انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 33 از 100:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


مرد

 
پنجره را باز کن، بگذار پرنده ها بخوانند.

ريچارد کندی

زمين را برف پوشانده بود . هارک پير کنارکلبه خود ايستاده بود و برای پرنده هايی که دور او جمع شده بودند دانه
می ريخت. هارک گاهگاه می ايستاد و نفس عميقی می کشيد. بوی هوا از آمدن برف بيشتر خبر می داد .
سايه ای از دور پيدا شد . سايه که خود را درکت کلفتی پيچانده بود،چون خرس بزرگی بود که از کنار جنگل خود را
به طرف اتاقک پيرمرد می کشيد.

سايه زشت جلو آمد و ايستاد. دفتری اززير بغل بيرون آورد. دفتر راباز کرد،نگاهی به اتاقک انداخت ودوباره به دفتر
نگاه کرد وبه طرف پيرمرد راه افتاد .
غريبه وقتی به پيرمرد رسيد گفت :
- روز بخير
هارک پير در حاليکه دستش را با کتش پاک می کرد جواب داد :
- سام عليک ، قيافه ات خيلی آشناس ،اما اسمت يادم نمياد. ما همديگرو جايی ديديم؟

غريبه گفت : بطور رسمی نه، اما من قبلا از اينجا رد شده ام ممکن است تو مرا ديده باشی، من مرگ هستم.
هارک پير قامتش را راست کرد، کيسه غذای پرنده ها را به سينه اش نزديک تر کرد و گفت :
- مرگ ؟ آها ، خب تو عوضی اومدی .
مرگ گفت : - نه
بعد در حالی که دفتررا باز می کرد پرسيد :
- تو هارک پير هستی ؟
هارک گفت : - شايد بله ، شايد هم نه .

اين را گفت وپشتش را به مرگ کرد ودوباره شروع به دادن دانه به پرنده ها کرد.
مرگ در حالی که قلمی از جيبش در می آورد گفت :
- خوب ، تو حتما هستی . در اين دفتر که اين طور نوشته است .
هارک پير جواب داد :
- چيزی که تو اون دفتر نوشته صنار نمی ارزه . من نميام ، برو بهار دوباره برگرد .
مرگ آهی کشيد و قلمش را آماده نوشتن کرد و گفت :
- چه کار خسته کننده ای ، همه سعی می کنند مرگشان را عقب بياندازند ، در حالی که همه زحمتش اين ست که در
اين دفتر جلوی اسم هر کس يک خط بکشم. مرگ اين را گفت وقلم را آماده علامت گذاشتن کرد.
هارک پير به طرف مرگ برگشت و گفت : - من ازت نمی ترسم .

مرگ در حالی که به آسمان نکاه می کرد گفت : - نمی ترسی ؟
هارک پير گفت : برو دوباره بهار برگرد . من اونوقت جلوتو نمی گيرم . اين پرنده ها رو می بينی ، از وقتی يه
وجب بچه بودم به اونا غذا دادم . آخه اگه من نباشم اونا می ميرن . می دونی اونا واقعا پرنده زمستونی نيستن ،
حتی پاييزم که بايد دنبال غذا برن جنوب بخاطر من نميرن . زمستون برگرد و ببين که اونا برای غذا خوردن چقدر به
من محتاج هستن . اما من تا بهار آينده به اونا ياد ميدم که خودشون غذا پيدا کنن . پرنده ها حس شون اونقدر قوی
هست که بدونن زمستون بعدی من اينجا نيستم و بروند جنوب .

- اوه ، اين ممکن نيست . تاريخ مرگ همه تو اين دفتر از قبل تعيين شده . کسانی که بايد بميرند مشخص شده اند .
همين طور تغيير آدرسها و اينکه هر کس چطور بايد بميرد، اگر مرگ تو را عقب بياندازم، برنامه ريزی دو باره اش
در بهارآينده يک هفته کار حسابی می برد. به تو اطمينان ميدهم اينطورکاری ممکن نيست .واقعا نمی شود کاری کرد.
هارک پير گفت :
- من اينا رو نمی فهم ، دنبالتم نميام .
هارک پير چند قدم دور شد . مرگ او را دنبال می کرد. مرگ گفت :
- نگاه کن ، تو واقعا داری پير وضعيف می شوی . می دانی من معمولا وقتی به سراغ آدمها می روم که عمر زيادی
کرده باشند .
هارک پير گفت : - من نميام .

مرگ متوجه شد که پيرمرد مصمم است ونمی خواهد براه بيايد. مرگ با خودش فکر کرد با انداختن درختی روی سر
پير مرد او را بکشد . اما بايد مطابق دستور دفتر مرگ عمل می کرد.
به دفتر نگاه کرد . در مقابل اسم هارک نوشته شده بود :
" نوع مرگ : آرام ، بدون درد سر ، آسوده "
پس نمی توانست دست به خشونت بزند . مرگ دفتر را ورق زد و اسامی تازه را نگاه کرد . بعد گفت : آنوقت مجبور
خواهی بود آرام ، بدون درد سر و آسوده همراه من بيايی .

- من می توانم به تو يک روزمهلت بدهم و اسمت را درفهرست فردا بگذارم .تازه همين يک روزمهلت هم مرا مجبور
می کند تا نيمه شب بيدار بمانم واسامی را در دفترمرگ جا بجا کنم . اما من اين کار اضافی را به خاطر تو انجام می-
دهم . هارک پير گفت :
- فردا هم نه، گفتم که بهار دوباره برگرد . مرگ بی حوصله شد و گفت :
- تو آنقدر پير و کم حافظه هستی که تا آن موقع مرا به خاطر نخواهی داشت و مجبور می شويم همه چيز را از اول
شروع کنيم.
هارک پير گفت : - حافظه من خيلی قويه .

مرگ پرسيد : - حالا هم حافظه ات قوی است ؟
هارک جواب داد : - حافظه من محشره .
مرگ لبخندی زد وگفت : - اگراينطور است بيا شرط بندی کنيم .
هارک پير گفت :- باشه . مرگ گفت :
فقط از راه اين شرط بندی است که می توانم مطمئن شوم که بهار آينده مرا به خاطر خواهی آورد.بيا امتحانی بکنيم.
من درباره چيزی که در زندگی تو اتفاق افتاده سؤال می کنم اگر نتوانی جواب بدهی بايد فردا با من بيايی .
هارک پير گفت :- موافقم زود سؤالتو بپرس .

مرگ دفتر خود را بست، قلمش را کنار گذاشت و در حالی که لبخند می زد ، پرسيد : مادرت در دومين جشن تولد تو
شيرينی مخصوصی برايت پخته بود. به من بگو آن شيرينی ازچه نوع بود؟ بعد مرگ برگشت و به طرف جنگل رفت.
در همان حال گفت : روز بخير، فردا تو را می بينم
ريزش برف شروع شد . هارک پيربه کلبه خود بر گشت . برف پوتين هايش را تکاند وداخل شد. کمی قهوه درقهوه
جوش ريخت و روی صندلی راحتی خود نشست. فکر می کرد، بوها، طعم ها وصداها از گذشته اش باز می گشتند و
مردمی را که که ديده بود به خاطر می آورد اما نمی توانست به خاطر بياورد که مادرش در دومين سال تولد او چه
چيز برايش پخته بود .

چند پرنده بيرون اتاقک خواندند. برف بند آمده بود. هارک پير مشتی دانه برداشت، در را باز کرد و دانه ها را بيرون
ريخت . پرنده ها سر و صدا کردند. اما درست درلحظه ای که هارک پير در را می بست، صدای بسيارعجيبی شنيد.
اين صدا با صدای پرنده ها فرق می کرد. خوب گوش داد . مثل اينکه پرنده ای می گفت : " کيک کشمش دار".
تمام شب برف آمد. صبح که شد هارک پير دادن دانه به پرنده ها را آغاز کرد و مقدار زيادی دانه به آنها داد . بعد
نردبان و بيل را برداشت وروی بام رفت تا برف ها را از روی سقف پايين بريزد .وقتی هارک روی بام بود ، مرگ
از راه رسيد ، دفترش را زير بغل زده بود و با خوشحالی داد زد :
- صبح بخير

هارک پير پايين را نگاه کرد. بعد در حالی که دستش را روی دماغش گذاشته بود ، گفت :
- کيک کشمشی
اين را گفت وکارش را از سر گرفت .
مرگ تعجب کرد. او نيمی از شب را روی دفتر مرگ کار کرده بود. حالا خسته و عصبانی بود. وسوسه می شد که
نردبان را از زير پای پيرمرد بکشد ،اما دستور دفترچه مرگ را بخاطر آورد ،" آرام ، بدون درد سر ، آسوده " و
جلوی خودش را گرفت.
مرگ گفت: خيلی خوب ، فکرنمی کنم يک نفر در ميان هزارنفرپيدا بشود که بتواندچنين گذشته دوری را بياد بياورد.
البته اين می تواند از خوش شا نسی تو باشد. شايد هم حدس زدی .
هارک پير جواب داد : من حد س نزدم .

مرگ گفت : اما تو نمی توانی اين کار را دوباره تکرار کنی .
هارک پير جواب داد : فکر می کنم که می تونم .
مرگ گفت : خوب ، فقط برای اين که کاملا مطمئن شويم که حدس نزدی بد نيست يک بار ديگر امتحان کنيم .
هارک موافقت کرد.
- بپرس
مرگ گفت :
- دراولين جشن تولد تومادرت چند گل وحشی چيد ودرگهواره ات گذاشت . نام آن گلها چه بود؟ اين را گفت وبه طرف
جنگل راه افتاد .

سقف که تميز شد هارک پير به پاک کردن برف روی پرچين ها پرداخت . پرنده ها دور پرچين پرواز می کردند و
می خواندند.هارک پيرکارش که تمام شد به طرف اتاقک راه افتاد. درهمين موقع از پشت سرصدايی غيرعادی شنيد .
صدا بلند وروشن بود .خوب گوش داد، به نظر می رسيد که يکی از پرنده ها می گفت :
آلاله وحشی
روز بعد ، وقتی مرگ آمد هارک پير هيزم می شکست. مرگ نيمی از شب را برای تنظيم دفتر مرگ وجا بجا کردن
نام پيرمرد بيدار مانده بود، حال بدی داشت ولی با خوشحالی گفت :
صبح بخير

هارک پير کف دستهايش را با آب دهان خيس کرد، دستها يش را به هم ماليد، نگاهی به تبر انداخت و گفت :
گل آلاله ، و تبر زدن را از سر گرفت.
اين غير ممکن بود. مرگ می خواست گريه کند و فرياد بزند ،اما بزحمت جلوی خود را گرفت. مرگ د لش می خوا
ست که روی هارک بپرد و جمجمه اش را خرد کند،اما اين در دفتر مرگ نوشته نشده بود. مرگ که به تدريج به حال
عادی باز می گشت ، گفت :
باور نکردنی است،به سختی می توانم اين را باورکنم، چه حافظه ای من واقعا تعجب می کنم .تو خودت فکرمی کنی
بتوانی يکبار ديگر به چنين سؤالی جواب بدهی ؟ من که فکر نمی کنم.

هارک پير آهی کشيد ، به تبرش تکيه داد و گفت :
ممکنه بتونم ، اما اگه تونستم بايد به من اجازه بدی تا بهارآينده زنده باشم . مرگ گفت :
موافقم . پس بيا شرط بندی کنيم . يک سؤال ديگرمی پرسم اگر بتوانی جواب بدهی من تا بهار آينده بر نمی گردم .
اگرنتوانی جواب بدهی . . .خوب
مرگ اين را گفت و به علامت تهديد دستش را تکان داد .
هارک پير گفت: بپرس ، مرگ گفت :
در روز تولدت ، وقتی ماما تو را در هوا نگه داشت پدرت جمله ای گفت ، آن جمله چه بود ؟

مرگ اين را گفت ، سرش را تکان داد ، لبخندی زد و دورشد .
هارک پير وقتی هيزم می شکست، برای پرنده ها غذا می ريخت ويخ های حوضچه را می شکست تمام توجه اش به
پرنده ها بود که در نزديکش پرواز می کردند . اما هيچ صدای غيرعادی شنيده نمی شد .هارک بعد به اتاقکش رفت ،
آتش روشن کرد ، قهوه را جوشاند ، چرتی زد و بعد بی هدف با يال اسبش بازی کرد . گاه در را بازمی کرد وبرای
پرنده ها دانه می ريخت وبه دقت گوش می داد .
پرنده ها مثل هميشه می خواندند . احساس خستگی کرد و خيلی زود به رختخواب رفت ، بدون اينکه جواب سؤال
مرگ را پيدا کرده باشد.

پرنده ها نمی دانستند به او چه بگويند . علتش اين بود : هارک پير در همين اتاقک به دنيا آمده بود و اجداد پرنده ها
ازهمان موقع او را شناخته بودند و درباره او همه چيزرا می دانستند. پرنده ها به خاطر عشقشان به هارک ، خاطرات
زيادی را حفظ کرده بودند . به همين خاطر جواب سؤالهای قبلی را می دانستند.
اما روزی که هارک پير روی تختخوابی که حالا روی آن دراز کشيده بود بدنيا آمد، پنجره ها بسته و پرده ها کشيده
بود. اين بود که پرنده ها هيچ چيز درباره اولين کلما تی که پدر هارک هنگام تولد او گفته بود، نمی دانستند .

هارک پير بر خلاف هميشه دير از خواب بيدار شد . انجام کارهای روزانه اش بيشتر از هر روز طول کشيد . به نظر
می رسيد باد قلب او را سرد می کن . با اين حال به دقت به پرنده ها گوش کرد . آنها هيچ چيزخاصی نمی گفتند .
بعد از ظهر، خيلی زود ، بدون اينکه قهوه يا حتی يک لقمه غذا خورده باشد لباسش را در آورد و به رختخواب رفت .
هرگز تا اين اندازه احساس خستگی نکرده بود .

از لای چشمان نيمه بازش به پرنده ها که خود را به شيشه می زدند و روی لبه پنجره بازی می کردند نگاه می کرد ،
اما بيشتر از آن خسته بود که پنجره را باز کند و آواز آنها را بشنود . خواب او را در بر گرفت .
نزديک غروب مرگ در زد . هارک پير زير لب گفت :
بيا تو
مرگ در حالی که در را باز می کرد گفت :
سلام ، وبعد هارک پير را ديد که روی تختخواب افتاده و زود فهميد که او جوابی برای سؤالش ندارد . مرگ گفت :
خوب ، خوب ، خوب . . .
ودر حالی که صند لی خود را کنار تخت پيرمرد می گذاشت دفترش را باز کرد و ادامه داد :
حالا واقعا موضوع روشن نشده ؟ ها ها ها پير مرد سخت جان ، من نيمی ازشب را بخاطر تو بيدار مانده ام ، اما
اشکالی ندارد ، بله واقعا اشکالی ندارد .ديدن تو درحالی که آرام و آسوده روی تخت دراز کشيده ای خيلی خوب است.

بعد نگاهی به دفتر کرد و افزود :
وبدون درد سر . . .
هارک پير توجهی به او نکرد . او سرگرم تماشای پرنده هايی بود که پشت پنجره بازی می کردند .
مرگ در حالی که قلمش را در می آورد گفت :
من موفق شدم نام تو را در فهرست غروب آفتاب بگذارم . تو بايد متشکر باشی ، اين واقعا زمان خوبی برای مردن
است. واقعا خيلی مناسب است ؛ وقتی که روز به پايان می رسد، خورشيد غروب می کند و تاريکی فرا می رسد . . .
من معمولا اين زمان را برای شاعران انتخاب می کنم .

مرگ انگشتش را روی کاغذ دواند وگفت :
اينجاست
اين را با خوشحالی گفت، سر قلمش را برداشت و خواست جلوی اسم هارک پيرعلامت بگذارد اما مکث کرد و گفت :
اوه بله ، تشريفات . من بايد بپرسم تا همه چيز کاملا قانونی باشد . سؤال من اين بود : در روزتولدت وقتی ماما تو
را در هوا نگهداشت اولين جمله ای که پدرت گفت چه بود ؟
اما هارک پير گوش نمی کرد . در حاليکه به پرنده ها نگاه می کرد به مرگ گفت :
پنجره را باز کن
مرگ سر خود را به سرعت جلو برد ، قلمش را محکم گرفت و گفت : چه گفتی ؟

بگذار پرنده ها بخوانند
مرگ فرياد زد :
نه نه نه . . . . . . . .
مرگ دستهايش را ديوانه وار تکان می داد و درحاليکه جوهر قلمش روی زمين می ريخت فرياد کشيد و از روی
صندلی به زمين افتاد . بعد بلند شد و دفترمرگ را از پنجره بيرون انداخت ، پرنده ها آوازخوانان به اتاق ريختند .
مرگ گوشه کتش را چنگ زد وخود را از پنجره بيرون انداخت و با قدمهای کج ومعوج بطرف جنگل رفت .
هارک پير از رختخواب بيرون پريد و رفتن مرگ را از پنجره نگاه کرد .او بسرعت فهميد که تمام اين سر و صداها
برای چه بوده است .مرگ شرط را باخته بود و بايد به هارک پير اجازه می داد تا بهار آينده زنده بماند .
اولين جمله ای که پدرهارک هنگام تولد پسرش گفته بود اين بود :

پنجره را باز کن ، بگذار پرنده ها بخوانند.


شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
مرد

 
جهیــــــــــــــــــــــزیه

منصور قلی زاده

از اول می دونستم چیزی عاید من از این زمین گندمزار پدری نمی شه این شد که تصمیم گرفتم دنبال کار تازه ای باشم تا اینکه یکی از اقوام دور کاری برام پیدا کرد. اونم درنونوایی سنگکی! بدون هیچ حرف وحدیثی قبول کردم، کارم پخش نون و رسیدن به مشتریا بود. که اتفاقا خدا پدر مادر صاب نونواروبیامرزه اتاق مجردی هم برام گرفت، نه بخاطر من بخاطر آشنایی وخویشاوندی نزدیکی با او داشت خواست یه جوری پیش شش قمپز در کنه که بله این مائیم، فکر کنم امروز سه سالی هست که دارم بی صدا اینجا کار می کنم، تنها کسی هم که به درد دل من گوش می کنه شاطر نونواست. با قیافه معمولی با زلف موی سر بدون یک تارموی سفید با شکم برامده اش که کار بستن کمربندشو مشکل میکرد بعضی وقتا هم لول لول بود. تموم ریزخط زندگی پرویز که همون صاب نونوایی باشه رو به من میگه که از زن اولش یه دختر بزرگ واز زن دومش سه تا بچه قد ونیم قد و حتی یه نمه به پشت پرده هم می زنه که چه جوری بعضی وقتا میره یه ساعته یکی رو صیغه می کنه

" شاطر می ترسم ، نکنه یه روزی بیاد سراغ من بدبخت که برام اتاق مجردی هم گرفته ! راست راستی خدا روکولش من بدبخت نزدیک بیست هفت سال دریغ از یکی این بابا راه به راه، شورشو در آورده مرتیکه عوضی" که مورد سرزنش شاطر قرار گرفتم که

"به تو چه ربطی داره پسر! پول داره خرج عشقش می کنه تو نداری برو بمیر "

حرفو ادامه ندادم سرمو مث بز انداختم پایین آخه چی بگم اونم از ترس که نکنه بهش چیزی بگه ما رو از نون خوردن بندازه مخصوصا الان که تازگی ها عاشق دخترش هم شدم اما نه ! نمی تونه ، چون خودش وقتی خمار باشه بد وبیرای بهش میگه که اگه بخواد رو کنه رو می کنم، اصن یه جورایی شده بودم شاگرد پادو پرویز ، هر چی می خرید می داد برسونم به اونا همین باعث شد کم کم تو دل زهرا جا باز کنم، اولش بی رحم با یه لبخند شروع کرد بعد گوشه کنایه زدن و آخرش، تکلیف منو روشن کن، موندم تو زمین آسمون آویزون چه جوری با چه وضعی، از زمین که چیزی عایدم نشد اینجا هم نتوستم خودمو ببندم فقط سعی می کنم ساکتش کنم، دیگه داشتم دیوونه می شدم بهش عادت کرده بودم و دوسش داشتم اما چاره ای جز سکوت نداشتم

داشتم نونا رو می ذاشتم رو ترک بند موتور دیدم زهرا با مادرش وارد نونوایی شدند تا پرویز چشمش به اونا افتاد دستش که تا مرفق آردی بود با یه روزنامه افتاده تند تند پاک کرد رفت وسریع چرخ گوشت اکبند شده رو از دست زهرا گرفت داد دست من " بچه ! نونا رو ول کن بیا این چرخ گوشتو برسون خونه، زود بیا " خونه اونا زیاد دور نبود پشت دوتا کوچه پائینی که سر کوچه اونا ماست بندی که به کوچه ماست بندی معروف بود. چشمم به زهرا افتاد دلم غش رفت و آب از لب ولوچم ریخت که نگو نپرس اونم تا چشای منو دید نمی دونم از این چشای واموندم چی دید که چشمشواز من دزدید. خیلی دلم می خواست حتی یه بارهم شده دوباره لبخند زدنشو ببینم که یهو صدای پرویز تو گوشم زنگ زد "بچه ! حواست کجاست میگم محکم بچسب به چرخ گوشت" هیچی راه افتادیم دنبال مادر ودختر با این تفاوت که زهرا مث سابق نبود. شاید چند باربیشتر پیاده روهای چنتا خیابون دورتر که کسی ما رو نشناسه گز کرده بودیم که همش دوست داشت چادرشو بزنه کنار که من بتونم پوست سفید گردنشو یا زنجیره طلا که تو سینه ش گم می شد رو ببینم ولی برعکس اصلن امروز نگای سگم به من نکرد ولی من همچنان کشته مرده اون قد بلندش چشای درشتش وخم ابروش ولبخند تیزش و هیکل متوسطش بودم تا اینکه رسیدیم خونه اونا، چرخ گوشتو بردم داخل اتاق اندرونی گذاشتم رو تاقچه صدای مادرش " خدا خیرت بده دستت درد نکنه پسرم بشین خستگی در کن تا برات انار بیارم" تشکر کردم نه مادر باید نونا رو تقسیم کنم این شد خداحافظی و به بهانه دست وصورت شستن، نشستم کنارحوض وسط حیاط با آب بازی کردم که شاید بتونم دوباره زهرا رو از پشت پرده اتاق ببینم ولی ندیدم که ندیدم در حیاط رو بستم و رفتم دنبال کارم بعد از اینکه نونا رو به چنتا کبابی و موسسه خیریه که بچه های بی سرپرست توش وول می خوردند. تقسیم کردم تصمیم گرفتم برم پیش آقا سید عباس که همه محله به اسمش قسم می خوردند یه جورایی مستجاب الدعوه بود اگه برای کسی دعا می کرد تموم بود. مردم بهش احترام میذاشتن راستگو درست کرداربود. یه عیال پیر با دوتا پسر جوون ، بهمن و علی که بهمن خیاط بود. البته مغازه زنانه دوز طوری که پشت ویترین مغازش همش مانتو بود. خودش بیرون پرده وشاگرداش که دوتا زن میانسال بودند پشت پرده و علی مغازه موتور سیکلت فروشی داشت یه جورایی تو این چند سال با اینا رفیق شده بودم مخصوصا شبایی که می خواستم فیلم ببینم علی یواشکی به من می رسوند یاهر وقت که دلم تنگ می شد با کسی گپی بزنم می رفتم خونه آقا سید سراغ اینا ولی اون روز واقعا می خواستم آقا سید رو ببینم نه کاری با بهمن داشتم نه با علی فقط با آقا کار داشتم که از جدش کمک بگیره وباعث بشه زهرا به من برسه اما اسمی از دختر پرویز نبردم الان که فکر می کنم کاشکی می بردم اتفاقا هم بهمن بود هم علی وقتی شنیدند کلی خندیدند. بهمن که می گفت "خیلی دل شیر داری خوشم اومد ازت مطمئن باش بعد از تو من دست بکار می شم " آقا سید نگاش کرد و بعد برگشت طرف من گفت:

- چی شده آقا رضا عاشق شدی بسلامتی حالا کی هست

- حالا آقا سید شما دعا بفرمائید حقیقتش غریبه نیست ولی دستم خالیست هیچ رقم روم نمیشه جلو برم شما دعا کنید که دستم باز شه بتونم کاری کنم، تا انشالله بعدا که جور شد شما روببرم پیش پدرش که ضمانت ما رو بکنید که سخت گیری نکنه آقا سید شما می شناسیدش، انشالله انشالله ای گفت و من هم با اجازه آقا سید راهی نونوایی شدم ولی نمی دونم چرا دقیقا از اون روز به بعد وضع بدترشد و زهرا، زهرای سابق نشد نمی تونم بگم چی شد که از ناراحتی آب زیرپوستم خشک ، قد بلندم خمیده واز بی اشتهایی لاغر ومردمک میشی رنگ گرد وبی حالتم تار شد. یه روز بعداز پخت شب وخاموش شدن آتیش تنوردر حالی که پشت صندلی دخل نشسته وبا سر پائین انداخته شده به یاد زهرا سه قاپ مینداختم دیدم شاطر مث اینکه تازه از پای منقل بلند شده بود. آفتابه بدست از پشت ستون چاهک نونوایی اومد طرفم ، همین طور که آفتابه رفع حاجت دسش بود یه استغفرالله یی گفت و زیر شلواری رو کشید بالا پرسید " چته ! پسر؟ موضوع چیه همش تو خودتی اقلا بگو دردت چیه ؟ مگه هزار باربهت نگفتم با درد بساز تا به درمون برسی" حوصله جواب دادن نداشتم فقط خواستم یه جورایی از سرم بازش کنم مجبور بودم دور بزنم به چپ که " می فهمم چی میگی چشم چشم" و اونم هی میگفت " آفرین پسر چیزفهم خوشبحالت حال کن جوون... نه خرجی داری نه برجی ، مث من بدبخت از صب تا شب به فکر زن وبچه باشی خوبه ؟ همین دیشب جان تو همین دیشب بود که خانومم میگه چرخ گوشت می خوام نمیدونه قیمت ش چنده، فقط حرف می زنه کلی پولشه از کجا ، فقط پرویز می تونه بخره البته برای یه امر خیر، می دونی که راجع به چی دارم حرف می زنم ، راجع به چرخ گوشتی که تازگیا تو زحمتشو کشیدی براشون بردی، شنیده بودم داره جهیزه دخترشو ردیف می کنه اما نمی دونستم شوهرش کیه

- امر خیر چیه شاطر! جهیزیه کدومه ؟ راجع به کی داری حرف می زنی؟

- خب پسرحواست کجاست! دارم راجع به زهرا دختر پرویز حرف می زنم

- زهرا ! مگه می خواد شوهر کنه؟

- ای بابا پس من تا الان داشتم کفتر می پروندم، آره دیگه ! تازه اون چرخ گوشت هم که بردی جهیزیه زهرا بود.

- یعنی من جهیزیه زهرا رو می بردم! حالا با کی ؟

- خب همینو داشتم می گفتم نمی دونستم با کی تا امروز که دیدم داره با بهمن هرهر وکر کر می کنه فهمیدم شوهرشو پیداکرده

- بهمن! کدوم بهمن ؟

- بهمن پسر آقا سید

- کجا می رفتند ؟

- فکر کنم بردش مغازه خیاطی حتما می خواد براش لباس عروس بدوزه خوشبحالش تو که خیاطی بلد نیستی که لااقل درز شکافته شده شورتِ تو بدوزی اما شاید بتونی اندازه دور سینه یا باسن منو بگیری !! غش غش خندید بعد ادامه داد حالا پسر یه رازی که هیشکی نمی دونه فقط من می دونم و یه بار هم صداشو در نیاوردم، حرف الان که نیست حرف چند ساله خانومم میگه هر وقت میرفت مغازه بهمن می بینه زهرا هم اونجا ست، خب حالا هم خدا را شکر بالاخره سر وسامون گرفتند

مث گوشتی شدم که تو چرخ گوشت له شده باشه... بعد از مدتی شنیدم بهمن با زهرا عروسی کرد منم به بهانه ای بعد از چهار سال برگشتم به زمین کشاورزی پدریم چون برام زور داشت برم خونه آقا سید ودیگه بهمن رو اونجا نبینم کاشکی از اول هم نمی رفتم شهرهمین جا بودم فکر کنم اقا سید دعا کرد برای من نه برای پسرش ...

شب است و ماه می‌رقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
     
  
زن

 
من تو را دوست دارم باور کن


زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند.
انها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند.
زن جوان: يواشتر برو من مي ترسم!
مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره!
زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم!
مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري.
زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواشتر بروني.
مرد جوان: مرا محکم بگير .
زن جوان: خوب، حالا مي شه يواشتر بروني؟
مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، اخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.
روز بعد روزنامه ها نوشتند:
درخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت.
مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
     
  
زن

andishmand
 
دانشجوی حاضر جواب
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻏﺬﺍ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﻠﻒ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺴﺘﻘﯿﻢ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﺍﺳﺎﺗﯿﺪ ﻭ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺸﯿﻨﻪ ﻭﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺑﻪ ﻏﺬﺍ ﺧﻮﺭﺩﻥ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﮔﺎﻭﻫﺎ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺟﺎ ﻏﺬﺍ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻥ . ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﻣﯿﮕﻪ : ﺑﻠﻪ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻢ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﻣﯿﺮﻡ ﯾﻪ ﺟﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺸﯿﻨﻢ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯼ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ تلافی ﮐﻨﻪ !
ﺳﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻭﺭﻗﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﺭﻭ ﺗﺼﺤﯿﺢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺩﺭﺳﻮ ﭘﺎﺱ ﮐﻨﻪ .
ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺍﮔﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺪﯼ ﻧﻤﺮﻩ ﺗﻮ ﻣﯿﺪﻡ .
ﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﺍﯾﻨﻪ : ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﻭ ﺗﻮ ﯾﻪ ﮐﯿﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮ ﮐﺪﻭﻣﻮ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﯿﺴﻪ ﭘﺮ ﭘﻮﻝ ! ﺍﺳﺘﺎﺩ : ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺷﻌﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﭘﻮﻟﻪ !
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ: ﺑﻠﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ! ﭼﻮﻥ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﭼﯿﺰﯾﻮ ﻭﺭﻣﯿﺪﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻧﺪﺍﺭﻩ !
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﻧﺶ ﺑﻪ ﺟﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻣﯿﻨﻮﯾﺴﻪ " ﮔﺎﻭ " ﻭ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ .
ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
ﻭﻟﯽ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﻣﯿﮕﻪ :

ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﭘﺎﯼ ﺑﺮﮔﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﻀﺎﺗﻮﻧﻮ ﺯﺩﯾﻦ ﻭﻟﯽ ﻧﻤﺮﻩ ﻣﻨﻮ ﯾﺎﺩﺗﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

 
به کفش هایم دلبسته بودم

دلبسته ی کفشهایم بودم.
کفش هایی که یادگار سال های نوجوانی ام بودند.
دلم نمی آمد دورشان بیندازم. هنوز همان ها را می پوشیدم.
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را می زدند.
قدم از قدم اگر بر می داشتم زخمی تازه نصیبم می شد.
سعی می کردم کمتر راه بروم زیرا که رفتن دردناک بود.

می نشستم و زانوهایم را بغل می گرفتم
و می گفتم: چقدر همه چیز دردناک است.
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنیایم...
می نشستم و می گفتم: زندگیم بوی ملالت می دهد و تکرار.
می نشستم و می گفتم: خوشبختی تنها یک دروغ قدیمی است.
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمی رفتم.
قدم از قدم بر نمی داشتم... می گفتم و می گفتم...

پارسایی از کنارم رد شد.
عجب! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت.
مرا که دید لبخندی زد و گفت: خوشبختی دروغ نیست،
اما شاید تو خوشبخت نشوی زیرا خوشبختی خطر کردن است،
و زیباترین خطر... از دست دادن.

تا تو به این کفش های تنگ آویخته ای...
برایت دنیا کوچک است و زندگی ملال آور.
جرات کن و کفش تازه به پا کن. شجاع باش و باور کن که بزرگ تر شده ای.

رو به پارسا کردم، پوزخندی زدم و گفتم:
اگر راست می گویی، پس خودت چرا کفش تازه به پا نمی کنی تا پا برهنه نباشی؟

پارسا فروتنانه خندید و پاسخ داد: من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود
پس هر بار، دانستم که قدری بزرگتر شده ام
هزاران جاده را پیمودم و هزارها پای افزار را دور انداختم
تا فهمیدم بزرگ شدن بهایی دارد که باید آن را پرداخت
حالا دیگر هیچ کفشی اندازه ی من نیست
وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
وقتی

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن.
نگفتم: برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم: عزیزم متاسفم،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم: اختلاف‌ها را کنار بگذاریم،
چون تمام آن‌چه می‌خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده‌ای،
من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می‌شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک‌هایش را پاک نکردم
نگفتم‌: اگر تو نباشی
زندگی‌ام بی‌معنی خواهد بود.
فکر می‌کردم از تمامی آن بازی‌ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که می‌کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم: بارانی‌ات را درآر...
قهوه درست می‌کنم و با هم حرف می‌زنیم.
نگفتم: جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی‌انتهاست.
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی،
خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
طوطی

خانمی طوطی ای خرید اما روز بعد آن را به مغازه برگرداند.
او به صاحب مغازه گفت این پرنده صحبت نمی کند .
صاحب مغازه گفت : آیا در قفسش آینه ای هست ؟ طوطی ها عاشق آینه هستند ، آن ها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند . آن خانم یک آینه خرید و رفت .
روز بعد باز آن خانم برگشت طوطی هنوز صحبت نمی کرد .
صاحب مغازه پرسید : نردبان چه ؟ آیا در قفسش نردبانی هست ؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند. آن خانم یک نردبان خرید و رفت .
اما روز بعد باز هم آن خانم آمد .
صاحب مغازه گفت : آیا طوطی شما در قفسش تاب دارد ؟ نه ؟ خب مشکل همین است . به محض این که شروع به تاب خوردن کند ، حرف زدنش تحسین همه را بر می انگیزد . آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت .
وقتی که آن خانم روز بعد وارد مغازه شد ، چهره اش کاملأ تغییر کرده بود . او گفت : طوطی مرد !!!
صاحب مغازه شوکه شد و پرسید : آیا او حتی یک کلمه هم حرف نزد ؟!!
آن خانم پاسخ داد : چرا ، درست قبل از مردنش با صدای ضعیفی گفت آیا در آن مغازه غذایی برای طوطی ها نمی فروختند ؟!!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بگذار قلبت از چشمانت بریزد

پرنده گفت : این که امکان ندارد ، همه قلب دارند . کرگدن گفت: کو کجاست من که قلب خود را نمی بینم . پرنده گفت :خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ، قلبت را نمی بینی . ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری . کرگدن گفت: نه ، من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم. پرنده گفت :نه ، تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که پرنده را بترسانی ، به جای اینکه لگدش کنی ، به جای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با او حرف می زنی. کرگدن گفت: خوب این یعنی چی ؟ پرنده گفت :وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند عاشق بشود . کرگدن گفت: اینها که می گویی ، یعنی چی؟ پرنده گفت :یعنی .... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم ..... کرگدن چیزی نگفت . یعنی داشت دنبال یک جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید . اما پرنده پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید . اما نمی دانست از چی خوشش می آید . کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولو ی پشتم را بخوری؟ پرنده گفت : نه ، اسم ایت نیاز است ، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود . احساس خوبی داری . یعنی احساس رضایت می کنی ، اما دوست داشتن از این مهمتر است . کرگدن نفهمید که پرنده چه می گوید . روزها گذشت ، روزها و ماهها و پرنده هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست و هر روز پشتش را می خاراند و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به پرنده گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که پرنده ای پشتش را می خاراند ، احساس خوبی دارد ، برای یک کرگدن کافی است ؟ پرنده گفت : نه کافی نیست . کرگدن گفتک درست است کافی نیست . چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم . راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم . پرنده چرخی زد و پرواز کرد و چرخی زد و آواز خواند ، جلوی چشم های کرگدن . کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد . اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . با خودش گفت : این صحنه قشنگ ترین صحنه دنیاست و این پرنده قشنگ ترین پرنده دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین .. وقتی کرگدن به اینجا رسید ، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت : پرنده ، پرنده عزیزم من قلبم را دیدم . همان قلب نازکم را که می گفتی ، اما قلبم از چشمم افتاد . حالا چکار کنم؟ پرنده برگشت و اشکهای کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت: غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری. کرگدن گفت: راستی اینکه کرگدنی دوست دارد ، پرنده ای را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند ، قلبش از چشمش می افتد ، یعنی چی؟ پرنده گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند. کرگدن گفت : عاشق یعنی چه؟ پرنده گفت :یعنی کسی که قلبش از چشمش می چکد. کرگدن باز هم منظور پرنده را نفهمید . اما دوست داشت پرنده باز هم حرف بزند ، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت: من که اصلا قلب نداشتم ، حالا که پرنده به من قلب داد، چه عیبی دارد ، بگذار تمام قلبم را برای او بریزم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
امتحان فلسفه

يک روز استاد فلسفه ای سر کلاس به دانشجوهایش مي گوید:

امروز مي خواهم از شما امتحان بگيرم تا ببينم درس هايي را که تا حالا به شما یاد دادم رو خوب ياد گرفتيد يا نه...!

سپس يه صندلي را جلوي کلاس می گذارد و به دانشجوها مي گوید:

با توجه به مطالبي که من تا به امروز به شما درس دادم، ثابت کنيد که اين صندلي وجود ندارد؟!

دانشجوها به هم نگاه کرده و همه شروع به نوشتن روي برگه های خود کردند...

بعد از چند لحظه يکي از دانشجویان برگه خود را به استاد داد و از کلاس خارج شد...

روزي که نمره ها اعلام شد ، بالاترين نمره را همان دانشجو کسب کرد !

اون فقط رو برگه اش يه جمله نوشته بود:

.

.

کدوم صندلي ؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
داستان روباه وکلاغ

کلاغ پيري تکه پنيري دزديد و روي شاخه درختي نشست.
روباه گرسنه اي که از زير درخت مي گذشت، بوي پنير شنيد، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت:
اي واي تو اونجايي، مي دانم صداي معرکه اي داري!چه شانسي آوردم!
اگر وقتش را داري کمي براي من بخوان ...
کلاغ پنير را کنار خودش روي شاخه گذاشت و گفت:
اين حرفهاي مسخره را رها کن اما چون گرسنه نيستم حاضرم مقداري از پنيرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت مي شوم ، بخصوص که خيلي گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدايت هم هستم
کلاغ گفت:
باز که شروع کردي اگر گرسنه اي جاي اين حرفها دهانت را باز کن، از همين جا يک تکه مي اندازم که صاف در دهانت بيفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
كلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندي که نفهمي تكه بزرگي مي خواهم برايت بيندازم يا تکه کوچکي.
روباه گفت :
بازيه ؟ خيلي خوبه ! بهش ميگن بسکتبال .
خلاصه ... بعد روباه چشمهايش را بست و دهان را بازتر از پيش کرد و کلاغ فوري پشتش را کرد و فضله اي کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبي بالا و پايين پريد و تف کرد :
بي شعور ، اين چي بود
کلاغ گفت :
کسي که تفاوت صداي خوب و بد را نمي داند، تفاوت پنير و فضله را هم نبايد بفهمد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 33 از 100:  « پیشین  1  ...  32  33  34  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA