه هيچ خوشش نمي آمد كه باز بنشيند به درد دل كردن و روده درازي هاي تكراري، بايد مي رفت مي رفت و مثل هميشه نگاهش را لاي عطر و بوي ياس ها جا مي گذاشت .
نوبت مليله دوزي بود، عينك پنسي اش را زد، درخت ها را پيش خودش مجسم كرد، با برگ هاي ريز نارنجي، شايد هم برهنه كه باد حتما برگ ها را با خودش برده است، فردا حياط را جارو خواهد كرد و هر برگ مچاله قشنگي را توي سبد حصيري اش خواهد ريخت توي دلش خنديد و سوزن نازكش را فرو كرد توي پارچه، حاشيه هاي روميزي را ترمه دوخته بود !
مليله ها تا پايين سر مي خوردند و درازكش مي افتادند روي پارچه شيري، مي دانست كه دارد فرار مي كند، مدام خودش را مشغول چيزي مي كند انگار كه يك زخم را بخواهد فراموش كند تا مبادا باز نمك بپاشد و دهان باز كند، همه چيز بهانه بود، روميزي ها، ترمه دوزي ها، گلابتون دوزي ها، تابلوهاي گل خشك، جعبه هاي كادويي، همه بهانه بود براي فراموش كردن، رها شدن !
دست و دلش به كتاب خواندن نمي رفت، خيلي وقت بود كه خاطراتش را هم نمي نوشت، نمي خواست فكر كند، فكر كردن انگار خراشش مي داد، گره اش مي زد ! كتابخانه چوب بامبوي گوشه سالن را خالي كرده بود و توي قفسه ها گلدان مسي و مجسمه چيني گذاشته بود، كتاب ها معناهايي داشتند، معناهايي كه مي خواست خودش را از همه آنها بكند!
رو ميزي آخري راهم تا زد و گذاشت روي تل رو ميزي هاي رنگي كه روي عسلي جلوي كاناپه انباشته بودشان ! با خودش فكر كرد اين يكي قشنگ تر از بقيه شده ؛ روي حاشيه گرد وسطش طرح يك قو را منجوق دوزي كرده بود كه بال هايش را باز كرده مثل اين كه بخواهد پرواز كند، دلتنگ شد، انگار كه طرح روي روميزي تلنگري باشد كه به فكرش انداخته است، سرش را تكان داد، هر فكري عذابش مي داد و پرواز فكر بزرگي بود، خيلي بزرگ !
- خيلي از اين فكراي گنده تو سرم بود، شبونه از خونه بيرون مي زدم و مي رفتم تو زير زمين خونه اعظم و تا خود صبح مي نشستم پاي ماشين تايپ، مو به موي اون شعارا و حرفا رو يادمه ... جامعه بي طبقه توحيدي، عدالت، تساوي حقوق اجتماعي، ... اما كو ؟ رسيديم بهشون ؟ چند سال افتاديم زندان و لاي بوي استفراغ و غربت مو سفيد كرديم و تعهد داديم و بر گشتيم سر خونه اولمون ...تو مي خواي به چي برسي ؟ خونه اول ؟"
نگاهش را از روي روميزي ها كند، رفت پشت ميز چوب گردوي ناهار خوري نشست، بايد روبان هاي پهن روي جعبه هاي كادويي را پاپيون ميزد !" اين فكر ها، اين فكر هاي هرازگاهي لعنتي، فقط بلدند گره كورت بزنند، گره هايي كه نه با دست و نه حتي با دندان باز نمي شوند كه نمي شوند ... ! سرت را گرم كن، دلت را به هيچ و پوچ زندگي خوش كن، بهتر از فكر و خيال به هم بافتن است ... "
بوي مقوا مي آمد، بوي كاغذ و پشت بندش هم مثل هميشه بوي مركب سياه، باز هم تل خاطرات تكراري، عينكش را در آورد و گذاشت كنار شمعدان سه شاخه برنز، نور كمرنگي روي عينكش نشست، سرش را محكم تكان داد، باز انگار كه چيزي نهيبش زده باشد به فكر افتاده بود، فكر نور كمرنگ بعد از ظهر روي يك عينك شكسته گرد و برگ هاي نارنجي چنار و صداي بوف لاي زوزه باد، شايد هم خيال مي بافت! باز سرش را تكان داد، گره روبان صورتي را محكم زد، جعبه چين خورد ! گره را باز كرد و آه كشيد، گلويش خس خس مي كرد.
- " نگفتم نرو جلوي دانشگاه ؟ هزار دفه گفتم حلوا كه خيرات نمي كنن، من مي دونم ته اين بازيا چيه،، بهت كه گفتم اين تبا زود مي خوابه، اولش شور و حرارته و آخرش ياس، بازم تظاهرات بود ؟ كه لابد زنداني سياسي آزاد بايد گردد، به شما ها چه دخلي داره ؟ خيال كردي با شعار تو زندانيا رو آزاد مي كنن، اصلا تو و امثال تو مگه مي شناسين اونا رو ؟ اينا همشون دستشون تو يه كاسس، همشون كله گندن، آخرش با هم ساخت و پاخت مي كنن و فقط يقه شماها رو مي چسبن، حالا پاشو، ببين چه خوني از سرت مي ره ! از رو برگا پاشو مامان جان، پاشو دخترم، اون عينكتو بردار چشاتو ببينم به خدا به خاطر خودت مي گم هم تو هم هومن ... امروزمثلا قرار بود برين خريد عروسي ! "
جعبه هاي كادويي را به ترتيب بزرگي و كوچكي روي هم چيد، سبز، خاكستري، بنفش، قرمز، بازخاكستري، خاكستري، خاكستري...
( مي دوني مشكل شما چيه مامان ؟ زيادي كتاب تاريخي مي خوني، كتابخونه رم پر كردي از اين كتابا، بخاطر همينم نااميدي و آدمو از همه چي دلزده مي كني، همش مي گي تهش هيچي نيست، اين هيچي هيچي كه تو مي گي مال زمان شما بود، ما كه قرار نيست مثل شما ها انقلاب كنيم، نه كوكتل مولوتف داريم نه ماشين تايپ، شب نامه ام تو بساطمون نيست، ما فقط مي خوايم از حق خودمون استفاده كنيم... تو پوچ گرا شدي مي خواي مثل مترسك باشم و باد تكونم بده، اين حاصل تجربه شماست ... ظاهرا خوب تو زندان شستشوي مغزيتون دادن... "
اخم كرد و سرش را تكان داد، رفت جلوي آينه كنسول ايستاد موهايش را از فرق باز كرده بود، فرق سرش مثل يك رودخانه سفيد بود كه هيچ پيچ نخورده است، موهايش داشت مثل برف سفيد مي شد ! چشمان ميشي اش خسته بود، و چقدر حرف توي اين چشم ها تلنبار شده بود ...
- نه خانم شجيعي ! نه، گفتم كه نه ... كاغذا زير رختخوابا بود، كسي خيانت نكرده، ساواكم بالاخره اين وسط يه كاري مي كنه نمي ذارن كه ماها هر كار خواستيم بكنيم. لابد بو بردن شايدم يكي از بچه ها رو تعقيب كردن ... حالا كه چي ؟ كه بريم لاله و اعظمو تو زيرزمين حبس كنيم ؟ كه مثلا نرن با رژيم ساخت و پاخت كنن ؟ يعني بعد اين همه مدت هنوز به ماها اعتماد ندارين ؟"
نگاهش روي خستگي چشم هايش جا مانده بود ،اين خستگي چه زود پيرش كرده بود ! خوب كه نگاه كرد ديد توي آينه بجز صورت گندمي او تابلوي گل چيني روي ديوار هم هست، يك دسته گل نرگس...
- " نرگس جان اين پسره وصله تو نيست، داري با خودت چي كار مي كني ؟ هيچ فكر كردي ؟ مي خواي بذاري بري كه چي ؟ كه مثلا اونور برسي به مدينه فاضله ت ؟ حالا هومن اومده پشت تلويزيون اظهار ندامت كرده، آدم كه نكشته، تو اون زندان كوفتي بهش وعده وعيد دادن، خواسته برگرده سر زندگيش، اصلا كار درستي كرده، آدم تو اين دوره زمونه بايد بچسبه به زندگي خودش، مي افتاد زندان خوب بود ؟، اصلا منم اون زمان تعهد نامه امضا كردم خائن بودم ؟ نه به خدا فقط احساس كردم تهش هيچي نيست، همش طبل تو خالي بوده، چيه ؟ مثلا خيال مي كني تو عشق شكست خوردي ؟ "
تكيه مي دهد به ديوار، اين دسته گل چيني نرگس ...
- "مامان جان ! اين يه ازدواج مصلحتيه، نگران هيچي نباش، برسم اون ور آب تمومش مي كنم فقط مي خوام برم، هومنم ديگه برام مهم نيست، اون همه ادعا و اين حرفا، من ازش بت ساخته بودم خيال مي كردم عاشق يه قهرمان شدم، چه مقاله هاي خوبي مي نوشت، چه حرفاي خوبي مي زد، آره تو راست مي گفتي ما نسل مبارزي نيستيم، اينم راست مي گفتي كه تهش هيچي نيست اما من دوست دارم با تو يه فرقي داشته باشم ... نمي خوام مثل تو اين جا بمونم و بسازم، ميشه فرار كرد، نميشه ؟"
تابلوي گل نرگس را از ديوار كند و چپاند توي كشوي كاناپه راحتي. چادرش را سرش كرد و رفت توي حياط، بايد همين امروزجارو مي كرد، حياط پر شده بود از برگ هاي ريز نارنجي، صداي خش خش مي آمد، انگار كه يك نفر دارد با كاسه خالي آب و قرآن توي سيني بر ميگردد توي اتاقي كه خاليست و باد چادرش را تاب مي دهد ...
" دانشجويان دستگير شده ، در يك ميزگرد تلويزيوني و با حضور خبرنگاران شركت كردند... خب نيروي دشمن همه جا هست و محيط دانشگاه بهترين بستر براي نفوذه ...دانشجو احساساتيه، مي خواد خودشو خالي كنه، تحصن مي كنه، تظاهرات مي كنه و دشمنم از اين آب گل آلود ماهي مي گيره ... "
چادر را دور خودش پيچيد و احساس كرد هر جا مي رود صداي تلويزيون هم بلند تر مي شود، و پشت بندش تصوير تعهد نامه مثل موج از روي نگاهش سر مي خورد، مي خواهد عق بزند، ... اينجانب مريم دولت خواه تعهد مي دهم كه در هيچ يك از فعاليت هاي خرابكارانه ، شركت ننموده و اين تعهد را هر شش ماه تمديد نمايم .
زير پايش پر شده از برگ مچاله زرد، زرد، يعني همان رنگ تكراري نفرت، نگاهش را تا پشت پنجره آشپزخانه پر مي دهد ...
( بايد واسه رازقيا كود بخرم، كود كفتر!)
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#316
Posted: 12 Jul 2013 16:56
گدا از غلام حسین ساعدی(۱)
( 1 )
يه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعهي آخر انگار به دلم برات شده بود كه كارها خراب ميشود اما بازم نصفههاي شب با يه ماشين قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونهي سيد اسدالله بودم. در كه زدم عزيز خانوم اومد، منو كه ديد، جا خورد و قيافه گرفت. از جلو در كه كنار ميرفت هاج و واج نگاه كرد و گفت: «خانوم بزرگ مگه نرفته بودي؟»
روي خودم نياوردم، سلام عليك كردم و رفتم تو، از هشتي گذشتم، توي حياط، بچه ها كه تازه از خواب بيدار شده بودند و داشتند لب حوض دست و رو ميشستند، پاشدند و نگام كردند. من نشستم كنار ديوار و بقچهمو پهلوي خودم گذاشتم و همونجا موندم . عزيز خانوم دوباره پرسيد: «راس راسي خانوم بزرگ، مگه نرفته بودي؟»
گفتم: «چرا ننه جون، رفته بودم، اما دوباره برگشتم.»
عزيز خانوم گفت: «حالا كه مي خواستي بري و برگردي، چرا اصلاً رفتي؟ ميموندي اين جا و خيال مارم راحت مي كردي.»
خنديدم و گفتم: «حالا برگشتم كه خيالتون راحت بشه، اما ننه، اين دفعه بيخودي نيومدم، واسه كار واجبي اومدم.»
بچهها اومدند و دورهام كردند و عزيز خانوم كه رفته رفته سگرمههاش توهم مي رفت، كنار باغچه نشست و پرسيد: «كار ديگهات چيه؟
گفتم: «اومدم واسه خودم يه وجب خاك بخرم، خوابشو ديدم كه رفتنيام.
عزيز خانوم جابجا شد و گفت: «تو كه آه در بساط نداشتي، حالا چه جوري ميخواي جا بخري
گفتم: «يه جوري ترتيبشو دادهم.» و به بقچهام اشاره كردم.
عزيز خانوم عصباني شد و گفت: «حالا كه پول داري پس چرا هي مياي ابنجا و سيد بيچاره رو تيغ مي زني؟ بدبخت از صبح تا شام دوندگي مي كنه، جون ميكنه و وسعش نميرسه كه شكم بچههاشو سير بكنه، تو هم كه ولكنش نيستي، هي ميري و هي مياي و هر دفعه يه چيزي ازش ميگيري.»
بربر زل زد تو چشام كه جوابشو بدم و منم كه بهم برخورده بود، جوابشو ندادم. عزيزه غرولندكنان از پلهها رفت بالا و بچههام با عجله پشت سرش، انگار ميترسيدند كه من بلايي سرشون بيارم. اما من همونجا كنار ديوار بودم كه نفهميدم چطور شد خواب رفتم. تو خواب ديدم كه سيد از دكان برگشته و با عزيزه زير درخت ايستاده حرف منو مي زنه، عزيزه غرغرش دراومده و هي خط و نشان مي كشه كه اگر سيد جوابم نكنه خودش ميدونه چه بلايي سرم بياره. از خواب پريدم و ديدم راسي راسي سيد اومده و تو هشتي، بلند بلند با زنش حرف ميزنه. سيد ميگفت: «آخه چه كارش كنم، در مسجده، نه كندنيه، نه سوزوندني، تو يه راه نشونم بده، ببينم چه كارش ميتونم بكنم.»
عزيز خانوم گفت: «من نميدونم كه چه كارش بكني، با بوق و كرنا به همهي عالم و آدم گفته كه يه پاپاسي تو بساطش نيس، حالا اومده واسه خودش جا بخره، لابد واديالسلام و اينا رو پسند نميكنه، مي خواد تو خاك فرج باشه. حالا كه اينهمه پول داره، چرا ولكن تو نيس؟ چرا نميره پيش اوناي ديگه؟ اين همه پسر و دختر داره، چون تو از همه پخمهتر و بيچارهتري اومده وبال گردنت شده؟ سيد عبدالله، سيد مرتضي، جواد آقا، سيد علي، اون يكيا، صفيه، حوريه، امينه آغا و اون همه داماد پولدار، چرا فقط ريش تو را چسبيده؟»
سيد كمي صبر كرد و گفت: «من كه عاجز شدم، خودت هر كاري دلت مي خواد بكن، اما يه كاري نكن كه خدا رو خوش نياد، هر چي باشه مادرمه.»
از هشتي اومدند بيرون و من چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم. سيد از پله ها رفت بالا و بعد همانطور بي سر و صدا اومد پايين و از خانه رفت بيرون. من يه تيكه نون از بقچهم درآوردم و خوردم و همونجا دراز كشيدم و خوابيدم. شبش تو ماشين آنقدر تكون خورده بودم كه نمي تونستم سرپا وايسم. چشممو كه باز كردم، هوا تاريك شده بود و تو اتاق چراغ روشن بود. چند دفعه سرفه كردم و بعد رفتم كنار حوض، آبو بهم زدم، هيشكي بيرون نيومد، پلهها رو رفتم بالا و ديدم عزيز خانوم و بچه ها دور سفره نشستهاند و شام مي خورند، سيد هنوز نيومده بود، توي دهليز منتظر شدم، شام كه تمام شد، سرمو بردم تو وگفتم: «عزيز خانوم، عزيز خانوم جون.»
ماهرخ دختر بزرگ اسدالله از جا پريد و جيغ كشيد، همه بلند شدند، عزيز خانوم فتيلهي چراغو كشيد بالا و گفت: «چه كار ميكني عفريته؟ ميخواي بچه هام زهره ترك بشن؟»
پس پس رفتم و گفتم: «ميخواستم ببينم سيد نيومده؟»
عزيز خانوم گفت: «مگه كوري، چشم نداري و نميبيني كه نيومده؟ امشب اصلاً خونه نمياد.»
گفتم: «كجا رفته؟»
دست و پاشو تكان داد و گفت: «من چه مي دونم كدوم جهنمي رفته.»
گفتم: «پس من كجا بخوابم؟»
گفت: «روسر من، من چه ميدونم كجا بخوابي، بچههامو هوايي نكن و هر جا كه مي خواي بگير بخواب.»
همونجا تو دهليز دراز كشيدم و خواب رفتم. صبح پا شدم، ميدونستم كه عزيزه چشم ديدن منو نداره اين بود كه تا نماز خوندم پا شدم از خونه اومدم بيرون و رفتم حرم. اول حضرت معصومه را زيارت كردم و بعد بيرون در بزرگ حرم، چارزانو نشستم و صورتمو پوشوندم و دستمو دراز كردم طرف اونايي كه براي زيارت خانوم مياومدند. آفتاب پهن شده بود كه پاشدم و پولامو جمع كردم و گوشهي بقچه گره زدم و راه افتادم. نزديكياي ظهر، دوباره اومدم خونهي سيد اسدالله. واسه بچه ها خروس قندي و سوهان گرفته بودم، در كه زدم ماهرخ اومد، درو نيمه باز كرد و تا منو ديد فوري درو بست و رفت. من باز در زدم، زن غريبه اي اومد و گفت: «سيد اسدالله سه ماه آزگاره كه از اين خونه رفته.»
گفتم: «كجا رفته؟ ديشب كه اين جا بود.»
زن گفت: «نمي دونم كجا رفته، من چه ميدونم كجا رفته.»
درو بهم زد و رفت، مي دونستم دروغ ميگه، تا عصر كنار در نشستم كه بلكه سيد اسدالله پيدايش بشه، وقتي ديدم خبري نشد، پا شدم راه افتادم، يه هو به كلهم زد كه برم دكان سيدو پيدا بكنم. اما هر جا رفتم كسي سيد اسدالله آيينه بندو نمي شناخت، كنار سنگتراشيها آيينهبندي بود كه اسمش سيد اسدالله بود، يه مرد با عمامه و عبا اونجا نشسته بود. ميدونستم سيد هيچ وقت عمامه نداره. برگشتم و همينطور ول گشتم و وقت نماز كه شد رفتم حرم و صدقه جمع كردم و اومدم تو بازار. تا نزديكياي غروب اين در و اون در دنبال سيد اسدالله گشتم، مثل اون وقتا كه بچه بود و گم ميشد و دنبالش ميگشتم. پيش خود گفتم بهتره باز برم دم در خونهش، اما ترس ورم داشته بود، از عزيزه ميترسيدم، از بچههاش مي ترسيدم، از همه ميترسيدم، زبانم لال، حتا از حرم خانوم معصومهم ميترسيدم، يه دفعه همچو خيالات ورم داشت كه فكر كردم بهتره همون روز برگردم، رفتم پاي ماشينها كه سيد اسدالله را ديدم با دستهاي پر از اونور پيادهرو رد مي شد، صداش كردم ايستاد، دويدم و دستشو گرفتم و قربون صدقهاش رفتم و براش دعا كردم، جا خورده بود و نميتونست حرف بزنه، زبونش بند اومده بود و هاج و واج نگام مي كرد. گفتم: «ننه جون، نترس، نميام خونهت، ميدونم عزيز خانوم چشم ديدن منو نداره، من فقط دلم برات يه ذره شده بود، ميخواستم ببينمت و برگردم.»
سيد گفت: «آخه مادر، تو ديگه يه ذره آبرو برا من نذاشتي، عصري ديدمت تو حرم گدايي ميكردي فوري رد شدم و نتونستم باهات حرف بزنم، آخر عمري اين چه كاريه ميكني؟»
من هيچ چي نگفتم. سيد پرسيد: «واسه خودت جا خريدي؟»
گفتم: «غصهي منو نخورين، تا حال هيچ لاشهاي رو دست كسي نمونده، يه جوري خاكش ميكنن.»
بغضم تركيد و گريه كردم، سيد اسداللهم گريهش گرفت، اما به روي خودش نياورد و از من پرسيد: «واسه چي گريه ميكني؟»
گفتم: «به غريبي امام هشتم گريه ميكنم.»
سيد جيبهاشو گشت و يك تك تومني پيدا كرد و داد به من و گفت: «مادر جون، اينجا موندن واسه تو فايده نداره، بهتره برگردي پيش سيد عبدالله، آخه من كه نميتونم زندگي تو رو روبرا كنم، گداييم كه نميشه، بالاخره ميبينن و ميشناسنت و وقتي بفهمن كه عيال حاج سيد رضي داره گدايي ميكنه، استخوناي پدرم تو قبر مي لرزه و آبروي تمام فك و فاميل از بين ميره، برگرد پيش عبدالله، اون زنش مثل عزيزه سليطه نيس، رحم و انصاف سرش ميشه.»
پاي ماشينها كه رسيديم به يكي از شوفرا گفت: «پدر، اين پيرزنو سوار كن و شوش پيادهش بكن، ثواب داره.»
برگشت و رفت، خداحافظيم نكرد ، ديگه صداش نزدم، نمي خواست بفهمند كه من مادرشم
( 2 )
تو خونهي سيد عبدالله دلشون برام تنگ شده بود. سيد با زنش رفته بود و
بچه ها خونه رو رو سر گرفته بودند. خواهر گنده و باباغوري رخشنده هم هميشهي خدا وسط ايوان نشسته بود و بافتني ميبافت، صداي منو كه شنيد و فهميد اومدم، گل از گلش واشد، بچههام خوشحال شدند، رخشنده و سيد عبدالله قرار نبود به اين زوديها برگردند، نون و غذا تا بخواي فراوان بود، بچه ها از سر و كول هم بالا ميرفتند و تو حياط دنبال هم ميكردند،
ميريختند و ميپاشيدند و سر به سر من ميذاشتند و ميخواستند بفهمند چي تو بقچهم هس. اونام مثل بزرگتراشون ميخواستند از بقچهي من سر در بيارن، خواهر رخشنده تو ايوان مينشست و قاه قاه ميخنديد و موهاي وزكردهشو پشت گوش ميگذاشت با بچهها همصدا ميشد و ميگفت: «خانوم بزرگ، تو بقچه چي داري؟ اگه خوردنيه بده بخوريم.»
و من ميگفتم: «به خدا خوردني نيس، خوردني تو بقچهي من چه كار مي كنه.»
بيرون كه ميرفتم بچههام ميخواستن با من بيان، اما من هرجوري بود سرشونو شيره ميماليدم و ميرفتم خيابون. چارراهي بود شبيه ميدونچه، گود و تاريك كه هميشه اونجا مينشستم، كمتر كسي از اون طرفا در ميشد و گداييش زياد بركت نداشت و من واسه ثوابش اين كارو مي كردم. خونه كه بر ميگشتم خواهر رخشنده ميگفت: «خانوم بزرگ كجا رفته بودي؟ رفته بودي پيش شوهرت؟»
بعد بچه ها دورهام مي كردند و هر كدوم چيزي از من ميپرسيدند و من خندهم ميگرفت و نميتونستم جواب بدم و ميافتادم به خنده، يعني همه ميافتادند و اونوقت خونه رو با خنده مي لرزونديم. خواهر رخشنده منو دوست داشت، خيليم دوست داشت، دلش ميخواست يه جوري منو خوشحال بكنه، كاري واسه من بكنه، بهش گفتم يه توبره واسه من دوخت. توبره رو كه تموم كرد گفت: «توبره دوختن شگون داره. خبر خوش مي رسه.»
اين جوريم شد ، فرداش آفتاب نزده سرو كلهي عبدالله و رخشنده پيدا شد كه از ده برگشته بودند، رخشنده تا منو ديد جا خورد و اخم كرد، سيد عبدالله چاق شده بود، سرخ و سفيد شده بود، ريش در آورده بود، بيحوصله نگام كرد و محلم نذاشت. پيش خود گفتم حالا كه هيشكي محلم نمي ذاره، بزنم برم، موندن فايده نداره، هركي منو مي بينه اوقاتش تلخ ميشه، ديگه نميشد با بچهها گفت و خنديد، خواهر رخشنده هم ساكت شده بود. سيد عبدالله رفت تو فكر و منو نگاه كرد و گفت: «چرا اين پا اون پا ميكني مادر؟»
گفتم: «ميخوام بزنم برم.»
خوشحال شد و گفت: «حالا كه ميخواي بري همين الان بيا با اين ماشين كه ما رو آورده برو ده.»
بچه ها برام نون و پنير آوردند، من بقچه و توبرهاي كه خواهر رخشنده برام دوخته بود ورداشتم و چوبي رو كه سيد عوض عصا بخشيده بود دست گرفتم و گفتم: «حرفي ندارم، ميرم.»
بچه ها رو بوسيدم و بچه ها منو بوسيدند و رفتم بيرون، ماشين دم در بود، سوار شدم. بچهها اومدند بيرون و ماشينو دوره كردند، رخشنده و خواهرش نيومدند، سيد دو تومن پول فرستاده گفته بود كه يه وقت به سرم نزنه برگردم. صداي گريهي خواهر رخشنده رو از تو خونه شنيدم. دختر بزرگ رخشنده گفت: «اون ميترسه، ميترسه شب يه اتفاقي بيفته.» نزديكياي ظهر رسيدم ده، پياده كه شدم منو بردند تو يه دخمه كه در كوچك و چارگوشي داشت. پاهام، دستام همه درد مي كرد، شب برام نون و آبگوشت آوردند، شام خوردم و بلند شدم كه نماز بخونم در دخمه رو باز كردم، پيش پايم درهي بزرگي بود و ماه روي آن آويزان بود و همه جا مثل شير روشن بود و صداي گرگ
مياومد، صداي گرگ، از خيلي دور مياومد، و يه صدا از پشت خونه ميگفت: «الان مياد تو رو ميخوره گرگا پيرزنا رو دوس دارن.»
همچي به نظرم اومد كه دارم دندوناشو ميبينم، يه چيز مثل مرغ پشت بام خونه قدقد كرد و نوك زد. پيش خود گفتم خدا كنه كه هوايي نشم، اين جوري ميشه كه يكي خيالاتي ميشه. از بيرون ترسيدم و رفتم تو. از فردا ديگه حوصلهي دره و ماه و بيرونو نداشتم، همهش تو دخمه بودم، دلم گرفته بود، فكر ميكردم كه چه جوري شد كه اين جوري شد. گريه ميكردم،گريه ميكردم به غريبي امام غريب، به جواني سقاي كربلا. ياد صفيه افتاده بودم و دلم براش تنگ شده بود، اما از شوهرش ميترسيدم، با اين كه ميدونستم نميدونه من كجام، باز ازش ميترسيدم، وهم و خيال برم مي داشت.
ده همه چيزش خوب بود، اما من نميتونستم برم صدقه جمع كنم. عصرها ميرفتم طرفاي ميدونچه و تاشب مينشستم اونجا. كاري به كار كسي نداشتم، هيشكيم كاري با من نداشت، كفشامو تو راه گم كرده بودم و فكر مي كردم كاش يكي پيدا مي شد و محض رضاي خدا يه جف كفش بهم ميبخشيد، ميترسيدم از يكي بخوام، ميترسيدم به گوش سيد برسه و اوقاتش تلخ بشه، حالم خوش نبود، شبها خودمو كثيف ميكردم، بي خودي كثيف مي شدم نميدونستم چرا اين جوري شدهم، هيشكيم نبود كه بهم برسه.
يه روز درويش پيري اومد توي ده. شمايل بزرگي داشت كه فروخت به من، اون شب و شب بعد، همهش نشستم پاي شمايل و روضه خوندم. خوشحال بودم و ميدونستم كه گدايي با شمايل ثوابش خيلي بيشتره.
يه شب كه دلم گرفته بود، نشسته بودم و خيالات ميبافتم كه يه دفه ديدم صدام ميزنن، صدا از خيلي دور بود، درو وا كردم و گوش دادم، از يه جاي دور، انگار از پشت كوهها صدام ميزدند. صدا آشنا بود، اما نفهميدم صداي كي بود، همهي ترسم ريخت پا شدم شمايل و بند و بساطو ورداشتم و راه افتادم، جاده ها باريك و دراز بود، و بيابون روشن بود و راه كه
ميرفتم همه چيز نرم بود، جاده پايين ميرفت و بالا ميآمد، خستهام نميكرد همه اينا از بركت دل روشنم بود، از بركت توجه آقاها بود، از آبادي بيرون اومدم و كنار زمين يكي نشستم خستگي در كنم كه يه مرد با سه شتر پيداش شد، همونجا شروع كردم به روضه خوندن، مرد اول ترس برش داشت و بعد دلش به حالم سوخت و منو سوار كرد و خودشم سوار يكي شد. شتر سوم پشت سرما دوتا، آرام آرام مي اومد. دلم گرفته بود و ياد شام غريبان كربلا افتادم و آهسته گريه كردم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#317
Posted: 12 Jul 2013 16:59
گدا ۲
( 3 )
به جواد آقا گفتم ميرم كار ميكنم و نون ميخورم، سير كردن يه شكم كه كاري نداره، كار ميكنم و اگه حالا گدايي ميكنم واسه پولش نيس، واسه ثوابشه، من از بوي نون گدايي خوشم مياد، از ثوابش خوشم مياد، به شما هم نباس بر بخوره، هر كس حساب خودشو خودش پس ميده و جواد آقا گقت كه تو خونه رام نميده، برم هر غلطي دلم مي خواد بكنم، و درو بست. مي دونستم كه صفيه اومده پشت در و فهميده كه جواد آقا نذاشته من برم تو و رفته خودشو زده، غصه خورده، گريه كرده، و جواد آقا كه رفته توي اتاق، ننوي بچه را تكون داده و خودشو به نفهمي زده. ميدونستم كه يه ساعت ديگه جواد آقا ميره بازار. رفتم تو كوچهي روبرو و يه ساعت صبر كردم و دوباره برگشتم و در زدم كه يه دفعه جواد آقا درو باز كرد و گفت: «خب؟»
و من گفتم: «هيچ.»
و راهمو كشيدم رفتم. و جواد آقا اون قدر منو نگاه كرد كه از كوچه رفتم بيرون. و شمايلو از تو بقچه در آوردم و شروع كردم به مداحي مولاي متقيان. زن لاغري پيدا شد كه اومد نگام كرد و صدقه داد و گفت: «پيرزن از كجا مياي، به كجا ميري؟»
گفتم: «از بيابونا ميام و دنبال كار مي گردم.»
گفت: «تو با اين سن و سال مگه ميتوني كاري بكني؟»
گفتم: «به قدرت خدا و كمك شاه مردان، كوه روي كوه ميذارم.»
گفت: «لباس ميتوني بشوري؟»
گفتم: «امام غريبان كمكم ميكنه.»
گفت: «حالا كه اين طوره پشت سر من بيا.»
پشت سرش راه افتادم، رفتيم و رفتيم تو كوچهي خلوتي به خونهي بزرگي رسيديم كه هشتي درندشتي داشت. رفتيم تو، حياط بزرگ بود و حوض بزرگيم داشت كه يه دريا آب ميگرفت وسط حياط بود و روي سكوي كنار حوض، چند زن بزك كرده نشسته بودند عين پنجهي ماه، دهنشون ميجنبيد و انگار چيزي ميخوردند كه تمومي نداشت. منو كه ديدند خندهشون گرفت و خنديدند و هي با هم حرف ميزدند و پچ پچ ميكردند و بعد گفتند كه من نميتونم لباس بشورم، بهتره بشينم پشت در. با شمايل و بقچه نشستم پشت در، و اون زن لاغر بهم گفت هر كي در زد ربابه رو خواست راش بدم و بذارم بياد تو. تا چند ساعت هيشكي در نزد. من نشسته بودم و دعا ميخوندم، با خداي خودم راز و نياز مي كردم، گوشهي دنجي بود، و از تاريكي اصلاً باكيم نبود. از حياط سرو صدا بلند بود و نمي دونم كيا شلوغ مي كردند، اون زن بهم گفته بود كه سرت تو لاك خودت باشه، و منم سرم تو لاك خودم بود كه در زدند، گفتم: «كيه؟»
گفت: «ربابه رو مي خوام.»
درو وا كردم، مرد ريغونهاي تلوتلوخوران آمد تو و يكراست رفت داخل حياط. از توي حياط صداي خنده بلند شد و بعد همه چيز مثل اول ساكت شد، آروم آروم خوابم گرفت، و تو خواب ديدم بازم رفتهم خونهي صفيه و در مي زنم كه جواد آقا درو باز كرد و گفت خب؟ و من گفتم هيچ، و يك دفعه پريد بيرون و من فرار كردم و او با شلاق دنبالم كرد، تو اين دلهره بودم كه در زدند از خواب پريدم، ترس برم داشت، غير جواد آقا كي مي تونست باشه؟ گفتم: «كيه؟»
جواد آقا: «واكن.»
گفتم: «كي رو ميخواي؟»
گفت: «ربابه رو.»
گفتم: «نيستش.»
گفت: «ميگم واكن سليطه.»
و شروع كرد به در زدن و محكمتر زدن. همون زن لاغر اومد و گفت: «چه خبره؟»
گفتم: «الهي من فدات شم، الهي من تصدقت، درو وا نكن.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «اگه واكني منو بيچاره ميكنه، فكر مي كنه اومدم اين جا گدايي.»
گفت: «اين كيه كه ميخواد تو رو بيچاره كنه؟»
گفتم: «جواد آقا، دامادم.»
گفت: «پاشو تو تاريكي قايم شو.»
پا شدم و رفتم تو تاريكي قايم شدم، زنيكه درو وا كرد، صداي قدمهاشو شنيدم اومد تو و غرولند كرد و رفت تو حياط، از تو حياط صداي غيه و خوشحالي بلند شد، بعد همه چي مثل اول آرام شد. من برگشتم و درو وا كردم، بيرون خوب و روشن و پر بود، بقچه و شمايلو برداشتم و گفتم: «يا قمر بني هاشم، تو شاهد باش كه از دست اينا چي مي كشم.» و از در زدم بيرون.
( 4 )
اون شب صدقه جمع نكردم، نون بخور نميري داشتم، عصا بدست، شمايل و بقچه زير چادر، منتظر شدم، ماشين سياهي اومد و منو سوار كرد، از شهر رفتيم بيرون سركوچهي تنگ و تاريكي پيادهم كرد. آخر كوچه روشنايي كم سويي بود. از شر همه چي راحت بودم، وقتش بود كه ديگه به خودم برسم، به آخر كوچه كه رسيدم در باز بود و رفتم تو. باغ بزرگي بود و درختهاي پير و كهنه، شاخه به شاخهي هم داشتند و صداي آب از همه طرف شنيده ميشد، قنديل كهنه و روشني از شاخهي بيدي آويزون بود. زير قنديل نشستم و منتظر شدم، قمر و فاطمه و ماهپاره اومدند، هر چار تا اول گريه كرديم و بعد نشستيم به درد دل، قمرخپله و چاق مانده بود، اما شكمش، طبلهي شكمش وا رفته بود، فاطمه آب شده بود و چيزي ازش نمونده بود، اما هنوزم ميخنديد و آخرش گريه ميكرد. ماهپاره گشنهش بود، همانطور كه چينهاي صورتش تكان تكان ميخورد انگشتاشو ميجويد، نميدونست چشه، اما من ميدونستم كه گشنشه، بقچهمو باز كردم و نونا رو ريختم جلوش، فاطمه هنوز بقچهشو داشت و هنوزم مواظبش بود. ماهپاره شروع كرد به خوردن نونا، همچي به نظرم اومد كه خوردن يادش رفته، يه جوري عجيبي ميجويد و ميبلعيد، بعد نشستيم به صحبت، و هر سه نفرشون گله كردند كه چرا به ديدنشون نميرم، من هي قسم و آيه كه نبودم، اما باورشون نميشد، بعد، از گدايي حرف زديم و من، فاطمه رو هر كارش كردم از بقچهش چيزي نگفت، بعد رفتيم لب حوض، من همه چي رو براشون گفتم، گفتم كه دنيا خيلي خوب شده، منم بد نيستم، صدقه جمع مي كنم، شمايل مي گردونم، فاطمه گفت: «حالا كه شمايل ميگردوني يه روضه قاسم برامون بخون، دلمون گرفته.»
هر چارتامون زير درختا نشسته بوديم، من روضه خوندم، فاطمه اول خندهاش گرفت و بعد شروع به گريه كرد، و ما هر چار نفرمون گريه كرديم، از توي باغ هم هاي هاي گريه اومد.
( 5 )
دعاي علقمه كه تموم شد، به فكر خونه و زندگيم افتادم، همه را جمع كرده گذاشته بودم منزل امينه آغا. عصر بود كه رفتم و در زدم، خودش اومد درو باز كرد. انگار كه من از قبرستون برگشتهم بهتش زد، من هيچي نگفتم، نوههاش اومدند، دخترش نبود، و من ديگه نپرسيدم كجاس، مي دونستم كه مثل هميشه رفته حموم.
امينه گفت: «كجا هستي سيد خانوم ؟»
گفتم: «زير سايهتون.»
امينه گفت :« چه عجب از اين طرفا؟»
گفتم: «اومدم ببينم زندگيم در چه حاله.»
امينه زيرزمين را نشان داد و گفت: «چند دفه سيد مرتضي و جواد آقا و حوريه اومدهن سراغ اينا، و من نذاشتم دست بزنن، به همهشون گفتم هنوز خودش حي و حاضره، هر وقت كه سرشو گذاشت زمين، من حرفي ندارم بيايين و ارث خودتونو ببرين.»
از زيرزمين بوي ترشي و سدر و كپك مي اومد، قاليها و جاجيمها را گوشهي مرطوب زيرزمين جمع كرده بودند، لولههاي بخاري و سماورهاي بزرگ و حلبي ها رو چيده بودند روهم، يه چيز زردي مثل گل كلم روي همهشون نشسته بود، بوي عجيبي همه جا بود و نفس كه ميكشيدي دماغت آب مي افتاد، سه تا كرسي كنار هم چيده بودند، وسطشون سه تا بزغالهي كوچك عين سه تا گربه، نشسته بودند و يونجه مي خوردند. جونور عجيبيم اون وسط بود كه دم دراز و كلهي سه گوشي داشت و تندتند زمين را ليس ميزد و خاك ميخورد.
امينه ازم پرسيد: «پولا را چه كردي سيد خانوم؟»
من گفتم: «كدوم پولا؟»
امينه گفت: «عزيزه نوشته كه رفته بودي قم واسه خودت مقبره بخري؟»
گفتم: «تو هم باورت شد؟»
امينه گفت: «من يكي كه باورم نشد، اما از دست اين مردم، چه حرفا كه در نميارن.»
گفتم: «گوشت بدهكار نباشه.»
امينه پرسيد: «كجاها ميري، چه كارا مي كني؟»
گفتم: «همه جا ميرم، تو قبرستونا شمايل ميگردونم، روضه ميخونم، مداح شدهام.»
بچه هاي امينه نيششان باز شد، خوشم اومد، شمايلو نشانشون دادم، ترسيدند و در رفتند.
امينه گفت: «حالا دلت قرص شد؟ ديدي كه تمام دار و ندارت سر جاشه و طوري نشده؟»
گفتم: «خدا بچههاتو بهت ببخشه، يه دونه از اين بقچههام بهم بده، مي خوام واسه شمايلم پرده درست كنم.»
امينه گفت: «نميشه، بچههات راضي نيستن، ميان و باهام دعوا مي كنن.»
گفتم: «باشه، حالا كه راضي نيستن، منم نميخوام.»
و اومدم بيرون. يادم اومد كه شمايل حضرت بهتره كه پرده نداشته باشه، تازه گرد و غبار قبرستونها كافيه كه چشم ناپاك به جمال مباركش نيفته، سر دوراهي رسيدم و نشستم و شروع كردم به روضه خوندن. مردها به تماشا ايستادند. من مصيبت ميگفتم و گريه ميكردم، و مردم بيخودي ميخنديدند
( 6 )
ديگه كاري نداشتم، همهش تو خيابونا و كوچهها ولو بودم و بچه ها دنبالم ميكردند، من روضه ميخوندم و تو يه طاس كوچك آب تربت ميفروختم، صدام گرفته بود، پاهام زخمي شده بود و ناخن پاهام كنده شده بود و ميسوخت، چيزي تو گلوم بود و نميذاشت صدام دربيايد، تو قبرستون ميخوابيدم، گرد و خاك همچو شمايلو پوشانده بود كه ديگه صورت حضرت پيدا نبود، ديگه گشنهم نميشد، آب، فقط آب ميخوردم، گاهي هم هوس ميكردم كه خاك بخورم، مثل اون حيوون كوچولو كه وسط برهها نشسته بود و زمين را ليس ميزد. زخم گندهاي به اندازهي كف دست تو دهنم پيدا شده بود كه مرتب خون پس ميداد، ديگه صدقه نميگرفتم، توي جماعت گاه گداري بچههامو ميديدم كه هروقت چشمشون به چشم من ميافتاد خودشونو قايم مي كردند. شب جمعه تو قبرستون بودم، و پشت مرده شور خونه نماز ميخوندم كه پسر بزرگ سيد مرتضي و آقا مجتبي اومدند سراغ من كه بريم خونه. من نميخواستم برم. اونا منو به زور بردند و سوار ماشين كردند و رفتيم و من يه دفعه خودمو تو باغ بزرگي ديدم. منو زير درختي گذاشتند و خودشون رفتند تو يه اتاق بزرگي كه روشن بود و بعد با مرد چاقي اومدند بيرون و ايستادند به تماشاي من. پسر سيد مرتضي و آقا مجتبي رفتند پشت درختا و ديگه پيداشون نشد، دو نفر اومدند و منو بردند تو يه راهروي تاريك. و انداختنم تو يه اتاق تاريك و من گرفتم خوابيدم. فردا صبح اتاق پر گدا بود و وقتي منو ديدند، ازم نون خواستند و من روضهي ابوالفضل براشون خوندم. توي يه گاري برامون آبگوشت آوردند و ما همه رفتيم توي باغ كه آبگوشت بخوريم، اما زخم بزرگ شده دهنمو پر كرده بود و من نميتونستم چيزي قورت بدم، بين اونهمه آدم هيشكي به شمايل من عقيده نداشت، يه شب خواب صفيه و حوريه رو ديدم، و يه شب ديگه بچههاي سيد عبدالله رو و شباي ديگه خواب حضرتو، مثل آدماي هوايي ناراحت بودم، از همه طرف بهم فحش ميدادند، بد و بيراه ميگفتند، مي خواستم برم بيرون. اما پيرمرد كوتوله اي جلو در نشسته بود كه هر وقت نزديكش مي شدم چوبشو يلند مي كرد و داد مي زد: «كيش كيش.» يه روز كمال پسر بزرگ صفيه با يه پسر ديگه اومدند سراغ من. صفيه برام كته و نون و پياز فرستاده بود. كمال بهم گفت همه مي دونن كه من تو گداخونهام، چشماش پر شد و زد زير گريه. بعد بهم گفت كه من مي تونم از راه آب در برم، بعد خواست كفشاشو بهم ببخشه و ترسيد باهاش دعوا بكنند، من از جواد آقا ميترسيدم، از سيد مرتضي ميترسيدم، از بيرون ميترسيدم، از اون تو ميترسيدم. به كمال گفتم: «اگر خدا بخواد ميام بيرون.»
اونا رفتند و پيرمرد جلو در نصف كته و پيازمو ور داشت و بقيه شو بهم داد.
شب شد و من وسط درختا قايم شدم و سفيدي كه زد، من راه آبو پيدا كردم و بقچه و شمايلو بغل كردم و مثل مار خزيدم توي راه آب، چار دست و پا از وسط لجنها رد شدم، بيرون كه رسيدم آفتاب زد و خونه ها به رنگ آتش در اومد.
( 7 )
از اونوقت به بعد، ديگه حال خوشي نداشتم، زخم داخل دهنم بزرگ شده تو شكمم آويزون بود، دست به ديوار ميگرفتم و راه ميرفتم، يه چيز عجيبي مثل قوطي حلبي، تو كلهام صدا مي كرد، يه چيز مثل حلقهي چاه از تو زمين باهام حرف مي زد، شمايل حضرت باهام حرف مي زد، امام غريبان، خانم معصومه، ماهپاره، باهام حرف مي زدند، يه روز بچه هاي سيد عبدالله رو ديدم كه خبر دادند خالهشون مرده، من مي دونستم، از همه چيز خبر داشتم.
يه روز بيخبر رفتم خونه امينه، در باز بود و رفتم تو، همه اونجا، تو حياط دور هم جمعبودند، سيد اسدالله و عزيزه از قم اومده بودند و داشتند خونه زندگيمو تقسيم ميكردند، هيشكي منو نديد، باهم كلنجار ميرفتند، به همديگه فحش ميدادند، به سر و كلهي هم ميپريدند، جواد آقا و سيد عبدالله با هم سر قاليها دعوا داشتند، و امينه زار زار گريه ميكرد كه همه زحمتا رو اون كشيده و چيزي بهش نرسيده، صداي فاطمه رو از زيرزمين شنيدم كه صدام مي كرد، يه دفعه كمال منو ديد و داد كشيد، همه برگشتند و نگاه كردند، و بعد آرام آرام جمع شدند دور من، جواد آقا كه چشمانش دودو ميزد داد كشيد: «ميبيني چه كارا ميكني؟»
من دهنمو باز كردم ولي نتونستم چيزي بگم و شمايلو به ديوار تكيه دادم، اونا اول من و بعد شمايل حضرتو نگاه كردند.
جواد آقا گفت: «بقچهتو وا كن، ميخوام بدونم اون تو چي هس.»
امينه گفت: «سيد خانوم بقچهتو وا كن و خيالشونو راحت كن.»
جواد آقا گفت: «يه عمره سر همهمون كلاه گذاشته، د ياالله زود باش.»
بقچه مو باز كردم و اول نون خشكهها رو ريختم جلو شمايل، بعد خلعتمو در آوردم و نشانشون دادم، نگاه كردند و روشونو كردند طرف ديگه، كمال پسر صفيه با صداي بلند به گريه افتاد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#318
Posted: 13 Jul 2013 15:34
لطفا بیدارم نکن
......
نویسنده: محسن حكيم معاني
زن گره ي روسري اش را كه گل نارنجي بزرگي وسط آن بود، شل كرد واز آينه به مرد زل زد. مثل هزاربار ديگر فكركرد: "پشت لب مرد نبايد اين جوري خالي باشد" و ازفكر خودش خجالت كشيد.
ازپمپ بنزين به بعد زن رفت عقب.گفت:
ــ حالا شد.
مرد داشت سيگارش را روشن مي كرد كه متوجه شد آسمان ديگرآبي نيست، سبزبود شايد، يا چيزي شبيه سبز. هرچه بود، آبي نبود. چند بار"آسمان آبي" و "آبي آسماني" ازذهنش گذشت. بعد نوبت "گنبد اخضر" رسيد و با خودش فكركرد : "اين قدما چه قدرآسمان دارند". آينه ي روبه رو را كه تنظيم مي كرد، گوينده ي راديو ساعت ده را اعلام كرد. نگاهي به ساعتش انداخت و دوباره مشغول آينه شد. حالا نيم رخ صورت زن ميان قاب آينه پيدا بود. نگاهش را برگرداند و درامتداد نگاه زن چشم اش به آسياب هاي بادي افتاد كه سمت چپ جاده صف كشيده بودند.
زيرلب گفت: "آسمان × زمين". اماآن قدربلند گفته بودكه زن برگردد و نگاهش كند وبگويد:
ــ چي؟!
ــ هيچ چي، گفتم يه چاي واسه من مي ريزي؟
وليوان را سروته گرفت طرف زن.
زن ليوان چاي را ازوسط دوتا صندلي پيش آورد؛ مرد داشت ازتوي آينه نگاهش را دنبال مي كرد كه زل زده بود به ليوان چاي، وبعد حركت لب ها را كه:
ــ بگير.
مرد ليوان راگرفت وبا دست چپش بيرون پنجره نگه داشت. وقتي ازدوطرف جاده،
صخره ها قد كشيدند تا آن بالا برسند به نوك درخت ها، به نظرآمد جاده باريك ترشده است.
باريك تر،باريك تر؛شايد ازهمين جا بود، شايد هم چند لحظه بعد كه زن كم كم احساس سنگيني كرد وبعد خوابش برد.
وقتي مي گويم چند لحظه بعد، يعني موقعي كه براي اولين بارنگاهش افتاد به نقطه ي كوچك سياه رنگي كه روي پشتي صندلي راننده جا خوش كرده بود و او را به ياد سياهي چشم هاي مرد انداخته بود. شايد حتي بعدتر؛ حتي بعد ازپشت سرگذاشتن تابلوي آمل ــ 19 كيلومتر.
2
پرايد يشمي، تابلوهاي كوچك كنار جاده را يكي يكي رد مي كند. مرد كف دستش را از شيشه ي اتومبيل بيرون گرفته وانگشت ها را باز نگه داشته است. زن از صداي موسيقي بيدار مي شود.
I should have known better _ don't look back. I should have known better _ don't look back.
زن نيم خيزمي شود. چشم هاي خاكستري مرد كه انگارمنتظربيدارشدنش بود، ازآينه
نگاهش مي كند. سبيل هاي مرد، روي لب ها را گرفته. صدا ازلابه لاي سبيل ها شنيده مي شود:
ــ بيدارشدي، هان...؟ تا نيم ساعت ديگه مي رسيم... سردت نيس؟
ــ نه....
ــ يه چاي بريز... واسه خودت ام بريز .
دست مرد ازپشت سرش ليوان راسروته مي گيرد طرف زن. زن لحظه اي به دست مرد نگاه مي كند وبعد ليوان را مي گيرد ونگاهي به بيرون مي اندازد. هيچ چيزپيدانيست. جاده را از دوطرف، ديواره هاي سنگي احاطه كرده اند. درحالي كه سرزن پايين است ودارد از فلاسك چاي مي ريزد، اتومبيل وارد تونل مي شود.
ــ چراغو روشن كن!
دست مرد مي رود به طرف چراغ.
ــ درست شد؟
زن ليوان چاي را ازوسط دو صندلي جلو دراز مي كند.
ــ بگير.
مرد ليوان چاي را مي گيرد و با دست چپش بيرون پنجره نگه مي دارد.
ــ برگشتيم يادم بندازشومينه روتميزكنم، ديگه هوا سرد نمي شه.
زن جواب نمي دهد، فقط شيشه را پايين مي كشد تا حالا كه ازتونل خارج شده اند به بيرون خيره شود. جاده از كنارتكه زمين هاي يكي درميان سبز و زرد مي گذرد. شيشه را پايين تر مي كشد وجرعه اي ازچاي تلخ را مزمزه مي كند، بعد ليوان را ازپنجره ي ماشين خالي مي كند. مقداري ازچاي مي ريزد روي شيشه ي اتومبيل. زن دوباره روي صندلي عقب
دراز مي كشد، گره ي روسري را بازمي كند، باچشم هاي بسته به مرد كه حالا نيم نگاهي به
عقب انداخته مي گويد :
ــ قبل ازاين كه برسيم ، بيدارم نكن.
مرد بدون آن كه جوابي بدهد، سرش را برمي گرداند. دوباره دستش مي رود به طرف
ضبط اتومبيل. دكمه ي play رامي زند و هم زمان صدا را كم مي كند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#319
Posted: 19 Jul 2013 17:20
عاقبت خفه شو گفتن
راننده ی پراید داد کشید، من نگاهش کردم و گازش را گرفتم. توی دلم گفتم: خفه شو.
وقتی رسیدم در شرکت بسته بود. پارک کردم جلوی در آپارتمان نیم ساخته ی کناری. کارگر از بالا داد کشید:" خانوم ، ماشینتو اینجا نذار" گفتم : " خفه شو"! و جای ماشین را عوض کردم.
دستم را که روی زنگ شرکت گذاشتم انگار که اتصالی داشته باشد، همینطور برای خودش زنگ خورد.حسین آقا از پشت آیفن داد کشید، خانوم جان صبرکن! دلم نیامد بگویم " خفه شو" البته " خف" را گفتم اما بقیه اش توی گلویم ماسید.
ده دقیقه ای دیر رسیده بودم، جلسه شروع شده بود، آقای رئیس گفت: خانم ایکس، عجب ترافیکی! گفتم :خفـــه شو! عضو جدید جلسه، مهندس جوانی بود، از این جوجه فکلی های تازه لیسانس گرفته که فکر می کنند هر پروژه ای را می توانند به بهترین وجه انجام دهند و کل جهان و سیستمهایش را متحول کنند. نظرات مختلفی داشت، به کار همه عیب و ایراد گرفت. به نقشه های عزیزم که چقدر برایشان زحمت کشیده بودم توهین کرد. با هر ایرادی که می گرفت یک خفه شو نصیبش می شد.
جلسه که تمام شد خانم مهندس "زد" سراغم آمد و احوالپرسی گرمی کردیم. بعد با چشمهای ریزش دوسه بار سرتاپایم را چک کرد و گفت: چقدر چاق شدی. گفتم: خفه شو! البته بعد از خفه شوی این یکی، چیز دیگری هم گفتم که چون خانواده اینجاست از عنوان کردنش معذورم.
مسیر شرکت تا خانه را با آخرین سرعتی که ماشین توانش را داشت، راندم!پشت چراغ قرمز اول، پسرک ده دوازده ساله ای چسبید به شیشه ماشین و شروع کرد به دستمال کشیدن، دویست تومنی را از لای پنجره رد کردم، گفت: خانوم! این که پفک نمکی هم نمی شه، گفتم : خفه شو!
نرسیده به خانه، تازه یادم آمد که "لپ لپ" و " مداد رنگی" که دیشب قولش را به بچه داده ام، نخریدم. دور زدم! لوازم التحریری شلوغ بود انگار که مردم به جای نان هم مداد می خورند، گفتم آقا اون جعبه مداد رنگی رو میدین! گفت خانوم صبر کن به نوبت! گفتم: خفه شو!
به خانه که رسیدم پسرک از مهد آمده بود و نشسته بود روی پله ی جلوی خانه ، چشمهای سرخش معلوم بود که تا توانسته زار زده. بغلش کردم و لپ لپ و مداد رنگی را دادمش، تا آمدم بگویم تو مرد شدی نباید گریه کنی، با هق هق گفت: مامان خفه شو ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#320
Posted: 20 Jul 2013 02:41
وسطیت
یک نفر از پشت سر صدام زد، صدا خیلی آشنا بود، ولی هر کاری کردم صاحب صدا را نشناختم. با هم دست دادیم ... و احوالپرسی کردیم بعدش هم یارو گفت:
- دارم از «وسط محله میام ... رفته بودم پیش دکتر.»
- خدا بد نده !
- وسط سرم یک جوش زده بود، جوش چرکی ...
- ان شاءالله خوب می شه، چیزی نیس.
وسط راه پیشنهاد کرد بریم توی یه کافه ای بشینیم، خستگی بگیریم و قهوه ای بخوریم. قبول کردم.
گارسون را صدا کرد:
- برای ما دو تا قهوه بیار.
- تلخ باشه یا شیرین؟
- مال من متوسط باشه ... نه تلخ نه شیرین، متوسط
دوست من خیلی بی حوصله بود، گفتم:
- از چی ناراحتی؟ جواب داد:
- از دست این پسر وسطی ام کسلم .رفوزه شده . معلم ازش پرسیده: قرون وسطی چیه؟ .نتونسته جواب بده.
- کلاس چندمه؟
- کلاس دوم متوسطه اس
اون یکی امتحاناش بد نشده بود .
همه ی نمره هاش متوسط بود اما سر قرون وسطی نمره تک آورده و ...
- غصه نخورین . امسال حتماً قبول می شه.
- اما پسر بزرگم تا بخواهی به تاریخ علاقه داره، مخصوصاً به دوران قبل از قرون وسطی و تاریخ دوران بعد از قرون وسطی ...
من این دوست را هنوز به جا نیاورده بودم. برای این که او را بشناسم، ناچار شروع به سؤال هایی گوناگون کردم:
- حالا تو کدوم محله می نشینید؟
- تو محله ی «اوسط آباد» ... یک روز سرافراز بفرمایین ... از «وسط محله» که تشریف میارین برسید به اوسط آباد میدانگاهی که وایسین، درست روبروتون وسط درخت ها یه خونه ی چوبی می بینید ... اون جا منزل بنده اس ... منزل بدی نیس، اما متأسفانه:
اتاق وسطی اش چکه می کند ...
- کار و بارتون چطوره؟
- بد نیس، متوسطه ... اما وسط ماه گذشته یه معامله یی کردیم که واسطه سرمون کلاه گذاشت، امان از دست این واسطه ها، خدا نکنه آدم به دامشون بیفته ... حالا بگذریم ...
- قربون. به عقیده ی سر کار که وسط گود هستید، وضع دنیا آخرش به کجا می رسه؟ ...
- «آخه این که وضع نشد، باید یک حد وسطی را رعایت کرد ... باید طرفین بشینن، قشنگ با هم حرفاشونو بزنن یه حد وسطی را قبول کنن که وضع دنیا یه خورده آروم بشه ! اصلاً این وضع کاملاً به زیان طبقه ی متوسطه ... طبقه ی بالا که راحته، طبقه ی پایین هم که چیزی حالیش نیست، ولی وای به روزگار طبقه ی وسطی ها ... آخه آقای من، جان من، عزیز من، دنیا و مردم که این وسط اسباب بازی نیستن، آخه ...»
پریدم وسط حرفش ...
- منظور شما ...
- خیر، خیر ... بنده منظوری نداشتم، نمی خواد وسط دعوا نرخ تعیین کنید بنده یه آدمی هستم متوسط الحال کاری هم به کار کسی ندارم، اما این وسط دلم به حال مردم می سوزد! ...
- خب، خوشحالم که کار و بارتون خوبه، ان شاءالله بهترم می شه.
- خدا رو شکر که شریکم آدم خوبیه، نه زیاد پیره نه زیاد جوون، سنش متوسطه، قدش متوسطه، وضع و حالش متوسطه، خلاصه همه چیزش ماشالا خیلی متوسطه ...
- خب با اجازه تون من دیگه باید برم.
- منم کار دارم، می خوام برم مغازه گل فروشی، می خوام چندتایی نشاء گل بخرم و بکارم وسط باغچه مون، راستی، اینو می خواستم عرض کنم: یکی از بدبختی های ما اینست که مملکتمون به اندازه کافی وسطیت نداره ...
- چی فرمودین؟
- عرض کردم ما تا می تونیم باید برای مملکت وسطیت تربیت کنیم ... اصلاً چرا باید دانشگاه کرسی وسطولوژی نداشته باشه؟! .... چرا یه عده وسطولوگ های متخصص برای مملکت وسطولوژیست قابل تربیت نمی کنن؟
گفتم:
- «حق دارید، کاملاً درسته.»
دست همدیگر را فشردیم و جدا شدیم. او از پشت سر مرا صدا زد. گفتم:
- بله؟ ...
داد زد:
- از وسط برو، از وسط برو ... جلو بیفتی زیر دست و پا له میشی، عقب بمونی دستت به جایی بند نیس ... تا می تونی از وسط برو، از وسط برو ...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟