انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 34 از 100:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  99  100  پسین »

Short Stories | داستان های کوتاه


زن

 
همه کنار گود ایستاده ایم و می گوئیم لنگش کن

راننده خط بی‌توجه به صف مسافران که منتظر ماشین بودند کنار خیابون داد می‌زد: «دربـــــــــــــــــست».
نگاه معنی‌دار و اعتراض‌های گاه و بی‌گاه مسافران هم راننده رو کلافه کرده بود و هم ما رو، به‌خاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه ماشین رو با کرایه ۶٬۰۰۰ تومن دربست گرفتیم که برای هر مسافر نفری ۱۵۰۰ تومن می‌افتاد درحالی که کرایه خط فقط ۵۵۰ تومن بود.
به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر‌نیومدن لاستیک و بنزین آزاد زدن صحبت کردن و ... .
کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس‌شدن زیر بارون دل‌خوشی نداشت. وقتی سخنرانی راننده درباره مشکلات بنیادی مملکت شروع شد خیلی سریع خودش رو وارد بحث کرد که بهتره ادامه بحث رو به صورت یه گفت‌وگوی دو طرفه دنبال کنیم:

راننده تاکسی: برادر خانمم یه وام 6 میلیون تومنی می‌خواست بگیره مجبور شد ماشینش رو بذاره به عنوان وثیقه. بنده‌خدا الان خورده به مشکل دارند ماشینش رو مصادره می‌کنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس می‌کنند کسی هم خبردار نمیشه اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر می‌دوونند!
مسافر: نوش جونش!
راننده: (نگاه متعجب) نوش جون کی‌؟
مسافر: نوش جون کسی که ۳٬۰۰۰ میلیاردتومن خورده!
راننده: (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر) نکنه اون بابا فامیل شما بوده؟
مسافر: نه! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم. مثل شما! مگه این یارو از مریخ اومده اختلاس کرده‌؟ یا اون مدیر بانک از اورانوس به ریاست رسیده بوده‌؟

راننده: نه آقا جان اونا از ما بهترون‌اند. من برای یک جفت لاستیک باید ۳ روز برم تعاونی اون وقت اون 3000 میلیارد تومن رو می‌خوره یه آبم روش!
مسافر: خب آقا جان راضی نیستی نخر! لاستیک نخر ...
راننده: (با صدای بلند) چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟
مسافر: وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی وقتی می‌بینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست می‌کنی ...

راننده پرید وسط حرف طرف که: آقا راضی نبودی سوار نمی‌شدی!

مسافر‌: (با خونسردی) می‌بینی؟ من الان دقیقاً حال تو رو دارم. وقتی داشتی لاستیک ماشین می‌خردی. مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و ۳ برابر کرایه رو داریم می‌دیم راضی هستیم؟ ما هم مجبوریم سوارشیم! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده می‌کنی از مدیر یه بانک که میلیاردها تومن سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.

راننده آچمز شده بود و سرش تو فرمون بود ...
مسافر که حالا کاملاً دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد: دزدی دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا ولی خداوکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن که
انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده؟ منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه می‌فهمند. برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرات همچین خلافی رو نداشته باشه.

راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت: چی به گم والا!
من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده می‌شدم و طبیعتاً طبق قرار اجباری با راننده باید ۱۵۰۰ تومن کرایه می‌دادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس ۲٬۰۰۰ تومنی به راننده دادم.
راننده گفت ۵۰ تومنی دارید؟ با تعجب گفتم بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه ۵۰ تومنی به راننده دادم.
راننده هم یک اسکناس ۱۰۰۰ تومنی و یک اسکناس ۵۰۰ تومنی بهم برگردوند و گفت: به سلامت!
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مه‌آلود حرکت می‌کرد رو دنبال می‌کردم چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ... آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر می‌کردم یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم ... .
همه کنار گود ایستاده‌ایم و می‌گوئیم لنگش کن!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
ارزیابی خود

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
موهاتونو براتون شونه کنم؟

الیزا توی فرودگاه منتظر نشسته بود تا سوار هواپیماش بشه. جایی که نشسته بود، افراد منتظر دیگه‌ای هم بودن که الیزا اونا رو نمی‌شناخت.


همین طور که منتظر بود، کتاب‌مقدسش رو درآورد و شروع کرد به خوندن.
یک دفعه احساس کرد که همه مردم اطرافش دارن بهش نگاه می‌کنن. الیزا سرشو بالا کرد و متوجه شد که دارن به یک جایی درست پشت سر اون نگاه می‌کنند.
برگشت تا ببینه همه دارن به چی نگاه می‌کنن؛ و دید که مهماندار داره یک صندلی چرخداری رو هل میده که زشت ترین پیرمردی که تا به حال دیده بود، روش نشسته. الیزا می‌گفت پیرمرد موهای بلند سفیدی داشت که فوق‌العاده درهم و آشفته بود. صورتش پر از چین و چروک بود و اصلاً هم مهربون به نظر نمی‌رسید.

اون می‌گفت نمی‌دونم چرا ولی حس خاصی بهش پیدا کردم و فکر کردم که خدا از من می‌خواد تا بهش بشارت بدم. می‌گفت تو فکرم به خدا می‌گفتم: "اوه خداوندا ! خواهش می‌کنم، الان نه! اینجا نه!"
مهم نبود الیزا چی فکر می‌کرد، اون نمی‌تونست از یاد پیر‌مرد بیاد بیرون. و یک دفعه فهمید که دقیقاً خدا ازش چی می‌خواد. اون باید می‌رفت و موهای پیر‌مرد رو شونه می‌کرد!!!
اون رفت و جلوی صندلی پیرمرد زانو زد و گفت:
"آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
پیرمرد گفت: "چی ؟؟؟"
الیزا فکر کرد: "خوب خدا رو شکر، مثل اینکه گوشاش سنگینه"
دوباره یکم بلند‌تر گفت: "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"
پیر‌مرد گفت: "اگه می‌خوای با من صحبت کنی باید صداتو ببری بالا، من تقریباً نا‌شنوا هستم."
بنا‌بر‌این این‌ دفعه الیزا داد زد: "آقا، این افتخار رو به من میدید که موهاتونو براتون شونه کنم؟"

همه داشتن نگاه می‌کردن تا ببینن جوابش چی می‌تونه باشه. پیر‌مرد با سر‌در‌گمی بهش نگاه کرد و گفت: "خوب، اگه واقعاً خودت می‌خوای، باشه!"

الیزا می‌گفت من حتی شونه هم نداشتم، اما با این حال فکر کردم که این درخواست رو حتماً بکنم.
پیر‌مرد گفت: "توی کیفی که به پشت صندلیم آویزونه یه نگاهی بکن، یه دونه شونه توش هست."

الیزا درش آورد و شروع کرد به شونه کردن. (اون یه دختر کوچولوی مو بلند داشت، پس حسابی تجربه داشت که چه‌جوری گره‌های مو رو می‌تونه باز کنه). الیزا یه مدت طولانی کار کرد تا بالأخره آخرین گره رو هم درآورد.
همون موقع که داشت کارشو تموم می‌کرد، شنید که پیرمرد داره گریه می‌کنه. رفت و دستشو روی زانوهای مرد گذاشت و جلوی صندلیش زانو زد و مستقیماً به چشماش نگاه کرد. و گفت: "آقا، شما عیسی رو می‌شناسین؟"
جواب داد: "بله، البته که می‌شناسم. می‌دونی، همسرم به من گفت تا تو عیسی رو نشناسی نمی‌تونی با من ازدواج کنی. منم همه‌چیز رو راجع به عیسی یاد گرفتم و سال‌ها پیش ازش خواستم که به قلب من بیاد، قبل از اینکه با همسرم ازدواج کنم."

پیر‌مرد ادامه داد: "می‌دونی، من الان تو راه رفتن به خونه هستم؛ برای اینکه همسرمو ببینم. من برای یه مدت خیلی طولانی توی بیمارستان بودم، و باید یه جراحی توی این شهر که کلی از خونه‌ام دوره، انجام می‌دادم. همسرم نمی‌تونست باهام بیاد چون خودش هم خیلی شکسته شده."
اون گفت: "من خیلی نگران موهام بودم که چقدر آشفته به نظر می‌رسه، دلم نمی‌خواست که همسرم منو با این قیافه وحشتناک ببینه، و خودم هم نمی‌تونستم موهامو شونه کنم."

همین طور که داشت از الیزا به خاطر کارش تشکر می‌کرد، اشک از گونه‌هاش پایین می‌ریخت. اون همین‌جور پشت سر هم تشکر می‌کرد.


الیزا هم گریه‌اش گرفته بود، همه مردمی که اون‌جا شاهد ماجرا بودن، اشک می‌ریختن. همین‌طور که همشون داشتن سوار هواپیما می‌شدن، مهماندار که خودش هم گریه کرده بود، الیزا رو متوقف کرد و پرسید: "چرا این کار رو کردی؟"

و اون‌جا دقیقاً فرصت مناسب بود، چون دری باز شده بود تا بشه محبت خدا رو با یک نفر در میون گذاشت.
الیزا گفت: "ما همیشه طریق‌های خداوند رو درک نمی‌کنیم، ولی آماده باش، خدا ممکنه از ما استفاده کنه تا نیاز کسی رو بر‌طرف بکنه، همون طور که نیاز این پیر‌مرد رو برطرف کرد، و در همون لحظه، یه جان گمشده رو که نیاز داشت تا از محبت خدا بشنوه، صدا زد."
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
تله موش

موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.
موش لب هایش را لیسید و با خود گفت:كاش یك غذای حسابی باشد.


اما همین كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.
موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه ی حیوانات بدهد . او به هركسی كه می رسید ، می گفت : توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . .

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : آقای موش ، برایت متأسفم . از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی ، به هر حال من كاری به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطی به من ندارد.
میش وقتی خبر تله موش را شنید ، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی ، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر ، سری تكان داد و گفت : من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!
او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد ودوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام ، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد ، چه می شود؟
در نیمه های همان شب ، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببیند.
او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده ، موش نبود ، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود . همین كه زن به تله موش نزدیك شد ، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد.
صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت ، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.
مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.
اما هرچه صبر كردند ، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد ، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد . تا این كه یك روز صبح ، در حالی كه از درد به خود می پیچید ، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذای مفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند.
حالا ، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانات زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
الو و خاكستر از ليلا اقليمي

سال: 1357
نشسته بود و سيني پر از ماهي جلويش. گاهي دست تكان‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏داد و مگسها را ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏راند. نزديك رفتم. پوست آفتاب سوخته و چروكيدة گردنش را از سوراخ وسط شِلّه‏‏ ‏‏‏‏‏‏مي‏ديدم و چند تار مو از فرق سفيدش كه رنگ حنا در مقابلش ناتوان مانده، از كنار شلّه روي خطوط پيشاني افتاده بود. سلام گفتم و آرام نشستم كنارش. نگاهم كرد. با لبخند گفتم: ننه عباس، امروز چطوري؟
چند خال آبي را با حالتي كه به شكل قوس ماه در جاي ابرو كشيده بود، در هم فرو برد. نگاهش را چرخاند به طرف سيني ماهي‏. با صداي خفه‏‏‏اي گفت «باز كه تو اومدي‏‏، خسته‏ نمي‌شي‏.‏.‏. نكنه بيكاري‏.‏.‏.‏.
كلاسور را در دستم جا به جا كردم‏.
- اگه امروز هم حرف نزني‏‏، بازم‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏يام‏.
- چي بگم.
- ‏‏‏‏‏‏‏مي‏خوام برام از اون كيسه‏‏‏اي كه تو گردنت آويزان كردي بگي‏‏، از همون كه وقتي توي شرجي قلبت‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گيره و غش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كني، ماهي فروشا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏ذارند جلوي دماغت‏. بوش كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏كني نفست تازه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شه‏.‏.‏.
انگار فقط صداي زني كه روبه‌رويش‏‏‏ ايستاده بود را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شنيد «كيلويي چنده؟»
- بياح‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خي يا صبور؟ هر دو تاش آتيشي يه.
دستش را برد طرف سينه‌اش‏. رگهاي دستش متورم شد‏. شايد كيسه را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏فشرد. زن نشست و آبشش يكي از ماهيها را بالا زد « نه‏ نمي‌خوام» بلند شد و رفت‏.
دست دراز كردم تا بند دور گردنش را نشان دهم‏. وحشت زده دستم را پس زد و فرياد كشيد.
- مسلمونا كمكم كنيد‏.‏.‏. اومدن عباسمو ازم بگيرن.
چند نفري جمع شدند. صدايي شنيدم، «چرا دست از سرش بر‏نمي‌داريد‏.‏.‏. چي كار‏‏‏ اي بدبخت داريد‏.‏.‏.
دستش را فشردم. زبر بود و سرد « ننه عباس نگاه كن به‏‏‏ اين ورقه‌ها‏.‏.‏. من‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خوام عباستو بنويسم.‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏خوام به همه نشونش بدم.»
- يعني چي‏.‏.‏. مگه بچه‌م مَشخِ.
- آره حتي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شه بچه مدرسه‏‏‏ايها به جاي مشق شب بنويسندش، تا همه بدونند.
- نگاهش در نگاهم گره خورد. خسته بود. خودش هم دل پري داشت.
- گوشة دهانش فرو افتاد. نفسش را پر صدا رها كرد.
- آخي‏‏، از چي بگم‏.‏.‏. از ركس يا عباسم؟
- از هر كدوم راحت‌تري
چانه‌اش‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏لرزيد « ركس مونو به خاك سياه نشوند، نگاهم نكن سروپايم‏‏، عباسمو از مو گرفت. دوازده ساله بودم كه عروسكم رو از دستم گرفتند. گفتند، بايد بري خونة شوهر، هفت سال آزگار بچه‌دار نشدم، هر روز كشون كشون‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏بردنم طلاقم بدن.‏..
يه روز دمپايي تو پام نبود گفتند خوبي‌ات نداره‏‏، برگشتم‏.‏.‏. قربون اون ابوالفضل كم طاقت برم‏. زود مرادمو داد. بچه‌دار شدم، او هم پسر، شوهرم نه ديگه طلاقم داد، نه روم زن گرفت‏.‏.‏.
چي از پسر بهتر، ديگه بونه نداشت، ولي ديگه بچه‌دار هم نشدم‌ها! از اجاق كوري كه بهتر بودها‏.‏.‏. »
با چند سرفة خشك صدايش را تازه كرد:
« دده‏ نمي‌دوني به چه دل خوني بزرگش كردم»
سرش را تكان ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏داد:
«عباسمو‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گم ها‏.‏.‏. او روزا كه لوله‌كشي نبود، يه دلّه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گرفتم دستم، از‏‏‏ ايستگاه صمد تا لين سيزده احمد آباد پياده ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏زدم‏. خدا‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏دونه چقدر سر بمبو توي صف واي‏مي‌ستادم‏. از عصمت سينه پهن گرفته تا سكينه لكاته كتك‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خوردم‏. آخر سر هم دي مندو كه سقا بود، يه سطل آب ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏ريخت توي دلّه‌م‏.‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏آوردم‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏ذاشتمش سر فرمز‏‏، هي پمپ‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زدم و‏مي‌زدم تا اَلو بگيره. بعدشم فرمز هوا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گرفت نفسش بالا‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زد و‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏گفت پيس خاموش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شد‏.‏.‏. آخي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خواستم اُپيازي بري عباسم درست كنم‏.‏.‏. حالا هر وقت‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏رم سر تانكي آب شيرين پر كنم، يادم‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏افته به او قديما چه عالمي‏داشتيم‏‏، چه دلخوشي‏.‏.‏.
قربون بچه‌م برم‏‏، دلش يه تاير‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خواست تو كوچه ولو بشه. قربون اون پاهاي لجني‌ش، بميرم بري بازي كردناش گاو گوساله‏‏، شنگل پنير، اشگل گلي مال گلي‏.‏.‏. صداش هنوز تو گوشِمِ»
دستش را پناه دهانش گرفت تا لثة بي‌دندانش را پنهان كند. آهي كشيد‏. چشمان ريزش را جمع كرد. اشك روي چروكهاي پوست صورتش سر‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏خورد. دستمال كوچكي از جيب بزرگ كنار پيراهنش بيرون آورد و اشكهايش را پاك كرد. همان‌طور كه دستمال را ‏ميان انگشتان استخواني‌اش‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏فشرد گفت: «لامصب او روز پيله كرده بود هي‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏گفت ننه پول بده با عامو برم سينما، اولش ننهادم بره‏‏، پدر صاحبمو درآورد‏.‏.‏. »
هق هق ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏كرد «بچه‌م از چيزي خبر نداشت‏‏، رفته بود فيلم ببينه‏‏، همين عكسها كه رو پرده‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏ندازند همين‌ها بچه‌مو گول داد. جد سيد ممد ازشون نگذره‏.‏.‏. سينما سوخت، سينما اَلو گرفت‏.‏.‏. ‏نمي‌دوني نديدي دِدِه ركسُ ‏‏‏‏‏‏‏‏مي‏گم‏.‏.‏. رفتم به پاشون افتادم‏‏، سينه كوفتم‏‏، التماسشون كردم‏‏، گيسامو كندم‏‏، يه كم خاكستر بهم دادن.»
چند لحظه‏‏‏اي ساكت شد. دست در يقه‌اش كرد « از هيچي كه بهتره‌ها‏.‏.‏. »
بند مشكي دور گردن را بيرون كشيد‏. جلد قرآن چر‏‏‏‏‏‏‏مي‏ را بوسيد و روي چشمش گذاشت‏. صداي نفسهايش را‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏شنيدم‏. جلد قرآن را جلويم گرفت:
« تو‏ ‏‏اي ريختمش‏‏، عباسمو‏مي‌گم‏.»
پوزخندي زد «رفتن يه قبر بزرگ درست كردن‏، مي‌گن عباسمو اونجاست‏. مو كه‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏دونم نيس آخه مگه‏ ميشه خاكستر رو برد و خاك كرد. خواستن گولم بدن‏.‏.‏. شوهرم رفت روم زن گرفت گفت: تو عرضه نداشتي بچه‌تُ نگه داري‏.
هنوز نگاهم به سينه‌اش بود كه بالا و پايين‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏رفت‏. نفس نفس‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زد و جلد قرآن تكان‏ ‏‏‏‏‏‏‏مي‏خورد. دست به زمين زد و بلند شد. ماهيها را روي خاك انداخت‏. سيني خالي را مثل داريه به‌ دست گرفت و با سرانگشت روي آن‏‏‏‏‏‏‏‏ مي‏زد. صداي خش خش دمپايي پلاستيكي روي آسفالت نمناك شرجي زده با صداي رگه دارش در هم شد:
گاو گوساله شنگل پنير
اشگل گلي مالِ گلي
گاو گوساله شنگل پنير
اشگل گلي‏.‏.‏.‏.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پايانی که آغاز نداشت از علي آرام۱

پسر جوان برای چندمين بار به مادرش گفت: «اگه اتوبوس را از دست بديم، دير می رسيم به کلاس... ها!» و از نزديک مادرش که جلوی آينه ايستاده بود، فاصله گرفت و سيگاری روشن کرد. حالا ديگر مادرش به سيگار کشيدن او خرده نمی گرفت، بخصوص عصرهای جمعه که او را با اتوبوس به کلاس آموزش زبان می برد و آنجا دو و نيم ساعت منتظر می ماند تا با هم برگردند. اين کلاس برای خانمهای خارجی بود که سنشان بالا بود و مدرسه نمی رفتند.
مادرش پس از سالها زندگی کردن در اينجا هنوز نه می توانست صحبت کند و نه به تنهايی به مرکز شهر برود. با اينکه کلاس کمکی به يادگيری زبانش نکرده بود، اما تنها دلخوشی زندگيش همين کلاس بود که با چندتا زن ترک همسن و سال خودش دوست شده بود. پسرش هم از خدا خواسته بود تا هرهفته به بهانه اينکه او را به کلاس می برد، پول سيگارش را بگيرد.
مادرش همچنان جلوی آئينه ايستاده بود و روسری هاش را امتحان می کرد. هيچ کدام از آنها را دوست نداشت. فقط يکی را می پسنديد که از بدبياری کمی کوچک بود و وقتی زير گردنش گره می زد، موهاش از زيرآن می زد بيرون و گردنش ديده می شد، برای همين با خودش غُر زد: «هفت مارک پولشو دادم، اما مثه آب دهنه. صدتا اينا کار يک روسری خودمان را نمی کنه.»
جوان با دلخوری به مادرش خيره شده بود و حرص می خورد. در اين مدت هيچ نتوانسته بود بخودش بقبولانداز طرز لباس پوشيدن مادرش خوشش بيايد، بخصوص وقتی دوستاش او را می ديدند. لااقل دلش می خواست روسری نداشته باشد. چند پک محکم به سيگارش زد و خواست بگويد، اين ها روسری نيست و دستمال گردن است. اما اين را نگفت. ترسيد وادارش کند با هم بروند و آن را پس بدهد. بعد هم تو فروشگاه ها به دنبال روسری راه بيفتد.
يک کم ديگه که گذشت، در را به آهستگی باز کرد و ته سيگارش را بيرون انداخت و يکی ديگر روشن کرد و با بی حوصلگی گفت: «مامان، اون سبزه را سرت کن بزرگه و بهت هم مياد.»
مادرش می دانست اون با اينکه از بقيه بزرگتر است، اما او را جلف و سبک نشانش می داد. بخصوص پولک ها و مرواريدهای حاشيه اش که وقتی سرش می کرد از دوطرف سرش آويزان می شد. برای همين به حرف پسرش گوش نداد و يک بار ديگر سعی کرد همانی که تازه خريده بود امتحان کند. رنگش را می پسنديد، خاکستری بود و با حاشيه تيره. فکر کرد کاش کمی بزرگتر بود، چه بهش می آمد. اما موهای خاکستری کنار گوش و شقيقه هاش که از زير آن بيرون زده بود، برايش ناخوشايند بود.
پسرش اين بار پيش آمد و دستش را کشيد و گفت: «مام ميخوای تا صب جلوی آينه وايستی خودتو نگاه کنی؟»
مادرش به ناچار به همان روسری بسنده کرد و راه افتاد، اما همزمان با غرغر گفت: «دوس ندارم اينجوری صدام کنی. کوچک که بودی مادر صدام می زدی. لااقل بگو مامان.»
جوان هيچی نگفت و همراه مادرش از خانه بيرون آمد. هوا برای نخستين بار گرم و دم کرده شده بود. مجبور شد چند تا از دگمه های پيراهنش را باز کند. بعد نگاهی به روبرو انداخت. خانه های چند طبقه سيمانی چرکمرد روبريشان مثل هيولای مهيبی قد علم کرده بود.
سعی کرد جلوتر از مادرش راه برود، که اگر کسی آن ها را با هم ببيند فکر نکند با هم هستند، اما صدای مادرش را شنيد که می خواست بايستد تا با هم بروند. برگشت و نگاهی از حرص به او انداخت که توی مانتوی سرمه ای گشاد و کوتاه پنهان شده بود. احساس کرد هيکل باد کرده اش تو اون لباس بزرگ و تيره، زشت و بدقواره بنظر می رسيد. با لحن غمزده ای گفت: «اولين پولی که دستمان برسه، چند دس لباس برات می خريم تا بهت بياد و جوون نشونت بده.»
زن از لحن پسرش همه چی دستگيرش شد، اما به رويش نياورد و گفت: «تو اين مملکت عجيب غريب، مشکل آدم بتونه لباسی پيدا کنه که به فرهنگ ما بخوره.»
«نه مامان، منظورم لباسی که هم سنگين باشه و هم مد روز»
مادر باز هم متوجه احساس پسرش شده بود، اما می دانست آن ها به چيزهايی ديگه ای نياز داشتند، برای همين گفت: «مهمتر از لباس خونه است. من ديگه نمی تونم تو قوطی کبريت زندگی کنم.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اخر دنيا از عباس مؤذن


تنهايي را زماني خوب احساس مي كني كه همه ي زندگي بر ضد تو باشد ؛ تمام هرچه خارج
از تو مي جنبد . آدميان دور و برت را مسخ شده مي بيني ! حقيقت پيرامونت را فقط خودت
مي فهمي! سالها بود مردم وقتي به گورستان مي آمدند، پيرمردي را مي ديدند كه در زير كپري در ميان قبرها رفت و آمد مي كرد.
نمي توانست حوادثي را كه جريان سيال زندگي برايش به وجود آورده بود بفهمد. اگر ذره اي از اين بازي را بلد بود ، شايد دلتنگ نمي شد. افكارش پاره پاره و بي مفهوم شده بود. اشباحي كه درونش را مي خوردند باعث مي گشت تا احساس خفگي كند. تمام اتفاقاتي كه خارج ازاو مي گذشت ، مستقيم بر او اثر مي گذاشت . حالا نوبتش رسيده بود تا ازدنياي دور و برش انتقام بگيرد اما نمي دانست چگونه بايد اين كاررا بكند. گويي روحش را كشيده و حالا ول كرده ا ند.
وارد پزشك قانوني شد. نگهبان از پشت اتاقك شيشه اي صدايش كرد: « آقا،آقا، شما ؟»
چرخيد برپاشنه اي كه تمام بي كسي را بر روي آن داشت. شبح دو پايي را ديد كه به او اشاره مي كند . چيزي نتوانست بگويد. نگهبان داخل قفس، دوباره با حركت عضلات صورت و دستهايش اشاره كرد: «آقا كجا، كاري دارين، كاري دارين پدر جان ؟»
فراموش كرد براي چه آن جاست . سعي كرد افكارش را كنارهم جمع كند:
« راستي راستي ، مرده ؟ گمون نكنم، نه ، زنده س . خدا كنه من مرده باشم !»
هرچه بيشتربه مغزش فشارمي آورد تهي تر مي شد:
« اما شهرزاد من ، چند روزي بيشترنيست كه به دنيا آمده بود. زندگي اش تازه بود. پس، پس اواين جا چه مي كند؟ چرا او را به اين جا آوردن؟!»
خالي بودن مغزش از آنچه بر او غلطيده و رفته بود، باعث شد تا احساس آرامش كند. نگهبان ازاتاقك خود بيرون آمده بود. بازوي ياشار را تكان داد، گفت:
« حاج آقا، طوري شده، كسي اينجا دارين؟ پس همراهت ، همراهتون كجاس؟»
به بيرون نگاه كرد شايد يكي ديگر را بيابد كه به پيرمرد شباهتي داشته باشد ! دل ياشار، با صدايي يكنواخت ضرب آهنگي مثل صداي قلب درخت كهنسالي كه آخرين برش اره اي آن را از ريشه جدا مي كند، در سينه اش مي تپيد . شايد در سينه اش اصلن دلي نبود . بالاخره خودش را جمع و جوركرد و گفت:
« آمدم پي دخترم . دخترم اينجاس. گفتن بيام اينجا دنبالش. البته بوي او را مي فهمم! اين بو مال دخترمه .»
انگشت سبابه اش را به نوك دماغش زد و دوباره بو كشيد. بو كه مي كشيد چشمانش بسته بود. نگهبان سعي كرد تا ازچشمان او، راهي به درونش بيابد، نتوانست. براي همدردي دستي بر
شانه ي او زد. پيرمرد روحش درد مي كرد از بس كه به روزگار كوبيده بود ! شايد اين دردها باعث مي شد تا دوست داشتني شود. معصوميتي در او پديد آمده بود كه ديگران را به سوي خود
مي كشيد. پيكرش سست بود اما بوي پخته گي خاك را مي داد. دوست داشتني شده بود. نگهبان گفت: « ببخشيد پدرجان خدا صبرت بده . همين يك دختر را داشتي؟»
ياشار، نفهميد. نگاه كرد . نگهبان به ته راهرو اشاره كرد : « برو آنجا، دفتر اونجاس.»
به ته راهرو حركت كرد.
بوي نمناكي را كه با كافور قاطي شده بود استشمام كرد. لرزيد. درونش سرد شد و يخ زد . چشمهايش را باريك كرد و نوشته ي روي پلاك در را خواند. دستگيره را چرخاند، وارد شد.
مرد جواني با لباس سفيد از آن طرف ميزي كه در وسط اتاق قرار داشت سرش را بالا آورد:
« بفرمائيد پدرجان ؟ »
ياشار، قلبش فشرده شد. دوباره فراموش كرد براي چه آمده . لحظه اي خشكش زد و ماند بدون آنكه چيزي بگويد. مردي كه دستكش سفيدي را به دستش كرده بود گفت:
«آقاي دكتر، فكر كنم از فك و فاميل همون دختره س.»
دكتر از پشت ميزش بلند شد. به طرف ياشارآمد. گفت: « كسي همراه شما نيس؟»
« نه ، كسي را ندارم. ما را رها كرده اند. به هركس رو انداختم نيامد. گفتند خطرناك است. دخترت آبروي ما را هم برده ... ترسيدند بيايند. از زندگيشون ترسيدند. شايد حق داشتند،
نمي دونم!»
مردي كه دستكش داشت سرش را تكان داد و گفت:
« البته كه حق دارن . خب مواظب خانواده ات نباشي همين مي شه. بچه داشتن، اونم دختر، البته كه مواظبت مي خواد.»
دكتر با سر به او اشاره كرد. مرد ساكت شد. صندلي جلوي خود را نشان داد :
« پدرجان بيا، بيا اينجا بشين . بايد چند تا امضاء بكني. »
ياشار بر لبه ي صندلي چوبي نشست . كف دست ها را روي زانوهايش تكيه داد و به دكتر كه به طرف فايل چوبي و تر و تميزگوشه ي اتاق مي رفت خيره شد . فايل را كشيد و پي چيزي
گشت . پوشه اي به رنگ قرمز بيرون آورد و آن را باز كرد. داشت برگه هاي داخل آن را مي خواند كه به طرف ياشار آمد. پشت ميز و رو به روي او نشست . ياشارعينكش را برانداز كرد. قلبش لرزيد. كفتري را تا به حال در مشت هايت گرفته اي ؟ اين بار قلب او مانند دلِ كفترِ ميان مشت هايت بود. دكتر گفت : « ظاهراً دانشجوي حقوق بوده ، چي شد كه كشتنش؟»
شانه هايش را به سختي بالا داد :
« باش زياد حرف زدم . اون ديگه بزرگ شده بود و حرفاي مرا نمي فهميد . به حرفاي من
مي خنديد آقا . گفتن خرابكاره . گفتن خلافكاره . گفتن، رضا را اون كشته ! نامزدش بود آقا . عاشقش بود آقا . خيلي سعي كردم راضيش كنم اما خب شهرزادم اونو دوست نداشت . نمي دونم آقا نمي دونم ! اما اون قرار بود به مردم خدمت كنه. اون نمرده ، مگه نه ؟ »
ديده اي ، گاهي اوقات دوست داري يك چيزي را باور كني؟ خودت مي داني كه حقيقت ندارد اما دوست داري كه باورش كني! دكترسرش را تكان داد. نفس عميقي كشيد. مي دانست كه پيرمرد سالم است. پريشان است اما سالم است . دو برگ از ميان پوشه بيرون كشيد. دستهاي ياشار را به آرامي ميان دستهايش گرفت و فشرد . ياشار احساس كرد يكي اورا در بغل گرفته و صميمانه مي فشارد. پس از مدتها، اين اولين باري بود كه چنين حسي دوباره به سراغش آمده بود. دوست داشت هميشه دستهايش در ميان پنجه هاي دكتر جوان باقي بماند. بالاخره دستهاي ياشار رها شد. پايين برگه ها را نشان داد : « اينجا را امضاء كنين.»
ياشارسرش را به طرف جايي كه نشانش داده بود نزديك كرد. خط سياهي روي كاغذ كشيد. مردي كه دستكش دستش بود گفت :
« آقاي دكتر، من برم آماده اش كنم تا شما كارتون تموم بشه . »
ياشار وقتي پاي آخرين برگه را خط كشيد، رنگش مثل گچ سفيد شده بود. دوباره به چيزي فكر نكرد. صداي حركت چرخ هايي كه لاشه ي سبكي را حمل مي كرد از سالن گذشت و بر سر ياشار خراب شد. نفهميد چطور از روي صندلي بلند شده بود . ملافه را كنار زد . دستش را بر گونه هاي او كشيد:
« چقدر سرد شده اي دختر! چقدر به ت گفتم خودتو خوب بپوشون سرما نخوري !»
مردي كه كشوي سردخانه را كشيده بود، دوباره آن را به جلو سر داد و كيپ كرد .
« تا نيم ساعت ديگه مي فرستيمش واسه شستشو . مي توني بري و دم غسالخونه منتظرش
وايسي .»
شهرزاد را مي شستند. انگار پنج خال سياه در سينه ي او، و دو سوراخ در استخوان زير گلويش ديده مي شد. لحظه اي بيشترطول نكشيد كه مرده شورها، در نُه ملا فه ي سفيد بسته بنديش كردند. ياشار به او ذل زده بود ؟ احساس كرد اولين باري ست كه اورا مي بيند. زيرلب زمزمه كرد:
« چقدر قشنگ شده اي، شهرزاد!»
بي اختياربه ياد زنش افتاد. نفس بلندي كشيد :
« ترگل ، چقدر خوبه كه زنده نيستي . »
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
پرده

ضطراب. دلشوره. تپش قلب. لبخند. شيريني. گرمي. حرارت. تعرق. آخ. واي. پرده. خون. شرم. نگراني. ترس. پشيماني. گريه.

***

وقتي که به صورت چروک‌دار خسته‌ي باباش نگاه مي‌کرد؛ وقتي نگاهش به نگاه افسرده شده‌ي خيس مامانش تلاقي مي‌کرد؛ وقتي حرص و جوش داداششو رو مي‌ديد و وقتي به کاري که کرده بود فکر مي‌کرد، ناراحت بود. خيلي ناراحت. اصلاً پشيمون بود. خيلي زياد. پيش خودش مي‌گفت: «ايکاش اين کارو نکرده بودم. ايکاش واسه يه لذت زودگذر تن به اين مصيبت نمي‌دادم. ايکاش مي‌شد همه چيز تکرار بشه و ديگه اين کارو نکنم. ايکاش همين الان مي‌مردم. ايکاش دهن زمين وا بشه و منو همين‌جا درسته بخوره و بره. ايکاش...».

باباش هيچي نمي‌گفت؛ هيچي. هميشه همين‌جوري بود. وقتي که مي‌خواست آدمو تنبيه‌کنه هيچي نمي‌گفت. نه دادي و نه فريادي. اين خودش بدترين شکنجه بود. عذاب وجدان بود. فقط با اون نگاه‌آي معصومانش خيره خيره نگاه مي‌کرد. ايکاش يه چيزي مي‌گفت. ايکاش هرچي از دهنش درمي‌اومد بهش مي‌گفت. ايکاش مي‌زدتش؛ با چوبي، چماقي، شلاقي، چيزي. ايکاش پرتش مي‌کرد بيرون. مي‌انداختش تو خيابون و مي‌گفت برو گمشو. ايکاش اين سکوتش رو مي‌شکست.

«خجالتش بکش دختر، فکر مي‌کردم ديگه بزرگ شدي. حيف از اون همه آزادي‌اي که بهت داديم!» مامانش اينا رو گفت و زد زير گريه. مامانش هميشه زود ناراحت و نگران مي‌شد، زود دلواپس مي‌شد، زود دلشوره مي‌گرفت و حالا ديگه هيچي نمي‌تونست که آرومش کنه.

«واقعاً که؛ گل کاشتي!» داداشش با يه خنده‌ي تلخ تمسخرآميز يه پسر ايروني غيرتي اينو گفت و بلند شد و رفت بيرون.

ديگه تحمل نداشت. ديگه دوست داشت که خودشو سبک کنه. خودشو راحت کنه. ديگه دوست داشت که اونم گريه کنه و با حرفاي داداشي، ديگه بغض گلوش مثل رعد و برق يه شب طوفاني شکست و قطره‌هاي شور و ريز اشک مثل بارون بهاري نم‌نم از گونه‌هاي سرخ و سپيد خوش‌تراشش اومدن پايين و کم‌کم همه‌ي صورت قشنگشو خيس از غم کردن. هنوز مثل بچه‌گياش با گريه هق‌هق مي‌کرد. هنوز وقتي ناراحت مي‌شد، آب دماغش راه مي‌افتاد. هنوز موقع گريه، سمفوني هق‌هق و فين‌فين به راه بود.

- من که نمي‌خواستم اينجوري بشه، آخه... من...
- تو چي؟ ها؟ آخه چه فکري کردي دختر؟
- مامان، آخه...
- زهر مار مامان، کوفته مامان، آخه دختر، حالا من چطوري چش تو چش فاميل بندازم؟ ها؟
- آخه... مگه چي‌شده که اينجوري با من رفتار مي‌کنين. من که...
- ديگه مي‌خواستي چي‌بشه، همون يه زره احترام و آبرويي رو هم که داشتيم با اين کارات به باد دادي.
- من فقط مي‌خواستم...
- مي‌خواستي چي؟! مثلاً مي‌خواستي چي رو ثابت کني؟ که بزرگ‌شدي؟ که...
- نه مامان. فقط از دستم در رفت اين دفه...
- اين دفه؟!
- يعني که مي‌خواستم يهو سورپرايزتون کنم...
- سورپرايز!
- خب يعني که...
- يعني چي؟
- يعني اينکه بهتون کمک کنم...
- کمک؟!
- خب آره.
- خب کمک کردي، خيلي‌ام زياد، اما...
- مامان.
- ها چي مي‌گي؟
- مامان، منو ببخش!
- آخه دختر، تو نمي‌دوني من چقدر زحمت کشيدم و شب و روز بيدار بودم تا اين پرده لعنتي رو واسه مهموني فردا بدوزم، حالا تو‌ ي بي‌عقل با اين کارت زدي و پاره‌پوره‌اش کردي. پرده به درک، دستتو نگاه کن. ببين چه بلايي سر خودت اوردي؟ اگه خداي نکرده يه چيزي مي‌شد من چه‌کار مي‌کردم؟!
- ماماني، من فقط مي‌خواستم که وقتي از خريد مياين ببينين که اين پرده‌هه آويزونه و چقدر قشنگه. ديگه مجبور نباشين هي به داداش التماس کنين که اين پرده رو آويزون کنه، يا صبر کنين که بابا بيادش و ...
- مي‌دونم ماماني، ولي خب من‌ام خيلي جون کنده بودم که فردا همه چيز کامل و عالي باشه.
- مي‌دونم مامان. مي‌دونم شما چقدر خوب و مهربونين و چقدر زياد روزا زحمت مي‌کشين. من خودم بهتون قول مي‌دم تا فردا درست بشه.
- آخه چطوري؟
- خب شما به کاراتون برسين. من خودم درستش مي‌کنم. مگه نه اينکه خودم خياطي بلدم؟
- آخه تو خودت دستت زخميه، مگه نيست...
- مامان آخه ماخه نيار ديگه. بزار کاري رو که خراب کردم خودم درست کنم. دستمم خوبه، چيزيش نيست. يه خراش ِ فقط يه زره بزرگه!
- خب. باشه. چاره ديگه‌اي ام ندارم. ببينم چي‌کار مي‌کني خياط باشي گلم.

و بلند شد و زودي رفت و مامانش رو بغل کرد و بوسيدش. يه بوسه شيرين از پيشوني مامان خوبش گرفت و قول داد که ديگه اون مهربونو اذيت نکنه.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فرد بي‌شماره | فرشته ساري


آن سال هر شب پيش از اخبار سراسري، اين اطلاعيه پخش مي شد: " با عرض تبريك به مناسبت تكميل طرح شماره ملي، از هم وطن گرامي ... تنها فردي كه از درخواست شماره ملي خودداري كرده و موجب خلل، هر چند ناچيز، در طرح باشكوه ما شده است، دعوت مي شود هرچه زودتر براي گرفتن شماره ملي اقدام كند. "
پس از پخش اخبار، زنگ مي زد به شماره تلفني كه براي اعلام نظرها در نوار حاشيه خبرها بر صفحه تلويزيون ظاهر مي شد و مي گفت كه گوينده نام او را درست تلفظ نكرده است و بععد به آرامي نام خود را مي گفت. ولي هميشه سر و كارش با پيامگير بود و هرشب همان اطلاعيه ضبط شده پخش مي شد كه نامش با سه غلط تلفظ مي شد، يك تشديد بي جا و دو زير به جاي زبرها.
اواخر آن سال، چند روز مانده به عيد، پخش اين آگهي قطع شد و گوينده اخبار سراسري در خبر پنجم اين اطلاعه را خواند: " به اين وسيله اعلام مي شود هم وطن ي شماره ... باز هم نامش را غلط خواند منتها جور ديگري – بابت يك سال آگهي مبلغ ... به سازمان شماره ملي دهكار است. از اين پس پخش آگهي قطع مي شود و سازمان از طريق نامه مطالبات خود را پيگيري خواهد كرد. در صورت درگذشت اين فرد بي شماره كه البته نقص جزيي طرح شماره ملي برطرف خواهد شد، سازمان طلب خود را از اموال مادي و معنوي اين فرد بي شماره ، به صورت قانوني مطالبه خواهد كرد. "
هر روز تو دلان پشت در پر از نامه بود، نامه هايي كه با پست صبح از شكاف روي در كه به جاي صندوق پستي اش بود، به داخل خانه اش ريخته مي شد و از صداي آن از خواب مي پريد. ساختمان يك طبقه خانه اش ميان برج هاي مسكوني دو طرفش داشت له مي شد. داخل خانه آن قدر تاريك شده بود كه روز روشن هم بايد چراغ ها را روشن مي كرد. بدون شماره ملي نمي توانست خانه اش را بفروشد يا تعمير كند و يا اجاره بدهد و احتمالا به زودي حراج مي شد.
نامه ها را دسته مي كرد و روي ميز ناهار خوري مي گذاشت و بعد سوت زنان كتري را روي شعله گاز مي گذاشت، تا در گوشه ميز كاسه كوچك مربا: ظرف كره، فنجان و سبد حصيري نان را بچيند، كتري جوش مي آمد و چاي و قهوه را هم زمان آماده مي كرد. هر روز دو تا كارد كنار بساط صبحانه اش مي گذاشت، با يكي پاكت ها را باز مي كرد، جرعه اي چاي مي نوشيد، لقمه اي به دهان مي گذاشت و پاكت بعدي را باز مي كرد. جريمه هاي آب، برق، گاز، تلفن و شهرداري را كه به علت نداشتن شماره ملي برايش صادر مي شد، در سبد قهوه اي مي ريخت تا بعدا مبلغ آن ها را جمع بزند، نامه هاي تهديد و ناسزا را كه از سوي هم ميهنان برايش پست مي شد در سبد سبزي مي ريخت تا سر فرصت آن ها را بخواند.
نامه سازمان شماره ملي را ديگر باز نمي كرد و آن را در سبد خاكستري مي انداخت، مي دانست كه رقم بدهي او را با بهره اي كه روزانه به آن اضافه مي شد محاسبه كرده اند وهمان متن هميشگي در نامه آمده است: " سازمان شماره ملي خاطرنشان مي كند كه اگرچه دستش براي زنداني كردن فرد بي شماره كوتاه است، زيرا مطابق بند نهم از قانون مجازات عمومي " براي محاكمه و زنداني كردن، داشتن شماره ملي الزامي است " اما سازمان به زودي از طريق مشاوران حقوقي برجسته خود راهي قانوني براي وصول طلب خود پيدا خواهد كرد و اين نامه به منزله ابلاغ سازمان به فرد بي شماره است. "
در ميزگردهاي تلويزيوني، شركت كننده ها ضمن ابراز تاسف عميق خود از وجود فردي بي شماره كه مانع از آن شده بود تا آن ها طعم افتخار ملي را به طور كامل بچشند، اين افتخار كه سرانجام توانسته اند به همه جمعيت ساكن و مهاجر و در حركت خود شماره ملي بدهند و كاملا به روز باشند ، از كمبود در قانون صحبت مي كردند، مي گفتند كه قيد كلمه " داوطلبانه " در قانون از روز اول اشتباه بوده است. در قانون آمده بود كه براي افراد از بدو تولد تا رسيدن به سن قانوني، پدر و مادر مي توانند تقاضاي شماره ملي بكنند، در صورت فقدان پدر و مادر، جدي پدري ودر صورت نبود هيچ كدام دولت مي تواند تقاضاي شماره ملي بكند و هم چنين براي افراد محجور هم دولت موظف به اين كار بود. ساير افراد بايد داوطلبانه تقاضاي شماره ملي بكنند.
بحث بر سر اين بود كه آيا دادن اين همه آزادي به مردم و قيد آن در قانون از روز نخست كار درستي بوده؟ و اگر درست بوده، بفرماييد حالا حاصلش پيش روي ما است، فردي بي شماره كه باعث خلل در افتخار ملي ما شده است.
گاهي بحث بر سر اين بود كه اين فرد بي شماره مصداق آدم محجور است و دولت مي تواند به نيابت از طرف او برايش تقاضاي شماره ملي بكند ولي اين پاسخ هم در ميزگردها مطرح مي شد كه او هر هفته مطالبي براي نشريات مي نويسد و هنوز از مطالبش نمي توان نتيجه گرفت كه محجور است.
كم كم واكنش خصمانه از محيط اطرافش فراتر مي رفت و در تظاهرات سراسري به مناسبت هاي گوناگون، پلاكاردهايي بر ضد او در دست تظاهركننده ها ديده مي شد : " مرگ بر فرد بي شماره " ،" زنده باد افتخار ملي " و نامه هاي تهديد كننده اي كه از شكاف در به داخل خانه اش انداخته مي شد، روز به روز بيشتر مي شد.
ديگر نمي توانست كتاب هايش را بدون شماره ملي چاپ يا تجديد چاپ كند. اخيرا دو نشريه از او شماره ملي خواسته بودند، سردبيري به او تلفن كرده و گفته بود: " اين شماره لعنتي ر بگير، هم خودت را راحت كن هم ما را. "
ولي بالاخره حاضر شده بود با پرداخت نصف حق التاليف سابق با او كار كند، زيرا چاپ مطلب از فردي بي شماره، باعث فروش بيشتر مجله اش شده بود.
گاهي كه شير آب را باز مي كرد منتظر بود يك آگهي به جاي آن از لوله پخش شود: براي نوشيدن آب، داشتن شماره ملي الزامي است.
آب از ليوان سر مي رفت و صداي شرشر او را به خود مي آورد، آب را تا آخرين قطره با لذت مي نوشيد و نگاهش به آينه ديواري مي افتاد. ميليون ها عدد بر آينه نقش مي بست، اعدادي خشمگين كه نمي توانستند او را تحمل كنند و فرياد مي زدند " مرگ بر فرد بي شماره" از جلو آينه كنار مي رفت و صداها خاموش مي شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خواب‌نما | کسرا عنقايـی

وقتی افتان و خیزان از دالان امام‌زاده بیرون آمد، مردم دورش را گرفتند. دست هریک قیچی یا چاقویی بود، پیراهنش را تكه‌تكه كردند. او همچنان آرام و عرق‌كرده روی پله سنگی امام‌زاده نشسته بود و كاری نداشت كه چه‌كارش می‌كنند. وقتی پیراهنش كاملاً تكه‌پاره شد، همه راهشان را كشیدند و رفتند. آنوقت دوباره همان صدا را شنید. سرك كشید و حیاط كوچك امام‌زاده را از دالان نگاه كرد. دلش می‌خواست كاملاً مطمئن شود كه از آن دنیا بیرون آمده است، اما سایه‌ها باز به طرفش می‌آمدند. سرش را پایین انداخت. می‌دانست كه چاره‌ای جز این كار ندارد، شاید تمام مدّت زمانی ‌كه خوابنما می‌شد، بیشتر از چند دقیقه طول نمی‌كشید، اما وقتی بیدار می‌شد، مطمئن بود كه ساعت‌ها خواب بوده است. آن روز وقتی به هوش آمد، تصمیم خود را گرفت. باید می‌رفت. بالاخره هرچه بود گرسنه كه نمی‌ماند، می‌توانست خرج خود را دربیاورد. از دالان تاریك گذشت و داخل حیاط شد. كنار حوض پر از گنجشك‌های مرده بود. سرش هنوز هم گیج می‌رفت. دستش را به دیوار گرفت و به طرف اتاق ته حیاط رفت، دم در ایستاد تا كمی نفس تازه كند. بعد با صدای ضعیفی گفت:« سید! سید! بیا حرف دارم».

صدای خسته‌ زن سید را شنید كه می‌گفت:

«خوابه، بعداً بیا. گفته اگه آسمون به زمین رسید بیدارش نكنم».

با خستگی به اطراف نگاه كرد، برای آنكه سرگیجه‌اش كم‌تر شود، رفت لب حوض و صورتش را آب زد. بعد تمام گنجشك‌ها را از كنار حوض جمع كرد. یكی‌شان هنوز زنده بود، اما معلوم بود دارد زجر می‌كشد. با لگد سرش را له كرد. صدای خشكی شنید و وقتی پایش را بلند كرد، دید ته كفشش خونی شده و پر خاكستری‌رنگ كوچكی در عاج كفشش فرو رفته است. به اتاق كوچك خود رفت كه درش پایین منبر آقا بود . چراغ موشی را روشن كرد و همه‌ گوشه و كنار اتاق را آب و جارو زد. دوباره سایه را دید، سرش گیج رفت و روی زمین نشست. وقتی دوباره بیدار شد، دید روغن چراغ موشی تمام‌شده و اتاق كاملاً تاریك است. كورمال‌كورمال به طرف در رفت، دستگیره‌ زنگ‌زده را پایین كشید و از زیر منبر داخل شبستان شد. عرق از سر و رویش می‌ریخت، بوی بد تن خود را احساس می‌كرد. سرش را بالا گرفت، چلچراغ شمعی را با شمع‌های سبز و قرمزش نگاه كرد. از ایوان باد خنكی به صورتش خورد. چشم‌هایش را با لذت بست. كمی كه حالش جا آمد، از جا بلند شد و به طرف ضریح رفت. می‌خواست كمی پول بردارد، ولی سید همه پول‌ها را قبلاً برداشته بود، حتماً بو برده بود كه او بعضی‌ وقت‌ها از آنجا پول برمی‌دارد، اما مقداری توت خشک و آجيل هنوز توی ضريح ديده می شد. مردمی كه كمتر پول داشتند، بعضی وقت‌ها از این چیزها هم نذر می‌كردند. با كلیدش قفل ضریح را باز كرد و دستش را برد تو. كمی توت خشك و پسته و تخمه برداشت. وقتی خواست آنها را در پیراهنش بریزد، تازه یادش آمد پیراهنش پاره ‌پاره است. آجیل را در مشت دیگرش ریخت و دوباره دستش را برد تو، ولی این‌بار احساس كرد چیز نرم و لزجی را لمس می‌كند. وقتی از شیشه نگاه كرد، دید كلۀ گنجشك مرده در مشتش است. با چندش انگشتانش را باز كرد و كلۀ‌ له ‌شده را انداخت زمین. دستش خونی شده بود. آجیل را ریخت زمین و به‌شتاب رفت طرف حوض. باز لب حوض پر از گنجشك‌های مرده شده بود. نفسش گرفت، دست‌هایش را در آب سبز و كثیف فرو برد و آب كشید. در همین موقع زن سید از اتاق بیرون آمد و بدون توجّه به او كهنه نمناكی را كه در دست داشت، روی بند پهن كرد. رو به زن كرد و پرسید: «سید بیدار شد؟»

زن بدون آنكه نگاهش كند در حالی‌كه وارد اتاق می‌شد گفت: «نه».

با خود فكر كرد دیگر نمی‌تواند حتی یك ساعت دیگر هم آنجا بماند. به همین علّت گفت: «هر وقت بیدار شد به‌اش بگو من رفتم». زن برگشت و با تعجب پرسید: «می‌خوای بری؟ تو كه تازه خوابنما شدی. از فردا مردم ده به‌ات امان نمی‌دن، چند وقت دیگه اسمت توی دهات اطراف می‌پیچه و دیگه لازم نیست غم نون و آب بخوری.»

مرد بی‌حوصله رویش را برگرداند و گفت: «نمی‌تونم. تازه من هنوز خوابنما نشدم، تا حالا امامزاده را ندیدم، فقط سایه‌اش را می‌بینم و سرم گیج می‌ره... خب دیگه از قول من از سید خداحافظی كن... راستی اگه سید پیراهنی داره كه به دردش نمی‌خوره، بده من. مردم لباسمو جرواجر كردن.» زن كمی مردد ماند، بعد داخل اتاق شد و با پیراهن رنگ و رورفته‌ای كه از چادرش بیرون زده بود برگشت.

مرد آن را گرفت و نگاه كرد، خیلی كهنه بود. سرش را بلند كرد و گفت: «دستت درد نكنه خواهر، حلالم كن.» بعد دست در جیب شلوارش كرد و دسته كلید را درآورد و به زن داد. زن بدون آنكه حرفی بزند، برگشت داخل اتاق و در را پشت سرش بست. مرد پیراهن را پوشید، از ایوان خنك گذشت و روی پله‌ سنگی ایستاد. نگاه دیگری به داخل انداخت. چقدر تاریك بود! كفشش را از پا درآورد و پر خاكستری‌رنگ را از میان عاج‌ها بیرون كشید و در هوا رها كرد.

وقتی از تپه‌های آبادی بالا می‌رفت، صدای اذان سید را شنید. سرش را برگرداند، یك دسته گنجشك دید كه روی گنبد امامزاده فرود می‌آمدند. سایه را روی گنبد دید. باد سردی به گونه‌هایش خورد. سرش را پایین انداخت و به راه افتاد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 34 از 100:  « پیشین  1  ...  33  34  35  ...  99  100  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Short Stories | داستان های کوتاه

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA